|
به نام خداوند جان و خرد
آن کس که بداند و نداند که بداند بیدار کنیدش که بسی خواب نماند
عکس ها (ازي1تا4) از: علی . م _ تهران
سر کار خانم لیلا فروهر درود و
پیام دوستی مرا بپذیرید. درودی که از این سوی آبها به شما می گویم، از زابل،
زادگاه رستم دستان، از روستایی بی نام و نشان در سیستان و بلوچستان، که در
نزدیکی شهر بی نام و نشان پنج هزار ساله ی چشم مصنوعی، هنوز آباد نشده و در
آغاز قرن بیست و یکم، هنوز لوله ای ندارد که از آن چکه ای آب بخواهد، از گناوه،
نای بندان، نیشابور، ماکو، ابوموسی، تنب بزرگ، تنب کوچک و از لاوان، همان جزیره
سیاه بردگان به جای مانده از جنگ، که نمی دانند خود را ایرانی بخوانند یا
آفریقایی، سیاهانی که در میان مردم میهمان دوست ما، دوستی ندارند، چرا که در
هفتاد سال گذشته کسی آنها را ندیده است، انگار که هرگز نبوده اند، اما آنها به
نام میهن، از این جزیره زیبا و تنها پاسداری نموده و کسی ارج گذار کارشان نبوده
است، از میان آبهای نیل گون خلیج همیشگی پارس و دریاچه دشنه خورده مازندران، بر
فراز سرفراز البرز و زاگرس، از زیر درختان هنوز بریده نشده جنگل گلستان، از
میان هیاهوی صدای پای آبهای سیمینه رود، سپید رود و زاینده رود، من از کرخه سرخ
به شما درود می گویم، سوار بر تارهای لرزان کمانچه ای در هورامان، دست در دست
سنگهای سخن گوی پارسه و بر بالین ستونهای قطع نخاع شده معبد آناهیتا، همان جایی
که انگار تنها پناهگاه فرزندان معتادم می باشد.
من از کنگاور به شما درود می گویم، دانستید من کیستم؟ من پدر شما هستم، مادرتان، من له له ی شما هستم، من همانی هستم که شما را پروراندم و نامتان را بزرگ داشتم، آری من میهن شما هستم، ایرانم. می دانید چرا به شما نامه نوشته ام؟ چون به یاریتان نیاز دارم. گمان می کنید چه کاری از شما برای کمک به من، به میهن تان برمی آید؟ به شما می گویم، کاریست بسیار ساده و بی دردسر، کاری که تنها از شما برمی آید، از شما که پیام رسانی توانایید، چون دوست داران شما، تنها و تنها از شما حرف شنوی دارند. می دانید سرکار خانم فروهر؟ گاهی پیش می آید که پژوهشگران یک ملت، سالها دود چراغ می خورند و زحمت می کشند که اندیشه ای تازه بسازند و سپس همه سازمانهای آموزشی و پرورشی آن ملت، دست به دست هم داده تا پیام آن اندیشه را به گوش مردم برسانند، اما به سادگی نمی توانند این کار را به انجام برسانند، چرا که این گونه کارهای آموزشی، زمان بر هستند و برای آنکه به بار بنشینند، شاید سالها، دهه ها و یا صده ها به درازا بکشند. اما بارها دیده شده که یک هنرمند، همین پیام را با یک نگاره، یک تندیس و یا یک آواز زیبا و دلنشین به سادگی به گوش مردمش می رساند، به گونه ای که خود مردم به دلخواه، برای گرفتن پیام به جستجوی آن کار هنری برمی خیزند، تا جاییکه گاهی برای به چنگ آوردن آن، رویاروی هر دردسری می ایستند. آری خانم فروهر توان پیام رسانی شما و همکاران ارجمندتان این است، و در کشوری که اندیشمندانش، بازوی آموزشی توانمندی ندارند که در رساندن این پیامها به گوش نونهالان ملت، آن را به کار اندازند، این توان شما بسیار کارا خواهد بود، اگر بخواهید که به یاری لایه اندیشه ساز کشورتان برخیزید.
برای آنکه بهتر بدانید چه می
گویم، بیایید از اینجا آغاز کنیم: آیا شما می دانید وحید کیست؟ وحید یکی از
دوستداران شماست که به گمانم بسیار شما را دوست دارد. البته شاید وحید دانش
آموز خوبی نبوده و چندان نیاموخته، نمی دانم شاید هم دانش آموز خوبی بوده، اما
چیزی برای آموختن در دسترس نداشته، هر چه هست از روش نوشتن نام خودش ( vahed )
که پایین تر از نام شما، بر روی کمر شکسته یکی از دیوارهای معبد آناهیتا نوشته
است، می توان دانست که آموزش چندانی ندیده است.
عکس شماره 3 عکس شماره 4 یادم می آید که این آقا وحید داستان ما، روزی از روزها سوت زنان در خیابانهای کنگاور برای خودش راه می رفت و در رخسار گل انداخته دخترکان کنگاوری، چهره زیبای شما را جستجو می کرد و به یاد شما، برق شیطنت بار نگاه جوان و شادابش را، به سوی چشمان سیاه و مهربان آن سپیدرویان آتش می کرد که به کنار معبد آناهیتا رسید، و چون آناهیتا در گذشته هایی دور، فرشته زیبایی و باروری بوده است، دیدارش برای آقا وحید کشش بسیاری داشت و برهمین پایه با خود گفت: " من که در خیابونای شهرم نتونستم گم شدم رو پیدا کنم، بهتر نیست یه سر برم خونه خوشگل ترین فرشته جهان و کمی باهاش گپ بزنم؟ شایدم تونستم نشونیی، چیزی ازش بگیرم. " با این امید بود که نزدیکیهای بازنشستن خورشید خانم از تابش، وارد خانه شد. زیر تابش نرم و آرام آفتاب، کمی در خانه فرشته گشت و با نگاهی گذرا و سرسری دور و برش را نگریست، اما چیزی نیافت، پس از اندکی، زود خسته شد و به تکه سنگ شکسته ای که در گوشه ای از حیاط بر زمین افتاده بود تکیه کرد. با خود به فرشته گفت: " بینم آناهیتا خانوم، تو لیلی منو می شناسی؟ آیا می تونی حرف دل منو به اون برسونی؟ هر چی صداش می کنم نمی شنوه. " آناهیتا که به او لبخند زده بود گفت: " آری دلبندم، آری پسرم، می شنا... " که وحید با ناامیدی به خود گفت: " چه خنگم من،یکی نیست به ما بگه با کی حرف می زنی؟ با چند تا سنگ؟ " سپس دستش را در جیب بالا پوشش فرو برد که چیزی از آن دربیاورد. در این هنگام، همان دیوار قطع نخاع شده ای که وحید به او تکیه کرده بود، گریه کنان، داد زد: " آناهیتا جونم، انگار اینم صدای تو رو نمی شنوه، من می ترسم، نکنه ناراحتیشو سر من خالی کنه؟ بینم؟ چاقویی چیزی تو دسش نباشه؟ اون پسره که چند روز پیش از اینجا رد شد، با آن چیز تیز و سنگینی که داشت، یه تیکه از گوشت تنمو کند و انداخت دور، نمی دونم این بچه ها چه دشمنیی با ما دارن؟ گوششونم که به ناله و داد و فریاد ما بدهکار نیست. " آناهیتا به آن دیوار شکسته و خسته گفت: " خجالت بکش، سنی از تو گذشته است، این پسر بچه های بی گناه و دوست داشتنی، چه دشمنیی می توانند با ما داشته باشند؟ بدبختی ما اینست که بیشتر آنها ما را نمی شناسند، زبان ما را هم نمی دانند و نمی دانند که چگونه می توانند از ما کمک بگیرند؟ بگذار ببینم شاید این یکی، از آنهایی باشد که زبان ما را می داند و من بتوانم کمی با او سخن بگویم؟ " سپس فرشته، رو به سوی وحید گردانده و گفت: " ببین پسر جان، این تکه سنگی که تو به او تکیه کرده ای، بخشی از یکی از دیوارهایی است که سالها سقف خانه مرا به دوش کشیده و به جوانان زیبا و خداپرستی که چون تو به خانه من می آمدند خوش آمد گفته است، تا همین امروز هم هزران سال است که زیر باد و باران، چشم به راه تو ایستاده که پیام پدرانت را به تو برساند، اما گذر سالهای دراز عمر، در روزگارانی که کسی نمی آمد به من سری بزند و دستی به سر و روی خانه ام بکشد، او را پیر و فرسوده کرده است، پس مواظب باش که ... " وحید دستش را با یک قوطی رنگ از جیبش بیرون آورد و گفت: "تو این شهر که کسی ما رو آدم حساب نمی کنه و به حرفای ما گوش نمیده،انگار هیچ کس دلش نمی خواد پای درددل ما جوونا بیشینه و بیبینه این دل صاحب مرده ما هم حرفایی برای گفتن داره، مای بدبختو ببین با کیا اومدیم سیزده بدر؟ آخه آ خدا، اینم جا بود تو ما رو انداختی؟ ای بابا، چیکار میشه کرد؟ انگار ماها باید با همین سنگ منگا حرف بزنیم؟ شاید اینا، گوششون بازتر از گوش بزرگترا باشه؟ خب، حالا که کسی نمی خواد به من گوش بده، منم حرفمو رو سینه پاک و تمیز این تخته سنگ می نویسم، تا هر کی از اینجا رد شد، بدونه که یه روزی، یه دل عاشق و تنها، که هیچ کی و گیر نیاورد تو گوشش داد بزنه، دردشو روی این تخته سنگ هوار کشید، که تا ابد جلو چش همه باشه و کسی نتونه پاکش کنه. " به یکبار همه سنگهای آن معبد با هم فریاد کشیدند: " نه وحید جان، دست نگه دار، این راهش نیست، اگر تو زبان ما را یاد بگیری و بدانی که ما کیستیم؟ آنگاه ما به تو می گوییم که تو کیستی؟ پدرانت که بوده اند و برای تو چه کرده اند و چه به جای گذاشته اند؟ و چگونه می توانی مجنون شایسته ای برای لیلیت باشی و او را به خانه ات، به میهنت و به زادگاهش برگردا... " رنگ دانه های پاشیده شده، بر لبهای چروکیده و خاکستری آن تکه سنگ نیمه جان نشست، آنها را سوزاند و به هم دوخت و او را برای همیشه خاموش کرد، آناهیتای بیچاره که دست پاچه شده بود، تنها توانست بالهایش را بر روی چشمان اشک بار ستونها و پله ها و دیوارهای نیمه ویران خانه اش بگشاید تا زخم تازه ای که روی پیام و پیامبری کهن افتاده بود را نبینند و دست آورد نا آگاهی کودکی سر به هوا، بیش از این، دیگر پیام آوران سنگین را به وحشت نابودی نیاندازد. پیام آوری که ابر و باد و مه و خورشید و فلک، هزاران سال در کار زنده نگاه داشتنش بودند. آناهیتا خیره به پیشامد باور نکردنی پیش رویش نگاه می کرد و وحید ناآرام، خسته و ناامید، کاری را که نباید می کرد، کرد و با چشمانی خواب آلود از خانه ای که پدرانش در آن آرام می گرفتند، بیرون رفت. آن شب، پس از آنکه آفتاب خانه نشین شد، فرشته کوچولوی زیبای ما به گوشه یکی از اتاقهای بی در و دیوارش خزید و پرهای سپید و زرین بلندش را روی چشمان سیاه نمناکش کشید تا کسی پی نبرد که او نیز یواش یواش، ترس از نابود شدن برای همیشه را، در خود یافته است. آری لیلا جان، به گمانم وحید نمی داند که شما نام آورتر از آنی هستید که نیازی به چنین کارهایی داشته باشید، و از سوی دیگر، دیواری شکسته و تنها در معبد آناهیتا که با گذر زمان پیر و فرسوده شده، دیگر توانی برای پذیرفتن وظایف تازه ندارد. او می خواهد به شما بگوید پیامتان را گرفته، اما نمی داند چگونه؟ پس می آید و نادانسته بخشی از همان ایرانی را که هم او و هم شما دوستش می دارید، ویران می کند تا به شما درودی فرستاده باشد. البته من می دانم که شما در این میان هیچ گناهی ندارید، اما می توان گفت که در جایگاه یک هنرمند ایرانی، راهی را پیش رو دارید که می توانید با برداشتن گامی در آن، کمک بزرگی به هم میهنانتان در کار نگاهداری ایران زیبایتان نمایید، که از دید من این برای شما، یک باید بزرگ است که کمی به این بزرگ راه پیش رویتان بیاندیشید.
خود شما خوب می دانید که ایران یک
تکه زمین جدا افتاده از جهان که شما امروز نمی توانید واردش شوید نیست، آن تکه
زمین، تنها بخشی از ایران است، ایران چیزیست بیش از آن تکه زمین که برای شنیدن
سخنانش و نیز برای شناختنش باید واردش شد، به ماهیتش وارد شد، با اینکه می
دانم، شما و همکاران ارجمندتان همواره در کارهای هنریتان به یاد من بوده و
هستید، اما بردن نام ایران و ابراز دوستی با من به تنهایی بسنده نمی کند، باید
به گوشه و کنار من و به داشته هایم بپردازید، دردهایم را بشناسید و برای هم
میهنانتان بازگو کنید. آری، اگر مرا دوست دارید و می خواهید به یاریم برخیزید،
این یک نیاز است که هر ایرانی به اندازه توانش مرا بشناسد، و اگر کسی بخواهد
مرا بشناسد، باید تاریخم را بخواند، ترانه هایم را بخواند، آوازه خوانهایم را
بشناسد، نگاره هایم، معماریم و سینمایم را ببیند، در خلیج همیشه پارس، دریای
تکه پاره شده مازندران و دریاچه خشک شده بختگانم شنا کند، کمر شکسته ستونهای
معبد آناهیتایم را آتل ببندد، با سنگهای سخن گوی پارسه ام گپی بزند و تنهاییشان
را بفهمد، شاید هم توانست تن پوشی هر چند ارزان برایشان بسازد تا آنها را از
گزند دزدان و تگرگ نجات دهد، آرامگاه ویران شده احمد شاملویم را باز سازی نماید
و نرم و آهسته سری به سهرابم بزند، بداند که به تنهایی سهراب باید ارج گذارد،
به هوبره ها و شاهین های اسیر در دستان زشت و چسبناک تازیان، که سالهاست به
دنبال یاری کننده ای می گردند تا یاریشان نماید، یاری رسانده و پرواز دوباره
این زیبا پران را نگاه کند، انگار این تازیان با آن چشمان همیشه گرسنه شان، نمی
خواهند دست از سر من و هر آنچه در من است، بردارند؟ او باید بداند که آتش نشانان ایرانی در خود نمی بینند که به یاری آن هشت قلاده یوز پلنگ ایرانی پنهان مانده از دیدرس شکارچیان بی میهن برخیزند، پس اگر روزی نادانی چوپانی، آتشی در کنام یوزی افروخت، بر اوست که آن آتش را بنشاند و به آن چوپان بگوید که درندگی یوزپلنگ برای کینه توزی با گوسفندان تو نیست. آنگاه می تواند به جای مزدش، زیبا ترین چشم اندازها را از بزرگ شدن دو نوزاد یوزپلنگ و درندگی معصوم آنها، که برای برنشاندن گرسنگیشان در درونشان نهاده شده را، به تماشا بنشیند. کسی که ایرانش را دوست دارد و خود را میهن پرست می داند، باید دانش گم شده رنگرزی گیاهی را بازیابد و به کار گیرد تا بتواند رنگهای جوهری ساخت جهاد بی دانش آزمندی را از چهره هنر قالی بافی هزاران ساله ایرانی زدوده و جایگاه از دست رفته آن را، در دیدگان جهانیان بازسازی نماید. او حتی می تواند قالیچه ای زیبا را به بهای روز، از قالی بافی تنگ دست بخرد، تا بدون خرد کردن جام لبریز و خوش رنگ غرورش، به او کمک کرده باشد که به زندگیش سروسامانی دهد، شاید هم توانست برای پسرش زن بگیرد و یا دخترش را بی جهاز و ناز به خانه شوهر نفرستد. آری، میهن پرستی اینچنین است. تنها راه میهن پرستی این نیست که کشور گشایی کنی و یا در جنگ با همسایگانت کشته شوی، برای میهن پرست بودن، نیز می توان سخن آناهیتا و سنگهای سخن گوی خانه اش را شنید، همان فرشته کوچولویی که هزاران سال است تلاش کرده که نگذارد نام کنگاور از یادها برود و مردم فراموش کنند که روزی در این گوشه از ایران زیبا، مردمی با فرهنگ نفس می کشیده اند و امروز، فرزندان من همان هوایی را در ریه هایشان فرو می برند که روزگاری از رگهای آنها گذشته است. خب لیلا جان، بگو ببینم امروز که فرزندان من، در درون مرزهایم نمی خواهند یا نمی توانند با آناهیتا، فرشته کوچولوی کنگاور و خاک و سنگهای خانه اش گفتگو کنند و سخن او را و سخن وحید را بشنوند، آیا تو می توانی از فرسنگها دورتر از مرزهای من بشنوی، کمی با آنها درد دل کنی و پیامشان را به گوش هم میهنانت برسانی؟ شاید کسانی یادشان آمد که سری به آناهیتا بزنند، اشکهایش را پاک کنند و با کمک وحید، پویا، پوریا، علی، امیر و دیگر فرزندانم دستی به سرو روی خانه اش بکشند. خواهش می کنم نگو که نمی توانی یا نمی شود، تو تنها کاری که باید بکنی اینست که سری به ترانه سرایت بزنی، داستان وحید را برایش بازگو کنی و از او بخواهی که دراینباره ترانه ای برایت بسراید. می دانم که آهنگ ساز و نوازنده هایت هر چه در چنته دارند رو خواهند کرد تا آواز اهورایی تو کار را در اوج زیبایی به پایان برساند. آنگاه دست آورد به کار بستن توان شگرف خود را بسیار زودتر از آنچه که می اندیشی خواهی دید و احترام مرا برای همیشه روزگار بدست خواهی آورد، احترامی بسی برتر از آنچه که امروز داری. اگر هنوز باور نکرده ای که این کار شدنیست، نمونه هایی برایت می آورم: همه می دانند چند سالیست که تازیان جنوب خلیج همیشه پارس، نقشه تازه ای برای بلعیدن بخش دیگری از این مرز پر گهر را در سر می پرورانند. به گمان خود می خواهند در گام نخست، با دگرگون کردن نام شاخه آبه همیشه پارس، این دارایی هزاران ساله ایران را به نام خود سند بزنند تا شاید راهی پیدا کنند که در گام دوم، سه جزیره ایرانی میان آنرا بالا بکشند. به یاد دارم در روزگاری که کسی نمی خواست و یا نمی توانست خبر این دزدی بزرگ را به این زودیها به گوش ملت ایران برساند، ابی خواننده بزرگ ایران، با کمک دوستان هنرمندش و با به کار انداختن حنجره آسمانیش، فریادی آفرید که بازتابش نه تنها گوشهای مردم ایران، که همه جهانیان را از طنین همیشگی فارس پر کرد. او با آن آواز به یاد ماندنی به همه جهانیان فهماند که این شاخه آبه، همیشه از آن من بوده، هرگز آن را نفروخته ام، هیچ قرارداد ترکمانچایی برایش نبسته ام و هرگز به جای هیچ پشتیبانی و یا امضایی در هیچ سازمانی آن را به کسی نبخشیده ام. شاید امروز نام خلیج فارس، از دو واژه تازی ساخته شده باشد. اما او واژه پارسی " همیشه " را میان این دو واژه تازی گذارد و با دو بست دم چلچله ای زیبا آنها را به هم پیوند داد، تا روزی که زبان شناسان کشورش دست از ناامیدی شسته و جایگزینی زیبا و خوش آهنگ برای واژه بیگانه " خلیج " بسازند، تا آن روز این بستهای دم چلچله ای، پارسی بودن نام شاخه آبه ایران را مرزبان خواهند بود، حتی اگر هزار سال دیگر باشد، چرا که آنها پیش از این نیز، آزمون دوام هزاران ساله خود را پس داده اند. و امروز فریاد گوش نواز ابی، خواننده ارجمند ایرانی، آنچنان در جان ملت ایران نشسته است که بازتاب آن، از زبان این ملت، حتی به گوشهای ناشنوای مادرزاد نیز فرو می رود. چنین فریادی را داریوش، دیگر خواننده نامور ایرانی نیز با خواندن چکامه زیبای هادی خرسندی، چکامه سرای شیرین زبان ایرانی کشیده و پیام هادی را بر دل مردمش نشانده است، که من هم از همه این بزرگواران سپاسگذار بوده و خواهم بود.
سرکار خانم فروهر، درست است که من
این نامه را به نام شما نوشتم، اما روی سخنم با همه هنرمندان ایران است، بویژه
شما خوانندگان ترانه های مردمی " پاپ " ، " رپ " و ... که هواداران بیشماری
دارید، هوادارانی که می خواهند امروز و یا فردا، نخستین گامهایشان را در راه
شناخت خود بردارند. روی سخنم با همان نوجوانان چهارده پانزده ساله ای است که با
شنیدن آوای کسانی چون شما، حمیرا، هنگامه، مهستی، جمشید، هومن و کامران، منصور،
شاهین نجفی و دیگر خوانندگان ارجمند این مرز و بوم در جای خود میخ کوب می شوند،
انگار که جادو شده اند، بله، نام شما نه تنها در دل آنها، که حتی با دست آنها
در دفترها، کتابها، در و دیوار و هر گستره پاک و سپید دیگری که بتوان چیزی بر
آن نگاشت، نوشته شده است. شاید هنوز برای آنها زود باشد که با کتابهای چندصد
برگی تاریخ کنار بیایند و یا پای کنسرت " هم نوا با بم " استاد شجریان بنشینند،
اما شما به سادگی آب خوردن می توانید در کنار آهنگهای شاد و زیبایتان، پیامهای
فرهنگی مورد نیاز این بچه ها را نیز به گوش آنها برسانید، چرا که هرگز به
اندازه امروز، جوانان ایران زمین دچار سوء تغذیه فرهنگی نبوده اند، بر این
پایه، من، میهنتان، ایران، از شما و از همه دیگر هنرمندانم، در هر زمینه ای و
به هر روشی که کار می کنید، خواهش می کنم، بار دیگر دستانتان را در دستان دیگر
اندیشمندان و میهن پرستان کشورتان بگذارید و با یاری یکدیگر به همه وحیدهای
ایران زمین یاد دهید که آبی به پرهای زیبای آناهیتا بپاشند و قاب عکس های
یادگاری تازیان را بشکنند و هوبره های اسیر در قفس این بیگانگان بی رحم را رها
سازند. کميته بين المللی نجات پاسارگاد
|