Save Pasargad Committee |
سایت رسمی بنیاد میراث پاسارگاد |
اسد سیف
برنده جایزه نوروز بنیاد میراث پاسارگاد
به عنوان بهترین کوشنده فرهنگی سال 1397-2018
در رشته ادبیات در تبعید
برخی از گفتگوهایی که با اسد سیف انجام شده
نسل دوم" قلمبدستان در خارج از کشور
مصاحبه با رادیو دویچهوله در رابطه با ادبیات تبعید ایران
دویچه وله: پیشینهی نسل نخست نویسندگان معاصری که به هر دلیل ایران را ترک کردند، به سالهای پس از رویکارآمدن رژیم جمهوری اسلامی در 1979 برمیگردد. در این میان از نسل دوم هم یاد میشود. این گروه اغلب، کار خود را در "غربت" آغاز کردهاست. به نظر شما این نویسندگان از چه سنت ادبیای بهرهمندند؟
اسد سیف: پیش
از پرداختن به سئوال به دو نکته باید توجه شود:
نخست
اینکه؛ نخستین نویسندگان ایرانی که مجبور بودهاند ایران را ترک گفته و در خارج از
کشور زندگی کنند و بنویسند، به پیش از موجودیت جمهوری اسلامی میرسد. شاید بتوان به
جرأت گفت که تاریخ ادبیات داستانی معاصر ایران با تبعید درهم تنیده شدهاست.
"سیاحتنامه ابراهیمبیگ"، یکی از نخستین رمانهای ایران، اثر زینالعابدین مراغهای
در ترکیه منتشر شد و در میان کالاهایی که به مقصد ایران در راه بود، جاسازی شده،
وارد کشور میشد. میدانیم که این اثر گذشته از تأثیر ادبی، نقش بزرگی در بیداری
جامعهی دوران مشروطیت داشت. نقش آن در شکلگیری رماننویسی در ایران به آن اندازه
بود که حتا آخوندی چون آیتالله زنجانی پس از خواندن آن تصمیم میگیرد رمان بنویسد،
و مینویسد. در همین سالها بود که میرزا حبیب اصفهانی در ترکیه رمان "حاجی بابای
اصفهانی" اثر جیمز موریه را به فارسی برگرداند. این رمان در واقع نگرشی انتقادی بر
رفتار ما بود. ترجمه میرزا حبیب از این اثر آنچنان زیباست که هنوز هم جذابیت خویش
را حفظ کرده است. سید محمدعلی جمالزاده در سوئیس و آلمان با داستان کوتاه آشنا شد و
"یکی بود و یکی نبود" حاصل همین سالهاست. صادق هدایت "بوف کور" را در زمان اقامت
خویش در هند، در بمبئی انتشار داد و راهی نو در تاریخ داستاننویسی ایران گشود. پس
از کودتای
28 مرداد
1332،
نویسندگانی چون بزرگ علوی، محمدعلی افراشته و عبدالحسین نوشین در تبعید کارهای ادبی
خویش را با رنج و درد ادامه دادند. این روند در تمامی این سالها قابل بررسی است.
دوم اما واژه "غربت" است که شما خوشبختانه آن را در گیومه گذاشتهاید. "غربت" واژهی منسوخی است که به دنیای پیشامدرن تعلق دارد. با استناد به فرهنگ دهخدا یا معین میتوان پذیرفت که غربت "دوری از وطن" و "دور شدن از شهر و دیار" است. ولی در ادامهی همان برداشت مشکل بتوان پذیرفت که "غریب" در دنیای معاصر، در امید بازگشت به وطن به قول حافظ "مویههای غریبانه" سر میدهد و در تنهایی خویش میمیرد و یا به قول ناصرخسرو "آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا". غربت در فرهنگ کهن ایران مترادف مرگ است. سعدی در این رابطه است که میگوید "که مسکین در اقلیم غربت بمرد/ متاعی کزو ماند ظالم ببرد".
در تاریخ بسیار خواندهایم که یاغیها و نافرمانان و اعتراضکنندگان را همچون مجرمان به مناطق بد آب و هوا تبعید میکردند تا در تنهایی خویش بمیرند. چنین موقعیتهایی اکنون دیگر وجود ندارد. آنکه از ایران اسلامی گریخته و جان بدر برده، به جهانی پرتاب شده که از نظر فرهنگ و هنر و تمدن سالهای سال جلوتر از اوست. این انسان اگر اراده کند و بخواهد میتواند بیاموزد و ببالد و همگام این جامعه گردد، و اگر توان آن نداشته باشد، اسیر ذهنیت کور و کوچک خویش خواهد ماند. با اینهمه امروزه از خیلِ میلیونی ایرانیان مهاجر و تبعیدی، عده آنانی که در رفتوآمد به "وطن" مشکل دارند، بسیار اندک است.
پس میبینیم در پس واژهی "غربت" میتوان "ننه من غریبم"بازی را هم کشف کرد که دیگر به متاعی کهنه بدل شده و کاربردی نابهجا دارد.
و اما در تاریخ ادبیات ما فکر میکنم نخستین نویسندگانی که در زندگی تبعید خویش از زندگی تبعیدیان نوشتند، بزرگ علوی و محمدعلی افراشته باشند. علوی از سال 1332 و افراشته پس از کودتای 28 مرداد ایران را ترک گفتند. افراشته که در بلغارستان زندگی میکرد، در این ایام چند داستان کوتاه نوشت. این آثار در کتابی تحت عنوان "دماغ شاه" با تأخیری زیاد، چند سال پیش در ایران منتشر شد.
داستان "قفل" در این اثر همهی جوانب اثری تبعیدی را در خود دارد. موضوع به زبان
کشور میزبان باز میگردد و دردسر خرید برای بیگانهای تبعیدی در این کشور.
بزرگ علوی
اما آثار زیادی در خارج از کشور نوشت که همهی آنها پس از انقلاب در ایران منتشر
شد. داستان کوتاه "میرزا" فکر میکنم نخستسن داستان ایرانی باشد که موضوع آن مهاجرت
و تبعید است. در این داستان میرزا، شخصی است سیاسی و عضو حزب توده ایران که پس از
کودتا در پاریس زندگی میکند و مسئولیت حزبیاش رسیدگی به امور پناهندگانیست که از
ایران فرار کرده و در کشورهای اروپایی سرگردان هستند: "فکر آنها را بکنید که
سالها، یک عمر چشم به راه بازگشت به وطن هستند. همهاش به امید میزیند و عاقبت از
پا در میآیند. وطندوستی قصه و افسانه نیست".
در این چند
جمله از داستان، تعریف کلاسیک ادبیات و مفهوم تبعید را به خوبی میتوان بازیافت:
ترک کشور به اجبار، آرزوی بازگشت، وطندوستی و سرانجام از پا در آمدن در تبعید.
در همین کتاب گفته میشود که باید "خاطرات روزگار مهاجرت خویش" را ثبت کرد تا شاید "روزی به درد بیچارهای بخورد". این یادداشتها باعث میشود تا آدم هویت خود را بازیابد و حفظ کند.
با این مقدمه باز میگردم به "نویسندگان نسل دوم": اگر مراد شما از نسل دوم کسانی هستند که پس از استقرار جمهوری اسلامی مجبور به ترک کشور شده و نوشتن را در خارج از ایران آغاز کردهاند، باید بگویم که بسیاری از آنان آنگاه به ادبیات روی آوردند که در عرصه سیاست از فعالیتهای تشکیلاتی و سازمانی فاصله گرفتند. طبیعیست که این افراد با علاقهای که از قبل به ادبیات داشتند، خواستند فعالیت در این عرصه را جایگزین عرصهی پیشین کنند. مشکل بتوان با "مخرجی مشترک" کار آنان را بررسی کرد. آبشخور ذهنی عدهای از این افراد و البته بیشترشان تولیدات ادبی داخل کشور است.عدهای اما کوشیدهاند از ادبیات جهان و به همراه آن، کشور میزبان بیاموزند. طبیعیست کار این دو گروه متفاوت از هم باشد.
گذشته از همه اینها، به نظرم نمیتوان برای ادبیات تبعید یا مهاجرتِ ما دورههایی مشخص کرد و اعلام داشت که از این سال تا این زمان، فکر حاکم این بود و سبک و شیوه و نگاه ویژهای بر تولیدات ادبی حاکمیت داشت. اما میتوان گفت که نویسندهی تبعیدی تا رسیدن به موقعیتی آزاد و مناسب چه دورههایی را پشت سر میگذارد و در هر دوران به چه چیزهایی علاقه نشان می دهد. این را نیز باید در نظر داشت که مهاجرت و فرار از ایران در یک زمان کوتاه و محدود صورت نگرفته، بلکه در طی سی سال گذشته، با هر فراز و نشیب آغاز شده و همچنان ادامه دارد.
بررسی موضوعی ادبیات داستانی نویسندگان نسل نخست، نشان میدهد که دستمایههایی چون گریز از ایران، جستجوی هویت، عشق، جنسیت و تنانگی، گسستن از باورهای گذشته... از جمله موضوعهای اصلیاین کارها بوده است. نویسندگان نسل دوم بیشتر به چه مسائلی میپردازند؟
به نظرم موضوعهای اصلی همینهاست، اما نگاهها فرق میکند. اینجا اما مسأله نسل مطرح میشود. هویتیابی در واقع در همهی آنها دیده میشود، ولی نسل پیشین هویت خویش را دگرسان از نسل بعد جستوجو میکند. برای نمونه اگر گریز از ایران در نسل پیشین همانا گریز از مرگ بود، در نسل بعدی جستوجوی زندگی بهتر در محیطی آزاد جای آن را میگیرد. در آثار نسل دوم آرمانگرایی کمتر دیده میشود و به مسائل به شکل کلی نگریسته نمیشود. عشق زمینی، ملموستر میشود و خواهشهای تن آشکارتر بر زبان شخصیتها و در رفتار آنان مینشیند.
می دانیم که رمان بر "فردیت" بنا میشود. فردیت که آزاد نباشد، در واقع امکان خلق رمان معیوب میگردد. در آنچه که به نام رمان در داخل کشور تولید میشود، نویسنده در سانسور و خودسانسوری حاکم، فردیت را در شخصیتها محدود و چه بسا بیرنگ می کند. نتیجه آنکه فردیتها نمیتوانند در داستان ببالند و رشد کنند و قوام پذیرند. در همین راستاست که ما ادبیات خود، بیشتر با "تیپ"ها سروکار داریم نه با فردها. اخلاق سنتی حاکم، علت دیگریست که دست و پای نویسنده و زبان او را در خلق شخصیتها میبندد. نویسندهی خارج از کشور از این محدودیتها نیز رها میشود. اگر ذهنی آگاه داشته باشد، میتواند ورای این مشکل داستان بیافریند.
تبعیدی یا غیرتبعیدی، فرق نمیکند، آن نویسندهای که آموخته باشد، هویت و ماهیتِ او چیزی جدا از هویت و ماهیت جامعه است، گام نخست را در خلق داستانی جدی برداشته است. با چنین برداشتی، شخصیتهای داستان او راه خویش را خود بر میگزینند. شاید تحت تأثیر موقعیتِ تراژیک جامعه قرار بگیرند ولی دغدغههای ذهنی، غمها، شادیها و دردهایشان شخصیست. همهشمول نیست و نمیتواند به کل جامعه تعمیم داده شود. تراژدی اجتماعی میتواند ربطی به زندگی ما و شخصیتهای داستانی ما نداشته باشد. به روایتی دیگر؛ به اندازهی افراد جامعه میتواند نوع و شکلی از تأثیر تراژدی اجتماعی را مشاهده کرد.
موضوع دیگری که در پرسش شما قابل توجه است، اینکه؛ نسل دوم سریعتر از نسل پیشین مکان داستانهای خویش را به زیستگاه کنونی خود تغییر داد. طبیعیست مکان که تغییر یابد، دستمایهها نیز از همین دیار و از زندگی در اینجا خواهد بود. در بسیاری از داستانهایی که به سالهای نخست زندگی این نسل در تبعید باز میگردد، ما "حیرت" را میبینیم، حیرت از چیزی که خود نداشتیم. در یکی از سفرنامههای ناصرالدینشاه به فرنگ، جملهای تکرار میشود و آن اینکه: "اسباب دنیا مایهی حیرت است." شاه که فکر میکرد سلطان جهان است، و گردش روزگار به زیر نگین خویش دارد، حال میبیند از جهانِ خارج از ایران نه تنها چیزی به او تعلق ندارد، بلکه نسبت به آن کاملاً ناآگاه است. تبعیدی ایرانی نیز به همین "حیرت" دچار میشود. او اگر چشمی باز و گوشی شنوا داشته باشد، از این "حیرت" بسیار خواهد آموخت. اگر نویسنده باشد، آن را دستمایه کار خویش میکند.
به طور کلی؛ ادبیات همیشه به سراغ کسانی رفته که دیده نشدهاند، رفتاری را نشان
داده که دیگران نمیدیدند و سخنانی بر زبان رانده که شنیده نمیشد. اینجاست که
میگویند ادبیات نخستین کاشف هستی انسان بوده است.
ادبیات
تبعید در همین راستا به بازنگری در تاریخ، روانشناسی و هستی اجتماعی انسان ایرانی
نیز پرداخته است، کوشیده تا موقعیت انسان را در ورطهای که جامعه بدان گرفتار آمده،
بازنگرد و اینکه چرا ناگزیر به گریز شدهایم. ادبیات تبعید چیزی جدا از ادبیات
معاصر ما نیست، فصلی از آن است. ادبیاتیست غیررسمی در داخل کشور، چنانچه ادبیات
غیرقابل نشر و یا غیرمجاز نیز چه بسا در همین شاخه بگنجند. ادبیات تبعید به سان
ادبیات داخل کشور و به آن شکل، بحرانزده نیست. از همان آغاز نیز دچار بحران نبود.
میبایست راهی را طی کرده، به موقعیتی مناسب دست یابد. ادبیات داخل کشور اما در
تمامی این سالها دچار بحران بود. دمی از تیغ سانسور رهایی نیافت، گرفتار چنبره
فقاهت شد و آزادی خویش از دست داد. اگرچه نتوانستند در دادگاهِ "ارشاد" جامه مذهب
بر تناش کنند، ولی امکان رشد را نیز از آن گرفتند.
فعالیتهای ادبی نویسندگان نسل نخست، به ویژه در مرحلهی اول، رنگی بهشدت سیاسی داشت و اغلب از سوی گروهها و تشکلهای سیاسی آن دوران که با رژیم جمهوری اسلامی فعالانه مبارزه میکردند، حمایت و مطرح میشد. از اینرو با فروپاشی دستکم تشکیلاتی این گروهها، فعالیتهای ادبی این نویسندگان هم فروکش کرد. نسل دوم، با این تجربه چگونه برخورد میکند؟
همانطور که در بالا گفتم، نویسندگان تبعیدی در واقع مبارزان راه سیاست نیز بودند. ما از کشوری آمدهایم که مرغ و خروس و گاو و گوسفند و گیاهان آن هم فکر میکنم به شکلی با سیاست در رابطه بوده باشند. مگر یادمان رفته که "گل سرخ" اجازه نداشته و ندارد در دل شعر بگنجد و یا کبوتر در داستان به پرواز درآید. رژیم در این واژهها انقلاب و آزادی را میدید. سیاست حاکم در این سالهای سیاه دخالت در زندگی خصوصی ما نیز بوده و هست. در چنین شرایطی نمی توان گفت که رفتار ایرانیان، چه آنان که فکر میکنند کاری به کار سیاست نداشته و ندارند، نیز سیاسی نبوده است.
در نخستین سالهای انقلاب در پی سالها خفقان و سانسور، جامعه به شدت رنگ سیاسی به خود گرفت. همه میکوشیدند نقشی در بنای جامعهای نوین داشته باشند. طبیعیست که نویسندگان هم که در جامعهی استبدادزده، نقش پیامبران را نیز ناخواسته بر عهده داشتند، به سیاست کشیده شدند و ادبیات سیاسی جایگاهی ویژه در جامعه یافت. ایرانِ سیاستزده ادبیاتی دیگر را بر نمیتافت.
با نگاهی کوتاه به آثار منتشرشده در چند سال نخست انقلاب میتوان به عمق این موضوع پی برد. اگر به حجم کتابها و عنوانهای آثار منتشرشده در سالهای 57 و 58 که در طول تاریخ کشور ما بیشترین تیراژ را داشتند، بنگریم، مشکل بتوان در آنها اثری غیرسیاسی یافت. ادبیات در این ایام جز سیاست، چیزی بر نمیتافت. در دههی نخست انقلاب همه آثار ادبی تولید داخل و هم ترجمهها، در بیشترین خویش رنگ و بوی سیاست داشتند. این روند در سالها بعد اگرچه اندکی فروکش کرد ولی هنوز نیز حاکم است. در واقع مشکل بتوان موقعیت سیاسی جامعه را در ادبیات نادیده گرفت. رژیم در هر نوشتهای و در پی هر واژهای نمادهایی علیه خویش و یا فرهنگ خود کشف میکند. پس میبینیم ماهیتِ نظام جمهوری اسلامی از متن غیرسیاسی نیز سیاست استخراج میکند.
این را نیز باید یادآور شد که مشکل در اینجا نه پرداختن به سیاست و یا نوشتن داستانهایی با محتوای سیاسی، بلکه سیاستزدگی در ادبیات است.
در چنین شرایطی طبیعیست که نویسندگان نیز با توجه به جهانبینی خویش گرایش به سازمانهای سیاسی داشته باشند و این سازمانها هم از وجود آنها در میان خویش استفاده تبلیغاتی ببرند. موج انقلاب و انقلابیگری که فروکش کرد و شعور جای شور انقلابی نشست، نویسنده و هنرمند نیز به استقلال گرایش پیدا کردند. و این خود باعث شد تا نگاه به ادبیات نیز دگرگون شود. در دهه شصت، ما هم کشتار دگراندیشان در زندانها را داریم و هم توجه مسائل نظری مفاهیم اجتماعی از جمله ادبیات را. از همین سالهاست که در حد توان و همچنین امکان چاپ و نشر، متون نظری ادبی جهان در ایران ترجمه و منتشر میشوند.
این روند در خارج از کشور نیز کم و بیش چنین بود. اندک اندک از حضور نویسندگان در سازمانهای سیاسی کاسته شد. البته باید در نظر داشت که در شرایطی عادی میتوان با حضور در سازمانی سیاسی، استقلال خویش به عنوان نویسنده را نیز حفظ کرد. آزادی فکر و کاربرد آن در ادبیات و هنر را میتوان برای نویسندهی حزبی نیز تصور کرد.
نسل دوم نویسندگان ما در خارج از کشور طبیعیست چنین روند دشواری را طی نکرده و در استقلال رشد کرده باشند. فکر میکنم این تجربهی جانکاه میتواند خود محتوای آثاری ادبی نیز بگردد. باید منتظر ماند تا موقعیت انسان را در چنین شرایطی در داستانها خواند.
من اما فکر نمیکنم فعالیت ادبی بسیاری از این نویسندگان پس از جدایی از سازمانهای سیاسی فروکش کرده باشد. با دهها مورد میتوان خلاف آن را مشاهده نمود. در واقع نیز باید چنین باشد. انرژی آزاد شده طبیعیست به راه ادبیات به کار گرفته شود. البته مواردی نیز میتوان یافت که حکایت از منزوی شدن داشته باشد، ولی نمیتوان آن را تعمیم داد.
از نسل دوم، آنکه اثری درخور آفریده، طبیعیست از این تجربه استفاده کرده است. او مشکلات نسل پیشین را هم در این شرایط نداشته، فکر او کمتر اسیر زادبوم است، در غرب رشد کرده، اینجا آموزش دیده، یاد گرفته، نگاه و شناخت متفاوتی هم دارد. دنیای او کوچک و یکصدایی نیست، اسیر تابوها نیست، سانسور نمیشود، به خودسانسوری گرفتار نمیآید. فرهنگِ هراس در ذهنِ او خانه نکرده، آرامشِ تن و جان دارد و اینها همه مزیتِ اوست بر نسل پیشین.
اینکه گفته میشود، عدهای از نویسندگان از سوی برخی سازمانهای سیاسی حمایت میشدهاند، واقعیتیست که تجربه کردهایم. بخشی از خریداران آثار این نویسندگان، طرفدارن همین احزاب و سازمانها بودند، ولی به این نکته نیز باید توجه کرد که جدا شدن نویسندگان از این سازمانها که در حالتی از عقبنشینی و یا شکست قرار داشتند، همزمان بود با جدا شدن بخش وسیعی از اعضا و هواداران همین سازمانها و این چیزیست که نباید در بررسی این موضوع از یاد برود.
یک نکته را نیز باید در نظر داشت که خواننده و یا نویسندهی جدی و پیگیر، به ویژه از نسل دوم، آنگاه که زبان کشور میزبان بیاموزد، ترجیح میدهد، نیازهای خواندن را با توجه به آثار غیرفارسی رفع کند. به این زبانها هم منابع گستردهتری وجود دارد و هم ارزش آنان به مراتب بالاتر از تولیدات "وطنی" است. فکر می کنم نسل جدید در ایران امروز نیز سطح آگاهی خویش را از طریق آثاری بالاتر میبرد که غیرفارسی هستند.
این "امکانات تشکیلاتی" از سوی دیگر، کار نشر و پخش و نقد و طرح کارهای برخی از نویسندگان نسل اول را (دست کم تا شکلگیری و تاسیس ناشران مستقل)، ساده میکرد. نسل دوم، با توجه به شمار اندک ناشران خارج از کشور و بودجهی محدود آنها، از چه امکاناتی سود میجوید؟
نگاه من به این موضوع دگرگونه است. ما از کشوری می آییم که در فرهنگ آن همهچیز به دو قطب خوب و بد تقسیم میشود. این ارثیهی معنوی فرهنگ کهن ما بود، با آمدن اسلام به ایران، آن را با مذهب جدید آمیختیم، چپ هم که شدیم، مارکس ما مذهبی بود. در همین سادهنگریهاست که جهان داستان ما شکل گرفت. به روایتی دیگر داستانهای ما از همان تولد فاقد عنصر گفتوگو بودند. زیر سلطه دیکتاتوری، فردیت هم که آزاد نبود. پس در این دنیای دو رنگ تنها دو صدا می توانست وجود داشته باشد. نقد ما در چنین شرایطی زاده میشود و منتقد در این دامچاله میآموزد پاسدار آرمانی باشد که به "خوب"ها تعلق دارد. این نسخه را میتوان در بحثهای شرکتکنندگان در نخستین کنگره نویسندگان ایران که در تیرماه سال 1325 به ابتکار انجمن فرهنگی ایران و شوروی در تهران برگزار شد، به خوبی دید.
از آن گذشته، نویسندگان و منتقدین سازمانهای سیاسی که شما اشاره میکنید، مگر در کلیت خویش فراتر از این چهارچوب توان دیدن داشتند؟ برای نمونه میتوانید آثار ادبی در نشریات حزب توده ایران را در پیش از کودتای ۲۸ مرداد با نشریات پس از انقلاب سال ۵۷ آن مقایسه کنید. هیچ تفاوت ماهوی در آن نمیبینید. در همه آنها همان رهنمودها و احکام ژادانف را میتوان بازیافت. مثال از حزب توده به این معنا نیست که دیگران چنین نبودند. به نظر من آبشخور فکری نه تنها چپ ایران، بلکه محیط فکری کشور، هنوز هم آموزههای حزب توده است. افکار این حزب را در این عرصه که همانا در "رئالیسم سوسیالیستی" خود را نشان میداد، میتوان حتا در فرآوردههای "اسلامینویسان" پیرامون حکومت جمهوری اسلامی نیز دید. این ادبیات در کلیتِ خویش نافی "فردیت" است. فردیت با انگِ فردگرایی در آن مرض میشود و محکوم میگردد.
در چاپ و پخش آثار، به تحقیق، امکانات به نسبت دو دههی پیش گستردهتر شده است. انتشاراتیهای مجعول که با چاپ یک اثر سر بر آورده بودند، دیگر وجود ندارند. انتشاراتیهای موجود فعالتر شدهاند. از میان صدها انتشاراتی، "باران" و "نشر ارزان" در سوئد، "فروغ" و "گردون" در آلمان، "خاوران" و "نقطه" در فرانسه و "نشر کتاب" در آمریکا و چند انتشاراتی دیگر باقی مانده و همچنان فعال هستند. چند انتشاراتی آنلاین نیز در سال اخیر فعال شدهاند. در تبلیغات و پخش کتاب هم به نظر میرسد، اینترنت فرصت گستردهای در اختیار نویسندگان و انتشاراتیها گذاشته است. نسل پیشین از چنین امکاناتی محروم بود.
در بررسی ادبیات معاصر ایران، در داخل و خارج از کشور، باید در نظر داشت که اگرچه
نشریات اینترنتی امکانیست ویژه در گسترش ارتباطات و اطلاعرسانی و انتشارات، ولی
تقلیلگرایی را نیز به همراه دارد. به این معنا که در عرصه ادبیات متنهایی به
عنوان داستان و یا شعر منتشر میشوند که در واقع چنین نیستند. احساسات و خیالهایی
هستند که نویسنده فکر کرده، میتواند شعر و یا داستان باشد. مسئول صفحه نیز از
آنجا که خود تخصصی در این زمینه ندارد، به نشر آن اقدام میکند. نتیجه اینکه
شبهداستان و یا شبهشعرهایی چنین در اندکزمانی در ازدیاد خویش جانشین شعر و
داستان جدی میشود.
همین آثار
سطح توقع خواننده را به مرور پایین میآورد. در چنین شرایطیست که شبهنقد هم پا
میگیرد تا در شبهمقالاتی به هنر و ادبیات بپردازد. در این سادهگراییهاست که
میبینیم کسانی یافت میشوند که هم شاعر و هم داستاننویس هستند، نقد ادبی هم
مینویسند. در بسیاری از امور فرهنگی هم مقاله مینویسند و بالاتر از همه به سیاست
هم میپردازند.
تا چند سال پیش در "نسل" دوم این پدیده شاخص بود، اگرچه عمومیت نداشت. خوشبختانه در سالهای اخیر کمتر دیده میشود.
جو سیاسی حاکم بر فضای صحنهی ادبی خارج از کشور با تعبیرها و تفسیرهای خاص خود از "هنر و ادب متعهد"، محدودیتهایی را در امر آفرینش ادبی ایجاد میکرد و در نتیجه به رشد طبیعی ادبیاتی آزاد خدشه وارد میساخت. در واقع فهرست آثار ضالهی وزارت ارشاد ـ با فرض وجود آن ـ، تعیینکنندهی چارچوب ادبیات آزاد برونمرز بود. نسل دوم به این مسئله در آثار خود چگونه نگاه میکند؟
جو مسموم همیشه وجود داشته و دارد. به نظرم در مسأله "تعهد نویسنده"، جامعه آگاهتر شده است. عدهی نویسندگانی که فکر میکنند نه نسبت به جامعه و توده، بلکه اثر و متن خویش متعهد هستند، بالاتر رفته است. دیگر عملاً از آثاری که در واقع خطابه و یا مقالهای سیاسی هستند، استقبال نمیشود. خوانندهی جدی هم سراغ چنین آثاری نمیرود. البته باید توجه داشت که شکست جهانی مُدل "سوسیالیسم واقعاً موجود" در رسیدن به موقعیت کنونی نقش بزرگی داشت. فروریزی دیوار برلین، فروریزی کاخ آرزوهای موهوم نیز بود. حال تا رسیدن به مرحلهی تعادل زمان احتیاج است. فرهنگ پیشین هنوز در نسل نخست سختجان است و کاربرد دارد. نسل دوم کمتر تحت تأثیر آن قرار داشت و در نتیجه آسانتر خود را با موقعیت جدید تطبیق میدهد. مهم این نیست که این نسل حتا به زبان غیرفارسی بنویسد، مهم اما این است که تأثیر خویش را بر ادبیات داخل کشور خواهد گذاشت و یا حداقل اینکه به جایگاهی ویژه در ادبیات معاصر ما دست خواهد یافت.
اینکه ادبیات ما رشد طبیعی ندارد، یک واقعیت است. ریشههای آن را از یک سو باید در
سانسور و خودسانسوری یافت. با خروج از کشور اگرچه از دام سانسور گریختهایم، ولی
خودسانسوری به مثابه ارثیهای فرهنگی و تاریخی در ناخودآگاه ما ریشه دارد و زنده
است.
در تئوری
میتوان پذیرفت که "آثار ضاله وزارت ارشاد" می تواند برای "ادبیات آزاد برونمرز"
چهارچوبی باشد، ولی در واقع با این ذهن و ناخودآگاه مسموم چه خواهیم کرد؟ وجود ما
اگر در جهان تبعید آزاد است، روان ما اما هنوز در بند است. به یاد داشته باشیم که
غرب به عنوان زادگاه داستان و رمان، اگر "دُنکیشوت" را مبنا قرار دهیم، تاریخی
چهارصد ساله دارد. به روایتی دیگر چهار قرن است که اینجا در آزادی رمان خلق میشود.
عمر صدساله این نوع ادبیات در ایران هیچگاه در آزادی به سر نیامده است. مدرنیته یک
کل است. تنها در یک عرصه حادث نمیشود. سهم ما اما از جهان مدرن بسیار معیوب و
محدود بوده است. سالهای سال است که با دمکراسی بیگانهایم. فردیتها در این کشور
امکان حضور و رشد نداشتهاند. از زندگی در جهان ترس نمیتوان شکوفایی هنر و ادبیات
را انتظار داشت. و این را بگذارید در کنار بلبشوی حاکم بر فضای ادبی کشور. در
موقعیتی که ابتداییترین شرایط خلقِ رمان در آن کشور مهیا نیست، هر نشریهای را که
باز کنید، صحبت از ادبیات پُستمدرن است، واژه دهنپُرکُنی که یادآور تئوری "راه
رشد غیرسرمایهداری" است در کشورهای عقبمانده. انگور نشده میخواهیم مویز بشویم.
آش آنقدر شور شده که نویسندگان پیرامون حکومت نیز داستانهای پُستمدرن مینویسند
و قرآن را با آهنگی پسُتمدرن میخوانند.
فکر نظام جمهوری اسلامی و خادمان آن راه به مدرنیته ندارد، پشت دیوار سنت، کوشیده شد تا از ادبیات ابزاری برای ترویج و تبلیغ اسلام و پند و اندرز استفاده شود. این سیاست سالهاست که شکست خورده و چنان فضاحتی به بار آورده که حتا "اسلامینویسان" پیرامون حکومت به اعتراض برخاستهاند. انقلاب بهمن سال ۵۷ در واقع پیروزی روستا و فرهنگ روستایی بر شهر بود و استیلای سنت بر مدرنیتهای که هنوز قوام نیافته بود. چنین شرایطی نمیتوانست جایی برای خلق داستان باشد. به یاد داشته باشیم که خمینی پس از انقلاب در دیدار با نویسندگان و شاعران عضو کانون نویسندگان، از آنان خواست تا همان کاری را بکنند که آخوندها میکنند. او و همفکرانش بیگانه با داستان و رمان بودند.
و اینها البته همه حاصل جامعه خفقانزده است. رشد ادبیات که شرایطی طبیعی نداشته باشد، شبهادبیات تولید میشود. بر چنین بستری "ادبیات سرگرمی" عمومی میشود و بر تارک ادبیات مینشیند.
به سئوال شما بر میگردم: نسل دوم ما در تبعید اگر آگاه باشد، اینگونه از ادبیات هیچ جذابیتی برایش نخواهد داشت. اصل آن را میبیند و احتیاجی به نسخه بدل ندارد.
شکل و ساختار در آثار نویسندگان نسل دوم، اغلب مدرن و نوگرایانه است. میتوان این نمود را ناشی از تاثیرپذیری از ادبیات معاصر کشور محل زیست آنان ارزیابی کرد؟
طبیعیست که چنین باشد، اگر چنین نباشد، یعنی غلتیدن در دامچاله.
بحث بر سر تعریف و شناسههای "ادبیات تبعید و مهاجرت" که با باز شدن نسبی فضای سیاسی دوران اصلاحطلبان در ایران، رفت و آمد برخی از "نویسندگان تبعیدی" به ایران و همچنین گسترش اینترنت همراه بود و پیوندهایی میان جامعهی ایرانی مقیم خارج از کشور و داخل ایران بهوجود آورد، یکی از حادترین بحثهای چند سال گذشته میان دستاندرکاران ادب و هنر درون و برونمرز را میساخت. برخی از منقدان ادبی معتقد بودند که رژیم جمهوری اسلامی، حتی "با طرح و اجرای توطئههای هوشیارانه، مسئله را مخدوش و این دو ادبیات را یکسان میکند. " با توجه به روی کار آمدن یکی از نمایندگان اصلاحطلبان در ایران، آیندهی این ادبیات و بحثهای نظری میان داخل و خارج را چگونه میبینید؟
ما ایرانیها عادت داریم که مفاهیم اجتماعی و فرهنگی را با توجه به شرایط شخصی خویش تعبیر و تفسیر کنیم. این سئوال بار نخست در نشریات داخل کشور طرح شد، در مصاحبه با نویسندگانی که در خارج از کشور زندگی میکنند و اثری از آنان در داخل کشور منتشر شده بود و یا اینکه خود سفری به ایران داشتند. این افراد نیز با توجه به موقعیت خود به آن پاسخ گفتهاند. خواستهاند از زیر بار سیاسی تبعید شانه خالی کنند تا رفت و بازگشت و یا انتشار آثارشان در داخل کشور آسانتر پیش رود. از این زاویه که بنگریم، میتوان پذیرفت که کارگزاران فرهنگی جمهوری اسلامی میتوانند در طرح آن نقش داشته باشند.
واقعیت اما ورای تخیلات و آرزوهای ما قرار دارد. تبعید و ادبیات تبعید نه با ما آغاز شده و نه با ما پایان مییابد. میتوان خوانندهی عامی را گول زد و ذهن او را مغشوش کرد، ولی اگر تاریخ ادبیات هر کشوری را بگشایی، چیزی به نام ادبیات تبعید در آن خواهید یافت. من در خود صلاحیت ردّ آن را نمیبینم، ولی میتوانم بگویم که تبعید شکل کلاسیک خود را از دست داده است. ادبیات تبعید نه به نویسنده، بلکه با اثر و متن در رابطه است. بسیاری از نویسندگان داخل کشور نیز در واقعیت امر تبعیدی محسوب میشوند، زیرا آثارشان مجوز نشر دریافت نمیدارد و خودشان تحت فشار زندگی میکنند. آثار بسیاری از نویسندگان خارج از کشور در داخل منتشر میشود و یا خود آزادانه در رفت و بازگشت هستند. طبیعیست که به این آثار نمیتوان ادبیات تبعید نام گذاشت.
در اینکه ادبیات تبعید عمری دراز نخواهد داشت، شکی نیست ولی این به معنای نفی آن نیست. تجربهی جهانی پیش روی ماست. "اولیس" جیمز جویس، "مرشد و مارگریتا"ی بولگاکف، "مادام چترلی" ج.ه. لارنس، و صدها اثر دیگر تا سالهای سال در کشور خویش اجازه نشر نداشتند. در این رابطه نه به نویسندگان تبعیدی، به نویسندهای که در داخل کشور زیست و درگذشت نظر میکنم و میپرسم: "شاه سیاهپوشان" و "جننامه" هوشنگ گلشیری که تا کنون مجوز نشر در داخل کشور دریافت نداشتهاند، آیا از جملهی آثار ادبیات تبعید ما نیست؟ اگر نه پس چیست؟
چندی است که کتاب پژوهشی "عشق در ادبیات داستانی ایران در تبعید" از نویسندهی ایرانی، اسد سیف که در انتشارات فروغ به چاپ رسیده، به بازار آمده است. سیف در این کتاب ۴۰۰ صفحهای به مقولهی "عشق" از جنبههای گونهگون و نه تنها در ادبیات معاصر در تبعید، بلکه همچنین در ایران باستان نیز پرداخته است. او همچنین در این بررسی، در بارهی مذهب و تأثیر خوانشهای متفاوت آن بر جنسیت، تحقیق کرده است. بخشی از این پژوهش جامع به "عشق در ادبیات ایران پس از اسلام" اختصاص داده شده است. "همجنسگرایی در ادبیات کلاسیک ایران" و "عشق در فرهنگهای فارسی"، از جمله فصلهای خواندنی این کتاب هستند. بررسی نقش زن و جایگاه او در ادبیات گذشته و حال، این تحقیق را کامل میکنند. سیف در این رابطه مینویسد: «زن در فرهنگ ما دارای خصلتی دوگانه است، یا کامبخش است یا بارگیر، گاه منبع الهام است و گاه سرچشمه لذت و خوشی، هم وسیله بیبند وباری، شهوت وتمنا و کامجویی است و هم پناهگاه مرد، مادر و آفریننده و نگاهبان زندگی. اگر مرد تجسم خیر باشد، زن نماد شر است. در همین رابطه است که زن را شیطان میخوانند...» برای آشنایی بیشتر با این اثر پژوهشی با اسد سیف به گفتوگو نشستهایم:
دویچه وله: شما ادبیات داستانی ایران را در سه کتاب از سه زاویه بررسی کردهاید؛ زندگی، عشق و مرگ. برای این گزینش چه معیارهایی را در نظر داشتید؟
اسد سیف: سالها پیش، آنگاه که وسوسه بررسی ادبیات داستانی ایران در تبعید در من به وجود آمد، فکر میکردم که میتوان در چهارچوبهای مختلفی با توجه به بُنمایههای مشترک، این کار را انجام داد. گذر زمان، تنوع آثار، پراکندگی ایرانیان، عدم دسترسی به همه آفریدههای ادبی و مشکلاتی دیگر باعث شد تا ادامه کار شکلی دیگر به خود بگیرد و در نهایت، من بررسی خود را بر سه محور زندگی، عشق و مرگ متمرکز کردم. علت عمده این انتخاب بازتاب پُررنگ زندگی ما، ازجان بدربردگان و از کشورتاراندهشدگان است در آثار آفریده شده. ما با فرار خویش و یا ترک کشور، در اصل مرگ را پشت سر گذاشتیم و در جهان تبعید، زندگی و عشق را کشف کردیم و یا بهتر گفته باشم، داریم کشف میکنیم. و این ممکن نبود جز از راه کشف خویش. در ادبیات تبعید، ما داریم چهرهای دیگر از خود را کشف میکنیم. "من"ی را که سالهای سال هویت خود را در جمع مییافت و معنا میکرد، به کناری نهادیم و همچون "دُن کیشوت"، سوار اسب شدیم تا جهانی دیگر را کشف کنیم.
بیش از نیمی از کتاب "عشق..." به پژوهشهای همهجانبهی شما دربارهی "عشق در ایران باستان"، "اسلام و جنسیت"، "عشق در فرهنگهای فارسی"... اختصاص داده شده و نیم دیگر به "ادبیات در تبعید" میپردازد. اگر بخواهیم روی عنوان کتاب تکیه کنیم، که بررسی این مقوله را در ادبیات تبعید نوید میدهد، باید در انتظار جلدهای دیگری هم باشیم؟
علت تأکید بر ادبیات کهن ایران بر میگردد به تکرار ذهنیت دیروز در زندگی امروز ما. متأسفانه ما داریم به شکلی گذشته خود را تکرار میکنیم. اینجا و آنجا نشانههایی از تَرَک برداشتن این ذهنیت دیده میشود که خوشآیند است، اما عمومیت ندارد. در ادبیات داستانی امروز اروپا، آنگاه که صحبت از عشق میشود، به سنتِ "مادام بوآری" فلوبر و یا "آنا کارنینا"ی تولستوی بر میگردیم و یا حتا بذرهایی که دو سده پیش "مارکی دوساد" بر زمین سراسر گناه "عشق زمینی" پاشید. ادبیات داستانی معاصر ما فاقد چنین سنتی است. ما هنوز تکلیف خود را با ادبیات کلاسیک خویش روشن نکردهایم. در ادبیات زمان مشروطه گامهایی برداشته شد که به فرجام نرسید و همچون جنبش مشروطه ناکام ماند. در دهه چهل کوششهایی آغاز شد که میرفت تا در این عرصه، راهگشا گردند. انقلاب سال ۵۷ این روند را نه تنها متوقف، بلکه به عقب برگرداند.
صد صفحه نخست کتابِ من به پیشزمینههای عشق در فرهنگ و ادبیات ما پرداخته. زیرا فکر میکنم ریشه ذهنیت ما باید بر ما آشکار گردد و علت تکرار دیروز در امروز روشن شود. این در اصل، جستجوی "منِ" گمشده خویش است. ضرورت چاپ این بخش در کنار ادبیات تبعید، چیزی بود که به ذهنم راه یافت و فکر میکنم در روشنتر شدن مفهوم عشق به خواننده کمک خواهد کرد. البته جست و جوی آن در ادبیات و فرهنگ ما، برای من نیز فایده زیادی داشت. در دو جلد دیگر کتاب از دامنه چنین حاشیهای کاسته می شود. این حاشیه در این جلد از کتاب فکر می کنم ضرورت داشت.
شما در بخش اول این کتاب که به ادبیات کهن میپردازد، از گونههای مختلف عشق نام بردهاید؛ عشق عارفانه، عشق عذری، عشق مادر و فرزند، همجنسگرایی و... این بررسی ولی در بخش "ادبیات در تبعید"، بیشتر به پژوهش دربارهی رابطهی بین زن و مرد محدود میشود. چرا؟
بررسی من بر اساس داستانهایی صورت گرفته که از سوی ایرانیان خارج از کشور منتشر شده است. در این آثار چهرههای گوناگون عشق دیده میشود. برای نمونه داستان "سوگ" اثر شهلا شفیق، بنیان بر عشق مادر به فرزند دارد. و یا رمان "شالی به درازای جاده ابریشم" اثر مهستی شاهرخی، گفت و گوهای مادریست با نطفهای که در شکم دارد. و یا در رمانهای "بیگانهای در من"، اثر شکوه میرزادگی و "گسل" اثر ساسان قهرمان، عشق با انقلاب گره میخورد. در رمان "سایهها" اثر منظر حسینی، عشق کشف خود است. در رمان "در جستجوی تجلی عشق" اثر هایده صنعتی، عشق با وطن در میآمیزد.
با اینهمه نباید از نظر دور داشت که رابطه بین زن و مرد که شما به آن اشاره کردهاید، در میان آثار منتشر شده، بیشتر از همه است. علت به نظر من، از یک سوی بر میگردد به سرکوب خشن هر گونه رابطه عادی بین دو جنس در جمهوری اسلامی و تابوهایی فرهنگی که در ما زندگی میکردند و حال درجهان تبعید، درمصاف با دنیای مدرن، کارآیی خویش را اندک اندک از دست میدهند. و از سوی دیگر کشف دنیای دیگری از رابطهها بین دو جنس از سوی انسان تبعیدی و یا مهاجر.
یک چیز را نیز نباید از نظر دور داشت که بُنمایه هر گونه عشقی در جهان، به چگونگی رابطه دو جنس با هم بر میگردد. اگر این رابطه را حذف کنیم، در تعریف عشق دچار مشکل خواهیم شد.
بهنظر میرسد، در برخی از آثاری که بررسی کردهاید، بیشتر "کامجویی" مردان داستان مطرح شده تا "عشق"؛ مردانی که در این رابطه، به تعبیر خودتان مثل "گاونر" عمل میکنند. بر اساس چه معیارهایی این داستانها را انتخاب کردهاید؟
در "هفت پیکر" نظامی گنجوی، در داستان "گنبد سیاه"، بهرام گور پس از ساختن هفت گنبد، آنگاه که دختران شاهان هفت اقلیم را در آن مستقر میکند، روز شنبه، نخستین روز هفته، به گنبد سیاه وارد میشود که دختر پادشاه هند در آن ساکن است. شاهزاده خانم داستان "شاه سیاهپوشان" را برای بهرام نقل میکند که داستانی است جالب و وصفِ حال ما. (در اینجا آقای سیف، داستان را بهطور مفصل شرح میدهد که ما برای کوتاه کردن مصاحبه از چاپ آن چشم پوشیدیم.)
لذت جنسی از والاترین لذتهای زندگی است. عشق میتواند آن را نیز شامل گردد، اما تنها در آن نمیگنجد و دنیای بزرگتری میجوید. چگونگی رسیدن و یا استفاده از آن به سطح فرهنگ انسانها مربوط است. با نگاهی به تاریخ، در برههای از زندگی اجتماعی، انسان را با حیوان در این عرصه تفاوت عمدهای نبود. رنسانس در اروپا، رنسانس تن را نیز شامل میشد. جنبش دهه شصت در غرب، انقلاب جنسی را نیز با خود به همراه داشت. با شکلگیری و رشد جنبش فمنیستی، افق دیگری در این عرصه گشوده شد. ادبیات اروپا بر چنین بستری شکل گرفت. ادبیات عاشقانه، نهالی بود که بر این زمین روئید. کشور ما در این عرصه، شاهدی بیش نبود. رمان، سوغات غرب است به ایران. زندگی ما، انسان ایرانی، در رمان اما بر میگردد به تجربه و فرهنگ خودمان. چیزی که در بالا نیز به آن اشاره کردم. از این جویبار کوچک نباید انتظار صید نهنگ داشت. همین که کوشش میشود تا در خلق آثارادبی، گذشته تکرار نگردد و یا از گذشته به نفع امروز بهرهبرداری گردد، خود گامی است بزرگ که باید قدر آن را دانست. در این شکی نیست که در ادبیات عاشقانه غرب نیز کامجویی مطرح است، اما در گستره دامنه این مفهوم و چگونگی آن در رفتار اجتماعی، فرق است بین انسان اروپایی و ایرانی. در این شکی نیست که آن "گاو نر" مورد اشاره شما که تعبیر یکی از نویسندگان ماست در رمان خود از رفتار شخصیت مرد، پشت دروازههای زمان خواهد ماند.
اینکه می بینیم بیشترین داستانهای عاشقانه ما در تبعید صرفاً به "کامجویی" نظر دارند، علت را فکر میکنم باید در روند تجربه و یا کشفی جست که انسان ایرانی در جهان تبعید از سر میگذراند.
"خودآگاهی" زن در ادبیات که شما آن را بیشتر حاصل تلاشهای نویسندگان زن و انتقال دیدگاههای آنان ارزیابی کردهاید، در اغلب داستانها بهگونهای به "ابراز نیازهای جنسی" و "نحوهی اجرای سکس" محدود شده است که شما آن را ناشی از نگاه "مدرن" زن به خود ارزیابی کردهاید. این نوع "محدودیت" برداشت از کجا آب میخورد؟
در این شکی نیست که "خودآگاهی" زن باید امری همهجانبه باشد. نمود آن را در گسترهی تحقیقاتی که "جنبش زنان ایران" به انجام رسانده، میتوان به خوبی مشاهده کرد. در دستیابی به حقوق اجتماعی برابر با مرد است که آزادی جنسی نیز مطرح میشود. حق مالکیت زن بر تن خویش، بر رفتار جنسی او نیز تأثیر خواهد گذاشت. به نظرم در پی افراط و تفریطهاست که جامعه به تعادل دست خواهد یافت. همزمان با گسترش تحقیقات و باز نمودن افقهای تازهای از زندگی زنان ایرانی در گذشته و حال که در واقع میتوان آن را نوعی هویتیابی عنوان کرد، بازتاب این موضوع در ادبیات، یعنی داستانی کردن آن، میتواند در درک ما از موضوع کمکی بزرگ باشد. اگر بپذیریم که خودآگاهی همهجانبه است، پس لذت و رفتار جنسی را نیز باید شامل گردد.
شما در بررسی ادبیات کلاسیک، این نکته را عنوان کردهاید که "عشق مرد ایرانی به حتم باید از تونل شکنجه بگذرد و بدون شکنجه و زجر فاقد هر گونه لذتی است". در این رابطه، زنان به مثابه ستمگر، جفاکار و قاتل معرفی میشوند. این دیدگاه در ادبیات معاصر ما هم تکرار میشود. زمینهی فرهنگی اینگونه برخورد چیست؟
با نگاهی به ادبیات کلاسیک ایران و نمونههایی از عاشقانههایی که دیگر میبایست به تاریخ سپرده میشدند، چند گونه آن قابل تأکید است. گونه نخست "ویس و رامین" اسعد گرگانی است که این تجربه به عللی گوناگون تکرار نشده است. گونه دوم "خسرو و شیرین" نظامی است که خود تحت تأثیر "ویس و رامین" بود. در شیرین نشانههایی از ویس را میتوان یافت. در داستان "خسرو و شیرین" شخصیتی به نام فرهاد را هم داریم که رقیب عشقی خسرو است. عاشقی هنرمند، دست و پا چُلفتی، آن که قادر نیست زبان در کام بچرخاند و حرف دل بر زبان راند. عاشقی که به راه معشوق خود را میکشد، بی آنکه احساس درونی خویش بر معشوق را آشکار گرداند. گونه سوم "لیلی و مجنون" نظامی است که ریشه در ادبیات عرب دارد. و در میان عاشقانههای ناب ادبیات عرب، خود وصله ناجوریست. قیس یا مجنون نیز هیچ دستِ کمی از فرهاد ندارد. آواره کوه و بیابان است. از تب عشق میسوزد و دل به یاد معشوق خوش دارد. عاشقی بی شهامت و جسارت که میکوشد عشق خویش را با رنج و دردی مُدام زنده نگاه دارد. لیلی اگرچه از مجنون اندکی باشهامتتر است، اما در کل عکسبرگردان اوست.
متأسفانه نه رفتار ویس، بلکه رفتار فرهاد و مجنون و لیلی در ادبیات ما تکرار شده و همچنان زنده است. البته شخصیتهایی همچون رامین و یا خسرو، نقش "مرد" تاریخی خود را همیشه بازی کردهاند. رامین در "ویس و رامین" و خسرو در "خسرو و شیرین" با زنان زیادی در رابطه بودهاند و این نه تنها از چشم معشوق دور نمانده، بلکه عادی تلقی شده است. برعکس، این شیرین است که در سراسر داستان غم حفظ "بکارت" دارد.
در زمان مشروطه، در "زهره و منوچهر" ایرجمیرزا، با مسخره گرفتن و در اصل نقد چنین رفتارهایی، ادبیات ما میتوانست راه دیگری بپیماید که متأسفانه نشد. با آغاز جنبش رماننویسی در ایران نیز میبینیم که در تهران مخوف، مهین، شخصیت زن داستان، چهرهای کاملاً متفاوت دارد: با سواد است، کتاب میخواند، در برابر یکهتازیهای پدر میایستد، خود به رغم مخالفت پدر، مرد زندگی خویش را بر میگزیند و با او میگریزد. این زن میبایست به عنوان زن مدرن در تهران، شهری که میخواست فرهنگ روستایی را به کناری نهد و شهر به عنوان متعارف کلمه باشد، رشد کند. اما میبینم که تحت فشار جامعه جوانمرگ میشود. جامعه او را بر نمیتابد و به سنت فرهاد و لیلی و مجنون باز میگردد. که البته این پسرفت را در دیگر عرصههای زندگی اجتماعی نیز شاهدیم.
شما در مقدمهی کتاب اشاره کردهاید که ادبیات تبعید جهان با ادبیات تبعید ایران نکات مشترک فراوانی دارند، ممکن است چند وجه اصلی این تشابه را توضیح دهید؟
نویسنده تبعیدی، کسی است تارانده شده از کشور خودی. در آثار نویسنده تبعیدی درد و رنج و امید موج میزند. نگاه او به کشور خویش، نگاهیست از دور. نگاه به گذشته در آثار او به شکلی خودیابی است. آثار او، همچون خود او، راه به درون کشور ندارند. آثار ادبی تبعیدیان، در شکل عالی خویش، هم به ادبیات خودی جان میبخشد و هم به ادبیات جهان. این ادبیات از سوی حاکمیت همیشه نفی شده است و کوشیده میشود تا ناچیز جلوه کند، در واقع اما از تاریخ ادبیات آن کشور جداشدنی نیست. ادبیات تبعید، در عین حال میتواند ادبیات اعتراض باشد که از این زاویه بار سیاسی با خود دارد. چنین مشخصهای را در ادبیات تبعید آلمان، در زمان جنگ و ادبیات تبعید روسیه در زمان حکومت "شوراها" هم میتوان دید.
این مشخصهها را کم و بیش میتوان در همه آثار تبعیدیان جهان در طول تاریخ مشاهده کرد. در رابطه با ادبیات کشور ما نیز وضع بر این سیاق است. با این تفاوت که با گسترش دامنه ارتباطات و شبکههای ارتباطی، در جهان امروز دیگر نمیتوان همچون گذشته به این مقوله نگریست. جهانِ دگرگونشده، چهرههایی دیگر از مقولات ارائه میدارد که بحثی مفصلتر را میطلبد. با این همه بیشتر این مصادیق را در رابطه با کشور خود، هنوز نیز شاهدیم.
چند سال نگارش و تدوین این کتاب به طول انجامیده است؟
هستند بسیاری از محققین ایرانی در خارج از کشور که با اشتغال در مراکز دانشگاهی و یا تحقیقاتی کارشان در اصل زندگیشان را نیز میچرخاند. این مورد اما عمومیت ندارد. یکی از ویژگیهای آثار آفریده شده در جهان تبعید، در کلیت خویش، این است که نویسنده تبعیدی نمیتواند در آن شرایطی کار کند که نویسنده کشور میزبان. در کنار صدها مشکل، غم نان و تن دادن به کاری که هیچ ربطی به ذوق و اشتیاق نویسنده ندارد، باعث میشود تا روند تولید به دارازا بکشد. ... من نیز در چنین شرایطی مینویسم. همانطور که در مقدمه کتاب یادآور شدهام، بخش نخست این سه جلد کتاب، تاریخ هیجده سال پیش را بر خود دارد. طبیعیست که در شرایط عادی نمیبایست بیش از چند سال وقت صرف آن شود. کار غیر مستمر، آنهم اثری تحقیقی، در واقع عذابیست که رفع آن سختجانی و سماجت میطلبد.
کتاب بعدیتان در بارهی "مرگ" کی منتشر میشود؟
دو جلد دیگر این کتاب آماده است. برای سپردن به چاپ، احتیاج به یک بازبینی دارد. در حال حاضر مشغول بازبینی جلد "مرگ در آثار داستانی ایران در تبعید" هستم که فکر میکنم تا پایان همین سال منتشر گردد. پس از آن به سراغ "زندگی در آثار داستانی ایران در تبعید" خواهم رفت.
مصاحبه محمدی با اسد سیف منتشره در کیهان لندن
1-عدهای از آگاهان بر این باورند که مفاهیم سیاسی با جنبش مشروطه وارد ادبیات فارسی شد، امری که تا کنون ادامه دارد. نظر شما در این مورد چیست؟
هدف جنبش مشروطه جایگزینی دنیای نو و مدرن به جای جهان سنت و دنیای کهنه بود. با جنبش مشروطه مفاهیم جدید علوم اجتماعی وارد زبان فارسی شد. مدرنیته در غرب اقدامی همهجانبه بود در سیاست، اقتصاد، حقوق، دین، علوم اجتماعی، موضوع و مسأله زن، شهرسازی، ادبیات و هنر و...با مدرنیته دنیایی فرو ریخت تا بر خرابههای آن جهانی نو برپا گردد. در جنبش مشروطیت ما شروع کردیم تا تاریخ کشور خود را نه سطحی، بلکه تاریخی بنگریم، چیزی که در آن موفق نشدیم.
جنبش مشروطه جنبشی بود که تحت تأثیر مدرنیته غربی با فاصله زمانی دویستساله در ایران آغاز شد. طبیعیست که موقعیت انقلابی موجود را نمی شد با مفاهیم کهنه بیان داشت. تحول در زبان نیز لازم بود. هستی انسان ایرانی داشت شکلی دیگر به خود می گرفت و در این پوستاندازی عمومی جامعه، گزارش و بیان هستی به واژههایی نو احتیاج داشت.
جهان نو صناعت ادبی کهن را بر نمی تافت، ادبیات تکلفِ مصنوع سالیان را کنار نهاد، به خیابان پا گذاشت، به زبان مردم نزدیک شد و خواست، به راه آزادی، همگام آنان شود. در مقایسه ادبیات مشروطه با ادبیات پیش از آن، در نگاه نخست، زبانِ ساده و همهفهم آن جلبِ نطر می کند. پس از آن، آرزوهای مردم را در آن بازمی یابیم.
از آنجا که شعر تا آن زمان شکل ادبی غالب ما بود، مفاهیمی چون آزادی و عدالت در محتوایی جدید به آن راه یافت. آرزوهای مردم در شکلهایی تازه بر تن شعر نشست و این روندی بود که برغم شکست جنبش، به راه خویش ادامه داد.
2- می دانیم که هنر و ادبیات در روزگار کهن امری درباری بود. با توجه به آن، مفاهیمی چون وطن و آزادی و عدالت از چه زمانی وارد ادبیات ایران شد؟
درباری بودن هنر و ادبیات در سالیان کهن امری جهانی و عمومی بود. می توان به شکلی علت را موجه دانست. عده باسوادان بسیار اندک بود و اینان همانهایی بوند که به خانوادههای ثروتمند تعلق داشتند و پیرامون حکومت مشغول به کار بودند. نویسندگان و شاعران طبیعیست که از میان آنان برخاسته باشند.
کتابت و نشر نیز موضوعی است که باید به چگونگی شکلگیری آن توجه نمود. چاپ در آن ایام به رونویسی آثار محدود بود و هر اثری اگر شانس می آورد، در چندین نسخه فراهم می آمد که کتابخانههای سلطنتی و یا نهاد مذهبی توان خرید و سفارش تهیه آن را داشتند. مصرفکنندگان این آثار نیز در اکثریتِ خویش وابستگان به طبقه ثروتمند جامعه بودند.
پادشاه و یا امیران هنردوست مشوق و حامی ادبیات و هنرمندان بودهاند. به یاد داشته باشیم که موزههای سلطنتی و یا کتابخانههای سلطنتی موجود در غرب یادگاران همین دوران و این اشخاص هستند. حافظان اصلی گنجینههای هنری و ادبی جهان نیز آنان بودهاند. البته نباید از نظر دور داشت که در میان همین افراد، اشخاصی نیز یافت شدهاند که کتابخانهها را به آتش کشیده، نویسندگان را کشته و آثار تاریخی را با خاک یکسان نمودهاند.
سرمایهداران بافرهنگ و هنردوست و یا به قولی دیگر، بورژواهای مترقی میراثداران اصلی ادبیات و هنر بودهاند و ما در این عرصه باید سپاسگزار آنان باشیم. و این چیزیست که در فرهنگ ما وجود ندارد. بورژوای ما در قیاس با بورژوازی غرب بیفرهنگ است. نه تنها هنر و ادبیات را نمی شناسد، از آن وحشت دارد. حاضر است میلیونها دلار بابت یک آن لذت خرج کند ولی دوست ندارد اتاق خانه خویش با یک اثر هنری تزیین کند.
و اما مفاهیمی چون وطن و آزادی و عدالت؛
در این شکی نیست که این مفاهیم را می توان در تاریخ و ادبیات کهن هر کشوری یافت، اما امروز وقتی از آنها صحبت می کنیم، به تعبیر مدرن از آن نظر داریم. برای نمونه مذهب پیوسته ایام از عدالت و مساوات و برابری صحبت می کند ولی هیچگاه به قانونی زمینی در این مورد نظر ندارد. اسلام توصیه می کند به فقرا کمک کنند، و یا همه در برابر خدا برابر هستند. از مسلمانان می خواهد خمس و ذکات بدهند. اگر به آن سوی چنین توصیههایی نظر افکنیم، بردهداری را داریم، ثروت بیکران را شاهدیم، به هیچ گرفتن زن را می بینیم و نهایت انسان در بند را.
یکی از بزرگترین دستاوردهای مدرنیته در غرب کنار گذاشتن احکام الهی بر روی زمین بود. با تکیه بر حقوق انسانهاست که سرانجام این روند به اعلامیه جهانی حقوق بشر و یا منشور حقوق شهروندی می رسد.
پس می بینیم عدالت مورد نطر ما آن نیست که در دنیای سنت حضور داشت. عدالتِ پس از جنبش رنسانس به ضمانت اجرایی قوانین کشور نظر دارد.
وطن و آزادی نیز در همین قابل تفسیر هستند.
3- آیا چیزی به عنوان ادبیات انقلاب را می پذیرید؟
وقتی انقلاب را بپذیریم، طبیعیست که ادبیات آن را نیز بپذیریم. مسأله اینجا سنجش ادبی موضوع نیست، بلکه ادبیات و هنریست که در شرایط انقلاب خلق شدهاند. زاده آن هستند و از آن تغذیه شدهاند. اینجا به ادبیاتی نظر داریم که بیشتر بر شور و احساس و شعار تکیه دارد. صدها شعار زمان انقلاب در واقع شعر بودند. در دیگر عرصههای هنر نیز همین سلیقه حضور داشت. نقاشیهای دیواری، پوسترها، سرودها، موسیقی و ترانه و...
به یاد آورید سال انقلاب را و اینکه به یکباره هزاران کتاب جلد سفید با موضوع انقلاب، مبارزه، خیزش عمومی، تظاهرات، پیروزی و ...منتشر شد. در همین سالها از اشعار عاشقانه و یا داستانهای غیرسیاسی-اجتماعی استقبالی نمی شد.
البته این سنت انقلاب است. پس از هر انقلاب نیز، اگر پیروز شود، از رشادتها، جانگذشتگی، فداکاری و پیروزی خواهند نوشت. ادبیات انقلاب اما در موقعیتی آرام کمتر به چشم می خورد.
4- استقبال مردم به طور کلی از ادبیات و هنر در زمان انقلاب سال 57 را چگونه ارزیابی می کنید؟
البته می توان برداشت دیگری نیز از این پرسش داشت و آن اینکه؛ مراد از ادبیات انقلاب، ادبیاتیست که موضوع انقلاب دستمایه آن است. چنین چیزی خارج از اراده ما وجود دارد. هر جنبش اجتماعی طبیعیست که بر هنر و ادبیات تأثیر بگذارد. در رابطه با انقلاب سال 57 نیز آثار فراوانی می توان یافت که ریشه در آن دارند. اما هستند آثاری که می کوشند احساسات مردم را تحریک کرده، شور انقلابی را در آنان بیدار و مُدام نگاه دارند.
با آغاز جنبشهای ناسیونالیستی در جهان چنین آثاری رواج یافتند. موضوع قداست خاک و خون، وطنپرستی و دفاع از میهن پیش آمد که ادبیات و هنر در آن نقش بزرگی به عنوان ابزار تبلیغی و تهیجی داشتهاند. ادبیات ایدئولوژیک حاصل تکامل چنین نگرشی است، چیزی که می توان آن را در ادبیات دوران نازیسم آلمان، انواع سوسیالیسم روسی و چینی و غیرو دید. جمهوری اسلامی نیز به عنوان حکومتی ایدئولوژیک مبلغ "اسلامینویسی" است که می بایست آن را در محدوده ادبیات ایدئولوژیک بررسی نمود.
در این نوع از آثار، از ادبیات و هنر استفاده ابزاری می شود. هنرمندان به قدرت حاکم وابسته می گردند، از آن تغذیه می کنند و ستایشگر آن هستند. جامعه هر اندازه سنتیتر و بستهتر باشد، تمایل و امکان رشد چنین ادبیاتی در آن بیشتر است. این را نیز به یاد داشته باشیم که از میلیونها اثر "انقلابی" که "تعهد اجتماعی" داشتند و در کشورهای سوسیالیستی تولید شدند، چیزی ماندگار نماند. تاریخ مصرف آنها محدود بود و بسیار سریع از ذهن جامعه پاک شدند.
5- نویسندگان و شاعران چه نقشی در حرکتهای اعتراضی مردم در مقطع انقلاب داشتند؟
آنجا که همه روزنههای امید مردم را در جامعهای مستبد می بندند و راههای دمکراسی مسدود است، مردم آرزوهای سرکوفته خود را در سخنان نویسندگان و شاعران می جویند و از نویسنده و هنرمند انتظار دارند، زبان گویای آنان باشد. ما در سال 57 چنین موقعیتی را پشتِ سر گذاشتیم.
سال 56 در "شبهای شعر" که به همت کانون نویسندگان ایران به مدت ده شب در باغ انجمن گوته تهران برگزار شد، جمعیت حاضر بعضی از شبها به بیش از ده هزار نفر می رسید. این عده در کلیت خویش جوانانی بودند که انتظار داشتند اعتراض به جوّ حاکم را از زبان نویسندگان و شاعران بشنوند. جز این چیزی انگار جذابیت نداشت. آن نویسندهای محبوبتر بود که شعار بیشتری می داد و صدای اعتراض، ملموستر بیان می داشت. چنین اجتماعی هیچگاه در تاریخ کشور ما تکرار نشده است. مردم در واقع، در چنین شرایطی علاقهای به "ادبیات متعالی" و یا "جدی" نداشتند. معیار انقلاب و احساس انقلابی بود.
"شبهای شعر" کانون را از جمله عوامل تسریعکننده انقلاب بر می شمارند. پس از برگزاری این شبها، شبهای شعر و ادبیات و سخنرانی در دیگر دانشگاههای کشور گسترش یافت و تا سالی پس از انقلاب ادامه داشت.
اگر از این نطر نگاه کنیم، ادبیات در این مقطع همگام مردم بود. پا به پای آنان تا فروپاشی سنگرهای استبداد پیش رفت، اما قادر نشد در برابر ارتجاع سنگری بسازد. مردم همراه ارتجاع شدند و در این راه بسیاری از نویسندگان را نیز همگام خویش نمودند.
ادبیات انقلاب را ولی حکومت جدید خود پی گرفت. آنگاه که بر کشور تسلط یافت و مخالفان را سرکوب و متواری نمود، ستادهای ادبی و هنری را در کنار ستادهای جنگ بنیان گذاشت. سرمایه کلانی به کار گرفت و فوج عظیمی از نویسنده و شاعر تربیت کرد که هم اکنون نیز، همچنان از دولت تغذیه می کنند و به راه اهداف آن می نویسند.
ادبیات حکومتی برخاسته ازانقلاب، "ادبیات انقلاب" را سرکوب کرده، راه را برای ادامه حیاتِ آن سد نمود و خود "ادبیات انقلاب" دیگری پی ریخت.
6- تأثیر ادبیات مشروطه را بر ادبیات انقلاب در سال 57 چگونه می بینید؟
وقتی صحبت از ادبیات مشروطه می کنیم، باید به گذشته برگردیم، به سال 1285 شمسی (1905 میلادی)، زمانی که قرار بود گام به راه مدرنیته بگذاریم. در این ایام کشوری را باید در نظر مجسم کنیم که تقریباً فاقد راههای ترانزیت است و کل راههای ارتباطی آن در نهایت به چند راه شوسه محدود است، در کل کشور بیش از هفت کیلومتر راهآهن وجود ندارد که آن هم بین تهران و شاهعبدالعظیم کشیده شده است. یک کارخانه قند دارد و صدها کارگاه ریسندگی و بافندگی و تنها مدرسه عالی آن، مدرسه پلیتکنیک تهران است که بیشتر معلمان آن نیز خارجی هستند. در خیابانهای خاکی پایتخت آن محدود درشکههایی در رفت و آمد هستند. چاپخانه تازه به کشور وارد شده و در کل کشور بیش از چند روزنامه منتشر نمی شود. ارتش کشور به یک گردان قزاق روسی محدود گشته و خزانه کشور سی میلیون روبل بدهی دارد. با اینهمه شاه کشور هوس فرنگ کرده و تصمیم می گیرد تا با قرض از روسیه، نیت خویش عملی گرداند. و این همه زمانی بود که بورژوازی نوبنیاد ما کوشید به قدرتی در کشور بدل شود که متأسفانه نتوانست و شکست خورد.
با این همه و در چنین شرایطی مردم عدالتخانه و مجلس و قانون اساسی می خواستند. مظفرالدینشاه با قانون اساسی موافقت کرد. پس از امضای آن، مجلس افتتاح شد. شاه در زمستان همین سال درگذشت و پسرش محمدعلیشاه توسط لیاخانوف روسی، در سرکوب آزادی و عدالت، مجلس را به توپ بست.
در تمامی این دوران بخش بزرگی از روحانیون نسبت به قانون اساسی تخم شک در ذهن مردم سنتی ایران می کاشتند و در رأس همه شیخ فضلالله نوری بود که می گفت؛ عدالت واقعی را فقط امام زمان با خود خواهد آورد.
ادبیات مشروطه ما در این موقعیت موجود، همچون فکر مشروطیت، با تمام ضعفها، بسیار پُربار بود. جنبشی آغاز شد که سراسر امید بود و انتظار می رفت جامعه بتواند به راه مدرنیته قدم بردارد و دنیای سنت را اندک اندک پشت سر بگذارد. متأسفانه چنین نشد. جنبش به خون نشست. پارهای از خواستها همچون عدالتخانه و مجلس بنیان گرفتند و قانون اساسی کشور تدوین شد. پارهای دیگر به زمان واگذار شد. و در این میان بحثهای فکری جنبش متوقف شد. بعدها با حضور رضاشاه تنها صوری از مدرنیته در ایران بدون فکر آن جاری گشت، چیزی که می توان نام دیکتاتوری مدرن بر آن نهاد. رضاشاه دیکتاتوری بود که دنیای مدرن را بدون دمکراسی و آزادی و حکومت دمکراتیک دوست داشت.
ادبیات مشروطه، آنسان که با آثار زینالعابدین مراغهای، طالبوف، آخوندزاده و دیگران آغاز شده بود، متوقف شد. نخستین گروه دانشجویانی که برای تحصیل به اروپا رفته بودند، در بازگشت، ادبیات مدرن غرب را نیز به ایران سوغات آوردند. مشفق کاظمی، جمالزاده، علوی و هدایت از آن جمله بودند که آثارشان متأسفانه امکان رشد نیافت.
با سقوط دیکتاتوری رضاشاه، نسیمی از آزادی وزیدن گرفت، تحولی در ادبیات رخ داد که با کودتای آمریکایی 28 مرداد، ادبیات امید ما به ادبیات یأس بدل شد. در دهه چهل از نویسندگان و شاعران ایرانی، در فضای اندک آزاد موجود آثاری آفریدند که شاخص بود. این دوران اما دگربار به دام خفقان گرفتار آمد. در واقع سانسور راه هرگونه تنفس و حیات را بر ادبیات و هنر بسته بود. در چنین شرایطی طبیعیست که هرگونه رابطهای با سنتهای ادبی قطع شود و نویسندگان نتوانند سنتِ داستاننویسی دوران مشروطه را بسط دهند. ادبیات ما به سان تفکر ما دچار گسست شد.
متأسفانه تعدادی از آثار ادبیات مشروطه ما هنوز هم با گذشت صد سال، اجازه انتشار دریافت نداشتهاند. ما در کشوری زندگی می کنیم که حتا ادبیات کلاسیک آن، اگر شانس داشته باشند، با سانسور منتشر می شوند. کشوری که هنوز آثار سعدی به طور کامل چاپ نشده، اشعار مولانا، نظامی، خیام، حافظ، عبید و دیگران سانسور می شوند، چگونه می توان از تداوم ادبیات صحبت کرد؟
ادبیات انقلاب ایران تا چه اندازه تحت تأثیر ادبیات انقلاب دیگر کشورهای جهان بود؟
ادبیات ما در کلیت خویش تحت تأثیر ادبیات روسیه بود. با این توضیح که ما پاسدار سنتِ داستایوسکی و یا چخوف و گوگول در داستاننویسی نبودیم. ادبیاتِ پس از انقلابِ اکتبر داستایوسکی را به رسمیت نمی شناخت و از چخوف و گوگول آن را برجسته می کرد که به نفع دولتِ حاکم بود.
در سالهای جنبش مشروطه، ادبیاتِ فرانسه در ایران خواستاران بسیار داشت. الکساندر دوما محبوبترین نویسنده بود. بالزاک، سو، ویکتور هوگو و دهها نویسنده دیگر سرمشق نویسندگان نوپای ما بودند در داستاننویسی.
انقلاب اکتبر سنتهای خویش را نه تنها بر ادبیات کشور شوروی، بلکه سراسر جهان، در بین طیفِ گستردهای از نویسندگان رواج داد. انقلاب اکتبر امیدی بود که به ادبیات نیز راه یافت و هزاران داستان و رمان با ایدهآلهای اکتبر نوشته شد. در کشور ما حتا بهار، بهمنیار، عارف و ایرجمیرزا به راه انقلاب اکتبر و کشور شوراها شعر سرودهاند. ماکسیم گورکی محبوب همگان بود. آثار او به ویژه رمان "مادر" نمونه ادبیاتی شمرده شد که به "ادبیات سوسیالیستی" و یا "ادبیات اجتماعی" بین کمونیستها فرموله شد. احکام ژادانف در عرصه هنر و ادبیات دستورالعمل بود. در فضای ژدانفی ادبیات، بولگاکف، آنا آخماتووا، میخائیل باختین، زامیاتین، میرهولد و دیگران نابود و یا خانهنشین می شوند تا در نبود آنان ادبیات تبلیغی جانشین ادبیات متعالی گردد.
احکام و فرامین در واقع هنر و ادبیات را از خصلتِ آزاد بودن آن تهی می کند. نتیجه اینکه ادبیات ایدئولوژیک با دستمایه سوسیالیسم جان گرفت و چون خورهای به جان ادبیات ما نیز افتاد.
دهه بیست، پس از عزل رضاشاه از سلطنت، آنگاه که شرایطی مناسب برای فعالیتهای اجتماعی، از جمله ادبیات، در ایران فراهم آورد. سرمشق ولی همان ادبیات ایدئولوژیکِ سوسیالیستی بود. با قدرتِ بیمانندی که چپِ ایران و به روایتی بهتر، حزبِ توده در ایران داشت، کمتر امکانی برای حضور نوعی دیگر از ادبیات فراهم می آمد. برای نمونه تا عدهای شاعر دور هم جمع شده، جُنگی متفاوت را در عرصه ادبیات با نام "خروس جنگی" به راه انداختند، حملات عمومی و تمسخر آنچنان بالا گرفت و همگانی شد که هنوز هم پس از گذشت شصت سال "جیغ بنفش" اصطلاحی با بارِ منفی به کار برده می شود. شعر "جیغ بنفش" سروده هوشنگ ایرانی است.
وضعیت سانسور و چاپ و نشر را در زمان انقلاب چگونه ارزیابی می کنید؟
سانسور در کشور ما پیشینهای کهن دارد. تا کنون هیچگاه محو نشده است. در شرایطی اندکی تقلیل یافته و زمانی فراگیر شده. آن سوی سانسور دولتی، خودسانسوری قرار دارد. این دو را باید با هم بررسی کرد. آنگاه که اخلاق حاکم بر جامعه و فرهنگِ موجود اجازه ندهد، آنچه بر ذهن می گذرد، بر زبان جاری و یا بر کاغذ مکتوب گردد، خودسانسوری رشد می کند. خودسانسوری در برابر قدرت حاکم نیز به شکلی دیگر عیان می شود. نویسنده و هنرمند برای اینکه امکان حضور اثرش را در جامعه داشته باشد، خود داوطلبانه موضوعهایی را انتخاب می کند که بیدردسرتر هستند. مثلاً از اروتیسم و عشق فاصله می گیرد، به سیاست نزدیک نمی شود. می کوشد به مشکلاتِ روزمره بپردازد و هم آنها را موضوع کار خویش قرار دهد، زیرا پرداختن به آنها راحتتر و بیدردسرتر است.
از سویی دیگر باید توجه داشت که جامعه سنتی و حکومت توتالیتر سانسور را بازتولید می کنند. بر ذهن ما قفل می زنند، آنچنان که در خفقا نیز سخنِ دل بر زبان جاری نگردد. در جامعه سنتی و اخلاقگرا اشخاص انگار هر یک ماسکی بر چهره دارند. همیشه بخش بزرگی از آرزوها و خواستهای دل را برای تمامی عمر در نهانخانه دل زندان می کنند. جمله "فلانی تمام رازهایش را با خود به گور برد" و یا "سر بر چاه فرو بردن و راز دل بر زبان آوردن" و یا "سنگ صبور" و...نمونههای کوچکیست در این مورد. البته می دانیم که باید مواظب زبان خود نیز باشیم، زیرا "زبان سرخ سر سبز بر باد می دهد".
با آمدن قوای متفقین به ایران در ایام جنگ جهانی دوم، فضای سیاسی کشور اندکی گشوده شد. رضاشاه رفت و شاه جوان نتوانست در آن زمان همچون پدر قلدری پیشه کند. احزاب سیاسی بنیان گرفتند، سازمانهای صنفی فعالیت خویش گسترش دادند، روزنامههای فراوانی در فضای موجود متولد شدند، کتاب و نشریات بدون سانسور دولتی انتشار یافتند و این همه آغاز خوشی بود که متأسفانه دوام نیافت. با پایان جنگ و بازگشت قوای متفقین به کشور خویش، دامنه آزادیها فروکش کرد و در نهایت، با کودتای آمریکایی 28 مرداد نابود شد و دگربار دوران خفقان آغاز شد.
در دهه چهل در پی "انقلاب سفید" شاهانه فضای سیاسی اندکی باز شد و از دامنه سانسور اندکی کاسته شد. کتاب و نشریات در محدودهای امکان نشر یافتند. آثار ادبی ماندگاری در همین دهه منتشر شدند. در سال پایانی این دهه "واقعه سیاهکل" اتفاق افتاد و رژیم شاه در هراسی عمومی جامعه، سانسور را بیش از پیش اعمال نمود. انقلاب سال 57 در دهه پایانی حکومت پهلوی، جامعه در شرایطی قرار داشت که حتا نمایشنامه "مکبث" و یا "شاهلیر" شکسپیر نیز به علت حضور شاه در صحنه ممنوع بودند. واژههایی چون گل سرخ، سیم خاردار، آسمان ابری و... اجاز حضور در شعر و داستان نداشتند.
انقلاب بهمن انفجار واژهها را نیز با خود به همراه داشت. تیراژ کتاب در نخستین سال پس از انقلاب به بیش از ده برابر رسید. در این ایام ما کتابهایی داریم که در صدهزار نسخه منتشر شدند. تنوع نشریات در همین سال در طول تاریخ ما بینظیر است. چیزی که با فرمان "بشکنید این قلمها را" از سوی خمینی متوقف شد.
مذهب چه نقشی در ادبیات ما داشته و دارد؟
جامعه سنتی جامعهای مذهبیست. در ایران امروز نیز ما فقط ظواهر جامعه مدرن را می بینیم. از ابزار مدرن استفاده می کنیم بی آنکه فکر مدرن داشته باشیم. تفکر دینی در تار و پود وجود ما حاکم است. ما به روزمرهگی زندگی می کنیم و همچنان ناجی موعود را در انتظاریم. در این عرصه متأسفانه بسیاری از چپهای ما نیز همچون مذهبیها می اندیشند و کاملاً با نگاهی دگم به جهان و به هستی می نگرند. "فدایی خلق" با "شهادت به راه خدا" فرقی ندارد. "جامعه بیطبقه توحیدی" همان ایدهآلیست که قرار است جامعه بیطبقه را در کمونیسم به ارمغان آورد. البته تأکید می کنم که نگاه من به این مقولات تفکر موجود در جامعه امروز ما را در نظر دارد.
ما متأسفانه شک را نیاموختهایم. شک فلسفی در زندگی ما راهی و جایی ندارد. بر این اساس قادر نیستیم راه خویش را به دنیای مدرن بگشائیم و در آن گام بگذاریم. پس همچنان از نظر فکری، دینی ماندهایم و "دینخویی" به ذات ما بدل شده است.
چرا شیعهگری به آرمان انقلاب بدل شد؟
شعیان در دوران آریامهری تشکیلات خویش را حفظ کرده بودند. مساجد برپا بود و حوزهها در کار. کتابها و نشریات آنان در قم و تهران و مشهد بیوقفه منتشر می شد. امامزادههایشان برقرار بود و منبرها برجا و آنان از این راه بر ذهن مردم حاکم بودند. شاه رابطه حسنهای با رهبران مذهبی کشور داشت. خلاصه اینکه؛ مذهب شیعی را خطری تهدید نمی کرد. دعوای خمینی با شاه محدود به مخالفت او با آزادی زنان و اصلاحات ارضی بود. خمینی تا پیش از انقلاب ضد شاه نبود. در اعلامیه معروف او در خرداد سال 42 که موجب تبعیدش شد، او شاه را نصیحت می کند.
شیعیان تا دهه پنجاه بهائیان را قتلعام کرده بودند، یهودیان را از کشور تارانده و یا "اسلامپناه" نموده بودند. مسیحیها را محدود کرده و در جنگ بین شیعی و سنی، بر سنیها پیروز شده بودند. پادشاهان ایران از دوران صفوی به بعد با تکیه مطلق بر مذهب شیعی حکومت می کردند. در چنین شرایطی می بینیم که شیعیان همگام و همراه با حکومت بر تمامی مخالفان فکری و مذهبی خویش استیلا یافته بودند. در دهه پنجاه فعالیتهای مجاهدین خلق و انتشار تفکرات علی شریعتی جان تازهای به مذهبِ رو به زوال بخشید.
این را نیز باید به یاد داشته باشیم که ریشههای شعیهگری را می توان در دین زرتشتی و آیین میترایی و اسطورههای کهن ایرانزمین نیز یافت. جهنم و بهشت و رستاخیز و روز قیامت و دوازده امام و...همه از تفکرات کهن ایرانیان به دین اسلام و مذهبِ شیعه منتقل شده است.
تأثیر مدرنیته بر ادبیات ایران چگونه بود؟
آنچه در این صدسال اخیر در عرصه ادبیات فارسی در ایران تولید شده، چیزیست که می توان آن را فرآورده مدرنیته نامید. شعر نو زاده مدرنیته است. همینکه قوالب کهن شعر فارسی درهم می شکند و واژهها از بند سنتِ سالیان آزاد می شوند، شعر به میان مردم راه می یابد و سخن گفتن از هستی انسان را بر توصیف گل و گیاه ترجیح می دهد، خود نشان از دنیای نو دارد.
در عرصه داستان نیز زبان دگرگونه می شود و موضوع متفاوت. زندگی ملموس مردم به داستان راه می یابد و آنان خود را در داستانها کشف می کنند. تکلف دیروز در صناعت ادبی جای خود را به زبان سادهای می سپارد که همهفهم است. به طور کلی ادبیات معاصر ایران در عرصه شعر نو و داستان سوغات فرنگ است برای ما.
آیا روشنفکران ما تحت تأثیر بنیادگرایی در دو عرصه مذهب و مارکسیسم نبودند؟
بنیادگرایی چپ و راست ندارد. بنیادگرا بنیادگراست، حال می خواهد مسلمان باشد و یا یهود و مسیحی و یا اصلاً خارج از گردونه مذهب؛ چپ و یا راست. بنیادگرا ذهنیتی بسته دارد. دگم است. در جهان بسته او جنبشی آزاد و فکری رها جایی ندارد. همه چیز از پیش مشخص شده و او یک مجری بیفکر است. بنیادگرا می کوشد تا جهان خیالی خویش را درست به همان شکل که به او منتقل شده، پیش ببرد و به آیندگان منتقل نماید. ذهن بنیادگرا با مقوله شک بیگانه است. بنیادگرا رهبری می جوید تا پرچمی در دست بگیرد و در پی او روان گردد. بنیادگرایی با دمکراسی بیگانه است. دنیای بنیادگرا را احکام او زینت می بخشد.
با توجه به این مقولات می توان دریافت که هر ایدئولوژی می تواند به بنیادگرایی نیز ختم شود.
روشنفکران چه نقشی در انقلاب داشتند؟
انقلاب ایران خیزشی همگانی بود، جنبشی که بی هیچ تردیدی در کوتاهمدت همه را در بر گرفت. در این شکی نیست که روشنفکران این کشور نیز به نوبه خویش در آن حضور فعال داشتند. می توان این موضوع را در آثار ادبی و یا اجتماعی منتشر شده در ایران پیش از انقلاب و یا جنبشهای آزادیخواهانه این سالها دنبال کرد.
در روشنتر شدن موضوع اما باید به چند مورد توجه نمود. نخست اینکه، در صحبت از روشنفکر، نوع ایرانی آن مورد نظر است. نباید او را با معیاری سنجید که در غرب کاربرد دارد. روشنفکر ما در کلیت خویش خصلتِ پُرسایی ندارد. کاربرد این صفت خود نیز در کشور ما مورد بحث است. ما هر فرد تحصیلکرده و باسواد را نیز گاه روشنفکر می دانیم. متر و معیار خاصی برای آن نداریم. گاه مورد لعن و نفرین قرار می گیرد. جلال آلاحمد در مخدوش کردن این مفهوم نقش بزرگی داشته است. ناآگاهی او بیش از یک دهه ملکه ذهن روشنفکران ما بود.
در چنین موقعیتی من نمی خواهم از واژه روشنفکر مرغی علم کنم که در عروسی و عزا باید سرش بریده شود. به طور کلی گفته باشم، قشر آگاه جامعه در انقلاب سال 57 نقش بزرگی داشت. اما مشکل در ناآگاهی عمومی جامعه بود. سالها خفقان و سانسور باعث شده بود تا جامعه فاقد فکر باشد. در جامعه ما در آستانه انقلاب فکری موجود نبود. ما به ظواهر دل خوش کرده بودیم. در میان شور و شوق و احساس گام به راهی نامعلوم نهادیم. می دانستیم که چه نمی خواهیم اما نمی دانستیم که چه می خواهیم. زمان لازم بود تا بحثها آغاز شود و جامعه آگاه گردد. متأسفانه آن همه شور و شوق و احساس به شعور تبدیل نشد. گفته شد که بحث را به پس از مرگ شاه موکول کنیم. جامعه پذیرفت و نتیجه اینکه؛ در ناآگاهی ما خمینی بر ما رهبر شد.
می بایست بحثهای ناتمام جنبش مشروطه دگربار از سر گرفته شود و جامعه با تکیه بر عقل بداند که چه می خواهد. این موقعیت اما پیش نیامد. همه سئوالها و امیدها در رگبار گلولهها و طنابهای دار از ذهن جامعه پاک شد.
چرا روشنفکران به طور کلی همکاری با نهادهای دولتی را در زمان شاه تحریم می کردند؟ براین نمونه جشن هنر شیراز، جشنواره توس و..
فکر می کردند که نباید به فساد آلوده شد. در واقع یک نوع دفاع شخصی بود در پذیرش مسئولیت. با نفی آن می کوشیدند خود را سالم نگاه دارند. البته تحریم جنبه عام نداشت. بسیاری از روشنفکران در رادیو، تلویزیون و دیگر مؤسسات دولتی به کار مشغول بودند. برای نمونه "کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان" از جمله مراکزی بود که صدها نویسنده و هنرمند ضد رژیم در آن مشغول به کار بودند. آثار منتشر شده از سوی این کانون در پیش از انقلاب بسیار پُربار بود و هنوز هم مورد استفاده قرار می گیرد.
تحریم عموماً متوجه نهادهایی بود که رژیم می خواست با موجودیت آن سیمای زشت خویش بپوشاند. مثلاً "انجمن قلم ایران". در موقعیتی که هیچ تشکل صنفی در کشور اجازه حضور نداشت، "انجمن قلم ایران" علم می شود تا وجود آن به دنیای خارج اعلام شود که نویسندگان ایران تشکل صنفی خویش را دارند. می دانیم که اعضای این انجمن نویسندگانی بودند که جیرهخوار رژیم بودند. این انجمن حتا برای تدارک جلسه انجمن قلم جهانی در ایران داوطلب شد که البته موفق نشدند و در واقع در برابر همین اقدام بود که کانون نویسندگان ایران بنیان گرفت.
در جشن و هنر شیراز و یا جشنوارههای مشابه همیشه دو تفکر موجود بود. تحریم مطلق و یا شرکتِ مشروط. پس می بینیم حضور و یا تحریم روشنفکران شکل عام و کلی نداشت.
شناخت ما و جامعه به طور کلی، از آزادی و دمکراسی در آن ایام چه اندازه بود؟
در جامعه استبدادی چگونه می توان از آزادی و دمکراسی شناخت داشت. دمکراسی را باید زندگی کرد. پیش از آنکه آن را به کار ببندیم باید در سر آن را درک کرده و پذیرفته باشیم. بدون تجربه دمکراسی، کاربست آن مشکل است. در کشوری که چاپِ قانون اساسی آن به علت حضور همین چند واژه آزادی و دمکراسی در آن غیرقانونی بود و شهروندان کشور امکان دسترسی به آن را نداشتند، چگونه می شد از دمکراسی و فواید آن سخن گفت.
دمکراسی و آزادی واژههای زیبایی بودند که حتا اجازه نداشتند در شعر و داستان و مقالهای آورده شوند. هر کتاب و مطلبی که سازمان امنیت کشور فکر می کرد در این راستا هستند، جمعآوری می شد. چه بسا انسانهایی که با خواندن یک کتاب و یا یک مقاله و یا تکرار همین واژه سالها در زندان به سر برده و شکنجه شدهاند.
تحول جامعه به سوی توسعه و تجدد که از زمان رضاشاه آغاز شده بود، در سالهای حکومت محمدرضاشاه گسترش یافت. چرا آزادی و دمکراسی در تحولات اجتماعی این سالها نقشی نداشت؟
گام به راه تجدد از زمان صفویه در ایران آغاز شد. عباسمیرزا نقش بزرگی در این راه داشت. متأسفانه عمر درازی نداشت، اما راه او اگرچه مشکل و به کندی، ادامه یافت. شکست ایران از روسها در دو جنگ، برای کشور ضربهای هولناک بود و ما را به فکر انداخت.
رضاشاه عاشق ظواهر مدرنیته بود. راه ساخت، مدرسه و دانشگاه احداث نمود، ارتش ایران را نظامی نوین بخشید، کارخانه ایجاد نمود و... ولی این شخص از تفکر مدرنیته چیزی درک نمی کرد. ابزار جهان نو را بیشتر دوست می داشت. مدرنیته را بدون آزادی و دمکراسی می خواست و نتیجه این شد که دیدیم. فرزند او با اینکه تحصیلکرده غرب بود، راه پدر پیش گرفت. از تقسیم قدرت که نماد دمکراسی باشد، هراس داشت. می خواست همه چیز را در ید قدرت خویش داشته باشد.
سابقه ادبیات زندان در ایران به چه سالهایی بر می گردد؟
در ادبیات کهن ایران نیز از زندان گفتهاند. مسعود سعد سلمان در عمر چهلساله خویش بیش از ده سال را در زندان به سر برد. او را ابتدا در "قلعه سو" که بر کوهی بلند و مکانی عفن قرار داشت، پای در بند کردند و سپس به "قلعه نای" منتقل شد که آن نیز بر بلندای کوهی واقع بود و می گویند زندانی بود سیاسی که شاهزادگان نافرمان در آن زندانی بودند. دیوان او سراسر سرودهاییست در غم و درد و رنج زندان. از زندان سکندر نیز در ادبیات ما فراوان گفته شده است. در شاهنامه فردوسی زندان چاه بود و در چندین مورد شخصیتهای شاهنامه به این زندان گرفتار آمدهاند. در ادبیات و تاریخ ما از سیاهچال هم زیاد سخن گفته می شود که البته شکلی از زندان است. در عصر حاضر فکر می کنم "پنجاه وسه نفر" بزرگ علوی نخستین اثر باشد. این اثر در واقع ماجرای بازداشت، محاکمه و زندان گروه معروف پنجاه و سه نفر است که تقی ارانی سازمان داده بود.
در همین ایام سیدجعفر پیشهوری نیز "خاطرات زندان" خود را منتشر کرد. "ایام محبس" علی دشتی هم همین مقطع زمانی را شامل می شود.
جایگاه کنونی ادبیات زندان را چگونه ارزیابی می کنید؟
خاطرهنویسی شکلی از ادبیات است. داستان خود به شکلی ریشه در خاطرات دارد. ادبیات زندان به عنوان خاطرات آنانی که سالهایی از عمرشان را در زندان گذراندهاند، می تواند به مثابه ادبیات نیز مورد بررسی قرار گیرد.
در رابطه با ایران، ادبیات زندان با توجه به آنچه که تا کنون در خارج از کشور منتشر شده، نه تنها از نظر تاریخی، بلکه ادبی نیز دارای ارزش والایی است. تا کنون بیش از پنجاه کتاب خاطرات زندان در خارج از کشور منتشر شده است. در این شکی نیست که این روند ادامه دارد و همچنان خاطرات زندان منتشر خواهد شد.
تعدادی از این آثار از نظر ادبی قابل توجه هستند و همچون رمانی می توان آن را بررسی کرد. تعدادی اما فقط ارزش تاریخی دارند. به هر حال در غنای آن می توان زیاد گفت و نوشت. یک موضوع را از هم اکنون می توانم به صراحت تأکید کنم که؛ ادبیات معاصر ایران را نمی توان بدون ادبیات تبعید و ادبیات تبعید را بدون توجه به ادبیات زندان نوشت. ادبیات زندان به بخش ماندگار ادبیات ما بدل شده است. آیندگان در مورد آن بیشتر خواهند نوشت. آنان هستی ما را در این آثار بهتر از ما خواهند شناخت.
آیا موسیقی و یا دیگر عرصههای هنر نیز در خیزش مردم نقش داشتند؟
فکر کنم اشاره به گسترش سرودهای انقلابی و یا نقاشیهای دیواری و غیرو خود گویا باشند.
انقلاب چه دستاوردی در عرصه ادبیات برای جامعه داشت؟
بهتر است از فاجعه نام ببریم و آن را به جای دستاورد بگذاریم. روند رشد ادبیات ما متوقف شد. وقفه در آن ایجاد گشت. نویسندگان بسیاری از کشور گریختند. آنان که ماندند، عدهای خانهنشین شدند و از میان آنان، عدهای که به نوشتن ادامه دادند، آثارشان امکان چاپ نیافتند. آثار ادبی پیش از انقلاب از کتابخانههای عمومی کشور جمعآوری شد. کتابهای درسی از حضور ادبیات معاصر محروم شدند و این ادبیات از متون درسی حذف شدند. دانشگاهها اجازه نیافتند تا به ادبیات معاصر نیز بپردازند. نسل جدید در برهوت حاکم رشد کرد.
مصرفکنندگان ادبیات متعالیه و جدی موقعیتی بهتر نداشتند. عدهای بازداشت شدند، کشته شدند. عدهای دیگر از کشور گریختند. آنان که ماندند، عدهای از دانشگاهها و مؤسسات دولتی اخراج شدند. "انقلاب فرهنگی" انقلاب علیه هنر و ادبیات نیز بود.
در چنین موقعیتی شبهادبیات جانشین ادبیات شد. رژیم خود در دستگاه خویش اقدام به تولید ادبیاتی نمود که اکنون پس از سی سال، از نظر ارزش ادبی، در همان نقطه صفر درجا می زند.
در این سی سال، اگر خفقان و سانسور حاکم نبود، هزاران اثر ادبی منتشر می شد. ادبیات جهان حضور گستردهتر و مؤثرتری در کشور داشتند و نویسندگان ما پویاتر می نوشتند. سی سال تجربه در آزادی را از دست دادن یعنی فاجعهای جبرانناپذیر.
تسلط خشونتآمیز اسلامگرایان بر حکومت چه پیآمدهایی برای جامعه داشت؟
فاجعهای که اکنون شاهدیم. نابودی سرمایههای فکری، اقتصادی، ادبی، علمی و...تسلط و رواج خرافه و شبه علم بر اذهان کشور.
چرا جامعه نسبت به آینده خویش در روزهای انقلاب ناآگاه بود؟
آگاهی هدیه آسمانی نیست که بر ما نازل شود. باید آن را کسب کرد. باید ذهن به کار گرفته شود تا شناخت حاصل گردد. در ایران پیش از انقلاب چنین موقعیتی از جامعه دریغ داشته شده بود. شاه فکر می کرد رهبریست که مردم را به سوی خوشبختی هدایت خواهد کرد. این بینش استبداد را نتیجه شد. ذهن جامعه ما به عنوان ذهنی ناآگاه زاده جامعه استبدادزده بود.
چرا جامعه در کلیت خویش به همراه بسیاری از روشنفکران، از جمله بخشی از چپ ایران، به جمهوری اسلامی رأی آری دادند؟
این چرایی را باید در همان ناآگاهی جُست که صحبت آن در بالا آمد.
انقلاب فرهنگی را چگونه تفسیر می کنید؟
چنین حرکتهایی در نظامهای ایدئولوژیک قابل پیشبینی هستند. تصفیههای استالینی در شوروی، انقلاب فرهنگی در چین و یا پاکسازیهای نظام نازیسم در آلمان، همه شبیه هم هستند. هراس از دیگران، در اینکه دگراندیشان دشمناند و دشمن توطئهگر، خود دلیلیست در حذف دیگران.
آن کس که فکر کند، صاحب یکتای حقیقت است و حقیقت در انحصار اوست، دیگران را نادان و ابله و دشمن می بیند. آدمی در ذهنیت تنگ و کور اینان یا باید به غالب درآید و همرنگ و همآواز آنان گردد و یا نابود گردد. "ارشاد" اگر نتیجه نداد، شخص به اتهام دشمن خدا و دین بر دار آونگ می شود.
انقلاب فرهنگی حاصل چنین تفکری بود. در دانشگاهها، مدارس، ادارات و... انسانهایی وجود داشتند که خلاف تفکر حاکم می اندیشیدند و دنیا را دگرگونه می خواستند. و چون زیاد بودند و منطق قویتری نیز داشتند، اگر می ماندند، به خطری جدی به راه استحکام نظام بدل می شدند. پس باید به روشی دیگر جهت حذف آنان متوسل می شدند تا هرچه زودتر نابود گردند. انقلاب فرهنگی شیوهای بود که یافتند و به کار بستند و موفق شدند. توانستند به عمر خویش قوام بخشند و مدتی بدون مزاحمت حکومت کنند.
در جهان همه حرکتهای مشابه فاجعهای عظیم بودهاند که عمر محدودی داشتهاند. در ایران عمر آنان به بیش از یک نسل ادامه نیافت. نسل بعدی علیه آن برخاست. مجریان پیروز دیروز آن، امروز رسوایان تاریخ هستند و این رسوایی برایشان خواهد ماند.
انقلاب فرهنگی به فاجعه فرهنگی بدل شد. عواقب آن گریبان جامعه را در تمامی عرصهها گرفت. اگر جامعه روزی به حیات طبیعی خویش بازگردد، دهها سال زمان برای از بین بردن و جبران فجایع علمی و فرهنگی و اجتماعی آن لازم است.
کارنامه ادبیات ایران را در این 31 سال چگونه می بینید؟
ادبیات ایران طی سه دهه گذشته، ادبیاتی "جوانمرگ" بوده است. ادبیاتی که امکان زایش و رشد نداشته، در خفقان حاکم پژمرده شده. از یک سو دچار خودسانسوری بوده و از دیگرسو، سانسور دولتی امکان بلوغ به او نداده است.
با اینهمه می توان به آن امیدوار بود. عده نویسندگان زن به نسبت پیش از انقلاب رشدی محسوس داشته است. جالب ایناست؛ با اینکه، حدیثِ نفس گفتن بر زنان حرام است، زنان مسلمان نیز حتا حدیثِ نفس می نویسند و این اتفاقی خوش است که باید آن را گرامی داشت.
ادبیات در این چندساله از بار گران آرمانگرایی نجات یافت. با اینهمه، ادبیات ما کماکان در کلیت خویش، ادبیاتی سیاسی-اجتماعی است. و این امری طبیعیست. در کشوری که آزادیهای فردی و اجتماعی از ممنوعههاست، نویسنده بیش از آنکه به خود بیندیشد، به شخصیتهای داستان خود می اندیشد که فردیت آنان نیز همچون فردیت خود او دربند است.
به یاد داشته باشیم که تولید ادبیات مدرن در جهان همگام با رهایی فردیت انسان بود. مدرنیته دگرگونی در اقتصاد، سیاست، شهرسازی، پزشکی و...بود. علوم اجتماعی از شکل پیشین خود رها شد. نگاه تاریخی شکلی دیگر به خود گرفت، خدا از آسمان به زمین کشیده و دست تقدیر او از سر انسان برداشته شد. دین از دولت جدا گشت و انسان خود را دگرگونه کشف کرد و شناخت و کوشید زندگی خویش را دگرگونه سامان بخشد.
در چنین شرایطیست که ادبیات دنیای دیگری کشف می کند و انسان خود را در آیینه "شوالیه آیینهها"ی "دنکیشوت" بهتر می بیند.
اگر ادبیات سه دهه اخیر را با ادبیات دوران مشروطه مقایسه کنیم و آنگاه ادبیات دهه چهل را در نظر بگیریم، به نطرم پسرفتِ تاریخی داشتهایم. از "تهران مخوف"، "بوف کور" زاده شد، از "بوف کور"، "ملکوت" و "عزاداران بیل" و "شاهزاده احتجاب". این روند متأسفانه در سال 57 دچار خلل شد.
در سالهای اخیر آثار باارزشی منتشر شدهاند؛ "کلیدر" دولتآبادی، "رازهای سرزمین من" براهنی، "طوبا و معنای شب" شهرنوش پارسیپور، "چراغانی در باد" احمد آقایی، "شهربندان" جواد مجابی، "درشتی" درویشیان، "جننامه" گلشیری، "تهران شهر بی آسمان" چهلنتن، "خروس" ابراهیم گلستان، و...از نسل جوانتر؛ "شب هول" هرمز شهدادی، "سمفونی مردگان" عباس معروفی، "چراغها را من خاموش می کنم" زویا پیرزاد، "عقرب روی پلههای راهآهن اندیمشک" مرتضائیان آبکنار، و بسیاری آثار دیگر که می توان بر ارزش آنان انگشت گذاشت.
با استقرار حکومت دینی بر ایران عده زیادی کشور را ترک کردند و یا مجبور به ترک آن شدند، ادبیات خارج از کشور را چگونه می بینید؟
اجازه بدهید تا از این ادبیات به عنوان "ادبیات تبعید" نام ببرم. بر این عنوان تأکید می کنم، زیرا عدهای می کوشند با عناوینی دیگر واقعیتی موجود را مخدوش کنند. ادبیات تبعید در جهان پیشینهای کهن و تاریخی دارد. از پیش از میلاد حضور داشته است. ادبیات ما نیز در زایش و بالشِ خویش کارنامه درخشانی در تبعید دارد. از سفرنامه زینالعابدین مراغهای گرفته تا آثار طالباف و آخوندزاده، از بوف کور هدایت گرفته تا "یکی بود و یکی نبود جمالزاده" در خارج از کشور تولید شدهاند. برخی از این آثار هنوز هم در ایران اجازه انتشار ندارند.
واقعیت این است که در پی یورش بربرمنشانه نظام جمهوری اسلامی بر نیروهای دگراندیش، طیف گستردهای از ایرانیان از آن کشور تارانده شدند. بسیاری از آنان اگر می ماندند، حداقل اینکه به بند گرفتار می آمدند. در میان این افراد عده بسیاری روشنفکر و نویسنده نیز به چشم می خورد. بر این عده باید نویسندگانی را نیز افزود که در خارج از کشور نوشتن آغاز کردند.
تا کنون هزاران اثر از ایرانیان در خارج از کشور تولید شده که نمی توان به سادگی چشم بر آن بست. اگر بخواهیم از چند اثر ماندگار ادبیات سیساله اخیر ایران نام ببریم، به حتم آثار نویسندگان تبعیدی را نیز می توان در میان آنها دید.
به تحقیق، جمع چند میلیونی مهاجر ایرانی به طور نسبی بیش از کشور ایران کتاب به زبان فارسی منتشر می کند، روزنامه به چاپ رسانده و رسانههای گروهی به راه انداختهاند. شاید بتوان علت را در میزان بالای تحصیل مهاجرین جستجو کرد، اما این را نیز باید در نظر داشت که این عده به زبانهای غیرفارسی نیز خواننده و مصرفکننده کتاب و روزنامه هستند و چه بسا نویسنده. هر ساله بر عده نویسندگان ایرانی که به زبان غیرفارسی آثاری منتشر می کنند، افزوده می شود.
وقتی صحبت از "ادبیات مهاجرت" و یا "ادبیات خارج از کشور" می کنیم، سعی می گردد تا غیرمستقیم به آثاری بپردازیم که نویسندگان آنان به اختیار ترجیح دادهاند در خارج از کشور زندگی کنند و اکنون امکان بازگشت آزادنه به کشور را دارند، که در واقع چنین نیست. گذشته از آن بسیاری از نویسندگان داخل کشور نیز به شکلی تبعیدیاند، اگرچه ساکن ایران هستند. آثار آنان امکان چاپ و نشر ندارند و خود در موقعیتی خطرناک به سر می برند. نویسندهای که آثارش در داخل کشور اجازه انتشار نداشته باشد، در موقعیتی بدتر از وضع ما عمر به سر می رساند.
در داخل کشور نویسندگان و هنرمندانی سر بر آوردند که از رژیم تغذیه کرده و به راه اهداف حکومت نوشتند، جایگاه آنان و آثارشان را در ادبیات چگونه می بینید؟
پس از انقلاب سال 57 گروهی از نویسندگان و هنرمندان که خود را شیعی و حزبالهی می دانستند، پیرامون حکومت گرد آمدند. این عده بعدها نام "اسلامینویس" بر خود نهادند. آنان مسلمانانی شیعی هستند که از رژیم تغذیه می شوند و اهدافِ سیاسی رژیم را به شکل داستان می نویسند.
اسلامینویسان گوش به فرمان رهبر خویش دارند. زمانی جنگ ایران و عراق جریان داشت، آنان به حکم امام و دستور وزیر ارشاد وقت، آقای خاتمی، از رشادتهای سربازان اسلام نوشتند، از شهادت گفتند و بهشت را نوید دادند که دروازههای آن به روی شهیدان راه اسلام باز است. آقای خاتمی "ستاد تبلیغات جنگ" را به اعتبار آثار هماینان بنیان گذاشت. آنگاه که جنگ پایان یافت، از صلح نوشتند و استقامتِ خانواده شهدا و بازگشتگان از جبهه و معلولین جنگی.
آنان اکنون نیز همچنان می نویسند و رژیم آثارشان را در تیراژی وسیع منتشر می کند، به کتابخانههای عمومی و مدارس و نهادهای دولتی می فرستند تا مورد تغذیه فکری عمومی قرار گیرند. "اسلامینویسان" در رابطه با وابستگی خویش، شغلهای دولتی، بورسهای فرهنگی و جوایز مالی دریافت می دارند.
آثار آفریده شده در این عرصه را می توان در ردیف ادبیات ایدئولوژیک قرار داد. من در کتاب "اسلامینویسی-بررسی دو دهه ادبیات حکومتی در ایران" به شکل مفصلتری به این موضوع پرداختهام. به طور کلی گفته باشم، آثاری که این نویسندگان آفریدهاند، تاریخ مصرف آنها نیز به عمر رژیم وابسته است و در این میان چه بسا آثاری که اکنون نیز یکبار مصرف است و عمرشان به یک سال هم نمی رسد.
نویسندگان مسلمان، نویسندگانی را که از آنان نباشند، بر نمی تابند. از آنجا که از مجریان و مدیران سازمانهای اطلاعاتی و فرهنگی کشور هستند، می کوشند زندگی ادبی مخالفان فکری خویش را محدود کنند تا شاید در غیاب آنان بتوانند حقانیتی برای خویش دست و پا کنند. توفیق آنان، در نبود حمایت دولتی، هیچ است. "حوزه تبلیغات ادبی"، "سوره" و...در شمار نخستین نهادهای آنان بود که نشریه و کتاب منتشر می کردند. "انجمن قلم اسلامی" را بعدها در برابر "کانون نویسندگان ایران" علم کردند. در حالی که هرگونه فعالیت از کانون سلب شده، حتا امکان برگزاری جلسه عمومی نداشته و ندارد و اعضای آنان تهدید به مرگ و کشته می شوند، انجمن قلم اسلامی تشکیلاتی گسترده دارد و مسئولین آن هر یک چندین پُست دولتی را یدک می کشند.
شاید شنیده باشید که طبق مصوبات این انجمن، در هر سفر رئیس جمهور، نویسندهای انتخاب می شود تا همراه او گردد. چند سفرنامه از آنان در همین رابطه تا کنون منتشر شده است. هماینان نخستین سازمانی بودند که پیروزی احمدینژاد را در انتخابات اخیر به وی تبریک گفتند. هم اکنون علیاکبر ولایتی، وزیر پیشین وزارت امور خارجه در رأس آن قرار دارد. به یاد داشته باشیم که آنان پیگیر اجرای حکم قتل سلمان رشدی نیز هستند.
در کنار ادبیات حکومتی که به آن اشاره می کنید، هنر دولتی نیز حضور داشت؟
کاملاً. حکومت ایدئولوژیک می کوشد از هنر و ادبیات ابزاری جهت تبلیغ بسازد. هدف این است که حافظه تاریخی انسانها به خدمت نظامی درآید که خود را برتر و بهتر می داند و در این راه می کوشد با از بین بردن "فردیت" افراد، ذهنِ آنان را به خدمت خویش درآورد. در چنین نظامی همه باید چون هم بیندیشند و رفتاری واحد داشته باشند. ماشین آدمسازی جمهوری اسلامی به کار افتاد تا انسانهایی جدید، در قالبی نو بسازد. دیکتاتورها هیچگاه انسان را آن گونه که هست، نمی پذیرند. حکومت خودکامه نیز خود را متولی همه می خواند و حقیقت در انحصار خود می داند. جهان موجود در این نظام نفی گشته تا جهان موعود تبلیغ گردد.
همراه با ادبیات، سینما از جمله هنرهایی بود که رژیم بر آن چنگ انداخت. کارگردانان و هنرمندان پیشین که احکام هنری این نظام را بر نمی تافتند، کنار گذاشته شدند. سانسور از تلویزیون آغاز شد. روحانیتی که تا پیش از انقلاب مخالف سینما و فیلم بود، سرمایه کلانی به کار انداخت، فیلمهایی ساخت که هیچ جذابیتی برای بیننده نداشت. یکی از مسئولین سینمایی کشور همان زمان اعلام داشت که؛ "بهترین تعریف برای سینمای اسلامی این است که سینمای ما باید همانند حسینیه، تکیه و مساجد پایگاه نشو و تبلیغ اسلام باشد". "حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی" و بعدها "بنیاد فارابی" عهدهدار امور سینمایی کشور شدند. سینماهای کشور، تولید و پخش فیلم به چنگ آنان افتاد. هدف تبلیغات بود و در این راه برای نمونه در چهار سال نخست جنگ بیش از سی فیلم بلند و 89 فیلم کوتاه برای "تقویت روحیه سلحشوری رزمندگان اسلام" در جبهههای جنگ ساخته شد. در سال 1365 "حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی" اعلام داشت؛ "مجموعه امکانات سینمایی خود را به فیلمسازی در زمینه جنگ اختصاص داده است."
در این فیلمها رزمندگان اسلام به عنوان جبهه حق در برابر دشمنان اسلام که جبهه باطل باشد، صفآرایی می کند و در نهایت با رشادت و شهادت پیروز می شود. در فیلمهای جنگ مرگ مترادف با پیروزیست. سینمای جنگ ابزار نمایش قدرت و شکستناپذیری ارتش اسلام بود.
سینمای اسلامی پایینترین سطح شعور مردم را مورد توجه قرار می دهد و به زبانی ساده با استفاده از اعتقادات دینی مردم، اهداف خویش پیش می برد.
سینمای اسلامی سینمای مردان است. زن به علت "مسألهدار بودن" در آن نقشی ندارد. مگر اینکه مادر شهید باشد و یا همسر یک جانباز. در سینمای اسلامی اسلام و مسلمانان مرکز عالم هستند. دنیا در پی توطئه علیه آنان است ولی در نهایت، پیروزی با مسلمانان است.
شادی و خنده و سرگرمی در این سینما جایی ندارد. از عشق زمینی خبری نیست.
فیلمهایی چون "سفیر"، "توجیه"، "توبه نصوح"، "دو چشم بیسو"، "استعاذه" از آن جملهاند. عمر این سینما دوام نیاورد و رژیم کوشید از موضوعات دیگری استفاده کند. با این همه پس از سی سال سینمای اسلامی هیچ فیلمی که بتواند ارزش هنری داشته باشد، در تاریخ از خویش به یادگار نگذاشته است.
در دیگر عرصههای هنری، سرود و مرثیه به جای تصنیف و ترانه نشست. در این راه حتا موسیقی سنتی کشور محدود شد. فلاکت این عرصه روشنتر از آن است که بیان گردد.
رقص ممنوع شد، ولی تعزیه جان گرفت و به عنوان تئاتر ملی تبلیغ شد. مجسمهسازی ممنوع شد و نقاشی محدود. خط و خوشنویسی گسترش یافت.
با این همه، نظام حاکم نتوانست معیار خویش را در تمامی عرصهها بر کشور جاری گرداند ولی وقفه و گسستی که در آفرینشهای هنری ایجاد شد، ضربهای جبرانناپذیر است.
ادبیات ما در 31 سال گذشته تا چه اندازه توانسته به ادبیات جهان نزدیک شود و با آن برابری کند؟
در این مقایسه چند نکته را باید در نظر داشت؛ نخست اینکه، رمان فرزند مدرنیته است و سوغات با ارزش جهان غرب برای ما. تاریخ حضور ادبیات مدرن در ایران به بیش از صد سال نمی رسد و این البته زمان درازی نیست. چهارصدسالگی انتشار "دنکیشوت"، اثر جاودانی سروانتس را سال گذشته جشن گرفتند. نباید انتظار داشت، ما صدساله ره چندصدساله را بپیمائیم. دوم اینکه، از همان آغاز پیدایی رمان در ایران، سانسور حکومتی نیز در کنار سانسور اخلاقی بر ما تحمیل شد.
در کشوری که آزادیهای فردی و اجتماعی وجود ندارد، فردیت انسان به رسمیت شناخته نمی شود، و حقوق شهروندی به هیچ گرفته می شود، صحبت از "فردیت" آزاد در رمان نمی توان کرد. آنجا که نویسندگان به سان دیگر شهروندان کشور، از کوچکترین حقوق شهروندی محروم هستند، نمی توان در رمان شخصیتهایی خلق نمود که آزاد باشند. از آن گذشته، تا همین چند سال پیش، خوانندگان فارسیزبان، "من" راوی را مترادف با "من" نویسنده می دانستند. بر این اساس تا سالهای سال نویسندگان از نوشتن به صیغه اول شخص مفرد امتناع می کردند.
در سالهای اخیر نویسندگانی به دادگاه فراخوانده شدهاند، چرا که شخصیتهای داستان آنها عملی خلاف اخلاق حاکم و یا اراده حکومت داشتهاند.
در خفقان حاکم، آگاهی ما به طور کلی در زبان فارسی نیز از ادبیات جهان ناچیز است. درک درستی از آن نداریم. بسیاری از آثار ترجمه شده قابل اعتماد و استناد نیستند. گاه دیده می شود صفحاتی از یک رمان حذف شده و گاه حتا بخش و یا فصلی از یک رمان. رمانهایی نیز مانند "اولیس" اثر جیمز جویس اصلاً اجازه انتشار دریافت نمی دارند و به عنوان شاهکاری جهانی فقط نامی از آن برده می شود. به یاد داشته باشیم که ادبیات کلاسیک خودمان نیز تا کنون با حذف و سانسور منتشر شدهاند. از حافظ و سعدی گرفته تا عبید زاکانی و ایرجمیرزا، از مولانا و ناصرخسرو گرفته تا سوزنی سمرقندی و مهستی گنجهای. به روایتی دیگر ما نه تنها با ادبیات خویش بیگانهایم، ادبیات جهانی را نیز به شکل واقعی خویش نمی شناسیم. در کنار این مشکل عظیم باید این نیز یادآوری شود که نظام آموزش عالی ما ادبیات معاصر را به رسمیت نمی شناسد. یعنی شاملو و اخوان و فروغ همچون هدایت و ساعدی و گلشیری راهی به دروس دانشگاهی ندارند.
پس عجیب نیست که نویسندگان ما در واقع، خودآموختهاند، اگر به زبانهای غربی آشنا باشند، ادبیات جهان را مستقیم، بیواسطه زبان فارسی خواهند شناخت.
در چنین شرایطیست که عدهای از نویسندگان ما می کوشند یکشبه راه یکساله بپیمایند و بر بستری که هیچ زمینه مساعدی برای خلق رمان وجود ندارد، آثاری خلق می کنند که هیچ جذابیتی برای خواننده ندارد. نتیجه اینکه؛ ادبیات از ارزش متعالی خویش سقوط می کند و به "ادبیات سرگرمی" گرفتار می آید.
با اینهمه نباید چشم بر آثار ارزشمندی بست که در این سالهای سیاه منتشر شدهاند. ادبیات ما تا رسیدن به ادبیاتی جهانی هنوز راه درازی در پیش دارد.
29-روابط فرهنگی موجود بین نویسندگان و هنرمندان داخل و خارج از کشور را می بینید؟
در رابطه با نویسندگان و هنرمندان داخل کشور گفتنیست که؛ زبان خانه مشترک ماست. در این خانه می توان صمیمانه و دوستانه در کنار هم زیست، صداهای مختلف شنید و با صدایی واحد به اعتراض برخاست. مرز نمی تواند ما را از هم جدا سازد، اگرچه ناآگاهان بر آن اصرار داشته باشند و حکومتِ حاکم علیه آن باشد.
رابطه تا کنونی ما با هم در کلیتِ خویش بر دوستی استوار بوده است، بر همکاری و همگامی. ما نیز خوانندگان جدی آثار آنان هستیم، هرچند آنان امکان کمتری برای دستیابی به آثار ما دارند. مقدم آنان را در اینجا همیشه گرامی داشتهایم، آنان را میزبان بودهایم و پیوسته ایام امکانی ایجاد کردهایم تا صدای رسای ادبیات ما باشند در جهانِ خارج از ایران. در این راه البته بودهاند همکارانی که بر ما تاختهاند، ما را فراری قلمداد کردهاند و نخواستهاند جان به در بردن ما را جدی بگیرند، در آثار خویش به نکوهش ما نشستهاند، اما چنین امری عمومیت ندارد و نباید تعمیم داده شود. در این راه ادبیات تبعید سرانجام توانسته واقعیت وجودی خویش را بر ادبیات معاصر ایران تحمیل کند.
در سالهای اخیر با گسترش رسانههای الکترونیکی، علیرغم فیلترگزاریهای دولتی، این رابطه شکل دیگر و البته بهتری به خود گرفته است. به شکوفاتر شدن این رابطه باید امیدوار بود.
30-چرا "کانون نویسندگان ایران در تبعید" و "انجمن قلم ایران در تبعید"، دو تشکلی که شما نیز زمانی به عنوان یکی از دبیران در آنها فعال بودید، نتوانستند اکثریت نویسندگان ایرانی را در تبعید در خود متشکل کنند؟
فرهنگ استبداد انسانهای مستبد تربیت می کند. دمکرات بودن حرف نیست، باید به تجربه نیز آن را آموخت و به کار بست. پذیرش دمکراسی و آزادی در ذهن، گام نخست است. گامهای بعدی که رفتار آن باشد، مهمترند. ما ایرانیان متأسفانه در تاریخ خود آن را تجربه نکردهایم. بر این اساس همه ما کم و بیش دیکتاتورهای کوچکی هستیم که می خواهیم جهان خویش محور قرار دهیم.
سازمان صنفی در واقع تشکلی دمکراتیک و آزاد است که نباید تابع تفکری خاص باشد. در تاریخ کشور ما متأسفانه سازمانهای صنفی همیشه زایده احزاب و سازمانهای سیاسی بودهاند. پس می بینیم که ما تجربه تشکلهای دمکراتیک را نیز نداریم. و مشکل از همینجا آغاز می شود.
سازمان صنفی تشکل سیاسی نیست. سیاست که بر تشکلی صنفی چیره شد، عمر آن نیز کوتاه می شود. هر سازمان صنفی امر سیاست را باید از دریچه صنف خویش بنگرد. برای نمونه اگر تشکل صنفی نویسندگان خواستهای کارگران و یا دهقانان را پیش کشد و از این زاویه سرنگونی رژیم را طلب کند، به عنوان تشکلی صنفی، از پیش مرده است.
انحصارطلبی که آغاز گردد، بر دمکراسی خلل وارد می شود. دو سازمان مذکور نیز به همین دام گرفتار آمدند. وظیفه خویش وانهادند تا اهداف دیگری دنبال کنند. در صنف خویش نیز نمایشی از دمکراسی نداشتند تا جاذبهای برای همکاران خود داشته باشند. نتیجه این شد که جمع 250 نفری کانونیان در تبعید به سی نفر تقلیل یافت.
انجمن قلم نیز در واقع توسط کانونیان بنیاد گذاشته شده بود تا تریبونی جهانی باشد در دفاع از همکاران خویش در داخل کشور و اینکه زبان آنان باشد در مجامع بینالمللی.
به عنوان کسی که در هر دو سازمان مذکور به عنوان یکی از مسئولان آن زمانی فعالیت داشتم، باید بگویم که ما متأسفانه به تجربه نیز به عنوان یک شاهد در برابر یک نمونه، نتوانستیم از سازمانهای مشابه در کشورهای غربی چیزی بیاموزیم. و این بسیار دردناک است.
باید این را نیز یادآور شوم که این دو سازمان، اگر چه امروز چیزی از آنها باقی نمانده، با تمام ضعفها، زمانی به راه آزادی و دمکراسی، نقش بزرگی در جنبش خارج از کشور، در اعتراض به خفقان موجود در ایران، داشتهاند.
31-آینده این نظام و جنبش موجود را چگونه می بینید؟
در این شکی نیست که عمر این نظام دیرپا نیست. آهنگ سقوط آن در خرداد امسال نواخته شد. مشکل اما به نظر من، نه جمهوری اسلامی، بلکه خود ما هستیم. ما بودیم که در ناآگاهی خویش، قدرت را به جمهوری اسلامی سپردیم. آیا حالا پس از سی سال، به آن میزان از آگاهی رسیدهایم که بدانیم چه می خواهیم؟ شک من در همین است. امیدوارم موقعیتی پیش آید که بحثهای موجود دامنه گستردهتری یابند و پیش از آنکه دیوارهای این نظام فروریزند، بدانیم که چه می خواهیم. اگر به این کار موفق نشویم، دگربار و این بار به دامچاله دیگری گرفتار می آئیم.
امیدوارم که چنین نشود.
اسد سیف، کوشنده فرهنگی سال 1397-2018
صفحه اصلی شخصیت های سال 1397- 2018
خبرها و مطالب مربوط به جایزه بنیاد میراث پاسارگاد به زبان انگلیسی:
"world cultural heritage voices"
کمیته بین المللی نجات پاسارگاد