|
|
از مهندس یاغش کاظمی
با الهام از استوره ای یونانی*
تو برایم از دشت های ِ پهناور گفتی، و اینکه باید همچون عقاب باشم؛ مغرور و تنها و در اوج ...
تو برایم از کوه ها گفتی، و شبنم ِ صبحگاهان، و پهلوی خواندن ِ بلبل: که دانَد که بلبل چه گوید همی / به زیر ِ گل اندر چه مویَد همی؟ / نگه کن سحرگاه تا بشنوی / ز بلبل سخن گفتن ِ پهلوی ...
تو برایم از عشق گفتی و راستی و مهر؛ که با آن زیستن، ایستادگی ِ هزارباره ی شمع ِ فروزان را فرایاد آوَرَد، و غم ِ دلنشین ...
تو برایم از جاودانگی گفتی، و اینکه دست یابی به آن دشوار است ...
...
و این همه را گفتی، و من به آن راه و روش شدم ...
عقاب شدم و از دشت های ِ پهناور گذشتم؛ مغرور و تنها و در اوج ...
شبنم ِ صبحگاهان شدم و بر صورت و ستیغ ِ کوه ها نشستم، و به چشم ِ خود دیدم که بلبل به زبان ِ پهلوی مویه می کرد ...
عاشق شدم و با معصومیت ِ غمگین ِ آن، شمع ِ فروزان را سوگندِ ایستادگی دادم ...
دروازه ی جاودانگی را دیدم، ولی ...
در چند قدمی ِ پایان ِ آن راه ِ بلند ...
بال هایم خسته شدند از آن همه پرواز؛ جان ام خسته شد از آن همه تنهایی؛ آن نور بیش از تحمل ِ من بود؛ در پیشگاه ِ خورشید، شمع ِ لرزانِ آن مهر نور و فروغ اش را از دست داد؛ خود را رها ساختم؛ گذاشتم تا بال هایم بسوزد ، مثل ِ "ایکار" ...
*ایکار (Icare): در اساطیر یونان، پسری جوان بود که پدر اش برای اش بال هایی ساخت و آن ها را بوسیله ی موم به شانه های ِ خود و پسر وصل کرد و هر دو به پرواز درآمدند. قبل از پرواز، پدر به پسر توصیه کرد که نه چندان اوج گیرد و نه در ارتفاع ِ کم پرواز کند. ولی "ایکار" از شدت ِ غرور، پند پدر را به کار نبست و چنان اوج گرفت که نزدیک ِ خورشید رسید.
حرارت ِ خورشید، موم ِ بال ها را ذوب کرد و "ایکار" به دریا افتاد. این دریا را از آن پس، دریای ِ ایکار می خوانند.
کميته بين المللی نجات پاسارگاد