Save  Pasargad Committee

 

Link to English Section

 
يپوند به صفحه اصلی 

بهرام روشن ضمیر

برنده جایزه نوروز بنیاد میراث پاسارگاد سال 1339-2014

به عنوان بهترین شخصیت میراث فرهنگی سال 1392-2013

برخی از نوشته های بهرام روشن ضمیر در چند سال اخیر

 

نوروز از دریچه‌ی دین

نوروز پیروز، این پهلوان پیر زورمند و این استوره‌ی شکست‌ناپذیری، سه هزاره است هماورد می‌طلبد.

در آغاز شگفت‌زده می‌شویم اگر بدانیم که در ۲۳ فوریه ۲۰۱۰ میلادی در نشست مجمع عمومی سازمان ملل، ۲۱ مارس در سال‌نمای رسمی این سازمان، به فرنام روز جهانی نوروز به رسمیت شناخته می‌شود. آن هم به پیشنهاد جمهوری آذربایجان. یا آن هنگام که پی می‌بریم پرونده نوروز در سازمان یونسکو از سوی ایران، ترکیه، افغانستان، پاکستان، آذربایجان، قرقیزستان، قزاقستان، تاجیکستان، هند و پاکستان ارائه می‌شود حیرت می‌کنیم. آری نوروز با مرزهای سیاسی و سرزمینی بیگانه است.

افزون بر ایران و افغانستان که سال نو رسمی‌شان نوروز است، در کشورهای تاجیکستان، قرقیزستان، ازبکستان، گرجستان و قزاقستان روز ۲۱ مارس (یا ۲۲ در صورت کبیسه‌بودن سال) به نام نوروز تعطیل رسمی است. حال آن‌که در جمهوری آذربایجان به‌تازگی این تعطیلات هم‌چون ایران به پنج روز رسیده است. در ترکیه قرار است نوروز، تعطیل رسمی شود و در قزاقستان حتی سخن از آغاز رسمی سال با نوروز و افزایش تعطیلات آن از یک روز به سه روز زده می‌شود.

افزون بر این‌ها در ترکستان چین، تبت، هندوستان، بنگلادش، نپال، بوتان، پاکستان اوستیا و داغستان روسیه، عراق، سوریه، سودان، زنگبار و نیز پس از مهاجرت‌های چند دهه‌ی اخیر، همه کشورهای اروپای غربی و آمریکای شمالی به‌ویژه دو کشور آمریکا و کانادا، با نوروز بیگانه نیستند و هم رسما و هم اسما جزو قلمرو نوروز به شمار می‌آیند. در کانادا مجلس این کشور نوروز را به ثبت رسانده و در آمریکا چندین سال است که مسئولان رده بالای سیاسی نوروز را شادباش می‌گویند و در کالیفرنیا مسئولان افزون بر نوروز حتی با چارشنبه سوری و سیزده‌بدر هم آشنا هستند.

نوروز سومری، نوروز بابلی، نوروز هخامنشی، نوروز اشکانی، نوروز ساسانی و از این‌ها جالب‌تر نوروز رمی. آری اگر به نام ماه‌های سال‌نما مسیحی رمی بنگریم خواهیم دید سپتامبر یعنی هفتم. حال آن‌که سپتامبر نهمین ماه است. اکتبر یعنی هشتم. نوامبر نهم و دسامبر دهم. تاریخ می‌گوید، آگوستوس در ۳۰ سال پیش از میلاد و جولیوس سزار ۱۵ سال پیش از او دو ماه پیش از سپتامبر را به نام خود گذاشتند و زین پس مردم اروپا به احترام این دو بزرگ این نام‌ها را نگه داشتند. پس در زمانی پیش از اینان نام همه ماه‌های میلادی شمارگان بود و بر این اساس مارس که به اعتدال بهاری نزدیک است سال نو رومیان بود و سپس به آغاز زمستان دگرگون شد. نگاهی ریزبینانه به جشن‌های پوریم و پسح یهودیان و عید پاک مسیحیان نشان میدهد که با توجه به رشد و نمو این ادیان در مرزهای فرهنگی شاهنشاهی باستانی ایران، نمی‌توان منکر پیوندهای نوروز با آن‌ها شد.

آری نوروز با مرزهای قومی و ملی و دینی هم بیگانه است.

سخن درباره نوروز آن هم از پنجره دینی کاری آسان نیست. نوروز هم‌چنان‌که مرزهای جغرافیایی و سیاسی و قومی و ملی را در نوردیده‌است، چارچوب‌های دینی و مذهبی را هم کم‌رنگ ساخته است. با این همه می‌توانیم بزرگی و پیروزمندی نوروز را در روند دگرگونی‌های دینی به تماشا بنشینیم و از خود بپرسیم که راز این همیشه پیروزمندی نوروز در چیست؟ نگارنده در همین آغاز به ناتوانی خود در پاسخ به این پرسش تاریخی اعتراف می‌کند.

نبرد تاریخی با نوروز

نبرد با نوروز را می‌توان در همان چارچوب نبرد با فرهنگ ایران نگریست. بنابر تاریخ سنتی ایرانی ثبت‌شده در نوشتارهای پهلوی، اسکندر مقدونی پس از دست‌یابی به ایران، با فرهنگ آن به ستیز برخاست. همو بود که اوستا را سوزانید و ایران را از نوشتارهای علمی و دانشمندان تهی ساخت. بنابر اعتراف خود یونانیان، او شهر پارسه یا تخت جمشید را به عمد در آتش افکند و ویران و متروک ساخت. با این همه دشمنی که اسکندر و جانشینانش در ۱۵۰ سال فرمانروایی بر ایران روا داشتند، با روی‌کارآمدن دودمانی ایرانی به نام پارتیان اشکانی نوروز به فرنام یکی از مهم‌ترین نمودهای فرهنگی مردمان این سرزمین پهناور زنده شد و تا پایان دوران ساسانی یعنی نزدیک به ۸۰۰ سال آغاز رسمی سال نو مردمان شاهنشاهی پهناور ایران بود.

راند دوم نبرد را اعراب پس از اسلام آغازیدند. با این همه باز هم نوروز، سربلند بیرون آمد. نه‌تنها در سده سوم هجری که فرمانروایانی ایرانی و فرهنگ‌دوست هم‌چون صفاریان و سامانیان و زیاریان و فرزندان بویه و خرم‌دینان بر ایران چیره بوده و نوزایی فرهنگی ایران را کلید زدند، بلکه حتی در دو سده نخست که کشور اسیر بیگانه بود نیز نوروز و یکی دو جشن ایرانی دیگر متروک و فراموش نشدند. به گونه‌ای که در تواریخ سیستان می‌خوانیم که در نوروز یکی از سالیان پس از اشغال ایران که به جهت شدت گرفتاری و دشواری و ماتم مردمان، به گمان می‌رسید جشن و سروری در کار نخواهد بود، ناگهان یک میر نوروزی پدیدار شد و چنین آواز کرد: با این همه غم در خانه دل اندکی شادی باید که گاه نوروز است.

خلفای عباسی به‌ویژه هارونالرشید و مامون که دولتمردانی ایرانی را بر سر کار نهاده بودند یا به جهت پذیرش هدایای نوروز و تنظیم سامانه‌ی مالیاتی و خراج‌گیری و یا به جهت تاثیرپذیری از وزیران‌شان، نوروز را دست‌کم در دربارهای خود برپا می‌داشتند.

هم‌چنین گفته‌اند: در عصر خلافت امام على، مجوسیان چند ظرف نقره که در آن شکر ریخته بودند در نوروز به آن حضرت هدیه کردند. آن حضرت هدیه آنها را پذیرفت و شکرها را بین یاران خود تقسیم کرد و آن ظروف را به عنوان جزیه قبول فرمود.(علامه مجلسى، بحار، ج۴۱، ص۱۱۸.)

در دوران سلجوقیان، به دستور خواجه نظام‌الملک وزیر جلالالدین ملک‌شاه، شماری از ستاره‌شناسان ایرانی از جمله خیام نیشابوری برای بهینه‌سازی گاه‌شمار ایرانی گرد هم آمدند. این گروه، نوروز را در اعتدال بهاری قرار دادند و جایگاه آن را ثابت کردند.

علی شریعتی‌ در این‌باره‌می‌گوید: اسلام، نوروز را جلای‌بیشتری‌داد، شیرازه‌بست‌و آن‌را با پشتوانه ‌ای‌استوار از خطر زوال‌در دوران‌مسلمانی‌ایرانیان‌مصون‌داشت نوروز که‌با جان‌ملیت‌زنده‌بود، روح‌مذهب‌نیز گرفت.

ولی نگاه به تاریخ، نشان می‌دهد که وارون ساده‌انگاری شریعتی _که هم‌چون همیشه، جملاتی زیبا و دلنشین ولی بدون کم‌ترین پشتوانه علمی را بیان می‌کرد_ هرگز داوری دین اسلام به نوروز و دیگر آیین‌های بومی ایرانی نگاهی روشن نبوده است.

مهم‌ترین برهان هواداران تایید نوروز در اسلام این است که اسلام زداینده هر آن‌چه پیش از خود بود، نیست؛ چراکه بسیاری از آیین‌های موجود در اسلام از جمله مناسک حج، ممنوع‌بودن خشونت در کعبه، دست‌کشیدن از جنگ در ماه‌های حرام، قصاص و دیه و آیین‌های باستانی اعراب است. پس اسلام هر آن‌چه زشت و ناپسند است را مردود می‌داند و نه هر آن‌چه باستانی است. ولی سخن این‌جاست که چگونه می‌توان با اندیشه مذهبی، درباره زشت یا زیبا‌بودن آیین‌های بومی یک سرزمین پهناور هم‌چون ایران داوری کرد؟ و در واقع این داوری ها هستند که با یکدیگر سر ستیز داشته‌اند.

در دوران صفوی که می‌توان آن را نوزایی سیاسی ایران دانست، نوروز از جمله مهم‌ترین ویژگی‌های فرهنگی بود که در دستور کار شاهان صفوی قرار گرفت. به‌ویژه شاه عباس بزرگ که بر برگزاری نوروز و دیگر آیین‌های هم‌پیوند با آن درست همانند مراسم عزاداری حسینی تعصبی شدید می‌ورزید. (نگاره‌ای از چارشنبه‌سوری در کاخ چهل ستون وجود دارد) به گونه‌ای که می‌توانیم بگوییم گرچه آیین‌های نوروزی و عزاداری حسینی پیش از آن و در درازای ۸۵۰ سال پس از اسلام هم در ایران به گونه‌ی پراکنده وجود داشت، ولی آن‌چه امروز به دست ما رسیده‌است و همچنین برگزاری این گونه‌ی آیین‌ها را از صفویان داریم. هم‌چنان این‌که امروز چندان اثری از دیگر جشن‌های بزرگ ایرانی ‌چون مهرگان و سده که دست‌کم تا دوران فردوسی و امام محمد غزالی (سده چهارم هجری) کم از نوروز نداشتند، نیست را هم از صفویان داریم.

حکم تایید پادشاهان صفوی بر برخی از نمادهای فرهنگی ایران هم‌چون نوروز و شاهنامه دست‌کم در جهان تشیع باعث شد تا زان پس کم‌تر در میان علمای شیعه بر ضد آن‌ها فتوا داده شود. حال آن‌که علمای تسنن زیر تاثیر فتوای بزرگانی چون ابوحنیفه و غزالی بر محکومیت و تقبیح نوروز یک‌دست بودند. (اظهار شعار گبران حرام است بلکه نوروز و سده باید مندرس شود و کسی نام آن نبرد کیمیای سعادت_ امام محمد غزالی)

ولی نه حکم صریح بزرگان تسنن منجر به نابودی نوروز در میان اهل تسنن شد و نه حکم علمای تشیع منجر به تایید کامل نوروز در جهان تشیع. برای نمونه در افغانستان که اکثریت قاطع آنان از اهل تسنن هستند و گرایش‌های شدید اسلامی هم دیده می‌شود، نوروز را نمی‌توان نادیده گرفت. در این کشور ساعتی مانده به تحویل سال، مردم به مساجد می‌آیند و روحانی مسجد تشتی پر از آب را فراروی خود قرار می‌دهد. او با خواندن قرآن، آیاتی خاص را با زعفران روی کاغذ می‌نویسد. حاضران مقداری از آب را می‌نوشند و مقداری را با خود می‌برند و اعتقاد دارند تبرک است. این آب در خانه نگاه داشته و باعث برکت خانه می‌شود.
برپا کردن جره یکی از اصلی‌ترین برنامه‌هاست. جره، چوب یا تنه‌ی درختی به بلندای ۱۵ متر است. در بالای جره پنجه‌ی فولادین می‌بندد، آن‌گاه آن‌را به‌صورت عمود در مسجد یا تکیه قرار می‌دهند. مردم برای گرفتن حاجت هر‌کدام جداگانه پارچه‌ای را به آن وصل می‌کنند. پس از سال‌تحویل مردم به تکیه می‌آیند از پارچه‌ی بسته‌شده به جره، تکه‌ای را به خانه می‌برند و لباس می‌دوزند.

مزارشریف، شهر مذهبی افغانستان که در روایات متاخر آن را مزار امام علی دانسته‌اند، در نوروز مراسم آیینی بسیار ویژه‌ای دارد و افغان‌ها با گرایش‌های مذهبی گوناگون بدانجا می‌شتابند.

با این همه نوروز در میان شیعیان نیز همچون اهل تسنن محل بحث و جدل حوزه‌های دینی بوده است. به گونه‌ای که می‌توان گمانه زد که علمای تشیع احتمالا به دلیل جبر زمانه و پیوستگی نیرومند پادشاهان با حوزه‌های دینی و دین‌مداران در دو دوره صفوی و قاجار توان رویارویی جدی با نوروز را نداشتند. با این همه تقریبا کم‌ترین خبری از انس و الفت روحانیون بنام و بزرگ تشیع از زمان صفوی تا دوران معاصر با آیین‌های ایران باستانی هم‌چون نوروز نداریم. به‌ویژه آن‌که ویژگی گردشی‌بودن سال قمری نسبت به سال خورشیدی، باعث می‌شود تا در هر ۳۳ سال شش یا هفت سال نوروز مقارن با محرم و صفر باشد. طبعاً روحانیان شیعه به حکم جایگاه خود، در این دو ماه جامعه را به عزاداری و سیاه‌پوشی می‌خوانند. به اینها باید ماه رمضان و چندین سوگ دیگر شیعی را هم افزود. و با این اوصاف حتی اگر خود جشن نوروز و آیین‌های پیرامون آن از نظر دینی به رسمیت شناخته شود، دست‌کم در نیمی از یک دوره‌ی ۳۳ ساله، نوروز با یکی از سوگ‌های مذهبی تشیع برخورد خواهد داشت.

یکی از مهم‌ترین نمونه‌های آن دهه ۴۰ خورشیدی بود. زمانی که بخشی از روحانیت به جهت رفتارهای جنجال‌برانگیز رژیم وقت در بازآفرینی جلوه‌های فرهنگی پیش از اسلام یا نمادهای مدرن غربی، در رویارویی مستقیم با حاکمیت قرار گرفته بود. در این زمان حاکمیت و روحانیت بیش از آن‌که از روی علاقه به نوروز یا تنفر از آن و دیگر مظاهر فرهنگی ایرانی، به مجادله بپردازند، آن‌ها را ابزاری برای نبرد می‌یافتند. برای نمونه در نوروز سال ۱۳۴۲ روحانیان ایرانی پارچه‌ای سیاه بر سر در خانه های خود نصب کردند که بر روی آن نوشته بود، امسال مسلمین عید ندارند.

مرتضی مطهری از کوشاترین و سرشناس‌ترین روحانیان سال‌های پیش از انقلاب، در خطابه‌هایی آتشین جشن چارشنبه‌سوری را کفر و آتش‌پرستی دانست و در پاسخ به این توجیه که ایرانیان نسل اندر نسل این جشن را بزرگ می‌داشتند، گفت: پدران ما احمق بودند. ما چرا حماقت آنان را به رخ بکشیم و بگوییم این ماییم که چنین پدران احمقی داشتیم. او هم‌چنین با حمله به روز سیزده بدر، از حاکمیت انتقاد کرد چرا این روز خرافی را تعطیل کرده است؟

با پیروزی انقلاب اسلامی به رهبری مرجع تقلید مردم ایران، بسیاری را گمان بر آن بود تا نوروز که آن را رسمی شاهانه و برآمده از دربار می‌دانستند، کاملا منسوخ شود. به‌ویژه نزدیکی سالگرد پیروزی انقلاب در دهه فجر با بهار، بسیاری را به این سو کشانیده بود که بهار آزادی را جایگزین بهار طبیعت کنند. در این زمان اگرچه آیین‌هایی هم‌چون سلام نوروزی به رئیس کشور و آیین‌های نوروزی ارتش به فراموشی سپرده شد. ولی تعطیلی‌های نوروزی _حتی همان سیزده بدر مغضوب مرتضی مطهری_ بر جای مانده، پیام نوروزی مقامات سطح بالای کشور و شادباش‌های رسمی نیز ادامه یافت. هرچند به عمد اصطلاح تحویل سال جدید شمسی جای نوروز یا عید نوروز را گرفت!

در لایه اجتماعی نوروز بی‌هیچ تفاوت چشم‌گیری در میان هر سه طبقه مرفه، متوسط و فقیر و در میان شهری و روستایی و روشنفکر و عامی، بزرگ داشته شد تا ثابت کند که اگرچه نمی‌توان نقش دربار و فرمانروایان از دوران باستان تا واپسین شاه ایرانی را در پاسداشت نوروز نادیده انگاشت، ولی نوروز چه از جهت پیوستگی‌اش با بهار و نوزایی طبیعت و زنده‌شدن گیاهان و بیداری برخی از جانوران از خواب زمستانی و چه از جهت پیوندش با آیین و سنت‌های کهن ایرانی از مردم و برای مردم است و خواهد بود.

شاید بتوان سرشناس‌ترین حدیث تشیع در تایید نوروز را که ملا محمدباقر مجلسی روحانی بنام دوران شاه عباس صفوی از امام جعفر صادق نقل می‌کند، نیز به گونه‌ای دیگر تفسیر کرد. در این حدیث می‌خوانیم:

معلی ‌بن‌خنیس‌ می‌گوید: در نوروز بر امام‌صادق (ع) وارد شدم، فرمود: این‌روز را می‌‌شناسی؟ عرض‌کردم‌قربانت‌گردم‌این‌روزی‌است‌که‌عجم‌آن‌را بزرگ‌میی‌شمرند و به‌یکدیگر هدیه‌می‌‌دهند.. حضرت‌فرمودند: قسم‌به‌بیت‌عقیق‌که‌در مکه‌است، این‌نیست‌مگر به‌جهت‌امری‌قدیم‌که‌برای‌تو تفسیر می‌کنم نوروز روزی‌است‌که‌خداوند از انسان‌ها پیمان‌گرفت‌که‌بندگی‌او را گردن‌گذارند و به‌پیامبرانش‌ایمان‌آورند و دستورهای‌آنان‌را بپذیرند. آن‌نخستین‌روزی‌است‌که‌خورشید بتابید و بادهای‌باردهنده‌وزیدن‌گرفت‌و گیاهان‌روییدن‌گرفتند. آن‌روزی‌است‌که‌فرشته‌وحی‌بر پیامبر(ص) نازل‌گردید و ابراهیم‌خلیل(ع) بتها را درهم‌شکست. روزی‌است‌که‌امام‌علی(ع) بت‌های‌روی‌خانه‌کعبه‌را به‌زیر افکند و همچنین‌کشتی‌نوح‌پس‌از طوفان‌بر کوه‌جودی‌قرار گرفت‌و آن‌روزی‌است‌که‌قائم‌ما در آن‌روز ظهور خواهد کرد. و باز معلی ‌بن‌خنیس‌از قول‌امام‌صادق (ع) نقل‌می‌کند که‌همانا نوروز روزی‌است‌که‌پیامبر(ص) عهد و پیمان‌ها را برای‌امیرالمومنین (ع) گرفت‌(غدیر) و آن‌روزی‌است‌که‌حضرت‌بر اهل‌نهروان‌پیروز شد.

ولی اینجا روشن نیست که مراد از نوروز چیست؟ چراکه گفته نشده است که نوروز همان آغاز بهار طبیعت است یا روز نوشدن به معنای عام؟ شاید منظور گوینده و نقل‌کننده از نسبت دادن مهم‌ترین حوادث تاریخ ادیان به نوروز، این باشد که بگوید برای دینداران نوروز راستین، آن روزهاست. یعنی منظورش این است که آن روزی برای مومن نوروز است که امام علی بت‌ها را در خانه کعبه سرنگون کرده یا آن روزی نوروز است که قائم آل‌محمد ظهور کند. و این یعنی واژه نوروز در اینجا به معنای عام گرفته شده و روزی نو است که باید آنرا عید گرفت و نه نوروز بهاری ایرانی. اکنون اگر با این نگرش این حدیث را به عربی یکبار دیگر بخوانیم بر ما تردیدی نمی‌ماند که مفهوم واقعی آن چیست؟

ان یوم النیروز هوالیوم الذى اخذ فیه النبى(ص) لامیرالمومنین(ع) العهد بغدیرخم و هوالیوم الذى ظفرفیه باهل النهروان و هوالیوم الذى یظفرفیه قائمنا اهل البیت (مجلسی، محمدباقر؛ بحارالانوار، بیروت، مؤسسه الوفاء، ۱۴۰۴، ح۵۶، ص ۱۰۱.)

ضمن اینکه رشیدالدین طبرسى محدث شیعه درگذشته به سال ۵۸۸ هـ.ق در کتاب مناقب روایت کرده است که منصور دوانیقى ـ دومین خلیفه عباسى ـ از امام کاظم تقاضا کرد تا روز نوروز در مجلس جشن او براى تبریک حضور یابد و هدایایى را که مردم مى آورند، بپذیرد. امام این تقاضا را رد کرد و فرمود: انى قد فتشت الاخبار عن جدى رسول الله (ص) فلم اجد لهذا العید خبرا, و انه سنه للفرس و محاها الاسلام, و معاذ الله ان نحیى ما محاه الاسلام یعنی همه اخبارى را که از جدم رسول خدا(ص) رسیده است، بررسى کردم، خبرى در این مورد نیافتم. این عید، سنت پارسیان است؛ اسلام آن را محو کرد. پناه مى‌برم به خدا از این که چیزى را که اسلام آن را محو نموده، زنده سازم. منصور گفت: ما این مراسم را براى سیاست و تدبیر امور ارتشیان، انجام مى‌دهیم، تو را به خداى بزرگ سوگند می‌دهم، در این مجلس حضور داشته باش. امام کاظم (ع) ناگزیر در آن مجلس حضور یافت. امیران، فرماندهان، سرداران و ارتشیان و مردمان به محضر آن حضرت مى‌آمدند و تبریک عرض مى‌کردند و هدایایى را مى‌آوردند. خادم منصور آن جا حاضر بود و آن هدایا را بازبینى مى‌کرد. در لحظات آخرین، پیرمردى وارد شد و به امام کاظم(ع) عرض کرد: اى پسر دختر رسول خدا! من فقیرى تهى‌دست هستم. از این رو چیزى نداشتم هدیه بیاورم، ولى سه بیت شعرى را که جدم در سوگ جدت امام حسین(ع) سروده است، به شما هدیه مى کنم و معنی آن شعر چنین است:
درشگفتم از آن شمشیرهاى برنده که تیزى آن‌ها در معرکه عاشورا بر پیکر غبارآلودت فرود آمدند و نیز درشگفتم از آن تیرهایى که در برابر چشم بانوان حرم، در پیکرت فرو رفتند در حالى که آنان، جدت را به مددکارى مى طلبیدند و سیلاب اشک از دیدگان‌شان روان بود. چرا سر و صداى آن تیرها از پیکر مقدس و شکوهمندت دور و پراکنده نشدند؟
امام کاظم(ع) به او فرمود: هدیه‌ات را پذیرفتم. بنشین. خداوند به تو برکت دهد. آن‌گاه امام به خادم فرمود: نزد منصور برو و مجموع این هدایا را به او گزارش بده و بپرس که آنها را چه کنم؟ خادم چنین کرد. سپس به حضور امام کاظم(ع) بازگشت و گفت: منصور مى‌گوید: همه آنها را به تو بخشیدم. اختیار آنها با شماست. آن گاه امام کاظم(ع) همه آن هدایا را به آن پیرمرد بخشید. این روایت در تعارض کامل با آنچه از دوره صفوی مبنی بر تایید کامل نوروز در آیین تشیع گفته شده است، می‌باشد.

در کتاب‌های سرشناس دعا همچون اقبال الا‌عمال سید‌ابن‌طاووس و مصباح المتهجد شیخ توسی اشاره‌‌ای به دعای تحویل سال نشده است این نشان می‌دهد چه در منابع اهل سنت و چه تشیع، سند روایی مورد اعتماد برای آن موجود نیست.

بنابر مفاتیح الجنان مومنان در نوروز باید آدابی دینی انجام دهند. که عبارتند از:

۱-    نماز نافله، یک نماز چهار رکعتی پس از نماز ظهر و عصر روز نوروز و دعاکردن در سجده این نماز که موجب بخشش گناهان می‌شود.

۲-    غسل‌کردن و پوشیدن لباس تمیز و استعمال بوی خوش. در روایتی امام صادق(ع) می‌فرماید: روز نوروز غسل کن و پاکیزه‌ترین لباس‌هایت را بپوش و خود را با بهترین عطرها خوشبو کن.

۳-    ذکرگفتن خصوصا ذکر یا ذی الجلال و الإکرام

۴-    روزه گرفتن.

۵-    دعا کردن در لحظه سال که همان یا مقلب الاقلوب و الابصار باشد. (قمی، شیخ عباس؛ مفاتیح الجنان، اعمال عید نوروز، ص ۵۵۹.)

به عنوان نتیجه‌گیری از یکی از پژوهشگران دینی نقل قول می‌کنم که اسلام، نوروز را نه به طور کلی رد کرده و نه به صورت کلی قبول کرده است بلکه اسلام یکسری از کارهای خوب نوروز که جنبه الهی داشت و سعادت بشر در آن بود را قبول کرد و به آن جهت شرعی و اسلامی داد و جهات منفی و بدش را که بوی شرک و خرافات و انحراف می‌داد را ممنوع نمود. (محمدی نیا، اسدا، اعیاد اسلامی و نوروز، قم، نصایح، ۱۳۷۶، چاپ اول، ص ۴۱.)

همچنین آیت‌الله خزعلی در سخنرانی ابراز امیدواری کرد که روزی عید غدیر جای عید نوروز را بگیرد. با این‌همه بخش بزرگتری از روحانیون در سالهای اخیر با تکیه بر موضوع وحدت مسلمانان، پشتیبانی خود را از جایگزینی عید فطر که در بیشتر کشورهای مسلمان نقش نوروز را دارد با نوروز اعلام کردند. و حتی طرح کاستن از تعطیلات نوروزی و افزایش تعطیلات عید فطر را میتوان در همین راستا دانست.

آیا نوروز، عید است؟

واژه عید در قرآن تنها یکبار در آیه ۱۱۴، سوره مائده آمده است: عیسی ابن مریم گفت بارالها! ای پرودگار تو ما از آسمان مائده‌ای فرست تا این روز برای ما و کسانی که پس از ما آیند روز عید مبارکی گردد و آیت و حجتی از جانب تو برای باشد، که تو بهترین روزی دهندگانی.

عید خود مصدری است مانند عود به معنای بازگشتن و به همین مناسبت، سالگردها و یادبودها را (عید) گویند. ضمن اینکه بهره‌گیری از واژه عید برای نوروز نیز با توجه به وجود چهار عیدهایی مذهبی چون فطر، قربان، مبعث و غدیر در تشیع چیزی وارون سنت اسلامی و شیعی است و هرچه هم که در نوروز رفتارها و سنت‌های دینی به جای آورده شود، نه می‌توان نوروز را در زمره عیدهای اسلامی قرار داد و نه می‌توان واژه عید را از ریشه دینی و اسلامی‌اش گسست و آنرا به آیینی نااسلامی پیوند زد؛ چراکه حتی اگر معنای خاص عید را هم کنار بگذاریم، بنابر حدیثی از امام على: کل یوم لایعصى الله فیه فهو عید یعنی هر روزى که در آن روز گناه نشود، آن روز، روز عید است. (سید رضى، نهج البلاغه، حکمت ۴۲۸.) همچنین گویند روزی چیزى به رسم هدیه نوروزى خدمت امام علی پیشکش شد، حضرت پرسید: این چیست؟ عرض کردند: یا امیر! امروز نوروز است. فرمود: هر روز را براى ما نوروز سازید.

ستیز با نوروز تنها به ایران محدود نیست. در زمان فرمانروایی بلشویک‌های کمونیست بر شوروی، برگزاری جشن نوروز در جمهوری‌های درونی جنوبی ممنوع بود و کار را به جایی رساند که گاه برخی مردمان مجبور می‌شدند نامی دیگر بر نوروز گذارند و آنرا جشن بگیرند.

در ترکیه نیز حکومت مرکزی، نوروز را به دلیل اعتباربخشی به کردهای پرشمار این کشور، به رسمیت نمی‌شناخت تا آنکه از سال ۲۰۰۰ با روی کار آمدن  جریانات اسلامگرا که بر آرای کردهای ترکیه تکیه دارند و از تعصب پان‌ترکی کمتری نسبت به ملی گرایان برخوردارند، نوروز در ترکیه نیز رسمی شد.

همین وضعیت در عراق زیر لوای حزب بعث، نوروز غدغن بود. ولی از زمان خودمختاری کردستان عراق در سال ۱۹۹۱ کردهای این کشور نیز همپای کردهای ایران این جشن کهن آریایی را رسما برگزار می‌کنند.

در افغانستان دوران طالبان نیز، نوروز همچون دیگر نمادهای باستانی و غیراسلامی ممنوع بود و رژیم طالبان حتی سالشماری رسمی افغانستان یعنی هجری خورشیدی را کنار نهاده و سالشماری قمری را رسمی می‌دانست.

نوروز در دین زرتشتی

بهترین و مهم‌ترین سند ما برای پژوهش درباره جشن‌ها و آیین های ایرانی، کتاب های ابوریحان بیرونی، از جمله کتاب عربی آثار الباقیه عن القرون الخالیه و کتاب فارسی التفهیم است. بنابر این سند، نوروز بی‌پیوندترین جشن ایرانی با دین است؛ چراکه نوروز نه یک گاهنبار زرتشتی (شش جشن دینی به فرخندگی آفرینش جهان در شش گام) است و نه نتیجه برابر شدن ماه و روز که هریک به ایزد یا امشاسپندی پیوسته است (همچون مهر روز از مهرماه که میشود مهرگان و ).

این جشن اگرچه همچون همه جشن‌های بزرگ ایرانی، دو خاستگاه طبیعی و تاریخی دارد ولی از خاستگاه آیینی تقریبا تهی است. ابوریحان به روشنی می‌نویسد: سال نزد فارسیان چهار فصل بود بر حسب این فصول عیدهایی داشتند که به اهمال در کبیسه روز این عیدها جابه‌جا می‌شد. از جمله این اعیاد یکی روز اول فروردین ماه یعنی نوروز بود .که روز بس بزرگ است که به علت زنده‌شدن طبیعت گویند.
ابن البخی در فارسنامه نوشته است: پس جمشید بفرمود تا جمله‌ی ملوک و اصحاب اطراف و مردم جهان به اصطخر حاضر شوند چه جمشید در سرای نو بر تخت خواهد نشستن و جشن ساختن و همگان بر این میعاد آنجا حاضر شدند؛ و طالع نگاه داشت و آن ساعت که شمس به درجه‌ی اعتدال ربیعی رسید وقت سال گردش، در آن سرای به تخت نشست و تاج بر سر نهاد و همه‌ی بزرگان جهان در پیش او بایستادند و جمشید گفت: بر سبیل خطبه که ایزد تعالی ارج و بهاء ما تمام گردانید و تأیید ارزانی داشت و در مقابله این نعمت‌ها بر خویشتن واجب گردانیدیم که با رعایا عدل و نیکویی فرمائیم ـ چون این سخنان بگفت همگان او را دعای خیر گفتند و شادی‌ها کردند و آن روز جشن ساخت و نوروز نام نهاد و آن سال باز نوروز آئین شد ـ و آن روز هرمز از ماه فروردین بود و در آن روز بسیار خیرات فرمود و یک هفته متواتر به نشاط و خرمی مشغول بودند.

جالب آنکه جشنی همچون سده که آنهم بی‌پیوند با دین و کهن تر از پای گرفتن دین زرتشت است، هم به مرور به جهت پیوستگی‌اش با آتش _که مهم‌ترین نماد دین زرتشتی شده_ رنگ و بوی دینی گرفت و در این میان جدایی نوروز از دین، گاه بیش از اندازه به چشم می‌آید. به گونه‌ای که برخی پژوهشگران را به زیاده‌روی کشانده تا چنین نظریه دهند که ساسانیان بسیار مذهبی به نوروز دلبستگی نداشتند و مهرگان را بر آن ترجیح می‌دادند. با این همه آنچه از نوروز در دوران باستان می‌دانیم، یکسره برآمده از ساسانیان است.

نکته مهم آن است که نوروز را نباید یکم فروردین دانست و آنرا از جشن‌های دیگری چون سوری، نوروز بزرگ (ششم فروردین) و سیزده بدر جدا گرفت؛ چراکه بنابر همه شواهد، نوروز و دیگر جشن‌های بزرگ همچون مهرگان و تیرگان، در واقع یک جشنواره چندین روزه بوده‌اند.

آیین‌های حاشیه‌ی نوروز به مراتب بیش از خود اصل آن رنگ و بوی دین زرتشتی به خود گرفته‌اند. جشن سوری، جانشینی بر آتش افروزی جشن پنجه است. پنجه یا گاهنبار ششم که بنابر باور مزداپرستان، خداوند در آن با آفرینش مردمان، پیدایش گیتی را به فرجام می‌رساند، پنج روز پایانی سال پس از پایان اسفند بود که هر روز آن به نام یکی از بخش‌های گاهان زرتشت نامگذاری شده بود و در روز واپسین یا روز آغازین، مردمان آتش می‌افروختند تا فروهرهای درگذشتگان به خانه خود بازگردند.

آیین خانه‌تکانی و جامه نوکردن و رفت و روب نیز بر همین باور یعنی بازگشت روان درگذشتگان به خانه و دیدار با اهل خانه، شکل گرفت و شاید بتوان رفتن ایرانیان مسلمان امروزین به گورستان در واپسین شب آدینه‌ی سال را نیز دنباله ای از همان باور دانست.

ششم فروردین را نوروز بزرگ می‌خواندند و بخش بزرگی از نیکوترین رویدادها از جمله زایش و به پیامبری رسیدن زرتشت را آنروز می‌دانستند و سیزده بدر نیز وارون امروز نه به جهت گریز از بدشگونی شماره سیزده! که به استقبال نخستین تیر روز سال (ستایش ایزد باران) رفتن و نیایش‌کردن برای سالی پر بار و پربرکت بوده است.

از این جهت، شاید بتوان نوروز را به دلیل آغاز ماه فروردین، که ماه فروهرهای پاک است و همچنین به دلیل پایان یافتن واپسین گاهنبار (همسپت میدم) که به فرجام رسیدن آفرینش در دین زرتشتی است، نیز خیلی دور از دین ندانست.

به گمان من به صرف نبود هیچ اشاره‌ای به نوروز در اوستا، نمی‌توان آنرا آیینی کاملا بیگانه با دین مزدایی دانست؛ چراکه اوستا پیش از آنکه کتاب مقدس زرتشتیان باشد، کهن‌ترین دفتر ایرانیان است. پس نبود نوروز در اوستا، ما را به نبود نوروز در دوران پیش از هخامنشیان متمایل می‌کند. ضمن آنکه در اوستا اشاره‌ای به دیگر شادروزهایی که در زرتشتی‌بودنشان تردیدی نداریم هم نیست.

نوروز و مسیحیت و یهودیت

پیش از این در جستارهایی دیگر (گاهشماری باستانی ایران و جشن زمستانه۱ و جشن زمستانه۲) به هماهنگی فراوان آیین ها و شادروزهای یهودی و مسیحی با آیین‌های ایران باستان پرداخته‌ام.

پوریم، بیگمان شادترین جشن یهودیان است. بنا بر عهد عتیق، داستان آن برمی‌گردد به نجات یهودیان در دوران هخامنشی. ولی پژوهشگران تاریخ مدرن درباره واقعیت این ماجرا و جشن منسوب به آن دل استوار نیستند. بنابر دانشنامه بریتانیکا، کتاب استر و مردخای پس از سرنگونی هخامنشیان نوشته شده و جشن پوریم سده‌ها پس از اسکندر بزرگ داشته شده است. از همین رو دور می‌نماید که پوریم واقعا بستگی به ماجرای نجات یهودیان از یک توطئه نشات گرفته باشد. شادبودن بیش از اندازه این جشن در نزد یهودیان و همزمانی آن با جشنواره نوروزی (در هفته‌های پایانی اسفند در گردش است) ما را به سوی این دیدگاه می‌کشاند که یهودیان همان نوروز ایرانی را که در دوران هخامنشی و حتی پس از آن یکی از بزرگ‌ترین جشن‌های جهان بود، با نامی دیگر جشن می‌گرفتند. همین سخن را می‌توان درباره سال نوی یهودی روشهاشانازد؛ چراکه آن جشن نیز همزمان با مهرگان ایرانی است که در دوران باستان بسیار باشکوه بوده است.

آیین دیگر پسح است. پسح یکی از بزرگ‌ترین اعیاد یهودی است که برابر با فروردین ماه ایرانی برگزار می‌شود. عید پاک مسیحی (پساک = پسح) که آنرا قیام عیسی مسیح از گور می‌دانند نیز در همین زمان است. پیوند پاک مسیحی با ایران تنها در ریشه ایرانی نام پساک نیست؛ چراکه تا چند سده پیش بنابر گاهشمار جولیانی، این عید در روز ۲۱ مارس برگزار می‌شد که دقیقا برابر است با نوروز ایرانی. ولی در گاهشمار گریگوری نوین، آنرا در یکشنبه پس از ماه کامل در آوریل می‌گیرند که نزدیک به سیزده بدر ایرانی است. همچنین نگاه به آیین آبپاشی ‌که هنوز تا اندازه در میان برخی اقوام ایرانی باقی مانده و همسان با آب‌پاشی مسیحیان در دوشنبه پس از عید پاک است، ما را بیشتر به ریشه‌های مشترک این جشن‌ها نزدیک می‌کند.

اسفند 1390

بنمایهها

ستاره شمال، یادواره دکتر محمد معین، به کوشش دکتر کیانوش کیانی و محمدحسن اصغرنیا، تهران.

ذکایی، پرویز، نوروز تاریخچه و مرجع‌شناسی، مرکز مردم‌شناسی ایران، تهران، ۱۳۵۳، ص۱۹.

کریمیان‌سردشتی، نادر، نوروز در روایات شیعه و در کتاب التاج جاحظ‌بصری، مجموعه مقالات نخستین همایش نوروز، پژوهشکده مردم‌شناسی، تهران، ۱۳۷۹، ص۴۵.

اشپولر، برتولد، تاریخ ایران در قرون نخستین اسلامی، ترجمه مریم میراحمدی، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۶۹، ج۲، ص۳۵۹-۳۵۸.

رضی، هاشم، گاهشماری و جشن‌های ایران باستان،‌انتشارات بهجت، تهران، ۱۳۸۰، ص۴۵۱.

دادخواه، محمد‌علی، نوروز و فلسفه هفت‌سین، انشارات حروفیه، تهران، ۱۳۸۲، ص۱۱۹.

مدرس‌زاده، مریم، عید نوروز در فرهنگ اسلامی و آیین‌ها و اساطیر ایرانی، مجموعه مقالات نخستین همایش نوروز، ص۱۳۱.

قمی، شیخ عباس، مفاتیح الجنان

In Encyclopdia Britannica. Retrieved March 11, 2009 from Encyclopdia Britannica Online (۲۰۰۹).

Shaul Shaked, ESTHER,BOOK OF Encyclopaedia Iranica Online, Access March 15, 2009, available at www.iranica.com

www.iranshahr.org/?p=12720

 

 

زرتشتیان بازماندگانی از تاریخ

 

سخن گفتن از گروهی به نام زرتشتیان که با همه‌اندکی کنونی‌شان، گستره‌ای به اندازه‌تاریخ یک ملت کهنسال به نام ایران را در بر دارند، در یک یادداشت کوچک، دشوار و شاید ناممکن بنماید. زرتشتی عنوانی است که دیگران به گروهی که خود را مزداپرست یا بهدین، می‌خوانند، داده‌اند. زرتشت، پیامبر آریایی، در زمانی که تاریخ سنتی آن‌را ۳۰۰ سال پیش از اسکندر می‌داند در آذربایجان ظهور کرد (۱). پژوهش‌های نوین نشان می‌دهد که زرتشت در بازه‌ای میان ۱۰۰۰ تا ۱۲۰۰ سال پیش از میلاد مسیح و در جایی میان دو دریاچه‌خوارزم و هامون زیسته است (۲). سروده‌های او در کتابچه‌کوچکی به نام گاهان (گات‌ها) برجای مانده است. زرتشت، خدایان آریایی کهن که هنوز هم در میان هندیان پرستش می‌شوند را طرد کرد و خدایی یکتا به نام اهورا مزدا را پرستش کرد (۳). پس از او، مغان که روحانیون دین زرتشتی بودند به مرور سروده‌های دیگری به آن افزودند که به کل آن‌ها اوستا و به زبان آن‌ها اوستایی گویند. روایت کرده‌اند که اسکندر مقدونی اوستا را به آتش سوخت و بلاش اشکانی تلاش کرد آن‌را بازیابی کند. (۴) اگرچه برخی از دانشمندان، هخامنشیان را زرتشتی نمی‌دانند ولی می‌دانیم که باورهای دینی آنان که‌‌همان مزداپرستی بود، نزدیکی بسیار با باورهای اوستایی می‌داشت (۵). کیش زرتشتی در دوره‌اشکانی به رشد خود در سرزمین‌های ایرانی ادامه داد، تا اینکه اردشیر بابکان که خود را از نسل کیانیان (هخامنشیان) می‌دانست، این کیش را در ایران رسمیت داد. چون در این زمان ۱۲۰۰ سال از زمان زرتشت گذشته بود، موبدان ساسانی تلاش کردند اوستا را به زبان زمانه‌خود یعنی پهلوی برگردانند که به آن زند به معنای ترجمه و تفسیر گویند. همین چندین بار باعث اختلافاتی بزرگ میان جامعه زرتشتیان شد و چند فرقه و دین از دل آن بروز کرد که همه‌آنان خود را پیرو و دوستدار زرتشت می‌نامیدند. با اين‌حال شاخه‌اصلی دین زرتشتی بیشتر مردم ایران را در بر گرفت و در کنار آن فرقه‌ها و انشعابات و دین‌های خارجی چون مسیحیت، یهودیت و بودایی در ایران وجود داشتند. پس از اسلام، دین زرتشتی از رسمیت افتاد. با اين‌حال پژوهش‌ها نشان می‌دهد که تا سده پنجم هجری، یعنی تا ۲۰۰۰ سال پس از زرتشت، بیشتر مردم ایران، هنوز زرتشتی مانده بودند (۶). آثار جغرافیایی عربی گواه می‌دهند که تا ۴۰۰ سال پس از اسلام آتشکده‌ها همچنان روشن بود و حتی فرمانداران برخی شهر‌ها، زرتشتی بودند (۷). موبدان و نویسندگان زرتشتی پس از اسلام تلاش کردند تا کتاب‌های خود را نگه داشته و بازنویسی کنند. پهلوی نویسیِ پس از اسلام، از آغاز سده‌سوم هجری (زمان مامون عباسی) یعنی دقیقا همزمان با آغاز ادبیات عربی، و زود‌تر از فارسی دری، به جنبش افتاد و دفترهای فراوانی نوشته شد که بخشی از آن تا امروز مانده است. در سده‌های دیگر، جامعه زرتشتی دچار مشکلات بیشتری شد. که همین به کوچ برخی از آنان به هند انجامید. این گروه نام خود را پارسی گذاشتند. آشوب و غوغایی که مغولان در ایران آفریدند ضربه‌دیگری به زرتشتیان زد که به کوچک‌تر و محدود‌تر شدن آن انجامید (۸). با اين‌حال تا دوره‌صفوی، یک میلیون نفر از جمعیت ۱۰ میلیونی ایران، زرتشتی بود (۹). همچنین تا دوره‌شاه عباس یکم، هزاران نفر زرتشتی در افغانستان می‌زیستند که اکنون هیچ اثری از آنان نیست (۱۰). در سده‌های بعدی، تنها یزد و کرمان و روستاهای گرداگرد این دو شهر برای زرتشتیان ماند. به گونه‌ای که جمعیت آنان در پایان دوره‌قاجار تنها ۶ هزار نفر ثبت شده و این درحالی است که‌‌همان زمان ۲۰ جمعیت بزرگ‌ترین شهر هند، بمبئی، زرتشتی بودند (۱۱). رخداد نیک برای زرتشتیان از دوره‌صفوی به بعد، ایجاد ارتباط میان دو گروه زرتشتیان ایران و پارسیان هندی. برادران و خواهرانی که پس از یک هزاره یکدیگر را یافته بودند. در دوره‌قاجار، پارسیان ثروتمند و فرهیخته‌هند، به هم‌کیشان ایرانی خود کمک‌های فراوان کردند. با تلاش آنان رسم جزیه که تا دوره‌ناصری برقرار بود از ۱۵۰ سال پیش برداشته شد(۱۲). زرتشتیان ایران کم کم به جهان نوین پا نهادند و برخی از آنان چون ارباب جمشید به ثروت و شوکت رسیدند. آنان آتشکده‌هاي خود را سامان دادند که مهم‌ترینش آتشکده‌یزد است. آتشی که آنجا روشن است ۱۵۰۰ سال عمر دارد و زمانی از ایران به هند رفته و سپس بازگشته و بار‌ها سفر کرده است (۱۳). آتش، که قبله‌نماز زرتشتیان است، نماد باستانی و ملی ایران بوده است. از دوره‌ماد تا دوره‌ساسانی، این نماد بر نقش‌ها و سکه‌ها کشیده می‌شده است. بسیاری از زرتشتیان به مرور به تهران کوچیده‌اند و همین باعث شده تا اکنون بیشتر زرتشتیان ایران که شمارشان چند ده هزار نفر است، در تهران باشند. باقی در یزد و کرمان‌اند و روستاهای زرتشتی‌نشین در حال متروک شدن است. اروپاییان از سده‌۱۷ میلادی زبان‌های اوستا و پهلوی را از پارسیان هندی آموختند و اوستا و زند را به همه‌زبان‌های اروپایی ترجمه کردند. پارسیان هندی و ایرانیان مسلمان و زرتشتی نیز پژوهش‌های درخوری در این باره انجام داده‌اند که قطعا شناخته‌ترین آن‌ها ابراهیم پورداود است (۱۴). زرتشتیان ایران به پیروی از پارسیان، فرهنگ و آداب مدرنیته را بسیار زود پذیرفتند. آنان سال‌ها پیش از مشروطیت، امور خود را به دست انجمن‌های دموکراتیک زرتشتی سپردند و در مدرسه سازی و بیمارستان سازی و دیگر کارهای فرهنگی بسیار کوشا بودند. به گونه‌ای که ارباب کیخسرو شاهرخ نماینده زرتشتیان در مجلس، مسئول ساخت آرامگاه فردوسی و جشن هزاره‌فردوسی بود. ردپای زرتشتیان را با حجم کوچکشان در همه‌رخدادهای میهنی معاصر از انقلاب مشروطه تا جنگ تحمیلی می‌توان دید (۱۵).
منابع:
۱- ژاله آموزگار/ احمد تفضلی: اسطوره زندگی زرتشت، ص۱۷
۲- همان، ص۲4-۲1
۳- کتایون مزداپور: زرتشتیان، ص ۲1-۲0
۴- همان، ص۳۲
۵- مری بویس: زرتشتیان، ص8۷-7۷
۶- جمشید گرشاسب چوکسی: ستیز و سازش، ص۱۰۵ و ۱۱۰
۷- اصطخری: مسالک و ممالک، ص۱۱۸
۸- مری بویس: زرتشتیان، ص۱۹۲
۹- تورج امینی: اسنادی از زرتشتیان معاصر ایران، ص۳۰۸
۱۰- کتایون مزداپور: همان، ص۵۵
۱۱- مری بویس: همان، ص۲۴۵
۱۲- تورج امینی: همان، ص9-7
۱۳- ابراهیم پورداوود: ایرانشاه، ص۲۶
۱۴- نگاه کنید به مجموعه‌اوستا (گات‌ها، یادداشت‌های گات‌ها، یسنا، یشت‌ها، ویپسرد، خرده اوستا) اثر ابراهیم پورداوود، انتشارات اساطیر.
۱۵- کتایون مزداپور، همان: ص۸ و ۸۸ و ۹۴

10 اسفند 1392

www.ghanoondaily.ir/Default.aspx?NPN_Id=382

 

خليج هميشه فارس، فارس خواهد ماند

خليج فارس نامي تاريخي و کهن است. آري. ولي بايد درست از آن دفاع کرد. بدترين آسيب را دفاع بد مي زند.
بسيار ديدم و شنيدم که گروهي براي اثبات تاريخي بودن نام خليج فارس، از هرودوت گواه مي آورند. ولي من در 9 کتاب هرودوت هرگز چنين نامي نيافتم. اتفاقا هرودوت در کتاب خود از خليج عربي ياد مي کند. همچنين ديودور ديگر تاريخنگار يوناني که کمتر از 5 سده پس از هرودوت مي زيست به خليج عربي اشاره دارد. ولي اين اشارات نه تنها سودي براي پان عربها ندارد، بلکه کاملا اثبات کننده حقانيت سخن ما ايرانيهاست. چراکه خليج عربي مورد نظر تاريخ نگاران يوناني آن طور که خودشان مي نويسند ميان مصر و سوريه است. نه اين خليجي که دجله و فرات بدان مي ريزند.
پر واضح است که خليج عربي هرودوت و ديودور همان خليج سوئز امروزين است که به درياي سرخ راه دارد. حال پرسش اينجاست که اعراب که از نداشتن هيچ خليجي به نام خود غمگينند، چرا از اين نوشته تاريخي بهره نبرده و خليج سوئز يا حتي درياي سرخ که دور تا دور آن را عربزبانان فراگرفته اند، را خليج عربي نمي نامند؟ پاسخ را بايد در سياست هاي پشت پرده و دست هاي پنهان استعمار انگليس دانست  که با اين ترفند هم اعراب را به سوي خويش جذب کرد و هم آسيبي بزرگ به مالکيت بي چون و چراي ايران بر آبهاي جنوب فلات ايران زد.
جا دارد تا ايرانيان گرامي که در محيط اينترنت براي نگهداشت نام تاريخي خليج فارس تلاش مي کنند، عبارت هرگز هيچ خليجي به نام عربي وجود نداشته است را به کار نبرند. چراکه با اين کار هم 200 ميليون عرب جدي تر مي شوند تا اين خليج را به نام خود ثبت کنند و هم اين يک اشتباه است و اگر پژوهشگري وارون اين ادعا را ببيند، در کليت موضوع شک مي کند. بهترين راه آن است که عبارت خليج عربي را معطوف به جايگاه تاريخي خود يعني خليج سوئز کنيم. با اينکار هم اعراب خرسند خواهند بود که دريايي به نام خود دارند و هم ديگر کسي سخن از عربي بودن خليج فارس نخواهد زد. چراکه نمي شود دو خليج در دو جايگاه گوناگون، نامي يکسان داشته باشند.
حال به بررسي کهن ترين اسناد تاريخي درباره درياهاي آسياي غربي مي پردازيم.
يونانيان باستان وارون ادعايي که مبني بر شناخت جغرافياي جهان داشتند، در اين دانش بسيار ناآگاه بودند. آنچه يونانيان در نوشتارهاي خود در اين باره نوشته اند يا افسانه است يا برگرفته از گفتار ديگران. چراکه آنان در گوشه جهان بودند و آنچه مي شناختند کرانه هاي شرقي درياي مديترانه و جزاير يوناني نشين و شبه جزيره يونان تا ايتاليا و مصر شمالي و صحراي سينا که آنرا عربستان مي خواندند و فينيقيه و آسياي خرد به ويژه ليديا و ايوني بود. ديگر بخش هاي جهان از نظر اينان بسيار تاريک و مبهم بود و ذکر توصيفات آنان از ديگر بخش هاي جهان مضحک جلوه مي کند. هرودوت که با بهره گيري از امکانات دوران هخامنشي در همين بخش هاي ذکر شده در بالا و نه در بخش هاي ناشناخته، گشت و گذار کرد، در اثر خود بارها اشتباهات جغرافيايي يوناني هاي ديگر را به رخشان کشيد. براي نمونه به آنان اثبات کرد که رود نيل جداکننده آسيا و آفريقا نيست. بلکه در درون آفريقا است يا مصر کاملا بخشي از آفريقا به شمار مي آيد. هرودوت و يونانيان آفريقا را به اين بزرگي نمي پنداشتند. بلکه تصور مي کردند حبشه که در جنوب مصر است جنوبي ترين بخش آفريقاست و دريايي که در جنوب آفريقاي پنداري بود را درياي جنوب يا اريتره مي خواندند و درياي سرخ را نيز همان اريتره مي ناميدند. نخستين بار داريوش بزرگ با گشايش کانال سوئز مديترانه را به اقيانوس هند متصل کرد. داريوش در کتيبه خود در مصر  يعني همان سرزميني که جمال عبدالناصرش نام جعلي خليج عربي را براي خليج فارس به کار برد و ديگر اعراب نيز از او پيروي کرده و مي کنند به درياي پارس (دريايي که از پارس مي آيد) اشاره مي کند. اشاره او کاملا درست است. چراکه در آن زمان بخش هاي شمالي خليج فارس، پارس خوانده مي شد و بسياري از ايرانيان در جزاير مسکوني اين دريا زندگي مي کردند.
آثار تاريخي فراواني از تمدن هاي ايراني در جزاير خليج فارس به جاي مانده است و همين چندي پيش کشف لوحي به پارسي باستان در قلب خليج فارس اين حقيقت را روشن تر کرد. کتيبه داريوش کهن ترين سند درباره درياي پارس است يونانيان در اثر گسترش راه دريايي هخامنشيان از هند تا پارس و از دجله و فرات در ميانرودان تا درياي سرخ و در پايان مديترانه، پي بردند که اين آبها به هم ارتباط دارند ولي هرودوت که سفري به ايران نداشت هرگز خليج پارسيان را نديد و متوجه نشد که اگرچه آب اين دريا به درياي سرخ و اقيانوس هند مربوط است ولي اين دريا، خليجي است که سه سوي آن خشکي بوده و تنگه اي کوچک آن را به آبهاي آزاد متصل مي کند. به همين دليل او دريايي که دجله و فرات به آن مي ريخت را نيز همان درياي اريتره ناميد. به همين دليل در تاريخ هرودوت مي بينيم که گاهي منظور او از درياي اريتره خليج فارس است و گاهي اقيانوس هند و گاهي هم درياي سرخ ولي هرگز خليج عربي با درياي اريتره يکي گرفته نشده است
با حضور اسکندر در منطقه، تاريخ نگاران يوناني تا اندازه زيادي با جفرافياي آسياي جنوبي آشنا مي شوند و ديگر نويسندگان از جمله استرابو در سده دوم پيش از ميلاد پي به هويت مستقل خليج فارس از درياي اريتره برده و آن را خليج پارس يا سينوس پرسيکوس مي نامند و در 2200 سال آينده اين نام در همه جهان جاودانه بود. فلاريوس آريان ديگر تاريخ نگار غربي نيز به درياي پارس اشاره دارد.
همچنان که مي دانيم گاهي نامي به صورت اتفاقي بر خشکي يا دريا يا رودي گذارده مي شود و گاهي هم حکايت از حضور يک قوم باستاني دارد که نام خود را بر جايي گذارده و سپس خود نابود شده اند. براي نمونه با اينکه همه ما به سرزمين کارون و کرخه خوزستان مي گوييم، ولي نيک مي دانيم که خوزي ها سده هاست که فراموش شده اند و دوران حاکميت آنها به چند هزار سال پيش باز مي گردد. درباره خليج فارس ماجرا به اين شکل نيست که زماني به دليل حضور ايرانيان، اين نام گذارده شده باشد. بلکه تاريخ مي گويد که در همه دوران باستان، ايرانيان به شکل گسترده و رسمي بر اين دريا چيرگي داشتند.
تا آغاز اسلام يعني سده هفتم ميلادي نه تنها کرانه شمالي اين دريا و جزاير مسکوني آن، بلکه کرانه هاي جنوبي نيز زير چيرگي پادشاهي ايران بود. کمترين سند و مدرک و اثري از حضور اعراب در خليج فارس در دوران باستان يافت نشده است. احتمالا نخستين بار شاپور دوم (بزرگ يا ذوالاکتاف) اعراب اسير شده را به منطقه آورد ولي در هنگام سرنگوني ساسانيان اثري از اينها نيز ديده نشده است. آنچه مي دانيم چند قبيله عرب در جنوب ميان رودان در کنار دجله و فرات مي زيستند که زير فرمان ايرانيان بودند. اعراب مسلمان نخستين اعرابي بودند که به درياپيمايي در خليج فارس پرداختند و از اين راه به ايران و هند يورش بردند ولي گزارش ها حاکي از آن است که ترکيب جمعيتي ساکنان کرانه هاي اين دريا و جزاير مسکوني آن تغييري نکرد و بهترين نشانه، تاريخ هاي اسلامي هستند که به نام خليج فارس و حضور فارس ها (ايرانيان) در آن تاکيد دارند. ابن بطوطه، حمدالله مستوفي، ياقوت حموي، حمزه اصفهاني، ناصرخسرو قبادياني، ابوريحان بيروني، ابن بلخي و ديگران از نويسندگان مسلمان ايراني و عرب هستند که به زبان هاي فارسي و عربي به نام بحرالفارس يا بحر العجم يا الخليج الفارس يا نام هايي همانند اينها اشاره کرده اند. به ويژه استخري جغرافي دان ايراني در قرن 9 ميلادي نقشه اي داده است و در آن به بحر فارسي اشاره کرده است.
در زبان هاي اروپايي همانند انگليسي، آلماني، فرانسوي و لاتين و... نيز همواره خليج فارس ترجمه شده است Golf Persische  Gulf Persian )  و Persia bi Golfo و (sinus Persicus  و البته اين توضيح لازم است که در همه اين موارد واژه پارس و پارسي معادل ايران و ايراني است. چراکه در اين زبان ها به کل سرزمين ايران، پارس و به همه ايرانيان پارسي مي گفتند و تا دوره رضاخان نام رسمي ايران در محافل جهاني پرشيا بود.
قدرت يابي مجدد ايران در دوره صفوي همزمان با زاده شدن استعمار بود. در اين زمان بيننده حضور تعداد

 بسيار محدودي از قبايل عرب در کرانه جنوبي خليج فارس هستيم. همکاري صفويان با انگليس براي بيرون کردن پرتقالي ها از خليج فارس منجر به قدرت يابي انگليس در اين آبها شد و با زوال قدرت صفويان انگليس به قدرت برتر اين منطقه بدل شد. تعداد فراواني از نقشه ها به زبان هاي گوناگون حتي عربي از اين دوران موجود است که يک صدا خليج فارس را فرياد مي زنند. تا اينکه براي نخستين بار اصطلاح خليج عربي توسط کارگزاران انگليس به کار رفت. يکي از نمايندگان سياسي انگليس مقيم در خليج فارس به نام رودريک اوون در کتابي بنام حباب هاي طلايي در خليج عربي!! در سال 1958 نوشت که من در تمام کتب و نقشه هاي جغرافيايي نامي غير از خليج فارس نديده بودم ولي در چند سال اقامت در سواحل خليج فارس متوجه شدم که ساکنان ساحل عرب هستند بنابر اين ادب حکم مي کند که اين خليج را عربي بناميم. که البته اگر او سري به جزيره هاي اين دريا و همچنين کرانه هاي شمالي آن مي زد، پي مي برد که جمعيت ايرانيان به مراتب بيش از اعراب است وي و فرد ديگري بنام سر چارلز بلگريو به قصد تفرقه بين ايران و کشورهاي عرب اين موضوع را مطرح کردند. سر چارلز بلگريو که بيش از 30 سال نماينده سياسي و کارگزار دولت انگليس در خليج فارس بوده است، بعد از مراجعت به انگلستان در سال 1966 کتابي درباره سواحل جنوبي خليجفارس منتشر کرد و در آن نوشت که عربها ترجيح مي دهند خليج فارس را خليج عربي بنامند. که توجيه منطقي او نيز بسيار پوچ است. چراکه بيرون از بحث تاريخي، اگر فقط نگاهمان به امروز باشد، اگرچه از 7 کشور خليج فارس، 6 کشور عرب هستند ولي جمعيت غيرعرب ها (ايراني ها) چه آن زمان و چه امروز بيش از اعراب است. بنابراين اگر اقليت عرب هاي خليج فارس ترجيح مي دهند تا بگويند خليج عربي، اکثريت ايرانيان ترجيح مي دهند بگويند خليج هميشه فارس. با اين منطق اين پرسش پيش مي آيد که درياي عربي (عمان) را چرا بايد عربي خواند؟ درحالي که در آن منطقه 200 ميليون ايراني و پاکستاني زندگي مي کنند و هيچ عربي در آنجا حضور ندارد!.
لازم به تذکر است که از ديد جغرافيايي نيز تا آنجا که من مي دانم، اين خليج ادامه فلات ايران است و نه ادامه شبه جزيره عربستان.
با اين حال در سده 20 هم هنوز اعراب اين دريا را با نام کهن و راستينش صدا مي زدند حتي جمال عبدالناصر رئيس جمهور مصر که او را پدر ناسيوناليسم عربي دانسته و همو بود که نخستين بار به شکل رسمي اين دريا را خليج عربي خواند، در آغاز کار بارها اين دريا را خليج فارس خوانده بود ولي پس از شکست از اسرائيل، براي رهايي از اين بار منفي، ذهن ها را معطوف به دشمني اعراب با ايران کرده و به جاي تصاحب فلسطين، سخن از تصاحب خليج فارس زد!!. رهبران عراق، قاسم، حسن البکر و صدام حسين که ادعاي جانشيني جمال براي رهبري اعراب را داشتند، نيز ايراني ستيزي را بر يهودي ستيزي ترجيح داده و همين راه را پيمودند و حتي سخن از عربي بودن خوزستان را پيش کشيده و تلاش داشتند تا مرزشان را گسترش دهند که چه پيش از انقلاب و چه پس از آن ناموفق بودند.
در نيمه نخست بهمن ماه سال 1370 خورشيدي سر ويراستار سازمان ملل متحد با اشاره به اعتراض هاي پياپي نمايندگان ايران در آن سازمان به استفاده از نام ساختگي خليج عربي در اسناد اين سازمان از کارکنان سازمان ملل خواسته تا اعتراض دولت ايران را هميشه در نظر داشته باشند.
سازمان ملل متحد در چندين نوبت در بيانيه ها، اصلاحيه ها و مصوبه هاي گوناگون و با انتشار نقشه هاي رسمي، نه تنها بر رسمي بودن نام خليج فارس تاکيد کرده، بلکه از هيات هاي بين المللي خواسته که در مکاتبات رسمي به ويژه در اسناد سازمان ملل از نام کامل خليج فارس استفاده کنند.
 
ليست اسناد سازمان ملل درباره نام خليج فارس:
سند شماره 61 نشست بيست و سوم سازمان ملل متحد در وين (28 مارس تا 4 آوريل 2006) با عنوان رسميت تاريخي، جغرافيايي و حقوقي نام خليج فارس
سند A .29ST/CS/SER .2/Abb  در تاريخ 18 اوت 1994 (27 مرداد 1373)
قطعنامه /2UNLA 8, 45 در تاريخ 10 اوت 1984 (19 مرداد 1363)
قطعنامه /Qen311UNAD در تاريخ 5 مارس 1971 (14 اسفند 1349)
نقشه رسمي کميسيون اقتصادي و اجتماعي غرب آسيا، شماره 3978 چاپ سازمان ملل    (سپتامبر 2007)
نقشه رسمي ايران، شماره 3891 چاپ سازمان ملل (ژانويه 2004)
نقشه رسمي غرب آسيا، شماره 3978 چاپ سازمان ملل (نوامبر 1998)
(
منابع اسناد سازمان ملل در دانشنامه ويکيپديا موجود است)
بحث حقوقي:
نکته بسيار مهم در نام خليج فارس اين است که اين نام پيوندي محکم با چيرگي بر خشکي ها و درياها و منابع زيرزميني اين دريا دارد. همچنان که مي دانيم، ايران با همه کشورهاي عربي حوزه خليج فارس اختلاف دارد. با عراق اختلاف بر سر اروند رود حل نشده است. با قطر و کويت بر سر مرز آبي و منابع زيرزميني اختلاف داريم. بسياري از ايرانيان هنوز بحرين را فراموش نکرده اند و از همه مهمتر امارات عربي که ماجراي جزيره هاي سه گانه ابوموسي، تنب کوچک و تنب بزرگ بزرگترين مسئله مربوط به تماميت ارضي ماست. بحث درباره حاکميت اين آبها و خشکي ها چه از نظر حقوقي و چه از نظر سياسي جستاري بيرون از بحث ماست ولي اگر نام خليج عربي بيش از اين به رسميت شناخته شود يا جهانيان تصميم بگيرند که براي دوري از اين مناقشه به خليج اکتفا کنند!! (کاري که انگليسي ها مي کنند) آنگاه اعراب براي دستيابي به اهداف خود براي سهمگيري بيشتر در خشکي و دريا اميدوارتر خواهند شد.
توجه داشته باشيم که در همسايگي خليج فارس درياي ديگري است که بسيار مظلوم مانده است. نام جهاني امروز آن درياي عربي (see Aradian) است ولي گويا اين نام نه اعراب را خرسند مي کند و نه ايرانيان هرگز تلاشي براي زدودن آن و جايگزيني نامي ايراني پسند کرده اند. شايد يکي از دلايلش سنجش ناپذير بودن اين دريا و خليج فارس از ديد ثروت هاي طبيعي باشد. در ايران به اين دريا، درياي عمان گفته مي شود. اين درحالي است که خليج عمان فقط بخشي در سمت چپ اين دريا است که به تنگه هرمز راه دارد ولي ما کل دريا را به عماني ها بخشيده ايم. چه خوب است که در نقشه هاي خود به زبان فارسي نام هايي ايراني به کار گيريم. نام کهن و ايراني دريايي که امروز عمان مي خوانيم، مکران است. چراکه قوم مکري در کرانه آن مي زيست و به اقيانوس هند، سدويس (Sabvis) مي گفتند. همچنين است نام دريايي که امروز خزر مي خوانيم. درحالي که نام جهاني آن نامي ايراني (کاسپين) است.
هر کشوري حق دارد که در درون کشور خود هر سرزمين و دريا و خشکي و جزيره و رودخانه اي را هرطور که مي خواهد بخواند و هيچ نهادي در جهان حق اعتراض ندارد. اعتراضها و دعواها بر سر نام هاي جهاني است که در مکاتبات بين الملل بايد به کار رود. همچنان که کشوري که ما آلمان مي خوانيم، خود آلماني ها دوئيچلند خوانده و نام رسمي آن در سازمان ملل جرماني است يا کشوري که ما يونان مي خوانيم، خودشان بدان جمهوري هلنيک يا هلاس مي گويند، درحالي که نام رسمي اش در سازمان ملل گريس است. يا نمونه آبي آن انگليش چنل (کانال انگليسي) است که فرانسوي ها آن را کانال مانش گويند ولي نام رسمي اش همان انگليش چنل است. بدبختانه نام رسمي اروند رود هم شط العرب است و ما به جاي اينکه تلاشي در جهت اصلاح نام رسمي اروند رود يا درياي عربي انجام دهيم، در بحث خليج فارس نيز موضعي پدافندي پيش مي گيريم و درباره درياي کاسپين کاسه داغتر از آش شده و خودمان نامي بيگانه (خزر) را رسمي مي کنيم.
هنگامي که در يک جنگ يک طرف، به ناگاه عقب نشيني آغاز کند، نتيجه جنگ به سود ديگري خواهد بود. روشن نيست که در حالي که هيچ دولتمرد عربي يک گام از نام خليج عربي پا پس نمي کشد و هيچ کنفرانس و شورايي با حضور همه کشورهاي عربي تشکيل نمي شود مگر اينکه در قطعنامه پاياني بر نام خليج عربي و مالکيت اعراب بر جزيره هاي سه گانه تاکيد شود، گاه فراموش مي کنيم که 8 سال جنگ و نيم ميليون شهيد و چند ميليون جانباز و هزار ميليارد دلار خسارت جنگ براي چه بود؟ آيا براي اين نبود که يک وجب از خاک ما و يک ليتر از آب ما به دست ديگران نيفتد؟
هيچ کدام از ايران دوستان در انديشه جنگي ديگر با هيچ کشوري، چه کشورهاي عربي و چه ديگران نيستند. تاريخ گواهي مي دهد که ايرانيان به فکر زندگي مسالمت آميز با همسايگان بودند و اگر جنگيده اند، براي دفاع بوده است. ولي در هنگامي که گفتمان اعراب در اين نيم سده به ويژه در پي شکست هاي پياپي از اسرائيل، گفتماني خصمانه با ايران بوده است، چرا ما بايد مدام از  در سازش وارد شويم؟ ادعاهاي اعراب هرگز در پي عربي شدن خليج هميشه فارس و چيرگي بر جزيره هاي سه گانه هميشه ايراني متوقف نخواهد شد. کما اينکه صدام ديکتاتور سابقه عراق در مورد خوزستان ايران ادعا داشت!

اردیبهشت 1387

www.mardomsalari.com/template1/Article.aspx?AID=3992#27033

 

گمشده در هزاره‌ها؟

تاریخ، به راهِ راست رود که روا نیست در تاریخ، تبذیر و تحریف کردن (بیهقی)

دکتر پرویز رجبی در مصاحبه‌ای که ۱۲ آبان‌ماه سال جاری در روزنامه اعتماد منتشر شده است، سخنانی بحث‌برانگیز و نه چندان منطقی گفته اند که نیاز است بدان‌ها پاسخ داده شود. هر کسی که اندک آگاهی‌ای درباره تاریخ ایران داشته باشد به دیدگاه انتقادی دکتر پرویز رجبی که در همین مصاحبه وظیفه مورخ را بی‌وطنی می‌دانند به تاریخ ایران آگاه است. ولی به راستی این مصاحبه از جنس دیگری بود.

تحلیل، آسیب‌شناسی، انتقاد دیدگاه رایج و حتی ایراد سخنان جنجالی و بحث‌برانگیز یک چیز است و پریشان‌گویی چیزی دیگر. آنچه من در این مصاحبه دیدم به راستی انتقاد و آسیب‌شناسی و سخن بحث‌برانگیز نبود. آشفته‌گویی و پریشان‌گویی سفسطه‌آمیز بود و بس. به گونه‌ای که همان روز در نشست گروه خود بدین نتیجه رسیدیم که شاید اصلاً نیاز به پاسخ نباشد. چاپ این سخنان و پخش آن کافی است تا یک عمر اعتبار علمی دکتر پرویز رجبی را بر باد دهد.

من به شخصه با همه انتقادات وارده، به موی سپید دکتر رجبی و اینکه او به هر رو در زمینه ایرانشناسی عمری را گذاشته‌اند، احترام می‌گذارم و امیدوارم ایشان پس از این انتشار این نقد، سخنان سراسر آشفته خود را تکذیب و یا تصحیح کنند. لازم به ذکر است که بخش‌های درون گیومه و ایرانیک شده، مو به مو برداشت شده از مصاحبه دکتر رجبی است.

دکتر پرویز رجبی در بخش نخستین آن مصاحبه می‌فرمایند در کودکی احساس می‌کردند که از تاریخ خوششان می‌آید. این درحالی است که نگاهی به نوشتارها و به ویژه مصاحبه‌های ایشان یک نوع کینه و بیزاری شدید از تاریخ را نشان می‌دهد. می‌فرمایند شاگرد پروفسور والتر هینتس بوده‌اند و می‌فرمایند ایشان همواره تأکید می‌کردند که عاشق تاریخ ایران بودند. در ادامه همین جستار خواهید دید که آیا دکتر رجبی همچو استاد خویش عاشق تاریخ ایران است یا خیر؟

نخستین ایراد به همان بخش بیوگرافی وارد است. دکتر رجبی می‌گوید: پروفسور والتر هینتس برای اولین بار خط میخی ایران را خوانده است. این سخن نادرستی است؛ چراکه دستکم یک سده پیش از انتشار کتاب‌های پروفسور هینتس، سر هنری راولینسون بیستون را کامل خوانده بود (۱) و پس از او نیز دیگران پژوهش‌هایی درباره خط میخی سنگ‌نوشته‌های ایران منتشر کرده‌اند. (۲)

دکتر رجبی می‌فرمایند: ساسانیان حکومتی مذهبی در ایران بر سر کار آوردند که نمایندگان این حکومت کردیز نام داشتند. اما تا آنجا که ما می‌دانیم خوانش نام آن موبد سرشناس ساسانی کرتیر یا کردیر بوده است (۳)، ولی نشنیده بودیم که این عنوان به نمایندگان حکومت ساسانی گفته شود. ایشان می‌فرمایند: کردیز در دوران ساسانی وزیر علوم دینی و اوضاع فقهی و دادگستری بود. ولی در همانجا می‌فرمایند: او پنج شاه را تعویض کرد تا توانست همه چیز را برای قدرت ساسانیان که در حقیقت قدرت خودش بود، مذهبی کند. روشن نیست که بالاخره کردیز یک عنوان حکومتی برای نمایندگان ساسانی بوده، نام وزیر علوم دینی بوده و یا شخصیتی خاص که در دوره‌ای خاص پنج شاه را تعویض می‌کند؟!

آشنایان با دوران ساسانی نیک می‌دانند که کرتیر یکی از موبدان بزرگ دوران ساسانی بود که در دوره‌ای نه چندان طولانی که به دلایلی پنج شاه بر سر کار می‌آیند پس از شاپور یکم تا نرسی مقام موبدان موبدی را در اختیار داشت. تنها آگاهی که از او داریم سنگ نوشته‌های خود اوست. در تاریخ‌هیچ‌چیز از این کرتیر نیامده و به باور برخی از پژوهشگران آنچه او در کتیبه‌هایش درباره قدرت فراوان خود گفته تا اندازه بسیاری گزافه‌گویی و زیاده‌روی است. (۴) حتی اگر این کتیبه‌ها عین واقعیت باشد، نیز مربوط به یک دوره خاص است که نه پیش و نه پس از او تکرار نمی‌شود. در یک کلام توانگری این موبد نیرومند اگر درست باشد شاید ۳۰ سال از ۴۳۰ سال دوران ساسانی را در بربگیرد (۵) حال ‌آنکه دکتر رجبی آن را به کل دوران ساسانی تعمیم می‌دهند. به این می‌گویند تعمیم جز به کل (۶) که یکی از سفسطه‌های رایج و شناخته شده در دانشِ منطق است.

دکتر رجبی، ساسانیان را اولین حکومت دینی-سیاسی جهان می‌دانند، بی‌آنکه هیچ تعریفی از اینگونه حکومت ارائه دهند و نیز بی‌توجه به اینکه پیش از هخامنشیان در تمدن میان‌رودان، پادشاه همچون پیامبر ستوده‌شده‌ای است که واسطه مردمان و خدایان است و دستورات او دستورات خدایان. این حالت با هخامنشیان به پایان رسید، وگرنه پیش از کوروش، شاه بابل یا شاه آشور عملاً پیامبر قوم و رابط خدا و مردمان بود. درباره مصر نیز نیک می‌دانیم که فرعون جایگاهی الهی داشت. با این آگاهی پرسش اینجاست که چگونه می‌توان ساسانیان که هرگز چنین ادعایی نداشتند را نخستین حاکمیت دینی دانست؟ دکتر رجبی این داده‌های مهم درباره تاریخ پیش از کوروش را نادیده می‌گیرند تا به مقصود خود برسند. یعنی دچار سفسطه حذف بخش‌هایی که به سودمان نیست می‌شوند. داده‌هایی را نادیده می‌گیرند و داده‌هایی دیگر را روی میز می‌گذارند تا خواننده به نتیجه دلخواه رهنمون شود. (۷)

ایشان می‌فرمایند: مانی علیه کردیز برمی‌خیزد و کشته می‌شود. غافل از آنکه مانی در زمان شاپور یکم برخاست و کتاب خود را شاپورگان نامید و به شاه ساسانی پیشکش کرد. آن ‌زمان هنوز کرتیر جایگاهی نداشت. مانی در زمان بهرام یکم به شکلی نه‌چندان روشن درگذشت؛ درحالی‌که کرتیر در دوران بهرام دوم به اوج قدرت رسید و توانست اجازه سنگ‌نبشته‌نویسی بیابد. (۷)

دکتر رجبی می‌فرمایند: بعد هم نهضت مزدک ادامه دارد منظور ایشان از این گفتار، ۲۵۰ سال پس از مانی و دستکم ۲۰۰ سال پس از پایان کار کرتیر است. گویا زمان برای دکتر رجبی با شتابی به اندازه نور می‌گذرد. حال آنکه برای من، ۲۰۰ سال زمانی است بسیار دراز که ۱۰ نسل و ۱۰ پشت از انسان‌ها زاده شده‌اند. در ضرب المثل‌های عامیانه بیشترین فاصله زمانی را هفت پشت در نظر می‌گرفتند و میان کرتیر و مزدک ۱۰ پشت فاصله است.

ایشان می‌فرمایند: با این وضعیت حکومت دینی ساسانی به جایی رسید که رو به اضمحلال رفت. شگفت انگیز است که نویسنده کتاب پرحجم هزاره‌های گمشده، فراموش می‌کند که دوره ساسانی، دوره‌ای است پر فراز و نشیب. اضمحلال را اگر آشفتگی سیاسی بدانیم، پس از شاپور یکم در همان سده نخست ساسانیان، آن را می‌بینیم، شاپور دوم آن را تثبیت می‌کند اما در سده سوم دوره ساسانی در زمان پیروز، آشفتگی اقتصادی و اجتماعی به پریشانی سیاسی می‌افزاید که خود زمینه‌ساز جنبش مزدک و قباد می‌شود. انوشه‌روان اوضاع را بهتر از گذشته می‌گرداند و این شرایط محکم و استوار تا سال‌های پایانی دوران خسرو‌پرویز پیش از شکست‌های او از رم و قحطی و خشکسالی‌های طبیعی باقی است.

شگفت‌انگیز است که دکتر رجبی نادیده می‌گیرند که تا ۱۲ سال پیش از نبرد قادسیه، ایران ساسانی چنان نیرویی داشت که قلمرو هخامنشیان را زنده گرداند، به مصر دست یافت و سربازان ایران، کنستانتین پول پایتخت بیزانس (در واپسین نقطه آسیا و مرز اروپا) را در محاصره داشتند. سه مرکز از چهار مرکز مسیحیت، یعنی اورشلیم، دمشق و اسکندریه در دست خسرو‌پرویز بوده و با توجه به زناشویی او با مسیحیان، او را سرور و آقای جهان مسیحیت می‌دانستند. (۸)

ایشان از سنگینی مالیات سخن می‌گویند و از وندیداد استناد می‌آورند و نتیجه می‌گیرند که همین‌ها کمر مردم را شکست. بی‌آنکه توضیح دهند که وندیداد چه نسبتی با فرمانروایان ساسانی دارد؟ به این می‌گویند سفسطه فرجام نادرست. (۹) شکست ساسانیان و اشغال کشور، پیوندی با دین زرتشتی و دین نوین وارداتی نداشت و نتیجه سستی و درماندگی فرمانروایان ساسانی در سال‌های پایانی بود. (۱۰)

دکتر رجبی احتمالاً به جهت شتابزدگی، به نادرستی به ماجرای خسرو پرویز و کفشگر! اشاره داشته‌اند و شگفت آنکه مصاحبه‌کننده روزنامه یاد شده که طبعاً می‌بایست از آگاهان نسبت به تاریخ و فرهنگ باشد نیز این خطا را ویرایش نمی‌کند. نیک می‌دانیم که داستان مورد نظر ایشان، انوشه‌روان و کفشگر است و پیوندی با خسرو پرویز ندارد. (۱۱)

ایشان هنگام بررسی نقش مغان، از هم ریشه بودن واژه مغ و Magic نتیجه می‌گیرند که ما اهل جادو جنبل بودیم! بی‌توجه به اینکه جادو از گناهان بزرگ در دین زرتشتی بوده و در آن دوره جادوگری جرم به شمار می‌رفته است. (۱۲) از سوی دیگر به خوبی می‌دانیم که پس از اسلام تا همین چند دهه پیش خرافات و جادو جنبل تا چه اندازه با زندگی روزانه ایرانیان آمیخته بود.

خواننده حیرت زده می‌شود هنگامی که دکتر رجبی، فراماسونری را ادامه فراموشخانه و آن‌ها را ادامه مجلس مهستان می‌خواند! آیا اصلا به این پریشان‌گویی‌ها می‌توان پاسخ گفت؟ بیایید گمان بریم که اشتباهی شده است!

ایشان می‌فرمایند اختلاف طبقاتی و دخالت روحانیون در امور باعث شد اتفاقی که نباید می‌افتاد، رخ داد. این یعنی دکتر رجبی از سرنگونی حاکمیت ایرانی و بر سر کار آمدن اشغالگران بیگانه غمگین است، اما ادامه مصاحبه چنین چیزی را تأیید نمی‌کند. ایشان می‌فرمایند: تمام این اعمال و رفتار (دخالت بیش از حد روحانیون با مذهب) در کنار نظام طبقه‌بندی باعث شده بود مردم از سلسله ساسانی بیزار شوند. ما حق داریم از یک ایرانشناس نامی بخواهیم تا دستکم یک سرنخ یا سند از بیزاری مردم از ساسانیان ارائه دهند. این چگونه بیزاری است که پس از اسلام، نه تنها حاکمان ایرانی خود را جانشین و وارث ساسانیان می‌خواندند، بلکه حاکمان بیگانه هم تلاش داشتند به نحوی خود را به آنان پیوند دهند. (۱۳) آیا شاهنامه فردوسی و دیگر آثار ادبیات فارسی از بلعمی گرفته تا گلستان و بوستان و دیوان حافظ و ناصر خسرو و کمترین نشانی از بیزاری نسبت به دوران ساسانی را در خود دارند؟ حتی در آثاری به زبان عربی همچون طبری، آیا کمترین نشانی از این بیزاری دیده می‌شود؟ به این می‌گویند سفسطه نهادن بار اثبات بر روی دوش دیگری! (۱۴) و بر اساس آن این ما هستیم که باید ثابت کنیم ساسانیان منفور نبوده و مردم از آنان بیزار نبوده‌اند!

ایشان می‌فرمایند: هر روز یک شاه جدید می‌آمد! حسن پیرنیا شاهان ساسانی را ۳۵ نفر شمرده است (۱۵). با بخش کردن ۴۳۰ بر ۳۵ به عدد ۱۲ سال می‌رسیم و جالب آنکه اگر اردشیر بابکان تا شیرویه چهارسال پیش از یزدگرد سوم را ملاک بگیریم به عدد ۱۸ سال برای هر شاه می‌رسیم که نشانگر ثبات نسبی حاکمیت است. حال ‌آنکه این میانگین درباره دودمان‌های شاهی پس از اسلام کمتر از دوره ساسانی است. ایشان اوضاع چند سال پایانی دوره ساسانی را به کل دوره تعمیم می‌دهند که باز هم روزی یکبار! نمی‌شود. لحن استهزا‌آمیز ایشان نشان از بی‌علاقگی به تاریخ دارد که وارون ادعای پیشینشان است.

ایشان در جایی دیگر با اشاره به مشکلات اقتصادی در دوران ساسانی می‌فرمایند: فشار اقتصادی شاید دخیل باشد اما در جهان کمر ملتی را نشکسته و هیچ انقلاب و قیامی به خاطر شکم نشده است. مگر دوره ساسانی با انقلاب فرو پاشید؟ یورش اعراب بیگانه و اشغال نظامی کشور چه پیوندی با انقلاب دارد!؟

ایشان همه مواردی را که به نظرشان نیک نبوده -از مانی تا مزدک- طرح کرده و با سخن از حکومت دینی و نیرومندی کرتیر و دیگر موبدان نتیجه می‌گیرند که به دلایل یاد شده کشور در پایان دوران ساسانی فرو می‌ریزد که این یک سفسطه است مبنی بر آنکه رویدادهای پشت سرهم، علت و معلول هستند. (۱۶) نمی‌توانیم بگوییم چون دولت ساسانی وارون اشکانی دین‌مدار بود، پس فروپاشی کشور نتیجه دین‌مداری دولت ساسانی است. به این می‌گویند نتایج اتفاقی و تصادفی.

ایشان به نبودن واژگان یونانی در زبان فارسی امروز اشاره کرده و نتیجه می‌گیرند که فرهنگ یونانی در ایران نفوذ نکرده و اگر انبوهی از واژگان عربی در زبان فارسی وجود دارد، نشانه علاقه ایرانیان به فرهنگ عرب است. به راستی شگفت‌آور است که ایشان نادیده می‌گیرند که زبان یونانی با زبان‌های باستانی ایران کاملا هم‌ریشه است و بیشینه واژگان موجود در زبان‌های باستانی ایران را می‌توان با واژگان زبان‌های اروپایی برابر‌سنجی کرد. خود استدلال هم چیزی نیست جز سفسطه فرجام نابجا؛ چراکه می‌تواند ناشی از فشار حاکمیت‌های عربی و مدارای حاکمیت‌های هلنی در ایران باشد.

ایشان می‌فرمایند: اعراب مردمانی بودند با فرهنگ خوب و سلیم‌النفس و راستگو و سپس برای اثبات مدعای خود به باز‌گذاشتن مغازه‌ها هنگام نماز در مکه و مدینه امروز اشاره می‌کنند! این چنین سطحی‌گویی آیا برازنده ایشان است؟ در پاسخ چه می‌توان گفت؟ درحالی‌که می‌دانیم پیامبر اسلام و امامان، اخلاق و رفتار اعراب را نکوهش می‌کردند و درصدد اصلاح آن بودند.

ایشان می‌فرمایند: چه در زمان هخامنشی و چه در زمان ساسانی صدایی جز دربار شنیده نمی‌شد ولی چه می‌شود که با ورود اسلام از هر روستایی یکی بلند می‌شود. نخست آنکه روشن نیست از دیدگاه ایشان، پس از اسلام یعنی چه؟ آیا آن دو قرن سکوت پس از اسلام از قادسیه تا دوران مأمون که هیچ صدایی از هیچ احدالناسی -از درباری گرفته تا روستایی- شنیده نمی‌شود، پس از اسلام نیست؟ (۱۷) این چگونه منطقی است که سده‌های چهارم تا هشتم که دوران زرین دانش و شعر و ادب است را ملاک بگیریم و آن را به کل تعمیم دهیم؟

ایشان تلاش می‌کنند در آتش‌سوختن کتابخانه‌ای که ۱۱ روز به درازا انجامیده را از دیدگاه منطقی رد کنند و سپس نتیجه می‌گیرند: در مورد کتابخانه‌ها و کتابسوزی نباید این اتفاق را باور کرد. این هم سفسطه‌ای است به نام مرد پوشالی که بر اساس آن، آن ‌چیزی که می‌توانیم بکوبیم را به طرف مقابل نسبت می‌دهیم! (۱۸) استدلال ایشان نهایتاً به رد روایت مزبور می‌انجامد و نه کلیت ماجرایی که نویسندگان عربی همچون ابن‌خلدون به آن اشاره کرده‌اند. (۱۹)

سپس ایشان سخن از خط پهلوی شکسته ۱۱ حرفی می‌زنند؛ درحالی‌که این دبیره دستکم ۱۴حرف دارد (۲۰) که با نشانه و نقطه‌گذاری مناسب، همچون خط فارسی و عربی می‌شود و بدون نشانه‌گذاری دقیقاً همانند خط کوفی است.

ایرانیانی که بنا بر نوشته ابن‌ندیم، در همان پایان دوره ساسانی هفت خط داشتند (۲۱)، با آن‌همه سنگ‌نبشته و پوست‌نبشته و به قول دکتر رجبی ملتی روایی و کمتر علاقه به نوشتن دارند ولی اعراب دوستدار نوشتن و اهل فرهنگ و آموختن و آموزاندن! حال‌آنکه هیچ خبری از خطی به نام خط عربی نیست و نخستین خط عربی، همان خط کوفی است که هیچ پیوندی با اعراب ندارد؛ زیرا کوفه منطقه‌ای است ایرانی که مدت‌ها پس از اسلام با مرکزیت ایرانیان ساخته شد.

می‌فرمایند: اعراب عربستان غنی بودند. یک خلیفه بود و بقیه ملت و درآمد اضافی خود را به بیت المال می دادند فشاری روی آنها نبود. ایران به هر حال بدتر از آنها بود این موضوع کاملاً متضاد با آثار فارسی و عربی پس از اسلام است. از ایشان می‌خواهیم یک نمونه یا سرنخ به ما بدهند که اعراب باستان آنگونه که می‌فرمایند غنی بودند! (بسنجید با شاهنامه، بخش رستم فرخزاد.)

می‌فرمایند: اعراب فاتحان نیکوسرشتی بودند! آیا به راستی چنین سخنی باورپذیر می‌آید؟ می‌فرمایند: اعراب در عربستان مسجد داشتند این مساجد خانه‌های فرهنگی و شورا بود. مردم جمع می شدند و حرف روز می‌زدند و مشاوره می‌کردند. روشن نیست ایشان درباره اعراب جاهلیت سخن می‌گویند یا اعراب مسلمان؟ یک کلیت به نام اعراب را تعریف می‌کنند و دوران جاهلیت و اسلام و پس از اسلام را خلط می‌کنند که کاری کاملاً غیر علمی است. از مسجد و مشورت سخن می‌گویند که مربوط به پس از اسلام است. همزمان از تاریخ نویسی می‌گویند که مربوط است به چندین سده پس از اسلام آن‌هم زیر تأثیر تاریخ‌نویسان غیرعرب. در عین‌حال از بازار مکاره و سادگی و صداقت بیابانی و ذوق شعری آنان می‌گویند که مربوط است به پیش از اسلام.

می‌فرمایند: اسلام که مستقر می‌شود، در سنه چهارم و پنجم هجری با دارالحکمه سیل ترجمه‌ها شروع می‌شود. به گفته خودشان در قرن چهار و پنج هجری (که به اشتباه سنه چهار و پنج گفته شده) بود که بنیادهای علمی به راه افتاد. به راستی این چگونه تأثیری است که خود را پس از ۳۰۰ سال نشان می‌دهد؟ حتی امروز نیز باورکردنی نیست که پیشرفته‌ترین دولت جهان، برنامه‌ای درازمدت برای ۳۰۰ سال آینده که سهل است، حتی برای ۳۰ سال آینده داشته باشد! آیا باید باور کنیم که اعراب مسلمان برنامه‌ای ۳۰۰ ساله ریخته بودند که آن عصر علمی را به راه انداخت و اگر پاسخ منفی است، چگونه می‌توان عصر علمی سده چهارم به بعد را به اعراب و جهانگشایی آنان نسبت داد؟

می‌فرمایند: دانشمندان یونانی فرار کردند و به ایران آمدند و وارد دارالحکمه شدند. این نهضت دارالحکمه سبب رنسانس در اروپا شد. مارکس و انگلس با این رنسانس آمدند. حال آنکه این رویداد مربوط است به دوران خسرو انوشه‌روان یعنی پیش از یورش عرب‌ها در دوران ساسانی که دانشمندان یونانی به تیسفون آمدند و انبوه دانشمندان مسیحی رانده شده از غرب قرون وسطایی در گندی شاپور ایران فعالیت می‌کردند. (۲۲) در ضمن روشن نیست این دارالحکمه‌ها چه پیوندی به مارکس و انگلس داشت؟ پریشان‌گویی تا به کجا؟! یاد آن مثل سرشناس افتادم که می‌گفتند: شاهزاده یعقوب را گرگ بالای درخت درید، حال آنکه شاهزاده نبود و پیغمبرزاده بود، یعقوب نبود و یوسف بود، بالای درخت نبود و ته چاه بود، تازه اصل ماجرا نیز درست نیست و گرگ اصلاً او را ندریده بود!

می‌فرمایند: با ورود اسلام سیستم تکصدایی و کاستی از میان رفت و عالمان، دانشمندان، شعرا و اهالی فرهنگ و ادب و سایر علوم از تمام نقاط ایران بلند شدند. بی‌آنکه توضیح دهند که نتیجه دانش و فرهنگ و هنر چیست و چه باید باشد؟ سیستم و سامانه هدف است یا وسیله؟ در دوران باستان هخامنشی تا پایان ساسانی به گفته همگان از جمله خود دکتر، ایران یا یگانه ابرقدرت جهان بود و یا یکی از دو قدرت برتر جهان آن روز و به‌جز دانسته‌های تاریخی، یافته‌های باستان‌شناسی نیز گواهی بر بالندگی و شکوه فرهنگی، هنری، اقتصادی و اجتماعی علاوه بر توانگری سیاسی و نظامی است. خب! این سیستم و سامانه مورد علاقه دکتر رجبی که پس از یورش اعراب پدیدار می‌شود، چه سودی داشت؟ می‌گویند درخت را از میوه‌اش باید شناخت. از دید سیاسی و نظامی که هرگز به آن توانگری عصر باستان نرسیده‌ایم، هنر و فرهنگ و ادب هم باز به گفته خود دکتر از سده چهارم پس از اسلام آغازیدن می‌گیرد! بیایید نگاهی به آثار یافت شده باستان‌شناختی بیاندازیم. پیش از دوره سلجوقی که حدود ۴۰۰ سال با یورش اعراب فاصله دارد یعنی هم اندازه کل دوره ساسانی چه اثر باستان‌شناختی در این کشور یافت شده ‌است؟ اگر من ناآگاهم از دکتر و از دیگران می‌خواهم تا به من یک اثر یافت شده مهم نشان دهند که مربوط به پیش از دوره سلجوقی است. به راستی چه بر سر این کشور و ملت آمد که در درازای چهار سده اثری به عظمت پارسه یا تیسفون به جای نمی‌گذارد؟

سخن درباره برادری و برابری در امت اسلامی همچنان‌که خود دکتر در همین مصاحبه بیان کردند، در محدوده فقه و قوانین شرعی اسلامی می‌گنجد. آنچه تاریخ‌نگار با آن سر و کار دارد، کاری‌است که در میدان عمل انجام گرفته است و دکتر رجبی در این باره می‌گوید: اعراب مسلمان آگاه و ناآگاه با متبلور کردن قوم عرب و برتری که برای این قوم قائل بودند اشتباهات فراوانی را نیز مرتکب شدند. از آن جمله تاسیس خلافت ظالم و فاشیست بنی امیه بود. به هر حال نمی توان قوم عرب را از این گناه بزرگ به این بهانه که رهبرانشان خائن و فاشیست بودند، مبرا دانست. مثلاً داستان موالی و اینکه مسلمانان غیرعرب حتماً باید تابع مولایی باشند که در اصطلاح موالی خوانده می شود، داستان ملال‌آوری است. باید اشاره کنیم که ایرانیان مسلمان اجازه نداشتند، از اسب استفاده کنند؛ در حالی که ملتی بودیم که به عنوان نخستین اقوام جهان از اسب برای سواری استفاده می‌کردیم. مثال‌هایی از این دست فراوان است. با این حال روشن نیست که چگونه خودشان چنین حکم می‌دهند، که اعراب فاتحان نیکوسرشتی بودند. اهل یاد گرفتن بودند و به فرهنگ و داشته های ملت مغلوب توجه می کردند.

ایشان در بخشی از گفتار خود، گویی به پاسخگویی به اتهامات پیشین خود می‌پردازند و به گونه‌ای گیج کننده می‌فرمایند: تفکر ایرانی به دارالحکمه مامون راه یافت و با ترجمه کتاب‌های ایرانی، هندی و یونانی به عربی فرهنگ جدیدی که در حقیقت پایه‌گذارش ایرانیان بودند، از راه شمال آفریقا به سیسیل در ایتالیا و جنوب اسپانیا راه یافت و در آنجا با دگرگونی‌های ناشی از فرهنگ بومی به سراسر اروپا رخنه کرد و به اعتراف خود غربی‌ها، پایه‌های رنسانس را بنا نهاد. دکتر رجبی گویا یادشان رفته است که پیش از این گفته بودند، ایرانیان اهل نوشتن و قلم نبودند و ملتی روایی‌اند! خواننده در‌می‌ماند که اگر تفکر ایرانی یک تفکر بسته و تک‌ساختاری و تک‌صدایی بوده که علاقه‌ای به نوشتن نداشته، چگونه دارالحکمه ساخته و فن ترجمه و تألیف را پایه گذاشته است؟ راستی کدام کتاب ایرانی به عربی ترجمه شد؟ مگر ایشان نگفتند که ایرانیان اهل کتاب‌نویسی نبودند و با توجه به خط پهلوی شکسته ۱۱ حرفی هیچ آثاری نداشتیم؟!

ایشان درباره تاریخ‌نویسی ایرانیان باستان می‌‌گوید: در زمان هخامنشی و اشکانی ابرقدرت هستیم؛ اما هومر و هرودوت و گزنفون نداریم. به این کارها علاقه نداشتیم. شاهنامه روایی بود. خود اوستا هم روایی بوده است. درباره تاریخ‌نویسی ایرانیان نیاز به جستاری جداگانه است. همین اشارات بس که هرودوت که بی‌گمان نخستین تاریخ‌نویس یونانی است، یک سده پس از بنیانگذاری هخامنشیان تاریخ‌نویسی یونانی را آغاز می‌کند. درحالی‌که ایرانیان همچون دیگر تمدن‌های شرقی خیلی پیش از این دارای تاریخ‌نویسی رسمی به‌گونه سنگ‌نبشته، لوح‌نبشته و دفترهای تاریخی و سالنامه‌های رویدادنگاری بودند. سنگ‌نبشته‌ها و لوحه‌ها که موجودند و خود گواه خود. درباره دفترهای تاریخی و سالنامه‌های دیوانی هم نه ایرانیان که یونانیان باستان و یهودیان بر آن تأکید دارند. (۲۳) و واقعیت آن است که از بد حادثه، هرودوت‌ها و گزنفون‌ها و هومرهای ما در گذر زمان فراموش شدند تا دکتر رجبی به جهت علاقه وافرشان! به تاریخ ایران، صورت مسئله را پاک و خود را آسوده کنند!

می‌فرمایند: میترا کسی است که زرتشت او را نفرین می کند و با او می جنگد! خواننده روزنامه‌ای کثیر‌الانتشار و غیرتخصصی چون اعتماد با خود چه اندیشه‌ای خواهد کرد؟ میترا شخصیتی بوده همچون زرتشت که میان آنها جنگی درگرفته است؟ خیر! در سراسر گاتاهای زرتشت اصلا میترا وجود ندارد که زرتشت بخواهد او را نفرین کند و با او بجنگد. واژه میترا در گاتاها نه اسم خاص که به معنای پیمان است. میترا در بخش‌های دیگر اوستا به‌ویژه یشت‌ها که به گفته خود دکتر رجبی، پیوندی با زرتشت ندارد شناسایی شده و پس از اهورا‌مزدا بزرگترین و مقدس‌ترین شخصیت دین زرتشتی است. یشت‌ها به ‌ویژه مهر یشت به گفته اوستا‌شناسان، کهن‌ترین بخش کل اوستا از دید مضمون و محتوا است (۲۴) و روشن نیست ایشان چگونه تألیف مهریشت و تقدس میترا را به دوره ساسانی منتقل می‌کنند! شگفتا که این کوچک‌ترین، باید اشتباهات مورخ بزرگی چون ایشان را اصلاح کنم!

می‌فرمایند: تاریخ اول ما را هم این اعراب نوشتند. البته بیشتر این مورخان مثل طبری خون ایرانی داشتند و نگاه‌شان ایرانی بود. ابن اثیر، طبری، ابن خلدون، ابن بطوطه و ابن مسکویه تماماً عرب بودند اما با نگاه و شعور ایرانی می نوشتند. اگر داشتن خون ایرانی یعنی ایرانی بودن، که دکتر رجبی باز تناقض دیگری فرموده‌اند. مگر اینکه ایشان خون ایرانی را از ایرانی بودن جدا کرده و ادعا کنند که این مورخان به جهت عربی نوشتن، نمی‌توانند ایرانی باشند و عربند. این داستان غم‌انگیزی است که دکتر رجبی را در کنار شیوخ عرب که بزرگان فرهنگی ما را مصادره می‌کنند قرار می‌دهد!

سپس به نقد طبری می‌پردازند و می‌گویند: منتها اگر تاریخ ۱۵ جلدی طبری را مجدد ویراستاری کنی دو جلد بیشتر نمی‌ماند و الباقی همه گزارش‌های خیالی است! من با ویراستاری متون کهن و کلاسیک به این شیوه! حذف آنچه خوشمان نمی‌آید آشنا نیستم ولی پیشنهاد می‌کنم با همین نگرش به هرودوت و دیگر تاریخ‌نویسان غربی نگاه کنند و ببینند آیا آنها دچار همین خیال‌پردازی‌ها نشده‌اند؟

ایشان همان‌گونه که اشاره شد، گفته‌اند مورخان عرب با نگاه و شعور ایرانی می‌نوشتند. که باز گره‌ای به گره‌های بحث می‌افزاید. و سپس از ابن خلدون تاریخ‌نگار عرب نقل می‌کنند که فهیم ترین ملت دنیا ایرانی‌ها هستند و این ایرانی‌ها هستند که به جهان اسلام فرهنگ دادند. و البته کوچک‌شماری‌ها و بدگویی‌های شدید ابن خلدون به عرب‌ها را نیز می‌دانیم که با سخنان پیشین دکتر رجبی متناقض است. سخنانی چون: اعراب نوشتن را دوست داشتند. ملتی عاشق‌پیشه بودند. رئوف و عاطفی بودند. روی سنگ شعرهای عشقی می نوشتند.!

ایشان با نادیده انگاشتن انبوه تاریخ‌نویسان ایرانی که به زبان عربی در سده‌های سوم تا هفتم نوشته بودند، می‌فرمایند: شکوفاترین عصر تاریخ‌نویسی ایرانی در زمان مغول است. با رشیدالدین فضل‌الله که خودش وزیر بود، شروع شد و کم‌کم ایرانیان به نوشتن علاقه‌مند شدند. خواننده این سطور به راستی درمی‌ماند که اگر نوشتن و تاریخ‌نوشتن ملاک است، پس چگونه می‌توان انبوه نویسندگان و تاریخ‌نویسان پیش از یورش مغول را نادیده گرفت؟ بر هر آگاهی روشن است که یورش مغول پایان عصر زرین دانش و فرهنگ ایرانیان و مسلمانان است و نه آغاز آن! ولی نویسنده سده‌های گمشده که پیشتر هزاره‌های پیش از اسلام را گم کرده بود همپا با دولت‌های عربی و ترکیه، هویت ایرانی نویسندگان آن دوران زرین را انکار می‌کند.

اصلاً بیایید همچو دکتر فرض کنیم که نوشتن، یعنی فارسی نوشتن و نویسنده ایرانی و تاریخ‌نویسی ایرانی یعنی نوشتن به فارسی. در این صورت بلعمی را چه کنیم؟ فارسنامه ابن‌بلخی را کجا پنهان کنیم؟ یاد و خاطره بیهقی را چگونه بزداییم؟ دشوارترین کار یافتن جایی برای پنهان کردن شاهنامه فردوسی است. اثر بزرگی که اگر بخشی از آن استوره و داستان‌های حماسی ملی است، بخشی از آن را هیچ نمی‌توان خواند جز تاریخ منظوم و چقدر بی‌انصاف است آن‌کسی که تاریخ فردوسی را به جرم! منظوم بودن، تاریخ ندانسته ولی طبری و هرودوت که اگر بیش از شاهنامه، داستان خیالی نداشته باشند، کم از آن ندارند را شاهکارهای تاریخ یونانی و عربی بداند!

ادامه نوشتار دکتر هم خالی از تمسخر و هجوگویی نیست. تاریخ‌های ایرانی را به‌به التواریخ و چه‌چه التواریخ می‌خواند که  برای حاکم و شاه نوشته می‌شد تا او خوشش بیایدحال‌آنکه این ویژگی بنیادین تاریخ سنتی است که در همه جا ثابت بود و فقط از زمان شکل‌گیری تاریخ مدرن است که این ویژگی محکوم و طرد شد.

می‌فرمایند: اولین مورخ فهمیده ما محمدحسن‌خان اعتمادالسلطنه است ایشان نسبت به مورخان پیشین ایران نظر لطف دارند که آن‌ها را نفهمبده قلمداد می‌کنند! می‌فرمایند: اوست که اولین بار تاریخ ایران با رفرنس و سند نوشته خواننده دچار توهم می‌شود که آیا دیگران از ازل با رفرنس و سند می‌نوشتند و تنها ایرانیان بودند که بسیار دیر به این شیوه روی آورده‌اند؟ آیا هرودوت، گزنفون، دیودور، پلوتارک، آمیانوس و دیگر غربیان پیش از دوران عصرجدید، با رفرنس و پانوشت می‌نوشته‌اند؟! یا این شیوه مدرن تاریخ‌نویسی است که عمرش به زحمت به دو سده می‌رسد؟ سپس برای اینکه فهمیدگی و شکوه کار مورخ قاجاری را اثبات کنند، می‌فرمایند پدر او مرگ امیرکبیر را اجرا کرد و او در این‌باره نوشت که امیرکبیر در اثر سرماخوردگی از دنیا رفت! و به این ترتیب بود که اعتمادالسلطنه اعتمادها را از بین برد.

در ادامه  بحث به رفتار اعراب با آثار هنری و فرهنگی ایرانیان می‌رسد و ما با کمک دکتر رجبی پی می‌بریم که آن‌زمان اعراب از یک سازمان میراث فرهنگی برخوردار بوده‌اند و به ثبت آثار می‌پرداختند! ایشان می‌فرمایند: با ورود اعراب آسیب چندانی وارد نشد. نمونه‌اش ایوان مدائن بود که تا این اواخر ماند. پرسش پیش می‌آید که این ایوان مدائن چه بود و چه کاربردی داشت؟ اگر بخشی از کاخ سپید یا کاخ خسرو بود که در تاریخ‌های عربی هم بدان گواهی داده شده، باقیمانده آن کجاست؟ آیا این کاخ در میان یک شهر بزرگ به نام تیسفون در کنار چندین شهر دیگر بود که اعراب به آنها مدائن جمع مدینه یا شهر می‌گفتند؟ و اگر پاسخ مثبت است، باز هم این پرسش پیش می‌آید که بقیه آن کجاست؟ مگر اینکه بگوییم تاق‌کسرا یک تاق در وسط بیابان بوده است!

خوشبختانه دکتر رجبی خودشان پاسخ می‌دهند: البته در آن زمان خلفای وقت، بغداد را با آجرهای تیسفون ساختند. بغداد به معنی خداداد بود و آجرهای تیسفون را برای ساخت آن بردند. عمدی در کار نبود

بهتر بود به جای معنا کردن بغداد آنهم به این شیوه علمی! می‌افزودند که بنا بر جاویدان خرد، خلیفه عرب می‌خواست تاق کسرا یا همان ایوان مدائن را ویران سازد اما نتوانست و مشاوران به او پیشنهاد کردند که دست بردارد، تا در تاریخ‌ها ننویسند کسرا کاخی بزرگ ساخت که حتی خلیفه نتوانست آنرا ویران کند! (۲۵)

پرسشگر روزنامه می‌پرسد: پس این عرب‌ستیزی از چه زمانی شروع شد؟ بی‌آنکه بگوید: کدام عرب‌ستیزی؟ و در این دوره معاصر از چه جریانی می‌توان با عنوان عرب‌ستیزی یاد کرد؟ دکتر رجبی پاسخ می‌دهد: عرب ستیزی چیز جدیدی است. از قرن بیستم شروع شد و ما در‌می‌مانیم که با نگاه به کدام سند می‌توانیم پدیده‌ای به نام عرب‌ستیزی را در دوران معاصر ردیابی کنیم. حال آنکه ایران‌ستیزی نه تنها در میان دولت‌های عرب‌گرا و ترک‌گرای همسایه که در درون ایران خودمان نیز تا همین امروز قابل دیدن است.

می‌فرمایند: وطن‌دوستی و حس ناسیونالیستی هم پدیده قرن بیستم است که در اروپا با امپراتوری روم و آلمان اتفاق افتاد. بحث‌های بسیاری درباره تاریخچه مکتب ناسیونالیسم وجود داشته و دارد و اندیشمندان و جامعه‌شناسان اختلاف‌نظر دارند که این مکتب کهن است یا در سده ۱۷ و ۱۸ به‌ویژه با انقلاب فرانسه‌ شکل گرفته است. اما نشنیده بودیم که کسی آن را به قرن بیستم بیاورد! در ضمن این درباره مکتب ناسیونالیسم است و نه وطن‌دوستی که در کهن‌ترین آثار و نخستین سنگ‌نبشته‌ها، کتاب‌ها، دفترها، حماسه‌ها و استوره‌های بشر، به‌ویژه آثار ایرانی دیده می‌شود. آیا دکتر رجبی، شاهنامه و بیت‌های سرشناس آنرا ندیده‌اند؟ دریغ است ایران که ویران شود / کنام پلنگان و شیران شود یا اگر سر‌به‌سر تن به کشتن دهیم /  از آن به که کشور به دشمن دهیم. دکتر رجبی در ادامه پریشان‌گویی‌های خود فرموده‌اند: وطن‌دوستی و حس ناسیونالیستی در اروپا با امپراتوری روم و آلمان اتفاق افتاد. باور بفرمایید این عین گفتار ایشان است و من نمی‌دانم چگونه می‌توان امپراتوری روم با بیش از ۲۰۰۰ سال پیشینه و پادشاهی‌های ژرمنی پرسابقه را به قرن بیستم آورد!

سپس به هیجان‌انگیز‌ترین بخش گفتار ایشان درباره کوروش بزرگ می‌رسیم که البته نوین نیست و سه سال پیش نیز در مصاحبه‌ای همین گفته‌ها را بیان کرده بودند و من همان زمان نیز پاسخ داده بودم.

می‌فرمایند: آن استوانه منشور آزادی و حقوق بشر نیست. بله، بسیاری از پژوهشگران و صاحب‌نظران غربی چنین گفته‌اند و تلاش کرده‌اند آثار دیگری را جایگزین آن کنند. ولی انتظار از پژوهشگر ایرانی که ادعا می‌کند به تاریخ ایران علاقه‌مند است، چیز دیگری است. دوست دارم بدانم که ملاک دکتر رجبی برای اینکه آن را منشور آزادی نمی‌دانند، چیست؟ ایشان بدون ارائه کوچکترین نقدی بر منشور کوروش، سخن از جهانگشایی کوروش می‌زنند که بحثی است جداگانه و باید آنرا سفسطه دور شدن از اصل موضوع دانست. (۲۶)

می‌فرمایند: استوانه منشور آزادی و حقوق بشر نیست. اگر این طور بود پس کوروش بزرگ در بین‌النهرین چه کار می‌کرد؟ پاسخ روشن است: که آزادی بدهد -البته اگر اسناد خود بابلیان از جمله سالنامه نبونید، کتیبه حران و گفتار کاهن بابل در دیباچه استوانه بابلی را ملاک قرار دهیم و نه خیالپردازی امروزیان را- (۲۷)

و جالب آنکه ایشان در همین مصاحبه اعراب را آزادی‌دهنده و رهاننده ایرانیان از ستم کمرشکن شاهان باستانی دانسته بودند! یورش اعراب با انواع روش‌ها توجیه می‌شود ولی به کوروش که می‌رسیم، فریاد می‌زنیم او در بابل چه می‌کرد؟!

بی‌هیچ سندی می‌فرمایند: کوروش در بابل و بین‌النهرین برخی جاها را نیز آتش زد و سوزاند و از بین برد. تا آن هنگام که سندی از ایشان ارائه نشود چه می‌توان گفت؟ سفسطه نهادن بار اثبات به روی دوش دیگری.

می‌فرمایند: او سه امپراتوری بزرگ جهان را از میان برد. بیایید فرض کنیم منظور ایشان ماد، لیدیا و بابل بوده است. اما آیا می‌دانیم امپراتوری یعنی چه؟ امپراتوری نتیجه چیرگی یک قوم یا ملت بر اقوام و

 محوریت یک قوم مرکزی، امپراتوری ایجاد می‌شود و آنگونه که تاریخ می‌گوید، تشکیل امپراتوری نه به خواست ملت‌ها و اقوام دیگر که نتیجه جهانگشایی‌های پیروزمندانه یک قوم یا ملت به رهبری یک امپراتور بوده است. یعنی قوم سرور و بهتر بگوییم فرمانروایان قوم مرکزی -به زور- همسایگان را به زیر یوغ خود می‌کشیدند و این است تاریخ امپراتوری‌ها که از آشور در سده نهم و سپس بابل در سده هفتم پیش از میلاد آغاز می‌شود و به امپراتوری بریتانیای کبیر و آلمان نازی و شاید اتحاد جماهیر شوروی در سده بیستم ختم می‌شود. پرسش اینجاست که بر اساس کدام ملاک، امپراتوری‌های بابل و از حق وجود داشتن برخوردار بودند؟ چه کسی به امپراتورهای پیش از کوروش چنین اجازه‌ای داده بود که امپراتوری بسازند؟ اگر چنین حقی نداشتند و نامشروع و ستمگر بودند که تاریخ سنتی و مدرن این را تأیید می‌کند پس باید کوروش را ستود که بساط آنها را برچید و اگر آن زمان ملاکی برای مشروعیت و حق فرمانروایی وجود نداشت و بهتر بگوییم، یگانه ملاک دوران پیشامدرن زور بود، در این صورت چگونه می‌توان کوروش را برای انجام کاری که هر کسی که توانش را داشت، انجام می‌داد اما چنین نشد، محکوم کرد؟! امپراتوری، سرنوشت محتوم تمدن بشری از هزاره نخست پیش از میلاد تا همین چند دهه پیش بود و یگانه ملاک، آن است که ببینیم کدام امپراتوری بهتر رفتار کرده ‌است، به انسانیت احترام گذاشته ‌است و تمدن بشری را به پیش رانده ‌است.

ایشان سپس می‌گویند: امروز به تمام اروپا توجه کنید. علائم سپر و شیر رویت می‌شود. اروپا که شیر ندارد. این سپر ایرانی با جنگ‌های صلیبی به اروپا رفت و الگو شد و امروز به مارک و علامت تبدیل شده است. خواننده شگفت‌زده می‌ماند که باقی ماندن نشان شیر در اروپای امروزین چه پیوندی با ستم و محکومیت کوروش می‌تواند داشته باشد؟ که اگر به زیبایی اعلامیه کوروش توجه می‌کنیم باید به این موارد هم توجه کنیم به کدام موارد توجه کنیم؟

شوربختانه، پاسارگاد و ماجرای سد سیوند نیز از لطف و مرحمت ایشان بی‌نصیب نمانده است. در پاسخ به اینکه آیا در تنگه بلاغی آثار باستانی پیدا شده، فرموده‌اند: همه جای ایران همین است. این تپه‌های قیطریه که یکی از باستانی‌ترین تپه‌های جهان است اگر حفاری شود یکی از پروژه‌های جهانی است و قدمت سیلک را دارد. همه جای ایران همین است. آب نداریم ولی عتیقه داریم. نخست اینکه چطور می‌توان گفت همه جای ایران همین است و آنگاه با این استدلال، مناطق باستانی و به ویژه مناطق کاوش نشده را بی‌اهمیت دانسته و جواز ویرانی آن‌ها را صادر کرد؟ دوم اینکه ایشان از کجا می‌دانند که قیطریه قدمت سیلک را دارد؟ حال آنکه به گفته خودشان هنوز حفاری نشده و سوم اینکه به کار بردن واژه عتیقه به جای آثار باستانی کاوش شده، چگونه نشان از همان علاقه ادعا شده به تاریخ ایران را دارد؟

فرموده‌اند: یک باستان‌شناس خوب به صورت علمی ثابت کرده این رطوبت برای پاسارگاد خوب است! چه بهتر است که نام آن باستان‌شناس خوب! را می‌گفتند. آیا ایشان پس از سال‌ها پژوهش و تحصیل و تدریس، آن‌هم در آلمان، هنوز نمی‌دانند که حتی در یک مصاحبه شفاهی هم گوینده وظیفه دارد هر سخنی که ممکن است مخاطب به آن شک کند را با مدرک و سند همراه سازد؟! شگفتا! به هر رو امیدواریم آن باستان‌شناس خوب، آن ‌کسی که من گمان می‌کنم و همواره همنشین و هم‌سخن دکتر رجبی است، نباشد که هیچ نهاد رسمی و غیررسمی در ایران و جهان او را باستان‌شناس نمی‌داند.

درباره اصفهان هم فرموده‌اند: در اصفهان هم می گویند نباید مترو احداث شود چون باعث تخریب زاینده‌رود می‌شود من نشنیده‌ام که دوستداران یادمان‌های تاریخی و میراث فرهنگی جایی گفته باشند که در کلان‌شهر میلیونی اصفهان، مترو نسازند! آن‌هم به این دلیل که به زاینده رود آسیب می‌زند! این هم سفسطه حرف توی دهان دیگری گذاشتن است. سخن دوستداران میراث ایران این بوده که در این کشور پهناور، چرا خط آهن حتماً باید از کنار نقش رستم رد شود، چرا سد سیوند باید دشت پاسارگاد که محوطه‌ای جهانی و نه فقط ایرانی است، را در برگیرد و مترو روبه‌روی تاق بستان ایستگاه بزند تا از زیر تاریخی‌ترین خیابان ایران یعنی چهارباغ رد شده و به پل های تاریخی زاینده‌رود و نه زاینده‌رود آسیب بزند؟ و ده‌ها نمونه دیگر.

ایشان از این سخنان نتیجه می‌گیرند که هنوز روایی هستیم و روی شنیده‌های شاخ و برگ داده شده هیاهو می‌کنیم. یکی آمده سایت پاسارگاد راه انداخته و حرف از میراث فرهنگی و وامصیبتا می‌زند و یکدفعه آن وسط می‌پرد و از حجاب و برخوردها با آن می‌گوید. اینها چه ارتباطی به هم دارند، من نمی‌دانم. به این می‌گویند سفسطه پرداختن به اشخاص برای تأثیرگذاری انحرافی بر استدلال از طریق سوء استفاده (۲۸) حال‌آنکه به گمان من همین مصاحبه بهترین مصداق برای روایی‌گری و شاخ‌و‌‌برگ دادن‌های بی‌ربط و بی‌مفهوم و گنگ و گیج‌کننده و هیاهوهای جنجالی است.

بحث دیگر فیلم ۳۰۰ بود. که در این‌باره هم دو سال پیش سخنانی بیان داشتند که به جای آنکه مرهمی بر زخم این اثرِ زشت و غیر‌هنری باشد، مثل نمک بر زخم  ایرانیان بود تا باز هم ثابت کند که ایشان به تاریخ ایران علاقه‌مندند! ۳۰۰ با به تصویر کشیدن خشایارشا ایرانی، با بازی یک آمازونی‌تبار و با آرایش زنانه! و از آن بدتر به تصویر کشیدن سپاه او که می‌دانیم دربرگیرنده همه ملت‌های آسیایی و مصری بود -با بدترین گریم و آرایش- و بدتر از همه، تحریف آشکار رویدادهای تاریخی، ایرانیان را رنجاند. ولی ایشان سوی پیکان حملات خود را نه به سازندگان فیلم که به منتقدان و ایرانیان معترض گردانده و گفتند لئونیداس حق داشته تا از اسپارت دفاع کند و خشایارشا بی‌جهت به آنجا یورش برده است! درحالی‌که سخن گفتن از فلسفه جنگ‌های ایران و یونان و مشروعیت دفاع اسپارتیان از شهر خود کمترین پیوندی به توهین روشن و آشکار فیلم ۳۰۰ به ملت ایران و به گمان من همه شرقیان نداشت. این هم نمونه‌ای دیگر از سفسطه دور شدن از اصل موضوع به منظور تحمیل نتیجه دلخواه به بحث است.

تعریف ایشان از کلیت هالیوود را کنار می‌گذارم که به راستی سطحی است و بی‌بنیاد. ایشان فیلم‌های خرافه‌ستیز جریان روشنفکری علیه کلیسا و فیلم‌های سیاسی ضدجنگ علیه دولتمردان کاخ سفید را با فیلم مضحک و شرم‌آور ۳۰۰ یکی می‌کنند و می‌گویند چون هالیوود جورج بوش را شدیداً به نقد می‌کشد، قداست پاپ را زیر سؤال می‌برد و به مسیح دیدی منتقدانه دارد، پس حق دارد ۳۰۰ را بسازد! به این می‌گویند سفسطه قیاس نابجا (۲۹) حال‌آنکه توهین آشکار به یک ملت و به تمدنی که فراموش نشده و بی‌وارث نیست و امروز نزدیک به ۱۰۰ میلیون وارث دارد، هرگز توجیه‌پذیر نیست و همه منتقدان ۳۰۰ نیز عنوان کرده‌اند که اگر اوضاع سیاسی جهان چنین نبود و ما بیننده رابطه تیره امروزین میان ایران و آمریکا و در کل ایران و غرب نبودیم، هرگز ۳۰۰ به این شکل آفریده نمی‌شد.

ایشان می‌فرمایند: اگر انتقاد می‌کنیم باید به همه موارد اعتراض کنیم. به مسیحیت و حضرت عیسی و سایر ارزش‌های دیگر هم اهانت می‌شود نه اینکه فقط به این مزخرفات مربوط به خودمان اعتراض کنیم! که باز سخنی است بیجا. مگر خود کم گرفتاری داریم که بخواهیم به همه آثار هالیوود که می‌دانیم بخش بزرگی از صنعت سینمای جهان را در بر گرفته با دیدی انتقادی بنگریم و هر کجا کمترین توهینی به هرچیزی دیدیم، به آن اعتراض کنیم؟!

می‌فرمایند: لئونیداس آنها همان آریوبرزن خودمان استکه باز قیاس نابجاست. اینگونه قیاس مربوط به میتولوژی است. برای نمونه کسی بگوید مارس همان بهرام خودمان است، ونوس همان آناهیتا، زئوس همان اورمزد یا سورنا همان رستم است. شاید این درست باشد اما در تاریخ نمی‌گویند: لئونیداس همان آریوبرزن است! می‌گویند لئونیداس کاری را کرد که ۱۵۰ سال پس از او آریوبرزن کرد، دفاع از میهن با سپاهی اندک در برابر سپاه بزرگ مهاجم.

سپس می‌فرمایند: چطور آریوبرزن با ۳۰۰ نفر جلوی اسکندر ایستادگی می‌کند و قهرمان ملی می‌شود ولی لئونیداس حق ندارد در آن تنگه ترموپیل جلوی سپاه ایران ایستادگی کند. این گونه سخن ‌گفتن باور کردنی نیست! اصلا چه کسی درباره حقّ لئونیداس شاه اسپارت سخن گفته است؟ پرسشگر هم، چنین پرسشی نکرده بود! حقّ لئونیداس در دفاع از شهر چیزی‌است که به خودش و به مردمان اسپارت در آن‌روزگار مربوط می‌شود، نه به من و شما. بحث درباره توهین سازندگان فیلم ۳۰۰ به ایرانیان بود و ببینید که چگونه دکتر رجبی با بهره‌گیری از یک سفسطه ترکیبی، بحث را به جایی دیگر می‌برند! پس از آن باید پرسید آریوبرزن کجا قهرمان ملی ایران شده است؟! بگردید ببینید کدام اثر هنری برای ستایش از او ساخته شده و کجا به نامش کوچه و خیابانی گذارده‌اند و برایش یادبودی گرفته‌اند؟ اصلاً چند درصد از ایرانیان امروزی آریوبرزن را می‌شناسند؟ مشکل همین‌جاست که آن‌ها لئونیداس را قهرمان ملی کرده‌اند ولی ما نه. چرایی‌اش را دکتر رجبی باید بهتر بدانند.

درباره آشنایی ایشان با ساختارهای سینمایی نیز همین بس که می‌فرمایند: اگر خشایارشا سوار بر دایناسور می‌آمد، تعجبی نداشت چون ساختار هالیوود همان است. حال‌آنکه هالیوود اتفاقاً ساختار نیرومندی دارد که توانسته است، جهان را تسخیر کند. یک فیلم یا تخیلی فانتزی است و یا تاریخی. اگر فانتزی باشد می‌تواند شاه را سوار بر موجودات ماقبل انسان یا موجودات تخیلی نشان دهد ارباب حلقه‌ها که در آن صورت حق ندارد نام آن پادشاه و یا نام شخصیت‌های داستان را از میان نام‌های مشخص تاریخی برگزیند. اگر هم فیلم تاریخی است، آنگاه به هیچ روی حق ندارد تا وارد فضای فانتزی شود. نقد ۳۰۰ دقیقا مطابق با استانداردها و ساختارهای سینمایی بوده است.

و جالب آنکه می‌فرمایند: ایرانی‌ها آن را پرفروش کرده‌اند! حال آنکه می‌دانیم ایران یگانه کشوری است که آثار هالیوود در آن نمایش داده نشده و فروش نمی‌رود و ایرانیان هیچ نقشی در فروش جهانی آثار هالیوود ندارند. چند میلیون ایرانی مهاجر هم در برابر کل بینندگان این فیلم ناچیز هستند. شاید هم منظورشان جنجالی کردن و در نتیجه تأثیر مثبت در فروش باشد که باز هم نادرست است و ایرانیان چندان قدرت رسانه‌ای ندارند که بخواهند بر جهان تأثیرگذار باشند.

و سپس می‌فرمایند: چرا نمی‌گوییم میلیون‌ها مقاله و تاریخ ما را غربی‌ها نوشته‌اند. از اغراق نهفته در این سخن که بگذریم، هیچ خردمندی ناسپاس نیست. کار نیک فرهنگی شایسته سپاسگزاری و گرامی‌داشت است و در مقابل کار ضدفرهنگی شایسته نکوهش. هیچ تفاوتی ندارد که انجام‌دهنده غربی است یا شرقی، ایرانی است یا بیگانه. همچنان‌که ما خدمات والتر هینتس آلمانی به ایران را می‌ستاییم و نسبت به گفتارهای این چنینی دکتر رجبی نقد وارد می‌کنیم. جای یک پرسش دیگر هم وجود دارد و آن اینکه چگونه ایشان فهمیده‌اند غربیان میلیون‌ها مقاله درباره تاریخ ایران نوشته‌اند؟! آیا در بهترین حالت شمار دانشمندان ایران‌شناس غرب از سده ۱۹ تا امروز به ۱۰۰۰ نفر می‌رسد؟ به گمان من خیلی کمتر است. حال اگر گمان بریم که هر ایران‌شناسی ۱۰۰۰ مقاله نوشته که من هرگز چنین نمی‌اندیشم، در این صورت دستِ بالا به یک میلیون مقاله هم نمی‌رسیم و نمی‌دانم چگونه می‌توان گفت میلیون‌ها مقاله نوشته شده است!؟

در ادامه نیز فرموده‌اند: چرا به گزنفون اشاره نداریم که در کوروش‌نامه از کوروش یک شخصیت والا برای تمام اعصار ساخته است.

فرموده‌اند: نگاه دوطرفه و بدون غرض کار را آسان می‌کند و باعث می‌شود بدون خشم به تاریخ نگاه کنیم. داوری بماند برای شما خوانندگان که گفتارهای ایشان را درون گیومه خواندید و سپس پاسخ‌های مرا. آنگاه بگویید که گفتار ایشان نسبت به تاریخ غرض‌ورزانه و خشمناک است یا گفتارهای من؟

به گمانم بهترین درسی که از دکتر رجبی گرفتم این است که هرگز دچار سفسطه تشخص به اتوریته نشوم. تشخص به اتوریته یعنی فلان موضوع این‌چنین است، تنها به این دلیل که شخصیت مطرحی آنرا گفته است. اینکه کسی از جایی معتبر، مدرکی معتبر گرفته و کتاب‌هایی نوشته، دلیل نمی‌شود تا هر آنچه گفت را دربست بپذیریم. گفتار و نوشتار باید اندیشمندانه، منطقی و مستدل باشد. در پایان آرزو میکنم که دکتر رجبی این پاسخ را بخوانند و یا دستکم مصاحبه خود را چند بار بادقت بخوانند و تلاش کنند تا در مصاحبه‌های آتی این اندازه آشفته و پریشان و متناقض و سفسطه‌وار سخن نگویند. من بیش از آنکه به محتوای ایران‌ستیزانه برخی بندهای بالا معترض باشم، به پریشان‌گویی و گفتارهای بی‌سند و متناقض ایشان نقد دارم. پس امیدواریم دستکم بیننده گفتارهایی استوار و توانمند از سوی ایشان باشیم.

 

۲۲ آبان ۱۳۸۸

پاورقی و یاری‌نامه‌ها

۱.      Rawlinson, Sir. H.C (1849)؛ London : The Behistun Cuneiform Inscription.

2.      Herzfeld, E. (1938)؛ Berlin : Altpersische Inschriften

3.        اکبرزاده به نقل از ژینیو، فیلیپ. (۱۹۹۱)، زوندرمان (۱۹۸۶)، مکنزی (۱۹۸۹)، هومباخ (۱۹۸۰)، هنینگ (۱۹۶۳)، سنگ‌نوشته‌های کرتیر موبدان موبد (پازینه: ۱۳۸۵، ۲۶ و ۲۷).

۴.        همان

۵.      Generalization Bottom up

6.      Fallacy of Exclusion

7.        اکبرزاده، داریوش به نقل از ژینیو، فیلیپ (۱۹۹۱)؛ همان، صفحه ۳۵ و بویس، مری (۱۳۸۱)؛ زردشتیان، ترجمه عسکر بهرامی، انتشارات ققنوس، صفحه ۱۴۶.

۸.        برای آگاهی درباره پیروزی‌های نظامی خسرو پرویز نک به کریستن سن، آرتور: ایران در زمان ساسانیان، ترجمه رشید یاسمی.

۹.      Argumentum ad logicam

10.   فرای، ریچارد نلسون (۱۳۸۳)؛ میراث باستانی ایران، ترجمه مسعود رجب‌نیا، انتشارات علمی فرهنگی، صفحه ۳۸۱.

۱۱.   شاهنامه، ویرایش ژول مول، انتشارات میلاد، صفحه ۷۱۹.

۱۲.   نک به بخش‌های گوناگون اوستا از جمله مهریشت: بند ۲۶ و ۳۴ و فروردین‌یشت: بند ۱۰۴ و اردیبهشت‌یشت: بند ۹ و خرده اوستا: کشتی افزون.

۱۳.   فرای، ریچارد نلسون (۱۳۸۳)؛ همان، صفحه ۳۸۸ و زرینکوب، عبدالحسین: دو قرن سکوت (۱۳۳۰)؛ صفحه ۱۲۲.

۱۴.   Shifting the Burden on the proof

15.   نک به شمار شاهان ساسانی در پیرنیا، حسن: ایران باستان.

۱۶.   Accidental reason

17.   زرینکوب، عبدالحسین: دو قرن سکوت، همان، صفحه ۱۰۰ و ۱۸۰.

۱۸.   Straw Man

19.   ابن‌خلدون: مقدمه، چاپ مصر، صفحه ۲۸۵ و ۲۸۶. همچنین نک به زرینکوب، عبدالحسین، همان، صفحه ۹۷.

۲۰.   تفضلی، احمد و آموزگار، ژاله : زبان پهلوی (انتشارات معین ۱۳۸۲) صفحه ۵۳

۲۱.   . الفهرست، محمد اسحق ابن ندیم، ترجمه‌ی رضا تجدد، تهران، ۱۳۴۶، صفحه ۱۵ تا ۱۶.

۲۲.   کریستن‌سن، آرتور: همان.

۲۳.   عهد عتیق، کتاب عزرا

۲۴.   بویس، مری، همان: صفحه ۶۴ و رضی، هاشم: اوستا (۱۳۷۴)؛ انتشارات فروهر، صفحه ۲۳۶.

۲۵. مجمل التواریخ و القصص، چاپ تهران، ۱۳۱۸، صفحه ۵۱۵.

  1. Missing the Point

27.  فرمان کوروش بزرگ، عبدالمجید ارفعی، فرهنگستان ادب و هنر ایران، ۱۳۵۶.

  1. Argumentum ad hominem/Abusive

29.   False Analogy

پاسخ دکتر پرویز رجبی به دکتر جلیل دوستخواه درباره‌ی نقد آقای بهرام روشن‌ضمیر

سلام ... بر آقای روشن‌ضمیر نباید پوشیده باشند که من برای نخستین بار سی سال پیش تاریخ جامع خط میخی فارسی باستان را نوشته ام. یا ایشان نباید از هزاره‌های گمشده بی‌خبر باشند و یا ترجمه‌های من به نام‌های از زبان داریوش و داریوش و ایرانیان را ندیده باشند. بنابراین من نمی‌توانم گفته باشم که پروفسور هینتس برای اولین بار خط میخی فارسی باستان را خوانده است! فرض بر این که در مصاحبه‌ای تلفنی، سهوا مبتدا با خبر همخوانی نداشته باشد؛ پس ما کی می‌خواهیم از پیراهن عثمان دست بکشیم؟ من نمی دانم فایده‌ی این اشاره‌ها چیست. ایشان باید توجه می‌کردند که تفاوت بسیاری میان تالیف و مصاحبه است و در مصاحبه معمولا جای اسناد و تکیه‌گاه‌ها خالی ‌است.
با این همه، من از کوشش های پیوسته‌ی آقای روشن‌ضمیر برای آشنایی با تاریخ خشنودم. دستشان درد نکند.

پرویز رجبی

www.iranshahr.org/?p=3440

 

پروژه نوین باستان زدایی کلید خورد

پیشکش به کاوشگران، مرمتکنندگان و باستانشناسانی که به هر نیت، عمر خود را در زیر آفتاب سوزان ایران گذراندند تا شکوه گذشته را از زیر خروارها خاک بیرون کشند و به دست آیندگان بسپارند.‌‌‌

بهرام روشن‌ضمیر- در هفته گذشته با دو نوشتار جالب روبرو شدم. نخست، مقاله‌ای از مجله تایم آمریکا که در آن سپاه جاویدان دوران هخامنشی، به عنوان دومین واحد نظامی شکست‌ناپذیر تاریخ بشر و نخستین در میان ارتش‌های باستانی برگزیده شده بود. و دوم، مقاله‌ای از شخصی به نام فضل‌الله موحد در تارنمای برهان که در تارنمای تابناک بازچاپ شد و در آن نظر ناصر پورپیرار مبنی بر دروغین و ساختگی‌بودن میراث جهانی تخت‌جمشید به گونه‌ای دیگر بیان شده بود. به فاصله چند روز بعد نوشتاری دیگری از همین فرد در این دو تارنما به چاپ رسیده بود که این بار بی‌محاباتر به میراث جهانی پاسارگاد پرداخته بود و آن را به کل ساخته‌شده در دهه ۴۰ خورشیدی دانسته بود.

به‌راستی روشن نیست تا کی زمان و انرژی ما به جای کشف ناشناخته‌ها درباره ایران، باید صرف اثبات وجود آفتاب در روشنایی روز شود! با این همه پروژه باستان‌زدایی از تاریخ ایران در سال‌های گذشته با چنان توان و گستردگی و پیچیدگی آغاز به کار کرده است که چاره‌ای جز رویارویی نیست. دست‌اندرکاران این پروژه با بودجه‌های کلان، امکانات حرفه‌ای و نیروهایی تمام‌وقت و با پشتیبانی کامل برخی نهادها دست به کار شده‌اند و پس از چاپ کتاب، اکنون در حوزه فضای مجازی اینترنت به فعالیت مشغول‌اند و از این سو ما تقریبا هیچ‌کدام از این عناصر را در اختیار نداریم. با این همه مهر و عشقی که به ایران و فرهنگ ایران و اصلاً خود دانش تاریخ و باستان‌شناسی داریم باعث می‌شود تا در اندازه توان، به پاسخ‌گویی بپردازیم.

دیباچه بحث

در این بخش نشان خواهم داد که ‌غربیانِ خاورشناس، اگر دشمن ایران باستان نبودند، عاشق و دوستدارش نیز نبوده‌اند.

کتاب‌های یونانیان و بربرها اثر امیرمهدی بدیع و تاریخ هخامنشیان دانشگاه خرونینگن هلند (مجموعاً ۲۸ جلد کتاب نسبتا حجیم که خواندن آن به صورت مرتب می‌تواند چند سال زمان بگیرد) ما را با مجموعه‌ای بزرگ از داده‌های خام و تحلیل‌های پخته روبرو می‌سازد. به صورت کلی یک نکته پس از بررسی این دو اثر ممتاز و برتر در حوزه تاریخ ایران باستان بر خواننده مسجل می‌شود و آن این است: خاورشناسان و تاریخ‌نویسان اروپایی/آمریکایی با پیش‌داشتهایی بسیار منفی و تیره و تار به تاریخ شرق باستان و گل سرسبد آن یعنی ایران باستان پرداخته و با کم‌ترین اندازه ممکن از انصاف و بیطرفی تا آنجا که توانستهاند از نقاط مثبت آن کاسته و نقاط ضعف را زیر نیرومندترین ذرهبینها نهادهاند. [۱]

در نوشتارهای عالی‌جنابان باستان‌ستیز در ایران مدام بر این نکته تاکید می‌شود که هدف از باشکوه جلوه‌دادن و تعریف و تمجید تاریخ‌دوران باستان و کوروش و داریوش و فرهنگ مردم باستان از سوی دانشمندان غربی چیست؟ و سپس نتیجه‌هایی شگفت‌انگیز گرفته می‌شود. حال آن‌که به هر دوره از پژوهش‌های غربیان درباره تاریخ و فرهنگ باستان نگاه می‌کنیم، تعریف و تمجید خاصی نمی‌بینیم.

درست در همان زمانی که کتاب یونانیان و بربرها، که نمایانگر ۲۵۰۰ سال دروغ و تهمت و تحقیر غربیان نسبت به ایرانیان (از یونانیان باستان تا اروپاییان قرن بیستم) به گونه‌ای ناقص در ایران ترجمه و منتشر شد، در کتاب دیگری به نام خدمات متقابل اسلام و ایران، نویسنده، همه گزاره‌های ضدایرانی را یک‌جا در کنار هم گرد آورده بود تا ثابت کند ایران باستان، پدیده‌ی دندان‌گیری نبوده است. چندی بعد در همان زمانی که کارگاه‌های هخامنشی‌پژوهی در هلند آغاز به کار کرد تا غرب پس از مدت‌ها به بی‌انصافی و بی‌رحمی خود نسبت به تاریخ شرق، اعتراف کند، در ایران کتابی درباره کوروش بزرگ به چاپ رسید که نویسنده ایرانی، او را غارتگر و خونریز شناسانده بود.

آشنایان با تاریخ و فرهنگ و کارهای تالیفی در ایران بسیار خوانده‌اند که پژوهشگران اروپایی و به‌ویژه یهودیان در حق تاریخ ایران باستان ستم روا داشته و تا آن‌جا که توانسته‌آن را کوچک داشته‌اند تا مبادا ایرانیان باستان جای یهودیان را به عنوان نخستین ملت متمدن خداپرست و دیندار بگیرند.

در همین اوضاع و احوال است که صدای دیگری به گوش می‌رسد که نه‌تنها این غربیان و پژوهشگران یهودی به تاریخ و فرهنگ باستانی ایران ستم روا نداشته‌اند، بلکه آن را بیش از اندازه بزرگ‌نمایی کرده‌اند و حتی می‌توان گفت اساسا پدیده‌ای به نام شکوه و بزرگی باستانی ایران تا اندازه زیادی ساخته و جعل‌شده به دست آنان است. مجموعه کتاب‌های ناصر پورپیرار و هم‌چنین عبدالله شهبازی در اواخر دهه ۷۰ و اوایل دهه ۸۰ خورشیدی در همین راستا طبقه‌بندی می‌شود. اینان با ذکر یک پرسش کارهای پرحجم خود را ارائه داده‌اند و آن این‌که: چرا آنان دایه مهربان‌تر از مادر برای تاریخ و فرهنگ و میراث باستانی ما شده‌اند؟ و بعد تلاش کرده‌اند به پاسخ دست یابند. پاسخ پورپیرار این است که یهودیان تلاش داشتند تا لکه ننگ تاریخ خود را بپوشانند و به همین جهت کل تاریخ شرق باستان را دستکاری کرده‌اند و دوره های باستانی ایران را برکشیده‌اند. پاسخ عبدالله شهبازی هم چنین است که سیاست آژانس یهود هم‌راستا با سیاست‌های استعماری بریتانیا چنین بوده‌است که برای مقابله با فرهنگ اسلامی ایرانیان و هم‌چنین یکپارچگی جهان اسلام، ناسیونالیسم و باستان‌گرایی در دستور کار قرار گیرد و تلاش آنان برای باشکوه جلوه‌دادن دوران باستان از همین روست.

منِ ایرانی نه به عنوان یک پژوهشگر در حوزه تاریخ و فرهنگ باستان، که به عنوان یک انسان ایرانی می‌خواهم یک بار برای همیشه تکلیف خودم را با این موضوع روشن کنم. تردیدی نیست که ایران باستان را غربیان به ما شناساندند. ولی نکته این‌جاست که اساسا خود این پرسش دچار ایراد جدی است و پیش از این‌که کسانی بخواهند بدان پاسخ دهند، باید در درستی پرسش تردید کنند.

در نوشتارهای عالی‌جنابان باستان‌ستیز در ایران مدام بر این نکته تاکید می‌شود که هدف از باشکوه جلوه‌دادن و تعریف و تمجید تاریخ‌دوران باستان و کوروش و داریوش و فرهنگ مردم باستان از سوی دانشمندان غربی چیست؟ و سپس نتیجه‌هایی شگفت‌انگیز گرفته می‌شود. حال آن‌که به هر دوره از پژوهش‌های غربیان درباره تاریخ و فرهنگ باستان نگاه می‌کنیم، تعریف و تمجید خاصی نمی‌بینیم.

داستان باستان‌شناسان غربی در ایران

نیک است بدانیم که غربیان، تاریخ همه کشورهای جهان را مو به مو بررسی کرده و وجب به وجب خاک کشورهای کهن را کاوش‌های باستان‌شناختی کرده‌اند. این منحصر به ایران یا خاورمیانه یا آسیا نیست. زحمت کشیده‌اند، پول خرج کرده‌اند و کسان فراوانی عمر خود را گذاشته‌اند. نه برای آن ملت‌ها که برای خودشان.

هرکس احیانا پس از خواندن کتاب‌ها یا مقالاتی، گمان برده‌است که حاصل تلاش‌های ۱۵۰ ساله غربیان استعمارگر در زمینه باستان‌شناسی، به ایران و ایرانی سود رسانده‌است، سری به موزه‌های لوور پاریس، بریتیش میوزیوم لندن، آرمیتاژ سن پترزبورگ، متروپولیتن نیویورک، انستیتو شرق‌شناسی دانشگاه شیکاگو و برلین و بزند. تا پی برد که هزینه‌های مادی و معنوی موسسات و دانشگاه‌های غربی در ایران و دیگر کشورهای باستانی اساسا یک صنعت یا تجارت سودبخش بوده است. یعنی تیم‌های کاوش باستان‌شناسی که از سوی موزه‌های لوور و بریتیش میوزیوم به ایران و عراق دوران قاجار/عثمانی فرستاده می‌شدند، نتیجه کارشان بزرگی و آبادی این دو موزه بوده است و نه کشورهای صاحب آثار. اگرچه نتیجه حاشیه‌ای کار آنان، این بود که بازدیدکنندگان غربی این موزه‌ها پی به تمدن بزرگ ایران باستان برند. ولی نتیجه اصلی آبادی لوور و بریتیش میوزیوم و تخلیه و ویرانی سایت‌های باستانی ایران و عراق بود. این را همین امروز با نگاه به سایت باستانی شوش می‌بینیم. در آن‌جا هیئت فرانسوی که بنابر قراردادی انحصاری کاوش‌های باستانی ایران را در زمان قاجار بر دوش داشت، هر آن چیزی که مهم و قابل حمل بود را برد و آن‌چه قابل حمل نبود را هم خرد کرد و برد و سپس در لوور مرمت کرد. سرستونی بزرگ و عظیم که فرانسویان با فناوری ۱۰۰ سال پیش توان حمل و گذاشتن آن به درون کشتی را نداشتند را خرد کردند و به لوور بردند که اکنون در آن‌جاست. با خود بیاندیشید که ۲۵۰۰ سال پیش در زمان هخامنشیان، چنین سرستونی چگونه ساخته و حمل شده است؟ سپس تیم فرانسوی با خشت‌های باقی‌مانده در شوش، قلعه‌ای بزرگ بنا کردند. آن هم به سبک اروپایی که به قلعه فرانسوی‌ها معروف است! [۲]

پس از لغو قرارداد انحصاری کاوش‌های باستانی در دوره پهلوی، اوضاع به مراتب بهتر شد و تیم‌های باستان‌شناسی آمریکایی، آلمانی و فرانسوی با دیدی نوین به دانش باستان‌شناسی نگریستند. با این همه در این زمان هم بخشی از اشیا و آثار به خارج انتقال یافته است  و ما دچار آسیب شده‌ایم. نمونه‌اش ارنست هرتسفلد آلمانی که با همه خدماتش به‌ویژه بازسازی بخشی از تخت‌جشمید که امروز به عنوان حرمسرا و موزه تخت جمشید وجود دارد، اصلا به جهت قاچاق اجناس از سوی دولت وقت ایران اخراج شد و جانشینش اریک اشمیت هم تا آن‌جا که توانست و شرایط اجازه داد اجناسی را برای خود و نزدیکانش به غنیمت برداشت و تا مدت‌ها به دوستانش هدایای زیرخاکی می‌داد.

آلبرت اومستد، تاریخ‌نگار سرشناس آمریکایی با توجه به دستاوردهای همین تیم آمریکایی دانشگاه شیکاگو بود که کتاب نامی امپراتوری هخامنشی (ترجمه محمد مقدم) را نوشت که بسیار کامیاب و پرفروش بود. برویم این کتاب را بخوانیم و ببینیم آیا خبری از تمجید و تحسین از ایران باستان هست یا این‌که این کتاب یک کیفرخواست بزرگ و نیرومند بر ضد تاریخ و فرهنگ دوره باستان و هخامنشیان است؟ و سپس حکم دهیم که غربیان عاشق و شیفته هخامنشیان بودند و آن‌گاه آن‌را سیاست نهادهای تصمیم‌ساز بین‌المللی و استعماری بدانیم!

به شما اطمینان می‌دهم که نگاه تیره و کوچک‌انگارانه به ایران باستان از سوی غربیان از چند صدسال پیش از قدرت‌گیری یهودیان آغاز شده و پس از این نقطه عطف مهم برای عالیجنابان نیز بی‌کمترین دگرگونی ادامه یافته و به عصر حاضر رسیده است.

جان گیلیهس نویسنده سرشناس انگلیسی سده هجده میلادی همه صفات منفی را از ایرانیان باستان دانسته ‌است و عناصر شرقیت و بربریت و زنانگی را لحاظ کرده است. (تقریبا هیچ بیهودگی و رذالت و پستی نبود که آنان از هوس بی‌بند و بار و تباهی همگانی حاکم بر بابل سراپا فساد اخذ نکرده باشند!(گیلیه س ۱۷۸۶ ج۱ ص ۳۱۰) او بی‌هیچ شرمی می‌نویسد: سپاه شرقی خشایارشا انبوهی از مردمان بودند که مانند گاو و بدون هیچ نظم و ترتیب و انضباطی گرد آمده بودند (همان، ص ۳۵۰) داوری کاملا جاهلانه او درباره زرتشت و دین ایرانیان باستان از این هم سیاه‌تر است. در اثری از پونس اوگوستن آلتز فرانسوی که به دست رابرتسون به انگلیسی برگردانده شده‌نیز بدترین نسبت‌ها به هخامنشیان داده شده‌است و جالب آن‌که بزرگ‌ترین گناه آنان، دادن نقشی مهم به زنان بوده است!

پژوهشگران غربیِ گردآمده در کارگاه‌های هخامنشی‌پژوهشی هلند، اعتراف کردند که چه پیش و چه پس از دوره کوتاه نازی‌ها، اروپاییان و آمریکاییان با کم‌ترین علاقه موجود به تاریخ و فرهنگ ایران پرداخته و دل‌زدگی و بی‌انصافی از سراسر آنان پیداست.

سر هنری راولینسون را ما ایرانیان نیک می‌شناسیم. افسر و سیاستمدار انگلیسی که در سده ۱۹ سال‌ها در ایران بر روی کتیبه بیستون کار کرد و در پایان به رمزگشایی کامل آن دست یافت و آثاری درباره ایران به چاپ رساند. او را برادری بود به نام جورج راولینسون که ما کم‌تر او را می‌شناسیم؛ در حالی‌که او  ۹ کتاب درباره ۹ تمدن شرقی نگاشته‌است که چهارتای آن به پادشاهی‌های ایران (ماد، هخامنشی، اشکانی و ساسانی) می‌پردازد. او هم‌چنین سرشناس‌ترین مترجم هرودوت به انگلیسی هم هست. او پس از خوانده‌شدن کتیبه‌های هخامنشی به دست برادرش، به نگاشتن تاریخ پادشاهی‌های باستانی شرق می‌پردازد. ولی نگاهی به کتاب او نشان می‌دهد که همان نگاه تحقیر‌آمیز پیشین حفظ شده است. نگاه کوچک‌انگارانه به شرق با نولدکه (خاورشناس آلمانی) پا به سده بیستم می‌گذارد و با ویل دورانت و اومستد (هر دو آمریکایی با آثاری بسیار پرفروش و موفق) ادامه می‌یابد و در اواخر سده بیستم به مانوئل کوک و آملی کورت (انگلیسی) می‌رسد. [۳]

اصل کلام مقاله تخت جمشید جناب فضل‌الله موحد که البته رونوشتی بی‌نام از کارهای جناب پورپیرار است، آن است که کاوشگران غربی آثار ایلامی تخت جمشید را زدوده و آثار ناقص هخامنشی را تکمیل کرده‌اند! پس در نتیجه پروژه مشترک یهود و استعمار، ایلامی‌زدایی تاریخ ایران به سود هخامنشیان است. راست است که هرتسفلد و اشمیت در تخت جمشید به ترمیم و بازسازی و اصلاح آن هم با دانش تازه پاگرفته و نابالغ باستان‌شناسی ۸۰ سال پیش، دست زدند. دیوارهای خشتی را به عمد تا نیمه کوتاه کردند تا به کل فرو نریزند. سرستون‌ها و تخت سنگ‌های فروریخته را تا آن‌جا که می‌شد بر سر جاشان گذاشتند و با جابجایی سنگ‌ها، نگاره‌های نابود و ویران‌شده توسط فرسایش طبیعی و دشمنی و غارت در درازای ۲۵۰۰ سال را ترمیم کردند. این ترتیب و روالی است که باستان‌شناسی در آن زمان در همه جا به کار می‌گرفت.

شاید تنها در دوره آلمان نازی است که به دلایل ایدئولوژیک (دیدگاه‌های نژادی آریایی) پژوهش‌های تاریخی درباره ایران نه تجاری و مادی‌گرایانه بود و نه تحقیرآمیز. ولی این دوره کوتاه (۱۲ ساله) تاثیری کلی بر فضای تاریخ و باستان‌شناسی غرب ایجاد نکرده است. دانشگاه‌های آلمانی هرگز فرصت کافی نیافتند تا در ایران کار کنند و یهودیانی که در ایران به کاوش پرداختند، اصلا دشمن هیتلر و آریایی‌گراها بوده‌اند. درست وارون دروغ بزرگ این عالی‌جنابان، اگر قرار بود جعلی به نام هخامنشیان انجام گرفته و شکوه و بزرگی آنان به رخ کشیده شود، سرنخ عروسک‌گردانان آن نه در دست آژانس یهود که در دست نازی‌های آلمان می‌بود. آلفرد روزنبرگ سرشناس و از نزدیکان هیتلر که همچو بیش‌تر دانشمندان، تنها ژرمن‌ها را در جهان معاصر دارای خون خالص آریایی می‌دانست، می‌نویسد : روزگاری یکی از شاهان ایران در تختهسنگ‌های کوه بیستون این واژهها را حک کرد: من داریوش شاه بزرگ، شاه شاهان از تخمه آریا اما امروز فلان خرکچی ایرانی بی‌بهره از روح و جان و بیخبر و بیاعتنا به گذشته از کنار این کتیبه میگذرد و این یک نشانه از هزاران مورد است که ثابت میکند شخصیت با نژاد زاده میشود و همراه با نژاد میمیرد. (تاریخ هخامنشیان_ جلد پنجم_جوزف ویسه هوفر)

بی‌درنگ پس از سرنگونی نازی‌ها، سیل ناسزاگویی به تاریخ و فرهنگ شرق باستان از سر گرفته شد. اگر هم زمانی کسی به نام هنینگ (زرتشت، سیاستمدار یا جادوگر ۱۹۴۹) تلاش می‌کرد به اتهامات اروپاییان پاسخ دهد، کسی چون نیبرگ (مقدمه چاپ دوم ادیان ایران باستان ۱۹۵۱) بی‌رحمانه به او لقب فاشیست می‌دهد و با تمسخر به هواداران ایران باستان گوشزد می‌کند که دوره نازی‌های آریایی‌دوست به پایان آمده است. از همین روست که پژوهشگران غربیِ گردآمده در کارگاه‌های هخامنشی‌پژوهشی هلند، اعتراف کردند که چه پیش و چه پس از دوره کوتاه نازی‌ها، اروپاییان و آمریکاییان با کم‌ترین علاقه موجود به تاریخ و فرهنگ ایران پرداخته و دل‌زدگی و بی‌انصافی از سراسر آنان پیداست. [۴]

اصل کلام مقاله تخت جمشید جناب فضل‌الله موحد که البته رونوشتی بی‌نام از کارهای جناب پورپیرار است، آن است که کاوشگران غربی آثار ایلامی تخت جمشید را زدوده و آثار ناقص هخامنشی را تکمیل کرده‌اند! پس در نتیجه پروژه مشترک یهود و استعمار، ایلامی‌زدایی تاریخ ایران به سود هخامنشیان است. راست است که هرتسفلد و اشمیت در تخت جمشید به ترمیم و بازسازی و اصلاح آن هم با دانش تازه پاگرفته و نابالغ باستان‌شناسی ۸۰ سال پیش، دست زدند. دیوارهای خشتی را به عمد تا نیمه کوتاه کردند تا به کل فرو نریزند. سرستون‌ها و تخت سنگ‌های فروریخته را تا آن‌جا که می‌شد بر سر جاشان گذاشتند و با جابجایی سنگ‌ها، نگاره‌های نابود و ویران‌شده توسط فرسایش طبیعی و دشمنی و غارت در درازای ۲۵۰۰ سال را ترمیم کردند. این ترتیب و روالی است که باستان‌شناسی در آن زمان در همه جا به کار می‌گرفت.

شگفتا هرتسفلد در مقاله تخت جمشید جناب موحد، مسئول تیم دانشگاه شیکاگو است و متهم درجه یک جنایت فرهنگی. ولی روشن نیست چطور در مقاله پاسارگاد، از هرتسفلد اعاده حیثیت شده است.

شما را به خواندن بخشی از مقاله پاسارگاد فرا می‌خوانم:

کار پاسارگادسازی به دلیل وسیع بودن دامنه‌ی جعل، دل هر جاعلی را وحشت‌زده می‌کرد. هرتسفلد که در ابتدا برای این کار در نظر گرفته شده بود از انجام آن سر باز زد و هزینه‌ی آن را نیز پرداخت. گزارش هرتسفلد از محوطه‌ی موسوم به پاسارگاد برای جاعلین پشت صحنه‌، جالب نبود و آن‌ها اقدام وی را برنتابیدند، زیرا برای اجرای نقشه‌ی پاسارگادسازی اعلام آمادگی نکرد و پاسارگادسازی را بسیار زشت و سرزنش آیندگان را بسیار عظیم می‌دانست، به همین دلیل از آن سر باز زد و به همین خاطر به جرمی که بیش‌تر به یک شوخی شبیه بود از ایران اخراج شد. وی را به قاچاق اشیای عتیقه متهم کرده و از ایران اخراج کردند. لازم به ذکر نیست که اگر شیوه بر مجازات عاملان غربی اشیای عتیقه باشد، باید انبوهی از مستشرقین، سیاست‌مداران و جهانگردان غربی را مجازات نمود. هرتسفلد به شکل مرموزی در حالت انزوا درگذشت. وی در اواخر عمر با آگاهی از خطری که او را تهدید می‌کرد، نوشت: اوضاع روز به روز بدتر می‌شود و دیگر بازگشت به آلمان هم برایم بسیار دشوار است، وضع خطرناکی است و هیچ امیدی برای تحقیقات علمی با تفکر آزاد وجود ندارد. (هرتسفلد نامه‌ای به برستو هشتم آوریل ۱۹۲۵)

ایرادات فرضیه

۱-     روشن نیست که چطور هرتسفلدی که جنایت بزرگ‌تری در تخت جمشید کرده بود، از انجام همان جنایت در پاسارگاد سرباز زده است. اگر او آن اندازه راست‌کردار بود که زندگی خویش را بر روی آن قمار کرد، چرا پیش از این در تخت جمشید دست به آن کار هولناک زده بود؟

۲-     نویسنده پرشتاب این مقاله سرهم‌بندی‌شده نقل قولی از یکی از نامه‌های هرتسفلد آورده‌است تا فضایی هراسناک را علیه او به دلیل ایستادنش در برابر جنایت‌پیشگان باستان‌گرا، ترسیم کند. غافل از آن‌که تاریخ این نامه را خودش در پاورقی آورده‌است. در ۱۹۲۵ هرتسفلد هنوز حتی کار در تخت جمشید را هم آغاز نکرده بود، چه برسد به پاسارگادی که مدت‌ها بعد کاوش شد. هرتسفلد در ۱۹۳۱ پروژه تخت جمشید دانشگاه شیکاگو را آغاز کرد. اجازه کار ندادن دولت رضاشاه به او را هم حتی اگر به دلیل یادشده یعنی قاچاق اشیای عتیقه ندانیم، به دلیل روابط گرم ایران و آلمان نازی بود. دولت رضاشاه روز به روز به آلمان نزدیک و از آمریکا و بریتانیا دور می‌شد و از همین رو کاوش‌های تخت جمشید به مرور از دست آمریکایی- آلمانی‌های یهودی‌الاصل به سوی آلمانی‌های نژادپرست پیش رفت. [۵] و آواره و تنگ‌دست‌شدن هرتسفلد یهودی و ضدهیتلر از این روست.

۳-     به فرض که هرتسفلد که پیش از جنگ جهانی دوم و استروناخ که پس از جنگ به جعل هدفمند آثار تخت جمشید و پاسارگاد دست زده باشند، با روی کار آمدن دولتی یهودی‌ستیز در آلمان و نزدیکی روزافزون آن با دولت ایران، باید بیننده توقف و حتی وارونه‌شدن روند جعل در سایت‌های باستانی ایران می‌بودیم. حال آن‌که مطلقا چنین نیست و نژادپرستان یهودی‌کش آلمانی دقیقا کار تیم پیشین را ادامه دادند و پس از جنگ، کار دوباره به دست غربیان عمدتا یهودی بازمی‌گردد. وارون آن‌چه تنها در وبلاگ‌های فارسی گفته می‌شود، اریک اشمیت که جای هرتسفلد را در ایران ستاند و کارهای مهم‌تری در پارسه و نقش‌رستم، تخت‌سلیمان، چشمه‌علی ری، فیروزآباد و کرد، یهودی نیست. او پس از سفر به ایران با مری هلن یک میلیونر عاشقِ پرواز آمریکایی که او هم یهودی نبود، ازدواج کرد و این دو نام هواپیمای دونفره‌ی خود را دوست ایران گذاشتند و تکنیک عکس‌برداری هوایی را در باستان‌شناسی اختراع و به نام خود ثبت کردند. باز وارون فضایی که هخامنشی‌ستیزان ترسیم می‌کنند. هیچ خبری از بودجه‌های گزاف و کلان نهادهای بین‌المللی و بنگاه‌های استعماری و صیهونیستی نبوده‌است. اشمیت و یارانش در انستیتو شرق‌شناسی دانشگاه شیکاگو دربه‌در در اروپا و آمریکا به دنبال اعانه‌ها و کمک‌های مردمی می‌گشتند و با نامه‌نگاری‌های مداوم چند هزار دلار پول بدست می‌آوردند. نامه‌های آنان اکنون موجود است که در آن گاه به التماس افتاده‌اند که خواهش می‌کنم رقمی اندک بفرستید تا دست‌کم این فصل کاوش به پایان برسد و نیمه‌کاره رها نشود و در پایان هم عملا کار آن‌ها با کمبود پشتیبانی‌مالی روبرو شد و در سال ۱۳۱۸ خورشیدی به پایان رسید.

۴-     یهودی دیگری به نام رومن گیرشمن کمی پس از پایان کار آلمانی‌ها در تخت‌جمشید و تخت‌سلیمان و دقیقا هم‌زمان با استروناخ (جاعل پاسارگاد از نظر جناب فضل‌الله موحد) در ایران کار کرده‌است و اتفاقا آن‌چه امروز به عنوان معماری ایلامی می‌شناسیم که به‌شدت مورد علاقه هخامنشی‌ستیزان ایرانی است، دست‌پرورده‌ی همین باستان‌شناس یهودی یعنی رومن گیرشمن است. اساسا پدیده‌ای به نام معماری و هنر ایلامی در دوره نخست باستان‌شناسی ایرانی در دوره قاجار (از راولینسون و سپس دیولافوا تا پیش از هرتسفلد) شناخته شده نبود و دقیقا آن‌چه به نام هنر ایلامی و هنر پیشاهخامنشی می‌شناسیم، به دست همین یهودیان از دل خروارها خاک بیرون کشیده شده است. سفر به چغازنبیل و نگاه به شکوه زیگورات دوراونتاش و سنجش آن با عکس‌های کهن پیش از کار باستان‌شناسان نشان از آن دارد که آن‌چه در چغازنبیل انجام شده‌است به مراتب تاثیرگذارتر از تخت جمشید و پاسارگاد است. چراکه وارون تخت جمشید و پاسارگاد، نه تاریخ نوشته‌ای از دوران باستان درباره زیگورات چغازنبیل وجود دارد و نه سفرنامه و نقاشی در دوران رنسانس تا معاصر و مردم محلی هم تا پیش از کاوش عظیم صورت‌گرفته در منطقه، چیزی جز یک تپه بزرگ خاک در آن‌جا ندیده بودند. نام زیگورات هم پس از کاوش‌های اروپاییان بر آن گذاشته شد. وگرنه تا پیش از آن کسی نمی‌دانست در ایران هم زیگورات (که آن را معماری آشور/بابلی می‌دانستند) وجود دارد. اگر بنابر نظریه‌های مطرح‌شده در مقاله جناب موحد، یک طرح توطئه جهانی از سوی استعمار و آژانس یهود و همکاران داخلی‌شان (دولت پهلوی) وجود می‌داشت، گیرشمن یهودی با این حجم عظیم کار و با توجه به ناآشنایی پژوهشگران جهانی و مردم محلی با چغازنبیل، می‌توانست با تغییر کاربری هویت ایلامی آن را نیز بدزدد. تا این‌چنین این اثر عظیم در کنار تخت جمشید و پاسارگاد به ثبت جهانی یونسکو نرسد و در تارک هنر ایران باستان ندرخشد. مگر این‌که گیرشمن و تیم کاوش او را مستقل از یهودیان جاعلی چون هرتسفلد و کرفتر و استروناخ بدانیم که در این صورت یا گیرشمن کار در این فضای کثیف را تاب نمی‌آورد و به مبارزه بر می‌خیزید و عرصه را ترک می‌کرد و یا آن توطئه‌گران که احتمالا چراغ سبز رژیم ایران را هم داشتند او را از میدان به در می‌کردند. حال آن‌که جالب است بدانیم گیرشمن پرکارترین باستان‌شناس خارجی تاریخ کاوش‌های باستانی ایران است. او ۳۴ سال از عمر خود (۱۳۱۵ تا ۱۳۴۹) را در افغانستان و سپس ایران به کاوش پرداخت. مهم‌ترین دستاوردش زیگورات چغازنبیل، کاوش‌های ایلامی و پیشاایلامی شوش و کاوش‌های تپه گیان و سیلک کاشان و هم‌چنین بیشاپور ساسانی است. نه از بعد زمانی و نه گستره مکانی هیچ‌کس به پای گیرشمن نمی‌رسد و شگفتا که تقریبا همه کارهای مهم او به تمدن‌های غیرهخامنشی در ایران پیوند دارد. پس تئوریسین‌های هخامنشی‌ستیز باید پاسخی برای کارهای گیرشمن یهودی در ایران بیابند. [۶]

وارون زیگورات چغازنبیل، تخت‌جمشید و پاسارگاد را هم‌چون تخت سلیمان آذربایجان در همه طول تاریخ می‌شناخته‌اند. آسیوخلوس به تخت‌جمشید، پرسپولیس گفته و هرودوت به پاسارگاد اشاره دارد. شاهان ساسانی سنگ‌نوشته‌هایی به خط و زبان پهلوی در تخت جمشید به یادگار گذاشته‌اند. پس از اسلام نیز تخت جمشید با نام‌های گوناگون از جمله مسجد سلیمان بن داوود (تاریخ مسعودی_جلد ۴) یا دارالملک سلیمان (اصطخری) یا کاخ جمشید (ابن بلخی) شناخته می‌شده است. عضد‌الدوله دیلمی کتیبه‌ای به خط کوفی در آن‌جا به یادگار گذاشته و کتیبه‌هایی به فارسی و عربی تا دوره قاجاری یافت شده است.

۵-    لازم به ذکر است که از زمان پهلوی دوم، کاوشگران ایرانی هم پای به عرصه نهادند و در همه فصول کاوش‌ها یا خودشان مسئولیت داشتند و یا بر کار نظارت می‌کردند و اساسا تربیت‌شده دست همان باستان‌شناسان غربی مورد اشاره‌اند. شادروان عزتالله نگهبان و هم‌چنین پروفسور یوسف مجیدزاده خوش‌نام‌ترین باستان‌شناسان ایرانی دانش‌آموخته همان دانشگاه شیکاگو هستند که مسئول جنایت فرهنگی مورد اشاره آقایان هخامنشی‌ستیز در تخت جمشید قلمداد می‌شود. (شادروان مسعود آذرنوش نیز دست‌پرورده همین باستان‌شناسان آمریکایی بود) بنابراین وارون آن‌چه ایشان گمان می‌کنند، سخن گفتن از این کشف بزرگ! تنها دامن غربیان را نمی‌گیرد و تهمتی بزرگ به جامعه باستان‌شناسی ایران به‌ویژه بزرگان قدیمی آن است که یا همکار باستان‌شناسان غربی بوده‌اند و یا پس از این همه سال کاوش و حفاری در سایت‌های باستانی، به این نمونه‌های مشکوک بر خورده و سکوت کرده‌اند و در بهترین حالت به اندازه پژوهشگرانی درجه‌چندم دانش و بینش نداشته‌اند تا پی به این جعل بزرگ تاریخی ببرند.

۶-     وارون زیگورات چغازنبیل، تخت‌جمشید و پاسارگاد را هم‌چون تخت سلیمان آذربایجان در همه طول تاریخ می‌شناخته‌اند. آسیوخلوس به تخت‌جمشید، پرسپولیس گفته و هرودوت به پاسارگاد اشاره دارد. شاهان ساسانی سنگ‌نوشته‌هایی به خط و زبان پهلوی در تخت جمشید به یادگار گذاشته‌اند. پس از اسلام نیز تخت جمشید با نام‌های گوناگون از جمله مسجد سلیمان بن داوود (تاریخ مسعودی_جلد ۴) یا دارالملک سلیمان (اصطخری) یا کاخ جمشید (ابن بلخی) شناخته می‌شده است. عضد‌الدوله دیلمی کتیبه‌ای به خط کوفی در آن‌جا به یادگار گذاشته و کتیبه‌هایی به فارسی و عربی تا دوره قاجاری یافت شده است.

وارون آن‌چه جناب موحد و پیش از او پورپیرار گمان می‌کنند کشف کرده‌اند، نخستین باستان‌شناسان جدی از آغاز کار خود بر این نکته تاکید داشته‌اند که تخت‌جمشید بنایی پایان یافته نیست. چراکه بنا بر سنت، هر پادشاهی اثر یا آثاری بر آن می‌افزود. چندین پادشاه هخامنشی در تخت‌جمشید نوشتاری از خود یادگار گذاشته‌اند. با توجه به یورش اسکندر به ایران و پادشاهی کوتاه‌مدت داریوش سوم و البته پیش از آن قتل نابهنگام اردشیر سوم کاملا بدیهی‌است که بیننده‌ی سنگ‌های تراش‌نخورده یا نیمه‌تراش و نگاره‌های ناکامل باشیم. دیگر آن‌که آیا بخش‌های صاف‌شده نگاره‌ها واقعا همگی ناقصی و نیمه‌کاره‌بودن کار را می‌رساند یا می‌تواند دلیل فرسایش و ویرانی عمدی سهوی باشد؟ بی‌گمان من در این زمینه صاحب‌نظر نیستم ولی ای‌کاش این پژوهشگران دلسوز، به جای بهره‌گیری از جامعه مهندسان ساختمانی استان تهران، از کارشناسان سازمان میراث فرهنگی و از آن مهم‌تر از انبوه باستان‌شناسان و کارشناسان مرمت و بازسازی بناهای تاریخی دانشگاه‌ها استعلام می‌کردند.

از سده ۱۵ میلادی جهانگردان اروپایی را در ایران داشتیم که در سفرنامه های خود به پاسارگاد و دیگر بناهای باستانی آن منطقه اشاره کرده‌اند. جوزپه باربارو، دن گارسیا دسیلوا فیگوروا و یوهان آلبرشت، فون ماندلسو، جان استرویس و آنجلا دلا بروسه در سال‌های ۱۴۷۴ و ۱۶۲۱ و ۱۶۳۸ و ۱۶۷۲ و ۱۶۷۸ این‌ها را ثبت کرده‌اند.

دبرویین در ۱۷۰۶ نیز از پاسارگاد دیدن کرد و نقاشی کشید و جیمز موریه انگلیسی در ۱۸۰۹ وارون دیدگاه‌های محلی که گمان می‌کردند، آرامگاه موجود در آن‌جا مربوط به مادر سلیمان است، آن را از آن کوروش هخامنشی دانست. کارستون نیبور از کتیبه های میخی تخت جمشید نقاشی کشید که گئورگ فردریش گروتنفند توانست نخستین گام در خواندن خط میخی را از روی آن‌ها بردارد. [۷]

 

هم‌چنان‌که در نقاشی دبرویین، جهانگرد سرشناس (چاپ آمستردام ۱۷۱۱م) می‌بینید، ۳۰۰ سال پیش (۲۲۰ سال پیش از بازسازی دانشگاه شیکاگو) تخت جمشید تفاوتی با امروز ندارد و این یعنی در بازسازی، همین نقاشی‌های کهن را مد نظر قرار داده‌اند تا به اصل نزدیک شوند. هیچ اثری از معماری ایلامی و معبد یونانی در این نقاشی وجود ندارد. (تاریخ هخامنشیان، جلد ۷، توس ۱۳۸۸)

۷-           اگر شمار نسبتا زیاد یهودی‌الاصل بودن کاوش‌گران و باستان‌شناسان ایران و دانشمندان ایران‌شناسان کسی را آزار می‌دهد، لازم است به این نکته توجه کند که اصلا شمار دانشمندان و بزرگان اهل فن یهودی‌الاصل در همه‌ی رشته‌ها و در کل جهان در نیمه‌ی دوم سده نوزده و آغاز سده‌ی بیست، بسیار زیاد است. آیا می‌دانستیم که مارکس، فروید، اسپینوزا، امیل فرلینر (مخترع گرامافون) اریش فروم (روانشناس اجتماعی)، آینشتاین و یهودی‌الاصل بودند؟ پس باید پیشرفت علم را به کل یک توطئه جهانی دانست؟

از آن‌جا که احتمالا بسیاری از ما حوصله یا علاقه‌ای به خواندن دو مقاله بسیار هیجان‌انگیز جناب فضل‌الله موحد را نداریم. من خدمتی به ایشان می‌کنم و خلاصه کلام ایشان را در اینجا می‌آورم.

ایشان در مقاله‌ای به نام تاریخ‏سازی جریان انحرافی از موضوعی انحرافی، به نام تخت جمشید به نتیجه پژوهش مهندسان ساختمانی استان تهران در تخت جمشید پرداخته است. این کار به سفارش مهندس عباس سلیمی‌نمین انجام شده است.

فرضیه‌ها

۱-     تخت‌جمشید نه یک بنای مخروبه که یک بنای ناقص است. دلیلش برمی‌گردد به جزئیات نقش و نگارهای تخت‌جمشید. در عکس‌های آورده‌شده می‌بینیم که بخشی از جزئیات کارشده در نگاره‌ها ناقص مانده‌است. هم‌چنین با سنگ‌هایی نیمه‌تراشیده یا حتی کم‌تر از نیمه‌تراشیده روبروییم که نشان می‌دهد، کار در مرحله‌ای متوقف شده است.

۲-     در بسیاری از جاها ردپای تکمیل کار نیمه‌تمام هخامنشیان به دست باستان‌شناسان آن هم به شیوه ای شتاب‌زده و مبتدیانه دیده می‌شود.

۳-     بخش بزرگی از آثار موجود در تخت جمشید دارای معماری خشت و گلی که معماری ایلامی است بوده که توسط هیئت باستان‌شناسی دانشگاه شیکاگو نابود شده است تا آن‌جا به کل هخامنشی دانسته شود.

۴-     معبدی یونانی در کنار تخت‌جمشید بوده که محو شده است و از سنگ‌های آن برای تکمیل تخت‌جمشید و پاسارگاد بهره برده‌اند.

۵-     بسیاری از نمادهای تخت جمشید در اصل بابلی است و روشن نیست که در تخت جمشید چه می‌کند. بنابراین آن‌جا با یک مجموعه ناهماهنگ روبروییم که نتیجه کار باستان‌شناسان غربی است.

پاسخ‌هایی کوتاه

۱-     وارون آن‌چه جناب موحد و پیش از او پورپیرار گمان می‌کنند کشف کرده‌اند، نخستین باستان‌شناسان جدی از آغاز کار خود بر این نکته تاکید داشته‌اند که تخت‌جمشید بنایی پایان یافته نیست. چراکه بنا بر سنت، هر پادشاهی اثر یا آثاری بر آن می‌افزود. چندین پادشاه هخامنشی در تخت‌جمشید نوشتاری از خود یادگار گذاشته‌اند. با توجه به یورش اسکندر به ایران و پادشاهی کوتاه‌مدت داریوش سوم و البته پیش از آن قتل نابهنگام اردشیر سوم کاملا بدیهی‌است که بیننده‌ی سنگ‌های تراش‌نخورده یا نیمه‌تراش و نگاره‌های ناکامل باشیم. دیگر آن‌که آیا بخش‌های صاف‌شده نگاره‌ها واقعا همگی ناقصی و نیمه‌کاره‌بودن کار را می‌رساند یا می‌تواند دلیل فرسایش و ویرانی عمدی سهوی باشد؟ بی‌گمان من در این زمینه صاحب‌نظر نیستم ولی ای‌کاش این پژوهشگران دلسوز، به جای بهره‌گیری از جامعه مهندسان ساختمانی استان تهران، از کارشناسان سازمان میراث فرهنگی و از آن مهم‌تر از انبوه باستان‌شناسان و کارشناسان مرمت و بازسازی بناهای تاریخی دانشگاه‌ها استعلام می‌کردند.

۲-     ایشان بی‌اطلاعی خود از قوانین و اصول ِ مرمّتی ِ پذیرفته‌شده‌ی جهانی را گواهی کرده‌اند. نگارنده پاسخگویی به این ناآگاهی را با دعوت ایشان به عذرخواهی رسمی از متخصّصانی که بدان‌ها تاخته است همراه می‌کند.

کار مرمتی انجا‌شده در این راستا، نه توسط  یهودیان دانشگاه شیکاگو در دهه ۱۹۳۰ میلادی، بلکه توسط مرمتگران مؤسسه ایتالیایی خاورمیانه و خاور دور (ایزمئو) در دهه ۱۹۶۰ میلادی به انجام رسید. مجموعه اقدامات مرمتی که از آن تعبیر به آناستیلوز می‌شود. توضیحات ماده‌ی ۴ قطعنامه‌ی جهانی مرمّت ابنیه تاریخی مصوّب آتن ۱۹۳۱ میلادی آناستیلوز به معنی قرار دادن مجدد تکهها و یا عناصر بدست آمده از بناست. در جریان ترکیب یا نصب مجدد عناصر ساختمانی قسمتهای تخریب شده (عناصری که اغلب می‌توانند در بناهای دیگر نیز به کار رفته باشند)، گاهی اتفاق میافتد که بین چند عنصر ساختمانی، فقدان یک بخش به چشم میآید. در اینصورت مرمتگر برای بازسازی کلی و سرپا کردن اثر، به ساختن آن اقدام میورزد. امّا باید اینکار (بازسازی بخش مفقوده) را طوری انجام دهد که بیننده بتواند با یک نگاه ابتدایی، قسمتهای نو را از کهنه تشخیص و تمییز دهد. به عبارتی اگر عضوی به بنا اضافه میشود با مصالح و شیوهی مشخصی اینکار عملی گردد تا از قسمت اصیل تفکیک شود. (این بند کاملا برگرفته از نوشتار آقای یاغش کاظمی در تارنگار از این اوستا است.

اگر آن بنا ایلامی بوده‌است، پس این همه سنگ‌های بزرگ چندین تنی و ستون‌های ۲۰ متری و این حجم بزرگ تراشکاری سنگی و نگاره‌ها و نوشته‌های غیر‌ایلامی به خط میخی پارسی در میانه‌ی یک بنای خشت و گلی ایلامی چه می‌کرده است؟ حتی پیش از کشف بزرگ این عالی‌جنابان هم پژوهشگران بر این نکته تاکید کرده‌اند که احتمالا حتی پیش از داریوش و هخامنشیان، تخت جمشید مکانی مقدس و مهم برای اقوام پیشین بوده‌است. فرض که هخامنشیان این آثار پیش از خود را زدوده و معماری سنگی خود را بنا کرده‌اند. چرا باید باور کنیم که باستان‌شناسان گناه ایلامی‌زدایی را از گردن هخامنشیان برداشته به گردن خود انداخته‌اند؟! و دیگر آن‌که وقتی این آثار خشت و گلی اکنون موجود نیستند، چگونه این عالی‌جنابان با این تاکید موکد، آن آثار را ایلامی می‌دانند؟ مگر نه آن‌که معماری دوران ساسانی و هم‌چنین دوران اسلامی هم خشت و گلی است. اصلا از کجا پیدا که این آثار خیلی متاخر و مربوط به دوران قاجار نبوده باشد؟ ویرانی آثار قاجار در آغاز دوره پهلوی بر کسی پوشیده نیست و نیاز به کشف ندارد. نمونه همین کار در پاسارگاد هم شده است و سنگ‌های مسجدی که پس از اسلام از سنگ‌های کاخ‌های پاسارگاد ساخته شده بود به جایگاه‌های پیشین بازگردانده شد. یعنی اصل را بر بازسازی بنای کهن‌تر گرفته‌اند. جالب‌تر آن‌که عکس‌های به کار رفته از این مثلا تخریب کاملا از آثار خود کاوشگران برداشت شده است!

۳-     نویسنده گرامی و پیش از او پورپیرار بسیار تلاش داشته‌اند تا اثبات کنند، تیم‌های کاوش، معماری خشت و گلی ایلامی تخت جمشید را زدوده‌اند. ولی برای من روشن نشده‌است که اگر آن بنا ایلامی بوده‌است، پس این همه سنگ‌های بزرگ چندین تنی و ستون‌های ۲۰ متری و این حجم بزرگ تراشکاری سنگی و نگاره‌ها و نوشته‌های غیر‌ایلامی به خط میخی پارسی در میانه‌ی یک بنای خشت و گلی ایلامی چه می‌کرده است؟ حتی پیش از کشف بزرگ این عالی‌جنابان هم پژوهشگران بر این نکته تاکید کرده‌اند که احتمالا حتی پیش از داریوش و هخامنشیان، تخت جمشید مکانی مقدس و مهم برای اقوام پیشین بوده‌است. فرض که هخامنشیان این آثار پیش از خود را زدوده و معماری سنگی خود را بنا کرده‌اند. چرا باید باور کنیم که باستان‌شناسان گناه ایلامی‌زدایی را از گردن هخامنشیان برداشته به گردن خود انداخته‌اند؟! و دیگر آن‌که وقتی این آثار خشت و گلی اکنون موجود نیستند، چگونه این عالی‌جنابان با این تاکید موکد، آن آثار را ایلامی می‌دانند؟ مگر نه آن‌که معماری دوران ساسانی و هم‌چنین دوران اسلامی هم خشت و گلی است. اصلا از کجا پیدا که این آثار خیلی متاخر و مربوط به دوران قاجار نبوده باشد؟ ویرانی آثار قاجار در آغاز دوره پهلوی بر کسی پوشیده نیست و نیاز به کشف ندارد. نمونه همین کار در پاسارگاد هم شده است و سنگ‌های مسجدی که پس از اسلام از سنگ‌های کاخ‌های پاسارگاد ساخته شده بود به جایگاه‌های پیشین بازگردانده شد. یعنی اصل را بر بازسازی بنای کهن‌تر گرفته‌اند. جالب‌تر آن‌که عکس‌های به کار رفته از این مثلا تخریب کاملا از آثار خود کاوشگران برداشت شده است!

 

اگر بنا بر پنهان‌سازی هویت می‌بود، باید این دیوارها به کل نابود می‌شدند. چراکه یک دیوار چه کوتاه باشد و چه بلند و حتا اگر تنها پی آن هم بماند، هویت خود را فاش می‌کند. این دیوارها تا نیمه‌کوتاه‌شده و روی آن‌ها با کاهگل ترمیم شده است، نه زدوده.

۴-     در بهترین حالت، یک منطقه خالی و صاف در کنار تخت جمشید را در عکس‌ها می‌بینیم. این‌که این معبد، یونانی بوده را از کجا آورده‌اند؟ و دیگر آن‌که وجود معبد یونانی در کنار تخت‌جمشید با توجه به حضور اسکندر و سلوکیان به مدت ۱۵۰ سال پس از هخامنشیان چه کشف بزرگی به شمار می‌آید؟ به گمان من باستان‌شناسان عاشق هخامنشیان هیچ نیازی به نابودی آثار ایلامی پیشاهخامنشی و هلنی پساهخامنشی نداشتند. هم‌چنان‌که در دیگر سایت‌های باستانی ایران و سراسر جهان آثار دوره‌های گوناگون را در کنار هم می‌بینیم.

۵-     پیش از این کشف بزرگ، نیز همه هنرشناسان جهان معماری هخامنشی را نه یک معماری بومی ایرانی که معماری جهانی دانسته‌اند. بر این اساس معماری تخت‌جمشید، ترکیبی از همه هنرهای بشریت در آن زمان بوده است. چراکه با توجه به چیرگی داریوش بر ۸۵ درصد جهان متمدن، قرار بوده جایگاهی برای مردمان همه جهان ساخته شود تا ثابت کند، شاهنشاه بر همه مردم حاکم است و نه تنها بر ایرانیان. در سنجش با پاسارگاد کوروش که نگاهش به مادها و اورارتورها و لیدیایی‌هاست، داریوش بیش‌تر به آشور- بابل می‌نگریست و همسانی‌های موجود در تخت جمشید با تمدن‌های میان‌رودانی نیز کشفی برای عالی‌جنابان به شمار نمی‌آید.

در این نقاشی (چاپ کپنهاک ۱۷۷۸م) هم چیزی به نام معماری ایلامی در میان بناهای سنگی هخامنشی وجود ندارد. (تاریخ هخامنشیان، جلد ۷، توس ۱۳۸۸)

در این نقاشی سفرنامه معروف شاردن (چاپ آمستردام ۱۷۳۵م) هم می‌بینیم که دو قرن پیش از رسیدن پای باستان‌شناسان غربی به تخت جمشید، همه جزئیات آن مو به مو کشیده شده و در کتاب‌های اروپایی آنزمان چاپ شده است. به نظر شما آیا با این اوصاف کسی می‌توانست جرات دستکاری و تغییر هویت داشته باشد؟ (تاریخ هخامنشیان، جلد۷، توس ۱۳۸۸)

ایشان در مقاله دیگری به نام پاسارگاد ساخته یهودیان یا ایرانیان؟ ظاهرا کشفی بزرگ در زمینه جعل تاریخی باستانشناس اسکاتلندی دیوید استروناخ کرده است.

فرضیه‌ها

۱-     بنابر مشاهدات مردمی و عکس‌های هوایی و زمینی تا پیش از ۱۳۴۰ خورشیدی هیچ خبری از کاخ‌های کوروش در پاسارگاد نبوده است. بلکه آن‌جا مزرعه چغندر بوده است. از این زمان تا سال ۱۳۴۳ استروناخ و تیم او مخفیانه سنگ‌های معبد یونانی تخت جمشید را از ۷۰ کیلومتری به آنجا آورده و تراش داده و به عنوان کاخ‌های کوروش (کاخ اختصاصی یا P و کاخ بارعام یا S) جا زده‌اند.

۲-   عکس‌هایی از کار تیم استروناخ وجود دارد که آنان در حال جاگذاری ستون‌های کاخ‌های پاسارگاد هستند.

۳-   سکه‌هایی در پاسارگاد کشف شده‌اند که کاملا یونانی‌اند.

۴-   در سنگ‌نوشته کوروش در کاخش، بیننده غلط املایی هستیم که نشان می‌دهد این سنگ‌نوشته جعلی بوده و به شکلی شتاب‌زده برای کوروش ساخته شده است.

۵-   نماد انسان بالدار در پاسارگاد به دروغ به عنوان کوروش شناسانده شده‌است. حال آن‌که نمادهای همچون آن در خاورمیانه فراوان است.

پاسخهایی کوتاه

۱-     این سخن، بسیار جدی و مهم است و اگر اثبات شود، احتمالا شهرتی فراوان برای اثبات‌کننده در جهان به پا خواهد کرد. و تردید نفرمایید که آنان نه تنها در خارج از کشور که در درون کشور هم با جوایز پرشمار روبرو خواهند شد. ولی برای اثبات این سخن تنها یکی دو عکس کافی نیست. بلکه نیاز است تا از نماهای گوناگون عکس‌هایی هوایی و زمینی از پاسارگاد نشان داده شود. لازم به ذکر است که ارنست هرتسفلد که به نظر نویسنده مقاله، دشمن استروناخ و دار و دسته‌اش قلمداد شده اصلا تز دکترایش را به نام پاسارگاد در ۱۹۰۷ یعنی ۵۴ سال پیش از جعل وحشتناک استروناخ، ۲۴ سال پیش از آغاز همکاری‌اش با دانشگاه شیکاگو در پروژه تخت جمشید و ۱۴ سال پیش از کودتای رضاخان و سیدضیا که محور فرضیه‌های عبدالله شهبازی و دیگر یارانش است، ارائه داده که همان زمان به صورت نخستین کتاب هرتسفلد چاپ شده است. پس این کاشفان بزرگ قرن بهتر است نگاهی به پایان‌نامه این شخص که آن زمان یک دانشجوی ساده آلمانی بوده بیاندازند تا درباره پاسارگاد پیش از هرگونه کاوش، آگاهی کسب کنند. توجه این عالی‌جنابان را به مجموعه نقاشی‌ها و عکس‌های پاسارگاد که از سده شانزدهم تا سده بیستم میلادی و پیش از حضور استروناخ از پاسارگاد کار شده جلب می‌کنم. من نه بودجه‌ای برای تهیه کتاب‌های حاوی این نقاشی‌ها و عکس‌ها دارم و نه پیوندی برای دسترسی به آنان ولی بی‌گمان دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران که خرج این پروژه را تا این‌جا تامین کرده است، می‌تواند این آثار را گردآوری کند و در نمایشگاهی رونمایی کند. فهرست بلندبالای این آثار را هم می‌توانید در جلد ۷ از کتاب تاریخ هخامنشیان دانشگاه خرونینگن تهیه کنید.

در این پلان که توسط هرتسفلد و کرفتر طراحی شده و در کتاب هرتسفلد (ایران در شرق باستان: چاپ آکسفورد ۱۹۴۱م) دو دهه پیش از استروناخ چاپ شده است، کاخ‌های مورد بحث S و P را می‌بینیم.

۲-   شگفتا که این عکس‌ها را قطعا عکاس تیم خودشان گرفته و شگفتا که این عکس‌ها را در کتاب خود منتشر کرده‌اند تا به همین سادگی آقای موحد آن‌ها را اسکن فرماید و گمان برند که به کشفی بزرگ نائل آمده‌اند!

۳-   معبد یونانیان در مقاله پیشین جناب موحد در تخت جمشید بود و سنگ‌های آن معبد ویران‌شده را مثلا به پاسارگاد آورده بودند تا برای کوروش کاخ بسازند. روشن نیست که سکه‌های یونانی چطور همراه با سنگ‌ها به پاسارگاد آمده؟ اگر سکه‌های یونانی در پاسارگاد یافت شده، پس حتما یونانیان در آن‌جا دارای ابنیه بوده و فرضیه آوردن سنگ معبد یونانی از ۷۰ کیلومتر آن سوتر بی‌معناست.

4-     بخش بزرگی از پژوهشگران غربی پیش و پس از استروناخ به سنگ نوشته کوروش در پاسارگاد ایرادهای جدی گرفته و آن را جعل‌شده به دست شاهان پسین به نام کوروش، دانسته‌اند. بسیاری از همین پژوهشگران کلا تاسیسات پاسارگاد را نه ساخته او که ساخته دیگر شاهان پس از او به نام او، دانسته‌اند. که جناب موحد اتفاقا به یکی از این موارد یعنی شادروان علی‌رضا شاپورشهبازی اشاره دارد. پس در این‌جا هم بیننده کشفی نو نیستیم.

۵-     هم‌چنان‌که در متن هم اشاره رفته‌است، بسیاری هم‌چون هرتسفلد این نماد را کوروش نمی‌دانند و چه این نماد کوروش باشد و چه نباشد، پیوندی به یک جنایت فرهنگی ندارد. بلکه موضوعی است طبیعی که دانشمندان در آن اختلاف نظر دارند و همین امروز نیز بیشینه پژوهشگران به این نماد، انسان بالدار می‌گویند و نه کوروش.

امیدوارم مستقل از علاقه و بی‌علاقگی به ایران و میراث فرهنگی و باستانی و مادی و معنوی آن، به تاریخ، به فرهنگ، به هنر، به دانش و به خرد عشق بورزیم و با هرچه دشمنی می‌کنیم، به ستیز با این پدیده‌ها و بزرگان این موضوعات برنخیزیم که:

بزرگش نخوانند اهل خرد / که نام بزرگان به زشتی برد

گفتنی است که در این نوشتار از عکس‌ها و آگاهی‌های جنای آقای یاغش کاظمی و وبلاگ از این اوستا بسیار بهره بردم و از ایشان سپاسگزارم.

 

30 خرداد 1390

بنمایه

[۱] نگاه کنید به جستاری از همین قلم به نام تاریخچه ایرانشناسی

[۲] برای آشنایی با کارنامه باستان‌شناسان فرانسوی عصر قاجار نگاه کنید به  سفرنامه مادام دیولافوا: ایران و کلده. ترجمه علی‌محمد_فره‌وشی و خاطرات کاوش‌های باستان شناسی شوش ۱۸۸۴-۱۸۸۶

[۳] نگاه کنید به گزارش نشست نقد و بررسی تاریخ هخامنشیان دانشگاه خرونینگن هلند در اینجا

[۵سرپرست سایت باستانی تخت سلیمان آقای عاشیقی چنین تعریف می‌کرد که تیم پروفسور اشمیت پس از یافتن نماد چلیپای شکسته که همان زمان نماد آلمان نازی بود، یک جشن مفصل در آن‌جا برگزار کردند و البته برخی از باستان‌شناسان ایرانی باور دارند که این صلیب شکسته از سوی تیم آلمانی جعل شد تا میان ایران و آلمان آریایی پیوند برقرار کنند. همین کافی است تا پی ببریم که در آن زمان فضا بیش از آن‌که در قبضه یهودیان بوده باشد، در دست نژادپرستان یهودی‌ستیز بوده است.

[۶] برای آگاهی از کارنامه رومن گیرشمن در ایران نگاه کنید به پژوهش فرشید ابراهیمی در اینجا

[۷] تاریخ هخامنشیان، جلد۷، توس، ۱۳۸۸

یارینامه

www.iranshahr.org/?p=13894

 

 

پیوند به بیوگرافی  بهرام روشن ضمیر (انگلیسی)

 

پیوند به گفتگوی شمس رنجبر با بهرام روشن ضمیر

 

پیوند به عکس های بهرام روشن ضمیر

 

پیوند به بخش  بهترین شخصیت های سال

 

www.savepasargad.com

کمیته بین المللی نجات پاسارگاد