Save  Pasargad Committee

 

Link to English Section

 

يپوند به صفحه اصلی 

برخی از شعرهای ویدا فرهودی

بهترین شخصیت در رشته ادبیات  سال 1390-2011

به انتخاب بنیاد میراث پاسارگاد

بخش ويژه ویدا فرهودی

 

رسیده صبرمان به سر


رسیده صبرمان به سر پرنده را رها کنید
در این زمانِ نوشدن، کلون حبس وا کنید
ز نای خاورانمان، سرود لاله بشنوید
و خفتگان خاک را یکی یکی صدا کنید
به آسمان نمی رسد اگر پیام عاشقان
جدا مسیر سرخشان ز مسجد و خدا کنید
خطاب شعر با شماست، که ذکرتان خداخداست
و کس نبود باورش، که با وطن ریا کنید!
کجا است عزم جزمتان، به رزم دشمن زمان
چرا به جای جنبشی،به حرف اکتفا کنید
چه شد پیام سبزتان، چرا صدا نهفته اید
کجا شدآن چه گفته اید؟ به قولتان وفا کنید
وگرکه نیست عزمتان، به گرمگاه ِ بزمتان
نظر دمی به دُخت خود و یادی از "ندا" کنید
رسیده داغ مادران به ژرفنای استخوان
چسان دوای زخمشان، به یک دو سه دعا کنید؟
نشسته اید در سکون،به رغم جویبارخون
مسیر استحاله را ،ز راه ما جدا کنید
وطن نمی دهد دگر به قیل و قالتان اثر
و گوید ای بهاریان: جوانه را صدا کنید!
ورای حجم درد ها و غلظت غم و عزا
برای فتح زندگی، به سرو اقتدا کنید
به یمن عیدِ فرودین و زایش گل از زمین
شکسته می شود قفس،پرنده را رها کنید!
اسفندماه ۱۳۸۸

 

در پیشواز بهار ِ در راه

چگونه می شود زبان، به هر بهانه ای گشود

سپیده را به رسم شب، مگر که می توان سرود؟

من آن همیشه عاشقم، که نقش عشق می کشم

به هر کرشمه ی قلم ، اگر چه ساکت و خمود

خمودم از مرور ِ غم، دروغ، فتنه و ستم

که ماهرانه شور را، ز نسل تشنه مان ربود

و هرزه بذر کینه را به نای نای سینه ها

فشاند و موریانه وش، ز هَم درید تار و پود

چگونه گویم از بهار، در این خزان ِ پایدار

که رنگ گل پریده و پرنده در قفس غنود

اگر پیام فروَدین شکفتن است بر زمین

چه رفته بر جوانه ها که رنگشان شده کبود

مگر که تازیانه ای به دست دارد این نسیم

که زخمی اند غنچه ها و خسته اند چنگ و عود

بهار می رسد که باز به این بهانه ی نجیب

به رغم غربت مهیب، بخوانمت به صد درود

کلام مان رها شود ز حبس سرد نیک و بد

" نبایدی" نباشدت به گاه ِ گفتن و شنود

رها به سان ابر ها که هر کجا روند تا

رسد سلام آسمان به گوش ماهیان ِ رود

بهار می رسد ولی به گسترای فاصله

نشست گـَرد خاطره و خنده از لبان زدود

تو در غبار ماندی و منم رها ولی غریب

سکوت بی قرار تو، به غلظت غمم فزود

ببین در استخوان شعر، رسوخ کرده زهر ِاو

حلاوت بهار هم، دوای تلخی اش نبود

ببخش اگر کلام را به اشک شور شسته ام

که یاد غنچه بغض را به قلب دفترم گشود

اسفند ماه 1383

 

 

          زن

 

من زنم آن صدا ترین حنجره ی زمانه ها

پنجره ای بسته در آن سرخ ترین ترانه ها

 

لیلی ام و ز عطر من، بوی جنون دهد جهان

تا که زمین ِتشنه را پر کنم  از جوانه ها

 

گرمی ِ مهر بانی ام، گربـدَود به پیکرت

سر کشد ت ز پا و سر، تا به ابد زبانه ها!

 

آرش و کاوه می شوی، پرده ی یاوه می دری

 کی برسد به گـَرد تو، کــُهنگی  ِ بهانه ها ؟

 

* * *

 شرقی سرکشم ام، ببین، رغم ِریای  زُهد ودین

خامه به دست می دهــم، خاتمه بر فسانه ها

 

شاهد جاودانه ام، نیک و بد ِ وجود را

زشتی تو کنم عیان ، با مدد ِ نشانه ها:

 

سنگ زنی به مادران، جامه دری ز دختران

با تو، نه بانگ خنده ای، سر بکشد ز خانه ها

 

عشوه و ناز من مبین، گربرسم به مرزکـین

شعر دهد به واژه ام، وسعت ِ بیکرانه ها

 

نعره شود نوای من، کینه شود صفای من

رعد خروش من دَرَد، شیهه ی تازیانه ها

 

من زنم از حضور من، بود و نبود ِ روح و تن

شاعر زندگانیم ، با غـــــزل و ترانه ها........

 

پنجره ها بسته اند

پنجره ها بسته اند، فرصت دیدار نیست

هیچ به جز فاصله، حاصل دیوار نیست

کینه و جنگ از زمین، چید بسی یاسمین

بستن لب بیش از این، وای سزاوار نیست

خاک به حرف آمدو، زلزله فریادکرد

خفته ولی زندگی، دیده ی بیدار نیست

چشم هراسد ز چشم، رعد خروشد به خشم

مهلت سر بر زدن از دل آوار نیست

کوچه به کوچه فقط، زمزمه ی زخم ها ست

گوش اگر بشنود، جرات گفتار نیست

* * *

تلخی طعم نفاق، بُرد مرا تا فراق

در دل ِ غربت ولی مامن دلدار نیست

خاطره ی یار را، می سپُرم بر غزل

زانکه به جز واژه ام، محرم اسرار نیست

باد که از کوی دوست، گاه خبر می دهد

در وزش خسته اش، مژده ای در کار نیست

ناله ی بی تاب او، می شکند بغض را

گر چه گلو را دگر، اشک در انبار نیست

از سفر تازه اش، گوید و شیون کنان

پنجره لرزد از آن، طاقتش انگار نیست

دست تواز دست من، دور شد ای هم سخن

سینه ولی کینه را، باز خریدار نیست

گرمی ِ یادت مرا، چون که بَرد تا وطن

فاصله ها را دگر قدرت اصرار نیست

پنجره گر بسته است، فرصت دیدار را

عشق هویدا کند، وحشت ِ دیوار نیست.

تابستان1383

 

چند رباعی

بر بال غزل نيت ايران کردم

     

        بر بال غزل نیت ایران کردم
       
با شوق ِ بهار   غم به زندان کردم
       
دیدم که پریشیده ولی مام وطن
       
پس با قلمم هوای عصیان کردم
 
 
               ***    

        باید به لبان ترانه ای باشد و نیست
       
از رویش گل نشانه ای باشد و نیست
       
چون تاج به فرق باغ و بر صحن زمین
       
در جشن جهان، جوانه ای باشد و نیست
       
 
      ***
 
       
ای شعر بیا و بیقراری ها کن
       
بر گور حزین لاله زاری ها کن
       
با سرخ ترین واژه که داری بشتاب
       
از چیدن گل، گله گزاری ها کن
 
 
***   
       
       
رو پنجره را به سمت ایران بگشا
       
بشتاب و نهان ز چشم دونان بگشا
       
پر کن نفس از صداقت آزادی
       
با جادوی آن، کلون زندان بگشا
 
 
 ***   

       
هر چند که لاله رویـَد از خاک مدام
       
او را نبوَد ز فرط اندوه دوام
         
چون گوش کند حکایت موهن درد
       
می زَهر شود شهد بهارش بر کام
 

 

گوهر فردا شدن

 می گـشاید روز را دروازه ی  فردا شدن

تا که برهستی دمــَد عیسا دم ِ برنا شدن

 

روشن است او را مسیراستوار زندگی

گر چه گاهی می روَد تا ورطه ی  یلدا شدن

 

خسته از قال و مقال کینه های بی دریغ

با سکوتش می رسد تا قله ی گویا شدن

 

مخملی بر دوش خود افکنده، اخترها بر آن

یک به یک تقـدیرشان  ِ با لیدن  و زیبا شدن

 

گه گداری با عروس مَـه کند هبستری

تا شود چون عاشقان، شوریده از شیداشدن

 

بشنود اما چو بانگ رنج جانکاه زمین

مـاه ِ رعنـا را دهد فرمان ِ نا پیـدا شدن

 

می خزد آن گه به تلخی در دل تاریک بند

تا ببیـند آدمـی را خالی از معنا شدن :

 

مرد زندانی هراسان از طلوع حکم صبح،

غول زندانبـان به کـار ِآیـت ِ یغـما شدن

 

آن یکی نامش شماره، همنشینش موش ها

این دگر مست ازهماره زحمت ِ  جان ها شدن

 

شب رسد وقتی به زشتی های هستی بی نقاب

در سیاهی، چهره پوشـد ، در پی تنها شدن

 

 پرسه زن می پوید او پس کوچه ها را تا سحر

همچو رودی جانفشان با همت دریا شدن

 

تیرگی دارد اگر برصورت غمگین، ببین

چون صدف آبستن است از گوهر فردا شدن

2009 (یلدا)

 

طبس یا بم

فرو می ریزد ش بر سر، هر آنچه مانده بود آباد

دلش از درد می جوشد، زمین، درمانده از بیداد

تلی از مرگ می بالد، کسی آهسته می نالد

و می بلعد صدا یش را، به نعره، دیوی از بیداد

مکرر می شود ماتم، زمانی در طبس یا بم

چه فرقی می کند؟ این غم، چگونه می رود از یاد؟

هماره قصه یکسان است هجوم مرگ بر کرمان

همان تکرارگیلان است، که شهر مردگان را زاد

وپژواکی است دردآلود، از آیینی گنه اندود

که دزدیده است ایمان را به نام میهنی آزاد

****

صدای ضجه ی مادر، در عمق رنج می میرد

پدر در بهت می ماند، اگر چه غرقه در فریاد

نگاه مات کودک در میان اشک می لرزد

و در گوشش نمی پیچد صدایی جز غریو باد

چه شد آن خانه ی خشتی،رطب بر سفره بود و نان

و بوی فقر زیبا بود، چو مادر لقمه ای می داد!

چه سرمایی است در جانش، کجا آید به درمانش

سیه منوال تزویر و سیاهی لشگر امداد؟

****

هزاران نخل مردند و دو چندان گور روییدند

قنات ازآب خالی شد و هستی زیرپا افتاد

نمایان تا که شد زشتی، ورای خانه ی خشتی

فرو بلعید شهری را، زمین درمانده از بیداد

١١ دی ماه ١٣٨٢

 

قصه ی خاوران

باز بيا که گويمت با سخنی نهفته تر
واژه به لب، ز کـُـنه ِ دل ،در غزلی نگفته تر

 

ساز کنم ترانه ای، قافيه اش، بهانه ای،
تا بشود به رمز آن ، شرح جنون، شنــُفته تر

 

دانه به دانه ياد را پس بدهی به باد ها
تاچو جوانه سر کشـَد، خاطره ای شکفته تر

 

خاطره ی شقايقان، سرخ ترين ِ عاشقان
گوهر راز مرگشان از دُر ِ ناب، سُفته تر

 

راز ِ گشوده برجهان، اهرمنان عيان در آن
راز هماره زندگان، از اختران نخفته تر

 

راز بلور آينه که رغم ِ گـَرد ساليان
با دو سه قطره سرکشی، پاک شود و رُفته تر

 

دفتر سال و ماه را باز گشا و جا به جا
قصه ی خاوران بخوان، در غزلی نگفته تر

 

   

به این صفحه به مرور افزوده خواهد شد

 

 

www.savepasargad.com

کمیته بین المللی نجات پاسارگاد