|
گوهر فردا شدن
از: ويدا فرهودی می گـشاید روز را دروازه ی فردا شدن تا که برهستی دمــَد عیسا دم ِ برنا شدن
روشن است او را مسیراستوار زندگی گر چه گاهی می روَد تا ورطه ی یلدا شدن
خسته از قال و مقال کینه های بی دریغ با سکوتش می رسد تا قله ی گویا شدن
مخملی بر دوش خود افکنده، اخترها بر آن یک به یک تقـدیرشان ِ با لیدن و زیبا شدن
گه گداری با عروس مَـه کند هبستری تا شود چون عاشقان، شوریده از شیداشدن
بشنود اما چو بانگ رنج جانکاه زمین مـاه ِ رعنـا را دهد فرمان ِ نا پیـدا شدن
می خزد آن گه به تلخی در دل تاریک بند تا ببیـند آدمـی را خالی از معنا شدن :
مرد زندانی هراسان از طلوع حکم صبح، غول زندانبـان به کـار ِآیـت ِ یغـما شدن
آن یکی نامش شماره، همنشینش موش ها این دگر مست ازهماره زحمت ِ جان ها شدن
شب رسد وقتی به زشتی های هستی بی نقاب در سیاهی، چهره پوشـد ، در پی تنها شدن
پرسه زن می پوید او پس کوچه ها را تا سحر همچو رودی جانفشان با همت دریا شدن
تیرگی دارد اگر برصورت غمگین، ببین چون صدف آبستن است از گوهر فردا شدن
ویدا فرهودی
|