International Committee to Save

the Archeological Sites of Pasargad

 

Link to Persian Section

 
يپوند به صفحه اصلی 

 

 

 

 

 

 

 

پیوند به: کلیه مطالب مربوط به 

در سایه سار سرو ایرانی

در سایه سار سرو ایرانی

سرو در رمان معاصر فارسی

 

از: مهدی فتوحی

www.savepasargad.com

 نوشته ی هوشنگ گلشیری

برّه ی گمشده ی راعی- تدفین زندگان- فصل سوم- صفحه ی 170-171-172-173-174-175-176-177

چاپ کتاب زمان2536

 

......راعی گفت: نکند می خواهی قصه ی سرو را بخوانی؟...... 

راعی کتاب را بست. سیگاری آتش زد. وحدت چند صفحه ای را ورق زد ، گفت:

مفصل است، تازه منظم نیست. بیشترش هنوز یادداشت است، اما ماحصل این است که من در این یادداشت ها سعی کرده ام دست بگذارم روی همانجایی که تبری، داسی فرود می آید و تداوم یک تنه را قطع می کند، یا بگیریم سنگی که جلو جریان را آرام و مداوم می گیرد. ما اینجا به هر دلیل که بوده، مثلا ً موقعیت جغرافیایی، گرفتار همین مشکل بوده ایم و حالا هم هستیم. اما من فقط- اگر موافق باشی- می خواهم قصه ی سرو کاشمر یا حتا فریومد را برایت بخوانم.

کاغذی را برداشت، گفت: ببین دقیقی می گوید:

یکی سرو آزاد بود از بهشت

به پیش در آذر اند بکشت

نبشتش بر آن زاد سرو سهی

که پذرفت گشتاسپ دین بهی

یا مثلاً باز دارد که:

چو چندی برآمد بر این سالیان

ببالید سرو سهی همچنان

چنان گشت آزاد سرو بلند

که بر گرد او بر نگشتی کمند

چو بالا بر آورد و بسیار شاخ

پی افکند گردش یکی خوب کاخ

فرستاد هر سو به کشور پیام

که چون سرو کشمر به گیتی کدام؟

ز مینو فرستاد زی من خدای

مرا گفت از اینجا به مینو برآی

کنون هر که این پند من بشنوید

پیاده سوی سرو کشمر روید

بگیرید یکسر ره زردهشت

به سوی بت چین برآرید پشت

بعدش هم توضیح داده ام، از اینجا و آنجا روایت ها را جمع کرده ام، خودت آن ها را بیش و کم می دانی.

صفحه را کنار دستش گذاشت، از روی دسته ی کاغذها باز صفحاتی جدا کرد همانطور پراکنده کناری می ریخت:

خوب این بیت هم جالب است:

به آیین پیشینگان منگرید

بدین سایه ی سروبن بغنوید

اما همه ی روایت ها بیشتر دال بر این است که کاشتن سرو- چه به فرمان گشتاسب یا به دست زردشت- درست نشانه ی آغاز بعثت، یا بهتر است بگوییم هجرت بوده است، و خود سرو هم مکه است، خانه ی خدا، و نیز رمز مینو.

بهشتیش خوان ار ندانی همی

چرا سرو کشمرش خوانی همی

چرا کش نخوانی نهال بهشت

که چون سرو کشمر به گیتی که کشت؟

مهمتر از همه بالیدن آن پیروزی امشاسپندان و انسان بر اهریمن و دیگر دیوان و حتا انیران بوده است و حتا خود درخت....

باز ورق زد: نوشته بودمش. زردشت را درست به درختی تشبیه کرده اند.

بلند شد دوره ی شاهنامه اش را آورد، جلدها را این طرف و آن طرفش می گذاشت، نه روی هم و صاف، اما پرت نمی کرد. جلدی را باز کرد. ورق زده، با دستی لرزان. انگشت شستش را تر نمی کرد، سعی می کرد با نوک انگشت صفحه را بگیرد، جداش کند و بعد ورق بزند. خواند:

چو یک چند گاهی برآمد براین

درختی پدید آمد اندر زمین

از ایوان گشتاسپ تا پیش کاخ

درختی گشن بیخ بسیار شاخ

همه برگ او پند و بارش خرد

کسی کو چون او برخورد کی مرد

دیدی؟ باز هم هست. فردوسی هم دارد. همه اش را نوشته ام.

بقیه ی جلدها را طرف چپش ریخت و باز سراغ یادداشت هاش رفت. ورق می زد ، می خواند، با نگاهی سرسری و بعد صفحه را طرف چپش می انداخت و گاهی جلوش پرت می کرد روی گوشه ی رختخوایش. گفت: خوب، یادم آمد. گمانم در مورد اسفندیار است. می گوید:

سر سنگ تابوت کردند سخت

شد آن بارور خسروانی درخت

می بینی؟ انسان را به درخت تشبیه کرده است. جالب ترین مثال را می شود در مرگ رستم دید:

شغاد آن بنفرین شوریده بخت

بکند از بن آن خسروانی درخت

خودت هم که یادت هست. رستم ، شغاد و درخت را به هم می دوزد. انگار که درخت نمی تواند و نباید سپر بنفرینی چون شغاد بشود، برای همین هم تیر از درخت می گذرد و به تن شغاد می رسد، بگو که درخت نه، که انسان درخت تیر را از تن خود گذاره می دهد.....

راعی گفت: می خواستی قصه ی سرو کاشمر را بخوانی.

بله درست می گویی. زیادی هرز رفتم اما لازم بود. خوب فکرش را بکن به سال دویست و سی و دو هجری...

نگاه کرد. ورق زد. یکی دو تا را اطراف راستش انداخت: بله درست است. صاحب تاریخ بیهق نوشته است: و از آن وقت که این درخت کشته بودند تا بدین وقت هزار و چهارصد و پنج سال بود. می بینی؟هر دو درخت هنوز بوده است. یکی به کاشمر و یکی به فریومد. فکرش را بکن با وجود دو قرن استیلای عرب هنوز چیزی ادامه داشته. آن هم سروهایی کشته ی زردشت. گشن بیخ. بسیار شاخ و به نسبت این حوزه ی فرهنگی گیریم که شعله ای در اجاقی. آن وقت.....

باز ورق زد و هر برگ خوانده و نخوانده را جلوش می ریخت. بی آن که ببیند که کجا.

المتوکل علی الله جعفر بن المعتصم خلیف را این درخت وصف کردند و او بنای جعفریه آغاز کرده بود. نامه نوشت به عامل نیشابور که باید آن درخت ببرند و بر گردون نهند و به بغداد فرستند و جمله ی شاخه های آن در نمد دوزند و بفرستند تا درودگران در بغداد آن درخت راست باز نهند و ساقه ها به هم باز بندند. چنانکه هیچ شاخ و فرع از آن درخت ضایع نشود. تا وی آن ببیند. آن گاه در بنا به کار برند.

توی جیب هایش را گشت. جعبه ی سیگارش خالی بود. مچاله اش کرد و همان دور و بر جایی انداخت. راعی سیگار روشن شده ای جلوش نگه داشته بود.

متشکرم. دیدی؟ در نمد بپیچند و بر گردون نهند و تا جعفریه ببرند و چون خلیفه بدید در بنای جعفریه به کار گیرند. آن هم درختی را که مولف تاریخ بیهق گفته است در سایه ی آن زیادت از ده هزار گوسفند قرار گرفتی و وقتی که آدمی نبودی و گوسفند و شبان نبودی ، وحوش و سباع آن جا آرام گرفتندی و چندان مرغ گوناگون بر آن شاخه ها ماوا داشتند که اعداد ایشان کسی در ضبط حساب نتواند آورد و زردشتیان تا قطعش نکنند حاضر شده بودند پنجاه هزار دینار نیشابوری خزانه ی خلیفه را خدمت کنند. اما ظاهرا ً فرمان خلیفه را دیگر کردن محال بود. و اشتیاق دیدن سروش چنان بود که از دیدار آن همه زر می توانست گذشت. آن هم کسی که تا مبادا خزانه اش تهی شود فرموده بود تا از زردشتیان مسلمان شده همچنان جزیه بستانند. خوب. اما درخت وقتی دور تنه اش بیست و هفت تازیانه باشد اره ای در خور می خواهد و کسی که تعهد این کار کند. اما می جویند. همیشه هم پیدا کرده اند. از خواجه نصیر بگیر تا خواجه رشیدالدین فضل الله و اینجا خواجه ابوالطیب امیر عتاب بن ورقاءالشاعر الشیبانی است. صبر کن عین نقل ابوالحسن علی بن زید این است:

چو بیفتاد در آن حدود زمین بلرزید و کاریزها و بناهای بسیار خلل کرد و نماز شام انواع و اصناف مرغان بیامدند. چندانکه آسمان پوشیده گشت و به انواع اصوات خویش نوحه و زاری می کردند بر وجهی که مردمان از آن تعجب کردند و گوسپندان که در ظلال آن آرام گرفتندی همچنان ناله و زاری آغاز کردند.

خوب. حالا به فرض که این وصف ساخته ی ذهن گبرکان باشد یا همان ها که از بی چیزی تا جزیه ندهند مسلمان شده بودند. اما مگر نه که به رمز همان می گوید که بر مردمان رفته بود. بر تداومی که قطع شده بود؟ببین من بارها، باور کن، به خواب یا حتا بیداری آن کاروان شتر و شتربان و گردونه های حامل شاخه های در نمد پیچیده را دیده ام. باش از کاشمر تا جعفریه همپا شده ام.

بلند شده بود. با تمام قامت و به اشاره ی دستی آفاق مغرب و به دستی دیگر آن سوی کویر جایی را نشان می داد. گفت: از کشمر تا جعفریه. هزاران اشتر. زنگوله به گردن. قبلا ً انگار در زمان منصور همه ی عمارات تیسفون را در کار ساختن بغداد کرده بودند و حالا نه تن همه ی خراسانیان را که بند بند همه ی ساکنان این خطه را جدا کرده بودند و می بردند بر گردونه ها و بر جاده ی ابریشم تا ما را ، من و تو را، چون پشتیوان، تیر سقف و نمی دانم ستون و جرز و دیوار در کاخ هاشان به کار برند.

نشست. انگار که بشکند به ضربه ی تبری ناگهانی و همه ی برگ و بار و حتا شاخه هاش به همان یک ضربه بر گردش بریزد. و حالا داشت با دو دست لرزان آویخته از شانه هاش، شاخه های شکسته ی آویخته از پوست درختی که او بوده بود، کاغذهای پخش و پلاسیده اش را ، انگار که برگهاش باشند یا سرشاخه هاش، تراشه های تنه اش، یکی یکی بر می داشت و روی هم می چید. راعی گفت: بعد، بعدش چی شد؟

نگاه کرد. دو قطره اشک به مژه هاش آویخته بود که چکید بر گونه ها.

می دانستم می پرسی. خوب این را هم گفته اند. می گویند پیش از آن که آن کاروان بندبند تن ما ، رمز تداومی هزار و پانصد ساله به جعفریه برسد متوکل کشته شده بود. آن هم به دست دو غلام ترک. قبول که در این روایت نیز رمزی هست. اما می دانی آنکه سرو فریومد را برانداخت به دلیل همین روایت هم شده آزموده تر شده بود. یعنی دویست و نود و یک سال پس از برانداختن، قطعه قطعه کردن سرو کاشمر....

باز بر سر اوراقش رفت که حالا دسته کرده و به قاعده اما نه به ترتیب روی هم چیده جلوش بود. دست هاش می لرزید. گفت: یادم است. اما عین روایت جالب تر است با توجه به این که یکی نشانه ی استیلای عرب بوده و ریشه کن کردن و این یکی رمزی از تسلط ترکان.

برگ ها را باز گرد بر گردش می پراکند. نیافت. نمی یافت. گفت: یادداشتش کرده بودم. می بایست همین جاها  باشد. اما مهم نیست. یادم است. می گویند ینالتگین تا ضرری به وی و حشم وی نرسد فرمود تا درخت را آتش بزنند. بله درست شنیدی. آتش بزنند. یعنی دو عنصر پرستیدنی کیش زردشتی را به جان هم انداختند و خود از میانه گریختند تا شومی قطع چنان سروی دامنشان نگیرد.خوب. مقصود از این روایت این است که دیگر اینجا نقطه ی پایان یک دوره است. نقطه ی عطف است طوری که حتا صاحب تاریخ بیهق یادش می رود از بلندیشعله ی چنان سروی بگوید که همه ی آفاق این حوزه را گرفته بود. لانه هایی که سوخته شدند. اصناف مرغانی که بر گرد چنان درخت فروزان سر تا پا شعله و دود طواف می کرده اند. اما ....

دست برد گوشه ی لحافش را پس زد: می بینی؟

انگشت بر بته ی جقه ی قالی گذاشته بود: از همان وقت است شاید که این سروهای خمیده را بر متن قالی هاشان نقش کرده اند. ببین انگار روی خودش خم شده باشد. یا شکسته باشد.

 

 

 صادق هدایت ـ بوف کور-

 

چيزی که باورنکردنی است نمی دانم چرا موضوع مجلس همهء نقاشیهای من از ابتدا یک جور و یک شکل بوده است. همیشه یک درخت سرو می کشیدم که زیرش پیرمردی قوز کرده شبیه جوکیان هندوستان عبا به خودش پیچيده، چنباتمه نشسته و دور سرش شالمه بسته بود و انگشت سبابه دست چپش را بحالت تعجب به لبش گذاشته بود. روبروی او دختری با لباس سیاه بلند خم شده به او گل نیلوفر تعارف می کرد.

 

www.savepasargad.com

کمیته بین المللی نجات پاسارگاد

 

 

سرو در رمان معاصر فارسی

 نوشته ی هوشنگ گلشیری

برّه ی گمشده ی راعی- تدفین زندگان- فصل سوم- صفحه ی 170-171-172-173-174-175-176-177

چاپ کتاب زمان2536

 

......راعی گفت: نکند می خواهی قصه ی سرو را بخوانی؟...... 

راعی کتاب را بست. سیگاری آتش زد. وحدت چند صفحه ای را ورق زد ، گفت:

مفصل است، تازه منظم نیست. بیشترش هنوز یادداشت است، اما ماحصل این است که من در این یادداشت ها سعی کرده ام دست بگذارم روی همانجایی که تبری، داسی فرود می آید و تداوم یک تنه را قطع می کند، یا بگیریم سنگی که جلو جریان را آرام و مداوم می گیرد. ما اینجا به هر دلیل که بوده، مثلا ً موقعیت جغرافیایی، گرفتار همین مشکل بوده ایم و حالا هم هستیم. اما من فقط- اگر موافق باشی- می خواهم قصه ی سرو کاشمر یا حتا فریومد را برایت بخوانم.

کاغذی را برداشت، گفت: ببین دقیقی می گوید:

یکی سرو آزاد بود از بهشت

به پیش در آذر اند بکشت

نبشتش بر آن زاد سرو سهی

که پذرفت گشتاسپ دین بهی

یا مثلاً باز دارد که:

چو چندی برآمد بر این سالیان

ببالید سرو سهی همچنان

چنان گشت آزاد سرو بلند

که بر گرد او بر نگشتی کمند

چو بالا بر آورد و بسیار شاخ

پی افکند گردش یکی خوب کاخ

فرستاد هر سو به کشور پیام

که چون سرو کشمر به گیتی کدام؟

ز مینو فرستاد زی من خدای

مرا گفت از اینجا به مینو برآی

کنون هر که این پند من بشنوید

پیاده سوی سرو کشمر روید

بگیرید یکسر ره زردهشت

به سوی بت چین برآرید پشت

بعدش هم توضیح داده ام، از اینجا و آنجا روایت ها را جمع کرده ام، خودت آن ها را بیش و کم می دانی.

صفحه را کنار دستش گذاشت، از روی دسته ی کاغذها باز صفحاتی جدا کرد همانطور پراکنده کناری می ریخت:

خوب این بیت هم جالب است:

به آیین پیشینگان منگرید

بدین سایه ی سروبن بغنوید

اما همه ی روایت ها بیشتر دال بر این است که کاشتن سرو- چه به فرمان گشتاسب یا به دست زردشت- درست نشانه ی آغاز بعثت، یا بهتر است بگوییم هجرت بوده است، و خود سرو هم مکه است، خانه ی خدا، و نیز رمز مینو.

بهشتیش خوان ار ندانی همی

چرا سرو کشمرش خوانی همی

چرا کش نخوانی نهال بهشت

که چون سرو کشمر به گیتی که کشت؟

مهمتر از همه بالیدن آن پیروزی امشاسپندان و انسان بر اهریمن و دیگر دیوان و حتا انیران بوده است و حتا خود درخت....

باز ورق زد: نوشته بودمش. زردشت را درست به درختی تشبیه کرده اند.

بلند شد دوره ی شاهنامه اش را آورد، جلدها را این طرف و آن طرفش می گذاشت، نه روی هم و صاف، اما پرت نمی کرد. جلدی را باز کرد. ورق زده، با دستی لرزان. انگشت شستش را تر نمی کرد، سعی می کرد با نوک انگشت صفحه را بگیرد، جداش کند و بعد ورق بزند. خواند:

چو یک چند گاهی برآمد براین

درختی پدید آمد اندر زمین

از ایوان گشتاسپ تا پیش کاخ

درختی گشن بیخ بسیار شاخ

همه برگ او پند و بارش خرد

کسی کو چون او برخورد کی مرد

دیدی؟ باز هم هست. فردوسی هم دارد. همه اش را نوشته ام.

بقیه ی جلدها را طرف چپش ریخت و باز سراغ یادداشت هاش رفت. ورق می زد ، می خواند، با نگاهی سرسری و بعد صفحه را طرف چپش می انداخت و گاهی جلوش پرت می کرد روی گوشه ی رختخوایش. گفت: خوب، یادم آمد. گمانم در مورد اسفندیار است. می گوید:

سر سنگ تابوت کردند سخت

شد آن بارور خسروانی درخت

می بینی؟ انسان را به درخت تشبیه کرده است. جالب ترین مثال را می شود در مرگ رستم دید:

شغاد آن بنفرین شوریده بخت

بکند از بن آن خسروانی درخت

خودت هم که یادت هست. رستم ، شغاد و درخت را به هم می دوزد. انگار که درخت نمی تواند و نباید سپر بنفرینی چون شغاد بشود، برای همین هم تیر از درخت می گذرد و به تن شغاد می رسد، بگو که درخت نه، که انسان درخت تیر را از تن خود گذاره می دهد.....

راعی گفت: می خواستی قصه ی سرو کاشمر را بخوانی.

بله درست می گویی. زیادی هرز رفتم اما لازم بود. خوب فکرش را بکن به سال دویست و سی و دو هجری...

نگاه کرد. ورق زد. یکی دو تا را اطراف راستش انداخت: بله درست است. صاحب تاریخ بیهق نوشته است: و از آن وقت که این درخت کشته بودند تا بدین وقت هزار و چهارصد و پنج سال بود. می بینی؟هر دو درخت هنوز بوده است. یکی به کاشمر و یکی به فریومد. فکرش را بکن با وجود دو قرن استیلای عرب هنوز چیزی ادامه داشته. آن هم سروهایی کشته ی زردشت. گشن بیخ. بسیار شاخ و به نسبت این حوزه ی فرهنگی گیریم که شعله ای در اجاقی. آن وقت.....

باز ورق زد و هر برگ خوانده و نخوانده را جلوش می ریخت. بی آن که ببیند که کجا.

المتوکل علی الله جعفر بن المعتصم خلیف را این درخت وصف کردند و او بنای جعفریه آغاز کرده بود. نامه نوشت به عامل نیشابور که باید آن درخت ببرند و بر گردون نهند و به بغداد فرستند و جمله ی شاخه های آن در نمد دوزند و بفرستند تا درودگران در بغداد آن درخت راست باز نهند و ساقه ها به هم باز بندند. چنانکه هیچ شاخ و فرع از آن درخت ضایع نشود. تا وی آن ببیند. آن گاه در بنا به کار برند.

توی جیب هایش را گشت. جعبه ی سیگارش خالی بود. مچاله اش کرد و همان دور و بر جایی انداخت. راعی سیگار روشن شده ای جلوش نگه داشته بود.

متشکرم. دیدی؟ در نمد بپیچند و بر گردون نهند و تا جعفریه ببرند و چون خلیفه بدید در بنای جعفریه به کار گیرند. آن هم درختی را که مولف تاریخ بیهق گفته است در سایه ی آن زیادت از ده هزار گوسفند قرار گرفتی و وقتی که آدمی نبودی و گوسفند و شبان نبودی ، وحوش و سباع آن جا آرام گرفتندی و چندان مرغ گوناگون بر آن شاخه ها ماوا داشتند که اعداد ایشان کسی در ضبط حساب نتواند آورد و زردشتیان تا قطعش نکنند حاضر شده بودند پنجاه هزار دینار نیشابوری خزانه ی خلیفه را خدمت کنند. اما ظاهرا ً فرمان خلیفه را دیگر کردن محال بود. و اشتیاق دیدن سروش چنان بود که از دیدار آن همه زر می توانست گذشت. آن هم کسی که تا مبادا خزانه اش تهی شود فرموده بود تا از زردشتیان مسلمان شده همچنان جزیه بستانند. خوب. اما درخت وقتی دور تنه اش بیست و هفت تازیانه باشد اره ای در خور می خواهد و کسی که تعهد این کار کند. اما می جویند. همیشه هم پیدا کرده اند. از خواجه نصیر بگیر تا خواجه رشیدالدین فضل الله و اینجا خواجه ابوالطیب امیر عتاب بن ورقاءالشاعر الشیبانی است. صبر کن عین نقل ابوالحسن علی بن زید این است:

چو بیفتاد در آن حدود زمین بلرزید و کاریزها و بناهای بسیار خلل کرد و نماز شام انواع و اصناف مرغان بیامدند. چندانکه آسمان پوشیده گشت و به انواع اصوات خویش نوحه و زاری می کردند بر وجهی که مردمان از آن تعجب کردند و گوسپندان که در ظلال آن آرام گرفتندی همچنان ناله و زاری آغاز کردند.

خوب. حالا به فرض که این وصف ساخته ی ذهن گبرکان باشد یا همان ها که از بی چیزی تا جزیه ندهند مسلمان شده بودند. اما مگر نه که به رمز همان می گوید که بر مردمان رفته بود. بر تداومی که قطع شده بود؟ببین من بارها، باور کن، به خواب یا حتا بیداری آن کاروان شتر و شتربان و گردونه های حامل شاخه های در نمد پیچیده را دیده ام. باش از کاشمر تا جعفریه همپا شده ام.

بلند شده بود. با تمام قامت و به اشاره ی دستی آفاق مغرب و به دستی دیگر آن سوی کویر جایی را نشان می داد. گفت: از کشمر تا جعفریه. هزاران اشتر. زنگوله به گردن. قبلا ً انگار در زمان منصور همه ی عمارات تیسفون را در کار ساختن بغداد کرده بودند و حالا نه تن همه ی خراسانیان را که بند بند همه ی ساکنان این خطه را جدا کرده بودند و می بردند بر گردونه ها و بر جاده ی ابریشم تا ما را ، من و تو را، چون پشتیوان، تیر سقف و نمی دانم ستون و جرز و دیوار در کاخ هاشان به کار برند.

نشست. انگار که بشکند به ضربه ی تبری ناگهانی و همه ی برگ و بار و حتا شاخه هاش به همان یک ضربه بر گردش بریزد. و حالا داشت با دو دست لرزان آویخته از شانه هاش، شاخه های شکسته ی آویخته از پوست درختی که او بوده بود، کاغذهای پخش و پلاسیده اش را ، انگار که برگهاش باشند یا سرشاخه هاش، تراشه های تنه اش، یکی یکی بر می داشت و روی هم می چید. راعی گفت: بعد، بعدش چی شد؟

نگاه کرد. دو قطره اشک به مژه هاش آویخته بود که چکید بر گونه ها.

می دانستم می پرسی. خوب این را هم گفته اند. می گویند پیش از آن که آن کاروان بندبند تن ما ، رمز تداومی هزار و پانصد ساله به جعفریه برسد متوکل کشته شده بود. آن هم به دست دو غلام ترک. قبول که در این روایت نیز رمزی هست. اما می دانی آنکه سرو فریومد را برانداخت به دلیل همین روایت هم شده آزموده تر شده بود. یعنی دویست و نود و یک سال پس از برانداختن، قطعه قطعه کردن سرو کاشمر....

باز بر سر اوراقش رفت که حالا دسته کرده و به قاعده اما نه به ترتیب روی هم چیده جلوش بود. دست هاش می لرزید. گفت: یادم است. اما عین روایت جالب تر است با توجه به این که یکی نشانه ی استیلای عرب بوده و ریشه کن کردن و این یکی رمزی از تسلط ترکان.

برگ ها را باز گرد بر گردش می پراکند. نیافت. نمی یافت. گفت: یادداشتش کرده بودم. می بایست همین جاها  باشد. اما مهم نیست. یادم است. می گویند ینالتگین تا ضرری به وی و حشم وی نرسد فرمود تا درخت را آتش بزنند. بله درست شنیدی. آتش بزنند. یعنی دو عنصر پرستیدنی کیش زردشتی را به جان هم انداختند و خود از میانه گریختند تا شومی قطع چنان سروی دامنشان نگیرد.خوب. مقصود از این روایت این است که دیگر اینجا نقطه ی پایان یک دوره است. نقطه ی عطف است طوری که حتا صاحب تاریخ بیهق یادش می رود از بلندیشعله ی چنان سروی بگوید که همه ی آفاق این حوزه را گرفته بود. لانه هایی که سوخته شدند. اصناف مرغانی که بر گرد چنان درخت فروزان سر تا پا شعله و دود طواف می کرده اند. اما ....

دست برد گوشه ی لحافش را پس زد: می بینی؟

انگشت بر بته ی جقه ی قالی گذاشته بود: از همان وقت است شاید که این سروهای خمیده را بر متن قالی هاشان نقش کرده اند. ببین انگار روی خودش خم شده باشد. یا شکسته باشد.

 

 

 صادق هدایت ـ بوف کور-

 

چيزی که باورنکردنی است نمی دانم چرا موضوع مجلس همهء نقاشیهای من از ابتدا یک جور و یک شکل بوده است. همیشه یک درخت سرو می کشیدم که زیرش پیرمردی قوز کرده شبیه جوکیان هندوستان عبا به خودش پیچيده، چنباتمه نشسته و دور سرش شالمه بسته بود و انگشت سبابه دست چپش را بحالت تعجب به لبش گذاشته بود. روبروی او دختری با لباس سیاه بلند خم شده به او گل نیلوفر تعارف می کرد.

 

www.savepasargad.com

کمیته بین المللی نجات پاسارگاد