Save Pasargad Committee
|
برخی از شعرهای ویدا فرهودی بهترین شخصیت در رشته ادبیات سال 1390-2011 به انتخاب بنیاد میراث پاسارگاد |
رسیده صبرمان به سر
در پیشواز بهار ِ در راه چگونه می شود زبان، به هر بهانه ای گشود سپیده را به رسم شب، مگر که می توان سرود؟ من آن همیشه عاشقم، که نقش عشق می کشم به هر کرشمه ی قلم ، اگر چه ساکت و خمود خمودم از مرور ِ غم، دروغ، فتنه و ستم که ماهرانه شور را، ز نسل تشنه مان ربود و هرزه بذر کینه را به نای نای سینه ها فشاند و موریانه وش، ز هَم درید تار و پود چگونه گویم از بهار، در این خزان ِ پایدار که رنگ گل پریده و پرنده در قفس غنود اگر پیام فروَدین شکفتن است بر زمین چه رفته بر جوانه ها که رنگشان شده کبود مگر که تازیانه ای به دست دارد این نسیم که زخمی اند غنچه ها و خسته اند چنگ و عود بهار می رسد که باز به این بهانه ی نجیب به رغم غربت مهیب، بخوانمت به صد درود کلام مان رها شود ز حبس سرد نیک و بد " نبایدی" نباشدت به گاه ِ گفتن و شنود رها به سان ابر ها که هر کجا روند تا رسد سلام آسمان به گوش ماهیان ِ رود بهار می رسد ولی به گسترای فاصله نشست گـَرد خاطره و خنده از لبان زدود تو در غبار ماندی و منم رها ولی غریب سکوت بی قرار تو، به غلظت غمم فزود ببین در استخوان شعر، رسوخ کرده زهر ِاو حلاوت بهار هم، دوای تلخی اش نبود ببخش اگر کلام را به اشک شور شسته ام که یاد غنچه بغض را به قلب دفترم گشود اسفند ماه 1383
زن
من زنم آن صدا ترین حنجره ی زمانه ها پنجره ای بسته در آن سرخ ترین ترانه ها
لیلی ام و ز عطر من، بوی جنون دهد جهان تا که زمین ِتشنه را پر کنم از جوانه ها
گرمی ِ مهر بانی ام، گربـدَود به پیکرت سر کشد ت ز پا و سر، تا به ابد زبانه ها!
آرش و کاوه می شوی، پرده ی یاوه می دری کی برسد به گـَرد تو، کــُهنگی ِ بهانه ها ؟
* * * شرقی سرکشم ام، ببین، رغم ِریای زُهد ودین خامه به دست می دهــم، خاتمه بر فسانه ها
شاهد جاودانه ام، نیک و بد ِ وجود را زشتی تو کنم عیان ، با مدد ِ نشانه ها:
سنگ زنی به مادران، جامه دری ز دختران با تو، نه بانگ خنده ای، سر بکشد ز خانه ها
عشوه و ناز من مبین، گربرسم به مرزکـین شعر دهد به واژه ام، وسعت ِ بیکرانه ها
نعره شود نوای من، کینه شود صفای من رعد خروش من دَرَد، شیهه ی تازیانه ها
من زنم از حضور من، بود و نبود ِ روح و تن شاعر زندگانیم ، با غـــــزل و ترانه ها........
پنجره ها بسته اند پنجره ها بسته اند، فرصت دیدار نیست هیچ به جز فاصله، حاصل دیوار نیست کینه و جنگ از زمین، چید بسی یاسمین بستن لب بیش از این، وای سزاوار نیست خاک به حرف آمدو، زلزله فریادکرد خفته ولی زندگی، دیده ی بیدار نیست چشم هراسد ز چشم، رعد خروشد به خشم مهلت سر بر زدن از دل آوار نیست کوچه به کوچه فقط، زمزمه ی زخم ها ست گوش اگر بشنود، جرات گفتار نیست * * * تلخی طعم نفاق، بُرد مرا تا فراق در دل ِ غربت ولی مامن دلدار نیست خاطره ی یار را، می سپُرم بر غزل زانکه به جز واژه ام، محرم اسرار نیست باد که از کوی دوست، گاه خبر می دهد در وزش خسته اش، مژده ای در کار نیست ناله ی بی تاب او، می شکند بغض را گر چه گلو را دگر، اشک در انبار نیست از سفر تازه اش، گوید و شیون کنان پنجره لرزد از آن، طاقتش انگار نیست دست تواز دست من، دور شد ای هم سخن سینه ولی کینه را، باز خریدار نیست گرمی ِ یادت مرا، چون که بَرد تا وطن فاصله ها را دگر قدرت اصرار نیست پنجره گر بسته است، فرصت دیدار را عشق هویدا کند، وحشت ِ دیوار نیست. تابستان1383
چند رباعی بر بال غزل نيت ايران کردم
بر بال غزل نیت ایران کردم
باید به لبان ترانه ای باشد و نیست
گوهر فردا شدن می گـشاید روز را دروازه ی فردا شدن تا که برهستی دمــَد عیسا دم ِ برنا شدن
روشن است او را مسیراستوار زندگی گر چه گاهی می روَد تا ورطه ی یلدا شدن
خسته از قال و مقال کینه های بی دریغ با سکوتش می رسد تا قله ی گویا شدن
مخملی بر دوش خود افکنده، اخترها بر آن یک به یک تقـدیرشان ِ با لیدن و زیبا شدن
گه گداری با عروس مَـه کند هبستری تا شود چون عاشقان، شوریده از شیداشدن
بشنود اما چو بانگ رنج جانکاه زمین مـاه ِ رعنـا را دهد فرمان ِ نا پیـدا شدن
می خزد آن گه به تلخی در دل تاریک بند تا ببیـند آدمـی را خالی از معنا شدن :
مرد زندانی هراسان از طلوع حکم صبح، غول زندانبـان به کـار ِآیـت ِ یغـما شدن
آن یکی نامش شماره، همنشینش موش ها این دگر مست ازهماره زحمت ِ جان ها شدن
شب رسد وقتی به زشتی های هستی بی نقاب در سیاهی، چهره پوشـد ، در پی تنها شدن
پرسه زن می پوید او پس کوچه ها را تا سحر همچو رودی جانفشان با همت دریا شدن
تیرگی دارد اگر برصورت غمگین، ببین چون صدف آبستن است از گوهر فردا شدن 2009 (یلدا)
طبس یا بم فرو می ریزد ش بر سر، هر آنچه مانده بود آباد دلش از درد می جوشد، زمین، درمانده از بیداد تلی از مرگ می بالد، کسی آهسته می نالد و می بلعد صدا یش را، به نعره، دیوی از بیداد مکرر می شود ماتم، زمانی در طبس یا بم چه فرقی می کند؟ این غم، چگونه می رود از یاد؟ هماره قصه یکسان است هجوم مرگ بر کرمان همان تکرارگیلان است، که شهر مردگان را زاد وپژواکی است دردآلود، از آیینی گنه اندود که دزدیده است ایمان را به نام میهنی آزاد **** صدای ضجه ی مادر، در عمق رنج می میرد پدر در بهت می ماند، اگر چه غرقه در فریاد نگاه مات کودک در میان اشک می لرزد و در گوشش نمی پیچد صدایی جز غریو باد چه شد آن خانه ی خشتی،رطب بر سفره بود و نان و بوی فقر زیبا بود، چو مادر لقمه ای می داد! چه سرمایی است در جانش، کجا آید به درمانش سیه منوال تزویر و سیاهی لشگر امداد؟ **** هزاران نخل مردند و دو چندان گور روییدند قنات ازآب خالی شد و هستی زیرپا افتاد نمایان تا که شد زشتی، ورای خانه ی خشتی فرو بلعید شهری را، زمین درمانده از بیداد ١١ دی ماه ١٣٨٢
قصه ی خاوران
باز بيا که گويمت با سخنی نهفته تر
ساز کنم ترانه ای، قافيه اش، بهانه ای،
دانه به دانه ياد را پس بدهی به باد ها
خاطره ی شقايقان، سرخ ترين ِ عاشقان
راز ِ گشوده برجهان، اهرمنان عيان در آن
راز بلور آينه که رغم ِ گـَرد ساليان
دفتر سال و ماه را باز گشا و جا به جا
به این صفحه به مرور افزوده خواهد شد
|
کمیته بین المللی نجات پاسارگاد