|
کدام زرتشت : انديشه ورز يا پيامبر؟
از: دکتر اسماعيل نوری علا
فرارسيدن ششم فروردين، زادروز خيالی (تصوری، قراردادی اما بجا و خجسته) ی زرتشت، يکی از شخصيت های افسانه ای شده و جهانگير ايرانزمين، فرصتی يگانه را برای پرداختن به برخی از نکات قابل بررسی فراهم می سازد که من نيز می خواهم مقالهء اين هفته ام را به چند نظر گذرا در همين زمينه اختصاص دهم؛ بی آنکه مدعی باشم «زرتشت شناس» ام و نيز بی آنکه قصدم طرح مسائل مربوط به نوانديشی های مذهبی باشد؛ چرا که نوانديشی مذهبی کار اهل مذهب است، کار مؤمنان به عالم غيب، واقعی بودن رسالت و پيامبری و وجود داشتن کلام قدسی و هدايت آسمانی؛ و من ـ خوشبختانه يا بدبختانه ـ مدت هاست که از اين همه بکلی بری شده ام. پس، آنچه که مطرح می کنم صرفاً نگاهی است پديدارشناسانه و جامعه شناختی به آنچه که می توان «معمای زرتشت» خواند ـ «معما» بدان خاطر که دربارهء اين چهرهء تاريخی / افسانه ای که حدود 3500 سال پيش در خراسان بزرگ می زيسته (و من نيز با آنها که معتقدند «مزار شريف» در افغانستان آرامگاه اوست هم عقيده هستم) حرف ها و حديث های گوناگون و متضادی مطرح می شود.
اما قبل از پرداختن به اصل موضوع، لازم می دانم به اين واقعيت اشاره کنم که «معمائی شدن» چهره های تاريخی به دو صورت انجام می پذيرد. نخستين صورت به «معمائی بودن» خود شخصيت مورد نظر بر می گردد و اين صورت ما را بيشتر به حوزه های روانشناسی و روانکاوی شخصی می کشاند تا به حوزهء بررسی های جامعه شناختی. کارهای زيگموند فرويد، مثلاً دربارهء لئوناردو داوينچی و موسای پيامبر، نمونه ای از اينگونه کوشش های علمی است برای شکافتن روان پيچيدهء آدميانی در دو سوی مسير واقعيت تا استوره. اما صورت دوم به «ما» ی سخن گوينده دربارهء شخصيت های برجستهء تاريخ بر می گردد و اين ما هستيم که، با عقايد بی منطق و باورهای بی پايه، می توانيم از يک شخصيت هموار و روشن، انسانی پيچيده و معمائی بسازيم. و از نظر من، معمائی شدن چهرهء زرتشت درست به اين دليل دوم رخ داده است و در شکافتن چرائی اين «معما سازی» است که قصد دارم نکاتی را مطرح کنم.
هنگامی که، در حوزهء تفکر، دربارهء شخصيت های تاريخی سخن می گوئيم آنها را می توانيم حدوداً در چهار چهره ترسيم کنيم: انسان انديشه ورز، انسان انديشه ورز ديندار، انسان انديشه ورز مذهبی، و پيامبران دينی. و «معما سازی» از زرتشت درست بخاطر بکار بردن همهء اين وجوه در مورد او پيش می آيد.
«انسان انديشه» ورز کسی است که می کوشد از طريق «انديشيدن آگاهانه» به چگونگی و چرائی هستی به يک «هستی شناخت» منسجم برسد و بتواند، از طريق آن، پرسش های خود و ديگران دربارهء هستی را پاسخ گويد. او جز عقل و منطق، و زمينه های عينی کار آنها همچون آزمايش و خطا و مشاهده و تجربه، و نيز اجزاء ذهنی آنها همچون قياس و استقراء و صغری و کبری و استنتاج، وسيلهء ديگری در دست ندارد و می داند که اين مجموعه را هموارهء مجموعهء ديگری مرکب از وهم و خيال و نتيجه گيری سريع و بی پايه و نياز و ميل و شهوت و عاطفه و احساسات و نظاير آنها، بشدت تهديد می کند و اين مجموعهء اخير چنان قدرتی دارد که می تواند، در هر مرحله از تعقل، در نتايج انديشه ورزی دستکاری کرده و آنها را دگرگونه و معوج سازد. اين انديشه ورز را در يونان باستان «فيلوسوف» به معنی «دوست دار حقيقت» می خواندند و فلاسفهء يونان می کوشيدند تا روش درست راه بردن عقل و اعمال اصول منطق را مدون سازند.
يکی از اشتباهات امروز ما آن است که فکر می کنيم «فيلسوف» آدمی فاقد دين است؛ يعنی لزوماً به عالم غيب و وجود آفريدگار جهان اعتقادی ندارد. حال آنکه نگاهی به شرح احولات فلاسفه نشان می دهد که چنين نيست و اتفاقاً ـ بخصوص تا پيش از جا افتادن دست آوردهای عصر روشنگری در غالب انديشهء علمی ـ بيشتر فلاسفه کسانی بوده اند که به غيب و آفرينش اعتقاد داشته اند، اما برای اثبات اعتقاد خود، بجای توسل به آيه و حديث و اعتقادات دستگاه های مذهبی، به انديشهء آزاد روی آورده و از آن طريق دستگاه های «خداشناسی» خويش را بر پا می داشته اند. بدين سان، تعبير «انديشه ورز ديندار» تعبير غلط و دور از واقعيتی نيست، حتی اگر اين «دينداری» موجب شود که انديشهء شخص انديشه ورز از يافته های علمی به دور بيافتد و جنبهء شبه علم بخود بگيرد. بهر حال آنچه او می گويد حاصل انديشه ورزی خود اوست.
اما از آنجا که پيدايش «مذهب» های مختلف از دل اديان نشانهء پيدايش سازمان های مذهبی و کارکنان آنها (مذهبکاران) و «ثابت و لايتغير شدن» (Fixation) منابع و مفروضات پايه ای انديشه است، به سختی می توان تعبير «انديشه ورز مذهبی» را معتبر شناخت چرا که شخص انديشه ورز در اين وضعيت از شک آغاز نمی کند (آنگونه که، مثلاً، دکارت آغاز کرده است) تا به آزادی بيانديشد و از دست آوردهای انديشه اش به يک «جهان بينی» ی خداشناسانه (نظير دکارت) يا منکرانه (نظير مارکس) برسد.
صورت چهارم نيز به «پيامبران» و آورندگان اديان مربوط می شود. در اين حوزه ديگر اساساً بحثی از انديشه ورز بودن «پيامبر» وجود ندارد. در داخل خود آموزه های دينی دخالت دادن شخصيت پيامبر در صورت بندی آيه های واصله از عالم غيب نوعی کفر محسوب می شود. خدا به رسول خويش اجازهء دخل و تصرف در پيامش را نمی دهد و به مؤمنان، و نيز به خود او، سفارش می کند تا از ياد نبرند که آيات مورد نظر به پيامبر تعلق ندارند. «پيامبر»، بنا بر تعريف دينی، حکم يک پستچی را دارد که نامه های فرستنده را به دريافت کننده می رساند و خود حق دخل و تصرف در پيام را ندارد.
اما، گاهی نيز (چه بوسيلهء مؤمنان و چه از جانب منکران) ادعا می شود که «آيه» های نازله از آن خود پيامبرند و او آنها را در حالت های شيدائی و بی خبری ناشی از ايمان و اشتياق از درون «ناخودآگاهی» خويش دريافت کرده و بر زبان می راند (سخنی که مثلاً امروزه از جانب نوانديشان مذهبی شيعه، همچون سروش و گنجی، مطرح شده)، باز روشن است که در اينجا سخن از «انديشه ورزی آگاهانهء پيامبر» نيست و او را به خاطر بيان آنچه گفته نمی توان «انديشه ورز» دانست.
حال، با توجه به اين دسته بندی می توان ديد که وقتی ما زرتشت را به صفاتی گوناگون و متضاد (از انديشه ورز گرفته تا پيامبر) متصف می کنيم، چگونه به آفرينش معمائی به نام زرتشت دست زده ايم. من البته آگاهم که آنچه در اين مقاله می نويسم نيز تنها يکی از اين نظرها می تواند باشد، با اين تفاوت که خواهم کوشيد گفته هايم را، در حد توانم، بر بنياد موازين پذيرفته شده و علمی ی انديشه ورزی امروز، قرار دهم. هدفم هم آن است که نشان دهم چرا اعتقاد دارم زرتشت «انديشه ورز ديندار» بوده است و نه آدمی مذهبی يا پيامبری الهی.
هميجا نيز بگويم که قصد من مخالفت با «دين زرتشتی» و مذهب «مزديسنا» ـ که آئين رسمی ايرانيان در قرون نزديک به حملهء اعراب نومسلمان به ايران بوده ـ نيست، يعنی، در عين ناباوری شخصی به مذاهب گوناگون، اين واقعيت را می پذيرم که اکثر آدميان نيازمند اعتقاد به عالم غيب و رهنمودهای ذات باريتعالی هستند و اين نياز را نه فقط در ايمان به مبداء و نيايش و ستايش او، که در تجلی های مختلفی که تصور می کنند از آن او باشد متجلی می سازند. از امامزاده و مقبره و زيارت و دعانويسی و ختم کتاب مقدس گرفتن و نذر و نياز کردن و کتاب بر سر گرفتن و استغفار و توبه کردن، واقعيت اين همه را می فهمم و بنظرم می رسد اينکه مردمان رو به کدام قبله نماز بخوانند يا رو به آتشکده به نيايش زانو بزنند تفاوتی در ماهيت کارکردی اين اعمال ندارد. يعنی، من اينها را بعنوان واقعيت های گريز ناپذير جوامع کنونی بشری پذيرفته ام و با آنها سر ناسازگاری و دعوا ندارم، مگر آنجا که يکی شان ـ به مدد دينکارانش ـ خيال حاکميت و يکسان کردن مردمان را در سر داشته باشد.
اما، در اين ميان، سعی در نپرداختن، يا پرهيز از پرداختن، به واقعيت آموزه های يک انسان انديشمند ـ که خداشناس و خداپرست و مبادی آداب هم بوده ـ را خيانت به نسل جوانی می دانم که از ميانش ممکن است آدميانی هم باشند که حقيقت را از نيازهای روانی خويش برتر بدانند و برای خود آزادی از خرافه و استوره را آرزو کنند. من، برای اينگونه آدميان است که می نويسم ؛ آدميانی که پذيرفته اند انسان برای شناخت هستی، و درک چند و چون آن، وسيله ای جز خرد خويش و توانائی انديشيدن متکی بر منطق ندارد؛ و حاضر نيستند راه تعبد پيش گيرند، و تحقيق نکرده سر به آئين و مذهب و مسجد و خانقاه و کنيسه و کليسا بسپارند؛ آدميانی که بی دليل (آن هم دليل خرد پذير قابل بيان و نمايش، و نه اشراق های موصوف به «قلبی» که تنها بر محور تجربه های منفرد آدميانی اسير وضعيت های مضطرب کننده ساخته می شوند) ـ آری، آدميانی که بی دليل نمی پذيرند عيسی پسر خدا بوده باشد، موسی دريای نيل را شکافته باشد و محمد، سوار بر اسبی آسمانی، تا طبقهء هفتم افلاک رفته باشد؛ آدميانی که از خود می پرسند که چرا و چگونه است که «معجزه» از «عجز» و «عاجز بودن» می آيد و آنجا که پای خرد و اراده و قدرت آدمی در گل فرو می رود نياز به معجزه حدت و شدت می يابد؟
می خواهم بگويم که اگر کسی دل در هوای تغيير افق های ايمانی و عاطفی خويش دارد و، در عين حال، نمی تواند جز بر خرد خود اعتماد کند، بايد که فرصت زادروز مفروض زرتشت را به روز آگاه سازی خود نسبت به واقعيت آموزه های او مبدل نمايد؛ چرا که اکنون، از پس ابری سه هزار و پانصد ساله، ديگرباره فرصتی پيش آمده است تا شعاعی از نور واقعيت تاريخی بر ما بتابد و ما حداقل اطلاعات را نسبت به اين شخصيت گمشده در هايهوی مذاهب به دست آوريم. اينگونه است که، از نظر من، زادروز زرتشت «روز ملی انديشيدن» ما است نه «روز امتی ی تسليم» شدن مان آن هم به خرافه هائی شکل عوض کرده و غوطه خورده در بی منطقی شورانگيختهء روان های بيمار.
و برای چنين کاری، فکر می کنم، که مهمترين قدم در افتادن با تصورات و مفروضات سنتی است دربارهء شخصيت هائی تاريخی که به مقام استوره ای «پيامبری» صعود می کنند. چرا که اگر ما انديشيدن به زرتشت را با اين فرض و يقين آغاز کنيم که او نيز خدائی داشته و اين خدا او را برگزيده و مأمور ساخته است تا پيام هايش را به ديگر آدميان ابلاغ کند، آنگونه که پيامبران بنی اسرائيل و پيغمبران اولاعظم اسلامی داشته اند و عمل کرده اند؛ آنگاه هرگز به زرتشت نخواهيم رسيد و کاری که می کنيم شبیه آن است که فقط اسم آن پيامبران را عوض کرده و «زرتشت» شان بخوانيم.
نيز برای آغاز يک «تحقيق خردمدار» و «خردپذير»، بايد آگاه باشيم که ما هرگز قادر نخواهيم بود به آسانی با زرتشت واقعی روبرو شويم چرا که برای ديدار او دوربينی به دست داريم که سراسرش را ديگران از «لنز» های ساخت خود پر کرده اند؛ لنزهائی که نه برای روشن تر و دقيق تر کردن چهرهء زرتشت، که برای معوج ساختن و بدلخواه خويش در آوردن آن چهره، در دوربين ما کار گذاشته شده اند. ما بايد بتوانيم اين لنزهای منحرف کننده را يکی يکی از پيش چشمان خود برگيريم تا به آن انسان نابغه ای برسيم که چهار هزاره پيش در خراسان بزرگ می زيست و با ارائهء افکارش به جهان خويش آن جهان را برای هميشه با گذشته متفاوت ساخت. يعنی، برای شناخت او لازم است که نخست ما خود را و علائق و پيشداوری های خود را بشناسيم و کنار بگذاريم و، در عين حال، از موانع پيشاروی خويش آگاه باشيم. بقول حافظ: «پاک شو اول و، پس، ديده بر آن پاک انداز». اين، براستی شرط اول تحقيق در مورد شخصيت ها و حوادثی است که در دور دست تاريخ زيسته و اتفاق افتاده اند و خبرشان تا به ما برسد از هزار فيلتر و لنز تحريف کننده گذشته است. مثلاً، کسی که کتاب «اوستا» را بدست می گيرد و تصور می کند که آن کتاب نسخه بدل «قرآن» است و اين يکی محمد بن عبدالله آورده و آن ديگری را زرتشت، بايد بداند که تنها بخش اندکی از اوستا سرودهء شخص زرتشت است (و «گاثا» ها نام دارد) و بقيه را دينکارانی که از آموزه های او دين و مذاهب گوناگون ساخته اند فراهم کرده اند.
باری، کسی که به تحقيق در مورد چهره هائی می پردازد که در طول تاريخ تبديل به قديسين مذهبی شده اند، همواره در اين خطر قرار داد که «ريسمان محکم» خردپذيری انديشه را از دست بدهد و در يکی از دامچاله هائی که جاعلان مذاهب در پيش پايش کنده اند سرنگون شود. مثلاً، همانطور که گفتم، اگر ما از گام نخست بپذيريم که زرتشت نيز «پيامبری مرسل» و يکی از «انبياء منتخب» است، بهتر است در همانجا متوقف شويم چرا که ـ بر خلاف پيامبران بنی اسرائيل و اسلامی و حتی خود پيامبر اسلام ـ هرگز از او نخواهيم شنيد که خدای او (همانکه «اهورا مزدا» يش می خواند) با او ـ با واسطه يا بی واسطه ـ سخن گفته و او را به انجام مأموريتی «برانگيخته» باشد. هرچند که در طول تاريخ تک گوئی های ستايش آميز او خطاب به اهورمزدا و ايزدان تبديل به «گفتگو» او با آنان شده است؛ می گويد و می پرسد و می گويند و پاسخ می دهند!
اگر زرتشت را فقط در همين زمينهء گفتگو و پيامبری، مثلاً، با پيامبر اسلام؛ و جهان بينی اش را با جهان بينی اسلامی (که ريشهء اسرائيلی دارد) مقايسه کنيم در می يابيم که:
1. زرتشت، به خويشتن خويش، و از طريق انديشيدن به هستی، وجود خدا را «کشف کرده است» (در اينجا به درست يا غلط بودن اين کشف کاری نداريم) و، پس از آن، مشغول سخن گفتن «يک طرفه» با او شده و توانسته است که ـ در زبان شعر و نيايش ـ يک «جهان بينی منسجم و توضيح دهندهء هستی» را بوجود آورد که اگرچه ممکن است با منطق علمی انسان امروز نخواند اما، در آن چهار هزاره پيش، «علمی ترين» نظريه در مورد هستی و آفرينش محسوب می شد و از آنجا که مبانی اش بر بنياد خرد و منطق استوار بود بسياری از توضيحات کاربردی اش هنوز هم به قوت خود باقی است.
پيامبر اسلام اما فقط در وصف خدايان و خدای واحد «شنيده بود» و قصد تحقيق و تفکر در مورد آنها را هم نداشت. الله برای او چنان ناشناس بود که وقتی از «ديدارش با جبرائيل» در کوهستان فرود می آمد، بجای شادمانی از اينکه برگزيدهء محبوب خويش شده است، تب کرده و عرق زده و لرزان به خانهء خديجه بازگشت و شرح داد که در غار حرا فرشتهء خدا را ديده که با او سخن می گفته است. محمد کاشف آگاه و انديشه ورز الله نيست، برگزيده و پيام بر اوست. زرتشت اما کاشف اهورمزدا و دلبستهء اوست.
2. زرتشت از هيچ کجا پيامی دريافت نمی کرد بلکه حاصل تفکرات خويش را خطاب به خدائی که می پنداشت خالق هستی است در ميان می گذاشت. پيامبر اسلام اما از خود انديشه ای نداشت. در قرآن در موارد متعدد بر اين نکته تأکيد شده است که او نه علم غيب دارد، نه از آينده خبر گرفته و نه شخصاً خوب و بد را می شناسد. قرآن می گويد که او از روی «هوا» (خواست ها و استنتاجات شخصی) سخن نمی گويد بلکه آنچه را خداوند بوسيلهء جبرائيل به او ابلاغ نموده برای ديگران بازگو کرده و تنها حکم حلقوم خدا را دارد (اين همه آوازها از شه بود / گرچه از حلقوم عبداله بود).
3. مهمترين اصلی که زرتشت در نيايش هايش مطرح می سازد اصل «قانونمندی هستی» و عدم امکان تخطی از آن است. او اين قانونمندی را «اشا» می خواند و معتقد است که ذات پروردگارش نيز از همين اشا ساخته شده و لذا نمی تواند خلاف آن عمل کند. اما عالمی که بدست الله آفريده شده عالمی بی قانون است و نه تنها خود الله می تواند با ارادهء خود هر کاری را در آن صورت بخشد بلکه «اولياء» او نيز قادرند در قوانين هستی دخل و تصرف کنند. يکی دريا را می شکافد، يکی عصايش را به اژدها مبدل می کند، يکی به اشارهء انگشت اش ماه را به دو نيمه می کند و يکی به مرده می گويد زنده شو و می شود. اينها آن عمليات ضد «اشا» ئی هستند که انسان عادی از انجامشان «عاجز» است و چون از اولياء الله سر بزند «معجزه» خوانده می شود. زرتشت دارای هيچ معجزه ای نيست و، بالاتر از آن اينکه، در جهان بينی مبتنی بر «اشا» ی او اساساً حدوث معجزه ممکن نيست.
4. يکی از استوره های ساخته شده بدست ايرانيان مسلمان آن است که زرتشت نخستين «موحد» بوده و همچون پيامبران بنی اسرائيل و نسخه بدل های عربی شان به «وحدانيت» اعتقاد داشته است. بنظر من، صرف نظر از اينکه جز بخاطر دلبری از اعراب فاتح معلوم نيست که اصلاً چرا بايد اعتقاد به خدای واحد يک ارزش بحساب آيد تا، بر اساس آن، بکوشيم تا ثابت کنيم که ايرانيان، قرن ها قبل از اسلام، «موحد» بوده اند، من هرگز نتوانسته ام تصور واحد بودن خداوند را، آنگونه که در بين النهرين بوجود آمده و ساخته و پرداخته شده، در انديشه های زرتشت بيابم. درست است که او «اهورمزدا» را خدای برتر و آفريدگار اعظم، می داند. اما اين يکتائی و وحدانيت بهيچ روی ربطی به آفرينش هستی ندارد و هستی، در گيتی شناخت زرتشت، تنها با آغاز يک «ديالکتيک کيهانی» وجود می يابد. و همين ديالکتيک است که به موجب آن برخی از حکما زرتشت را اهل «ثنويت» (دو گانه مداری يا پنداری) دانسته اند. اهورمزدا، تا آن زمان که اهريمن بوجود نيامده، توانائی ظهور ندارد و در اثر «تقابل» اين دو است که همهء هستی بر تصوری که امروزه از آن با نام «ديجيتال» (اعداد صفر و يک، بود و نبود، شب و روز...) ياد می کنند متعين می شود؛ و همين انديشهء «علمی» است که در عصر هگل در فلسفه سر بر می کشد و در عصر ما به تکنولوژی کامپيوتری سر ريز می کند. در اديان بنی اسرائيلی و عربی اما چنين دوگانگی آفرينشگری وجود ندارد و خدائی منفرد و خودکامه بر جهان آفريدهء خويش حکم می راند. انديشهء ديالکتيکی هم تنها زمانی به داخل اسلام نفوذ می کند که اين دين، از طريق ملل نومسلمان، و بخصوص ايرانيان، با انديشه های زرتشت در می آميزد تا «عرفان» ايرانی را جانشين خداشناسی اسلامی کند. به آن گفتهء لاعلاج شبستری بر گرديم که به مفاخره می گفت: «ظهور جملهء اشيا به «ضد» است / ولی حق را نه ضد است و ند است» و از تضاد ناممکن سخن خويش غافل بود.
5. در انديشهء زرتشت آفرينش دارای معنا، منظور و مبداء و مقصدی است و حرکت هستی در اين مسير است که از طريق تقابل های ديالکتيک انجام می پذيرد. در نتيجه انديشهء «رستاخيز» ی زرتشت حاصل قائل بودن او به وجود يک «هدف» است. اما رستاخيز اسلامی و باور داشتن به روز قيامت (که يکی از اصول دين اسلام است) ربطی به وجود مقصودی در آفرينش ندارد. خدا جهان را می آفريند و هرگاه بخواهد نيز به عمر آن پايان می دهد. اينکه در داخل اسلام می بينيم «انديشهء مهدويت» ظهور يافته است خود حاکی از رخنهء بی قاعده و ناآگاهانهء انديشهء رستاخيزی زرتشت در برخی از فرقه های اسلامی است. در گيتی شناخت زرتشت جهان چون آغاز گشته است، بر حسب ايجابات گريزناپذير «اشا» ئی اش، بايد پايانی درخورد مقصود آفرينش بيابد، حال آنکه در مهدويت اسرائيلی ـ اسلامی دليل وجود مهدی نه روشن است و نه منطقی. مثلاً، مهدی موعود شيعيان امامی از يکسو می آيد تا زمين را «برای هميشه» از بيداد و طلم بروبد و عدل الهی را بر آن مستقر سازد و از سوئی ديگر خود بدست بيداد «پيرزنی ريشو» کشته می شود تا به صف شهداء بپيوندد. «سناريو» ی مهدويت اديان اسرائيلی ـ اسلامی اغلب از ساختار درست عاری است.
6. نگاه زرتشت به انسان ـ در آن گيتی شناخت واجد معنا برای آفرينش او ـ نگاهی سرشار از حماسه و زيبائی است. اهورمزدا، در نبرد خود با اهريمن، انسان را می آفريند تا به دست او بهشت را در همين جهان آباد شونده بسازد و در آن مخلد شود. اما انسانی که بدست الله آفريده می شود «ظلوماً جهولا» ست، ظالم است و جاهل، نادان و حريص و شکمباره، که خدا بايد به ضرب تعزيز و تازيانه و شکنجه ـ هم در اين دنيا و هم در آخرت ـ او را سر جای خويش بنشاند. نه معنا و هدف از افرينش اش روشن است، نه در آنچه می کند اختياری دارد، و نه می تواند به خدايش بگويد که اگر تو چنين خواسته ای که من می کنم پس حسابرسی روز جزايت از سر چيست؟
7. خدای زرتشت خدای جان و خرد است. انسان را جان می بخشد و در وجود او گوهر خرد را کار می گذارد تا به مدد آن يار و ياور و دستيار خدا در سازندگی و آبادانی جهان باشد. و، در نتيجه، «فلسفهء تاريخ» مندرج در انديشهء زرتشت چيزی جر «انکشاف و فتح جهان به مدد خرد» نيست. روشن است که امروزه سخن گفتن از اين «اصل» حکم بيان امری بديهی را دارد. بقول ماکس وبر آلمانی، مضمون تحولات تاريخ انسان «عقلائی» شدن نگاه و عمل و محصولات فکری و دستی اوست. بعبارت ديگر رشد روز افزون و کاربردی عقل (يا همان خرد زرتشتی) موجب شده است که روز بروز تاريکی ها و ابهام ها و خرافه ها از ميان بر داشته شوند و جايشان انديشهء خردمندانه و باور به ممکنات علمی بنشيند.
خدای مذاهب اسرائيلی ـ اسلامی اما خرد را دارای ذاتی شيطانی می داند و آدم و حوا را از بهشت خويش می راند چرا که آنان از سر کنجکاوی (يا «فضولی» که «فضل» و «فاضل» از آن می آيند) از ميوهء درخت «دانش» خورده اند. به موعظه ها و منبرخوانی های دينکاران گوش دهيد تا ببينيد که آنان چگونه همواره در تحقير عقل می کوشند و چيزی ساختگی و خيالی به نام «دل» را جانشين آن می کنند، و به ما توصيه می فرمايند که «چشم سر» را کور کنيم تا «چشم دل» مان باز و روشن شود.
باری، اينها همه را گفتم تا بتوانم اين نکته را تکرار کنم که با تصوری که ما از «پيغمبر» و «نبی» داريم نمی توانيم به سراغ زرتشت برويم. هيچ يک از مشخصات او با آن تصور نمی خواند و در همهء جهات برعکس آن است.
اما اگر بخواهيم و بتوانيم ـ با تصوری که از يک فيلسوف، متفکر و انديشه ورز ديندار داريم ـ به سراغ زرتشت برويم می بينيم که او در واقع نخستين فيلسوف جهان بوده است و مقدار دهش او به تفکر غير مذهبی (نه «دينی») ی بشری بسيار بيشتر از کسانی همچون ارسطو و افلاطون است، آنگونه که آنها خود گوشه هائی از انديشهء او را برگرفته و به کمال رسانده اند.
بقول زنده ياد، خانم ماری بويس، اين زرتشت شناس بنام آمريکائی، «زردشت بزرگترين انديشمند اخلاقي، با پيام هائی انساني، است كه هيچ فلسفه و جهان نگري، يا حتی ديني را در جهان سراغ نداريم كه از بار و بر اين درخت تنومند انديشه، شاخه ای نچيده و بهره اي نبرده باشد».
و اينگونه است که دريغم می آيد ملتی، در آستانهء خروج از ظلمات بيهوشی تاريخی خود، به دامچالهء اين وسوسه دچار آيد که از «زرتشت روشن بين» پيامبری بی اختيار و تکرار کنندهء سخن «ارباب آسمانی» (با نام مستعار «اهورا مزدا») بسازد.
با اين همه، برای من نيز زرتشت يک پيام آور است، اما نه آن پستچی آورندهء نامه ای از اعماق کهکشان عالم غيب، که بازگويندهء پيام های ريشه کرده در انديشه هائی آگاهانه و برآمده از اندورنهء تحول يابنده و دگرديسی پذير ذهن انسانی خويش. او پيام آور گوهر خردمدار وجود انسان منتشر است، برای آن انسان های منفردی که ـ اگر بخواهند ـ می توانند به مدد گوهر بالقوه ای که جهان در جانشان نهاده، خود را مرکز هستی ببينند، کرامت بی بديل خويش را درک کنند، و عليه همهء بت های ذهنی انسان ظلوماً جهولا برخاسته و، در اين راستا، به آزادی خويش و ساختن بهشتی بر خاک واصل شوند. اين آفتابی است که ـ در ميان ابرهای سوء تفاهم های ساخته شده به دست مذهب سازان و دينکاران ـ آتش انديشهء زرتشت را همچنان زنده، روشنائی بخش و گرما آفرين نگاه داشته است.
http://www.newsecularism.com/2009/03/27.Friday/032709-Esmail-Nooriala-Zoroastra.htm