|
بز من و آبروی از دست رفته حاجی ترابی
داریوش بی نیاز
داستان برمیگردد به زمانی که شش سالم بود و تازه اول دبستان را آغاز کرده بودم. ما در آبشرین در خانههای شرکت نفت زندگی میکردیم. یک ردیف خانههای سنگی دیوار به دیوار با بام های شیروانی حلبی.
در بلوک ما تقریباً دوازده خانواده از کارگران شرکت نفت زندگی میکردند که ما هم یکی از آنها بودیم. جلوی هر خانه یک حیاط نسبتاً بزرگ و پشت آن یک باغ قرار داشت. باغ خانه ما دو درخت توت سفید و سرخ داشت. یکی از بچههای لین (خیابان) ما یک سگ داشت که همیشه آن را به رخ بچههای دیگر میکشاند و ما برای بازی کردن با این سگ مجبور بودیم پول توجیبی خود را به صاحب سگ بدهیم.
رابطه خوب این بچه با سگ یا سگ با بچه باعث حسادت ما میشد. من هم دوست داشتم یک سگ داشته باشم. هر چه به پدر و مادرم اصرار میکردم که برایم یک بچه سگ بگیرند قبول نمیکردند. سرانجام پدر و مادرم از گریهها و سمجبازی خستگیناپذیر بنده خسته شدند و گفتند که برایت یک بز میگیریم.
چند هفتهای نگذشته بود که یک روز پدرم با یک بچه بز کوهی زیبا وارد خانه شد و گفت: این هم برای تو، خفهمون کردی بچه، خدا خفهات کنه!
یک سال بعد ناگهان برای اولین بار متوجه شدم که عجب گنجینهای دارم: بزی قوی با دو شاخ بلند قوسی، ریشی زیبا و بلند. و این هیبت زیبا با رنگی خاکستری متمایل به آبی عظمت یافته بود.
برخلاف سگِ دوستم، این حیوان بسیار پررو و تهاجمی بود. اجازه نمیداد کسی به او نزدیک شود و همه بچهها، سگها، گربهها و مرغ و خروسهای محل را به ستوه آورده بود. این بز کوهنورد به خاطر نبود کوه، با مهارت گربهها روی دیوار حیاطها میپرید و به گردشهای علمی خود میپرداخت. هر وقت هم که دوست داشت میپرید توی حیاط همسایه و هر چه دم دستش میآمد نصفه نیمه میخورد و میرفت. البته به خاطر این بیتربیتیهایش گاهی کتکهای آبداری نوش جان میکرد ولی خوشبختانه همسایهها آنچنان گله و شکایت نمیکردند.
گاهی وقتها برای رفتن به مدرسه که چیزی حدود پانسد متر از خانهمان دور بود، سوار این رخش میشدم و نزدیک مدرسه پیاده میشدم و بعد این بز دانا به تنهایی به خانه باز میگشت. با این که بچهها حاضر بودند تمام پولهای توجیبی خود را برای سوار شدن بدهند، ولی هیچگاه این کار را نمیکردم. راستشو را بخواهید او را از پدر و مادر و خواهران و برادارانم بیشتر دوست داشتم. احساس یگانگی با او میکردم.
در بلوکی که ما زندگی میکردیم به جز یک خانواده، همگی لر بختیاری بودند. این خانواده اهل یزد بود. مرد خانواده یا بهتر بگویم رئیس خانواده، مردی بسیار مؤمن و متعصب بود. نامش ترابی بود. تنها کسی بود که نماز و روزهاش قطع نمیشد. بقیهکارگرها که بختیاری بودند یا نماز نمیخواندند یا اگر هم میخواندند ماهی یک یا دو بار آنهم به قول خودشان فقط لبانشان را میجنباندند. کارگران بختیاری تصور میکردند که هر کس مؤمن است باید حاجی هم باشد، از این رو، همه به آقای ترابی حاجی ترابی یا خیلی ساده حاجی میگفتند.
حاجی از آن متعصبان روزگار بود که به زنش میگفت دست تو حوض آب نبرد چون ماهی نر توشه! در ضمن همسرش هم اجازه نداشت زیاد با زنهای کوچه رفت و آمد داشته باشد. البته حاجی نمیدانست که وقتی سر کار بود همسرش در طول روز تمام وقتش را فقط با زنهای بلوک سپری میکرد، ولی به محض این که سر و کله حاجی پیدا میشد، طوری رفتار میکرد که انگار هیچ کس را نمیشناسد.
یکی از مشغولیات زنان بلوک این بود که غذا را روی بخاری میگذاشتند و سپس سر کوچه مینشستند و سبزی پاک میکردند. این سرگرمی زنان لین ما بود. دور هم مینشستند و راجع به در و دیوار حرف میزدند و میخندیدند. در یکی از همین روزهای سبزی پاک کردن، بز بنده به زنان نزدیک میشود و زنان آشغال سبزی جلوی او میاندازند. بز بنده که احتمالاً به بلوغ رسیده بود و یا یک نیروی شیطانی در او حلول کرده بود، ناگهان روی دو پای خود بلند میشود و دودول سرخ و باریک خود را به زنان نشان میدهد. زنان جیغ و فریاد میکشند و میخندند. بز بنده که متوجه میشود زنان از این حرکت شنیع خودنمایانه او شاد و خرسند میشوند، این شیطنتبازی را به برنامه همیشگی خود تبدیل کرد. هر بار که زنان دور هم جمع میشدند پس از گرفتن جیره روزانهاش نمایش اورتیک خود را انجام میداد.
در یک روز آفتابی زیبا حدود ظهر، درست در لحظهای که بز بنده دو پایش را بالا برده بود و مداد قرمزش را نشان میداد، حاجی که نامنتظره از کار به خانه برمیگشت، این صحنه هولناک را دید. چشم حاجی به مداد قرمز بز و خندههای همسرش افتاد. پس از فایق آمدن بر شوک اولیهاش به سوی همسرش رفت و موهای او را کشید و به خانه برد. صدای نالهها و ضجه همسر حاجی با فریادهای حاجی که مرتب میگفت: «آبرویم به باد رفت» بلوک ما را غرق در خود کرد. باری، آن روز حسابی حالگیری شد.
همان عصر که پدرم از کار به خانه بازگشت، حاجی به خانه ما آمد و از پدرم تقاضا کرد که باید سر بز بریده شود. پدرم که انسان بسیار رئوف و صلحدوستی بود هر چه به حاجی توضیح داد که این بز مال بچه است، اگر بلایی بسرش بیاد این بچه دق میکند، به خرج حاجی نرفت. با این که صدای حاجی بالا رفته بود و در لحنش توهین بود ولی پدرم مرتب او را آرام میکرد و به او میگفت: حاجی آقا شما مهمان ما هستید من که نمیتوانم به شما چیزی بگویم، خواهش میکنم صدایتان را جلوی بچهها پایین بیاورید.
وقتی بقیه کارگران فهمیدند که جریان چیست، میخواستند به حمایت از پدرم حاجی را کتک بزنند ولی پدرم پا در میانی کرد. به هر صورت در آن شب توافقی صورت نگرفت و حاجی به خانهاش رفت و دوباره همسرش را به حیاط خانه کشاند و کتک مفصلی به او زد، درحالی مرتب فریاد میزد: آبرویم به باد رفت!
بعدها فهمیدم که حاجی آقا روی پای پدرم افتاده و خواسته حتماً بز را بکشد، گفته بود شبها نمیتواند بخوابد و تا زمانی که این بز زنده است، خدا از گناهان او نمیگذرد و نماز و روزهاش باطل است. وقتی پدرم متوجه شد که حاجی واقعاً این چنین زجر میکشد تلاش کرد که مادرم را که او هم سرسختانه مخالف کشتن بز بود، راضی کند.
بگذریم! یک روز پدر و مادرم از من پرسیدند که اگر دوست دارم میتوانم به خانه عمویم بروم. عمویم در بلوکی دیگر زندگی میکرد و یک دخترش همسن و سالم بود که خیلی خوب با هم بازی میکردیم. خود عمویم مردی بسیار آرام و مؤدب بود. او تنها کارگری بود که همیشه به همسرش «خانم» یا «شما» میگفت. هیچگاه ندیدم که او با همسرش در مقابل کسان دیگر دعوا کند یا حرف زمختی بزند. به هر رو، به خانه عمویم رفتم. پس از سه روز بازی و شادی بالاخره دلم برایم بزم تنگ شد و گفتم که حتماً باید بروم خانه.
وقتی به نزدیکی خانه رسیدم، دیدم که خبری از بز نیست. او معمولاً مثل سگها بو میکشید و همیشه به استقبالم میآمد. سراسیمه به سوی خانه دویدم. در عوض خواهر کوچکترم به طرف من آمد و اعلام کرد: بزتو کشتن، بزتو کشتن!
سر شما را درد نیاورم! همه اهل محل اطلاع داشتند که سر بزم را بریده اند و قاتل اصلی هم حاجی است. حسابی به سیم آخر زدم. دیوانه شده بودم. از خانه یک کاسه بزرگ برداشتم، پرش سنگ کردم و روبروی خانه حاجی ایستادم و خانهاش را زیر رگبار پرتاب سنگ قرار دادم و همزمان فریاد میزدم: ای خدا گی مِنِت (ای خدا گه بهات). در ضمیر ناخودآگاهم میدانستم که حاجی ارادت خاصی به خدا دارد و میدانستم که با این دشنامها کون حاجی را میسوزانم.
عصر بود و تازه حاجی خسته و کوفته از کار برگشته بود و سر نماز بود که دوباره جنگ را ادامه دادم. حاجی با شنیدن سنگهای پی در پی روی بام حلبی و خرد شدن شیشه های پنجره خانهاش در حیاط را باز کرد ولی جرأت بیرون آمدن را نداشت. سنگپرانیها مانند موشک کاتیوشا قطع نمیشد و موسیقی متن این فیلم جنگی هم «ای خدا گی منت» بود. حاجی در حیاط فریاد میزد: بچه کفر نگو میکشمت، کفر نگو بچه! من هم از سوی دیگر میگفتم: مو بزمو میخوام! مو بزمو میخوام! ای خدا گی منت!
بالاخره همسایهها آمدند پادرمیانی کردند و یکی از آنها من را با چشمان گریان به خانه خود برد. معمولاً یک ماشین که ما به آن لاری میگفتیم ساعت شش صبح کارگران را سر کار میبرد. در فردای آن روز ساعت پنج صبح از خواب پا شدم، از خانه بیرون رفتم و دوباره شروع به سنگپرانی کردم. سنگها روی بامهای مورب حلبی صدای مهیبی در سکوت صبح ایجاد میکرد. همه کارگران از خواب بیدار میشدند و سر صبح فحش و ناسزا را به حاجی میکشیدند که چرا «بز این بچه را کشتی؟». این تأتر ادامه یافت. مردم محل به ستوه درآمده بودند و چند بار به خاطر من درگیری فیزیکی شدیدی بین حاجی و کارگران دیگر شده بود. حاجی آقا ذله شده بود، اولش با دو ریال رشوه شروع کرد، بعدها حتا به بیست تومان هم رسید که من را راضی کند. ولی من دو پایم را در یک کفش کردم و میگفتم: نه، مو بزمو میخوام!
باری، چند روز بعد در یکی از همین روزهای جنگ کفر علیه ایمان بود که سر و کله اسحاق بزار پیدا شد. اسحاق بزار که همه به او «اسحاق جهود» می گفتند [منهای مادرم که به او به زبان لری «گو» [برادر] میگفت] هر از چند گاهی به لین ما میآمد و بساطش را در خانه ما پهن میکرد و زنان کوچه برای خرید پارچه به خانه ما میآمدند. اسحاق متوجه شد که من خیلی دمغ هستم. از مادرم پرسید: خواهر جان این بچه چیشه؟ مادرم تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. بعد اسحاق با لبخندی بر لبان رو به من کرد و گفت: پسرم، قربونت بیا اینجا کارت دارم. بیا! وقتی نزد او رفتم او با ایما و اشاره به مادرم حالی کرد که ما را تنها بگذارد. به محض این که اسحاق برای تسکین دستش را روی سرم کشید، بغضم ترکید و گفتم: مو بزمو میخوام! در حالی که گریه میکردم، یک دفعه اسحاق با پایش روی یک سوسک که از کنار رد میشد کوبید و سوسک را له کرد. سپس اسحاق با مهربانی و تأکید گفت: اگر راست میگی زندهش کن! با لحن گریهآلود گفتم: عمو اسحاق نمیشه! آخه تو کشتیش. گفت: خب میبینی، مرده که دیگه زنده نمیشه. حالا از صبح تا شب گریه کنن و هی بزن تو سر خودت، هیچی گیرت نمیآد.
- آخه مو بزمو میخوام!
- حالا که فهمیدی بزت مرده، دیگه هم زنده نمیشه، بگو چه دوست داری؟ یک چیزی بگو که خیلی خیلی دوست داری!
زیاد لازم نبود فکر کنم. گفتم: دوچرخه. در آن زمان دوچرخه از کالاهای لوکس بود که بیشتر بچههای کارمندان شرکت نفت داشتند. بعد عمو اسحاق گفت: خب قربون اون کله گاومیشیات برم، مگه حاجی نگفته که حاضره هر چه دوست داری بهت بده، بهش بگو یک دوچرخه برات بخره.
فردا عصر که حاجی از کار برگشت، با یک سطل پر از سنگ در مقابل خانهاش ایستاده بودم. حاجی که دیگر نه گوش شنوای شنیدن کفرهای من را داشت و نه حاضر بود که بخاطر من با دیگر همسایهها درگیری پیدا کند و هم از کتک زدن زنش خسته شده بود، با حالتی پر از التماس گفت: پسر، من که بهت گفتم هر چه دوست داری بگو تا بهت بدهم.
گفتم: نه دروغ میگی!
حاجی بلافاصله فهمید که دیگر در شرایطی قرار دارم که میتواند مذاکره کند. گفت:
ـ به جدم قسم دروغ نمیگم!
گفتم: دوچرخه. فقط دوچرخه.
حاجی که متوجه شده بود خواستهها و مطالبات بنده خیلی روشن و قاطع هستند و من هم چیزی به نام خستگی یا عقبنشینی نمیشناسم، با صدای بلند و قاطعانه گفت: باشه، برات میخرم.
بعد از شام حاجی به خانه ما آمد و به پدر و مادرم گفت که میخواهد برایم یک دوچرخه بخرد. ابتدا پدر و مادرم شدیداً مخالفت کردند که دوچرخه خیلی گران است و حاجی توان پرداخت آن را ندارد و قس علیهذا. ولی من روی حرف خود ایستادم و با زبان بیزبانی اعلام کردم که تا زمانی که دوچرخه برایم نخرد جنگ کفر علیه ایمان ادامه خواهد یافت. حاجی مانند یک جنتلمن شکستخورده گفت: نه باید برایش یک دوچرخه بخرم. حقشه، بچه بزشو خیلی دوست داشت. دو روز بعد حاجی برایم یک دوچرخه خرید و به تدریج زندگی عادی من نیز شروع شد.
یک هفته بعد شرکت نفت حاجی را به مکانی دیگر انتقال داد.
بعدها به خود میگفتم که اگر حاجی یک هفته دیگر تحمل میکرد شاید مجبور به پرداخت این پول هنگفت نمیشد. سالیان بعد که بزرگتر شدم بیشتر به «حادثه» ایمان پیدا کردم تا به سرنوشت. اگر آن روز حاجی سه ثانیه زودتر یا دیرتر میرسید آن صحنه «شنیع» را نمیدید و «آبرویش به باد نمیرفت» و بنای روحی و روانی من هم طور دیگری ساخته میشد.
بنیاد میراث پاسارگاد
بز من و آبروی از دست رفته حاجی ترابی
داریوش بی نیاز