International Committee to Save the Archeological Sites of Pasargad
|
|
میرزاآقاعسگری (مانی)
Hola Santa Susanna!
بر کرانهی دریای میانه
زیبائیی تنگُستری است
در تابش آزادی، که میدرخشد.
نامش را به یاد می سپارم:
Santa Susanna
«سانتا سوزانا»،
مهربانبانوئی سپید،
آزاد، ولائیک است
همچون رُزی سپید
که مگر شکفتن، دینی ندارد!
مادری است
که باید از او بشکُفیم.
با این شهر همسُرایی میکنم
با این شهر ترانه میخوانم
با این شهر پچپچه میکنم
و نام زادگاهم را بر درختانش مینگارم،
باشد تا از تاریکی برون خزد.
سانتاسوزانا
پروردهی ماتادورهاست
زادهی آن بزرگبانو که وحوش بیابانی را
به ویرانشهرهای دوران کهن بازراند.
آیا روزی زادگاه من نیز خواهد درخشید
چون ستارهای در کهکشانِ زمین؟!
یا چون گُلی قرمز
که مگر شادیافشانی، آئینی دیگر ندارد!
***
سپیدجامگان میهن من
در شکستی خونین و لال، سیاهپوش شدند.
سوارکاران شهر من
در خَمِ تاریخ،
زیر آیههای بیابانی ناپدید شدند.
شبانبانوان ایرانی،
که در آفتاب و اوستا میشکفتند
زیر لایههائی از خرافه له شدند.
(این تصویرهای ایرانی ، فراموش نخواهند شد!)
***
در شادیگاه،
دست میافشانم، پای میکوبم.
با کولیهای اسپانیا
با زنان مادرید
با برادران لورکا
با نگارههای سالودور دالی میرقصم.
آدیوس ل پیدو!
آدیوس ل پیدو!
چون دانهی انار
بر پستان سانتا سوزانا میافتم
میغلتم
میبوسم
بوسیده میشوم
و سرانجام
آب میشوم.
***
در کاتالونیا
کاکلِ هرکوه، پُر از اختران نوبرآمده است.
دهانِ درهها، آرامشگاهِ مرواریدهای سپید است
دامنهها دانههای زیتون به دامن دارند.
در کاتالونیا
نخل، مگر کاکلافشانی و سایهبخشی، دین دیگری ندارد!
آیا زادگانِ سپسین ما
چون سروهای این دیار
بالابلند و رخشان روی خواهند بود؟!
***
با آن که گاوباز نبودهام،
مانند ماتادورها
با ورزاهای برآمده از شورهزار جنگیدهام.
هماره جهانگرا بودهام
و خواهم ماند.
من چشم به راه «امام زمان» نیستم،
همین گاو وحشی
که بر سرزمینام رم کرده ما را بس است!
از قلعهی بابک پائین میآیم
پیراهن خونین را برابرگاو سیاه میچرخانم
در چرخاچرخ دلهره
هربار، بر پیکرش،
نیزهای فرومیبرم.
من چشم به راه ظهور خرافه نمیمانم،
پای بر آوردگاه
خِرَد را چون پرچمی سرخ
در برابر گاو وحشی میچرخانم
و او را به دور خودش میچرخانم.
سرودههایم هریک نیزهای کوتاهاند
فرورونده بر تنهی ورزای دیوانه.
(هیولا بر دو پای ایستاده
رانها گشوده است.
فرومایگان، سر زیر رانهای او بُرده،
زردآب مینوشند!
این تصویر ایرانی فراموش نخواهد شد!)
***
رعنامردی که میرقصد،
و با زنان تا کرانههای شبنم و بنفشه میرود،
نوادهی اسپانیائیی دلیری ست
که شمشیر کجِ برآمده از شنزار را درهم شکست.
نیزههایش را بر تن گاو وحشی
هنوز میبینم.
(این تصویر اسپانیائی
هرگز فراموش نخواهد شد.)
***
این ماتادورها
این بانوان مهربان و دلیر
این کهنسالانِ فراخفکر
نوادگان بابک خرمدین،
نوادگان زرتشت خردمند،
نوادگان اسپارتاکوس،
نوادگان مانیی نواندیشاند.
بله، درست خواندید!
***
(کرتیر
مؤبد مؤبدان
پوست مانی را از کاه میآکند
بر دروازهی شهر میآویزد.
این تصویر ایرانی، هرگز فراموش نخواهد شد!)
***
در شبانگاه باشکوهِ سانتا سوزانا
فلامینگو میرقصم.
تنگاتنگ با زنان بارسلونا
دوشادوش با سُرخجامگان خرمدین.
دل در دلِ نُتهای گیتار
شانه به شانهی ماتادورها
پنجه در پنجهی آواهای اسپانیائی:
آدیوس ل پیدو!
آدیوس ل پیدو!
اسپانیا چه خوش، چه بههنگام
از تاریکخانهی شتربانان رهید!
***
(هیولا بر دو پای ایستاده
رانها گشوده است.
لابیها، ترسیدهها و ابنالوقتها
سر زیر رانهایش بُرده،
زردآب مینوشند!
این تصویر ایرانی، فراموش نخواهد شد!)
***
آه نیای من! بابکِ خرمدین!
این پیراهن سرخ توست
که میچرخانمش در برابر هیولا
و در چرخاچرخ
نیزهای زهرآگین بر پیکر وی میزنم.
***
سرخجامگانِ ایرانی،
اکنونیانِ نواندیش
با هیولای سیاه رویارویند:
(هیولا، گیجسر، آشفتهدل ماغ میکشد
رمکرده، زخمخورده ماغ میکشد،
چندان تا فروافتد.
این تصویر ایرانی
هرگز فراموش نخواهد شد!)
26 آپریل 2007
Tossa de Mar