Save  Pasargad Committee

 

Link to English Section

پيوند به خانه  

 

در گستره فرهنگ

  بخش های:  اول ـ  دوم ـ سوم ـ چهارم ـ پنجم  ششم  هفتم  هشتم  نهم  دهم

 

از: ابراهیم هرندی

بخش اول

 

 

ظلمات است بترس از خطر گمراهی
                                              حافظ

 

اگرچه انسان جاندارِ تازه واردی در گستره گيتی ست و از انسان کنونی با ريخت ِامروزی اش بيش از پنجاه هزار سال نمی گذرد، اما اين جاندار نيز چون ديگر جانوران جهان، برگی از درخت هستی ست که بسياری از اندام ها و ويژگی های عاطفی، رفتاری و کرداری خود را از جانوران پيش از خود، بويژه پستانداراران به يادگار گرفته است. از اينرو شناخت انسان و شيوه کارکرد ذهن وی، با چشمداشت به دريای بیکران نمای داده ها و يافته های جانور شناسی پستانداران شدنی ست. تا پيش از پيدايش نگرش برآيشی هستی، پژوهش های انسان شناسی در پسزمينه ای از پيش پنداره های افسانه ای و دينی شکل می گرفت، زيرا که فيلسوفان، انسان شناسان، رفتارکاوان و کردار پژوهان، پيوندی ميان انسان و جهان جانوری نمی ديدند و انسان را تافته ای جدا بافته می پنداشتند و برآن بودند که انسان شاهکارِ آفرينش است و همه جهان و پديدارهای آن برای رفاه و خوشی وی پديد آمده است.

 

بسياری از اهل انديشه در دروان باستان و روزگاری پس از آن که "قرون وسطا" نام گرفته است، برآن بودند که ميوه ها و سبزيجات و گياهان و جانوران، همه برای خوشداشت انسان و پروار کردن او در جهان پديد آمده اند.1 هم امروز نيز بسياری از ملاهای اسلامی، همچنان بازباب دهنده اين باورند که نه تنها گياهان و جانوران، که "خداوند ِ تبارک"، کوه و دره و دشت را نيز برای رفاه ِ ما آفريده است. برای نمونه، آيت الله کاشف الغطا که يکی از پرسشگرترين ملاهاست، پرسيده است که چرا گياهانی مثل نخود و لوبيا، دانه هايی را می پرورند که هيچ سودی برای خودشان ندارد و فقط برای خوراک انسان مناسب است؟ اين ملای نادان هرگز نمی توانست دريابد که نخود و لوبيا، دانه های خود را برای پراکندن و پاشيدن تخمه خود در جهان ببار می آورند و نه برای آن که انسان با آن ها آبگوشتِ نخود و لوبيا بپزد!2

 

پنداره پيوندِ بی گسست همه جانداران با يکديگر، از زمان داروين آغاز شد. چارلز داروين نشان داد که همه گياهان و جانورانِ کنونی، پاياندادِ زيندگان گذشته اند و همگی ريشه در نخستين تکياخته آغازين هستی دارند که بيش از سه و نيم ميليارد سال پيش پديد آمد. پذيرش ِاين پنداره، پيامدهای بزرگی در پی داشت. نخست اين که همه زيندگان نيازهای اساسی همگونی دارند؛ نياز به هوا، خوراک، نوشاک و زيستبومی سالم. برآيند اين سخن آن است که اگر روزی زمين برای هريک از جاندارن کنونی زمينه زيستی مناسبی نباشد، برای هيچ يک نخواهد بود. يعنی اگر آلودگی آب و هوا بازتابی زيانمند بر يکی يا چند گياه و جانور داشته باشد، اين زيان با گردش در چرخه زيستی، همه زيندگان را گرفتار خواهد کرد. پس همه جانداران، سرنوشتی پيوسته و وابسته بيکديگر دارند و اگر يکی از آنان براثر ندانم - کاریِ انسان، از گستره هستی بدرشود، ای بسا که حلقه های زيستیِ پيوسته بخود را نيز، به لبه پرتگاه نيستی بکشاند. پيامد نيکوی ديگر آن است که، اگر پادزهری برای پستانداری سودمند افتد، انسان نيز می تواند از آن بهره مند شود. اين چگونگی سبب شده است که داروسازان بتوانند هر واکسن را نخست برروی پستاندارانی مانند موش، گربه، سگ و يا ميمون آزمايش کنند و پس از وارسی همه زيان های آن برروی آن پستانداران آزمايشگاهی، آن را برای فيزيولوژی انسان سازگار سازند.

 

جدا انگاری فرهنگ و طبيعت، ريشه ای ديرين در تاريخ انديشه دارد. غربيان از ديرباز، فرهنگ و طبيعت را روياروی يکديگر می پنداشته اند. در فرهنگ های شرقی نيز، جدال عقل و دل، نمادی از اين چگونگی ست. در فلسفه غربی، برابر گذاری فرهنگ و طبيعت و کوشش در شناسايی اندازه اهميت هر يک در شکل گيری انسان و جامعه، رشته ای بسيار کهن و درازدامن است. نیز اين پرسش که آيا انسان پديده ای طبيعی ست يا فرهنگی، از ديرباز در گستره انسان شناسی ذهن انگيز بوده است. انقلاب صنعتی اروپا و دستاوردهای بسيار چشمگير آن پس از سده نوزدهم ميلادی، نقش فرهنگ در زندگی انسان را پُرنماتر نمود. يکی از پرسش های اساسی در آن روزگار اين بود که چه چيزی انسان را در چنين جايگاهی نشانده است که اينگونه آسان برجهان و پديده های آن چيره شده است و همه چيز آن را در راستای سود و رفاهِ خود سربراه و نرم شونده و خمش پذير و ابزاری کرده است؟ پاسخ اين پرسش هميشه؛ "فرهنگ" بود. مراد از فرهنگ، همه اُلگوهای رفتاری و کرداری مردم هر سرزمين است که زمينه ساز شيوه ی زيستی آنان و گونه ی بهره وری از زيستبومشان برای سازگاری با آن و ماندگاری در آن است. اين الگوها را سنّت های اجتماعی، آموزش و پرورش، دادگستری، بهداشت و ادبيات، اندک، اندک در هر نوزاد نهادينه می کنند و ريشه های ارزشی آن ها را در نهادِ او می نشانند و می کارند. جامعه شناسان و انسان شناسان برآنند که فرهنگ، تنها ويژگی انسان است که او را از ديگر جانوران جدا می کند و از جهاتی، او را در جايگاهی "برتر و بهتر" از آنان می نشاند.

 

پُرنما شدن ِ نقش فرهنگ با آغاز انقلاب صنعتی اروپا سبب شد که فرهنگ شناسی پس از سده هيجدهم ميلادی گستره ی چنان فراگيری شود که از دل آن چند رشته آکادميک مانند؛ جامعه شناسی، مردم شناسی، قوم شناسی و بوم شناسی پديد آيد. نخستين جامعه شناسان اروپايی مانند؛ اگوست کنت، اميل دورکهايم، کارل مارکس، هربرت اسپنسر و ماکس وبر، همگی انسان را برساخته ای اجتماعی می پنداشتند. دورکهايم برآن بود که نه تنها همه رفتارها و کردارهای انسان فرهنگی و اجتماعی ست، بلکه کنش ها و کوشش های فيزيولوژيک تن انسان نيز پيرو قراردادهای اجتماعی هستند. دورکهايم نمونه اين چگونگی را گرسنه شدن انسان در هنگام نهار و شام می دانست که هريک برساخته ای شرطی - اجتماعی ست و فيزيولوژی خوردن و نوشيدن را با زمانی ويژه پيوند داده است. آن که با ساعت از خواب بيدار می شود و بخواب می رود و نهار و شام می خورد، نياز غريزی تن به خوراک و نوشاک را در چنبر قرارداری اجتماعی می چپاند و شکل می دهد. نيز چنين است داستان به زنجير کشيدن نيازهای جنسی در قاب ها و قالب های سنت های دينی، قومی و اجتماعی. جامعه شناسان برآنند که دگرگونی آداب و رسوم و سنت های هر جامعه، نشان از اجتماعی بودن آن ها دارد. در جايی پدرسالاری بر جامعه حاکم است و در جايی ديگری مادر سالاری. يک جا تک همسری جرم است و يک جا چند همسری. رفتارها و کردارهای برخی از قبابل کهن، هرآنچه را مردم در جاهای ديگری بسيار طبيعی می پندارند، به پرسش می گيرد. برای نمونه در ميان در فرهنگ های اينکا، و ازتک در آمريکای لاتين و اعراب پيش از اسلام و نيز بسياری از قبائل آفريقايی، قربانی کردن نوزدان برای بيرون راندن نيروهای اهريمنی از زندگی، سنّتی نيکو پنداشته می شد. در هندوستان، سنت ساتی، زنان هندو را وادار می کند تا پس از مرگ شوهرانشان خود را در آتشی که پيکر بی جان او را می سوزاند، بيندازند. درآفريقا بسياری از زنان، نوزادان خود را به خويشاوندان خود می سپارند و خود راهی کشور ديگری برای کارکردن می شوند و گاه هر چند سال يکبار به ديدن کودکان خود می روند. بسياری از عشاير در خاورميانه، در هنگام قشلاق ساليانه خود، سالمندان را خود نمی برند و با دخيره چندی خوراک و نوشاک، آنان را تا زمان بازگشت تنها می گذارند و با اين کار، آنان را بکام مرگ می فرستند. بسياری از مسلمانان، حساس ترین ياخته های گزارشگر لذت جنسی را در نوزادان خود در کودکی با ختنه، می برند تا از زياده روی آنان در کيفيدن از آميزش جنسی جلوگيری کنند. کاهنان و مرتاضان، همه خواهش های دلخواه و شورآفرين و خويشخوشخواهانه را در خود سرکوب می کنند تا آتشِ سرکشِ شهوت را در نهادِ خود خاموش کنند و مهارِ هوای نفس را بدست خود گيرند. جامعه شناسان اين همه را نشانه هايی از ساختار اجتماعی کُنش های فيزيولوژيک انسان می دانند و برآنند که همه کردارهای درونی و برونی انسان، شالوده ای اجتماعی و فرهنگی دارد. هم نيز، رفتارهای زاد و رودی. کوشش در باروشدن و زايش به پيروی از آئينی ويژه و يا خودداری و پيشگيری از آن به پيروی از دين، آئين، سّنت و يا پيشنهاد حزب و حکومت. چنين است که مردم شناسان، جهان را بازتاب بيرونی فرهنگ انسان می دانند. از اين چشم اندار، انسان کنونی زاده تمدن خويش است. تمدنی که خود نمادِ فيزيکی فرهنگ اوست.

البته انسان شناسی، تنها شناسايی فرهنگ و بازتاب های آن بر ساختار شيوه نگرش انسان و رفتارها و کردارهای او نيست. بخش ديگری از اين رشته، پرداختن به زمينه های غريزی کردارهای انسان و ريشه يابی آن ها در جهانِ جانوری ست. اين رشته کردار شناسی زیستی، (Ethology) نام دارد که گستره بررسی و پژوهش در زمينه های زيستی و بيولوژيکِ رفتارها و کردارهای جانوران است. دانش های اجتماعی مانند؛ جامعه شناسی، مردم شناسی، انسان شناسی، زيستبوم شناسی و فرهنگ پژوهی، به بررسی و شناسايی جهان برون ذهنی انسان می پردازند. اما کردار شناسی زيستی و رشته ديگری بنام روانشناسی تطبيقی3، حوزه های بررسی انگيزه های درونی و ژنتيک رفتارها و کردارهای جانوران هستند. اين دوشاخه از دانش، در ستيز و هماوردی با يکديگر کار نمی کنند، بلکه کاربُری آن ها مانند دولبه يک قيچی ست.

 

پرداختن به کردارهای جانوران و کوشش در ريشه يابی آن ها، ريشه ای ديرين در تاريخ دانش انسان دارد. در روزگاران گذشته، پيامبران، فيلسوفان، افسونگران و دامداران، همگی نيم نگاهی به چيستی و چرايی رفتارها و کردارهای جانوران می انداختند تا شايد از آن ها در راستای کار خود سود جويند. پيامبران خوش می داشتند که بتوانند همه جنبندگان را به تور آئين خود بيندازند و پيروان بيشتری داشته باشند. اما چون اين کار شدنی نبود، در زمان هر پيامبری، افسانه های زيادی درباره توانايی های پيامبران پيشين در فرمانروايی بر جانوران ساخته می شد. افسانه سخن گفتن سليمان با جانوران و يا ميزبانی کردن نهنگ از حضرت يونس و يا عصای موسی که در زمان نياز، ماری بزرگ می شد، همه در راستای اين آرمان ساخته شده اند تا توانايی های افسانه ای پيامبران را دامنه ای گسترده تر دهند. فيلسوفان نيز مقايسه کردارهای جانوران با انسان را زمينه مناسبی برای پاسخ يابی به پرسش های خود درباره چيستی گفتمان هايی چون؛ آگاهی، روان، هشياری، اختيار، دادگری، مهربانی، ايثار، زبان، دل، دين، خشم و هر آنچه انسانی پنداشته می شود، می دانسته اند. دامداران، افسونگران، ماربازان، کبوتربازان و معرکه گيران نيز هميشه و در همه سرزمين ها، خود را دانش آموزان گستره کردارشناسی عاميانه جانوران و خُبره کار در اين حوزه می دانسته اند.

 

اما کردار شناسی زيستی بمعنای رشته ای آکادميک و نهادينه، برآيندی از روزگار روشنگری ست. اين رشته، در راستای اين پرسش فراگير در سده هيجدهم و نوزدهم ميلادی شکل گرفت که؛ انسان چيست و چه چيزی او را از جانوران ديگر جدا کرده است و از " بودنِ با طبيعت"، به "بودنِ در طبيعت" روانده است؟ اين پرسش خود بازتاب دستاوردهای صنعتی و تکنولوژيک در آن سده هاست که به يکباره، توانايی انسان را در دستکاری طبيعت و مهارکردن آب و خاک و هوا، هزار چندان کرد. کردار شناسان زيستی برآن بودند که اين سخن که؛ فرهنگمندی يا زبان يا توانايی ابزارگری، انسان را از جانوران ديگری جدا می کند، نيم پاسخی بيش نيست زيرا که باز اين پرسش پيش می آيد که چرا تنها انسان به آن ويژگی دست يافته است؟ کردار شناسی زيستی، ريشه در دانش ِجانور شناسی دارد و نخستين راهيانِ اين رشته، جانور شناسان نامداری چون نيکولاس تينبرجن، کانرد لورنِز، کارل وان فريش،4 همگی از جانورشناسان بزرگ روزگار خود بودند. اين کسان برآن بودند که برای شناسايی رفتارهای و کردارهای انسان نمی توان تنها به راه ها و رسم ها و باورها و آئين های گروه های انسانی پرداخت، بلکه بايد دامنه پژوهش برای شناسايی اين رفتارها و کردارها را تا بررسی کُنش ها و واکنش های کرداری خويشاوندان زنده برآيشیِ انسان يعنی پستانداران گسترش داد. اين گونه بود که کردار شناسانِ زيستی، اساس کار اين رشته را کندوکاو در جهان جانوران برای ريشه يابی کردارهای انسان دانستند. در پی اين چگونگی، روانشناسان تطبيقی نيز، شناسايی ژرفساخت روانی انسان را تنها با چشمداشت به برآيندهای رفتاری و کرداری جانوران شدنی دانستند و اين گذاره فلسفیِ کهن را که ذهن انسان لوح پاک است، نادرست پنداشتند.

 

پيش از پيدايش اين رشته ها، انسان شناسی در گستره فلسفه پژوهيده می شد. از روزگار باستان تا اوان سده نوزدهم ميلادی،
رده بندی پديدارهای جهان با ساختاری هرمی پنداشته می شد. در اين ساختار که پيشنهادِ ارسطو فيلسوف يونانی ست، انسان بر تارک هرمِ هستی جا دارد و ارزشمندتر از همه جانوران و گياهان ديگر است. پس از او، جانوران خوشگوشتِ اهلی جا دارند و سپس ميوه ها و سبزيجات و سپس تر گياهان و جانورانی که سود چندانی برای انسان ندارند. اين ساختار ذهنی رده بندی زيندگان را سردمداران کليسا در قرون وسطا شکلی دينی دادند. در اين بازسازی، خدا بجای انسان برتارکِ آن هرم نشست و پس از او چهار ابر فرشته برگزيده وی؛ جبرائيل، عزرائيل، ميکائيل و اصرافيل. پس از آن ها، فرشتگان کوچکتر و سپس پيامبران و قديسين و خورشيد و ماه و ستارگان و شاه و درباريان و سپس تر عالمان و صنعتگران و نيکوکاران و مردم عادی و در رده های پس از آن جانوران و گياهان و سنگ و خاک و کوه و دشت.در رده بندی دينی هرم هستی، از خدا تا خاک، نيمه بالايی آن هرم را تشکيل می دهند و نيمه زيرين آن جايگاه فرشتگانِ رانده و منده و رسوا مانند؛ ابليس و ديوان و ددان و جنيان و دوزخيان و درافتادگان به جايی که، "اسفل السافلين" خوانده می شود، هستند. اربابان کليسا برآن بودند که اين ساختار از آغاز آفرينش تا جاودان همگون خواهد ماند. البته آنان که در رده های زيرين هستند، می توانند با دست يازی به بالا دستی های خود، يعنی خدا و پيامبر و قديسين و نيز نيايش و نیکوکاری، اميدوار باشند که در آن جهان، جايگاه بهتر و برتری بيابند.

 

ساختار دينیِ هرم هستی، خالی از آگاهی از گفتمانی بنام فرهنگ بود، زيرا که رفتارها و کردارهای انسان برآيندهايی از ذات او پنداشته می شدند. اين نگرش را برای نخستين بار در سده نوزدهم ميلادی، تئوری ژان ببَتيست لامارک به چالش کشيد. اين تئوری، دو گزاره بسيار تازه داشت: نخست آن که هر بخش از کالبدِ جانوران را شيوه کاربردِ آن ها دگرگون می کند. ديگر آن که آن دگرگونی ها از هرنسلی به نسل های بعدی سپرده می شود. لامارک، گردنِ زرافه را نمونه روشنی از اين چگونگی می دانست و برآن بود که گردن کشیِ زرافه در هر نسل برای خوردن برگهای بالايی درختان، اندک اندک گردن اين جانور را به شکل امروزی اش در آورده است. اگرچه گزاره دوم اين تئوری درست نيست و آموزه های هرنسل با او به گور می روند اما بهر رو، آغازِ نگرش تازه ای به رفتار و کردار جانوران در جهان بود زيرا که در پی يافتن دلايل مادی، زمينی و خِرَدپذير آن رفتارها و کردارها بود و کارکرد آن ها را با چشمداشت به نقش و شيوه کاربردشان بررسی می کرد. نيز، برای نخستين بار، به نقش زيستبوم در شکل گيری کُنش های زيندگان اشاره می کرد. گرفتاری اساسی تئوری لامارک اين بود که وی چيزی از شيوه سپارش آموزه هايی که امروزه ژنتيک خوانده می شود، ازنسلی به نسل ديگر نمی دانست. اين نکته تنها دليل برتری تئوری برآيشی داروين بر لامارک است. البته دانش ژنتيک سال ها پس از مرگِ داروين پديد آمد، اما وی با تاکيد بر مکانيزم گزينش خودبخودی طبيعی، چگونگیِ برآيشِ ويژگی های کالبدی و کرداری گياهان و جانوران را نشان داد. اين چگونگی را پژوهش های دانش ژنتيک، سال ها پس از آن تاييد کرد.

 

کردارشناسان، چارلز داروين را نخستين کردار شناس مدرن می دانند. داروين در کتابی بنام؛ " بيانِ عاطفه در انسان و جانوران"،5 کوشيد تا اهميت ريشه های غريزی بسياری از رفتارهای عاطفی جانوران را پُرنما کند و به گستره آگاهی جانورشناسان بکشاند. کوششی که وانهادِ پايانیِ آن، دانش کردارشناسی بود.

 

از چشم انداز کردار شناسی، انسان جانداری از دسته ميمون ها در رسته پستانداران است. دسته ميمون ها شصت و پنج ميليون سال پيش از رسته پستانداران جدا شده است و شيوه زيستی ديگری در پيش گرفته است. ويژگی فيزيکی ميمون ها که آن ها را از پستاندارانِ ديگر جدا می کند اين هاست؛ مغز بزرگ نسبت به حجم بدن، دستان ابزارگرِ و چندگاره، چشمان نزديک بهم و سه سويه بين و دستگاه گوارشِ کُندکار. اين ويژگی ها، زمينه ساز ساختار ذهنی و روانی ويژه ای شده اند که پستاندارانِ ديگر از ان ها بی بهره اند. مغز بزرگ، حافظه بزرگ و انبانی را ساخته است و دستان چابک و جلدکار، ابزارگری را ممکن کرده است. چشمان دوربين و سه بُعدی- نگر باد ديدی رنگی، بينايی ميمون ها را بر ديگر حس های پنجگانه آن ها برتری داده است و شکار را آسان کرده است و به چيرگی بر جانوران ديگر راه برده است. ويژگی های ديگر پستانداران اين است که زاد و رود می کنند6، و تا چندی پس از زايش، ناگزير از پرستاری و نگهداری زادگان خويش اند. آن ها همچنين تنها آرواره پايينی شان تکان می خورد.

 

بسياری از ويژگی های روانی انسان نيز، ريشه در رفتارها و کردارهای پايدارِ برآيشی پستانداران دارد. پستانداران جانورانی خونگرم، سرماگريز، زودرنج، گروه زی و آب وخاک پرست اند. آنان همچنين تاب چندانی برای درد کشيدن ندارند و دردِ هماره و بی گسست، آنان را زودتر از جانوران ديگر از پا در می آورد. انسان نيز همه اين ويژگی ها را دارد. اما توانايی اين را نيز دارد که در پرتو آموزش و پرورش، آگاهانه، دست از پرستش خاک و خون بردارد و با نگرشی جهانی، خود را شهروند جهان بداند. او همچنين می تواند تب و تاب ِ درد را با داروهای دردکاه کنترل کند. يکی از کاستی های برآيشی انسان در اين راستا، قبيله گرايی ست که ريشه در برآيش خوی گروه زيستی انسان دارد. اين خوی، هم زمينه زيستن انسان با ديگران (قبيله، قوم، وطن) را برايش فراهم می آورد و هم زمينه ستيز و کشُتن و کشُته شدن را. آزمايش های چندی نشان داده است که شيمايه بسياری از بخش های مغز انسان، با پا گذاشتن او به جمع، به يکباره دگرگون می شود. تپش قلب، آهنگ خيزو ريزِ خون در رگ ها، فشار خون، دمای بدن، ميزان نم ِ پوست، امواج مغناطيسی مغز و روندِ فرودم و بازدم، همه با پيوستن انسان به گروه ، يعنی پاگذاشتن به جايی که گروهی ديگر از انسان ها درآن جمع اند، دگرگون می شوند. البته اندازه اين دگرگونی ها، پيوندی نزديک با نوع و شکل و کارِ گروه و نيز جنس، سن، جايگاه فرد در رده بندی های اجتماعی، شخصيت، دانش و نيازهای وارد شونده دارد.

 

پستانداران جانوارنی گروه زی و اجتماعی هستند و زندگی گله ای دارند و زيستن و شکارکردن و گذرانِ زمان در کنار همديگر را خوش می دارند. انسان نیز جانوری اجتماعی ست و دور بودن از ديگران برای او چنان آزار دهنده است که از ديرباز، گرفتن زندگی اجتماعی از بزه کاران با بازداشت و به زندان انداختن آن ها و تبعيد، مجازات پنداشته می شده است. امروز نيز به زندان انداختن، بويژه در سلول انفرادی، در همه جای جهان پادافره ای گران پنداشته می شود.

مغز انسان در هنگام پيوستن وی به گروه دلخواهی که او آزادانه بدان می پيوندد، هورمون های "آکسی توسين"، و، "وسوپرسين"، در مغز می پراکند. اين هورمون ها، انسان را آرام و رام و شادمان می کنند و بارِ سنگين هستی را از روی دوش اش برای چندی برمی دارند، آنچنان که وی گذرِ زمان را فراموش می کند. اين هورمون ها با رفتارهايی که برمی انگيزند، پيوستن به ديگران و مهرورزيدن و کوشش در راستای کردارهای گروهی را در انسان ارجمند می کنند و چون چسبی هستند که فرد را به فرد و يا افرادِ ديگر در گروه، قبيله، قوم، سازمان، حزب، انجمن، گنگره، همايش، مجمع، مسجد و هر کانونی که منش ها و روش ها و هدف های گروهی دارد، پيوند می دهند و به او هويتی گروهی می بخشند7. گرايش قبيله ای، زمينه ساز گرايش های قومی، دينی، حزبی و آب و خاکی ست. ريشه بسياری از جنگ ها را در اين گرايش می توان پی جُست. اين گرايش همچنين زمينه ساز همه ی دگرستيزی هاست که با نام خدا، دين، ناموس، ملت، انسانيت، اخلاق، کرامت انسانی، ميهن پرستی، سنت گرايی، ديو ستيزی، پاکسازی و برچسب هايی از اين دست، بسيارانی را بکام مرگ می فرستد.

 

ريزش هورمون های آکسی توسين در مغز انسان، عواطف مهر و دوستی او را برمی انگيزد و او را نسبت به عواطف ديگران نيز حساس تر می کند. پژوهش های چندی نيز، اشاره به بازتاب آن افزايش ِ کشش جنسی ميان زن و مرد و نيز بالابردن در اعتماد به نفس ِ بيشتر و درگير شدن در کارهای گروهی کرده اند.

 

يکی ديگر از ويژگی های رفتاری پستانداران، خوکردن و دلبستن و خواستاری بودن نوزادنشان با مادر و يا پرستار است. اين نزديکان که بسی بيش از بسياری از زمان ها خويشاوندان هستند، هسته های خانواده و قبيله و قوم را تشکيل می دهند. اگر چه جوجه پرندگان نيز که جانورانی تخم گذارند، هنگامی که سراز تخم در می آورند، به هرکس که نزديک آنان است دل می بندند، اما اين دلبندی ديری نمی پايد و تا زمانی که پرنده توانايی پرواز ندارد، پا برجاست. اما دلبستن و رشته مهر و ماندگاری بنياد کردن برای بسياری از پستانداران از گونه ديگری ست. توله سگی که از 2 تا 6 هفتگی از مادر خود جدا می شود و بدست انسان پرورش می يابد، پرورندگان خود را پدر و يا مادر خود می پندارد و با دوری از آنان افسرده می شود. نيز بره هایی که از 4 تا 6 روزگی از مادر جدا می شوند، به نگهدارنده خود چنان خو می کنند که می خواهند شبانه روز در کنار آنان بسر برند و بخوابند.8

 

پس آيا فرهنگ برساخته ای اجتماعی ست و يا بازتاب طبيعت انسان است و ريشه های ژنتيک دارد؟

 

------------

يادداشت ها:

.1اين بيت از نظامی گنجوی، گويای اين باور قرون وسطايی ست؛

نرويد بر زمين هرگز گياهی
که ننوشته است بر برگش دوايی.

 

هم نيز اين دوبيت از گلستان سعدی:

ابر و باد و مه و خورشيد و فلک در کارند
تا تو نانی به کف آريد و به غفلت نخوری
همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار
شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری

1.
شيخ جفعر کاشف الغطاء از "اعزه علمای اعلام و جج اسلام" بود که دويست سال پيش در نجف می زيست. وی برآن بود که خداوند برای انسان، بقول امروزی ها، سنگ تمام گذاشته است و همه اسباب رفاه و آسايش وی را در جهان فراهم آورده است و آفريده است! اين گونه پنداره های موهوم و قرون وسطايی را در آثار بسياری از ملاهای امروزی از جمله مرتضی مطهری نيز می توان يافت.

2.Comparative psychology

Karl Von Frirch, Konrad Lorenz & Nicholaas Tinbergen.3

 اين سه در سال 1973 ميلادی، برای پژوهش های ارزنده خود در رشته

 کردار شناسی، برنده جايزه نوبل در رشته فيزيولوژی شدند.

4.The Expression of the Emotions in Mans and Animals
5. البته تنها پستانداری که تخم می گذارد، تمساحی بنام پلاتی پوسِ اُردک منقار است

 که در استراليا می زيد. اين تمساح، بازمانده دايناسورها در روزگار ماست.

زينده ای که از دروان پيچ برآيشی گذر از تخم گذاری به پستانداری، گذر کرده است

و خود را به اين روزگار رسانده است.

6.برای آگاهی بيشتر اين درباره، نگاه کنيد به اين مقاله: Oxytocin & vasopressin\

7.http://www.psychology.sunysb.edu/attachment/online/inge_origins.pdf

 

 

 

 

در گستره ی فرهنگ

بخش دوم

ظلمات است بترس از خطر گمراهی
                                                  (حافظ)

در بخش نخست گفتيم که جدا انگاری فرهنگ و طبيعت، ريشه ای ديرين در تاريخ انديشه دارد. غربيان از ديرباز، فرهنگ و طبيعت را روياروی يکديگر می پنداشته اند. در فرهنگ های شرقی نيز، جدال عقل و دل، نمادی از اين چگونگی ست. در فلسفه غربی، برابر گذاری فرهنگ و طبيعت و کوشش در شناسايی اندازه اهميت هر يک در شکل گيری انسان و جامعه، رشته ای بسيار کهن و داز دامن است. نيز اين پرسش که انسان پديده ای طبيعی ست يا فرهنگی، از ديرباز در گستره انسان شناسی ذهن انگيز بوده است. انقلاب صنعتی اروپا و دستاوردهای بسيار چشمگير آن پس از سده نوزدهم ميلادی، نقش فرهنگ در زندگی انسان را پُرنماتر نمود. يکی از پرسش های اساسی در آن روزگار اين بود که چه چيزی انسان را در چنين جايگاهی نشانده است که اينگونه آسان برجهان و پديده های آن چيره شده است و همه چيز آن را در راستای سود و رفاهِ خود سربراه و خمش پذير و ابزارگون کرده است؟ پاسخ اين پرسش هميشه؛ "فرهنگ" بود. مراد از فرهنگ، همه اُلگوهای رفتاری و کرداری مردم هر سرزمين برای رويارويی با زيستبومشان است که از راه آموزش و پرورش از نسلی به نسل ديگر سپرده می شود.

 

پس از پيدايش نگرش برآيشی در گستره آکادميک مدرن، پژوهش هايی در حوزه کردارشناسی و جانورشناسی اين پرسش را دامن زد که اگر برخورد جانوران با زيستبومشان ريشه در الگوهای رفتاری و کرداری غريزی دارد، آيا پرتوی از اين چگونگی را در ساختار و بافتار رفتاری و کرداری انسان نيز می توان يافت؟ هرگونه پاسخی به اين پرسش، واتاب های ژرفی می توانست داشته باشد. اگر پاسخ "آری" می بود، آنگاه پاسخ دهنده بايد می پذيرفت که فرهنگ انسان نيز بازتابی از ساختار غريزی اوست. اما اگر پاسخ "نه"، می بود، انسان بيرون از رده جانوران پنداشته می شد و نگرش برآيشی دربرگيرنده وی نمی توانست باشد. البته پيش تر داروين به بانگ بلند، آشکارا گفته بود که همه ی رفتارها و کردارهای انسان، ازخوردن و خفتن و زادورود کردن گرفته تا کش و قوس های عاطفی و روانی او، همه در راستای کمک به سازگاری و ماندگاری وی در جهان برآمده اند. اما داروين درباره اين نکته که آن همه غريزی هستند يا آموزشی، سخنی بميان نياورده بود.

در سال ۱۹۷۵ ميلادی، ادوارد آزبورن ويلسون، حشره شناس نامدار آمريکايی، کتابی بنام؛ "زيست شناسی اجتماعی: سنتز نوين۱" منتشر کرد که جنجال انگيزترين کتاب در زمينه زيست شناسی در سده بيستم ميلادی بود. نکته کانونی ويلسون در آن کتاب اين است که رفتارها و کردارهای اجتماعی همه جانوران برآيندی از برآيش آنان است و برای سازگارتر ساختن زيست آنان در راستای ماندگاری بيشترشان برآمده اند. ويلسون در نگرش خود، حساب انسان را از جانوران ديگر جدا نکرد و در بخش آغازين و پايانی آن کتاب، اهميت پژوهش درباره رفتارها و کردارهای انسان به شيوه روشمندِ جانورشناسان را گوشزد می کند و بر آن است که بررسی های جانور شناسی نشان داده اند که بسياری از رفتارهای گيردارِ انسان مانند؛ خاک و خون پرستی، خويشخوشداری، ايثار، بيگانه ستيزی و رفتارهای زيانمند ِ گروهی، زمينه های برآيشی دارند و دگرگون شدنی نيستند. رفتارها و کردارهای انسان از ديدگاه زيست شناسی اجتماعی، برآيندی از نيازهای او به ماندگاری هستند و در پيوند با نيازهای ريستبوم اش پديد می آيند. يعنی که الگوی کرداری در پی رويارويی ِانسان با زيستبوم اش پديد می آيد تا او را در سازگارتر شدن با آن زيستبوم و ماندگاری بيشتر در آن ياری کند و چون ريستبوم هر زينده، هماره در حال دگرگون شدن است، رفتارها و کردارهای انسان نيز چون جانوران ديگر، ناگريز از پيروی از ويژگی های زيستبومی خويش است.

 

زيست شناسی اجتماعی و گزاره های آن درباره انسان، موج های گرانی از واکنش های بسيار ستيزه جويانه از سوی بسياری از رفتار پژوهان، رفتار شناسان و جامعه شناسان برانگيخت. برخی ويلسون را گوهر گرا خواندند و پيامدهای ناخوشايند نگرش او را بدو گوشزد کردند. برای نمونه، اين که اگر کردارهای انسان بنيادهای برآيشی دارند و طبيعی هستند، چگونه می توان فردِ بزه کاری را که بفرمان ژن های خود دست به کاری – هرچند ناروا- زده است، مجازات کرد؟ نيز اين که اگر فرهنگ را طبيعی بدانيم و زمينه های حقيقی نابرابری و تهيدستی مردم برخی از کشورها را ناديده بگيريم، آنگاه بدام نژادپرستی می افتيم و ناگزيريم که برخی از نژادها را برتر و بهتر و سازگارتر و ماندگارتر از ديگران بدانيم. ژرفای اين ستيز چنان بود که شماری از ژن پژوهان، فسيل شناسان، و مردم شناسان، گروهی را برای بررسی و مبارزه با گزاره های زيست شناسی اجتماعی برپاکردند تا به خيال خود بازتاب نگرش ويلسون را در گستره آکادميک کاهش دهند.

 

البته جدال بر سر نگرش ويلسون يک سويه نبود و دانشمندان بزرگی چون نوام چامسکی به پشتيبانی از آن سخن گفتند. چامسکی که دانشمندی نامدار در گستره زبان شناسی ست، در اين باره نوشت که؛ "اگر دگرخواهانِ راديکال خواستارِ جهانی بهترند، نخست بايد پنداره ای از ذاتِ پايدارِ انسان در ذهن خود داشته باشند، تا بتوانند در راستای رسيدن به جهانی که دمساز با آن ذاتِ است، مبارزه کنند. "جهانِ بهتر هنگامی معنا خواهد داشت که بدانيم که چرا به چيزی ارزش می گذاريم. يعنی که بدانيم که آنچه را "بهتر"، می پنداريم، از چه رو و برای چيست؟" چامسکی همچنين برآن بود که دشمنان ويلسون درباره ذات گرايی او بزرگ نمايی کرده اند. ويلسون خود نوشته بود که آنچه در زيست شناسی حقيقت دارد، نبايد زمينه ی گرفت و دادِ ما با ديگران و يا بنيادِ برنامه ريزهای دولت باشد. کار زيست شناس، برهنه کردن حقيقت است، چه زشت و چه زيبا.

ادوارد ويلسون در پی جنجالی که بر سر کتاب زيست شناسی اجتماعی درگرفت، در سال ۱۹۷۸ کتاب ديگری بنام؛ "درباره طبيعت انسان۲" منتشر کرد. وی در اين کتاب که چون کتاب پيشينِ او جنجالی شد، به بررسی ويژگی های رفتاری انسان و جامعه انسانی از چشم اندازِ برآيشی پرداخت. فشرده سخن ويلسون در اين کتاب اين است که رفتارها، کردارها و ويژگی های فرهنگی انسان را نمی توان بی چشمداشت به تاريخ برآيشی وی شناسايی کرد. تن و جان انسان و شيوه کارکردن آن در رويارويی با زيستبوم ويژه ای شکل می گيرد و الگوهای رفتاری و کرداری ويژه ای را پديد می آورد که به مجموعه آن ها فرهنگ می گويند. پس فرهنگ، در چارچوبِ مثلثِ انسان، برآيش و زيستبوم شکل می گيرد و معنا پذير است. وی برآن است که کوشش های فلسفی و جامعه شناسيکی که فرهنگ را مفهوم مجردی می پندارند و زمينه های برآيشی و زيستبومی آن را ناديده می انگارند، به فرهنگ نگاهی افسانه ای- دينی دارند.

 

امروزه نگرش ادوارد ويلسون، بخشی از گستره بزرگتری بنام، "برآيش شناسی اجتماعی" است که دربرگيرنده روانشناسی برآيشی، رفتار شناسی برآيشی، زيستبوم شناسی و روانپزشکی برآيشی می باشد. از چشم اندازِ اين گستره، فرهنگ با همه گوناگونی و پيچيدگی اش، خود برآيندی از طبيعت انسان است. گرايش های فرهنگی مانند، آئين، اخلاق، ايثار، خاک و خون پرستی، رده بندی مردم، نقش زن و مرد، ارجگذاری فلسفه و ادبيات و هنر، نيک و بد، نيز همه تراوه هايی از طبيعت انسان هستند که شيوه پيدايش و دگرگونی آن ها در هر سرزمين، اين توهم را برای ما پديد می آورد که اين گرايش های رفتاری و کرداری، هيچ پيوندِ يکراستی با ساختار ژنتيک ما ندارند. اما راست آن است که فرهنگ، شيوه چگونه زيستن انسان برروی زمين است و آنچه فرهنگی را از فرهنگِ ديگری جدا می کند، ويژگی های کاربردی آن است. برای نمونه، فرهنگ مردمان بيابان زی، فرهنگ سازگاری با کوير و گرما و کم آبی ست. اخلاق در چنان فرهنگی در راستای نکوداری آب و انباردن آن و کشت و کار زمانمند و صرفه جويی و گرما گريزی و آموختنِ فوت و فن کندن چاه و قنات و پروردن گياهان و ميوه های آبدار است. زيبايی نيز در چنان فرهنگی با همين ارزش های فرهنگی سروکار دارد. ببينيد در زبان فارسی که زبان مردم سرزمين های نيمه خشک است، واژه "آب"، پيشوند و پسوند چه تصاوير شاعرانه ای شده است؛ آبان، آباد، آبوار، آبناک، آبگون، آبستن،آبرو، آبسال، آبگينه، آبنوس، آبی، آب و رنگ، خوشاب، گلاب، سراب و ... اين همه برای آن است که آب، در فرهنگ کويری اين زبان، نماد تراوت و تازگی و پاکی و رويش و شادابی ست و همين که کسی بگويد؛ کبوتر تشنه از گلوی چشمه آب می خورد، بسيارانی آن را شعر خواهند پنداشت. ديگران نيز خواهند پذيرفت که اين جمله به شعر نزديک است.

 

واروی اين چگونگی را در فرهنگ اسکيموها می توان يافت. در آن فرهنگ که بر روی برف و يخ شکل گرفته است، ماندگاری در گروی دورماندن از سرما و خيسی و زيان های پيايند آن است. اگر فردوس بيابان زيان، سرزمينی آبسال و سرسبز و خُنک، با نهرهايی روان و چشمه هايی پُرفوّران است، بهشت اسکيموها جايی گرم و خشک است که در ميان ميدانی از آتش با شعله های سربه فلک کشيده که روز و شب بسوی آسمان زبانه می کشند و تاريکای جهان را روشن می دارند. اين همان پنداره ای ست که بيابان زيان از دوزخ دارند. پرت نشويم.

 

اگر فرهنگ انسان ريشه در ذات برآيشی وی دارد، پس چگونه است که او نه چون چارپايان، زندگی گروهی و گله ای دارد و نه جايگاه وی در جامعه را زورِبازوی او تعيين می کند؟ چرا انسان با کاربردِ زبان به قراردادهای گوناگون اجتماعی و قانون و تشريفات و اخلاق و ادبيات و هنر دست يافته است؟ تعارف کردنِ خوراک و نوشاک به ديگران در جهان جانوری چه معنايی دارد؟ آرايش و ويرايش و پيرايش و ستايش را چگونه می توان از چشم انداز فرهنگ طبيعی توجيه کرد؟ جهان جانوری چگونه به درک زيبايی و لذت بردن از آن می رسد؟ اگر همه کشش ها و کوشش های انسان در راستای سازگاری و ماندگاری اوست، پس چگونه است که برخی گهگاه از اين هدف سر باز می زنند و خودکشی می کنند. خدا، عشق، شعر، موسيقی، سوز و ساز، هجران، گذشت، مهربانی، روان گردانی، قهر و آشتی و گفتمان هايی از اين دست را چگونه می توان در بيرون از چارچوب فرهنگ انسان مختار توجيه کرد؟ چه می گويی؟

 

پاسخ برآيش شناسان به همه آن پرسش ها اين است که فرهنگ تراوه ای برآيشی و فرهنگمندی، توانی سازگارانه در راستای ماندگاری بيشتر در جهان است. فرهنگ، دستگاهی برای آسان کردن زندگی انسان اجتماعی ست. اين دستگاه، زمانی پديد آمده است که انسان برای ماندگاری در جهان نياز به همکاری برای شکار و جدال با جانوران درنده و تنومند ديگر داشته است. برآيش فرهنگ، در گروی توانايی های مغزی بزرگی مانند، حافظه، ذهن و زبان است. تا زمانی که زمينه های زيستی اين سه در مغز انسان نبود، از فرهنگ و برآيندهای آن نيز خبری نبود. همچنان که امروز چون جانوران ديگر ذهن و زبان و حافظه ندارند، همگی همانگونه می زيند که پيشينيان آن ها در ده هزار سال يا صد هزار سال يا يک مليون سال پيش.

 

همه آئين ها و راه ها و رسم های گوناگون فرهنگی که جامعه شناسان آن ها را به فرهنگ نسبت می دهند، برآيندی از شاخه های الگوهای برآيشی چندی هستند که نزديک به بيش از ۷۰ ميليون سال پيش در دوران يخبندان پليستوسين۳ شکل گرفته اند. اکنون که سازگاری و ماندگاری انسان برروی زمين در گروی کارکردِ اين الگوهاست، هريک به کردارِ پايدار برآيشی روگردانده است و در ژرفای ژنتيک انسان جا گرفته است. نمونه اين چگونگی، حس درونی زنانگی و مردانگی و پنداره آن در ذهن انسان است. مردان و زنانی که خود را در تنی ناسازگار می پندارند، يعنی زنی که می پندارد که مرد است و به خطا در تن مردی زندگی می کند، خوب می داند که فرهنگ و آموزش و پرورش، نه تنها نتوانسته است به او بقبولاند که زن است، بلکه از همان اوان کودکی که لباس پسرانه برتن او کرده اند، در می يافته است که اشتباهی رُخ داده است و کسی آن را در نيافته است. اين چگونگی، بخشی از داده های طبيعی انسان است که آموزش و پرورش و فشارهای فرهنگی و اجتماعی هيچ سودی در دگرگون کردن آن ندارند. واروی اين چگونگی نيز، کوشش در بار آوردن کودکان به گونه ای ست که يا چيزی از فهرست الگوهای رفتاری و کرداری برآيشی آنان برداشته شود و يا چيزی بدان فهرست افزوده شود. نمونه اين چگونگی، کوشش در پيش گيری از درگيریِ آتش عشق ميان سروران و بردگان، مسلمانان و کافران، فرزندان ارباب و رعيت و يا برهمنان و آلودگان است. نمونه ديگر، چله نشينی برای سرکوب کردن آتش هوا و هوس و شهوت با چله نشينی و بی خوابی و گرسنگی و رياضت کشی جانکاه است که هيچ پايانداد سودمندی ندارد. در ادبيات فارسی، داستان شيخ صنعان، نمادی از پيروزی کردارهای پايدارِ برآيشی۴برسنت های طبيعت ستيز است.

 

نگرش برآيشی به فرهنگ، بازتابی از گسترش دانش ژنتيک در چند دهه گذشته است. پژوهش های چندی در آن گستره نشان داده اند که هر ژن، استراتژی ويژه خود را برای ماندگاری دارد. يکی از نمايه های اين استراتژی، حسابگری برای سازگاری با زيستبوم و ماندگاری در آن است. کار ژن ها ماندن در جهان و گذر کردن از نسلی به نسل ديگر است. از چشم انداز ژنتيک، تنِ آدمی ابزاری برای پرورش و سپارش ِ ژن های او از اکنون به آينده است. از اين رهگذر، هر نسلِ هر زينده، حلقه ای از زنجيره نژادی ست که گذشته را به آينده پيوند می دهد. حسابگری ژنتيک، يعنی اين که اگر بتوان در هنگام خطر، ژن های فرسوده زنی ۵۰ ساله را فدای دختر ۵ ساله او کرد، اين چگونگی گامی درست در راستای ماندگاری بيشتر ژن هايی ست که رو به آينده دارند و هنوز فرصت باروری نداشته اند. چنين است که مادر آن دختر، در هنگامِ خطر، آماده جانسپاری در راه نجات دختر خود می شود. اين چگونگی هميشه آنی رخ می دهد و هيچ نيازی به انديشيدن و درنگ ندارد. اين استراتژی ژنتيک که در همه جانوران ديده می شود، زمينه ساز کردار پايداری برآيشی ويژه ای در انسان است که "از خود گذشتن"، خوانده می شود. همين يک استراتژی ژنتيک، سرچشمه بسياری از کردارهای نيکوی انسانی مانند؛ گذشت، همدلی، همکاری، همراهی، پرستاری از کودکان و شهادت است. در جهانی که رقابت برای سازه های کمياب سازندگی۵، يعنی هرآنچه جانوران برای ماندگاری نياز دارند، بسيار توانفرساست، توانايی همکاری و همدستی و هماهنگی در کاری مانند شکار و يا کشاورزی و دامداری، توانايی انسان را برای بدست آوردن خوراک و نوشاک و پوشاک و هرآنچه برای ماندگاری مورد نياز است، چند برابرمی کند. استراتژی ژنتيک از خود گذشتن، يکی از پايه های طبيعی اخلاق برآيشی ست.

 

از چشم اندازِ نگرش برآيشی، مجموعه استراتژی های ژنتيک در ژرفساخت نهادِ انسان، بنيادهای طبيعی رفتارها وکردارهای فرهنگی هستند. هر يک از اين استراتژی های در گذار از هزاره های پُر خيزوخوابِ تاريخ برآيشی انسان، با سودِ آشکار و پنهانی که برای سازگاری و ماندگاری او داشته اند، سبب شده اند که دارندگانِ آن ها اندک، اندک بر ديگران در بهزيستی و ديرميری پيشی بگيرند. برای نمونه، آنان که دارای ژن ايثارگری هستند که همکاری و همياری و همراهی را ميدان می دهد، دسترسی بهتر به خوراک و نوشاک داشته اند و زندگی درازتری از خودخواهان و تکروان و خود شيفتگان داشته اند. اين چگونگی سبب شده است که نسل آنان نابود شود و تنها نسل گروه نخست بر روی زمين بمانند. اين چگونگی را درباره زبان، ادبيات، موسيقی، دين، شوخی، خشم، خشونت، ترفندمندی و هرآنچه اجتماعی و فرهنگی پنداشته می شوند، می توان گفت. البته هريک از اين پديده ها در هر سرزمين ويژگی های بومی خود را دارد که از اهميت چندانی برخوردار نيست. آنچه مهم است اين است که همه مردم دنيا در همه سرزمين ها، برای نمونه، شوخ طبعی را خوش می دارند، اگرچه هرآنچه در جايی شوخی انگاشته می شود، می تواند در جای ديگر جدی پنداشته شود.

 

نگرش نوام چامسکی به زبان در دهه ميانی سده بيستم ميلادی و پرداختن وی به ساختار دستوری و پيوند آن با بنيادهای طبيعی در مغز انسان، گام بزرگی در فرهنگ شناسی برآيشی بود. نخستين کتاب چامسکی با نام؛ "ساختار منطقی تئوری زبان" در سال ۱۹۵۵ منتشر شد. اگرچه درآن زمان هنوز زمينه های زيستی زبان در مغز انسان شناسايی نشده بود، اما چامسکی دريافته بود که آسانی فراگيری زبان در ميان همه گروه های انسانی، نشان از زمينه طبيعی دارد و از نسلی به نسل ديگر سپرده می شود. از اينرو، چامسکی برای نخستين بار نوشت که همه مردم ساختار زبانی همگونی فارغ از تفاوت های فرهنگی و اجتماعی دارند. اين نگرش درست روياروی تئوری پذيرفته شده زبان در آن زمان بود که زبان را آموختنی و فرهنگی و اجتماعی می پنداشت.۶

 

اگر در کنار نوزاد انسان، نوزادِ گربه ای را نيز بزرگ کنيم، نوزاد انسان اندک، اندک زبان باز می کند و سخن می گويد، اما نوزاد گربه نه. اين ساده ترين آزمايش برای راست آزمايی تئوری چامسکی ست که زبان را دارای زمينه ای طبيعی می انگارد. وی برآن بود که درمغز انسان، چيزی بنام، " دستگاه فراگيری زبان" (Language Acquisition Device)، وجود دارد که آموزش زبان را آسان می کند. اين دستگاه دستور زبان پايه را که چامسکی آن را دستور جهانی می خواند، در خود دارد.

 

تئوری چامسکی درباره زبان، راهگشای پرداختن به ديگر زمينه های زيستی فرهنگ از چشم انداز برآيشی شد. از آن پس بررسی درباره موضوعاتی که تا پيش از آن نامناسب پنداشته می شدند، به گستره پژوهش های روانشناسی برآيشی کشيده شدند. موضوعاتی چون؛ تفاوت های ميان زن و مرد، خشونت، هوش، عشق و .... پيش تر، بررسی وپژوهش درباره اين مفاهيم به دو دليل ناشايسته پنداشته می شد. نخست بهره برداری های سياسی حکومت های فاشيست از برخی از انديشه های برآيش شناسی و ديگر اخلاق ليبرالِ حاکم بر روزگار ما در اروپا. حکومت های فاشيست گذشته مانند نازيست ها ، با کژبرداری از تئوری داروين به روايتِ هربرت اسپنسر، برآيش هستی را که روندی افقی و ناارزشداورانه است، خطی عمودی پنداشته بودند تا با نگرش تبعيض گرايانه آنان همخوان باشد. از اينرو، آنان برايش هستی را "تکامل هستی"، انگاشتند جانوران را در رده بندی نردبانی که انسان سفيد پوست آلمانی در بالاترين پله ی آن نشسته بود و رنگين پوستان و سياهان را نژادهای فرودست تری از خود می پنداشت.

 

نکته ديگر آنکه چون نگرش سياسی حاکم بر هر زمان، نهادهای دين، دانش، ادبيات و هنر را ابزارِ تاييد خود می خواهد، شيوه کارکرد ِ اين نهادها هماره با گيرها و گرفتاری های زيادی روبروست. از ميان اين همه، آزمايش ها و پژوهش های دانشی که در پی برهنه کردن حقيقتِ پديدارهای جهان هستند و تن به تور ايدئولوژی و اخلاق حاکم بر زمان نمی دهند، به ناگزير هميشه در تيررس پاسداران خود- گماشته فرهنگ حاکم بر زمانه هستند. اين فرهنگ در روزگار ما فرهنگ ليبرال غربی ست که برخی از گزاره های آرمانی خود را پذيره های پرسش ناپذير حقيقت می پندارد. روزگاری سردمداران کليسا در برابر دانشمندانی چون گاليله و داروين می ايستادند و با جُستاوردهای آنان مبارزه می کردند. اکنون اربابان رسانه های غربی خود را پاسداران اخلاق ليبرال می دانند و بازتاب پژوهش های علمی را مُهرِتاييدِ پذيره های نگره های خود می خواهند. اين گونه است که امروزه در حوزه های آکادميک غربی، در بررسی زمينه تفاوت های ميان زن و مرد، تنها به سازه های فرهنگی و اجتماعی بسنده می کنند. نيز آنکه گفتن و يا نوشتنِ اين سخن که خشونت بخشی از ساختار کرداری انسان است و کاربردِ بجای آن ماندگاری بشتر انسان برروی زمين را سبب می شود، گره بر ابروی اخلاق گرايان ليبرال می اندازد.

----------------

یادداشت ها
1. Wilson, E. O., (1975), Sociobiology: A New Synthesis. Cambridge, MA: Harvard University Press.
2. Wilson, E.O., (1979), On Human Nature, Cambridge, MA: Harvard University Press.
3. .دوران يخبندان پليستوسين نزديک به دو ميليون سال پيش آغاز شد و تا دوازده هزار سال پيش دنباله داشت
4. Evolutionary Stable Strategy.
5. Scarce Resources.
6. Skinner, B.F. (1957). Verbal Behavior. Acton, MA: Copley Publishing Group.

http://www.behavior.org/resources/595.pdf

 

 

 

 

 

در گستره ی فرهنگ (حافظه)

بخش سوم

ظلمات است بترس از خطر گمراهی

                                               (حافظه)

،آگاهی، ذهن و زبان، چهار ستون بنيادين فرهنگ و فرهنگمندی برای انسان هستند. اين چهار ستون، زمينه های طبيعی فرهنگ را پديد می آورند. اگر هر يک از اين برآيه های بزرگ تاريخی وجود نمی داشت، فرهنگ انسانی به گونه ای که ما امروز می شناسيم نيز، نمی توانست شکل گيرد. از ميان اين چهار ستون، حافظه، کهن ترين برآيه زيستی ست که تاريخ برآيش آن به سه ميليارد سال پيش بازمی کردد. چنين است که امروز هيچ گياه و جانور بی حافظه ای در جهان نمی توان يافت. 1

 

حافظه چيست و چرا به فهرست دارايی های برآيشی انسان افزوده شده است؟ حافظه انبان تجربه است. اين انبان، دريافت ها و برداشت های جانوران از پديدارهای زيستی و زيستبومی را در خود  نگه می دارد تا هم کُنش ها و کوشش های فيزيولوژیک جانداران آسان باشد و هم شيوه زيستن آنان و سازگاری و ماندگاريشان در جهان.2 از چشم انداز برآيشی می توان دو گونه حافظه را از هم بازشناخت؛ ژنتيک و آموزشی. حافظه ژنتيک با چگونگی رويش ياخته و شيوه کارکرد آن سروکار دارد. از اينرو، هرياخته در تن هر گياه و جانور، بدرستی کار خود را می داند و بازتاب کار گروهی ياخته های کارای هر تن، شيوه رويش و چگونگی بارداری و دانه و ميوه آوری در گياهان و چگونگی گردش و فشارِ خون، دمای تن، کارکردِ دستگاه گوارش، قد، رنگ چشم و پوست و مو را دارند. همه اين رفتارها و کردارها ژنتيک است و نه تنها بی نياز از آموزش است که نيازی به آگاهی نيز ندارد و ما از چگونگی آن ها بی خبريم. حافظه ژنتيک، شکل گيری صدها هزاران ساله دارد و در همه جانورانِ هر نژاد يکسان است. برای نمونه، ميانگين دمای بدن انسان 37 درجه سانتيگراد است. اگرچه دمای تن بزرگسالان از 33.2 تا 38.2 درجه سانتيگراد گزارش شده است، اما اين چگونگی جهانشمول است و دمای تن بسی بيش از بسياری از مردم، همان 37 درجه است و در هيچ کجای جهان، انسان سالمی را نمی توان يافت که دمای تن او کمتر 32.2 و يا بيشتر از 38.2 باشد.

 

حافظه آموزشی از هنگام زاده شدن آغاز می شود و با مرگ پايان می يابد. نوزاد انسان با نخستين برخورد با تن مادر، بوی تن وی و گرما و نرمای و طعم شير او را به حافظه می سپارد اما توانايی نشان دادن آموزه های خود را ندارد، اما پس از چندی با لبخند و گريه می تواند به آموزه های خود واکنش نشان دهد و مادر خود را بشناسد.3 آموزه های کودکی چندان در ذهن نمی مانند و کمتر کسی می تواند در بزرگسالی، چيزی از زمان پنج، شش سالگی خود را بياد بياورد. اين چگونگی از آنروست که حافظه انسان با شيوه درگيری او با خود و ديگران سروکار دارد و پيوند بسيار نزديکی با سازگاری و ماندگاری وی دارد. 4 چنين است که اگر شما در مهتاب شبی از کوچه ای خاموش گذر کنيد و نه کسی را ببينی و نه اتفاقی بيفتد، خاطره آن شب، پس از چندی از آرشيو حافظه شما زدوه می شود. اما اگر در آن کوچه، دوستی و يا آشنايی را ببينی و گفتگويی داشته باشيد، هربار که آن دوست به گفتگوی آن شب اشاره می کند، شما نيز می توانيد که پرونده تصويری آن شب را بر پرده ذهن خود بتابانيد. اما اگر آن شب در آن کوچه با خطری روبرو شويد و برای نمونه، کسی بناگهان با دشنه ای خون چکان در پيش روی شما در آيد و با فريادی سهمگين آن دشنه را بسوی شما نشانه رود، نه تنها هرگز آن رويداد را فراموش نخواهيد کرد که ای بسا گهگاه، نشخوارِ کابوس های شبانه شما نيز بشود. پس هر گاه که ماندگاری انسان در جهان به خطر می افتد، حافظه وی آن رويداد را پُرنما می کند و هماره در دسترس وی می گذارد تا با يادآوردنِ آن، از رويارويی با آن خطر دوری کند. اين چگونگی درباره جانوران نيز درست است. اين که می گويند که هيچ چارپايی دوبار پايش در سوراخی شکسته نمی شود، راست است زيرا که جانوران يادمان های پايداری از آسيب های بدنی دارند و دوبار به بلايی گرفتار نمی شوند.  

 

حافظه، نقش بزرگی در ماندگاری گياهان و جانوران در جهان دارد. برای نمونه، در ميان جانوران، ياد گرفتنِ راه چشمه و سپردن آن به حافظه، سبب می شود که هربار که جانور تشنه می شود، انرژی و زمان زيادی برای رسيدن به آب از دست ندهد. هم نيز يادش باشد که از کمينگاه شير و پلنگ و درندگانِ ديگر، گذر نکند و کسان و يا جانوران ديگری را که در راه می بيند، بشناسد و شيوه گذران با آن ها را بداند. پس حافظه ابزاری برای سپارش آموزه های زندگی ست که با آن می توان بهترين بهره را از زيستبوم و زندگی با پرداخت کمترين بها گرفت و نيز از خطرهای روزمره به آسانی گذشت.5

 

حافظه، توان شناسايی و نگهداری بازتاب های ذهنیِ جانوران و توانايی دسترسی به آن بازتاب ها در زمان نياز است. بدون اين توان، شاسايی دوست و دشمن ناممکن می شود و هيچ تجربه ای سودمند نخواهد بود. نقش زيستياری حافظه در اهميت آن در بياد داشتن سود و زيان است. نيک و بد نيز بدون حافظه معنايی نمی توانست داشته باشد. زشت و زيبا نيز. چنين است که کسانی که براثر بيماری آلزايمر و يا ضربه مغزی، حافظه خود را از دست می دهند، براستی ناکاره و بيچاره می شوند و چون شخصيت اجتماعی خود را از دست می دهند، جامعه آن ها را کنار می زند. از اينرو، می توان گفت که از دست دادن حافظه بمعنای مرگ فرهنگی و اجتماعی انسان است. آن که هيچ يادمانی از آداب و رسوم فرهنگی و اجتماعی ندارد، جايی نيز در جامعه نمی تواند داشته باشد و به آسايشگاه ناکارگان فرستاده می شود

 

حافظه، گستره ژرفی در روانشناسی ست و حافظه شناسان تاکنون بيش از ده گونه حافطه در انسان شناسايی کرده اند که چندی از آن ها اين هاست: حافظه آنی، کوتاه، بلند،آشکار، پنهان، راهبردی، ديداری،شنيداری، چشايی، بويايی، بساوايی، راهبردی، گزارشی.8  ژرفا و گسترای حافظه چنان است که زمينه های زيستی آن درمغز انسان جای ويژه ای ندارد و در برگيرنده تورينه بزرگی از اعصاب انسان در مغز اوست. آسيب به هر گوشه ای از مغز انسان، گاه يکی يا چندی از حافظه هايی را که نام برديم در وی ناکاره می کند.

 

حافظه، برداشت ها و دريافت های انسان را از راه حس های پنجگانه می گيرد و به انبان خود می سپارد. چنين است که هر جانور، پنج حافظه جدا از يکديگر در پيوند  با هريک از حس های پنجگانه دارد؛ ديداری، شنيداری، بويايی، چشايی و بساوايی. حافظه های پنجگانه انسان، همراه با حافظه هایی که پيش تر از آن ها نام برديم، همگی در پيوند با يکديگر کار می کنند تا بتوانند که تجربه اندوخته را در هنگام نياز، بگونه ی يکدست بر پرده ذهن انسان بتابانند. از ميان اين همه، حافظه بويايی انسان، کاستی برآيشی اندکی دارد که سبب می شود انسان از يادآوردن بوها ناتوان باشد. از اينرو، بياد آوردنِ رنگ آسمان و صدای بلبل و نرمای ابريشم و گرمای مرداد و طعم ليموی ترش آسان است. اما بياد آوردن هيچ بوی آشنايی، بدون در دسترس داشتن مايه آن بو ممکن نيست. نکته ديگری که درباره حافظه بايد گفت اين است که آنچه به انبان آن سپرده می شود، پايدار و يکدست نمی ماند. سپرده های حافظه، هميشه در حال دگرگونی هستند و با حال و روز دارنده خود هماهنگ می شوند.  

 

گياهان و جانوران زمانی نياز به حافظه پيدا کردند که اندازه نيازشان به خوراک و نوشاک، برمواد خوراکی روی زمين، پيشی گرفت. هنگامی که خوراک و نوشاک برای همه به اندازه نياز در دسترس نبود، آنان که زيستبوم خود را بهتر و بيشتر می شناختند، آماده تر از ديگران برای بهره وری از آن بودند. حافظه، ابزاری برای پيشی گرفتن از ديگران در دسترسی به سازه های زيستی ست.

 

پيش تر گفتم که چون در آغازِ پيدايشِ هستی برروی زمين، موادِ خامِ محدودى در درياها وجود داشت، همه ی مولكول ‏های دگرگون شده،  ناگزير از ستيز با يگديگر براى بهره ‏ورىِ بيشتر از فراورده ‏هاى جام آغازينِ هستی بودند.6 در آن ستيزِ بى‏ امان، پيروزى از آنِ آنانى می بود كه خود را بيش از ديگران با زيستبومِ خويش سازگار كرده بودنددر طبيعت، ماندگارىِ نسلِ هر زيستار، سازگارى بيشترِ او را با زيستبوم اش سبب مى شود. اين چگونگى از آنروست كه گياهان و جانورانى كه مليون ‏ها سال بر روى زمين مى زيسته ‏اند، تجربهِ ژنتيكِ بيشترى نيز درباره ماهيت پديدارهاى زيستگاه خود آموخته‏ اند. از اينرو، در آغاز نيز مولكول ‏هايى كه با اشتباه ‏هاى كمترى در زمان بيشترى ساخته شده‏ بوده‏ اند، با محيطِ خود آشناتر بوده و راه‏ هاى بهره ورى از آن را بهتر مى دانسته ‏اند.

 

اندك اندك، افزايش شمارِ مولكول‏ هاى همگون ساز و كمبود موادِ سازنده آن ‏ها در جام آغازين سبب شد كه آن ‏ها براى ماندگارى، به كشمكش‏ هاى رقابت آميز بپردازنديكى از برآيندهاى اين كشمكش ‏ها، كوششِ هر مولكول در پيشى گرفتن بر ديگران درهمگون سازى بودآشكار است كه در اين بازى، آنكه توانايى زايشِ روزانه مى داشته است، پيروزتر از مولكولى مى بوده است كه يك هفته براى چنين كارى مى خواسته استاما از سوى ديگر، شتابِ بيشتر در همگون ساز مولکولی، خطاهاى بيشترى را نيز پديد مى آوردمحدوديت هاى رقابت زا، پس از چندى سبب شد تا تنها نسلِ مولكول ‏هايى كه با اشتباه ‏هاى كمترى در همگون سازى پايدارتر مانده بودند، ماندگار شوند و ديگران را از ميدانِ طبيعت به در كنند.

 

نخستين رستهِ مولكول‏ ها در جام آغازين، زندگى بسيار آسان و آزادى داشتندفراوانىِ سازه‏هاى هستى ساز و آسانيابى آن‏ ها، اين مولكول‏ ها را از هر گونه كوشش باز مى داشتاز اينرو، اين مولكول‏ ها را جز خوردن و زادن، كارى نبود. اندك، اندك رويشِ فزاينده اين مولكول ‏ها، آنان را با كمبودِ جا و خوراك روبرو كرداز آن پس، ماندگارى، نيازمند به پيشى گرفتن بر ديگران در دست يابى به جا و خوراك شدبرخى از اين مولكول‏ ها كه تا آن زمان بر اثر كژروى‏ هاى ژنتيك و جهش‏ هاى همگون سازى رسته‏ هاى گوناگونى را پديد آورده بودند، ماندگارىِ نسل خويش را در همدستى و همزيستى با ديگران مى ديدند و با پيوستن به ديگر مولكول ‏ها، بر توانِ بهره ورى خود از محيط مى افزودند. افزايشِ بى امان جمعيتِ زيندگان از آن زمان و كاهش مواد غذايى، مولكول‏هاى زنده  را درگيرِ ستيزى هماره بر سرِ فرآورده‏هاى طبيعی كرد كه تا به امروز نيز همچنان ادامه دارد. برآيش حافظه، بخشی يکی از توانايی های سودمندی بوده است که دارندگان خود را در دسترسی به سازه های زيستی توانمندتر از ديگران کرده است و آنان را در سازگاری با زيستبومشان و ماندگاری بيشتر در جهان ياری کرده است.

 

اگرچه برآيش حافظه، تاريخی بسيار کهن دارد و به بيش از سه ميليارد سال پيش برمی گردد، اما توان يادگيری و نگهداری آن را بايد نخستين زمينه زيستی فرهنگ دانست. پرندگان در سايه حافظه، لهجه ويژه ی خانوادگی خود را می آموزند و با جيک های ويژه ای برای برخی از ويژگی های زيستبومی خود، يکديگر را آگاه می کنند. برای نمونه، جيک هشدارِ خطر برای آگاه کردن همپران خود از وجود جانوری شکارگر و يا وجود برکه ای آب در گوشه ای از گستره زيستِ گروه استبرخی نيز، مانند کلاغ و شاهين در پرتو حافظه خود، شيوه شکستن گردو و استخوان را از بزرگسالان کهنه کار ياد می گيرند. کلاغ ها از روزگاران کهنه ياد گرفته اند که برای شکستن پوسته های سختِ گردو، بادام فندق و دانه های خوراکی مغزدار، می توان از انداختن آن ها را از بلندای آسمان برروی زمين سخت انداخت و پوستشان را شکست. کلاغ های جوان، اين فن را هميشه از بزرگتران خود می آموزند. آموزش اين فن تنها برای زيندگانی که حافظه دارند، ممکن است. فراگيری کردارهايی از اين دست، گام های آغازين فرهنگ است. امروزه کلاغان اين چگونگی را گام ديگری به پيش برده اند و برای شکستن بادام و فندق، آن ها را در جاده ها می گذارند و خود در گوشه ای می مانند تا گذرِ اتومبيل برروی آن، پوسته سخت آن را بشکند.7 

 

حافظه در فرهنگ انسانی اهميت اساسی تری دارد. زندگی اجتماعی انسان بر بنيادِ دسته ای از استراتژی های روشنی شکل می گيرد که همگی زمينه های برآيشی دارند. يکی از آن استراتژی ها که پذيرشی جهانشمول دارد، پاسخ نيکی با نيکی ست. بررسی های بسياری در رفتار شناسی نشان داده است که بهترين استراتژی برای داد و ستد اجتماعی، همين استراتژی گزينشی ست که در ان نيکی با نيکی و بدی با بدی پاسخ داده می شود. آن که هماره به ديگران نيکی می کند و خواهش نيکی از ديگران ندارد، ديری در جهان نمی پايد زيرا بدی کردن به وی، زيانی نمی دارد. کسی نيز که هماره بدی می کند و نيکی ديگران تاثيری در رفتارهای وی ندارد، بزودی تنها می شود. از اينرو، بناگزير، برترين استراتژی رفتاری و کرداری برای انسان، نيکی در برابر نيکی و بدی در برابر بدی ست. اين چگونگی هزاران سال است که اساس دادگری در جهان است و هم امروز نيز در کشورهای دموکراتيک، پشتوانه قانونی دارد.8

 

در اين استراتژی، هنگامی که کسی از ديگری نيکی می بيند، آن نيکی را به حافظه می سپارد و رفتاری نيک با وی در پيش می گيرد. اين پيوند تا زمانی که يکی به ديگری نارو نزند، دنبال می شود. اين استراتژی که بنياد داد وستد سالم در جامعه پنداشته می شود، پس از هزاران سال زندگی اجتماعی و نيک و بد آزمايی استراتژی های ديگر، سرآمد آن ها شده است و بنياد اخلاقی خود را نيز يافته است. چنين است که اکنون کم و بيش درهمه جوامع انسانی، نيکی در برابر نيکی و بدی در برابر بدی رفتاری درست پنداشته می شود. گزاره های اخلاقی ای را که رمينه های زيستی اين چنينی دارند، اديان بخشی از فطرت انسان می  پندارند و انسان گرايان، طبيعت او. بررسی های بسياری در رفتار شناسی نشان داده است که بهترين استراتژی برای داد و ستد اجتماعی، پاسخ نيکی با نيکی و بدی با بدی ست و استراتژی های ديگر در گذر تاريخ، نابوده شده است. انسان کنونی از پنجاه هزار سال پيش به اين سو، اين استراتژی را درست می داند و زمينه ساز اخلاق انسانی کرده است، زيرا که اين انسان، دنباله برآيشی گروهی ست که در بُرشی از تاريخ خود بدين استراتژی رو آورده است و در جهان ماندگار شده است. نژاد گروه های ديگر انسانی که پيرو استراتژی های رفتاری ديگری بوده اند، همه نابود شده است.  

 

فرهنگ انسانی بدون داشتن توانايی حافظه پديد نمی آمد. نخست برای آن که رفتارهای و کردارهای انسانی دارای آزادی گزينش اند و مانند جانوران يکرويه نيستند. جانوران در رويارويی با هر پديده ای، کرداری ثابت دارند. سگ و گربه هرجا که گوشت بيابند، تنها واکنشی که می توانند از خود نشان دهند، کوشش در خوردن آن است. اما انسان در رويارويی با گوشت، دوگزينش دارد. نخست آن که به آن دست بزند يا نزند. اگر آن را خوردنی بيابد، باز چند گزينش ديگر دارد. گوشت را بردارد يانه. باز پس از برداشتن، می تواند آن را بپزد، يا نپزد. پس از پختن، بخورد يا نخورد. در يخچال بگذارد يا در فريزر. زندگی اجتماعی انسان، بيشتر کردارهای او را چند گزينشی کرده است تا زندگی با ديگران و کنارآمدن و داد و ستد کردن با آنان را آسان کند. 9

 

چند گزينشی بودن واکنش های کرداری انسان سبب شده است که برخی او را مختار و سرآمد همه زيندگان و "اشرف مخلوقات" بدانند. اما اين ويژگی هيچ پيوندی با برتری انسان بر ديگر زيندگان ندارد و لگاريتم رفتاری آن در پاسخ به نيازهای زندگی اجتماعی برآمده است. در زمينه های ديگر، اختياری در کار نيست. برای نمونه، رفتارهای فيزيولوژيک انسان گزينشی نيستند و کسی نمی تواند که بخواهد يا نخواهد که فشار خونش کم و يا زياد شود و يا تپش قلبش کند و يا تند گردد. گزينشِ کرداری، تنها در گستره آگاهی انسان کارايی دارد، يعنی آنجا که آگاهی نيست، گزينشی نيز در کار نمی تواند باشد. ما آگاه از فشار خون و دمای بدن و شيوه خيزوريزِ خون در رگ هايمان نيستيم و نمی توانيم کنترلی بر روی آن ها داشته باشيم. حتی در جاهايی که کنترل داريم، مانند؛ نفس کشيدن، هنگامی که توجه خود را از آن برمی گيريم، تنفس خودبخود کنترل می شود و با نيازِ بدن به اکسيژن همخوان می شود. در جاهايی نيز می پنداريم که اختیار داريم، مانند دوست داشتن و خوشداشتن. هيچ کس نمی تواند پيش از ديدن کسی يا چيزی، برآن شود که از آن خوشش خواهد آمد. خوشداشتن، لگاريتمی بسيار دشوار و پيچيده دارد که دانش کنونی انسان توان حسابگری آن را ندارد. مغز انسان پس از دريافت عکس کسی يا چيزی، در کمتر از سه دهم ثانيه، آن عکس را بررسی می کند و داوری نهايی خود را در اختيار ذهن آگاه ما قرار می دهد. اين که ما کسی را زشت و يا زيبا می پنداريم، هيچ پيوندی با خِرَد ما ندارد. نيروی خِرَد می تواند نيک و بد و سود و زيانِ پديدارهای جهان را به ما نشان دهد، اما زشت و زيبا يافتن آن ها در بيرون از گستره آگاهی ما شکل می گيرد و ما را دستی در آن شکل گيری نيست. زيبايی برای هرکس، پيوندی ژرف با ساختار ژنتيک او دارد. اين ساختار را پيشينيان در زبان فارسی "سرشت" ناميده اند که اشاره به شيوه پرداخت و آرايش طبيعت انسان دارد. واژه "خوشگل"، اشاره به شيوه ی سرشت طبيعی انسان دارد.

 

توانايی گزينش در رفتار و کردار برای انسان، پيوند يکراستی با زندگی اجتماعی و نبود هماره ی خوراک و نوشاک دارد. اين چگونگی از آنروست که انسان پیش از پيدايش کشاورزی در هيچ کجا ماندگار نمی شد و هميشه در پی يافتن خوراک و نوشاک خود، در گروه های کوچک به گونه کوچنده می زيست. اگرچه برخی از جانوران ديگر نيز کوچ ساليانه دارند، اما بيشترِ آن ها در گستره کوچکی از زيستگاه خود به چرا و يا شکار می پردازند. اين چگونگی سبب می شود که نيازی به گزينش در رفتارها و کردازهای خود نداشته باشند. برای نمونه، پلنگ در جايی می زيد که در آن چارپايانِ خوشگوست ديگر فراوانند. پس او تنها بايد در هنگام گرسنگی، توان ِ شکار يکی از آنان را داشته باشد و نيازی به آزادی گزينش ندارد. اما انسان کوچنده با گذر از سرزمين های گوناگون، ناگزير از يافتن خوراکِ مناسب با دستگاه گوارش خويش است، يعنی که در جايی ناچار بوده است که چندی علفخوار باشد و در جايی ديگر گوشتخوار. روزی دانه خوار بشود و روزی ريشه خوار. در سازگاری با اين دگرگونی، تنها نژادی از انسان برروی زمين ماندگار شده است که توانايی گزينش داشته است و خود را با زيستبوم های گوناگون سازگار کرده است.  

 

گفتيم که فرهنگ  انسانی زمينه های برآيشی ويژه ای دارد که حافظه يکی از ستون های استوار آن است زيرا که زندگی اجتماعی، تنها در پرتو توانايی انباردن اطلاعات زيادی درباه راه ها و روش ها و منش ها  و هنجارها و بايدها و نبايدهای اجتماعی ممکن است. انسان هنگامی توانست به زندگی اجتماعی دست يابد که می توانست در ذهن خود پرونده ای ويژه برای هريک از بستگان، دوستان، آشنايان و بيگانگان باز کند. اين پرونده دربرگيرنده ويژگی های فيزيکی، اجتماعی، اخلاقی، رفتاری و کرداری هريک از کسانی ست که انسان در جامعه با او مراوده دارد. پرونده هر فرد در  ذهن انسان، او را در پيش بينی رفتارها و کردارهای آينده آن فرد ياری می کند. چنين است که نشست و برخاست و داد و ستدِ ما با ديگران، برپايه شناختی که ما و آن ها از يکديگر داريم، شکل می گيرد. اين شناخت، ميزان خطر در هر برخورد را کاهش می دهد و ما را در بهره وری بيشتر از همنشينی، همگامی، همراهی و همکاری با ديگران توانمند می کند.   

---------

 

 یادداشت ها

 

  1. اين سخن که فرهنگ بنيادهای طبيعی دارد و نقش آن بازتاب شيوه کارکرد حافظه، آگاهی، ذهن و زبان است، برای کسانی که ذهنشان در حوزه علوم انسانی پرورش يافته است، سخنی بسيار شگفت و ناروا خواهد بود. مرا با آنان که بگفته ی آن بزرگ، "در ظلامِ يقين غرقه اند" کاری نيست. هدف من از اين مقاله، بازکردن چشم اندازی ديگر درباره چيستی فرهنگ و چگونگی پيدايش آن است.

 

  1. Baddeley, A. (2014), Memory. Psychology Press. London

 

  1. Declarative Memory.

 

  1. Baddeley, A. (1976), Psychology of Memory (Basic topics in cognition series), Basic Books, UK.

 

  1. http://books.google.co.uk/books?hl=en&lr=&id=2covUYI4LS8C&oi=fnd&pg=PP1&dq=memory+and+dangers&ots=dJZSvtpJHM&sig=ODlM2Bf1S209jfkHPtXTFaTovX4#v=onepage&q=memory%20and%20dangers&f=false

 

  1. زيست شناسان، اصطلاحِ (Primeval Soup) سوپِ آغازين را براى دريایی که هستی در آن شکل گرفت به كار برده‏اند، اما به گمانِ من "جامِ آغازين"، زيباتر است.

 

  1. https://www.youtube.com/watch?v=_5_DuZ8WuMM

      https://www.youtube.com/watch?v=NenEdSuL7QU

 

8.      Axelrod, Robert (1984), The Evolution of Cooperation, Basic Books, New York

 

9.      اين بحث که رفتارهای انسان گزينشی ست و جانوران شيوه رفتاری بسته دارند، را در برآيش شناسی؛ "مکانيزم بسته و باز"،(Fix or Flux Mechanism) می خوانند.

 

 

 

 

در گستره ی فرهنگ (آگاهی)

بخش چهارم

 

ظلمات است بترس از خطر گمراهی

                                                (حافظ)

گفتيم که حافظه،آگاهی، ذهن و زبان، چهار ستون بنيادين فرهنگ و زمينه های طبيعی آن هستند و اگر هر يک از اين برآيه های بزرگ تاريخی وجود نمی داشت، فرهنگ انسانی به گونه ای که ما امروز می شناسيم نيز، نمی توانست شکل گيرد. در بخش پيش به اهميت حافظه پرداختيم و در اين بخش، نقش آگاهی را در برآيش توان فرهنگمندی برمی رسيم. آگاهی تجربه ای درون-ذهنی ست. اين که چيزی در درون ما به زنده بودنمان در جهان گواهی می دهد و ما را از ديگرپديده های جهان جدا می کند. توانايی جداکردن خود از جهان و بودن در طبيعت و نه بودن با آن. آگاهی توانايی پنداشتن خود در جهان و انگاشتن پديده ای ذهنی بنام "من" است. تنها انسان است که می تواند بگويد؛ "اينک من و آنک جهان". پوست تنِ انسان، مرز من ِ او با جهان است. اين مرز هماره در دسترس ذهن ماست و ما هماره در زمان بيداری، از جايگاه هر نقطه از تنمان در فضا آگاهيم. يعنی بی که نياز به نگاه کردن داشته باشيم، می دانيم که انگشت شست پای راستمان و يا نرمه گوش چپمان در چه نقطه از جغرافيای تنمان جا دارد.

برآيش آگاهی بزرگترين و ژرفترين رويداد جهان هستی ست. اين که از ميان همه گياهان و جانورانی که "با جهان"، هستند، ناگهان يکی از آن ها آگاه ازهستی خود گردد و چنان بيدار و هشيار شود، که ديگر نه با جهان، بلکه خود را، "در جهان" بپندارد، شگفت انگيزترين چيستان هستی ست. انسان در پرتو آگاهی کنجکاو شد و توانايی پرسيدن يافت و چون برای بسياری از پرسش های خود، پاسخی نمی يافت، جهان پنداره ای ماورا، خدا، عرش، فرش، دين، فرهنگ، فلسفه، ادبيات و هنر را ساخت، تا جهان را نه بدانگونه که هست، بلکه بدانسان که او می خواهد باشد، بسازد و بپردازد. جهانی در پنداره او، حقيقت- بنياد و هدفمند و انسانمدار و با اخلاق و قانونمند. آگاهی، تنها در برگيرنده پديدهای بيرونی نيست. اين چراغِ هماره تابناک، سبب برآيش پديده شگفت و رازگونی شده است که می توان آن را "چشم درون" خواند. پنداره گفتمانی بنام ِ "روان"، برآيندی از اين چراغ ِ جادويی هماره روشن است.

 

گفتيم که انسان در پرتوآگاهی، توانايی جدا کردن خود از ديگر پديدارهای جهان را يافته است. چنين است که اکنون او خود را در سويی و ديگر پديدارهای جهان را در سوی ديگر می پندارد. جانوران ديگر، آگاه از بودن خود در جهان نيستند. اگر می بودند، جهانِ خود را به پرسش می گرفتند و اندک، اندک زمينه دگرگونی آن را فراهم می کردند و ای بسا که هريک جهان ماروايی، متافيزيک، خدا، آئين، حقيقت، اخلاق، فرهنگ و هنر خود را نيز می ساخت. اما هشياریِ ناشی از آگاهی در انسان سبب شده است که او جهان را ميدان آزمايش و آموزش بداند و زيستگاه و شيوه زيستن خود را در آن هماره دگرگون کند. تنها انسان است که می پرسد و چون پاسخی نمی گيرد، خود ناگزير از پاسخ يابی می شود.

 

"من هرکس نماد آگاهی او از هستی خويش در جهان و در بر گيرنده جان و جهان اوست. اگر چه اين من، پنداره ای ذهنی ست، اما می تواند خود را از آن ذهن جدا بپندارد و از آن بيرون زند و روياروی دارنده خود بايستد، به او بنگرد و درباره همه چيز او داوری کند. اين چگونگی را تاگور؛ شاعر و فيلسوف نامدار هندی، "نگريستن به خويش از نقطه ناممکن"، نام نهاده است. 1 توانايی نگرش از نقطه ناممکن يکی از شگفت انگيزترين توانايی های انسان است و اين پرشس را در ذهن انسان برمی انگيزد که نقش زيستياری اين توانايی چيست؟ برای چه انسان بايد بتواند به خود، از بيرون از تن خود بنگرد و خود را بستايد و يا بنکوهد؟ خودپسندی، خود شناسی، خودزنی، خود گريزی و بسياری از خود مشغولی های انسان، مايه بسياری از روان پريشی های اوست. اگر انسان توانايی رويارويی با خود را نمی داشت، هرگز نمی توانست به خودکشی بينديشد. البته هرگز عاشق هم نمی شد. پس آگاهی چگونه برآيه ای ست که هم دوای دردهای آدمی می تواند باشد و هم بلای جانِ او؟

برخی از برآيش شناسان برآنند که آگاهی شالوده هوش، زبان، نوآوری و فرهنگ و هنر است. اگرچه برخی از رفتارها و کردارهای جانوران هوشمندانه می نمايد، اما اين رفتارها و کردارها هماره همسانند و نيازی به هوش ندارند. هوش، توانايی گره گشايی در برابر گيرهايی ست که پاسخ آن ها در طبيعت آماده نيست. برای نمونه، اين کردار هوشمندنمای گنجشک که دانه را از روی درخت برمی گيرد و به لانه می برد و در دهان جوجه خود می گذارد، کرداری بجا و درست و منطقی می آيد. اما گنجشگ اين کردار را با دو سه گام ژنتيک انجام می دهد. نخست با شنيدن جيکِ زاری که نماد گرسنگی جوجه است، بناگزيز به پرواز در می آيد و بسوی درختی درزيستگاه خود بال می زند. دوم با ديدن دانه های خوردنی، چندی را برمی گيرد و به لانه باز می گردد. سپس با ديدن "لوزی دهش"، دانه ها را يکی، يکی در دهان جوجه خود می ريزد. هنگامی که جوجه گنجشک دهان خود را باز می کند، شکل هندسی داخل دهانش از بالا، به گونه لوزی صورتی رنگی ديده می شود که ديدن آن مادر را اتوماتيک وار به ريختن دانه در دهان جوجه وامی دارد. اين شکل هندسی را پرنده شناسان، "لوزیِ دهش" 2می خوانند. گنجشک نه دريافتی از "درست" و "نادرست" دارد، نه منطق می خواند و نه از کاری که می کند، آگاهی دارد. اما انسان با ديدن اين چگونگی آن را تعبير و تفسيری انسانی می کند و اين کار گنجشک را آگاهانه و برنامه ريزی شده می پندارد.

 

رفتارها و کردارهای خودکار انسان نيز که نيازی به آگاهی ندارند، در بيرون از حوزه آگاهی وی شکل می گيرند و وی از آن ها بی خبر است. برای نمونه، پژوهش های زيادی در حس شناشی نشان داده است که بسياری از ديده ها و شنيده های ما در بيرون از گستره آگاهی و بدور از چشم و گوشِ هوشمان به مغز وارد می شوند و بررسی می گردند. گاه مغز ما، بی که بدانيم، سخنی، نکته ای، نمادی، پرتوی و يا چهره ای را از زمينه زيستی خود می گيرد و به انبان حافظه می سپارد که ما آگاهانه آنرا نديده، يا نشنيده و آگاهانه دريافت نکرده ايم. داده هايی از اين دست، بی که ما بدانيم و يا بخواهيم، به مغز ما راه می يابند و ردِ پای خود را بر ساختار روانی ما می گذارند و ای بسا که گاه، در شکل گيری جهان نگری ما نيز نقشی هرچند اندک داشته باشند.

 

آگاهی، تنها در پيوند با رفتارها و کردارهای فرهنگی و اجتماعی کاربرد دارد و حوزه آگاهی ما چيزی فراتر از آن نيست. از اينروست که در زمانی که ما نيازی به داد و ستد اجتماعی با ديگران نداريم، چراغ آگاهی در ما خاموش می شود. زمانِ خواب، نمونه روشنی از اين چگونگی ست. نيز در واپسين زمان زندگی که تن انسان ديگر توانايی مراوده با ديگران را ندارد، آگاهی خود را از دست می دهد. اکنون اهميت آگاهی در زندگی ما چنان است که هنگامی که انسان آگاهی خود را از دست می دهد، توان ايستادن و نشستن ندارد و برزمين می افتد و هيچ حسی از بودن در اين جهان ندارد. اين گونه است که آنان که در پی سکته و يا آسيبِ مغزی آگاهی خود را از دست می دهند، به مرده نفس کش می مانند، زيرا ديگر هيچ گونه داد و ستد اجتماعی با جهان نمی توانند داشته باشند. البته گرفتاری اين سخن آن است که چون آگاهی پديده ای سوبژکتيو و درون- ذهنی ست، هرگز نمی توان آشکارا نشان داد که آنان که توان ايستادن دارند، آگاهی از هستی خود دارند و آنان که افتاده اند، چنين توانی را ندارند. نيز نمی توان گفت که هيچ جانوری آگاهی ندارد، اگرچه تاکنون هيچ جانوری نتوانسته است چيزی از اين چگونگی را نشان دهد.

 

پيش تر گفتيم که آگاهی نقشی اساسی در ريستبوم هايی دارد که گره گشايی در گرو پاسخ يابی و گاه پاسخ سازی ست. اکنون در روزگار ما، ماشين هايی ساخته شده اند که هم پاسخ يابند و هم پاسخ ساز. موتور هواپيما در هنگام کارکرد اتوماتيک خود، پاسخ مناسب به هرگونه دگرگونی جَوّی و ساختاری می دهد تا هواپيما راه خود را پی گيرد. آن موتور نه تنها ارتفاع و سرعت و فشار و دما را کم و زياد می کند که کارکرد همه بخش های مکانيکی و الکترونيکی و ميزان سوخت موتور را نيز اداره می کند. آيا می شود چنين ماشينی را آگاه پنداشت؟ بيش از سيصد سال پيش، دکارت پاسخ اين پرسش را داده است. وی که آگاهی را ويژه انسان می دانست و برآن بود که همه رفتارها و کردارهای جانوران، واکنشی و ناآگاهانه است و روزی ماشين نيز می تواند مانند آن ها رفتار کند. دکارت در اين باره نوشته است که؛

"اگر ماشينی ساخته می شد که درست مانند ميمون و يا جانور ديگری باشد و شيوه کارکردِ اعضای تن آنان را در مکانيزم خود داشته باشد، ما هرگز نمی توانستيم دريابيم که تفاوت آن ماشين با جانوران چيست؟3

 

دنباله منطقی اين سخنِ دکارت اين است که آگاهی پيش نياز کارکرد حس های پنجگانه نيست. از اينرو جانوران از وجود خود در جهان آگاه نيستند، اما انسان در گذر تاريخ، آگاهی خود، يعنی توانايی لمس هستی را به آنان تعميم داده است. پس با اين حساب، آگاهی برای کار ديگری پديد آمده است. پژوهش های حس شناسی در نيمه پايانی سده بيستم ميلادی درستی اين پنداره دکارت را نشان داد. نمونه اين چگونگی پديده های کوربينی، کر شنوی، مات چشی و کرخت لمسی ست. انسان کوربين، بينايی بدون آگاهی دارد، يعنی که چشمانش کار می کنند و مغزش داده های ديداری او را برای راهنمايی وی در راه رفتن بکار می گيرد و بی هيچ دردسر و گرفتاری راه می رود و آنچه را که بر سر راه اوست يا برمی دارد و يا آن را دور می زند. اما چنين کسی، نه آگاهی از کاری که می کند، دارد و نه درکی از ديدن. چهره آشنايان در مغزش ثبت می شود و واکنش مناسب با آن آشنا را از خود نشان می دهد اما نمی داند که چه کسی را می بيند و چه می کند. کرشنو نيز همين چگونگی را در پيوند با داده های شنيداری دارد.

 

يکی از راه های شناخت و بررسی کور حسی، کاربرد دستگاه نم سنج است. 4 پوست تن انسان در پاسخ به هر واژه ای که باری عاطفی دارد، واکنشی ويژه نشان می دهد. اين واکنش در برابر واژه هايی که زشت و زننده پنداشته می شوند، عرقناک شدن پوست است. عرق شرم، اشاره به اين چگونگی دارد. البته گاه اندازه عرقی که از هر روزنه پوست در واکنش به سخنی شرم آور بيرون می زند، چنان اندک است که تنها با دستگاه نم سنج می توان از وجود آن آگاه شد. هر چه که پوست تن انسان عرقناکتر باشد، عايق بودن آن کمتر می شود و امواج الکتريکی را بيشتر و آسانتر هدايت می کند. دستگاه نم سنج، با بررسی بيش و کمی توان هدايتی پوست، می تواند اندازه ی عرق برروی پوست و کم و بيش شدن آن را نشان دهد. برای آزمايش کوربينی، دستگاه نم سنج را به چند جای پوست فرد کوربين وصل می کنند و تصويرهايی که وی از ديدن آنها شرمسار و يا غمگين و يا شاد می شود را در برابر چشمان او نشان می گذارند. اين چگونگی به ناگهان غده های عرق ريز او را بکار می اندازد و دستگاه نم سنج را نیز. برای آزمايش کرشنوان، بجای تصوير، واژه هايی با بارهای عاطفی گران، از راه گوشی در گوش فرد تکرار می کنند. پايانداد اين آزمايش ها نشان داده است که حس های پنجگانه انسان نيز می توانند بدور از چشم و گوش هوش و آگاهی کار کنند.

 

گذشته از کاربرد دستگاه نم سنج برای بررسی کارکرد حس های پنجگانه بدون آگاهی، تن انسان خود واکنش های فيزيولوژيکی دارد که واکنش انسان به پديده های شگفت و هيجان آور و يکه زن و يا شرم آور را نشان می دهند. خنده، گريه، روی ترش کردن، گره بر ابرو انداختن، بازکردن نيش به علامت نفرت و سرخ شدن گونه، نمونه هايی از بازتاب های آشکار داده های عاطفی به مغز، بر چهره جانوران و انسان است. 5 نيز راه رفتن و سخن گفتن در هنگام خواب از کارهايی ست که بدور از چشم گوش هوش و آگاهی روی می دهد. پژوهش های زيادی نيز نشان داده اند که انسان های سالم نيز، همه آنچه را که از راه حس های پنجگانه به مغزشان می رسد، در گستره آگاهی خود ندارند و تنها از بخش بسيار کوچکی از داده های حسی خود آگاهی دارند. همه اين پژوهش ها گويای آنند که حس های پنجگانه، بسی پيش از برآيش آگاهی شکل گرفته اند و آگاهی در پاسخ به نياز زيستبومی ويژه ای برآمده است. پس اگر چنين است، آگاهی در واکنش به چه نياز زيستبومی برآمده است؟

 

برآيش شناسان برآنند که رويارويی با پديده هايی که درهر برخورد، نياز به پاسخی ويژه دارند، تنها با آگاهی، هدفمندی و حسابگری می توان آن پاسخ را داد. اين چگونگی تنها در پيوند با پديده های اجتماعی کاربرد دارد، يعنی که ما هنگامی که با انسان ديگری روبرو می شويم، ناگزير از حسابگری در پاسخ به رفتارها و کردارهای وی می باشيم. اين نياز، سبب برآيش آگاهی در انسان شده است. توانی که ما را به ذهن ديگران راه می دهد و در بررسی در تخمين پاسخ های احتمالی آنان ياری می کند. آنچه انسان برای ماندگاری اجتماعی خود نياز دارد، بسی بيش از همه دانشی ست که جانوران برای ماندگاری در جهان بدان نياز دارند. دانش و هوشی که برای زندگی اجتماعی بکار می رود، بسی بيشتر از دانش و هوشی ست که جانورانِ ديگر در گذر تاريخ برآيشی خود، برای ماندگاری در جهان بدان نياز می داشته اند. بيهوده نيست که مغزِ ميمون ها، به ناگهان رويشی فزاينده در پيش گرفته است و با شتابی شگفت آور دگرگون شده است.

 

آگاهی، پيش نيازِ هوش اجتماعی ست. هوشی که برای داد و ستد و مراوده و زندگی با ديگران بکار می رود. اين هوشِ حسابگر و ديگرشناس، انسان را در شناسايی انديشه های ديگران و رفتارها و کردارهای آنان توانمند می کند. هنگامی که سازگاری با زيستبوم و ماندگاری در جهان، نيازمند به زيستن با ديگران و همکاری اجتماعی گرديد، نياز به توانايیِ شناخت ديگران، ابزاری زيستيارانه برای انسان شد. از آن پس تک زيستی ناممکن شد و اکنون ديگر هيچ کس نمی تواند در بيرون از گستره اجتماعی، زندگی فردی داشته باشد. واروی اين چگونگی نيز اين است که هيچ جانوری نمی تواند هيچ يک از رفتارها و کردارهای فرهنگی و اجتماعی انسان را از خود نشان دهد. جانوران نه اهل دوستی هستند، نه قرارداد می شناسند، نه مهربانی می دانند، نه رفتارهای سمبليک از خود نشان می دهند، نه انقلاب می کنند، نه از آتش دوزخ می هراسند و نه در آرزوی رفتن به بهشت شهيد و شهيد پرور می شوند. هيچ جانوری نه می تواند ازدواج کند و نه دوستی و نه شراکت باکسی. پذيرش اين نهادها و هنجارهای آن، نياز به دانش و بينش و توان و آموزش و پرورشی دارد که بدون داشتن حافظه و آگاهی و ذهن و زبان ممکن نمی شوند. وانگهی، سرسپاری به هنجارهای نهادينه قراردادی نيز در جاهايی که آن هنجارها با طبيعت سرِ سازگاری ندارند، بسيار تنش زا و دشوار است. اين چگونگی را ستيز عقل و دل می خوانند و دل را نماينده طبيعت سرکش انسان و عقل را نماينده آگاهی حسابگر اجتماعی می پندارند. ميلان کوندرا، در رمان جاودانه خود، سنگينیِ سبکی هستی، اين چگونگی را درباره ازدواج کاويده و واگشوده است؛

 

" عشق او به تريزا زيبا بود، اما خسته کننده هم. هماره ناگزير از پنهانکاری، نيرنگ، دو دوزه باری، گذشت، قهر و آشتی، دلداری دادن، نمايش عشق خود به او، دفاع از خود در برابر آزاها و بهانه جويی های او بود... ازدواج بندبازی شگفتی ست. آميزه ای از نيش و نوش، زشت و زيبا، راهی پر دست انداز و همنشينی گهگاه با مرگ و زندگی." 6

 

توانايی تاب آوردن زندگی با ديگری در زير يک سقف، نياز به بُردباری و شکيبايی و نازک کاری های ژرف انديشانه ای دارد که تنها از دست انسان بزرگسالِ اجتماعی که همه فوت و فن و زمينه های زيستی اين تردستی را می داند، برمی آيد. اين جانور اجتماعی نه تنها با همه تندی ها و تنش ها و دشواری های زيستی خود کنار می آيد که گاه از دل آن ها شادی و شنگی و شوخی نيز برمی آورد. اين همه برای آن است که خود - آگاهی، اين بزرگترين برآيه زيستی، نه تنها او را از بودنش در جهان آگاه کرده است، بلکه در بررسی و خواندن ذهنيت ديگران نيز توانمند نموده است. چنين است که هر انسان، روانشناسی ذاتی ست که می تواند آنچه در ذهن ديگران می گذرد را با گمانه زنی بخواند و رفتارها و کردارهای خود را در برابر او براساس آن ها بنا نهد.

 

هنگامی که کسی می گويد؛ می دانم که در ذهن او چه می گذرد، ادعای چنان بزرگی می کند که دانش های روانشناسی و اعصاب شناسی (نورولوژی) در آينده نزديک از آن ناتوانند.

======

یادداشت ها:

 

 Collected Poems and Plays of Rabindranath Tagore, Rabindranath, Tagore(1952) , Macmillan (1952)

Instinct Releasing Mechanis. (مکانيزم کار اندازِ غريزه). اين مکانيزم، جانوران را به واکنشی آنی وامی دارد. موش، مکانيزم کار اندازِ خوی شکارگرِ گربه است و او را بی اختيار در پی موش برای شکار می دواند. دانه، مکانيزم کار انداز پرنده است. نمونه اين مکانيزم در ساختار روانی انسان، برخی از عضوهای انگيزاننده جنسی هستند که جنس مخالف را در دوران کارايی جنسی به واکنش وامی دارند. هنگامی که دختر و پسر جوانی در ديدرس يکديگر قرار می گيرند، فشار خونِ هر دو نفر اندکی افزايش می يابد و تپش قلب آنان شتاب بيشتری می گيرد. پوست تن دختر اندکی نمناکتر از پيش می شود تا هم گرمای تن او را آسانتر به بيرون هدايت کند و هم بوی تن دختر را در فضا بپراکند و آن پسر را بسوی خود بکشاند. آن پسر نيز، همه توجه اش از تونلی باريک بسوی دختر کشيده می شود و اگر گرسنه و تشنه باشد، هردو را در آن زمان فراموش می کند و ناخودآگاه، آماده شکار آن دختر می گردد. بخش بزرگی از واکنش های فيزيولوژيک اين چگونگی، بيرون از دايره آگاهی هر دو نفر شکل می گيرد و نيازی به هشياری و بيداری و کوشش آگاهانه ندارد. اين همه در کمتر از يک دهم ثانيه، دو نفر را که با هم همايندی ژنتيک دارند، سراپا شيفته يکديگر می کند. برای آشنایی بيشتر در اين باره نگاه کنيد به اين دو لينک:

http://link.springer.com/chapter/10.1007/978-3-540-75555-5_55

http://philsci archive.pitt.edu/2643/1/Ethology,_Sociobiology,_EP.PDF"obiology%2C_EP.PDF

 

Descartes, R. Discourse on Method, 5, 1637. Penguin, 1960. London.

 

 Electrodermal Activity-EDA

 

البته سرخ شدن صورت در هنگام شرمساری، تنها ويژه انسان است

 

Kundera, Milan (1984), The Unbearable Lightness of Being. Faber and Baber, London.

 

 

 

 

در گستره فرهنگ ـ آگاهی

بخش پنجم

 

 

ظلمات است بترس از خطر گمراهی

                                                (حافظ)

 

گفتيم که فرهنگ و طبيعت آنسان که بسيارانی می پندارند، از يکديگر جدا نيستند. طبيعت انسان فرهنگی ست و فرهنگ او طبيعی. نيز گفتيم که حافظه،آگاهی، ذهن و زبان، چهار ستون بنيادين فرهنگ و زمينه های طبيعی آن هستند و اگر هر يک از اين برآيه های بزرگ تاريخی وجود نمی داشت، فرهنگ انسانی به گونه ای که ما امروز می شناسيم نيز، نمی توانست شکل گيرد. در بخش های پيش، به اهميت حافظه و آگاهی پرداختيم و در اين بخش، چيستی ذهن و چرايی برآيش آن را برمی رسيم.1

 

ذهن، جهان درونی انسان است که در پرتو آفتاب آگاهی، او را بيدار و آگاه از هستی خويش در جهان نگاه می دارد. اين پديده بسيار شگرف و شگفتِ برآيشی، نمادی فردی از جهانی ست که انسان در آن می زيد. جهان ذهنی هر کس ويژه خود اوست. اگرچه اين جهان، پرتوی از زيستبوم فرد و زندگی زيسته اوست، اما هيچ همانندی با جهان بيرونی ندارد. جهان ذهنی انسان، آب و رنگی عاطفی دارد و هماره دگرگون شونده است. انسان در هنگام شادی، پديدارهای جهان را شاد و شکوفا می بيند و در هنگام اندوه، شادی را نيز با ته مايه ای از اندوه تجربه می کند. نيز در زمان شادی، گذشته شادتر و آينده اميدوارکننده تر پنداشته می شوند و در زمان نگرانی و ناخوشی و تنگدلی، همه چيز اندوهگين و دلگير و ناخوشايند می نمايد.

 

ذهن نيز چون حافظه و آگاهی، جای ويژه ای در مغز انسان ندارد. اين چگونگی از آنروست که اين برآيه های بزرگ برآيشی چنان ژرف و ديرپا و شگفت اند که برآيش آن ها نیاز به صدها ميليون سال داشته است و از هزاره های کهن آغاز شده است و از آنرو رد پای آن ها را در همه بخش های مغز می توان يافت. 2 در گذشته، زيست شناسان می پنداشتند که آگاهی و ذهن، در بخش پيشين مغز که خانه رفتارهای و کردارهای اجتماعی ست، خانه دارند. اما پژوهش های تازه ای نشان داده است که حافظه و آگاهی و ذهن، با همه تورينه اعصاب انسان سروکار داردند و جانورانی مانند شمپانزه و دلفين که اندکی خود- آگاهی دارند، مغزهايشان بخش پيشين ندارد.3

 

ذهن نيز چون آگاهی، گفتمانی سوبژکتيو است. اگرچه هرانسان می داند که در درون خود جهانی دارد که در پرتو آفتابِ تابناک آگاهی، هماره در زمان بيداری وی روشن است و کارگاه انديشه، خيال، آرمان ها، آرزوها، پنداره ها، انگاره ها و نيز، خانه جان و جهان اوست، اما اين جهان چون درونی و سوبژکتيو است و تنها با چشم درون ديده می شود، تن به تور رازگشای دانش نمی دهد و پژوهيدن آن با روش های دانشی شدنی نيست. ديگر آن که جهان ذهنی هماره همسان و پايدار نيست و با دگرگونی روانی انسان دگرگون می شود. جامعه، استواری و پايداری در رفتار و کردار را خوش می دارد زيرا که اين چگونگی، انسان را پيش بينی پذير می کند، اما استواری انديشه و نگرش و رفتار و کردارِ انسان، پنداره ای خوش خيالانه است. آرمانی که نه هرگز نمود زنده ای داشته است و نه شدنی ست. انسان، چون ارگانيزمی زنده، نمی تواند هماره همسان بينديشد و رفتارها و کردارهای هماره همگونی داشته باشد. پنداره ستايشِ هماره همگونی و استواری را برای آن ساخته اند تا رفتارها و کردارهای انسان را پيش بينی پذيرتر کنند. چنين است که شخصيت های افسانه ای، که نمادهای اخلاق نيکو هستند، شيرکوه- آهن - فردانی از استواری و پايداری هستند و هرگز دگرگون نمی شوند.

 

برآيش ذهن را بايد پسايند برآيش آگاهی دانست زيرا که انسان در پرتو آگاهی توانست خود را از ديگر پديده های جهان جدا بپندارد و "در" طبيعت بيابد. پيش از آن انسان نيز چون گياهان و جانوران ديگر "با" طبيعت بود و چون جزيی از آن – مانند ديگر زيندگان- می آمد و می زيست و می رفت. اما بودن در طبيعت کاری بسيار دشوار و توان فرساست زيرا که آگاهی يافتن از هستی در جهان، مته کنجکاوی را در ذهن انسان بکار می انداز و او را با سيلی از پرسش های هماره و بی امان روبرو می کند. زندگی زينده آگاه، کوششی هماره برای پاسخ يابی به پرسش های روزمره درباره چيستی و چگونگی پديدارهای جهان است. ذهن، پاسخ طبيعت به اين نياز بوده است که زمينه ساز پيدايش جانوری اجتماعی بنام انسان در جهان شده است. آنچه سبب شده است که انسان بتواند راه خود را از ديگر جانوران در جهان جدا کند، برآيش ذهنی ست که چون آزمايشگاهی شگفت انگيز، انسان را در ورانداز کردن همه پديده های جهان توانمند می کند. چنين است که ما امروزمی توانيم پيش از دست زدن به هر کار، نخست آن در ذهن خود بپنداريم و شدنی بودن آن را با ساختن مدل ذهنی آن وارسيم و سپس به آن کار دست بزنيم.4

 

از چشم انداز برآيش شناسی، نخستين پرسش درباره هر برآيه طبيعی اين است که نقش زيستياری آن برآيه چيست؟ در جهانِ هستی، هيچ پديده ای بيهوده و تشريفاتی نيست و همانگونه که هر ياخته در کالبد گياهان و جانوران، نقش ويژه دارد، برآيندهای رفتاری، کرداری و گرايش های عاطفی مانندِ مهر و خشم و کين، هريک نقش و گاه نقش هايی در سازگاری بيشتر انسان برای سازگاری وی با جهان در راستای ماندگاری وی دارد. پس بايد پرسيد که ذهن انسان برای چه کاری پديد آمده است؟ اين پرسش را می توان با چشمداشت به نقش ذهن و تاريخ برآيش آن پاسخ دارد.

 

پژوهش های عصب شناسی نشان داده است که ميمون ها مغز بزرگی نسبت به حجم بدنشان در مقايسه با جانوران ديگر دارند. در خانواده ميمون ها، حجمِ مغز انسان نسبت به وزن بدنش از همه جانوران ديگر بيشتر است. برآيش شناسان اين ويژگی را در پيوند با اجتماعی بودن انسان بررسی می کنند و شتاب فزاينده فرهنگی و اجتماعی انسان را بازتاب يکراستی از بزرگتر شدن مغز وی، بويژه بخش پيشين آن می دانند.5 اين سخنِ زبانزدِ داروين که؛ "کسی که عنتر را بشناسد، بسی بهتر از جان لاک می تواند درباره متافيزيک روشنگری کند." 6، اشاره به بنيادهای زيستی فرهنگ دارد و گويای اين گزاره برآيشی ست که پنداره ها و انگاره ها و آرمان های انسانی که نمادهای هويت فرهنگی و اجتماعی او هستند و زمينه ساز دين و اخلاق و فلسفه و هنر، همه بازتاب های کارکردِ ذهن افسونگر انسانند. اين ذهن افسونگر، ابزار انسان برای مراوده با انسان های ديگر است. هوشی که انسان برای کاربردِ ابزاری پديدارهای جهان بايد داشته باشد چيزی ست و هوشی که برای گذران با ديگران و نشست و برخاست و داد و ستد با آن ها در جامعه نياز دارد، چيزی ديگر. هوش اجتماعی، زمينه ساز ماندگاری رسته ميمون ها، بويژه انسان در جهان شده است. اين جانوران برای زندگی در کنار يکديگر، ناگزير از توانايی انديشيدن، خيال کردن، حسابگری، برنامه ريزی و بررسی سود و زيانِ گرفت و دادها و نشت و برخاست های خود با ديگرانند. ذهن ابزاری ست که انسان را در سنجيدن و بررسی واکنش های ديگران و رفتارها و کردارهای احتمالی آنان توانمند می کند. چنين است که ذهن انسان، بازتاب کارکرد بخش ويژه ای از مغز نيست، زيرا که توانايی های چنان ژرف و شگفتی دارد که هر يک نيازمند به زمينه ويژه ای در تورينه اعصاب انسان است.

 

ذهن انسان گذشته از دريافت داده ها از حس های پنجگانه و شناخت و پرداخت و بايگانی کردن آن ها در انبانِ حافظه، دو نقش بنيادیی ديگر نيز دارد. يکی شکل دادن جهان درونی و ديگر برنامه ريزی شيوه رفتاری و کرداری انسان برپايه چشم اندازی که در پرتو جهان درونی وی شکل می گيرد. برنامه زيستی انسان، متنی ذهنی و نانوشته است که بربنياد ارزش های او پديد می آيد و با دگرگون شدن ارزش های او دگرگون می شود. اين برنامه، دو ويژگی اساسی دارد. نخست آن که همه بخش های آن خردمدار نيست و نمی تواند باشد و ديگر آن که بخش بزرگی از اين برنامه بيرون از حوزه آگاهی انسان است و ريشه در آرمان های ميدانخواه او دارد که ای بسا زمان پسند نباشند و فرد، آن ها را زيبنده خود نداند و ای بسا که آگاهی از آن ها برای سلامت روانی او نيز زيانمند باشد.

 

اگر انسان را به کامپيوتر مانند کنيم، ذهن او را بايد نرم افزار آن پنداشت. جانوران، رفتاری هماره همگون و واکنشی دارند، اما ذهن انسان کارکردی استراتزيک و چند گزينه ای دارد. هنگامی که اسب تشنه ای به آب می رسد، ديدن آب،اسب را به آشاميدن آن وامی دارد. اما انسان تشنه، پيش از خوردن آب از آن چشمه، به کيفيت آب و جايگاه آن و رنگ و بو و مزه و طعم آن نيز می پردازد و ای بسا که از خوردن آن سرباز بزند. اين چگونگی از آنروست که هدف شيوه کرداری اسب، چگونه زيستن است. اما، شيوه کرداری انسان، گذشته از چگونه زيستن، پی گيرِ هدف ديگری نيز هست که آن چگونه نمردن است. اين هدف تنها در پرتو آگاهی از گفتمانی بنام،"مرگ" در ذهن انسان شکل می گيرد. چون جانوران از مردن ناآگاهند، مسموميت غذايی، بزرگترين کُشنده آنان است و بخش بزرگی از پرندگانِ جهان، هرساله براثر اسهالِ ناشی از مسموميت از جهان می روند.

 

برآيش ذهن آگاه و کُنش ورِ انسان سبب شده است که برای نخستين بار، زينده ای بتواند با دستبرد در زيستبوم خويش، آن را در راستای نيازهای خود دگرگون کند. اين دستبرد اکنون تا آنجا پيش رفته است که انسان با مهندسی ژنتيک، بسياری از گياهان و جانوران را در راستای سود خود هدفمند کرده است. نمونه اين چگونگی، بازسازی تخم گياهان برای روياندن ميوه های بی هسته و بذرهای درشت و بارور و آسيب ناپذير و گل ها و گياهان آرايشی مانا و ديرمير و دانه های زود روينده و خوشرنگ و گوشت بی چربی ست. دستبردِ در ساختار ژنتيک گياهان و جانوران، راه برآيشی آنان را بسوی سود انسان کج کرده است و طبيعت آنان را در خدمت او در آورده است. تا پيش از پيدايش انسان برروی زمين، هيچ جانوری را يارای دگرگونی بازگشت ناپذيرِ زيستبوم خود نبود. تنها انسان است که می تواند آب و خاک را در راستای سود خود غربال کند و جاده های خود را از روی رودخانه و زير دريا و دل کوهساران گذر دهد. جانوران ديگر، ناگزير از سازش با همه محدوديت های زيستی و زيستبومی خويش اند و در پرتو آن محدوديت ها، خود دگرگون می شوند.

 

انسان را در گذار تاريخ، با نام های زيادی که اشاره به ويژگی بنيادی او دارد، خوانده اند. يکی او را جانور سخنگو ناميده است و ديگری جانور سياسی، و يا جانور دوپا، ميمون برهنه، برنامه ريز، آينده نگر و.....اما شايد آنچه اين جانور را از ديگران جدا می کند، توانايی او در شکستن محدوديت هاست. اين توانايی در پرتو فرهنگمندی او پديد آمده است. دانش، ابزار شناسايی و شکستِ اين محدوديت هاست. يکی از بزرگترين جستاوردهای ذهن انسان در تاريخ برآيشی اش، آگاهی از پديده ای بنام "قانون" در طبيعت بوده است. آگاهی از اين نکته بسيار ژرف که رفتارهای همه پديدارهای طبيعی پيرو قوانين طبيعت است را بايد گام نخست ِرهايی انسان از چنبرِ محدوديت های طبيعی دانست. محدوديت های طبيعی که همه گياهان و جانوران گرفتار آنند، تا زمانی محدوديت پنداشته می شوند که زيندگان آگاه از وجود آن ها نباشند. اما آنگاه که محدوديتی شناخته می شود و جانور آگاهی چون انسان به وجود آن پی می بَرَد، به آسانی می تواند خود را از چنبر آن برهاند. پرواز، نمونه ای از اين چگونگی ست. انسان می داند که چون توانايی پرواز ندارد، ناتوان از فراز و فرود به شيوه پرندگان است. ناتوانی از پرواز، نه تنها ما را از رفتن به آسمان باز می دارد که اگر از بلندايی نيز بسوی زمين پرت شويم، با خطر مرگ روبرو می کند. آگاهی از اين محدوديت در گذر تاريخ، انسان را به تکاپو برای رهايی از چنگ اين محدوديت طبيعی واداشته است و همين تکاپو سبب ساختن پلکان، آسانسور، چتر، هليکوپتر و هواپيما و ديگر پرّانه های مدرن شده است. پس محدوديتِ فيزيکیِ ناتوانی از پرواز را اين گونه چاره کرده است. بدينگونه است سرگذشت پيدايش همه برساخته های انسانی از تن پوش و خانه و چرخ و ماشين و کامپيوتر و هرآنچه در گذار تاريخ بدست انسان ساخته شده است. در زندگی روزمره، مجموعه اين کوشش ها را که بازتاب کُنش های فرهنگی انسان برای رهايی از چنبر دست و پاگير طبيعی ست، "تمدن" می نامند که ويژه انسان مدرن است.7

 

تمدن نام ديگری برای دستاوردهای فيزيکی هر فرهنگ است. برآيشِ توانايی فرهنگمندی و بازتاب های نمادين آن يعنی تمدن های انسانی، انسان را برآن داشته است تا خود را در مقايسه با گياهان و جانوران در بالاترين پله از نردبان هستی بگذارد و برتر و بهتر از هر جانور ديگری بداند. البته چون هم اين رده بندی و هم نردبان از ساخته های انسانند، جای هيچ شگفتی نيست که وی خود را با بالاترين پله آن نشانده است. هيچ يک از دستاوردهای انسان، به او پروانه برتر پنداری نمی دهد تا با آن بتواند به گستره زيستی جانوران ديگر دست اندازی کند، چه رسد که بخواهد يکی از آنان را در راستای سود خود از ميدان طبيعت بدر کند. اگرچه پنداره همگانی، پيدايش پديده ای بنام فرهنگ را نيکو می داند و آن را خوش می دارد، اما اين نيک و بد برای انسان با سنجه های او معنا پذير است. برآيش هر پديده تازه برای هر گياه و جانوری، نيک و بد خود را دارد. فرهنگ، روانی دوپاره در انسان پديد می آورد که در آن، بخش جنگلی و کامجوی و آنی خواه او که در ادبيات انسانی، دل خوانده می شود، با پاره اجتماعی و اخلاقی و خِرَد مدارِ او به ستيزی هماره و بی امان می پردازد.8

 

بسياری از ناخوشی های اندوه زا که "بيماری روانی" خوانده می شوند، بازتاب داشتن زمينه های زيستی فرهنگ، يعنی حافظه، آگاهی، ذهن و زبان هستند. تنها انسان است که افسرده و دل مرده و روان پريش می شود و دست به خودکشی می زند. تنها انسان است که شيفته و فريفته و عاشق می شود. تنها انسان است که نقد جهان را به اميد نيکبختی در فردايی موهوم وامی نهد. تنها انسان است که طعمه دين و ايدئولوژی و افسانه های زندگی ستيز می شود. تنها انسان است که در غم هجران می گريد. تنها انسان است که با مرگ عزيزی داغدار می شود و گريبان چاک می کند. تنها انسان است که می داند که نمی ماند.

 

گفتيم که فرهنگ را می توان نرم افزار ذهن دانست. اين نرم افزار در هر زيستبوم برای سازگاری انسان با آن سرزمين شکل می گيرد و نيک و بد آن را نمی توان با مقايسه کردن آن با فرهنگ های ديگر سنجيد. کارايی هر فرهنگ را بايد با چشمداشت به سلامت و رضايت مردم، پنداره آنان از خود، ميزان مرگ و مير، ميانگين عمر، آزادی، آبادی شهرها و روستاها و شادی همگانی بررسيد. فرهنگ بخودی خود پديده مثبتی نيست. گاه در همسايگی سرزمينی آباد با مردمانی آزاد و شاد، فرهنگی برپايه چپاول سرزمينِ همسايه شکل می گيرد. اين فرهنگ می تواند اندک، اندک گسترش يابد و ساليان سال کارا بماند. نمونه امروزی اين چگونگی، شبه فرهنگ راهزنان دريايی در سومالی ست. اگرچه راهزنان دريايی چند سالی ست که شبکه کشتيرانی جهانی را به ستوه آورده اند، اما چپاول سود آور آنان فرهنگ نوينی را در بخش های ساحلی سومالی شکل داده است که ادبيات و افسانه ها و اخلاق و اقتصاد و روابط اجتماعی تازه ای در ميان مردم آن سرزمين بوجود آورده است. نيز چنين است سرگذشت فرهنگ های دينی، قومی، ملی و ايدئولوژيک.9

 

فرهنگ دينی هميشه دکانی برای حاکمانی تمام خواه بوده است. اين فرهنگ در هر شکل و شيوه ای شبه فرهنگی انگلی و بيمار است وهيچ پيوندی با سازگاری و ماندگاری نسل انسان ندارد. فرهنگ قومی نيز، بازتابی از بيماری خاک و خون است که پی آيند هماره آن خونريزی بی پايان می تواند باشد. بيشترِ جنگ های جهان در گذارِ تاريخ، زمينه های دينی، قومی، ملی و يا ايدئولوژيک داشته است. نيز از زمانی که گفتمانِ مليّت پديد آمد و مرزبندی های قانونی در چارچوب سرزمين ملی تعريف شد، جهان دستخوش جنگ های درونی و بيرونی بيشتری در هر سرزمين بوده است. اکنون ستيز های دينی، قومی،ملی و ايدئولوژيک در هر کشور، به ديگ های بخاری می مانند که آماده زمينه مناسب برای انفجارند.

 

برآيشِ حافظه، آگاهی، ذهن و زبان در پاسخ به نيازهای زيستی انسان اجتماعی، زندگی او را به حوزه بسيار شگفتی رهنمون شده است که در آن رويارويی هماره ی نيک و بد، زشت و زيبا و هست و نيست، يکی از ويژگی های اساسی ست. اين چگونگی برای آن است که آنسان که گفتيم، زیست فرهنگمدار، يعنی زيستن به شيوه انسان، بسيار دشوار و پُردست انداز است. نخست از آنرو که فرد در آن فرهنگ، ناگزير از سرکوبِ هماره طبيعت سرکش و هواخواه خود در برابر باورها، هنجارها و قوانين اجتماعی ست. اما از سوی ديگر، چاره ای جز سرسپاری به آداب پذيرفته شده و قوانين اجتماعی ندارد و ناگزير از پذيرش محدوديت هايی ست که جامعه برای او پديد می آورد. از سويی انسان خوش می دارد که آزادی بی پايان نمايی برای چراندن غرايز خود در جهان داشته باشد و هيچ چيز جلودارش نباشد. اما از سوی ديگر، جامعه و ارزش های آن، فرد را مهره ای برای پيشبرد هدف های اجتماعی می خواهد و خودخواهی ها و خويشخوشخواهی های او را نکوهش و گاه مجازات می کند.

 

در جهانِ جانوری که همگان با طبيعت روانند، همگان بی خبر از بودن خود در جهان، پيرو رفتارها و کردارهای هماره همسان و پايداری هستند که ساختاری اتوماتيک و ماشينی دارند. در آن جهان، نه دريافتی ازغم و اندوه است و برداشتی از شور و شادی. آن شيوه زيستی، نه نيازی به انديشه دارد و نه اخلاق. اما در ساختار زیستِ فرهنگی، شيوه از پيش ساخته شده ای برای سازگاری با جهان وجود ندارد و هر جامعه ناگزير از گزينش راه زندگی خويش در پرتو نيازها و محدوديت های زيستبومی خويش است. اين چگونگی راه به گرفتاری هايی برده است که ويژه انسان است.

 

برآيش حافظه، آگاهی، ذهن و زبان در انسان و همنشينی و همکاری آن ها با يکديگر، زنجيره ای از بازده ها و بازتاب های کُنشی، رفتاری و کرداری را آغاز کرده است که اکنون گمانه زنی درباره پايان آن، شدنی نيست. نيز اين پرسش که آخرين حلقه اين زنجيره به کجا خواهد رسيد را پاسخی نمی توان داد. البته می توان گفت که نسل هر زينده ای، از قارچ ها و يروس ها گرفته تا چنار و کرگدن، سن برآيشی خود را دارد که با پايان يافتن آن، ساختار ژنتيک اش از همگون سازی باز می ماند. پس نسل انسان نيز به پيروی از اين قانون، بايد روزی از ميدان هستی بدر شود. اما گفتيم که انسان جانوری محدوديت ستيز است و ای بسا که با دستبرد در ساختار ژنتيک خود، روزی بتواند اين قانون را بشکند و ماندگاری خود را در جهان کشدارتر از آنچه بايد بکند.

=========

یادداشت ها
1.ذهن را در اينجا در برابر Mind، آورده ام.

2.
بسياری از روانشناسان در چند دهه گذشته کوشيده اند که جای ذهن را در مغز انسان شناسايی کنند. پاياندادِ همه اين پژوهش ها نشان داده است که کارکرد ِ ذهن با همه بخش های مغز انسان سروکار دارد و جای ويژه ای برای آن در مغز نمی توان يافت. برای نمونه نگاه کنيد به لينک های زير
:
http://www.newscientist.com/article/dn22205-location-of-the-mind-remains-a-mystery.htm
http://www.ncbi.nlm.nih.gov/pmc/articles/PMC3115284/

 

 .3برای آگاهی بيشتر در اين باره، نگاه کنيد به:
Roberts, Angela. C. etal (1998). The prefrontal cortex: Executive and cognitive functions. .New York, NY, US: Oxford University Press

 

  .4اين بخش از کارِ ذهن را که مدل سازی (Simulation) می نامند، امروزه با کمک کامپيوتر، در همه پروژه های مهندسی بکار می برند. تنها از راه مدل سازی می توان به شدنی بودن کاری پی برد.

 

5. http://hjerison.bol.ucla.edu/pdf/frontal.pdf

 

6.Darwin, C. (1833), in Metaphysics, Materialism, and the Evolution of Mind, ed. Paul H. Barrett. University of Chicago Press. 1980.

 

 .7  مراد از "انسان مدرن"، در اينجا انسانی ست که ازدويست هزار سال پيش به اين سو برروی زمين زيسته است. اين انسان را با سنجه های برآيشی، انسان مدرنِ کنونی می خوانند.

 

8. مويه های شاعرانه درباره اين ستيز، گفتمان آشنايی در همه فرهنگ هاست:نمونه آن در زبان فارسی اين بيت معروف از بابا طاهراست: زدست ديده و دل هر و فرياد/ که هرچه ديده بيند دل کند ياد. وهم نيزاين بيت از مولوی؛ جان گشاید سوی بالا بال ها/ در زده تن در زمین چنگال ها.

 

 .9فرهنگ دينی را بايد گونه ای شبه فرهنگ انگلی دانست که نخستين زيانش خاموش کردن چراغ خِرد در انسان است. اين پنداره نادرست که اديان را سازنده تمدن می داند، بر پايه گونه ای از وارونه خوانی تاريخ استوار است. تمدن هايی که در پی گسترش برخی از دين ها در گذارِ تاريخ پديد آمده اند، نتيجه مهار کردن دين و فرهنگ آن در سده های پس از يورش و گسترش آن دين سرزمين های بيگانه است و نه بازتاب آن ها. نمونه اين چگونگی را در دين های عيسوی و اسلام در روم و ايران می توان ديد. دين – هر دينی - تا زمانی که در جامعه حکم گزار است، بازتابی جز انسان ستيزی و ويرانی و نابودی ندارد. نگاه کنيد به حکومت های اسلامی کنونی در ايران، افغانستان، عربستان سعودی و داعش در سوريه و عراق.

 

 

در گستره ای فرهنگ ـ پنداشتن و انگاشتن

بخش ششم 

ظلمات است بترس از خطر گمراهی

                                                (حافظ)

گفتيم که حافظه،آگاهی، ذهن و زبان، چهار ستون بنيادين فرهنگ و زمينه های طبيعی آن هستند و اگر هر يک از اين برآيه های بزرگ تاريخی وجود نمی داشت، فرهنگ انسانی به گونه ای که ما امروز می شناسيم نيز، نمی توانست شکل گيرد.

 در بخش های پيش، به اهميت حافظه و آگاهی و ذهن پرداختيم. ذهن انسان را بايد شگفت ترين برآيه هستی دانست زيرا که برآيش آن، انسان را در جايگاهی خداگونه نهاده است و توانايی های بزرگی مانند؛ پنداشتن و انگاشتن را بدو داده است. اين که جانوری بتواند پرتوی از جهان را در ذهن خود پديد آورد و هرگاه که بخواند، آن را در دسترسِ چشم درون خود بگذارد، پديده ای ست که آسان از اين نمی توان گذشت. اين چگونگی، انسان را در تقسيم بندی زمان به گذشته و اکنون و آينده، توانمند می کند و توانايی بهره وری از گذشته، در راستای برنامه ريزی برای آينده را در ذهن او پديد می آورد. ديگر جانوران، تنها آنچه را که در ديدرس خود دارند، می توانند ببينند و بدان واکنش نشان دهند. اما انسان با بياد آوردن نماد درونی هر چه را که ديده است، می تواند بدان بينديشد و آن را در ذهن خود ورانداز کند و درباره کاربردهای آن گمانه زنی کند. اين توانايی، بنياد همه آفرينش های انسان است. آفرينش، ريشه در بررسی و شناختِ پيوندِ پديده های جهان با يکديگر دارد. برای نمونه، هنگامی که انسان پيوند ميان بخار آب و حرکت را کشف کرد، توانست ماشين بخار را بسازد. شناسايی رفتار پديده های طبيعی، پيوند آن ها را با يگديگر آشکار می کند و به آفرينش ابزارهای تازه کشيده می شود. اين چگونگی، همچنين با رمزگشايی و راز زدايی از پديده های جهان، هراس انسان از آن ها را از ميان می برد و ارزش آن ها را در رده بندی ذهنی انسان به موادِ خام ِ ابزاری فرومی کاهد، يعنی که جايگاه متافيزيکی برخی از چيزها را در ذهن ما از آسمان به زمين می آورد و در رديف پديده های فيزيکی رده بندی می کند.۱

 

ذهن انسان نمادِ يکراست جهان بيرونی نيست، زيرا که نمادها و نشانه هايی را که از بيرون می گيرد، در پرتو نيازهای خود با آرزوها، آرمان ها و خواهش هايش در می آميزد و جهانی درونی و فردی می سازد که همراستا با روياهای اوست. دانش جهان درونی انسان، در پرتو چراغ آگاهی، او را در پنداشتن و انگاشتن توانمند می کند و سبب می شود که وی بتواند به پديدارهای جهان، بدون آنکه آن ها را در ديدرس خود داشته باشد، بنگرد. اين توان، انديشيدن را شدنی کرده است. ذهن و زبان، زمينه های زيستی انديشه اند. از اينرو، انديشيدن، پنداشتن، انگاشتن، خيال پروری و رويا پردازی ويژه انسان است و بنياد هرگونه آفرينش و سازش.

 

اگرچه پنداره ها، انگاره ها و روياهای آدمی گوناگون و رنگارنگ اند، اما همه در راستای ماندگاری ژنتيک انسان در جهان پديد می آيند. انسان را دو گونه روياست؛ نخست روياهای فردی که ريشه در نيازهای تن و جان او دارند و ديگر روياهای همگانی که ريشه در آرمان ها و آرزوهای قومی و ملی او دارند. نمونه ای از روياهای فردی، آرزوی داشتن زندگی دراز و شاد و آزاد و توانايی رسيدن به خواسته های خويش است. اين خواسته ها در هر دوران شکل ويژه ای می گيرند. آرزوهای همگانی فرد را، آموزش و پرورش و نهادهای رويا پردازی فرهنگ او شکل می دهند. اين نهادها؛ دين، تمدن، ايدئولوژی و حکومت از راه رسانه های همگانی هستند.۲

 

انسان تنها زينده پندارمند و انگره گر و رويا پرداز است. پنداره ها و انگاره ها و روياهای آدمی را بايد بنياد همه ساخت و سازهای او در جهان دانست. هر شاهکار شگفت آور، ريشه در رويای آفريننده آن دارد. هر ساختمان، هر نقاشی، هر دارو، هر دستگاه، هر انديشه، هر شعر و هرآنچه از آغاز پيدايش فرهنگ و تمدن انسانی تا کنون برروی زمين پديد آمده است. پنداشتن و انگاشتن و رويا پردازی، بزرگترين کار ذهن انسان است. ذهن انسان، کارگاه خيالپروری و رويا پردازی اوست، تنها جايی که در آن پيوند ميان پديدارهای جهان آشکار می شود و انسان را درشناسايی اين پيوندها و درهم بافی آن ها در راستای آفرييندگی توانمند می کند. اين چگونگی سبب شده است که اين جانور بتواند بسی بيش از همه گياهان و جانوران ديگر در زيستبوم خود دست ببرد و آن را چون جامه ای درخورِ زيست خود بسازد. چنين است که اکنون هر سنگ و سنگواره و فلز ِسخت، در دستانش نرم و خمش پذير شده است و انسان می تواند جاده های خود را از دل کوه و دريا گذر دهد.

 

سازه های انسان، همه برای آسان کردن زندگی او در گيتی در راستای ماندگاری نسل اوست. از اينرو، همه کوشش های انسان، ارزشداورانه و جهت دارند. نيک و بد وی نيز، در پرتو سازگاری و ماندگاری او در جهان معنادار است. اگر از جايگاه فرازيستی به جهان بنگريم، نيک و بد پيوندی الاکلنگی با يکدگر دارند، يعنی که هرآنچه برای انسان بد پنداشته می شود، می تواند بازتاب نيکی بر يک يا چند پديده ديگر در جهان داشته باشد. اگر مرگ برای انسان رويداد ناخوشايندی ست، اما لاشه بی جان او می تواند جانوری را سير کند و يا کودِ سودمندی برای درختی باشد. لباس های او می تواند برهنه ای را بپوشاند و جای خالی اش را در خانه و کار، فرد ديگری پر کند. پس نيک و بد، راست و ناراست و تاريک و روشن، تنها از چشم انداز سود و زيان انسان معنا دارند.۳

 

پژوهش های باستان شناسیِ رفتاری و روانشناسی برآيشی نشان داده اند که توانايی های پنداشتن و انگاشتن نزديک به ۵۰ هزار سال پيش به فهرست توانايی های برآيشی ذهن انسان افزوده شده اند. فسيل های مانده از دو ميليون سال پيش گويای آن اند که شاخه ای از نژاد ميمون های انسان- نما بنام هوموهابيليس (Homo habilis)، توانايی پنداشتن و پيش بينی آينده را داشته است. ويژگی اين ميمون ابزار سازی بوده است. ساتورهای سنگی، تقه های چکشی و سيخ های کاردی و بُران اين ميمون، نشان از آگاهی او از پيوندِ سختی و بُرايی در ساختن ابزار کشتن و جداکردن گوشت از استخوان دارد. ابزارگری نشانه توانايی پنداشتن آينده است، زيرا که ابزار ساز، دستکار خود را با چشمداشت به کارکرد آن می سازد و می داند که آن ابزار به چه کار خواهد آمد. ديگر آن که چون ابزارساز می داند که چيزی را که می سازد در کجا و چگونه بکار می رود، پس پنداره ذهنی ای از جايی که در گذشته ديده است، بايد داشته باشد.۴

 

بررسی فسيل های هزاره های کهن نشان می دهد که ميمون های انسان- نما، برای بيش از يک و نيم ميليون سال، ابزارهای همگونی می ساختند. اما از سيصد هزار سال پيش به اين سو که حجم مغز انسان اندک اندک رو به افزايش نهاد، تکنولوژی ابزارگری نيز، پيچيده تر شد. پيش تر همه ابزارها، اندی کاراتر و بُراتر از چنگ و دندان و دستان انسان بودند. اما از سيصد هزار سال پيش به اين سو، ابزارهايی ساخته شده اند که توانايی دستبرد در زيستبوم را داشته اند. نمونه اين ابزارها، سيخ و سيخونک و ميخ و بيل و کلنگ و چنگال و چنگک است. آنچه اين چگونگی را ممکن کرده است، توانايی پنداشتن و گمانه زنی انسان درباره شيوه انديشيديدن ديگران است. اين نکته که کسی بتواند آنچه را در ذهن ديگری می گذرد، با توجه به شناختی که از او دارد، بپندارد، بزرگترين دستاورد برآيشی ذهن انسان است که از او روانشناسی طبيعی می سازد. هرفرد در خيال خود، نقشه ای از چگونگی کارکرد ذهن دوستان و آشنايان و کسانی را که می شناسد، دارد و بربنياد آن نقشه، به رفت و آمد و نشست و برخاست با آنان می پردازد. هرچه شناخت انسان از ديگری بيشتر و حقيقی تر باشد، توانايی گمانه زنی درباره شيوه کارکرد ذهن او و پيش بينی کردن رفتارها، کردارها و واکنش های او آسانتر می شود. ذهن خوانی لگاريتمی بسيار پيچيده دارد و شيوه ای از شناخت شخصيت است. اين چگونگی ابزاری برآيشی برای داد و ستد بی خشونت و روشمند با ديگران است.6

 

ذهن ناشناخته، می تواند ذهنی خطرناک و آسيب رسان باشد. چنين است که گرايش به شناسايی، هميشه در پی هر آشنايی می آيد. هدف از شناسايی ديگری، آموختن راه و روش چگونه سرکردن با اوست. شناخت، ترس از بيگانگی را می زدايد و ما را در چاره انديشی در برابر زيان ها و آسيب های گرفت و داد با ديگران توانمند می کند. البته هرچه شناخت ما از کسی بيشتر باشد، زمينه بهره کشی از او نيز می تواند افزايش يابد. گرايش به بهره کشی از ديگران در جانوران، زمينه ژنتيک دارد و هرجا که اين زمينه بتواند خود را نشان دهد، با شتاب شگفت آوری بروز می کند و اگر کسی جلوی آن را نگيرد و يا نيروهای بازدارنده ای در کار نباشند، بهره کشی و بيگاری گرفتن، بسيار زود فراگير و نهادينه می شود. چنين است که روند طبيعی در رويدادهای اجتماعی، روندی جنگلی و جانوری ست که در آن، زور تنها حقيقت راستين است و همه راه ها و رسم ها را در راستای نشان دادن حقانيت خود و به کرسی نشاندن مشروعيتِ زورمندان نهادينه می کند و طبيعی جلوه می دهد.

 

ذهن انسان از پنجاه هزار سال پيش به اين سو، توانايی درک و دريافت نمادين يافته است. از آن پس انسان می تواند خطی و يا نقشی را نماد چيزی بداند و يا بخواند. علايم راهنمايی و رانندگی، نمونه های خوبی از اين زبان نمادين هستند. اين که ذهن ما با ديدن چند خط ساده ما را بياد چيزی می اندازد و يا راهی يا چاهی را بما نشان می دهد، يکی از شگفتی های بزرگ مغز انسان است. اين توانايی به پيدايش زبان سمبوليک کشيده شده است که زمينه ی بنيادين نوآوری در دانش و هنر است زيرا که فرآيند شناسايی پيوند ميان پديده های جهان را آسان می کند. نگاره ها و نقاشی های ساده روی غارهای کهن نشان می دهند که انسان در سی هزار سال پيش، توانايی نمادنمايی و نمادشناسی داشته است. مجسمه های شيرمردان غار استادل در آلمان که نزديک به سی هزار سال پيش، از عاج فيل تراشيده شده اند، شکل مردانی با سرهايی چون شيردارند. اين وانهادهای تاريخی نشان می دهند که پديدآورندگان آن ها، توانايی پنداشتن انسانی با زور شير را داشته بوده اند.6

 

رويداد بزرگ ديگر در گستره پنداشتن و انگاشتن و رويا پردازی از پنجاه هزار سال پيش به اين سو، آگاهی انسان از روان گردانی با کاربرد گياهان روانگردان و يا چرخيدن بدور خود و رقص است. البته مستی ناشی از ميخواری، رفتاری ست که بسياری از ميمون های گرمسيری، بسی پيش از برآيش انسان برروی زمين با آن آشنا بوده اند. هم امروز نيز، هنگامی که در نخلستان های کشور گينه در آفريقا، شهدِ چگيده ی خرما براثر تابش آفتاب تخمير می شود و به شراب رو می گرداند، ميمون های شرابخوار، شبانه پيش از آن که شرابگيران جنگلی بيايند و شرابگينه های طبيعی شراب ناب خرما را خالی کنند، خود را به آن شرابگينه ها می رسانند و گلويی از آن شراب شيرين، تر می کنند. البته می توان گفت که ای بسا مستی ميمون ها، بازتاب ناخواسته رفتار هميشگی آنان در يافتن و خوردن و نوشيدن است. آن ها شهد تخمير شده خرما را برای مزه شيرين و ارزش خوراکی اش می نوشند و نه برای مستی پيايند آن. اما انسان، روان گردانی را برای خوشداشت خود و رهيدن از سنگينی اندوه زای يکنواختی هستی می خواهد. اگر ميمون شراب خرما را برای شيرينی آن می خورد و مستی را پسايند ناخوشايند آن می داند، مرادِ انسان از شراب، مستی آن است. از آنروست که وی شرابِ تلخ ِ مردافکن می خواهد و گاه برای رسيدن به اوجی پرّان، زهرآگين ترين داروهای روان گردان را از راه رگ در خون خود می ريزد. 7

 

آگاهی از روان گردانی با سه شيوه ای که نام بردم و توان دستگاری در نگرش و عواطف انسان، ای بسا که زمينه ساز پيدايش دين و شعبده بازی و جادوگری و مريد و مراد سازی در جهان شده است و به پيدايش گفتمان هايی چون تقدّس، فّره ايزدی، آسمانی، نورانی، کتايونی، افلاکی وآنجهانی راه برده است. البته چون باورهای انسانی هيچ گونه فسيلی از خود بجا نمی گذارند، هيچ نشان تاريخی برای پژوهش درباره اين چگونگی نمی توان يافت. برخی از برآيش شناسان برآنند که برآيشِ توانایِی پنداشتن و انگاشتن در پنجاه هزار سال پيش، شيوه نگرش انسان مدرن را چنان دگرگون کرد که می توان و بايد او را از انسان پيش از آن جدا پنداشت. اين انسان توانايی حسابگری و مدارا با همگونان خود را دارد و می تواند با گمانه زنی درباره شيوه انديشيدن انسان های ديگر، با آنان کنار بيايد و راهی جز ستيز برگزيند.

 

استيون ميتن، باستان شناس بزرگ انگليسی از راه بررسی آثار هنری بجا مانده در غارهای باستانی روزگاران کهن، نشان داده است که در پنجاه هزار سال پيش، بناگهان موج بزرگی از گرايش به هنر، با نقاشی برروی ديوارهای غارها پديد آمد که او آن را "انفجار نمادين" (Symbolic Explosion) ناميده است. ميتن برآن است که اين چگونگی بازتاب توانِ درک عاطفی انسان از هستی ست. درکی که از همان پنجاه هزار سال پيش در انسان پديد آمده است و سبب خيزش سونامی فرهنگی بزرگی بنام ادبيات و هنر شده است.8

 

توانايی کاربرد نماد، پيشايند برآيش زبان بوده است. اين که انسان بتواند با خطی و يا رنگی، ديگران را از نکته ای آگاه کند، اوجی در رسيدن به ايجاز در داد و ستد انديشه و خيال است. برای نمونه، هنگامی که نقش جمجمه ای استخوانی برنگ قرمز، نماد خطر می شود و ما را از وجود خطر مرگ آگاه می کند و يا تابلوی شکلک ساده کودکی در کنار خيابان، رانندگان را از وجود کودکستانی و يا دبستانی آگاه می کند، ذهن انسان با کاربرد پيشداشت های خود، در اندک زمان به معنای آن نمادها پی می برد. اين پيشداشت ها بخشی از دانش اجتماعی ست. به اين معنا که اگر کسی نداند که کودکستان کجاست و اتوموبيل چيست و چگونه می تواند در هنگام برخورد با انسان او را با خطر مرگ روبرو کند، پيام آن نماد را در نخواهد يافت.

 

نمادگرايی و کاربرد آن، انسان را در شناسايی پيوند های پديدارهای جهان توانمندتر کرده است و در پرتو کارکرد حافظه، آگاهی، ذهن و زبان، انسان را از همه زيندگان ديگر در دستکاری زيستبوم خود و دگرگون کردن آن، توانا کرده است. اکنون اين جانور ميانگين- تن که می بايست در دشت های سبزدره و جلگه های آبسال به فراوردن خوراک و نوشاکِ خود سرگرم باشد و در پی شکارِ جانوران خوشگوشت و يافتن دانه ها و ميوه های تازه باشد، سر از شهرهای بزرگ با آسمانخراش های کيهانسا در آورده است و توان از جا برکندن کوه ها و جابجا کردن رودها و خشکاندن مرداب ها را يافته است و با پرنده سانان غول پيکرِ آهنين در اندک زمانی از اينسوی زمين به آنسو می رود و جهانی مجازی را به موازات جهان حقيقی ساخته است که در آن می تواند نابوده را پديد آورد و ناممکن را ممکن سازد و محدوديت های زمينی و زمانی و مکانی و اجتماعی و اخلاقی و را کنار زند و هر آنگونه که خوش می دارد در جهان مجازی اينترنتی به رويا چرانی بپردازد.

 

توانايی های انسان صنعتی کنونی که او را در جايگاه خدا نشانده است و بر هرکار توانا کرده است، همه در بيست هزار سال گذشته پديد آمده اند. ريشه همه اين توانايی ها را بايد در زمينه های زيستی حافظه، آگاهی، ذهن و زبان جستجو کرد. چنين است که می گويم، فرهنگ، بنيادی طبيعی دارد و طبيعت انسان زمينه ای فرهنگی. اين چگونگی يعنی فرهنگی بودن طبيعت، گرفتاری های بزرگی را برای انسان فراهم آورده است. يکی از اين گرفتاری ها اين است روندهای برآيشی و طبيعی، بسيار کُند هستند و گاه برآيش پديده ای به ميليون ها سال نياز دارد. اما روندها و رويدادهای فرهنگی در چند دهه شکل می گيرند و جا می افتند. اين رويدادهای چند دهه ای هرگز نمی توانند با رويدادهای برآيشی هزاران ساله، همپايی کنند.

 

گفتيم که تن و جان انسان برای زندگی صنعتی شهری پديد نيامده است. زندگی شتابناک و پر جنب و جوش شهری با ساختار روانی انسانی که بيش از هزاران سال در رويدشت های فراخ در کناره و کرانه رودها و درياها شکل گرفته است، همساز نيست. اگرچه اکنون انسان در زيستبومی خودساخته با زيست- ابزارهايی هدفمند می زيد، اما ساختار عاطفی او در پرتو هزاران سال جنگل زيستی و خيزوگريز هماره از دست جانوران درنده و گزنده و کُشنده ساخته شده است و توانايی و کشش همه رويه ها و سويه ها و گرفتاری های زندگی صنعتی را ندارد. يکی از بازتاب های اين ناهمايندی، ناتوانی انسان از همزيستی مهرآميز و نوعدوستانه است. اين ناتوانی، ناامنی، ستيز، جنگ، آوارگی، بی خانمانی، تهيدستی و نابسامانی های فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی بسيار را در جهان دامن زده است.

 

اگر جايگاه کنونی انسان در گذار او از جنگل زيستی به شهر نشينی را گامی از راهی دراز بپنداريم، آنگاه نخواهيم توانست که درباره نيک و بد اين گذار به داوری بنشينيم. هنوز زمان چندانی از شهرنشينی انسان، بويژه شهرنشينی مدرن نگذشته است که بتوان درباره آن ارزشداوری کرد. چندی از مردم شناسان و زيستبوم گرايان برآنند که توان غول آسای انسان کنونی، زيان بزرگی برای زمين و زمينيان خواهد داشت. اين جانور در سايه دستاوردهای صنعتی خود در دوسده گذشته، با آن که می توانست، امکان بهزيستی خود را افزايش دهد و افسردگی و اندوه و درد و نادانی و جنگ و ستيزهای دينی و قومی و قبيله ای و فرهنگی و ملی و جنسی را نابود کند، امکان نابودی هستی را چند برابر کرده است. شايد اين نگرش در بستری از بدبينی شگل گرفته شده باشد، زيرا که دستاوردهای شگفت انسان در گذشته نزديک او، گوشه های درخشانی نيز داشته است. رسيدن انسان به انديشه دموکراسی، حقوق بشر، برابری های اجتماعی و اقتصادی و پذيرش درست بودن آن ها و نيز ارزشمند پنداشتن جان انسان و کاهش ژرف شمار کشتار در جهان کنونی نسبت به سده گذشته، همه می توانند، گواه خوشبين بودن به انسان کنونی باشند.

 

آنچه آشکار است اين است که اگرچه انسان پنداره گر و انگارنده می تواند با افسانه پردازی، خدايان و دين ها و دام های گوناگون برای خود بسازد، اما همان پندار ورزی و خيال پروری او سبب می شود که هرگز نتواند در دام هيچ دام محدودينی بماند.
 

یادداشت ها:

======

1. نمونه ای از اين چگونگی اين است که، پيش از شناسايی نفت و پالايش آن، هرجا که نشتِ چاه نفت برروی زمين می توانست، آتش جاودانه ای را پايدار بدارد، آن مکان مقدس پنداشته می شد و مردم آتشگاهی دورادور آن می ساختند. پس از شناسايی نفت و پالايش آن، نفت جايگاه متافيزيکی خود را از دست داد و بعنوان ماده ای کانی شناسايی و رده بندی شد.

 

2. اين سخن بمعنای کوشش در ماندگار کردن انسان بمعنای عام آن نيست، بلکه هرتن بعنوان يکانی خودمدار و خودشيفته، در پی استوار کردن پايه های زيستی خود در جهان و پخش کردن ژن های خود در سراسر گيتی ست.


۳. يکی از برآيندهای اين سخن آن است که نگرش انسان در پيوند با هر پديده، خودمدارانه و ارزشداورانه است و نمی تواند در هيچ کاری، ناظر بيطرف باشد. جهت گيری انسان هماره در راستای سازگاری خود با طبيعت و ماندگاری بيشتر او در جهان است. اين نکته که علم در پی برهنه کردن حقيقت است، هنگامی درست خواهد بود که بپذيريم که حقيقتی که علم در پی دستبابی بدان و آشکار کردن آن است، حقيقتی ست که فقط برای انسان برهنه می شود.

 

4. Mithen, S. [1998]: A creative explosion? Theory of mind, language and the disembodied mind of the Upper Paleolithic, in S. Mithen (ed.), 1998, Human Creativity in Archaeology and Prehistory, London: Routledge

 

5. اهميت دستاوردهای مدرنی مانند حقوق بشر نيز در همين نکته است که اين حقوق طبيعی نيستند و ريشه در آرمان های انسانی دارند. آرمان هايی که ريشه در ذهنيت انسان شهر نشين امروزی دارد.

 

6. Hohlenstein-Stadel statuette

https://www.google.co.uk/search?q=Hohlenstein-Stadel+statuette&tbm=isch&tbo=u&

source=univ&sa=X&ei=dqZyVZKAMYPX7AbE8YO4Cg&ved=0CC4QsAQ&biw=

1920&bih=922

 

7.  برای آگاهی بيشتر در اين باره، نگاه کنيد به لينک زير:

Clottes, j. & Williams, L. (1998

http://www.academia.edu/9118138

Clottes_and_Lewis_Williams_Paleolithic_Art_and_Religion

 

8.Mithen, S. J. (1998) Creativity in human evolution and prehistory, London ; New York

Routledge, 1998

 

 

در گستره فرهنگ ـ زبان

 (بخش هفتم)

 

اين بخش از اين نوشته را پيشکش می کنم به دکتر محمدرضا باطنی زبانشناس نامدار ايرانی که روزنه ای بسوی زبانشناسی مدرن در گستره آکادميک ايران گشوده است.
 

 

ظلمات است بترس از خطر گمراهی

                                                (حافظ)

در بخش های پيش گفتيم که فرهنگِ انسان زمينه ای طبيعی دارد و طبيعت او ساختاری فرهنگی. نيز گفتيم که، حافظه،آگاهی، ذهن و زبان، چهار ستون بنيادين فرهنگ و زمينه های طبيعی آن هستند. اگر هر يک از اين برآيه های بزرگ تاريخی وجود نمی داشت، فرهنگ انسانی به گونه ای که ما امروز می شناسيم نيز، نمی توانست شکل گيرد.

زبان چيست؟ برای چه برآمده است و چه نقشی در سازگاری انسان و ماندگاری او دارد؟ زبان شناسان اين پرسش ها را با چشمداشت به کار زبان در ترابری معنا پاسخ می دهند و می گويند که زبان ابزار بردن و سپردنِ معنا از ذهنی به ذهن ديگر و يا ديگران است. از ديدگاه زبان شناسی، اين ابزار برای آسان کردن داد و ستد درزندگی اجتماعی شکل گرفته است و رسانه ای ست که همه کاربران هر زبان را بيکديگر پيوند می دهد و آنان را از انديشه های يکديگر آگاه می کند.

 

اما از چشم انداز برآيشی، زبان ابزاری سه کاره است؛ نخست رسانه ای برای پذيرش تجربه و دانش از راه حس های پنجگانه از ديگران و سپارش آنان به آيندگان. دوم ابزاری برای آسان کردن همکاری با ديگران و سوم توانی برای روان گردانی خود و ديگران.۱

 

در پيوند با نقش نخست زبان بايد گفت که زبان وسيله است نه هدف. گرايش انسان به گفتن و شنودن و خواندن و نوشتن و گوش سپردن به سخنان ديگران و درگير شدن در داستان های آنان و دلسپاری به روايت های ديگران از هستی، همه رفتارهايی برآيشی در راستای تجربه اندوزی هستند. هر تجربه تازه، گامی بسوی سازگاری با زيستبوم می تواند باشد. گزارش تجربه های ديگران، شيوه ارزان و آسانی برای يادگيری ست که با ذات تجربه جوی انسان همخوان است و زبان ابزاری برای سيرکردنِ اين گرايش ذاتی ست. درک و دانستن تجربه های ديگران، نه تنها ژرفای تجربی ما را گسترش می دهد بلکه بما نشان می دهد که تنها ما نيستيم که با ناسازگاری های زيستی دست و پنجه نرم می کنيم و گاه در می مانيم و گاه نااميد می شويم و گاه راه را از چاه نمی شناسيم و اشتباه می کنيم.2 بله، هنگامی که درد همگانی باشد، درد نيست، گونه ای تجربه همگانی ست.

 

زبان تور تجربه است. يعنی که ما با کاربرد آن، هم تجربه های زيستی خود را به ديگران نشان می دهيم و در دسترس آنان می گذاريم و هم از تجربه های آنان بهره می بريم. در چنين داد و ستدِی، هنگامی که کسی دست و يا پا ويا چشم خود را از دست می دهد، ديگران نيز می توانند با شنيدن و يا خواندن سرگذشت او و آگاهی از آنچه بروی رفته است، پرهيبی از از دست دادن دست و يا پا و يا چشم را در ذهن خود تجربه کنند و ارج گذار دست و پای خود باشند

 

گرايش انسان به تجربه اندوزی، کرداری برآيشی ست و کنجکاوی و تشنگی پايان ناپذير انسان از آموختن و ارزشمندی دانش و دانشمند در همه جوامع انسانی گويای آن است که ذهن انسان تجربه اندوزی را يکی از هدف های بنيادی خود می داند. در گذار تاريخ نيز، هميشه و در همه جا، دانستن برتر از ندانستن بوده است و همگان دانش را گنجی جاودانه می پنداشته اند. اين چگونگی در جوامع صنعتی مدرن بجايی رسيده است که دانشمندان، اکنون بجای پيامبران و کاهنان نشسته اند و مردم برای درمانِ دردهای بی درمان نمای اجتماعی چشم به آنان می دوزند. داستان نويسی، نقالی، خاطره نويسی، سفرنامه خوانی، روايتگری و نمايش های سينمايی و تلويزيونی و تئاتری، همه برپايه کششِ اين کردار شکل گرفته اند. اين چگونگی می تواند ما را با تجربه ديگران در گذارِ تاريخ آشنا کند و تجربه همه پيشينيان را در دسترس ما قرار دهد. اهميت آنچه ميراث فرهنگی خوانده می شود، در ارزش تجربی آن وانهادهاست. ارج گذاری به اين ميراث سبب می شود که انسان در هر دوره ناگزير از پيگردی رازهايی که گذشتگان برای او آشکار کرده اند، نباشد و دنباله کار را از آنجا که آنان رها کرده اند، بگيرد. اين چگونگی نسل انسان را بمعنای عام آن در جهان جاودانه کرده است زيرا که هر انديشمند نوآوری با آگاهی از دستاوردهای علمی پيشين، چيزی به دانش بشری می افزايد و آن را به نسل پس از خود می سپارد. فرهنگ شناسان اين روند را سازگاری فزاينده فرهنگی ناميده اند.3

 

نقش دوم زبان از ديدگاه برآيشی، آسان کردن همکاری با ديگران و شتاب بخشيدن به داد و ستد اجتماعی انسان است. انسان در زمانی از تاريخ برآيشی خود در يکصد هزار سال گذشته، توانايی يادگيری با ديدن را آموخت. اين توانايی يکی از بازتاب های توانِ پنداشتن و انگاشتن است. اين که انسان بتواند با ديدن کاری، آن را بياموزد، بنياد بيولوژيک زيادی می خواهد و مکانيزم کارکردِ آن بسيار پيچيده و شگفت انگيز است. اين توانايی به يکباره آموختن را آسان کرد و سپارشِ دستاوردها و آموزه های فنی از ذهنی به ذهن ديگر را ممکن ساخت. فسيل های بجامانده از نزديک به دوميليون سال پيش، نشان می دهند که نيای تن- فرازِ انسان يعنی هوموارکتوس (Homo-erectus)، توانايی اين گونه يادگيری را داشته است. اين جانورِ فن آموز، زينده ای اجتماعی و ابزارگر بود و با پی بردن به سودمندی آتش، فناوری پخت گوشت را برای نخستين بار در جهانِ جانوران بنياد نهاد. ساتور سنگی را اين ميمون ساخت. پس از آن، ميمون ديگری بنام نياندرتال (Neanderthal)، که نيای نزديکترِانسان کنونی ست، از سيصد هزار سال پيش تا ِيکصدهزار سال گذشته برروی زمين به همين شيوه می زيست.

آموزه های گام بگام اين ميمون ها از راه نگاه کردن به شيوه های زيستیِ يکديگر و آموختن از آن ها، سازگاری آنان با زيستبومشان را افزايش داد. بکار بردن آموزه های پيشينيان و بهنمودن آن ها و سپارش آن ها به نسل های آينده، اندک، اندک راه زندگی شاخه ای از ميمون ها يعنی انسان را دگرگون کرد. اگرچه يادگيری با نگاه کردن می تواند فنی را بسيار زود در ميان جانورانی که توانايی اين گونه يادگيری را دارند، فراگير کند، اما اين شيوه آموزشی، تنش زا نيز هست. برای نمونه، اين که کسی با نگاه کردن به دست ديگری ماهيگيری بياموزد، می تواند در اندک زمان، شمار ماهيگيران درکناره رود و يا کرانه دريا را چنان افزايش دهد که ميدان را برای همه ماهيگيران تنگ کند و رودها را از ماهی تهی. يادگيری با چشم سبب می شود که همگان بتوانند، فنون ساده را با نگاه کردن بياموزند. از اينرو، فراگيریِ اين چنينی را دزدی ديدگانی (Visual Theft) خوانده اند.۴ اين که کسی روزها در جنگل با تلاشِ توانفرسا کندوی عسلی بيابد و کسی ديگر روزی او را نهانی تا پای آن کندو دنبال کند و چندی پس از آن، دزدانه آن کندو را از عسل خالی کند، غارت دستاوردِ يابنده آن کندوست و می تواند به ستيزميان آندو تن کشيده شود. هم نيز اين که دستکار صنعتی کسی را ديگری کپی کند و بکار گيرد، می تواند ناراست و غيراخلاقی پنداشته شود و به ستيز کشيده شود. چاره اين کار آن است که يا دستاوردهای نوآورانه اين چنينی در دايره تنگ خانواده، قوم، قبيله بماند و به ديگر جاها راه نبرد و يا ابزاری برای داد و ستد همگانی و جهانی دستاوردهای انسان پديد آيد. چنين می نمايد که برآيش زبان در بزنگاهی از تاريخ برآيشی انسان در صدهزار سال گذشته، او را در برگزيدن راه دوم توانمند کرده است.

 

زبان ابزاری برای چاره يابی در پيش گيری از دزديدن دستاورهای نوآوران با قرارداد و قانون است. ابزاری که گفتمان "قرارداد" را ممکن کرده است. نماد امروزی اين چگونگی، قانون کپی رايت است. اين گونه است که نوآوران و صنعتگران در گذار تاريخ، توانسته اند با همکاری يکديگر جهانی را بسازند که بسياری از محدوديت های طبيعی زندگی انسان را از ميان برداشته است. اين گونه است که کمانساز، در برهه ای از تاريخ، با تيرساز کنار آمده است تا تيروکمان ساخته شود. يا همکاری مهندسان و پزشکان به پيدايش مهندسی پزشکی راه ببرد و هزاران دستگاه سودمند برای درمان بيماری های انسان ساخته شود. اين همه، بدون برآيش زبان ممکن نمی بود. اگرچه آن دو ميمون که از آن ها نام بردم، توانايی يادگيری با نگاه کردن را داشتند و فوت و فن بيرون کشيدن موران و موريانه ها را از لانه هايشان را با کاربرد ابزار می دانستند، اما با آنهمه، فناوری آن ها در دورانی که برروی زمين می زيستند، همانند و دگرگون ناپذير بود. هوموارکتوس ها برای صد ميليون سال بر روی زمين زندگی يکنواخت و همگونی داشتند. يعنی که در بيش از چهل هزار نسل، هيچگونه نوآوری از آن ها ديده نشد و ابزار تازه ای پديد نيامد. زبان ابزار ژن های انسان برای آسان کردن زندگی اجتماعی او و راندن وی بسوی آشناِيی با ديگران و همکاری با آنان است. اين ابزار سبب می شود که او با اين ابزار، برديگر جانوران در بهره وری از فراوارده های زيستبومی خود پيشی بگيرد و زيستبومش را بدلخواه خود در راستای ماندگاری بيشتر نسل خود در جهان سازگار کند.

 

با پيدايش زبان، انسان آغازين از دويست هزار سال پيش به اين سو، اندک، اندک با ساختن ابزارهای سفر مانند نعل، پالان، تَنگ، تُنگِ آب، سبو، خورجين، جوال، کجاوه، بالاپوش، قايق و سپس تر، چرخ، گاری و درشکه، قايق، کشتی، اتومبيل، ترن و هواپيما، در گوشه و کنار جهان پخش شده است و هرجای زمين که زيست پذير بوده است را گرفته است. اين چگونگی ريشه در انفجار اطلاعات و نوآروی ناشی از هم انديشی و همکاری در پرتو زبان دارد. تا پيش از آن، انسان نيز چون جانوران ديگر، ناگزير از سازگار کردن شيوه زيستی خود با زيستبومش بود. اما از هنگامی که انسان توانايی دستبرد در زيستبوم خود را يافت، توانست هر زمينی که می يافت را برای زيستن آماده کند. چنين شد که زيستن هم در بيابان های خشک و سوزانِ سومالی ميسر شد، هم بربام ِبلندی های کوهنده ی تبت و هم در سيبری و آلاسکا. اين گونه، انسان توانست با دستيابی به صنعت، جنگل ها را از گياهان بروبد و جانوران را از آنجا رم دهد و کوه ها را قاچ کند و راه ها و کانال ها و تونل ها را از آن ها گذر دهد و بيابان را با کندن قنات و چاه های عميق، آبياری و کشت پذير کند و رودها را بسوی سدها بسُراند و جانوران را از شهرها و زيستگاه های خود برماند و فرماندار جهان شود و خود را همه کاره آن بداند!

 

زبان همچنين تور انسان گيری ست. ابزار بسيار پُرتوان و خطرناکی که با آن می توان به روان گردانی ديگران پرداخت و آنان را با آن بدام انداخت و قانع و مجاب و اسير کرد و از آن ها بهره کشيد. البته ديگران نيز می توانند با ما چنان رفتاری داشته باشند. در گذار تاريخ، از مردان و زنانی که با افسون زبان، ذهن ديگران را می ربودند و آنان را بکار می گرفتند، به نيکی و با عنوان هايی چون؛ پيامبر، راهبر، مراد، فيلسوف و سُکاندار حقيقت ياد شده است. آورده اند که لقمان با سخنان نيکو و حکيمانه خود شهره آفاق شد و داود با مزاميز افسونبار خويش، دل و دين از همگان می ربود و محمد، پيامبر اسلام، سخنان خود را آيه های آسمانی می خواند و کتاب خود را خواندنی نام نهاده است. وی آن سخنان را چنان کاری کارستانی و استوار می دانست که ديگران را به هماوردی با خود در آوردن سخنانی آنچنانی فرامی خواند. در دين عيسوی نيز داستان برج بابل در انجيل، گويای اهميتِ زبان برای انسان و نقش آن در همکاری و پيشبرد آرمان های اوست. براساس آن افسانه، سرنشينان کشتی نوح، پس از آرام شدن ِ آسمان و زمين در سومر (شنار)، سکنا گزيدند و چون همگی به يک زبان سخن می گفتند، برآن شدند تا با همکاری يکديگر برجی از زمين تا ثريا بسازند تا انسان بتواند با بالا رفتن از آن، خود را به عرش خدا برساند. اما خداوند با ديدن آن برج، از گستاخی شهروندان بابلی که آهنگ نزديک شدن بدو را داشتند، خشمگين شد و آنان را در گوشه و کنار جهان پراکند و به هرگروه زبانی ويژه داد تا ديگربار هرگز زبان يکديگر ندانند و نتوانند در سايه همزبانی به همدلی برسند و راهی به بارگاه آسمانی او باز کنند.6

 

افسانه های هزار و يک شب، گواه روشنی برآگاهی پيشينيان از قدرت زبان در رونگردانی ست. در اين اثر کلاسيک، شهرزاد، هر شب با افسونِ زبان، ذهن پادشاه را درگير می کند و او را از فرمان کشتن شهرزاد باز می دارد. کارايی نيروی زبان چنان است که هيچ فرهنگی کاربرد زبان را در گستره همگانی آزاد نمی گذارد. هميشه در همه جا خوشه ای از واژگان و شيوه ای از بيان و شکلی از زبان، ناراست، ناخوشايند و يا ناهمايند با زمان و مکان پنداشته می شود. سانسورِ زبان در آن گستره، به بهانه های اخلاق، دين، قانون، امنيت و هنجارهای همگانی بکار می رود. اين چگونگی از آنروست که زبان کليد دستکاری روان است و با آن می توان حالت عاطفی خود و ديگران را دگرگون و بازآرايی کرد. فراتر از آن، با دگرگون کردن چشم انداز کسی با زبان، می توان شيوه انديشيدن و رفتارها و کردارهای او را – بدون بازکردن مغز او و دستبرد در آن - بازسازی کرد.

 

زبان را می توان با دستگاه کنترل از راه دور – ريموت - همانند دانست زيرا که سخنگو، گوينده و يا زبان آور می تواند با چرخش زبان، بی هيچ نزديکی و گاه از راه دور با تلفن، راديو و دستگاه های گفت و شنود، شنونده خود را شاد و يا غمگين کند، بخنداند، بگرياند، بترساند، بچزاند، بنوازد و يا به زندگی اميدوار کند. چرب زبانی، شيرين زبانی، تلخ زبانی، زخم زبان و گفتمان های اين چنينی، همه گويای بازتاب شيوه کاربردِ زبان بر ساختار عاطفی انسان است.

 

توان نويسنده در زبان از گوينده نيز فراتر می رود و بُردارِ زمانی را نيز در می نوردد و گاه هزاران سال پس از مرگ خود کسی يا کسانی را بکاری و يا کارهايی وامی دارد. نويسندگان، فيلسوفان و پيامبران و شاعران و تاريخ نگاران نمونه های خوبی از از اين کسان اند. اين که کسی با سخن پيامبری، هزاران سال پس از مرگ او بشور آيد و بدلخواه خود کمربند انفجاری برکمر خود ببندد و با آرامش به مسجدی، ميخانه ای و يا ميدانی در ميان مردم برود و خود و ديگران را به آتش بکشد، يکی از بازتاب های زيانمند و خطرناک قدرت زبان در دگرگون کردن شيوه انديشيدن ديگران و بازآرايی ذهن آن هاست. چنين کاری هرگز بدون زبان شدنی نمی توانست باشد. نيز اين که کسی با نوشتن و يا خواندن شعری دلتنگی خود را چاره کند و دست از شکوه بردارد، يکی از شگفتی های جهان برآيشی ست. در توان نيروی زبان در دگرگون سازی چشم اندازانسان و رفتارها و کردارهای او همين بس که گفتار درمانی بويژه سی بی تی (CBT)، امروز سرآمدِ همه شيوه های روان درمانی پنداشته می شود7.

 

يکی از ويژگی های زبان اين است که هرچه تراکم جمعيت در سرزمينی بيشتر باشد، زبان های بيشتری در آن سرزمين يافت می شود. نمونه ای از اين سرزمين ها جزيره پاپوای گينه نو در اقيانوس آرام است که با داشتن هفت ميليون جمعيت، دارای هزار زبان است. زبان شناسان شمار زبان های زنده جهان را نزديک به هشت هزار برآورد کرده اند. کشور هندوستان، نمونه ديگری ست که دارای ۴۲۵ زبان زنده است. برآيش شناسان اين چگونگی را ناشی ازخوی قبيله ای انسان می دانند. زندگی قبيله ای در سرزمين های آبسال و کشت پرور، رقابت بر سر دسترسی به آب و خاک و ديگر سازه های زيستی را در ميان قبيله های همسايه دامن می زند و آنان را به ستيز با يکديگر وا می دارد. زبان، بخشی از سيستم دفاعی هر قبيله در برابر بيگانگان است تا رفت و آمد و نشست و برخاست و داد و ستد با آنان را کنترل کند و آنان را از دستبرد زدن به دانش قبيله ای باز دارد. بنياد روانشناسيکِ هر زبان به گونه ای ست که شيوه کارکرد ذهن دارنده خود را در هسته های بسته زبانی چنان پنهان می کند که تنها با آشنايی ژرف با فرهنگِ آن زبان می توان آن را دريافت. اين شيوه ترجمه پذير نيست و نمی توان آن را از زبانی به زبان ديگر برگرداند.8

 

زبان در هر حوزه ژنتيک، رازدارِ راه زندگی در زيسبتوم ويژه آن حوزه است و کليدهای رازگشايی برای سازش با آن زيستبوم را در خود و با خود دارد. من برای اين چگونگی واژه "بومبار" را پيشنهاد می کنم. بومبارِ هر زبان، باری ست که هر زيستبوم بردوش زبان می نهد تا کاربران آن زبان را از چم و خم زيستن در آن سرزمين آگاه کند. بومبار، بازتاب ويژگی های زيستبومی هر سرزمين در زبانی ست که در آن شکل گرفته است. اگرچه بومبار بيشتر زبان های جهان، امروزه با فراگير شدن شيوه زندگی غربی، در بسياری از زبان های جهان بيهوده و بی معنا می نمايند و به گوش نمی آيند و به ليست گويه های زبانزد و فولکلوريک پيوسته اند، اما هنوز هر زبان زنده سرشار از اشاره ها و رهنمودهای چگونه زيستن در زادگاه آن زبان را با خود دارد. هر زبان ابزار آگاهی رسانی به کاربران آن زبان و آيندگان آن ها درباره چگونه زيستن در زيستبومی ست که آن زبان در آن شکل گرفته است. از اينرو، هرزبان، چم و خم زندگی در زيستبوم خود را با واژگان بيشتری آشکار می کند و ادبيات گسترده تری درباره سازش بيشتر و بهتر با آن سرزمين را ميدان می دهد. برای نمونه، زبان و ادبيات بيابان زيان پُر از واژه ها و آموزه های سودمند درباره گريز از سرگشتگی در بيابان، فريبِ سراب، ارجمندی نکوداشت ِ آب، کم خوری، گزيز از آفتاب، افتادن در چاه، خطر تشنگی و همه چالش های زندگی ستيز در بيابان است. واروی اين چگونگی را در زبان وادبياتِ اسکيموها می توان يافت که گويه ها و گوشزدهايش درباره فرار از سرما و برف و يخبندان و خوشداشت خورشيد و نور و گرما و روشنايی ست.9

 

یادداشت:

======

 . 1چون در زبان فارسی، واژه "زبان"، هم نام ماهيچه ای ست که در دهان بسياری از جانوران است و هم نامِ مکانيزم پذيرش و سپارس و داد وستد اطلاعات، شايد بيشتر مردم، زبان را تنها گفتن و نوشتن بدانند و از شيوه های ديگر نمايش اطلاعات و سپارش آن مانند، زبان تن، زبان نمادين، زبان رياضی، زبان بی زبانی، زنگ ها، زبان ايما و اشاره بی خبر باشند. در روزگار ما رسانه های نمايشی و نمادنما مانند تلويزيون، اينترنت، سينما، کتاب، مجله و روزنامه، اهميت زبان تن، زبان نمادين و زبان ايما و اشاره را بيشتر کرده اند. گاه عکسی و يا کاريکاتوری می تواند بسيار گوياتر از مقاله ای و کتابی باشد و دريافت آسان آن سبب شود که کارايی بيشتری از شيوه های ديگر پيام رسانی داشته باشد. گاه خاموشی، رسانه رساترين پيام می شود. "که خاموشی به هزار زبان در سخن است" (شاملو)


2.
انسان جانوری گله زی ست و درد همگانی را بسيار آسانتر از درد فردی تاب می آورد. بررسی های روانشناسيک نشان داده است که هنگامی که درد، اندوه، بی خانمانی، نابسامانی و گرفتاری های فراگيرِناشی از جنگ، زلزله، غارت، قحطی و بيماری های واگيری مانند وبا، طاعون و ابولا، همگانی باشند، پذيرش و تاب آوردن آن ها برای انسان بسی آسانتر از پذيرش درد و اندوه فردی ست. اين چگونگی، مرگ و مير ناشی از آن بلاها را کاهش می دهد و ساختار عاطفی بلازدگان را استوارتر و دردپذيرتر می سازد.


 Cumulative Cultural Adaptations . 3

4.

 http://www.amazon.co.uk/s/ref=nb_sb_noss?url=search-alias%3Dstripbooks&field-keywords=Wired+for+Culture


5.
واژه "قرآن"، مصدر فعل "قرأ" است به معنای خواندنی، مانندِ فرقان و رجحان که مصدر هستند.


 http://www.mechon-mamre.org/p/pt/pt0111.htm#1 .6


Cognitive Behaviour Therapy
CBT.7اين شيوه درمانی که اکنون در ميانِ روانشناسان بسيار فراگيرشده است، براين انديشه استوار است که بسی بيش از بسياری از ناخوشی های روانی، بويژه افسردگی، ريشه در پيش پندارهای نادرست ما درباره خودمان و جهان دارد. برای نمونه اين که جوانی در ايران، موفقيت را برای خود با گزاره های اجتماعی کنونی بسنجد. يعنی که بايدها و نبايدهای جامعهِ بيمار کنونی را سنجه های رستگاری خود بداند. در ۱۸ سالگی گواهينامه رانندگی بگيرد. به دانشگاه برود و در فلان سال فارغ التحصيل بشود. در بهمان سال از زندگی خود ازدواج کند، کار داشته باشد، خانه و ماشين و.... داشته باشد. در همه اين دوران فرزند سودمند و زن و يا مرد کاری و درستکار و پيروز و ثروتمند باشد و با الهام از انشاهايی که در گذشته نوشته و خوانده است، علم را بهتر از ثروت بداند و اهل ادب و تقيه و تظاهر باشد، اما دروغ نگويد و خلاصه بشود انسانِ "نيست در جهانی" که در هيچ جای جهان در هيچ زمانی وجود نداشته است. افسردگی ناشی از خواهش بيجای رسيدن به قله های دست نيافتنی و ناممکن. اين گويه زبانزد در زبان فارسی که؛ مرد بايد از زير سنگ هم که شده، پول در بياورد و روزی خود و خانواده اش را فراهم کند، يکی از همين پيش پندارهای نادرست در فرهنگ کنونی ايرانی ست که می تواند زمينه سازِ بسياری از ناخوشی های مردم باورمند بدان بشود.


8.
اين پرسش که آيا همه ی هر متنی را می شود از زبانی به زبان ديگر برگرداند، پرسشی تکنيکی در حوزه معنا شناسی و ترجمه است که پرداختن به آن کار من نيست. اما آنچه در اين راستا در اينجا می توان نوشت، اين است که از چشم انداز برآيشی، زبان در بررسی نهايی، شيوه بيان سود و زيان ساختار ژن های انسان است و بخشی از ابزار سازگاری او با طبيعت در راستای ماندگاری بيشتر نسل او در جهان است. از اين چشم انداز، می توان گفت که هر زبان می تواند، بخشی از ابزار زرهی هر قوم برای پيشی گرفتن بر ديگران در نبرد بی امان زيندگان برای جاباز کردن و ساختن و ماندن باشد. البته اين چگونگی، در بيش از صدهزار سال پيش شکل گرفته است و اکنون که انسان از زندگی قبيله ای به چشم اندازی جهانی رسيده است، ناخوشايند و زيانمند و دست و پاگير می نمايد و هست.


9.
تاکنون ويژگی های زيستبومی زبان (بومبارِ زبان)، آنسان که بايد پژوهيده و بررسی نشده است. بخشی از چگونگی از آنروست که نشت فرهنگ و زبان غربی به ديگر سرزمين ها در دوسده گذشته، زبان های بومی را از کارايی انداخته است و چشم انداز ارزشی و بومباری آن ها را بحرانی کرده است.

 

 

 

 

در گستره ی فرهنگ ـ ژن و مِم

بخش هشتم

 

 

ظلمات است بترس از خطر گمراهی

     (حافظ)

در بخش های پيش گفتيم که فرهنگِ انسان زمينه ای طبيعی دارد و طبيعت او ساختاری فرهنگی. نيز گفتيم که، حافظه،آگاهی، ذهن و زبان، چهار ستون بنيادين فرهنگ و زمينه های طبيعی آن هستند. اگر هر يک از اين برآيه های بزرگ تاريخی وجود نمی داشت، فرهنگ انسانی به گونه ای که ما امروز می شناسيم نيز، نمی توانست شکل گيرد. اهميتِ هريک از اين چهار برآيه چنان است که نبود هر يک از آن ها در زندگی انسان، او را از گستره انسانيت بيرون می راند. آنان که براثر بيماری و يا ضربه مغزی حافظه خود را از دست می دهند و نه يادمانی از گذشته دارند و نه کسی را می شناسند، از جامعه کنار گذاشته می شوند و به آسايشگاه های ناکارگان فرستاده می شوند. سرگذشت کسانی که به اغما فرو می روند و آگاهی خود را از دست می دهند، از آن نيز دشوارتر است، زیرا که انسان نبودِ آگاهی را همتای مرگ می داند و از چنان کسی با عنوان هايی چون؛ "زنده بگور" و "مرده ی نفس کش" ياد می کنند. براستی نيز، زنده بودن برای انسان، يعنی آگاه بودن از هستی ست و آن کس که چنين آگاهی را ندارد، هويت اجتماعی نيز نمی تواند داشته باشد. نيز انسانی که ذهن ندارد را نمی توان انسان دانست، زيرا که ذهن، خانه حافظه و آگاهی و زبان است.

 

نداشتن زبان نيز دست کمی از نداشتن آن سه برآيه ديگر ندارد. ناشنوايان با زبان ايمايی بیانِ مقصود می نمايند و نابينايانِ ناشنوان با زبان بساوايی (لامسه). پيش تر گفتيم که هر يک از حس های پنجگانه انسان، زبان ويژه خود را دارد. برای نوزادی که حس های بينايی و شنوايی و بساوايی ندارد، زبان در حس های بويايی و چشايی شکل می گيرد. اما زبان چشايی و بويايی، زبان های درونی هستند و با آن ها نمی توان با ديگران به گرفت و داد اطلاعات پرداخت. چنين است که اين نوزادان که خوشبختانه شمارشان در جهان اندک است، به بزرگسالی نمی رسند و هرگز نمی توانند هويت اجتماعی بدست آورند.

 

جامعه شناسان دگرگونی های فرهنگی و زبانی را گواهی بر اجتماعی بودن فرهنگ و زبان و شيوه های زيستی می دانند. اما زيست شناسان آن دگرگونی ها را بازتاب تفاوت های زيستبومی می خوانند و برآنند که آنچه را جامعه شناسان ناديده می گيرند، زمينه های زيستی فرهنگ و جامعه است که انسان را در زندگی فرهنگی و اجتماعی توانمند کرده است. عنتر جانور بسيار هوشمندی ست، زيرا که می تواند با فروکردن ترکه ای در لانه موران، ده ها مورچه چسبيده به آن ترکه را از لانه بيرون بکشد و آنان را از زير لب بگذراند و زنده زنده بجود. اين چگونگی، عنتر را ترفندمندتر و فرهنگمندتر از جانوران ديگر کرده است. برای نمونه، جانوری مانند گربه، هنوز همانگونه موش شکار می کند که پيشينيان او در هزاره های پيشين. پس، عنتر جانور با هوشی ست. اما اين هوشمندی در مقايسه با گربه شگفت انگيز است. در مقايسه با انسان، اگر عنتر ميمون هوشياری می بود، بايد می توانست که گوشت لُخم بسته بندی شده را از سوپرمارکت تهيه کند، آنسان که انسان می کند. کلاغان امروزی بسيار نسبت به گذشتگان خود با فرهنگتر و زيرکترهستند زيرا که آموخته اند که بلوط و بادام را در جاده ها بگذارند تا گذر اتوموبيل ها برروی آن ها، پوسته سخت آن ها را بشکند و نوک رسانی به مغز بادام و بلوط را برايشان آسان کند. اما براستی اگر هوش، بمعنايی که انسان می شناسد، می داشتند، می بايست که می توانستند، بسته های بهداشتی مغز بادام و بلوط و دانه های روغنی ديگر را به هراندازه که می خواهند، از فروشگاه کلاغان بخرند و يا از گلاغ نت سفارش دهند و آن را دريافت کنند! چرا نمی توانند؟ زيرا که زمينه های زيستی آنچه چنان کارهايی را شدنی می کند، يعنی حافظه، آگاهی، ذهن و زبان را ندارند. از اينرو ناآگاه از آنچه در جهان شدنی ست، می باشند و ناتوان از درک و دريافت پيوند پديدهای جهان با يکديگرند. همچنين بدون داشتن زبان، توان همکاری با يکديگر را ندارند و نيز نمی توانند آموزه های خود را از نسلی به نسل ديگر بسپارند. 

 

پيش تر گفتيم که همه گياهان و جانوران، ناگزيراز زيستن در چارچوب محدوديت های طبيعی و زيستبومی خويش اند. تنها انسان است که می تواند مرز آن محدوديت ها را پس از آگاه شدن از آن ها، با نوآوری از ميان بردارد. يعنی هنگامی که می داند که نمی تواند از روی پهنای رودخانه به آنسوی بپرد، برروی آن پل می زند و زمانی که در می يابد که از پرواز ناتوان است، پله  و آسانسور و هواپيما می سازد. چهار زمينه زيستی که در اين نوشته برشمرديم، زمينه ساز توانايی انسان در دستکاری در طبيعت و زيستبوم خويش و از ميان برداشتن محدوديت ها با نوآوری و ساختن جهان در راستای نيازهای اوست.    

 

حافظه، آگاهی، ذهن و زبان، به همکاری، همزبانی و گاه همدلی انسان راه برده است و زمينه ساز پيدايش فرهنگ که اساس زندگی اجتماعی ست، شده است. زندگی فرهنگی يکی از شيوه های ممکن زيستی ست و نمی توان و نبايد آن را برتر و بهتر از شيوه های ديگر دانست. فرهنگ يکی از راه های زندگی ست؛ برآيندی از ستيزِ هماره زيندگان برای پيشی گرفتن بريکديگر در سازگاری با زيستبوم خويش در راستای ماندگاری بيشتر و بهتر برروی زمين. همه گياهان و جانوران به گوهر زيست گرا و خودکامه اند و هرگاه که روزنی برای گسترش نسل خويش در طبيعت بيابند، با همه توان خود کوشش در بيرون کردن زيندگان ديگر از چرخه هستی و ميدان طبيعت می کنند. ساختار ژنتيک هرزينده نيز، هماره در پی يافتن راهی برای پيشی گرفتن بر ديگر جانداران است. همه توانايی های زيستی، از تيزهوشی گرفته تا تيزپری و تند دوی و دلبری و چابک گريزی، همه برای فرادستی از ديگران در طبيعت برآمده است. هيچ يک از اين توانايی ها را نمی توان و نبايد نشانه "تکامل" هيچ جانداری دانست و آن زينده را برتر از ديگران پنداشت.

 

هر شيوه زيستی، نيک و بد ويژه خود را دارد. در زيست غريزی، زينده ناآگاه از بودن خود در جهان است و نيازهای خود را با کاربرد الگوهای رفتاری و کرداری ژنتيک برمی آورد. بزرگترين گرفتاری اين شيوه زيستی آن است که درآن الگوهای رفتاری و کرداری، پايدار و دگرگونی ناپذيرند و نمی توانند که همراه با دگرگونی های زيستبومی دگرگون شوند. چنين است که گياهانی که برای ماندگاری خود نياز به آب و خاک دارند، با خشک شدن زيستبوم خود نابود می شوند و در پی آن ها جانوران گياه خوار نيز در آن حوزه زيستی از ميدان طبيعت بدر می شوند. اما در چنان سرزمين هايی، گوشتخواران می توانند بسيار ماناتر و ديرپاتر از گياهخواران باشند و ای بسا که بتوانند از آن سرزمين به جای ديگری کوچ کنند. اين گرفتاری در شيوه زيستِ فرهنگی درمان پذير است زيرا جانوری مانند انسان می تواند زيستبوم خود را در راستای نيازهای زيستی خود بازسازی کند. شهر لاس واگاس نمونه خوبی از اين چگونگی ست. در آن شهر که در دل بيابانی سوزان ساخته شده است، نه تنها کسی از تشنگی نمی ميرد که آبنماهای پُرفواره و پرّانِ آن از ديگر شهرهای جهان زبانزدتر است. زندگی در قطب شمال برای اسکيموها نمونه ديگری از بازسازی زيستبوم و همساز کردنش با نيازهای زيستی انسان است. انسان جانور سردسيری نيست و اگر دانش و توانشِ زيستن در سرزمين های سردسير را نمی داشت، در سرزمين های قطبی، ساعتی بيش نمی پاييد. تنها جانوری اجتماعی و فن آور، مانند انسان می تواند در سرزمين هايی مانند بيابان های سوزان عربستان بزيد و بماند و يا فراتر از آن در گرمای سوزان و توانفرسای کشوری مانند اسرائيل، ميوه های آبداری مانند هندوانه و طالبی سمسوری کشت کند.1 البته جانوران ديگر نیز توانايی هايی دارند که انسان ندارد. پس توانايی فن آوری او را نمی توان نشانه برتری او برديگر زيندگان دانست.

 

خوبی زیستِ غريزی اين است که خالی از اندوه و افسردگی و روان پريشی و خودکشی ست. هيچ جانوری در طبيعت نه از زندگی خسته می شود و نه اندوهگين و آزرده و دلمرده و کلافه و ديوانه. همه جانوران با جهان در رودِ زمان روانند. تنها انسان است که خود را "در جهان" می پندارد و توانايی جداکردن خود را از ديگر پديدارهای هستی دارد. جانوران از بودن خود در جهان آگاه نيستند. از همين رو هيچ درک و دريافتی از درد ندارند. نيز دوری و جدايی و شکست و بيماری آنان را نگران نمی کند. اگرچه ديده شده است که گاه جانوری خود را از ستيغ کوهی به پايين پرتاب می کند، اما هرگز، هيچ جانوری دست به خودکشی نمی زند. خودکشی کاری هدفمند است و هدفداری، نيازمند به آگاهی از بودن خويش در جهان و نيز توانايی جدا کردن گذشته از اکنون و اکنون از آينده است. پس تنها انسان است که اندوهگين و بيمناک و هراسناک و نااميد می شود. تنها انسان است که می گريد و توانايی سوختن و ساختن و يا نساختن و خودکشی دارد.

 

شيوه زيست فرهنگی، شيوه تجربه و خطاست. اين شيوه می تواند فرهنگی بنيان کن را بر سرزمينی حکمفرما کند. تاريخ فرهنگ انسان پُراز سرگذشت تمدن هايی ست که روزگاری رشک جهانيان بوده اند، اما اکنون از آن ها، تنها سرستون های شکسته و ويرانه های خفته در خاک بجا مانده است. نمونه اين تمدن ها، مايا، نايا، نپتا، کهوکيا، امپراتوری خِمِر در کامبوج و تمدن باستانی ايندوراس در دره سند است. در گذارِ تاريخ، تنها شمارِ اندکی از فرهنگ هايی که می توانسته اند پابگيرند، پديد آمده اند. از فرهنگ های پديد آمده نيز، شمار زيادی نابود شده اند. هر فرهنگی که شيوه سازگاری با زيستبوم خود را به دارندگان خود نياموزد و فراتر از آن، راه های همپايی با دگرگونی های زيستبومی در فهرست آموزه هايش نباشد، اندک اندک از ميان می رود. فرهنگ های يونانی، مصری و ايرانی نمونه های خوبی از اين گونه فرهنگ ها هستند که هريک در گذشته تمدنی بزرگ را پديد آورده است، اما اکنون زندگی زبون و پُرگير و گره ای برای دارندگان خود به ارمغان می آورند و روندی رو به نابودی پی گرفته اند.2  

 

اگر فرهنگ را پديده ای برآيشی بپنداريم که در پی نيازهای زندگی اجتماعی پديد آمده است، آنگاه بايد بپذيريم که هر فرهنگ نيز مانند تورينه ژنتيکِ زيندگان از يکان هایی ساخته می شود که هريک مانند هرژن، با يکان های ديگر به رقابت می پردازد.فراتر از آن بايد پذيرفت که فرهنگ ها نيز مانند زيندگان، با يکديگر برای جا باز کردنِ بيشتر و بهتر در ستيز و نبرد هماره اند. ريچارد دوکينز، زيست شناسی انگليسی برآن است که هر فرهنگ در برگيرنده خوشه هايی از آنچه او آن را، "مم" در برابر ژن می خواند، است. هر مم، يکانِ معنايی- ارزشی فرهنگ است. گفتمانی که در برگيرنده باوری فرهنگی ست. خدا، دادگری، برابری، شادی، مهمان نوازی، مهربانی، خوشدلی، شانس، سرنوشت، هوش، پيشرفت، مهم، رستگاری و گفتمان هايی از اين دست، همه مم های فرهنگی هستند که در هر فرهنگ معنای ويژه خود را دارند و از راه آموزش و پرورش به ذهن کودکان راه می يابند. مم های فرهنگی که مانند ژن ها به ذهن او راه می يابند و درآن جا خوش می کنند، زمينه سازِ ايمان انسان می شوند و تن وجان او را بخدمت خود در می آورند. از نگرش دوکينز، مم ها نيز مانند ژن ها خوش خيم و بدخيم دارند.3  او در اين پيوند، از ممِ "خدا"، ياد می کند که از ديدگاه دوکينز، نمونه ای از مم های زيانمند است. دوکينز گفتمان خدا را ويروس ذهن می داند و پی آيندهای آن، يعنی دين، مذهب، و گردانندگان دکان های دينی و نيز کشمکش های ناشی از کلنجار و ستيز دينداران با دگرانديشان و بی دينان و انسانگرايان را زيانمند و بیهوده و هستی ستيز و خطرناک می داند.

 

نمونه ديگری از مم های زيانمند، پنداره گريزاز آميزش جنسی ست که در مذهب عيسويان کاتوليک، پنداره ای ارجمند است و نماد و نشانه والامنشی خوانده شده است. اين چگونگی از چشم انداز برآيشی چيزی در رديف خودکشی ست، زيرا که خودداری از آميزش جنسی با جنس مخالف، همه سرمايه ژنتيک فرد را به بُن بست می کشاند و پرونده آن را با مرگ وی می بندد. چنين است که از چشم انداز ژنتيک، هرآنچه انسان را به مرگ نزديک می کند، زيانمند است. از اين ديدگاه، باورهای دينی، آميزش گريزی، خود- زنی، خويش و ديگر آزاری و خود کشی، مم هايی همرديفِ ژن های خطرناکی هستند که مرگِ  زود رس و بيماری های کُشنده ای مانند سکته و سرطان و آلزايمر و فلج اعصاب می آورند. 4 

 

همانند دانستن نقش پنداره ها و انگاره های فرهنگی با ژن ها، چشم انداز تازه ای در گستره شيوه همگون سازی و ماندگاری می گشايد. پيش تر در پنداره زيست شناسان، تنها راه بازسازیِ هرزينده، همگون سازی از راه سپارش زنجيره ژن های آن زينده به نسل آينده بود. پستانداران اين سپارش را از راه آميزش جنسیِ نر و ماده و ترکيب ژن های خود برای آوردن فرزند انجام می دهند. انسان نيز چون برگی از درخت پر شاخ و برگ تيره ِ پستانداران، برای همگون سازی طبيعی و گذر کردن از رود زمان به آينده، راهی جز آميزش و آبستی و فرزند زايی ندارد.5  اکنون برآيش شناسان، فرهنگ را نيز شيوه ديگری از سپارش فرآيندهای انسان به آينده می دانند. اگر ژن های ما ويژگی های فيزيکی و فيزيولوژيکی ما مانند، رنگ پوست، شکل و شيوه کارکردِ ارگان های تن، دمای بدن، فشارِ خون، حافظه ژنتيک و شيوه خيزوريزِ خون در رگ ها را از نسلی به نسل ديگر می سپارند، فرهنگ نيز از راه يادگيری با ديدن، خواندن و آموختن، ارزش ها، آرمان ها، باورها، سنت ها، راه ها، رسم ها، انگاره ها و پنداره های فرهنگی و اجتماعی را به آيندگان می سپارد. اين سپارش در ساختار ژنتيک ما ثبت نمی شود و برای پايداری آن هر نسل بايد آن ها را بياموزد و با دگرگونی های زيستبومی خود همخوان و سازگار کند.

 

ساختار ژنتيک انسان، کانال گذارِ ژن های او از اکنون به آينده است. اما فرهنگ، راه گذر دادن انديشه ها و آرمان های فرد به نسل های ديگر از راه آموزش است. اگرچه ويژگی های ژنتيک، هزاران هزار سال در حوزه ژنتيک می مانند، اما ويژگی های فردی پس از سه نسل نابود می شوند. هيچ کس فراتر از پدر بزرگ و يا مادربزرگ خود را نمی شناسد و چيزی درباره پيشينيان آن ها نمی داند. اما آن که انديشه ای، بنايی، شعری و يا اثری مانا از خود بجا می گذارد، می تواند تا زمانی که آن اثر پابرجاست، در ياد خويشاوندان ژنتيک خود و ديگران بماند. اگر رودکی فرزندی داشته است، اکنون همه ژن های او در گذار نسل های پس از او، در پی آميزش های پياپی دگرگون شده اند و هيچ ژنی از او بجا نمانده است. اما برخی از مم های او در شعرهای زيبای او همچنان نام و ياد او را بلند آوازه و ماندگار می دارند.  فراتر از آن، هنوز انديشه های شاعرانه رودکی پس از بيش از هزارسال می تواند ذهن ما را درگير خود کند و درنگ هايش ما را به انديشه وادارد و مجاب کند.6

 

فرهنگمندی برآيندی از داشتن حافظه، آگاهی، ذهن و زبان و همکاری اين چهار برآيه  توانمند در آموختن و به ذهن سپردن است. فرهنگ را توانِايی يادگيری ممکن کرده است. در گذشته ای نه چندان دور که زيست شناسان و جامعه شناسان، فرهنگ و طبيعت را روياروی يکديگر می پنداشتند، هر يک ديگری را به فروکاهی ارزش و ارج متهم می کردند. جامعه شناسان انسان را پديده ای اجتماعی می دانستند و زيست شناسان او را جانوری گروه زی که فرهنگ و جامعه، او را از طبيعت خود دور کرده است. امروزه اين دوگانگی از ميان برداشته شده است و هم جامعه شناسان در پرتو پژوهش های مردم شناسی به اهميت بنيادهای زيستی انسان پی برده اند و هم زيست شناسان پذيرفته اند که انسان در بيست هزار سال گذشته در پرتو برآيه ای بنام فرهنگ، توانسته است که از چنبر بسياری از بندها و محدوديت های طبيعی برهد و زيستبوم خود را در راستای نيازهای خود بازسازی کند. اکنون زيست شناسان پذيرفته اند که رفتارها و کردارهای پايدارِ فرهنگی در هزاره های گذشته، بازتاب ويژه خود را بر ساختار فيزيولوژیک انسان داشته اند و بر برخی از ژن های او نيز اثر گذاشته اند. نمونه اين چگونگی خوراک انسان است که پس از دستيابی به آتش و سپس سکنا گزيدنِ انسان و رسيدن به کشاورزی و دامداری، دگرگونی های ژرفی داشته است.

 

فرهنگ گوارشی انسان کنونی و زمينه زيستی معده و روده های او در بيست هزار سال گذشته چنان دگرگون شده است که نه او ديگر توان بازگشت به رژيم غذايی پيشينيان خود را دارد و نه اگر پيشينيان او امروز زنده می بودند، توان گواردن خوراک ها و نوشاک های امروزی مانند همبرگر و پيتزا و کشک بادمجان و ماست، شله زرد و بستنی و سانديس را می داشتند. چنين است که امروزه سخن از برآيش از راه بازتاب های ژنتيک و رويدادها و روندهای فرهنگی است.7  نمونه ای از فشار فرهنگی بر زمينه ژنتيک انسان، توانايی گواردن شير در بزرگسالان است. شير پستانداران داری ماده ای بنام لاکتوزاست که نوزادان شيرخوار، توانايی گواردن آن را دارند اما هنگامی که از شير گرفته می شود و شيرخوردن را کنار می گذارند، دستگاه گوارش برخی از افراد نيز تاب هضم لاکتوز را از دست می دهد. آنان که تاب گواردن لاکتوز شير را که شهد شير است، ندارند، با آشاميدن شیر، دل درد و سرگيجه می گيرند و تا ساعت ها با استفراغ و باد و اسهال دست بگريبان می شوند. بيست هزار سال پيش، همه مردم اين چنين بودند و هيچ بزرگسالی نمی توانست شیر بياشامد. با گسترش دامپروری در سرزمين هايی که اکنون ايران و ترکيه خوانده می شود، اندک، اندک تاب گواردن لاکتوز افزايش يافت و به کشورهای اروپايی نيز کشيده شد. اکنون در آن کشورها شمار اندکی از مردم ناتوان از آشاميدن شیر هستند، اما در برخی از بخش های آفريقا اين ناتوانی نزديک به نود در صد است. ارزش غذايی شير و لبنيات در فهرست خوراکی های دامپروران هزاره های کهن سبب شده است که ساختار ژنتيک آنان مکانيزم گوارش را در پاسخ به نيازی زيستبومی دگرگون کند. چنين است که امروز نسل های پيايندِ آن دامپروران، توانايی گواردان شير را دارند و ديگران هنوز ندارند.

 

پژوهش های دامنه داری در دهه گذشته نشان داده است که فشارهای زندگی اجتماعی در بيست هزار سال گذشته بسياری از زمينه های زيستی انسان را دگرگون کرده است. انسان در پيش از آگاهی از سودِ آتش و توانايی در روشن نگهداشتن آن، توان چندانی در خوردن گوشت نداشت زيرا که خوردن گوشت خام هم خطرناک است و هم گاه بسيار سفت، ناجويدنی و ديرگوار. از آنرو معده او اسيدهايی را که برای تخمير ميوه ها و سبزی هاست، توليد می کرد. دسترسی به آتش، انقلاب بزرگی در فرهنگ خوراک انسان پديد آورد. از آن پس انسان می توانست گوشت اسب و گورخر و حتی گراز و کرگدن را نيز برروی آتش نرم و جويدنی و گواردنی کند. پی گيری گوشتخواری سبب فشار زيستبومی بر ساختار گوارشی انسان شد و نوع و شيوه ترشح اسيدهای آن را دگرگون گرد. 

  

یادداشت ها:

=======

1.      البته ساخت و سازهايی مانند آبواره و فواره و آبنماسازی در لاس واگاس و دبی و نيز کشت هندوانه در کوير و صادر کردن آن به سرزمين های پرآبی مانند کشورهای اروپايی، از نگرش زيستوم - مدار، اوج نابخردی و زيان رسانی زيستبومی ست. زيرا که اين کار، صادر کردن آبِ ناچيز آن سرزمين ها و هدر دادن آن برای سود است. هر هندوانه ای که از کشوری گرمسيری و کم آب به سوی اروپا روانه می شود، چند ليتر آبِ آن سرزمين است که بجايی که نبايد می رود. افزون برآن، زيان زيستبومی سوخت کشتی هايی را نيز که آن ميوه ها را به کشورهای اروپايی می برند، بايد به فهرست زيان های ناشی از آن کار افزوده شود. از همه اين کارهای شگفت زشت تر، ساختن پيست سرپوشيده اسکی در کشورهايی مانند دوبی است. اين کار را بايد گونه ای جنايت زيستبومی پنداشت.

 

2.      می دانم اين سخن که اين فرهنگ ها رو به نابودی می روند، برای بسيارانی گران خواهد آمد و آن را گزافه گويی خواهند پنداشت. همچنين، اين گونه ادعاها، برچسبِ "غرب زده"، هم بر پيشانی نويسنده خواهد چسباند. اما به گمان من فرهنگی که توان کلنجار رفتن و کنار آمدن با چالش های جهان کنونی را نداشته باشد، ماندنی نخواهد بود. فرهنگ هايی که از آن ها نام بردم، بجای چنين کارهايی، به سايه سنت های کهن خود پناه برده اند و جايگاه پيرامونی خود را در جهان کنونی پذيرفته اند. بنيادهای ارزشی، اخلاقی و رفتاری اين فرهنگ ها روزبروز ناکاراتر و بی پيوندتر با شيوه زندگی مردم می شوند و رنگ می بازند و دگرگون می شوند و از ميان می روند.

 

3.      https://en.wikipedia.org/wiki/Meme

4.      همچنين نگاه کنيد به؛

http://www.arvindguptatoys.com/arvindgupta/selfishgene-dowkins.pdf

 

5.      اين پرسش که آيا دين، نقشی انگلی در زندگی انسان دارد يا نه، زمانی ست که به گستره همگانی ما نيز کشيده شده است و گفت و نوشت های بسياری را، بويژه پس از برپايی حکومت اسلامی دامن زده است. آنان که به اين پرسش پاسخ مثبت داده اند را می توان به دو گروه بخش بندی کرد؛ يکی آنان که ديندار و يا دلسوز دين هستند و پاسخی از سرِ ايمان و مهر به دين خود می دهند و ديگر آنان که دين را با فرهنگ يکی می دانند. اما به گمان من، دين، بويژه دين هايی که داعيه راهنمايی انسان بسوی رستگاری دارند، انگل فرهنگ هستند. چيزی مانند خرافه و جادوگری. دينداران با شنيدن اين سخن بی درنگ آشفته می شوند و می پُرسند که دينی که کسانی چون ذکريای رازی، ابن سينا، ابن رشد، ابوريجان بيرونی، فارابی و گرانانی از اين دست را پرورده است، خرافی ست؟

 

پاسخ روشن است و آنانی نيز که اين پرشس را پيش می کشند، خوب می دانند که اين بزرگان پرورده فرهنگی هستند که همان دين خونريز و ويرانگر و آزادی و آبادی و شادی ستيز را نيز مهار کرده است و پيروان آن را در سايه فرهنگ رواداری و مدارا، از ددانی خون آشام و باديه نشين به مردمانی آرام و رام روگردانده است. ما چيزی بنام تمدن دينی نداريم. آنچه تمدن مسيحی و يا تمدن اسلامی خوانده می شود، تمدن هايی ست که پس از جنگ ها و لشکرکشی ها و بلواهای دينی و جاافتادن يورشگران و آموزش ديدن آن ها در سرزمين ميزبان شکل گرفته است. اين تمدن ها نه تنها دستاورد آن اديان نيستند بلکه هماره با آن ها در ستيز نيز بود ه اند. همه دانشمندانی هم که در جامعه های دينی و مذهبی می زيسته اند، هماره مورد طعن و لعن دينداران بوده اند، از ابن سينا گرفته تا گاليله. آنان که با سرگذشت ابن سينا و ستمی که از دست خشک مغزان  زمان خود کشيد، آشنا هستند، خوب می دانند که من چه می گويم. سرگذشت گاليله را نيز اکنون کم و بيش همگان شنيده اند. پس نه تنها رازی و ابن سينا و بيرونی، دانشمندان اسلامی نيستند که در زمان خود، آسيب های زيادی از دست دين و دينداران خورده اند و دل پرخونی از آن داشته اند. بنياد خِرَد برشک و پرسشگری ست که در همه اديان نکوهيده و نارو هستند.  از اينرو، هيچ آئين و ايدولوژی ای با خِرَدمداری حقيقت محور سازگار نيست و هيچ دينداری هرگز نمی تواند دل خوشی از هيچ دانشمندی داشته باشد. داستان  های  توماس شکاک در آئين عيسوی و ابولهب در قران، نمادهايی از اين چگونگی ست.

 

6.      می گويم طبيعی زيرا که انسان امروز توانايی همگون سازی بدون آميزش جنسی دارد و می تواند اين کار را در آزمايشگاه، بدون نزديکی زن و مرد انجام دهد. 

 

7.      اين چند بيت از رودکی را بخوانيد تا دريابيد که چه می گويم:

 

رفت آن که رفت و آمد آنک آمد

بود آن که بود، خیره چه غم داری؟

 

هموار کرد خواهی گیتی را؟

گیتی‌ست، کی پذیرد همواری

 

مستی مکن، که ننگرد او مستی

زاری مکن، که نشنود او زاری

 

شو، تا قیامت آید، زاری کن

کی رفته را به زاری باز آری؟

 

آزار بیش بینی زین گردون

گر تو به هر بهانه بیازاری

 

http://www.nature.com/nrg/journal/v11/n2/box/nrg2734_BX5.html

 

 

 

  در گستره - واتابِ فرهنگ بر طبیعت

بخش نهم

 

ظلمات است بترس از خطر گمراهی

                                                (حافظ)

 

در بخش های پيش گفتيم که فرهنگِ انسان زمينه ای طبيعی دارد و طبيعت او ساختاری فرهنگی. نيز گفتيم که، حافظه،آگاهی، ذهن و زبان، چهار ستون بنيادين فرهنگ و زمينه های طبيعی آن هستند. اگر هر يک از اين برآيه های بزرگ تاريخی وجود نمی داشت، فرهنگ انسانی به گونه ای که ما امروز می شناسيم نيز، نمی توانست شکل گيرد. نيز اشاره کرديم که فشارهای فرهنگی در بيست هزار سال گذشته، کارکرد فيزيولوژيکِ بخش هايی از اندام های انسان و شيوه کارکردِ آن ها را دگرگون کرده است. در اين راستا بايد به نقشِ سه رويدادِ بزرگ فرهنگی در تاريخ اجتماعی انسان اشاره کرد. نخست روند تدريجی گوشتخوارشدن انسان، دوم، پيدايش کشاورزی و سوم بازتاب های انقلاب صنعتی اروپا. اين سه رويدادِ بزرگ، از صدهزار سال گذشته به اين سو، ساختار ژنتيک انسان را با دگرگون کردن زمينه زيستبومی وی، اندکی دگرگون کرده اند.

 

بيشتر رفتارها و کردارهای پايدارِ برآيشی انسان که ريشه در ساختار ژنتيک او دارند، در پاسخ به نيازهای زيستبومی وی در روزگار جنگل نشينی او شکل گرفته است. آن دوره را از آغازِ زندگی اجتماعی انسان، نزديک به صد هزار سال پيش تا هنگام دست يابی او به کشاورزی می شناسند. اگرچه نشانی از آن روزگار بجا نمانده است، اما می توان گفت که زندگی انسان در جنگل‏ های تاريک و ترسناک و سپس در دشت‏ های فراخ و کرانه درياها، ستيزِ هماره و بی ‏پايان برای زنده ماندن و گريز از گرسنگی و تشنگی و سرما و گرما و جانوران درنده و بيماری‏ های توانکاه بوده است. در آن دوران، نه کسی به پيری می رسيده است و نه هرگز هيچ زمينگيری می‏ توانسته است زنده بماند، زيرا که تلاش شبانروزی هرکس، تنها می ‏توانست، نياز يک نفر را برآورده کند و چون گروه‏ های انسانی، هماره در سفر و گذر از دشتی به دشتی ديگر بودند، پس انداز و ذخيره خوراک و پوشاک شدنی نمی ‏بود.

 

بيشتر الگوهای کرداری انسان درآن دوران شکل گرفته است. از شيوه خوردن و آشاميدن گرفته تا رو آوردن به گوشت خواری و کردارهای جنسی. کمبود خوراک و دشواری تهيه آن در طبيعت و نيز ناتوانی از دخيرهِ خوراک بيش از نياز، سبب می ‏شود که هر بار که جانوری به چيزی خوردنی می ‏رسد، تا آنجا که می ‏تواند، از آن خوراک بخورد. اين کردار زمينه ژنتيک دارد و در پاسخ به زندگی دشوار جنگل و بيابان زيستی برآمده است. هيچ جانوری در طبيعت نمی‏ تواند زمان خوراک خود را پيش بينی کند. گرسنگی، بزرگترين و سرسخت‏ ترين دشمنِ زيندگان در جهان است، زيرا که پايداری آن به آسانی جانوران را از پا در می‏ آورد و تن آنان را نخجيرگاه شکار ميکروب ‏ها و ويروس‏ های آماده و هماره در کار می ‏کند. از اينرو، هر بار که جانوری شکاری می ‏کند، موشی به خرمنی می زند، خرسی به کندوی عسلی دست می ‏يابد، ماری به لانه کبوتری می ‏رسد، آهويی بدامن دمنی راه می يابد، کرمی روزنی بدرون سيبی می ‏زند، ميکروبی بر زخمی می نشيند، موری به گوری راه می ‏گشايد و پلنگی، گوزنی را به خاک و خون می‏ کشد، هريک تا می ‏تواند، می ‏خورد. اين پرخوری برای آن است که هيچ يک از اين جانوران نمی ‏دانند که خوراک پس از آن، کی و از کجا فراهم خواهد شد. اين کردار، طبيعی ست و ميليون ‏ها سال از برآيش آن می گذرد و به فهرست کردارهای پايدارِ برآيشیِ انسان نيز پيوسته است. 1

 

فراگيری اين کردار در ميان همه جانوران، نشانه کهن بودن آن در جهان جانوری ست و نخست در جانوری که نيای بزرگ همه جانورانی که از آن ‏ها نام برديم، شکل گرفته است و به زنجيره ژنتيکِ آيندگان پيوسته است. اگرچه پُرخوری ريشه ای برآيشی دارد، اما چون يافتن خوراک در طبيعت برای جانوران بسيار دشوار است، هيچ جانور وحشی ِ چاقی در طبيعت يافت نمی شود. تنها انسان و جانوران اهلی، که دسترسی نسبی بهتر و بيشتری به خوردنی ها و آشاميدنی های گوناگون دارند، چاق می شوند. چاقی، پديده ای غير طبيعی و بسيار زيانبخش است.

 

انسان نيز، چون جانورانِ ديگر، اهل پُرخوری تا سيری ست و هربار که دست به غذا می ‏برد، مکانيزم ژنتيک آن کردار برآيشی که از آن نام برديم، در مغز او بکار می ‏افُتد و وی - بی که بداند - تا هنگام سيری می ‏خورد. البته انسان در بسياری از سرزمين ‏ها، ديگر نيازی به چنين کاری ندارد، زيرا می ‏داند که دسترسی به خوردنی و آشاميدنی فراوان دارد و می ‏تواند خوردن خود را برنامه ريزی کند (ناشتايی، نهار، عصرانه، شام، سحری..). اما کردارهای برآيشی، واکنُش آنی به دگرگونی‏ های زيستبومی نشان نمی ‏دهند. توانايی گردآوری بيش از نياز، پس از پيدايش کشاورزی، نزديک به ۱۰ تا ۱۵ هزار سال پيش، پديد آمده است. اين زمان با سنجه های برآيشی، بسی کمتر از يک ثانيه در برابر يک سده است. از اينرو بسی بيش از بسياری از زمينه ‏های رفتاری و کرداری انسان، ريشه در دوران پيش از کشاورزی دارد.

 

نمونه ديگری از کردارهای پايدار برآيشی که يادگار روزگار جنگل نشينی انسان است، واکنش وی در برابر پديده‏ های آنی و ناگهانی ست؛ صدای مهيب در بيرون از دايره ديد، پريدن و يا افتادن ناگهانی چيزی در برابر و يا کنارِ انسان و خوردن ناگهانی چيزی به تن انسان. هر يک از اين رويدادها زنجيره ‏ای از واکنُش‏های فيزيکی و فيزيولوژيکی در تن انسان پديد می ‏آورند. نخست تراوش غدُه ادرنالين، سبب افزايش تپش قلب می ‏شود و شمار فرودم و بازدم بالا می رود و ماهيچه ‏ها درهم می‏ شوند و سپس پوست تن انسان عرقناک می‏ شود. اين همه، برای آن است تا انسان با شنيدن آن صدای ترسناک و يا رويداد ناگهانی، بتواند آسان بگريزد و يا بايد، با آن بستيزد. 2 تراوش غده ادرنالين افزايش تپش دل، انسان را برای زور ورزی و يا دويدن آماده می‏ کند. عرقناک شدن تن، بويژه کف دست‏ ها، برای توانمند نمودن انسان در بالا رفتن از درخت است. گريزِ بهنگام از دست درنده‏ ای دونده و توانايی بالا رفتن از درخت، انسان را از دسترس آن درنده دور می‏ کند و از مرگ می‏ رهاند.

اکنون که انسان، شير و پيل و پلنگ و ديگر جانورانِ درنده را از زيستگاه ‏های خود رمانده است و بسياری از آن‏ ها را از ميدان طبيعت بدر کرده است، ديگر نيازی به ترس و هراس از صدای بلند و رويداهای ناگهانی نيست. اما چون کردارهای پايدارِ برآيشی هزاران هزار سال می ‏پايند، هنوز نيز انسان با هرصدای آنی و ناگهانی، هراسناک می ‏شود و گاه به ايست قلبی دچار می ‏شود. تورينه رفتارها و کردارهای برآيشی انسان، آنچنان با شيوه زندگی کنونی او ناسازگار است که گويی کسی باندِ فرودگاهی را برای باربری با الاغ بکار بَرَد و يا با چراغ پی‏ سوز، در پی نور ليزری بر پهنه کهکشان ‏ها باشد. تن و جانِ انسان برای زندگی در جلگه ‏ها و رويدشت ‏ها و بيشه ‏های نيمه جنگلی و آبسال در۵۰ هزار سال پيش پديده آمده است و برآيش رفتارها و کردارهای ما، در پرتو نيازهای زيسبتومی زمين در آن روزگاران شکل گرفته است. پنجاه هزار سال پيش، شب، هنگام تاريک و خطرناکی برای رفت و آمد در جنگل‏ ها و دشت ‏ها و دمن ‏ها بود، زيرا که انسان، آسان در تاريکی بدام جانوران درندهِ شکارگر می‏ افتاد. از آنرو، هرشب از شام تا بام، ناگزيز از کِز کردن در گوشه‏ای برای نگهداری از جان و توان خود بود. اين چگونگی به برآيش خواب کشيده شد و در وی شبخوابی، کرداری پايدار و ژنتيک شد. اما امروز انسان در پرتو نيروی برق و زيستگاه ‏ها و کارگاه‏ های سرپوشيده و نيز هزار و يک ابزار و تمهيد ايمنی ديگر، نيازی به هدر دادن نيمی از عمر خود در شب ندارد. اما چون کردارهای پايدارِ برآيشی، بسيار ديرپا و ماندگارند، هر انسان سالم، همچنان نيازمند به خواب شبانه است. 3

 

يکی از حوزه‏ های ديرپای رفتاری که در هزاران سال گذشته دگرگونی چندانی نداشته است، گُستره رفتارهای آميزشی انسان است. در اين گستره، بسی بيش از بسياری از رفتارها، ريشه در نيازهای زيستبومی انسان در روزگاران جنگل زيستی وی دارند. پژوهش‏ های زيست – روانشناسيک 4نشان داده است که زنان، مردان بلند بالا و هوشمند و زورمند را دوست می‏ دارند و نشانه‏ های اين ويژگی ‏ها را درآنان خوش می‏ دارند و آسانتر با آنان در می آميزند. بلندی بالا، هوشمندی و زورمندی، نشانه های توانايی بيشتر در گردآوری ميوه و دانه و دام در روزگاران کهن بوده است. هرچه مرد، بلند بالاتر، توانايی او در دويدن و گريختن از دست جانوران درنده بيشتر می ‏توانسته است باشد. هرچه نيز وی زورمندتر، توانايی شکار و کشيدن دام بسوی زيستگاه برايش آسانتر می ‏بوده است. ارزش هوشمندی در زندگی دشوار جنگلی نيز، نيازی به بررسی ندارد. پس در برآيشِ رفتارها و کردارهای آميزشی انسان، توانايی ماندگاری و سازگاری، به زيبايی گره خورده است و انسان هرآن چه را برای ماندگاری اش سودمند است، زيبا می ‏يابد.

 

براين اساس، مردان نيز، هرآن چه را در زنان نشانه باروری و توانايی بارداری ست، دلپذير می ‏يابند و زيبا می‏ پندارند. نمونه اين ويژگی ‏ها، جوانی‌، بلندبالايی‌، روشنی‌، طراوت‌ و تازگی‌ِ پوست‌ِ تن‌، درشتی‌ لگن‌، درشتی‌ چشم ‏ها‌ و هوشمندی‌ ست.

 

جوانی‌، به‌ خودی‌ِ خود در پيوند با آميزش‌ جنسی‌ زيباست‌ و نزديک‌ به ‌همه‌ مردان‌ و زنان‌ جهان‌ در دوران‌ کارايی‌ جنسی‌ خود، آميزش‌ با جوانان‌ را برتر از آميزش‌ با پيران‌ می ‏دانند. اين‌ چگونگی‌ برای‌ آن‌ است‌ که‌ جوانان ‌ژن ‏هايی‌ کاراتر از سالمندان‌ دارند و امکان‌ِ زايندگی‌ و همگون‌ سازی‌ آنان‌ بسی ‌بيشتر از ديگران‌ است‌. 5

 

زيبايی‌ِ اندام های ‌ِ ورزيده‌ و فشرده‌ از آنروست‌ که‌ اين‌ گونه‌ اندام‌ ها، نشانه ‌سلامت‌ و بهداشت‌ِ تن و روان است‌ و چون‌ ژن های‌ سالم‌ در بدن‌ِ سالم‌ يافت‌ می ‌شود، ورزيدگی‌ تن‌ و فشردگی‌ ماهيچه‌ ها و چربی ‏های‌ آن‌، مانند بازوان‌ و ران ‏ها و پستان‏ ها، جنس‌ِ مخالف‌ را بسوی‌ خود می ‌کشاند. بلند بالايی‌، نشانه‌ توانايی ‌بيشتر در دانه‌ و ميوه‌ چينی‌ از درختان‌ و نيز تندتر دويدن‌ است‌. هر چه‌ بالای ‌فرد بلندتر، پاهای‌ او درازتر و هر چه‌ پاهای‌ کسی‌ درازتر باشد، گام ‏های‌ اوبزرگتر است‌ و توانايی‌ بيشتری‌ در فرار از چنگ‌ جانوران‌ِ شکارگرِ درنده‌ دارد.6

 

تنومندی‌، نشانه‌ درشتی‌ استخوان‌ بندی‌ و نيروی‌ بيشتراست‌. اگر چه ‌تنومندی‌ امروزه‌ در ميان‌ بيشتر گروه‌های‌ انسانی‌ دسترسی‌ِ بيشتر به ‌فراورده‌ های‌ غذايی‌ را سبب‌ نمی ‏شود، اما اين‌ ويژگی ‏ها در دوران‌ جنگل زيستیِ انسان شکل‌ گرفته‌ است‌ و به‌ فهرست‌ کردارهای‌ غريزی ‌انسان‌ پيوسته‌ است‌. در آن‌ روزگار، مردِ تنومند، خوراک‌ِ بيشتری‌ فراهم ‌می ‌آورد و تنومندی‌ زن‌ به‌ معنای‌ داشتن‌ِ لگنی‌ درشت‌ تر و رحِمی‌ بزرگتر وپستان ‏هايی‌ سرشار از شير می ‌بود. از اينرو، درشتی‌ِ تن‌ بر ريزی‌ِ آن‌ برتری‌ يافته ‌است‌. در روزگار کنونی که ديگر نه تنومندی نشانه بهزيستی ست و نه درشت چشمی، نقشی در گردآوری بيشتر خوراک و نوشاک دارد، سنجه ‏های ناخودآگاهِ زيبايی جنسی برای انسان، همچنان پيرو ارزش‏ های زيستياری وی در روزگارانِ کهن است.

 

کشاورزی
يکی از دگرگونی ‏های بسيار بزرگ زيستبومی ست که درخور انديشه و درنگ و پژوهش است، کشاورزی و دام پروری ست که بايد آن ها را بنيادِ انقلاب بزرگی در تاريخ برآيش انسان دانست.6
اگر چه زمان درازی در مقیاس برآیشی، از این رویداد بزرگ نگذشته است، نمی ‏توان انتظار داشت که اين چگونگی بازتاب های زيادی بر ساختار ژنتيک انسان گذارده باشد، اما واتاب ‏های اين انقلاب بزرگ را بر فرهنگ و شيوه شکل گيری تمدن‏ های گوناگون انسانی نمی ‏توان ناديده گرفت. پيش از پيدايش کشاورزی، انسان به گونه ديگری می ‏زيست و می ‏انديشيد. در آن روزگاران همه همّ و غم او، گردآوری توشه مورد نياز برای پرکردن شکم خود بود. فرهنگ بود. هنر نيز. اما گونه و کيفيت فرهنگ و هنر در آن روزگار، هيچگونه همگونی با آنچه ما امروزه از اين دو مراد می کنيم، نمی داشت. فرهنگ جامعهِ کوچنده، فرهنگ زيستن بر لبه لغزان ِ پرتگاه و راه رفتن برروی پلی سست از ريسمان است. اگر فرهنگ‏ های امروزی راهنمای چگونه زيستن هستند، فرهنگ کوچندگانی که پيش از پيدايش کشاورزی می ‏زيستند، فرهنگ چگونه نمردن و گريختن از بلايای روزمره بود. هنر نيز در آن روزگار، ابزار ذهنیِ برآوردن نيازهای نخستين ِ انسان بود و نه پٌرانه ای برای رهاندن انسان از يکنواختی زندگی و روزمرگی.

 

هنگامی که انسان در پرتو کشاورزی توانست برای اولين بار به انباردن ِخوراکِ بيش از نياز خويش بپردازد، ساختارِ روانی او و شيوه خويشتنداری و زيستبانی و شهرداری او به گونه شگفت آوری دگرگون شد. ديگر همگان را نياز به کار کردن هماره نبود، زيرا که يک کشاورز می‏ توانست با برداشتن هفتاد تخم از يک، توشه هزاران نفر را فراهم آورد. آن هزاران نيز می ‏توانستند به هزاران کار ديگر بپردازند. و چنان نيز می ‏کردند. و چنان شد که امروزه چنين ويژه کاری‏ ها و مهارت‏ های شگفت آوری پديد آمده است. پس کشاورزی را بايد چشمه زاينده و زير بنای اقتصادی تمدن و فرهنگ و هنرِ پايدار بشر دانست. ازاينرو، شايد بتوان گفت که تا پيش از دست يابی انسان به کشاورزی، انسان مهمان جهان بود زيرا که بر سرِ سفره گسترده و آماده دانه ‏ها و ميوه ‏های خود رو و ديمی، در دشت‏ ها و دمن ‏های آبسال می ‏نشست و از چشمه ساران و رودباران ِ روان می ‏نوشيد. اما پس از دست يابی به شيوه‏ های کشت و کار، توانست که دام و دانه ی گيتی را در راستای نيازهای زيستی خود هدفمند و پروار کند. اين چگونگی سبب شد که او خود را ميزبان جهان بداند و با دستبُرد آگاهانه در آن، آب و خاک را در خدمت نيازهای خود در آورد.

 

از ديدگاه زيست شناسيک می‏ توان گفت که کشاورزی، ميکروب‏ ها، قارچ‏ ها، ويروس‏ ها و ديگر زيندگان ريزِ ميکروسکوپی را که در دستگاه گوارشی انسان با او همزی هستند، تغيير داده است. زمينه زيستبومی اين جانوران در دستگاه گوارشی انسان کنونی، هيچ همانندی با زيستبوم آنان در روزگاران گذشته ندارد. امروزه معده و روده های انسان، آماجگاه خوردنی های زهرآگينی شده است که سيستم ايمنیِ تن انسان هيچ تجربه ای در مبارزه با آن ها ندارد. از انواع مواد شيميايی نرم کننده و شل کننده و سفت کننده و رنگ دهنده و طعم افزا و عمر افزا و خوش نما و اشتها آور و بودار در خوراک ها و نوشاک های آماده گرفته تا خوردنيها و نوشيدنی ها و کشيدنی های ساختگی ای که تنها کارشان پاشيدن تخم سرطان و بيماری های کُشنده ديگر در تن انسان است. بررسی های چندی برروی استخوان های مردگان اسکيموها نشان داده است که استخوان مردمی هم که از هياهوی شهرنشينی و کنسروی و پخته خوری و ساندويچ بلعی و نوشابه نوشی بدورند، پُر از مواد شيميايی زهرآگينی ست که زندگی را بکام انسان زهرِ مار می کنند و او را بسی پيش از آنکه بايد، از ميدان طبيعت بدر می کنند.

 

کشاورزی و دام پروری، خوراک و نوشاک انسان را دگرگون کرده اند و بهمراه اين دگرگونی، قارچ‏ ها، ميکروب ‏ها و باکتری ‏های تازه ‏ای را به دستگاه گوارش انسان و نيز جانوران اهلی فرستاده اند. 7 پيش از آن، خوردنی‏ هايی چون نان و ماست و پنير و کره و هزاران خوراک ديگر، وجود نداشت. همچنين، نيزگوشتخواری به گونه ‏ای که اکنون شدنی ست، ممکن نمی‏ توانست باشد. کشاورزی و دامپروری، خوراک انسان را چنان دگرگون کرد که از آن پس انسان می ‏تواند ده ‏ها برابر بيش از نيازِ تنِ خود بخورد و چربی بيش از نياز را در جاهای خالی تنِ خود در زيرِ پوست تلنبار کند. چربی در طبيعت، پديده ‏ای بسيار ارزشمند و گران‏ بهاست و هرگز، هيچ جانوری توانايی يافتن چربی بيش از نياز خود را ندارد. آنسان که گفتم، جانوران جنگلی، نه هرگز به پيری می‏ رسند و نه چاق می‏ شوند. اين هردو، ويژه انسان روزگار پس از کشاورزی ست.

 

کشاورزی و دام‏ پروری، همزمان با دگرگون کردن رژيم غذايی انسان، سبب پيدايش بيماری‏ های تازه ‏ای شد که نمونه‏ های آن طاعون، سرخک، کوفت، افزايش چربی خون و ايست قلبی ست. 8 همچنین گوناگونی خوراک انسان، اندک اندک راه به خوردن غذاهای يکنواخت و زيانمند، مانند؛ نان و برنج و ذرت بُرد. اين غذاها همواره پر از نشاسته و چربی و خالی از ويتامين و مواد کانی مورد نياز کالبد انسان است. پيش از پيدايش کشت و کار، انسان ناگزير از گردآوری ميوه ‏ها و دانه ‏های گوناگونِ سرشار از ويتامين و انرژی بود، اما از آن پس، مواد نشاسته‏ ای مانند سيب زمينی، گندم، برنج، ذرت و ارزن، بخش اساسی خوراک انسان بارنهاده و کشتگر شد. پيدايش نشاسته در رژيم خوراکی انسان پس از دوران کشاورزی سبب پيدايش آنزيمی بنام، "اميلاس"، در بزاق انسان شد. در سرزمين هايی که مردم با کشاورزی روزگار می گذرانند، شمار بيشتری از ژن اين آنزيم را درانبان ژنتيک خود دارند. 9

 

بخش ديگرِ دگرگونسازِ کشاورزی، پيدايش ورزش و ادبيات و هنر بود. انسان جنگل ‏زی، نيازی به ورزش نمی‏ داشت، زيرا که دوندگی روزمره، نايی در تن او برای ورزش برجا نمی ‏گذاشت. انسان در پرتو کشاورزی توانست که از چرخه روزمرگی رها شود و بتواند بی که نگران آب و نان خود باشد، به کار ديگری دست زند. آنچه کارِ فکری خوانده می ‏شود، برآيندی از کشاورزی ست که هم به پيدايش رشته ‏های کاری ديگری کشيده شد 9 در پايان به ويژه‏ کاری راه بُرد، و هم برای نخستين بار در تاريخ جانوران، تن های چاق و پر چربی پديد آورد. پيدايش ويژه کاری، يکی از برآيندهای بزرگ کشاورزی ست.

 

پيدايش خط و نگارش را نيز بايد يکی از برآيندهای بزرگ کشاورزی دانست. اين برآيندِ بزرگ، انسان را در سپارشِ انديشه‏ ها و تجربه ‏های خود به آيندگان توانمند نمود. از آن پس هر نسل توانست که دنباله کارهای گذشتگان و پژوهش‏ ها و بررسی‏ های نسلِ پيشين را بگيرد و دانش انسان را در همه رشته ‏ها افزايش دهد. گذشته از آن، پيدايش نگارش و خط سببِ فرهنگ و حافظه  ويژه ‏ای شد که به آن، "فرهنگ کتبی" می ‏گويند. 10

 

با افزايش اهميتِ فرهنگ در سازگاری انسان با طبيعت و ماندگاری او در جهان، آموزه های فرهنگی نقشی همانند کارکرد ژن های انسان در ماندگاری او يافته اند و اکنون برآيش انسان با دو اهرم، يعنی ساختار ژنتيک و آموزه های فرهنگی سروکار دارد.


بزرگترين تفاوت اساسی کارکرد ژن و آموزه فرهنگی در آن است که ژن ها خود بخود در هر نسل کارا می شوند و رفتارها و کردارهای ژنتيک، نيازی به آموزش و آگاهی ندارند. اما آموزه های فرهنگی هر نسل بايد به نسل ديگر از راه آموزش و پرورش سپرده شوند.۱۱

 

تاريخ تورينه ژن های انسان نشان داده است که ژن های مزه و بو درهريک از سه دوره بزگ فرهنگی انسان، براثر بازتاب های فرهنگی بر خوراک و نوشاک وی دگرگون شده اند. در دورانی که انسان در گروه های کوچکِ چابک سفری، کولی وار می زيست، شامه او حساسيت ويژه ای روی طعم و بوی ميوه ها، دانه ها و گياهان نشان می داد. اين چگونگی برای آن بود که انسان از خوردن گياهان زهر آلود در امان بماند. سپس تر که انسان به گوشت خواری رو آورد، بو و مزه سنجه های شناسايی آلودگی نيز شدند و اکنون انسان با بوی گوشت و لبنيات، به سلامت و يا گنديدگی آن ها نيز پی می برد. اسيدی نيز که در معده انسان برای گوارش خوراک ساخته می شود، ناگزير از واکنش به دگرگونی های غدايی در هر يک از دوره های تاريخی برآيش انسان بوده است.

 

شايد بزرگترين بازتاب کُنش های فرهنگی بر فيزيولوژی انسان، کاهش فشردگی استخوان های وی پس از رو آوردن به کشاورزی ست. پيش از آن زيست کولی وار و هماره ييلاقیِ انسان، هيچ مجالی برای نشستن و جاخوش کردن و استخوان سبک کردن نمی داد. خيز و گريزِ هماره در کوه ها و دشت ها و جنگل های جهان، استخوان های انسان را چنان سنگين و استوار کرده بود که انسان کنونی را در برابر مردان وزنانِ آن روزگار، استخوان پوک بايد خواند. يکجا ماندن و جاخوش کردن، پس از رسيدن به کشاورزی، استواری و تنومندی انسان را فروکاهيد، اما جمجمه او را نسبت به حجم بدن افزايش داد.

با آغاز روزگار روشنگری، دوران تازه ‏ای در تاريخ انسان آغاز شد که دوران مدرن نام گرفته است. بازتاب ‏های شگرف اين دوره، آن چنان ژرف و فراگير بوده است که کولاک آن دامن گيرِ همه جهان هستی شده است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــ
يادداشت ها:
1. کردارهای پايدارِ برآيشی را در برابرEvolutionary Stable Behaviours ، آورده‏ ام. برای آگاهیِ بيشتر دراين باره، نگاه کنيد به کتابِ؛ "برآيش هستی" از ابراهيم هرندی.


2. Fight or Flight Mechanism . من، "مکانيزم ستيز يا گريز"، را برابر آن نهاده‏ ام.


3. Lawrence Epstein, L. & Mardon, S. (2006), The Harvard Medical School Guide to a Good Night‘s Sleep.


4. Psychobiologic


5.Shapiro, D.Y. (1981) Sequence of colouration change during sex reversal in the tropical marine fish: Anthias Sequamipinnis Bulletin Of Marine Science


6. Policansky, D. (1981), Sex choice and the size advantage model in jack-in-the-pulpit (Arisaema triphyllum), PNAS 78


7. تنِ انسان جزيره ای ست که در آن ميليون ‏ها زينده ِ ريز و درشت، با يکديگر همزی و هم سرنوشت هستند. اگر چه انسان خود را يکانِ يکپارچه‏ ای می‏بيند، اما هر تن، مجموعه‏ ای از ميليون‏ ها ميکروب و قارچ و باکتری سودمند است، که هريک به گونه ‏ای نقشی در ماندگاری آن تن دارد. اين همزيستی را ‘Symbiosis’، می ‏خوانند.


8. البته کشاورزی، زيان ‏های فرهنگی و اجتماعی بسياری مانند؛ پيدايش دارا و ندار در جامعه، برده داری، بيگاری و بهره کشی نيز گرديد که در اينجا از حوزه سخن ما بيرون است.


9. Amylase. نگاه کنيد به اين لينک:
https://en.wikipedia.org/wiki/Amylase


10. می‏ توان گفت که پيدايش پديده ای بنام ِ "فرهنگِ نوشتاری"، مفهوم ِ ديگری بنام، "فرهنگ شفاهی" را نيز پديد آورد، زيرا که اين دو گونه فرهنگ، تنها در پرتو يکديگر می‏ توانند معنا داشته باشند.


11. اين بيتِ زبانزدِ نظامی گنجوی که می گويد؛ گيرم پدر تو بود فاضل/از فضل پدر تو را چه حاصل، نمادِ تک نسلی بودن آموزه های فرهنگی ست.

 

 

 

در گسترده فرهنگ ـ از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر

(بخش دهم)

 

 

پيشکش به خانم شکوه ميرزادگی که ديری ست دل در گرو ميراث فرهنگی و زيستبومی ايران دارد.

 

ظلمات است بترس از خطر گمراهی

(حافظ)

پيش تر گفتيم که فرهنگ زمينه ای طبيعی دارد و طبيعت ساختاری فرهنگی. نيز گفتيم که، حافظه،آگاهی، ذهن و زبان، چهار ستون بنيادين فرهنگ و زمينه های طبيعی آن هستند و اگرهر يک از اين برآيه های بزرگ تاريخی وجود نمی داشت، فرهنگ انسانی به گونه ای که ما امروز می شناسيم نيز، نمی توانست شکل گيرد. نيز گفتيم که برخی از رويدادهای بزرگ تاريخی مانند رو آوردن به گوشتخواری، کشاورزی، دامپروی و صنعت، چنان بر ساختار ژنتيک انسان زورآور شده اند که زمينه های فيزيولوژیک بخش هايی از تن انسان را دگرگون کرد ه اند.

 

رفتارها و کردارهای بنيادی انسان را می توان به چهار دسته بخش بندی کرد؛ آموزشی، پرورشی، آميزشی و روشی. اين رفتارها  و کردارها، زمينه ساز سازگاری وی با زيستبوم و ماندگاری ژن های او در جهان اند. اگرچه همه گياهان و جانوران توان اندکی برای آموختن دارند، اما تنها انسان است که می تواند با نگاه کردن به دست ديگران، کارهای دشواری مانند کاشت و برادشت، دام پروری، قاليبافی، بنايی، آشپزی، خياطی و هرآنچه را که با تماشا می توان آموخت، ياد بگيرد. نيز تنها انسان است که می تواند يافت ها و دريافت های ژرف فلسفی و علمی را بياموزد و به ديگران بياموزاند. آموختن، بسی پيش از زاده شدن انسان آغاز می شود و نازادان در رحم مادر، پس از سی هفته آغاز به آموختن می کنند و ده هفته پيش از زاده شدن، با آهنگِ صدای مادر خود آشنا هستند. پژوهش های چندی نشان داده است که نوزادان در هنگام آمدن به جهان، با صدای مادر و کسانی که در هفته های پايانی آبستنی وی با او بوده اند، آشنا هستند و با شيندن صدای ديگران، اندکی هراسناک می شوند.

 

رفتارها و کردارهای آموزشی، در برگيرنده همۀ راه ها و رسم ها و آداب و فوت و فن های زيستی که انسان را با زيستگاه اش سازگار می کنند و ماندگاری او را سبب می شوند، است. آموزش از هنگام زاده شدن آغاز می شود و پدر و مادر و يا کسانی که اين دو نقش را برعهده دارند، نخستين آموزگاران انسان هستند. سپس نهادهای اجتماعی، از کودکستان تا دانشگاه و نهادهای دينی و رسانه های همگانی و بهداری و دادگستری و پليس، راه ها و رسم ها و بايد ها و نبايدها و هنجارهای فرهنگی و اجتماعی را به شيوه های ويژه خود، به افراد می آموزند. اهميت فراگيری برای انسان چنان است که همه گروه های انسانی، کسانی که دارای دانش سودمند پنداشته می شوند، هميشه و در همه جا ارجمند و گرانمايه هستند. ارجمندی پيران و کاردانان و استادکاران درجامعه های پيش مدرن، نماد ارزشمندی دانشِ تجربی آنان است که از نسل های پيشين بدانان سپرده شده است تا به نسل پس از خود بسپارند. اين کار در کشورهای مدرن به نهاده های آموزشی سپرده شده است. ارزشمندی عنوان های کاری مانند؛ استاد، دکتر، مهندس، کاردان، دريا دار، سرلشکر و... همه بربنياد بهايی ست که انسانِ فرهنگی برای دانش زيستی می دهد. دانشی که سازگاری را آسانتر می کند و به ماندگاری ژن های انسان بر روی زمين کمک می کند. اين ارزش چنان است که پيروان هر دينی در هر زمان، سخنان زبانزد و زمانمند را بنام "کلماتِ قصار"  پيامبران و حواريون دين خود می دانند. 1 

 

ارجی که انسان به دانش و هنر و دانشمند و هنرمند می گذارد، ريشه در ارزشمندی تجربه انسانی برای او دارد. اگرچه انسان کنونی می تواند تا بيش از صد سال بزيد، اما انسان جانوری ست که عمر طبيعی اش 28 تا 30 سال است. اين زمان برای آموختن و تجربه کردن همه آنچه او برای زندگی بدان نياز دارد، کم است. از اينرو بناگزير از تجربه ديگران می آموزد و آنان را پاس می دارد. بنياد ارزشی آنچه ميراث فرهنگی و وانهادهای تاريخی خوانده می شود، همين است تا آيندگان ناگزير از راه های رفته نباشند و از چاه های آن نيز در امان باشند. اهميت آموزه های تجربی در زندگی انسان چنان است که انسان بی که بخواهد، به داستان های ديگران دل می سپارد و درگير آن ها می شود. انسان با شنيدن يا خواندن و يا ديدن فيلم ماجراهای زندگی ديگران، می تواند با همه توان عاطفی خود درگيرِآن ماجراها بشود، با شادی کاراکترهای آن داستان ها، شاد شود و با اندوه آنان اندوهگين. 2

 

گرايش ساختار روانی و عاطفی انسان با هر داستانی که بار تجربی دارد چنان است که حتی هنگامی که می داند که آنچه می شنود، يا می خواند و يا می بيند، خيالی و ساختگی ست، باز هم می تواند با آن ها بخندد و بگريد. اين چگونگی نشان از بنياد ژنتيکِ گرايش انسان به تجربه اندوزی و دانش آموزی دارد. هم نيز گرامی داشتن جهانی کسانی که دانشمند و بينشمند پنداشته می شوند، گويای اين نکته می تواند باشد که انسان دانش و بينش را ارزشمند و نيکو می داند.

 

انسان شناسان از ديرباز زندگی او را به سه دوره کودکی، جوانی و پيری بخش بندی کرده اند. اما از چشم اندازی ديگری می توان زندگی انسان را به دو دوره زيستی تقسيم کرد؛ نخست دوره زيست طبيعی که تا سی سالگی و ديگر، دورانِ پس از آن. افزايش طول عمر انسان، با رو آوردن او به کشاورزی و دامداری همزمان بود. پيش از آن، تنها دو درصد مردم از مرز سی سالگی می گذشتند و اندک کسی به پيری می رسيد. از اينرو فيزيولوژی انسان توانايی اداره ارگان های تن او تا سی سالگی را دارد و مرگ و مير در اين گروه سنی بسيار کمتر از دوران پس از آن است. اين چگونگی از آنروست که بيشتر ژن هايی که دارندگان خود را تا سی سالگی می کشند، شانس کمتری نيز برای رسيدن به آينده دارند. ژنی که دارنده خود را پيش از بالغ شدن او می کُشد، از رسيدن ژن های او به آينده نيز جلوگيری می کند. از اينرو، هرسال از شمار کودکانی که پيش از بلوغ از جهان می روند کمتر می شود. آنان نيز که در بيست سالگی می ميرند، شانس کمتری از سی سالگان برای سپارش ژن های خود به آيندگان دارند. چنين است که در گذارِ تاريخ برآیشی، شمار کسانی که عمر جنسی بيشتری دارند، بيشتر می شود و از شمار دارندگان ژن های کُشنده در جوانی کاسته می شود. اين گونه است که، هرچه انسان سالمندتر می شود، ويروس های کُشنده ی بيشتری در تن او سر بر می آورند.  

 

انسان در ده تا پانزده هزار سال گذشته توانسته است از مرز سی سالگی بگذرد و به پيری برسد. از اينرو سيستم  دفاعی او هنوز توانايی مبارزه با بيماری های کهنسالی را ندارد و در رويارويی با آن ها ناکاره می شود. از سويی نيز، از نگرش برآيشی، تن انسان تا زمانی که توانايی ساختن ژن های  سالم  و کارا دارد، برای ساختار ژنتيک خود سودمند است. از آن پس اين جانور که کارش از آن چشم انداز، ساختن ژن های خود و سپارش آن ها به نسل آينده بوده است، نقش برآيشی ديگری ندارد. پس هيچ دليل وجودی نيز نمی تواند داشته باشد. از ديدگاه ژنتيک، انسان ماشين توليد و سپارش ژن به نسل پس از خود است. اين کار  تا سی و پنج سالگی ممکن است و پس از آن ژن های او فرسوده و ناتوان از شکل دادن نوزادان سالم می شوند. از اينرو،  تا سی سالگی همه  توان انسان در خدمت آميزش و همگون سازی ست، اما پس از آن، چشم انداز ذهنی انسان اندکی بازتر می شود و می تواند به پديدارهای ديگر هستی بپردازد و به چيستی آن ها و چگونه پيدايش آن ها و پيوندشان به خويش و هستی بپردازد. از اينروست که همه پيامبران، کاهنان،  مرادان و فيلسوفان، پس از سی سالگی خود نمايی کرده اند و شناخته شده اند.

 

 امروزه  در همه سرزمين ها، رفتارها و کردارهای آموزشی،  بر رفتارها و کردارهای ديگر برتری يافته است و همگان آموختن را آينده ساز می پندارند و پرورش فرزندان خود را در راستای آموزش آنان برای آيندۀ کاری برنامه ريزی می کنند. نمونۀ اين رفتارها و کردارها، نرمش، ورزش، رژيم غذايی، آشنايی با رقص، موسيقی و هنرهای ديگر در راستای پروردن ذهن کودک برای آموزش بهتر است. شکل نهادينۀ اداره رفتارها و کردارهای پرورشی در جامعه، با نهادهای بهزيستی و بهداری و ورزشی ست. در روزگار کنونی، اهميت آموزش چنان بر همۀ رفتارها و کردارهای آدميان پرتوافکن است که انگار آموختن، بويژه آموزش آکادميک، بنيادی ترين هدفِ زندگی انسان پنداشته می شود. اين اهميت بازتابی از نقش صنعت در جامعه از آغاز انقلاب صنعتی اروپاست. اکنون بسياری از مردم شهرنشين جهان، شکست و پيروزی خود را با شکست و يا کاميابی در گستره آکادميک می سنجند و بسيارانی، پيش از بجهان آمدن کودک خود، به رشته آکادميکی که خوش می دارند که وی در آينده بخواند و بداند، می انديشند. اين آرمان در کشورهای پيرامونی، اين آرزوست که فرزندان آنان در آينده، "دکتر" و "مهندس" بشوند. 

 

سومين دسته از رفتارها و کردارهای انسان، درباره آميزش جنسی که بنياد همگون سازی و ماندگاری ژن هاست، می باشد.  رفتارها و کردارهای دو دسته ای که برشمرديم، زمينه فرهنگی دارند، اما زمينه ی دستۀ سوم، وامدار تاريخ برآيشی جانوران از آغاز پيدايش آنان در جهان تا به امروز است. آميزش جنسی، گفتمانی بسيار شگفت و چند رويه است و واشکافی و بررسیِ بستر درهمبافت رويه ها و سويه های هورمونی، روانی، فيزيولوژيک و فرهنگی آن آسان نيست. اين زمينه پيچيده را، درگيری دين و اخلاق و قدرت و نورم های اجتماعی نيز، کلافنده تر می کند.  برای نمونه، با وزشِ نخستين نسيمِ کورانِ بلوغ، دختران و پسرانِ نوجوان، سوار براسب های تازندۀ آرمان های جنسی، خود را شتابان بسوی قله های اوجندۀ کامجويی می خواهند. اما اخلاق، آداب، قانون و سنت های اجتماعی، چنان سدهای گذر ناپذيری برسرراهشان برپا می کند که دل و جان آنان، آوردگاه نبرد طبيعت و فرهنگ می شود و گاه داغ ها و زخم های بهبود ناپذيری بر جان آنان می نهد. بلوغ با خيزش و ريزش سيل آسای هورمون های تستوسترون و آستروژن در خونِ جوانان همراه است. 3 اين چگونگی، چشم اندازِ عاطفی انسان را دگرگون می کند و نورافکن آگاهی را بسوی فرصت های آميزشی می تاباند. خواهش های جنسی، زمينه ساز رفتارها و کردارهای آميزشی ست. اين خواهش ها در برگيرنده سه دسته از رفتار و کردار است؛ نخست رانشِ جنسی که بنيادی هورمونی دارد و هدف اش راندن انسان بسوی جنس مخالف است. دوم، دلبری و دلربايی برای افزايش کششِ جنس مخالف و سوم دمسازی و پيوند.

 

رانش انسان بسوی آميزش جنسی، بنيادی هورمونی دارد.اين بنياد سبب می شود که همه انسان های سالم و تک جنسه، در دوران کارايی جنسی خود، گرايش ذاتی بسوی آميزش با جنس مخالف داشته باشند. اين گرايش آنچنان زورمند است که اگر اخلاق و آداب اجتماعی و دينی جلوگيرِ آن نمی بود، ما هر روز و شب، در هر کوی و برزن و مجلس و مهمانی و همايش، شاهد رفتارهای بی پردۀ آميزشی کسانی که کارايی جنسی دارند، می بوديم. زيست شناسان برآن اند که از هنگام بلوغ تا پايانِ دوره ميانسالی، انديشه آميزش در همه مردم، هميشه در دسترس ذهنشان است و اگر زمينه آن فراهم باشد، بسيار آسان درگير آن می شوند. اين گرايش زورمند اگر درکار نمی بود، نسل انسان بسيار آسان برچيده می شد. از اينرو، برآيش رفتارها و کردار های جنسی به گونه ای ست که کمتر کسی می تواند از همراه شدن با آن ها سر باز زند. کسانی نيز که چنان می کنند و ندای غريزه را پاسخ نمی دهند، هماره در تيررس بیماری های خطرناکی مانند سرطان اندام های آميزشی و بیماری های روانی خواهند بود.

 

رفتارها و کردارهای دلبرانه، روانشناسی بسيار شگفت و ژرفی دارند و برای دلربايی و کشيدن کسی که ساختار ژنتيک همايندی با انسان دارد، برآمده اند. از چشم اندازِ زيبايی شناسی برآيشی، هر فرد، کسانی را که همايندی ژنتيک با وی دارند، زيبا می يابد و هرچه اين همايندی در ميان دو نفر بيشتر باشد، کشش جنسی آنان بسوی يکديگر بيشتر خواهد بود و زمينه دوستی بسيار ژرف و عاطفیِ آنان آماده تر. سرگذشت کسانی که چون شيخ صنعان، ديوانه وار در آتش عشقی کولاکی می افتند که همه بردارهای دينی و فرهنگی و اجتماعی را ناکاره می کند و همه خوان های جلوگير را در می نوردد و دل و دين از عاشق و معشوق می رُبايد، اشاره به همايندی گهگاهی کسانی از اين دست، در گذار تاريخ دارد. اگر خوشبختی را شادمانی و کامکاری آميزشی بدانيم، آنگاه می توانيم بگوييم که عاشقانی که ساختار ژنتيک همايندی با يگديگر دارند، خوشبخت ترين مردمان روزگار خويش اند. اين همايندی سبب می شود که ستيز اين کسان با يکديگر نيز، شيرين و بی خطر و دلبرانه باشد و آتش عشق آنان را افروخته تر کند. 4البته واروی اين چگونگی، ازدواج زن و مردی ست که هيچگونه همايندی ژنتيک با همديگر ندارند و بنا به نيازهای ديگری به قرارداد ازدواج تن می سپارند. زندگی اين گونه کسان، دست کمی از زيستن در دوزخ ندارد.

 

رفتارها و کردارهای دلبرانه، گستره بسيار فراگيری دارند و دربرگيرنده ادبيات، هنر، مد، و زبان تن نيز می شوند. پيش تر نوشتم که ساختار روانی انسان، رخنه هايی برای روان گردانی و وادار کردن زن و مرد به آميزش جنسی دارد. اين رخنه ها همان حس های پنجگانه هستند که جانوران را برای جفت گيری و درانسان، عاشق و معشوق را برای آميزش آماده می کنند. هنگامی که دو دلداده با يکديگر روبرو می شوند، همه حواسِ هردو، درگير پرداختن به همديگر می شود و ريزترين کُنش های هريک برای ديگری مهم می شود. در اين رويارویی، "وجود" هر دوتن، به "حضور"، روی می گرداند و نکهت حضور هريک، فيزيولوژی ديگری را با شتاب سرسام آوری برای آميزش و ريزش و ترکيب ژن های کارا آماده می کند.

 

رخنه های های روانی انسان که برای آسان کردن آميزش جنسی و وادار کردن انسان به سرسپاری به اين کُنش پديد آمده اند، زمينه را برای فريب خواری در گستره های ديگر نيز آماده می کنند. روان گردانی و استثمار ذهنی و آنچه درروزگار ما شستشوی مغری نام گرفته است، همه بخشی از بازتاب های ناخواسته برآيش اين رخنه هاست که به بند کشيدن ذهنی را ميسر می سازد. اين چگونگی اکنون از سويی با پيدايش سينما و تلويزيون و اينترنت و از سوی ديگر پديد آمدن رشته هايی مانند روانشناسی ايمايی و تبليغاتی،(Nudge Psychology) ، رويه ها و سويه های مهيبی بخود گرفته است. 5  

 

رفتارها و کردارهای آميزشی، گاه انسان را به يويوی عاطفی دچار می کنند و می توانند از انسانی فرشته خو، ديوی درنده بسازند. از يکسو انسان با درگيری جنسی با ديگری می تواند عاشق شود و معشوق را برتر از خود بدارد و کمر بخدمت او ببندد و از سويی در رقابت های آميزشی، آتش خشم و کين او چنان شعله ور شود که به آتش افروزی و کشتار دست بزند. نگاهی به جنايات جنسی در روزنامه های هر کشور، آشکار خواهد کرد که رفتارها و کردارهای جنسی چه بازتاب های زيانباری می توانند داشته باشد. به اين ليست می توان آسيب های ناشی از ادبيات پورنوگرافيک، ناتوانی، نادانی، بيماری ها، کژروی ها و اعتيادهای جنسی را نيز افزود. در گذشته جنايات جنسی گاه زمينه ساز جنگ در ميان مردم دو قوم، قبيله و يا سرزمين می شد.  

 

عشق:

 

عشق هنگامه هورمونی بزرگی ست که عاشق ومعشوق را  به  گونه ای شگفت انگيز، درگير يکديگر می کند. اين درگيری، نگرش آن دو را روزنی می کند، به اين معنا که چشم انداز ذهنی آنان به روزنی بدل می کند  که از چشم هريک، تنها ديگری ديده می شود و پديدارهای ديگر جهان به يکباره رنگ می بازند و به پس زمينه هستی رانده می شوند. عاشقی، پروسۀ برتر انگاری ديگری  برخود است. هدف اين رويداد شگفت، درگير کردن زن و مرد در آميزش جنسی  و همگون سازی ست.

 

از چشم انداز اقتصاد فيزيولوژيک، عاشقی مانند ريخت و پاشِ توان روانی و نيروی عاطفی انسان است. عاشق و معشوق در دوران عاشقی، چنان در پيوند با يکديگر بخشاينده می شوند که  انگار نه انگار از تبار جانوران خودکامه اند. بار گرانی که عشق بر دوش انسان می گذارد، چيزی همرديف آبستنی و جنگيدن بدن برای رهيدن از دردهای بی درمان است. اين گونه است که در روزگاران گذشته که  زندگی کرد ن بسيار دشوار و مردن بسيار آسان بود، عشق، در زمره ماليخوليا در گستره جنون گذاشته می شد. ابن سينا عشق را اين گونه تعريف کرده است:

 

"عشق نوعی بیماری مشابه مالیخولیاست که انسان خودش را بدان مبتلا می سازد، بدین طریق که نیکویی و شایستگی برخی صورت ها و شمایل بر اندیشه و فکر مسلط و غالب می شود."6

 

عشق در روزگار کنونی در بيشتر سرزمين ها پديده ای فرخنده و نيکو پنداشته می شود و ذهنيت انسان مدرنِ ليبرال نيز، عشق رومانتيک را بنياد زندگی شاد می داند. گفتمانِ عشق، گستره دراز دامنی ست که پرداختن بدان را به زمانی ديگر وامی گذاريم. 

 

در اين نوشته کوشيدم که با پُرنما کردن زمينه های زيستی فرهنگ، نشان دهم که طبيعت و فرهنگ، آنگونه که بسيارانی می پندارند، جدا از يکديگر و روياروی هم نيستند، بلکه فرهنگ انسان طبيعی ست و طبيعت او فرهنگی. اگر چه اين دو گفتمان چنان درهم تنيده اند که شناسايی و جدا کردن بازتاب های هر يک بر ديگری آسان نيست، اما می توان با بررسی کسانی که بيماری های حافظه، آگاهی، ذهن و زبان دچار می شوند و يکی از اين توانايی ها را از دست می دهند، به اهميت نقش آنان در زندگی اجتماعی انسان پی برد. فرهنگ، برآيندی از ساختار ژنتيک انسان است که بنيادی ترين هدف آن، ساختن زمينه سازگاری وی با زيستبوم اش در راستای ماندگاری ژن های اوست. از آين چشم انداز، فرهنگ و طبيعت همسو وهمراستا هستند.

 

اگرچه فرهنگ نمی توانست بدون داشتن زمينه های زيستی ای که  بدان ها پرداخته شد، پديد آيد، اما بازتاب فرهنگ در شکل گیری برآيه های طبيعی را نیز نمی توان ناديده گرفت. اين چگونگی را با چشمداشت به دگرگون شدن اسيدهای گوارشی، پس از رو آوردن انسان به گوشتخواری و نمونه های ديگر گوشزد کردم. فراتر از آن، فرهنگ، بزرگترين بازتابِ آگاهی را که باخبر شدن از مرگ و پوچی هستی ست، با معنی دار کردن هستی، درمان می کند. انسانی که از مرگ خود آگاه می شود، همه چيز در نگاهش رنگ می بازد و بيهوده می نمايد. اما باورهای فرهنگی می توانند اين پوچی و بيهودگی را معنا دار کنند به او بپذيرانند که؛ "مرگ پايانِ کبوتر نيست."

 

یادداشت ها:

=======

1.     آنچه بنام، "کلماتِ قصار" بزرگان در هر دوره شناخته می شود، گزيده ای از سخنان همه فيلسوفان، انديشمندان، نکته دانان و شاعران بزرگ در تاريخ مردم هر سرزمين است که با گفتمان های رايج آن زمان سازگار است. کسانی نيز که در هر دوره از تاريخ، بزرگ پنداشته می شوند، پيوند نزديکی با آنچه روح زمان خوانده می شود، دارد. برای نمونه، پنچاه سال پيش، کلمات قصار در کشور ايران به کسانی مانند علی ابی طالب و امام جعفر صادق نسبت داده می شد و اکنون به کسانی مانند؛ ولتر، ويکتورهوگو، نيچه و صادق هدايت. بزرگی و خُردی اجتماعی و فرهنگی و اجتماعی در هر دروان، تعريف و شکل ويژه خود را دارد.

 

2.     Humphrey, Nicholas. (1993) The Inner Eye. Vintage, London

 

3.     Testosterone & Oestrogen

 

4.     اين بيت از حافظ، نمادِ عشقی ست که بربنياد همايندی ژنتيک استوار است:

 

5.     من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان

   قال و مقال عالمی می کشم از برای تو.

 

هم نيز اين غزل بسيار زيبای سعدی:

هزار جهد بکردم که سّرعشق بپوش ام

نبود بر سر آتش میسّرم که نجوش ام

 

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوش ام

 

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد

دگر نصیحت مردم حکایت است به گوش ام

 

مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی

که من قرار ندارم که دیده از تو بپوش ام

 

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم

که از وجود تو مویی به عالمی نفروش ام

 

مرا مگوی که سعدی، طریق عشق رها کن

سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوش ام

 

6.     Young, L. & Alexander, B. (2014) Chemistry Between Us, The : Love, Sex and the Science of Attraction. Penguin. UK

 

7.     سينا، ابوعلی.  کتاب قانون. ترجمه عبدالرحمن شرفکندی. چاپ 11. تهران

 

 

کمیته بین المللی نجات پاسارگاد

www.savepasargad.com