Save Pasargad Committee
|
فردوسی و مدعی |
از: مهری بهفر
اين يادداشت نقديست بر گفتههاي ابراهيم گلستان در
مصاحبهاي با
عنوان «همهچيز بهکارانداختن شعور است» در ذيل پروندهاي
به نام«درخشش
ابدي يکذهن» که در شمارهي5 تجربه منتشرشدهاست. و
بهضرورت، به ديگر
مصاحبهها و نوشتههاي او که زمينهي مورد بحث را
تکميلميکند، ارجاعاتي
صورتگرفتهاست.
1
گفتمان تجددگرايانه در ايران-که دويستسالگياش دور
نيست-به لحاظ فرهنگي گفتمان غالب است. غالب نه به دليل
برخورداري از قدرت
سياسي يا نيروي سرکوب بلکه فراتر ازآن؛ حتي قدرت سياسي هم
بهواقع يا
بهظاهر-تا حد امکان و توانش-ميکوشد لوازم بيروني آن را
بر خود بپوشد و
خود را اگر نه پرچمدار آن،که دستِ کم آشنا با آن قلمداد
کند. علت اين قضيه
را روانشناسي اجتماعي هر طورکه تئوريزه کند، درهرحال اين
تجربهاي است
تکرارشونده و مشترک، در تمام زمينهها از ادبيات و هنر تا
سياست و دين و
زندگي روزمره و روابط اجتماعي.
سنت را مورد نقد قراردادن يا باوري، رويهاي، متني، شخصي
را به
سنتيبودن-بهمثابهي انگ-موصوفکردن در افراد انفعالي
پديدميآورد،
برخاسته از حقانيتي که نقدِ سنت يا نفسِ امرِ مدرن از همان
ابتداي تاريخ
خودش در ايران تصاحب کرده است. چنانکه نقد/نفيکردنِ سنت
و مدرننمايي
بهشيوهاي براي برحقبودن و مغلوبهکردنِ بحث به سلاحي
برّا و کارا بدل
شدهاست. شايد بايد اين مورد را هم به 38 راهي افزود که
شوپنهاور، در کتاب
هنر هميشه برحقبودن، براي پيروزي در هنگاميکه
شکستخوردهايد،
مطرحکردهاست.
وقتی کسي امري مربوط به سنت را-درست يا غلط، از سرِ
دانستگي و آگاهي يا
از روي جهلِ مرکب-نقد يا نفيميکند، بخشي از آن را
ميپذيرد يا بهکل بر
سراسرِ آن خط بطلان ميکشد، پيش از آنکه ادعاها و دلايل
اقامهشده در نقد
يا نفي آن امرِ مربوط به سنت خوانده و دانسته و پذيرفته
شود، بهخوديخود،
نقد/نفي نسبت به آن ديدگاه موجود و ناقد/نافي، نسبت به
همگاني که به
شيوه و انديشهي متعارف باور دارند، در موضع و جايگاهي
فرادست
قرارميگيرد. و اگر احياناً کسي اين نقد يا نفي را مورد
انتقاد قراردهد، در
موضع فرودست نشاندهميشود؛ صرف نظر از اينکه چگونه نقد
کند، چه بگويد و
تا چه حد در موضوعِ نقد ورود داشتهباشد، نقد و نظرش از
چه ضعف يا غناي
نظري برخوردار باشد.
گفتههايي مثل ترديد در گذشته، شککردن به ميراث فکري
گذشتگان و آن را
از صافي شعور و انديشه گذراندن، دربست نپذيرفتنِ هرآنچه از
گذشته به ما
رسيدهاست، بت نساختن از اشخاص و آثار و رسم و رويههاي
سنتي، تقدسزدايي
و... که همه درست و منطقي و عقلاني بهنظرميرسند، نماي
طرفِ فرادستِ اين
گفتمان را پديد ميآورد. اين نما به نقد/نفي سنت وجاهت و
مشروعيت و اعتبار
ميبخشد و طرف مقابل صرف نظر ازآنچه که ميگويد و دلايلي
که عرضهميکند
به تعصب، کوتاهبيني و ارتجاع متهم است.
بنابراين هرآنچه که در نقدِ نقدِ سنت گفته شود
بهانهجوييهايي براي
دفاع از ايدئولوژي سنتگرا برداشتميشود و نشأتگرفته از
جهل و تعصب و
جمود ذهني که از هر تغييري واهمهدارد يا هر تغييري در
بينش و نگرش جامعه
را به زيان خود ميبيند؛ چراکه سود و نفعش وابسته است به
حفظِ فکر و فهم و
وضع موجود.
در اين سامانهي فرادست ـ فرودست، نقدِ نقدِ سنت
بهمثابهي تعصبي
بازدارنده مينمايد که ميکوشد هر انتقادي را که بر ساحتِ
هر جزء و کلي از
سنت روا ميشود سرکوبکند. از اين رو همان حق بياني که
براي نقدِ سنت
بديهي بهنظرميرسد براي اينسو مشروط و مفروض نيست.
همين سامانهي فرادست-فرودست که طرحِ گفتمانِ مدرن/تجدد و
سنت/گذشته را
ميسازد و پيشاپيش و در پسِ پشتِ هر گفتوگو و نقد و نقدِ
نقدي وجود دارد،
موازنهي قدرت را بهشکلي نابرابر سامانميدهد. و بهسبب
اين عدمِ
موازنهي قدرت است که در عالم بحث و نظر هم انواع
فرصتطلبيهاي
مدرننمايانه با ادعاي زدودنِ تقدس و ازالهي باورهاي غير
عقلاني مزاحم
مجال ظهور و بروز مييابد.
حالکه تجربههاي ما از طيفِ سنتي افراطگرا و مدرنِ تندرو
بهحدي رسيده
که درک کنيم، ميان اين دو ممکن است بهواقع تفاوت چنداني
وجود
نداشتهنباشد؛ شايد زمان آن فرا رسيده باشد که ترديد کنيم
در اين توهمِ
نزديک به دويستساله که نقدِ سنت نسبت به گفتمان مقابل، از
حقانيت و برتري
ذاتي برخوردار است. شايد زمانش رسيده باشد که ببينيم نقدِ
تجددگراي
سنتشکن ميتواند نقد باورهاي غلطي باشد با ديدگاههاي
بهمراتب غلطتر و
جاهلانهتر، ميتواند نقد بيماری معيوبي باشد که سلامتِ
ناخودآگاهِ سنت را
خدشهدار ميکند؛ همچنانکه ميتواند مبتني بر آگاهي و
نظاممند و تئوريزه
باشد و ميتواند تحليلهايي سخته و سنجيده دراندازد. بايد
پذيرفت که جز
موضعِ نفي سنت يا قبولِ آن، مؤلفههاي مهم ديگري نيز در
نقد حائز اهميت است
و عامل تعيينکننده فقط وجه اين نگاه نيست.
شايد زمان آن رسيدهباشد که عقلانيت و تعقل ميان سنت و
نقدِ آن، تعادل
برقرارکند و نه حقانيتِ ذاتي قائلشدن براي يکي ازاين دو و
دچارِ انفعالِ
رواني شدن از تهديد هر گفتهي نو، و نيز زمانآن رسيده
باشد که تفاوت
بگذاريم ميان هنجار و هنجارشکني و نابههنجاري در عالم فکر
و فرهنگ.
2
هرآنچه دربارهي شاهنامه (و همچنين ديگر شاهکارهاي
ادبيات کلاسيک) گفته و نوشتهشود؛ چه انشائيات يک سر
ستايشآميز و چه
گفتههاي از سرِ رد و نفي و انکار، که از ميانِ سطورشان
رگهاي به
درجَسته و بيسوادي و پيادگي نويسندگانش را به معاينه
ميتوان ديد، چه
تحقيقات فني و تخصصي در زمينهي نقد و تصحيحِ متنِ شاهنامه
و پژوهشهاي
ريشهشناسي، لغتشناسي، وزن شعر حماسي، ژانر حماسه و مباحث
نظري نوعشناسي،
ريختشناسي داستانهاي شاهنامه، تحليل و واکاوي
نقشمايهها و شخصيتها و
درونمايههاي تکرارشونده و... همه و همه-گرچه از نظر نوع و
رتبه و مرتبه
متفاوتاند-اما در نهايت همه در ذيلِ شاهنامه قرارميگيرند
و مدخلي از
مداخلِ شاهنامهشناسياند و ضميمهاي از ضمايمِ آن، هرقدر
هم که
نفيکنندهي آن باشند.
نقدها و نفيها، ستايشها و هجويهها هرقدر مبتني بر
نظريه و تحقيق و
هوشمندي خلاقانهي منتقد و تحليلگر باشد و هرقدر هم
بهلحاظ آگاهي و تسلط
بر متن تهيدستانه و مبتني بر کژفهمي، نقدِ اين متن است و
اعتبارش به
اعتبار و اهميتِ اين متن پيوسته و وابسته است و وجود
مستقلي به حساب
نميآيد. متون-بهويژه متون کلاسيک و از ميان متون کلاسيک
خاصه متون حماسي
که پيش از مکتوب شدن سدهها در ميان مردم زيستهاست-از
نقدها هستي
نميگيرند و حضورشان بدان وابسته نيست. اين نقد است که بر
پايهي متن
شکلميگيرد و حياتمييابد. اگر متونِ ادبي به هرلحاظ و
از
هرجنبهاي نقد و
حتي نفي ميانگيزد، اگر اين نقد و نفيها بازنقد ميشود و
سلسلهاي از نقد
و انتقادها را پديد ميآورد، حاکي از اهميت متني است که
ريشهاي عميق در
ذهن و زبان و فرهنگ دواندهاست و همهي اين نوشتهها را در
ذيل و منظومهي
نظاممندِ خود جاميدهد و نه نشانگر اهميت منتقد و نقدي که
وي مطرحکرده.
هرآنچه دربارهي متون نوشتهشود حلقهايست بر سلسلهي
بيپايان تبيين و
توصيفِ يک متن. گرچه ممکناست عدهاي خيالکنند ناقدي با
اندکبضاعت
مزجات، زيرآب يک متن را زدهاست. متنها فرونميريزند.
متنها، انديشهها و
باورها حکومت نيستند که با تازشِ نفيهاي براندازانه
سرنگون شوند. نقد و
حتي نفي در بهترين حالت ضميمه و الصاقميشوند به
پروندهي ذيل متون و
هرچه اين پرونده از چالشهايي که بر سرِ ارزش و معناي اين
متنها
درميگيرد قطورتر باشد، نشانميدهد با متنهايي پوياتر
و زندهتر
روبهرو هستيم. اهميت و ارزش و اندازهي اثرگذاري متنها
را ميتوان از
وسعتِ طيفِ نقدهايي دريافت که برانگيختهاند.
3
«
قهرمان ملي، رستم چهکار ميکند؟ ميرود شکار که
آن رخش درجه اولش گمميشود، حالا اين اسب چقدر ميتواند
دور شده باشد و
چرا با رخش بودنش دور شود تا گمشود؟بماند... بههرحال به
قصر پادشاه محلي
ميرسد و او هم دخترش را تقديمميکند و رستم هم يکشب با
دختر هست و به او
ميگويد تو آبستن شدي و اين هم بازوبند و... بعد هفدهسال
اين مردي که
نمونه جوانمردي و بزرگواري و فلان است اصلا سراغ زنش را
نميگيرد، که اين
زن کجا رفت و چه شد! تا بالاخره بچهاش بزرگ ميشود و توي
ارتش طرف مقابل
با رستم ميجنگد، کشتيميگيرند و پسر رستم را
زمينميزند؛ رستم پسر را
گولميزند و ميگويد بايد دوباره کشتي بگيريم. پسرک بدبخت
هم باور ميکند
و... آخر اينها شد زندگي، شد تاريخ؟»
نقل گلستان از داستان رستم و سهراب آدم را به ياد
ضربالمثل«خسن و خسين
دختران مغاويهاند» مياندازد که يک کلمهاش هم درست نيست.
به اغلاطِ
آنچه گلستان در بندِ بالا از داستان رستم و سهراب نقل و
همزمان نقدکرد،
بهترتيبِ نقلشده و نه بهترتيبِ اهميتِ آن در ساختِ
درونمايهي داستان
رستم و سهراب، اشاره ميکنم تا ببينيم منتقد دقيقاً دارد
چه چيز را نقد
ميکند:
1.
رخش گم نشد، ربودهشد. او توسط هفت- هشت نفر توراني که
از شکارگاه
نزديک سمنگان ميگذشتند، دزديدهشد(ابيات26-29، چاپ
مسکو)و چرا؟ چون آن
تورانيها ميخواستند از رخش که اسب نژادهاي بوده
گشنيبگيرند و
ماديانهايشان را براي اصلاح نژاد اسبهايشان با او جفت
کنند(بيت 30، همي
هريک از رخش جستند بهر. بهرجستن بهمعناي گشنيگرفتن است).
اما رخش چرا
ميگذارد بدزدندش؟او بهغريزه، غريزهيجنسي، همراه
تورانيها ميرود، چون
براي او ماجرا روشن است (چنانکه در موقعيتهاي بسياري کنه
ماجرا را
درمييابد؛ از جمله وقوع مرگ خودش و رستم را).
ربودهشدن رخش براي گشنيگرفتن نه فقط يکي از عللِ رفتنِ
رستم به
سمنگان(رستم جاپاي رخش را تا جويبار و نيزارِ نزديک اين
شهر دنبال کرده
بود: بيتهاي47-45)که پيشآگهي رابطهايست که کمي بعد
ميان تهمينه و رستم
شکلميگيرد.
2.
پادشاه محلي دخترش را به رستم تقديمنميکند. دختر خود،
بيخبر و
بياطلاعِ پدرش، شبانه در کمالِ آزادي به خوابگاه رستم
ميرود و از او
درخواستِ رابطه ميکند(ابيات62 تا 89)و به رستم ميگويد:
«تو رايم کنون گر
بخواهي مرا»و بعد از اين درخواست، از رستم ميخواهد به سه
دليل پيشنهاد او
را براي رابطه بپذيرد:يک، چون عاشق او شده(يکيآنک بر تو
چنين گشتهام/خرد
را ز بهر هوا کشتهام)دو؛ به اين دليلکه فقط از او پسري
ميخواهد و بس(و
ديگر که از تو مگر کردگار/نشاند يکي پورم اندرکنار)و سه؛
تهمينه وعده
ميدهد که اگر رستم پيشنهاد او را بپذيرد اسبش را به او
برميگرداند(سهديگر که اسبت بهجايآورم/سمنگان همه بازِ
جايآورم). در
دستنويسهاي شاهنامه مثل نسخهي لندن، خاورشناسي1،
فلورانس، بيروت و...
ابياتِ اجازه از پدر تهمينه و فراخواندن موبد وجود ندارد.
اين ابيات در
برخي از نسخهها در حاشيه با خط ديگري افزوده شده است.
3.
سن سهراب وقتي به ايران ميتازد، ده روايتشدهاست و
بديهيست که سن و
سالِ شخصيت در حماسه و اسطوره همچون ديگر وجوهِ کاراکترِ
حماسي- اساطيري،
با آنچه آدميانِ واقعي در عالمِ واقعيت در همين سن و سال
ميتوانند و
ميکنند نسبت ندارد و نبايد داشتهباشد: «چو دهساله شد
زآن زمين کس
نبود/که يارست با او نبردآزمود»(117)و کمي بعد از زبان
گژدهم در توصيف
سهراب ميخوانيم: «يکي پهلواني بهپيشاندرون/که سالش ده
و دو نباشد
فزون»(278). در نقل گلستان از اين داستان خوانديم که سهراب
17ساله بوده.
4. «بعد
هفدهسال اين مردي که نمونه جوانمردي و بزرگواري و فلان
است
اصلاً سراغ زنش را نميگيرد» متن شاهنامه البته بهگونهاي
ديگر است. رستم
از سهراب خبر ميگيرد و چيزهايي هم ميفرستد: يکينامه از
رستم
جنگجوي/بياورد و بنمود پنهان بدوي-سه ياقوت رخشان به سه
مهره زر/ از
ايران فرستادهبودش پدر(129-128؛ نيز نک:354-345، که رستم
به گيو از
نامههايي ميگويد که ميان او و مادر سهراب رد و بدل
شدهبود).
5. «بالاخره
بچهاش بزرگ ميشود و توي ارتش طرف مقابل با رستم ميجنگد».
سهراب توي ارتش طرف مقابل همچون هرکس ديگري در ارتش دشمن
نميجنگد؛ سهراب
ترتيبدهندهي اين جنگ است و تفاوت اينکه سهراب بهعنوان
نفري از نفرات
ارتش دشمن بجنگد، با آنچه در متن شاهنامه آمده زمين تا
آسمان است. اين
درست همانجايي از داستان است که انگيزهي اعمال سهراب را
روشن ميکند و
قواعد و اصولِ حاکم بر عصرِ حماسه را، آرمان محرک سهراب را
و معناي زندگي
براي قهرمان حماسه را که عبارت است از نام نيک و کسب
افتخار و شکوه و به
واسطهي آن زندگي جاويد يافتن.
سهراب بعد از آنکه ميفهمد پدرش چهکسيست سپاه توران را
براي حمله به
ايران بهراه مياندازد و خودش از مردانِ سمنگاني
سربازگيري ميکند (زهرسو
سپه شد بر او انجمن/که هم باگهر بود هم تيغزن)و جنگ در
اين داستان از
نقشه و طرحي که او براي ادارهي جهان بهشکلي ديگرگون دارد
درميگيرد: چنين
گفت سهراب کاندر جهان/کسي اين سخن را ندارد نهان- بزرگان
جنگآور از
باستان/ ز رستم زنند اينزمان داستان- نبرده نژادي که
چونين بود/ نهان
کردن از من چهآيين بود- کنون من ز ترکان
جنگآوران/فرازآورم لشکري
بيکران-برانگيزم از گاه کاووس را / از ايران ببرم پي طوس
را- به رستم دهم
تخت و گرز و کلاه/ نشانمش بر گاه کاووسشاه/ از ايران به
توران شوم
جنگجوي/ ابا شاه روي اندرآرم به روي- بگيرم سر تخت
افراسياب/ سر نيزه
بگذارم از آفتاب-چو رستم پدر باشد و من پسر/ نبايد به گيتي
کسي تاجور
(140-133)
سهراب ميخواهد نهادهاي قدرت-نهاد پادشاهي و نهاد
پهلواني- را در هم
بياميزد و پدرش را که در راسِ نهادِ پهلوانيست پادشاه
ايران و توران کند و
خودش جهانپهلوان شود و در جاي رستم قرارگيرد. و اين
دقيقاً بهخلاف باور
رستم در جدا ماندنِ نهادهاي قدرت جامعه و بهخلاف نقشيست
که رستم بهعنوان
جهانپهلوانِ نگاهدارِ مرز و بوم تا به آنزمان ايفا
کردهاست. اما چرا
سهراب با حمله به ايران طرحش را مطرح ميکند؟ براي کسب
افتخار در برابرِ
پدري که نام بلند و بزرگي دارد و پسري که نه فقط نميخواهد
زير سايهي او و
فقط پسر او بماند که ميخواهد جاي او را بهعنوان تاجبخش
بگيرد و خود تاج
شاهنشهي را به پدر ببخشد و به اين شکل پيروز و با
افتخار، درحاليکه
سپاه ايران را شکستداده، به نزد پدر نامدارش
برود(دربارهي اينکه چگونه
سپاه به دور يک پسر دهساله جمعميشود: نک:جدول شخصيت در
Anatony of Criticism).
با اين نقل ناقص و اغلاط فاحش، گلستان توصيهميکند:
«شاهنامه را
بخوانيد و درست بخوانيد». بيگمان خود او هيچوقت شاهنامه
را
نخواندهاست؛حدس ميزنم در خردسالي آن را از زبان نقلگويي
در قهوهخانهاي
در شيراز شنيده باشد. نمونهاي ميآورم از کتاب نامه به
سيمين نوشتهي
گلستان، در تأييد اينکه آنچه او دربارهي شاهنامه ميگويد،
ترکيبيست از
شنيدههايش در زماني بس دور، بهعلاوهي تصوراتي که از
پيشِ خود در ذهن
ساخته و اين دو به علاوهي مقدار نامعلومي احساس برآشفتگي
و برانگيختگي که
بزرگي افراد و آثار – حتي اگر در هزارسال پيش زيسته و
پديدآمده باشند- در
او ايجاد ميکند: «اين مرحوم فردوسي که تمام شهرتش منحصراً
بر پايه
قصهگوئي نوازشکننده حسهاي محروميتي است و بيخود به
دقيقي فحش ميدهد و
حال آنکه از آنچه خودش از دقيقي نقل کرده برميآيد که آن
مرحوم مقتول دست
کمي از جانشين خود نداشته، ...»(ص50).
ميگذرم از اين نثر دلنواز گلستان (که دوستدارانش به حد
اشباع آن را
ستودهاند) و فقط مروري ميکنم بر يادکردِ فردوسي از
دقيقي، تا ببينيم
آنچه گلستان فحش مينامد چيست. فردوسي در بخش اندر فراهم
آوردن شاهنامه،
آنجا که از پيشينهي سرودن اين اثر ميگويد با حقشناسي از
دقيقي ياد
ميکند و چنين وصفش: جواني بيامد گشادهزبان/ سخنگفتن خوب
و طبعيروان-به
شعر آرم اين نامه را گفت من/ ازو شادمان شد دل انجمن.
و بعد با رعايت ادب، بهطور سر بسته و کلي به مرگ او به
دست غلامي
اشاره ميکند: جوانيش را خوي بد يار بود/ ابا بد هميشه به
پيکار بود- بدان
خوي بد جان شيرين بداد/ نبد از جوانيش يک روز شاد-يکايک
ازو بخت برگشتهشد/
به دست يکي بنده بر کشته شد.
فردوسي هيچ اشاره نميکند که آن خوي بدي که موجب مرگِ
دقيقي شاعر شد چه
بود. فقط ميگويد غلامي او را بهخاطر خوي بدش کشت و از
اينکه خوي بد او
تازيانهزدن به غلام بوده يا چيز ديگر سخنينميگويد.
تواريخ ادبيات البته
اين خوي بدِ دقيقي را غلامبارگي دانستهاند. فردوسي به آن
اشارهنميکند
اما ببينيم که گلستان از مسألهي شخصي نويسندهاي که کارش
يا دستِ راستي
بودنش را نميپسندد، راست يا دروغ، چگونه يادميکند:
«همهاش مد شده آن
مردک دست راست افراطي هموسکسوآل آمريکاي جنوبي که دلش
ميخواست رئيس جمهور
مملکتش شود(تجربه، ص17).
فردوسي در پايان بخش مربوط به دقيقي او را دعا ميکند و
برايش طلب
آمرزش(الهي عفوکن گناه ورا/ بيفزاي در حشر جاه ورا) درست
شبيه گلستان که در
گفتهها و نوشتههايش به مسائل شخصي مرده و زنده وارد
ميشود و چيزهايي را
ميگويد که بهنظرميرسد اگر آن مردگان زنده بودند نميگفت
چون بعضيهاشان
در تخصص فحاشي ازاو کم نداشتند (نک: صفحه به صفحهي کتاب
نوشتن با
دوربين، از جمله ص175).
جالب اينکه دوستداران گلستان مثل پدر و مادري که در توصيف
بچهي
بيادبشان ميگويند: «فلاني بيشفعال است»، مرتب
تکرارميکنند: صراحت بيان
گلستان. صراحت بيان يعني مطرح کردنِ نظر خود بيکم و کاست
و بيتعارف و نه
توهينکردن و بد و بيراهگويي.
بهراستي کلامِ گلستان بيفحاشي سرنميگيرد و اهانت و
جسارت به افراد
جزئي از ساختارِ کلامي فاخرِ اوست. براي همين اگر ميخواهد
انتقاد کند که
خواندنِ يوسا در ايران مد شده، ميگويد آن مردک دستراستي
هموسکسوال. اگر
قرار است از فيلمسازي هژير داريوش بگويد، اينطور نظرش را
ابرازميکند:
«با
چسکهوش ميخواست نابغه بشود» (نوشتن با دوربين، ص213)اگر
انتقادي به
شاهنامه دارد، فردوسي را دهاتي قدِ(!) يکدنده توصيفميکند
(نامه به سيمين،
ص43)
جالب اينکه با اين اغلاط- مشت نمونهي خروار-ميگويد:
«نميدانم چرا ما
اين نکتهها را نميبينيم، چيزي که در شاهنامه ميخوانيم:
ستون کرد چپ را و
خم کرد راست است.» و کمي بعدتر ميافزايد: «شما همين قسمت
را [ساسانيان]
بخوان، البته در خواندن فردوسي هم بسيار اهمال ميکنيم. »
گلستان به
مصاحبهکننده و ديگران خواري و خفت ميدهد که در خواندن
اهمال ميکنند و
آنچه را بايد ببينند نميبينند و فقط به ظواهر بسنده
ميکنند! او که حتي
بيرونيترين لايهي داستان را، که لازم نيست نويسنده باشي
تا دريابي،
نميداند يا نفهميده است، فکر ميکند اين متن را چنان
ميشناسد و بهحدي
بر آن مسلط است که حق دارد آن را نقد و برداشتِ مبتني بر
نفهمي خوانندگان
را تصحيحکند.
فقط يادمان باشد گلستان داستاننويس بوده- هرچند اکنون
بازنشستهباشد-و
بايد نسبت به داستان و پيرنگ و شخصيتها و زنجيرهي علت و
معلولي رويدادها و
انگيزهي عمل شخصيتها و نهايتاً درونمايهي داستان درک و
حساسيتي بيش از
معمول نشان ميداد اما همانطورکه ديديم نهتنها اينطور
نيست بلکه او از
اين متن درک و برداشتِ معمولي هم ندارد، حتي نميداند در
لايهي بيروني
داستان چه روي داده است که بخواهد لايهي دروني را ازآن
نتيجه بگيرد و
نهايتاً آن را نفي و رد کند و البته دراينحال او مدعي و
منتقدِ متنيست
که آن را نميشناسد.
در آخر بندي که از مصاحبه نقلشد، آمدهاست: «آخر اين هم
شد زندگي، شد
تاريخ؟»تاريخ به معناي امروزياش که نه (بعداً به بحث
تاريخ برميگردم)اما
در جواب اينکه اين هم شد زندگي، من يک سوال دارم: شما فيلم
يک بوس کوچولو،
ساختهي بهمن فرمانآرا را ديدهايد؟
آقاي گلستان! زندگي همين است. هنوز هم سهراب کشته
ميشود، ناشناخته،
بيآنکه فرصت ابراز خودش را بيابد، بيآنکه کشنده بداند
دارد چهکسي را
ميکشد: کور. بهگفتهي ارسطو بنا به ضعفي که شخصيت تراژدي
به آن دچار است:
کوري باطن، شيفتگي مهلک.
زندگي همين است. تا آدمي هست کوري باطنِ خودکامگي و
حقبهجانبي و
شيفتگي مهلکِ برتريجويي هم هست. حداقل يکي از معاني
داستان رستم
وسهراب(بهمثابهي حماسهي تراژيک) نقدِ استبدادِ
مايهگرفته از کوري باطن
است و افشاي طرحِ استبداد و بيرحمي دستهايي که در درستي
کشتن، در متحقق
کردنِ فعل کشتن، ترديد نميشناسند. و بيان اينهمه در قالب
رابطهي پدر و
پسر و نههيچ رابطهي ديگري. فردوسي علت اين کوري باطن را
که نميگذارد
آدمي چون آدميان رفتار کند و بيرحمي نورزد، چنين توضيح
ميدهد: «خرد دور
بُد مهر ننمود چهر»
اين داستان که بيشک گلستان نقلي از آن را 80 سال پيش در
قهوهخانهاي
در شيراز شنيده، با پرسشِ «اگر مرگ داد است بيداد چيست؟»
شروع ميشود و
با«شکاريم يکسر همه پيش مرگ» پايان ميگيرد. حرف اين
داستان کهنه نميشود
تا انسان هست، تا قدرت را دوست دارد، تا ميتواند براي حفظ
برتري و قدرت
بکشد و بميرد، تا مرگ سرنوشت آدميست، پرسشهاي اين
داستان هم زنده است.
اين داستان در يکي از لايههايش ميخواهد بگويد: نکش؛آن
دشمني که در
کمالِ احساسِ بر حقبودن، به کشتنش دست بلند ميکني فرزند
خودت است، اگر
نيک بنگري. فرزند خودت؟نه الزاماً، ولي به هرحال فرزند
خودت، فرزندِ
گيهَمرتن، همان زندهي ميرا، چنانکه همهي آدمياناند.
اما اينکه رستم، سهراب را ميفريبد به تنها چيزي که ربط
ندارد جوانمردي
است. ضربالمثلي هست که ميگويد: «جنگ تقلب است و در تقلب،
تقلب جايز»،
بعيد است اگر فرماندهي در ميدان جنگ، همين جنگ اخير که پشت
سر گذاشتيم براي
مثال، در بيسيم براي ردگمکردن، پيامي را مخابره کرده و
دشمن را به
اشتباه انداخته باشد و اين فريب به بازپسگيري مثلاً
خرمشهر انجاميده
باشد ولو با کشته شدنِ افراد بسياري از طرف مقابل که
فريبِ آن پيامِ
ردگمکن را خورده بودند، و ما به او افتخار نکنيم و او را
ناجوانمرد
بخوانيم.
اما اين بُعدِ اصلي فريبِ رستم نيست. فقط آثار بزرگاند که
جرأت ايجاد
ترديد را دارند، فقط آثار بزرگاند که طيفي از فضيلت يا
رذيلتِ اخلاقي را
در شخصيتهايشان نشانميدهند و برترند از سادهدلي سياه و
سفيد نمودنِ
اشخاص. اثري مثل شاهنامه که بهعنوان بازنماي هويت ايراني
ميشناسيمش،
ميتواند چوني و چندي اين هويت را خوب و بد نشاندهد و حتي
ضعف و بدي و
کاستي را در قهرمانِ رده اولش پديدار کند و نخواهد او را
مطلق و صددرصد
نيک و خير بخواند. مگر در ايلياد که شخصيت اصلي و قهرمان
نمونهاش آشيل
است، آن خشمِ خونريزِ بيلگام به انگيزهي قدرت و
جاودانگي و افتخار ابدي
سروده نشدهاست؟ فردوسي باکي نشان نميدهد از جلوه دادنِ
جنبههاي خوب و
بد و حق و باطلِ اين هويت در قالبِ شخصيتِ اصلي اثرش يا در
منش و کنشِ يک
شخصيت ايراني. اين موارد، نادر و کم نيست (براي نمونه
کيانوش و برمايه،
کيکاووس، طوس، گرگين، فرامرز و زواره آنجا که در جنگ رستم
و اسفنديار
پيمانشکنيميکنند و...
).
چهکسي گفتهاست هويت ايراني - يا هر هويت ديگري- چيزيست
مطلقاً خوب و
سراسر نيک؟ البته گويا در نظر کسانيکه شاهنامه را
نخواندهاند اين متن
چنين ميگويد. شاهنامه اثريست خالي از هرگونه تعصب.
افتخار و غرور و شرافت
و والايي در آن هست اما تعصب نه. در اين متن خوبي و بزرگي،
سراسر متعلق به
ايرانيان روايت نشده است. فردوسي نهتنها در روايتش بدي
اينسو را
مينماياند که از زبان انيراني هم ايرانيان را توصيف کرده
است. شخصيت بدِ
ايراني در شاهنامه هست و شخصيت نيک توراني(اغريرث و... ).
در شاهنامه صداي
غير ايرانيها هم شنيده ميشود. براي نمونه افراسياب
ايرانيان را مردمي
پليد و ناپاک توصيف ميکند: «کهايرانيان مردمي
ريمناند... »(ج2، ص174) و
مثالهاي فراوان از اين دست که دانستنش منوط است به
خواندنِ خود متن و نه
ارجاع به کليشههاي ذهني و تصوراتِ شخصي دربارهي آن.
نيز گلستان نوشتهاست: «در همين قصهي ضحاک [فردوسي]
توجهنميکند که
مردوک اسم مادي که هنوز کردها آن را دارند اگر هم با
ماردوش يکي باشد اين
امکان فوقالعاده را ميآورد که مرد ظالمي که ضحاک بود
بقاي حکومت
ظالمانهاش را در تهيه غذا از «مغز» براي مارها ميخواست،
اين ضديت با
تفکر را [فردوسي] اصلا بهانديشه روستائي خود راه
نميدهد.» (همان، ص50)
آقاي گلستان شما چهطور و از کجا براي مردوکِ آرامي ريشهي
مادي
درآوردهايد؟ منبع اين اتيمولوژي شما کجاست؟ به استناد
اينکه کردها اين نام
را دارند؟
گلستان متأسفانه شاهنامه را نخوانده وگرنه ميديد که اين
دهاتي قد [بنا
به املاي گلستان] با انديشهي محدودِ روستايياش بيش از
هزار سال پيش
بهطرزي که ميتواند براي هر نويسندهاي رشکانگيز باشد،
بقاي حکومتِ ظلم
را با خوردنِ مغزِ جوانان، توسط ماردوشي مغزخوار روايت
کرده است؛
بهگونهاي که روح و حقيقت و سرشتِ استبداد را در همه فصول
و اعصارش و به
هر شکل و قالبش نشان ميدهد و نه با ابزار محدود و
جزئينگرِ نصِ واقعهي
تاريخي که گلستان سنگ آن را به سينه ميزند. فردوسي، دوران
ضحاک را چنين
روايت کردهاست: «نهانگشت کردار فرزانگان/ پراکندهشد کام
ديوانگان؛ هنر
خوارشد جادوئي ارجمند/ نهان راستي آشکارا گزند؛شده بر بدي
دست ديوان دراز/
بهنيکي نرفتي سخن جز به راز».
مگر ميتوان از ضحاک، با مارهاي روييده بر شانههايش که از
مغز سر
جوانان تغذيه ميکرد، جز قدرتِ اهريمني مخوفي که تفکر و
انديشهي مردم را
براي بقاي حکومتش از ريشه ميخشکاند تصور ديگري داشت؟ اگر
شاهنامه را
ميخوانديد لازم نبود خودتان پيش خود اين امکان را متصور
ميشديد. اين
امکان در داستان ضحاک
متحقق شده است و
n
بهعلاوهييک مقاله هم دقيقاً
در تحليلِ فعليتِ آنچه شما امکاني نامتحقق فرضش کرده
بوديد، نوشته شده
است.
گلستان در دسامبر 1990 در نامهي منتشرشدهاي به نادر
ابراهيمي
گفتهاست: «تاريخ تو کدامش است؟ آنهاييکه هرودوت و
گزنفون برايت به
يادگار گذاشتند تا بيستوچند قرن بعد که حسن پيرنيائي
بيايد و آنها را
برايت به ترجمه درآورد يا آنهايي که دبيران ساساني بهجعل
نوشتند و بعدها
حکيم ابوالقاسم فردوسي که من نميدانم حکيمي و حکمت در
کجايش بود آنها را
بهنظم درآوردهاست؟»
من البته بنا ندارم براي کسي که شاهنامه را نخوانده و با
اينهمه ادعاي
نقد آن و تصحيحِ تصورِ مردم نسبت به اين را دارد و حتي يکي
از اظهاراتش از
متن شاهنامه درست نيست، از حکمت و حکيمي سرايندهي اين اثر
بگويم، وقتي او
حتي صرفِ صورتِ ظاهرِ رويدادهاي معروفترين داستانِ اين
اثر را نميداند و
نميداند که نميداند و براي همين جسارت ميکند به نقل و
نقدِ اين متن؛
فقط ميخواهم جملهاي از مصاحبهي تجربه با او را در مورد
همين حکمت و حکيم
بودن فردوسي نقلکنم: «بله حرفي نيست که اينها قشنگ هستند
و فردوسي هم
شاعر و حکيم بزرگيست... »(ص 15). بعد از بيست و يکسال
ازاينکه حکيمي و
حکمت ابوالقاسم فردوسي کجا بود، گلستان رسيده است به
اينکه او شاعر و حکيم
بزرگيست. شايد هم نرسيده و در هر دو جايش حرفهايي زده
است لحظهاي، از
جنس باد هوا براي هياهو وهايوهوي. ولي آيا در جهانِ غيرِ
دهاتي آدمهاي
غيرِ«قد» چنين رسم نيست که تغيير عقيده و نظرشان را با ذکر
چرايش جهت تصحيح
اشتباهشان بنويسند و اعلامکنند؟
گلستان نوشتهاست: «اين شيزوفرني بهصورت برجسته در همين
واقعه حمله
اسلام که من هرگز به آن حمله عرب نميگويم و کلام دهاتي قد
و يکدندهاي
مثل فردوسي است که از يک طرف ميگويد تفو بر تواي چرخ
گردن[گردان] تفو و
در همان حال و بلافاصله از مقدسهاي اسلامي بهعنوان
مقدسترين شمايلها
ياد ميکند. يک بام و دو هوا. اگر اسلام به ايران حمله
نکرده بود و حکومت
ساساني نيفتاده بود که اعتقاد مرحوم ابوالقاسم طوسي به
پيغمبر و علي(ع)
اصلاً پا نميگرفت و اگر خوب شد که ما دچار افتخار به محمد
صلي الله عليه و
اله و سلم شديم كه ديگر راهي غير از سقوط حکومت ساساني
وجود نداشت؟»
(همان،
ص43).
آنچه ايشان از تفو بر چرخ گردون از شاهنامه نقل کردند، از
تأملات و
انديشههاي راوي و سرايندهي داستان نيست بلکه مربوط است
به متن نامهي يکي
از سرداران ايراني، فرخزاد هرمزد. عجيب است کسي، آنهم يک
داستاننويس،
گفتههاي شخصيت داستان را بهپاي عقيدهي راوي/ نويسنده
بگذارد. اگر
عقيدهاي که شخصيت ابراز ميکند نظرِ نويسنده است حتماً
افعال و اعمال
شخصيتها هم متعلق به نويسنده است و قابل پيگرد قانوني.
فردوسي چهارصدسال بعد از ورود اسلام به ايران، به تدوين و
تنظيم
داستانهاي باستان پرداخت. هويت اسلامي در عصر فردوسي
هويتي جاافتاده بود،
گيرم که جنبش شعوبيه اين هويت را بيقبولِ برتري اعراب و
جدا از آن قوم
معنا ميکرد و ميپذيرفت. شواهد نشان ميدهد که فردوسي
شيعهي اسماعيلي
بود، مذهبي که با خلفاي بغداد بيشترين زاويه را داشت و به
ايرانيت
نزديکترين بود. او در زمان خودش بهلحاظ مذهبي دگرانديش
بهشمارميرفت.
البته که فردوسي مثل هر هنرمندي، در هر عصر و زمانهاي
حامل هويتهاي دو يا
چندگانه است. اينکه شما يک بام و دو هوا ميخوانيدش
سادهانديشي ذهنيست
بيگانه با درک اين چندگانگي.
پيش از ورود به بحث تاريخ لازم است گفتهشود که فردوسي در
مقدمهي
شاهنامه-همان کتابي که مدعي آن را نخوانده-در تبيين جايگاه
کتابش
آوردهاست: تو اين را دروغ و فسانه مدان/ بهيکسان روشن
زمانه مدان- ازو
هرچه اندرخورد با خرد/دگر بر ره رمز معني برد.
همانطورکه ديديم فردوسي نهتنها مدعي روايتِ نصِ وقايع
نيست که
بهروشني از معاني رمزي اثرش سخن ميگويد و اينکه چهطور
بايد کتاب او را
خواند و بايد با چه معيار و ابزاري آن را معنا و درک کرد:
«ازاين متن
هرآنچه با خرد همخوان نيست از راهِ رمزگشايي نمادهاي آن
معنا ميشود.»
شاعر(همين دهاتي قد به تعبير گلستان) بيش از هزارسال پيش
گستره و
سازوکار و اقتضائات نوع ادبياي را که در آن کار ميکرده،
بهخوبي ميشناسد
و امروز با اينهمه کتاب و رساله در تبيينِ حماسه- که همه
مويدِ برداشتِ
فردوسي حماسهسرا ازاين ژانر ادبيست- ابراهيم گلستان-
مقيم فرنگ که درست
بههمين دليل ديگر دهاتي نيست-اصرار دارد آن را با تاريخ
خودش، يعني با
تاريخ به تعريفِ مندرآوردي خودش بخواند. ميرچا الياده،
اسطورهشناس- همين
معناي رمزي اسطوره را که فردوسي در ديباچهي شاهنامه
آوردهاست- چنين
توصيفميکند: «زبان اسطوره، زبان نمادهاست و اسطوره
گسترهي معاني
نمادين.»
گلستان دربارهي تاريخ در اين مصاحبه گفتهاست: «بخش مهمي
از تاريخ
اساسي ايران تا سال 1920 و همان حدود، بر اساس شاهنامه
فردوسي بود. کجا
شاهنامه تطبيق ميکند با تاريخ گذشتهي شما؟» تاريخ اساسي
گلستان همان
چيزيست که خود او تعاريفِ ماقبلِ کلاسيک، کلاسيک و معاصرِ
آن را از هم
تمييز نميدهد که هيچ، فرقي هم ميان تاريخ و گذشته قائل
نيست و تصور ميکند
رويکرد به گذشته فقط يک گونه، رويه و يک عنوان دارد: تاريخ.
«
تاريخ يکي از گفتمانهاي موجود راجع به جهان است... آن تکه
از جهان که
موضوع تحقيق تاريخ محسوبميشود نامش «گذشته» است. از اين
رو تاريخ به
منزله گفتمان در زمره مقولهاي متفاوت با مقولهاي
قراردارد که درباره آن
گفتمانميکند، به عبارت ديگر گذشته و تاريخ چيزهاي
متفاوتي هستند. وانگهي،
گذشته و تاريخ آنچنان درهم گره نخوردهاند که تنها يک
قرائت تاريخي از
گذشته ضرورت مطلق داشته باشد. گذشته و تاريخ مستقل از
يکديگر و شناورند؛
سالها و فرسنگها از هم فاصله دارند. همانگونهکه از يک
موضوع تحقيق واحد
ميتوان با کاربستهاي گفتمانيِ متفاوت قرائتهاي متفاوتي
بهدستداد
(جغرافيدانها،
جامعهشناسان، مورخان، هنرمندان، شاعران، اقتصاددانان، و
ديگران هرکدام ميتوانند منظرهاي را بهگونهاي ديگر يا
متفاوت قرائت يا
تفسير کنند)، بههميننحو قرائتهاي تفسيري متفاوتي نيز در
بسترهاي زماني و
مکاني مختلف وجود دارند...» (بازانديشي تاريخ، جنکينز،
نوذري، ص68-67). پس
تاريخ برابر با گذشته و همهي گذشته و همهي رويکردهاي به
گذشته نيست،
همچنانکه تاريخ حقيقيترين، خدشهناپذيرترين و
تحريفناپذيرترين روايت از
گذشته هم نيست.
شاهنامه مثل هر اثر حماسي به گذشته ميپردازد ولي هرمتني
که به گذشته
ميپردازد تاريخ- آن هم بهمعناي معاصرش- نيست و قرار هم
نيست معيارها و
روششناسي تاريخ را بهکارگيرد. تاريخ فقط يکي از
رويکردهاي به گذشته است.
«شايد
بشر بتواند چيزهايي را که خود تجربه کرده است بهخاطر
بياورد و
تمايل داشتهباشد چيزهاييرا که ما آنها را « داستانهاي
پدربزرگ ميناميم»
عزيز بشمارد... اين داستانها که در قبيله از نسلي به نسل
ديگر
سينهبهسينه منتقل شدهاند، در روند اوليه انتقال شفاهي
در دوران باستان-
فيالمثل دوران انباشت موضوعات اساطيري- سريعاً
تغييريافتهاند. برخي
ازآنان- شايد بعد ازاين که مغز متفکري شيفته چنين
درونمايهاي شد- به صورت
حماسه درميآيد... . براي قوم مورد نظر، حماسه- که چه بسا
با هنرمندي کامل
بهبيان درميآمد و به پايمردي نقالان حرفهاي
منتقلميشد-معرف تاريخ
واقعي آنها بود، گاهي هم تنها تاريخي که وراي دوران
اجدادشان
ميشناختهاند. اما در تحليل دروني- يعني در فقدان شواهد
مستقل- پژوهشگر
امروزي نميتواند حقيقت تاريخي را از عنصر افسانه جدا
سازد. در برخي جهات
بهنظر ميرسد که حماسه بهگذار به چيزي که ما آن را تاريخ
«اصيل» ميناميم
با برانگيختن علاقه به گذشته و فراهم کردن شيوه روايت کمک
کرده باشد.»
(فرهنگ
تاريخ انديشهها، تاريخنگاري، فيليپ واينر، ص940، سعاد،
1385).
در ايران وجه غالب تاريخي که بنا بر شاهنامهي فردوسي و
متون ديگر
همزمان و پس و پيش ازآن نوشتهشده با تاريخي که از حدود
يکصدسال پيش
بهاينسو مد نظر بودهاست فقط اشتراک لفظي دارند. اين دو
تاريخ يکچيز
نيستند. از گذشتهي دور تا حدود يکصدسال پيش تاريخ عبارت
بود از اساطير،
حماسه، افسانه، سرگذشتهاي افراد واقعي آميخته به خيال و
سرگذشت افراد
خيالي با رفتار و کردار و قصههاي واقعنماي محتمل. «تا
بدينجا تاريخ را
علم نميانگاشتند بلکه بيشتر به مجموعهاي از داستانها
ميمانست که از بين
آنها بهترينشان آنهايي بودند که مستقيم از زبان خود راوي
نقل شده باشند.
ما اغلب شگفتزده ميشويم وقتي که درمييابيم حتي در دوران
رنسانس هم تاريخ
شاخهاي از ادبيات انگاشتهميشد.»(همان، ص 952).
گلستان ميگويد: «کجاي شاهنامه تطبيق ميکند با تاريخ
گذشتهي شما؟
ممکن است از بخشي از اساطير آسياي مرکزي، جاهايي که امروز
ترکمنستان و
ازبکستان و تاجيکستان است حکايت بکند ولي ارتباط چنداني با
ايراني که در
محوطهي جغرافيايي امروزتان است ندارد.» مرجع و منبع اين
اظهارات کجاست؟
اين نتايج که شاهنامه فقط به اين نواحي اختصاص دارد از کجا
آمده است؟ذکر
منبع براي چنين ادعايي لازم نيست؟ مصاحبهکننده ذوب در
درخششِ ابدي ذهنِ
آقاي گلستان هم نميپرسد منبع اين گفتهها کجاست.
ترکمنستان، ازبکستان، تاجيکستان و همچنين افغانستان،
گرجستان، ارمنستان
و جمهوري آذربايجان و نواحي کردنشين ترکيه و عراق بخشيست
از جهانِ ايراني
شاهنامه
که با نقشهي سياسي زمان ما تطبيق نميکند. آنچه از ايرانِ
شاهنامه در نقشههاي سياسي امروز مانده بخشيست ازآن وسعت.
اما نقشههاي
سياسي مهم نيستند، ايرانِ شاهنامه ما را با همسايگان
امروزمان در جهانِ
فرهنگي مشترکي همگرا ميکند. اتفاقاً يکي از وجوهِ اهميتِ
شاهنامه به همين
مسأله برميگردد. نقشههاي سياسي تغييرپذير و تحميل
شوندهاند و از مطامع
قدرتها شکل ميگيرند اما نقشهي فرهنگي در زير پوست
نقشهي سياسي، عميق و
ماندگار است و طرح و الگوي اصلي حياتِ فرهنگي و عاطفي اين
اقوام و ملل را
رقم ميزند. و بيش از هر متني شاهنامه نمودار اين الگوست.
همچنين گفتهاست: «ذهنيتي که او [فردوسي] بر اساس آن
اساطير شاهنامه را
ميسازد بر پايهي باورهايياست که موبدهاي زرتشتي در
دوران ساساني ساختند.
ماجرايي که باعث شد تمام مسائل سلسلهي ساساني بر پايهي
اعتقادات زرتشتي-
آتشگاهي باشد.» باز هم تکرار پرسش مهم قبلي، منبعِ اين
اظهار لحيهها
کدام تحقيقات است؟ شاهنامه نه بنا بر ذهنيت موبدان زرتشتي
که خط و دبيري و
نوشتن را در انحصار داشتند که بنا بر ادبيات شفاهي مردم
پديد آمدهاست.
تکسرودههاي نخسيتن چکامهي حماسي از وقتي که ايرانيان خط
نداشتند تا وقتي
خط و نوشتن بود اما در انحصار قدرت، متکي به شفاهيات(oral
epic)بودهاست.
متون ديني پهلوي که به دست موبدان زرتشتي نگاشته شده-
همچون بندهشن و مينوي
خرد، اياتگار زريران، اياتگار جاماسپيک، زاد اسپرم و...
-تفاوت اين دو
نگرش را با تمام وجوهش نشان ميدهد.
پيداست که گلستان نه زبان پهلوي ميداند و نه منابعِ پهلوي
ترجمه شده
به فارسي را خوانده و نه اين منابع را با شاهنامهاي که
نخوانده
مقايسهکرده، ولي همينطور خودبهخودي معتقد شده که
شاهنامه بنا بر ذهنيت
موبدان زرتشتي سروده شدهاست. ميان روايتِ شاهنامه با
متونِ زرتشتي پهلوي و
نيز اوستا رابطه وجود دارد اما اين رابطه گاه تضاد است و
گاه اشتراک و گاه
هم ميانِ مضامينِ اين متون بهکلي رابطهاي نيست. براي
نمونه از رابطهي
اولي، يعني تضاد، ميانِ روايتِ مردمي و روايتِ ديني
موبدانِ زرتشتي،
ميتوان از گشتاسپ نام برد. گشتاسب پسر لهراسب و پدر
اسفنديار، در شاهنامه
که از ادبياتِ شفاهي مردم برآمده شخصيتيست منفور و
نکوهيده و همين شخصيت
در اوستا مقدس و شايستهي آفرين و نگاهدارندهي دين زرتشتي.
گلستان گفتهاست: «شما تا حدود سال1300شمسي از کوروش،
داريوش يا
هخامنشيان خبري نداشتيد، فردوسي در شاهنامه بهراحتي
اشکانيان را رد
ميکند، درحالي که حکومت اشکانيان پايهي اصلي بعد از
هخامنشيان است.
بالاخره 500 سال حکومت کردند ولي فردوسي اصلاً اين 500سال
را قبول
نميکند...
»
«فردوسي
به راحتي اشکانيان را رد ميکند، فردوسي اصلاً اين 500سال
را
قبول نميکند... »بهواقع معناي اين عبارات از طرف هرکسي
چه رسد به صاحب
ذهني با درخشش ابدي چه ميتواندباشد؟ ما درحال خواندنِ
گوشههايي از يک
رمان تاريخي دربارهي فردوسي هستيم يا داريم بخشهايي از
صورتجلسهي پيش
از سرايش شاهنامه را ميخوانيم که در آن مصاحبهشونده به
فردوسي گفتهبود
بايد اين 500 ساله را هم بهتفصيل بنويسي و او قبول
نکردهبود؟
انتظار روايت تاريخي و شرح واقعه بهطور مستدل و بعدش هم
ارائهي سند و
ذکر و ياد سلسلههاي تاريخي از شاهنامه بيجا و مضحک است.
فردوسي بنا نبوده
وقايعنگاري کند. او حماسهسراست و بنابر اقتضائات نوعِ
ادبي حماسه، اثرش
را شکل داده نه بنا بر انتظارات و کژفهميهاي معاصران.
روايت فردوسي بنابر
روايات شفاهي مردم، بر بنيان حماسه و اسطوره شکل
يافتهاست. اينکه مردم
براي درک گذشته به شاهنامه مينگرند، گرچه گلستان به اتکاي
ساعت شماطهدارش
ميخواهد به آنان بباوراند که بهرغم روشني آفتاب، از شب
هنوز مانده دو
دانگي، از اينروست که به گفتهي هگل: «اثر حماسي، «کتاب»
يک قوم است.
هريک از اقوام بزرگ کتابهاي بسيار کهني دارند که روح
آغازين آن قوم را
بيانميکنند و شالودههاي آگاهي قومي آنان را
تشکيلميدهد... شعر حماسي
واقعي در دورهاي خلقميشود که قومي از حالت ناآگاهي
بيرون آمده و
بهوجود خود وخصايص خويش آگاه شده باشد. دورهاي که روح
آن قوم چنان قوت
يافته باشد که بتواند جهان خاص خود را بيافريند تا در آن
زندگي کند...
محتوا و فرم حماسه، به معناي اخص آن، جهانبيني و تجلي
عيني روح قومي است
که فراگرد عينيشدن آن، به صورت يک رويداد واقعي
عرضهميشود.» (هگل، شعر
حماسي، يدالله موقن، 49-31).
آنچه به نام تاريخ ساسانيان در شاهنامه ميخوانيم، جز
نقاطي محو و
کمرنگ با تاريخ به معناي امروزينش ارتباطيندارد.
ساسانيان شاهنامه
ساسانيانِ حماسه است. شبهتاريخ يا تاريخنماست. بخش روايت
ساسانيان، آن
بخش از روايتِ حماسه است-در مقابلِ بخشِ آغازينِ ابتداي آن
که با اساطير
پيوند دارد-که با رمانس ميآميزد: گونهاي پيشرمانس.
آقاي گلستان نسخه پيچيدهاست که «شاهنامه بخوانيد تا
بفهميد آن چيزي که
بهعنوان دغدغه و گذشته در دلتان است ناجور است.» اما
مشخصنکرده کدام
شاهنامه را بخوانيم، آن را که او خيال ميکند سروده شده و
مطابق انتظارات و
تعاريف مغلوطش نيست؟يا شاهنامهي فردوسي را؟
وقتي بالاخره مصاحبهکننده خردک اعتراضي ميکند، او در
جواب ميگويد:
«يعني
چه... شما راجع به گذشته و تاريخ حرف ميزنيد راجع به
افسانه که حرف
نميزنيد.» عجيب است واقعاً ظرفيتهاي ذهني با درخشندگي
ابدي که نميداند و
نميتواند بداند که به گذشته ميشود به شکلهاي مختلفي
نگاه کرد و يکي
ازآن نگاهها، تاريخِ مثلاً علمي بهمعناي يکصدسالِ
اخيرِ آن است.
رويکرد ادبي-هنري به گذشته، به گذشتههاي دوري که دست
تاريخ به آن
نميرسد، را در حماسه و اساطير ميتوان ديد. شگفتا که يک
داستاننويس و
فيلمساز-حتا اگر بازنشسته باشد-که با هنر سر و کار دارد يا
داشته، تا اين
اندازه با ظرفيتهاي هنر و ادبيات بيگانه است که فکر
ميکند تنها و تنها
شکل پرداختن به گذشته، تاريخ در معناي وقايعنگاريست و با
مواد و مصالح
اسناد و مدارک. و اعتراض دارد که چرا مردم به روايت ادبي/
حماسي از گذشته
بيشتر توجه دارند تا به تاريخي که قدرتِ غالب با تحريفِ
وقايع و ماهيتِ
مغلوب در اين سرزمين هميشه برساخته است.
مصاحبهکننده ندرتاً نالهاي ضعيف-در برابر صاحب ذهني با
درخشش ابدي که
خودش مثل بتي آن را تراشيده- سر ميدهد: «نبايد در خوانش
شاهنامه وجه
رئاليستياش را زياد جدي بگيريم.» اصلاً شاهنامه وجه
رئاليستي ندارد که شما
بخواهيد آن را جدي بگيريد يا نگيريد. و باز مصاحبهشونده
فرمايشميکند:
«تاريخ
رئاليستي است. تاريخ بايد رئاليستي باشد نه افسانه. پدر
تمدن را اين
جور افسانهبازيها درميآورد.»
آقاي گلستان تاريخ در معناي کلاسيک آن آميخته به اساطير و
افسانه بوده
است. ديگر آنکه پدر تمدن را افسانهبازي درنميآورد،
افسانه در پيشرفت
تمدن سهم خودش را داشته و دارد. پدر تمدن را اما خيلي
چيزها درميآورد يکي
هم نويسندهي فرزانهي صاحبادعايي که متن مورد انتقادش را
نميشناسد و
اصرار دارد مثل آن دزد يوناني اشخاص و متون و اصطلاحات را
روي تخت
برداشتهاي خودش بخواباند؛يا آنقدر از قدشان بزند تا
کوتاه شوند يا چنان
بکشد که دراز شده و بهاندازهي تختگاه مبارک درآيند.
گلستان ميگويد: «شاهنامه را کسي نميخواند.» در اينصورت
نگراني او از
چيست؟ و اين خشم نافرهيخته را براي چه از جايگاهي که خيال
ميکند شاهنامه
نزد مردم ندارد ابراز ميکند؟
در سال 1369 احمد شاملو در برکلي سخنرانياي کرد با عنوان
حقيقت چهقدر
آسيبپذير است، دربارهي فردوسي و شاهنامه و روايتِ، به
زعم او، مجعولِ
شاهنامه از ضحاک که جامعهي بيطبقهي اشتراکي پديد آورده
بود و فردوسي
هوادارِ اشراف او را بهچنين وجهي روايت کرده است و... که
جنجال بسياري به
پا کرد. در اين زمان بار ديگر آن سخنراني را خواندم و در
مقايسه با آنچه
گلستان دربارهي شاهنامه و تاريخ و... گفته است درآن
امتيازي ديدم. اين
درست که شاملو بر پايهاي سست و بيپشتوانهي نظريه و
بيشناخت از
بنيانهاي اسطوره و حماسه و مباحث نظري آن سخنرانياش را
صورت داده بود ولي
الان که آن را دوباره خواندم در قياس با اين مطالب، ديدم
شاملو دست کم بلد
بود مطالبش را چهطور به هم ببافد و بپردازد.
ابراهيم گلستان هم از حدود شش- هفت سال پيش که بهناگاه
پرده برانداخت و
با قبول مصاحبه به صحنه آمد، دربارهي شاهنامه، فردوسي و
حماسه در چندين
نوبت حرفهايي زد بههمان اندازه بيمايه و بيپايه و
مغلوط و البته
نابرخوردار از ريتوريک و بلاغتِ خاصي که نوشتهها و
گفتههاي شاملو را
بيدرنظر گرفتنِ محتوايش خواندني و شنيدني ميکند.
گفتههاي انتشار يافتهي
گلستان دربارهي شاهنامه آن سر و صداي مورد نياز را
برنينگيخت. چون حتي سر
وصدا بهپا کردن و جلب توجه هم- اگر نگوييم پيشاني و بخت و
اقبال
ميخواهد- بر بسترِ زمينه و پيشينهاي رخ ميدهد که حضورِ
مستمر و پيوستهي
شاملو در عرصهي ادبيات و البته تأثيرِ کلام و نفوذش آن را
مهيا کرده بود.
يکي از انگيزههاي نوشتنِ اين يادداشت پاسخي بود به نيازي
که گويندهاش از
تکرارِ مکرر اين گفتهها از چند سال گذشته تا به امروز
داشتهاست.
و آخرين نکته اينکه برخي عادت يا خوش دارند که يا با
تماميت يک نويسنده
/
شاعر ارتباط برقرارکنند يا نکنند و به دليل اختلافي در حس
و نگاه و
ديدگاه، کل يک فرد را با مجموعه آثارش- خوب و بد- بهکلي
کنار بگذارند. اما
بهنظرم بتوان
فاصلهگذاشت ميان هتاکيهاي هر دوي اينان به معاصرانشان و
فاصلهگذاشت ميان کارِ هنري اين افراد و اظهار لحيههايشان
در باب اسطوره و
تاريخ و رسم خط و هر موضوع ديگري که در آن ورود نداشتند.
ميتوان ميان شعر شاملو(که به خلاف نظر گلستان بعد از مرگ
شاعر هنوز
زنده است و خوانده ميشود و براي خوانندگانش اثرگذار و
الهامبخش است) و
قصهي گلستان و نظرات خام و نسنجيده و حاکي از نادانستگي و
ناآگاهي اما
تند و تيز و ناسزاگونهشان به فردوسي و سعدي و... فاصله
گذاشت. و فاصله
گذاشت ميان شخصيت حرفهايشان بهعنوان شاعر و قصهنويس،
نه متخصص و
نظريهپرداز در تاريخ و اسطوره و حماسه و... و شخصيت و
سلوک فردي و روابط
شخصيشان با خانواده و دوستان و همکاران(که اگر گلستان
ميتواند دربارهي
اين قسم مسائلِ شاملو پس از درگذشت او- راست يا ناراست-
سخن بگويد، اين وجه
از زندگي خودش هم بهراستي چندان درخشان نيست)
پيوست:
به دليل محدود بودن صفحاتي که تجربه ميتوانست به اين
يادداشت اختصاص بدهد بخشي از آن را حذف کردهام.
برگرفته از نشریه تجربه ـ شماره 7
کميته بين المللی نجات پاسارگاد