International Committee to Save

the Archeological Sites of Pasargad

 

Link to English Section

       

1

 

پيوند به صفحه اصلی

 

در آستانه ی پنجمين سال تاسيس کميته ی بين المللی نجات

مرزهای وطن من کجاست؟

 

 

از: شکوه ميرزادگی

در ماه های اخير، به دلايلی که خواهم گفت، بيش از همه ی زندگی ام به مفهومی به نام «وطن» فکر کرده ام؛ مفهومی که در همه ی فرهنگ های جهان، چون عشق، «از هر زبان که می شنوی نامکرر است»؛ و امروز می خواهم، در سالگشت تاسيس کميته نجات پاسارگاد، نهادی که در راستای کوشش برای نجات ميراث های فرهنگ ملی و بشری وطنی به نام ايران متولد شد، رشد کرد و اکنون ـ در آستانه ی پنج سالگی اش ـ توانسته ده ها نهاد چون خويش را تکثير کند، از اين وطن و رابطه با آن بگويم؛ رابطه ای که، از ديد من، نه به عنوان يک ايدئولوژی که به مثابه يک عشق، يک عشق عظيم شکوهمند، اثراتی شگرف در شگل گيری فرهنگ ما، به عنوان فرهنگی ايرانی، و در  زندگی ما و در بود و نبود ما داشته و دارد.

ترديدی نيست که مفهوم «وطن» از زمانی که انسان از توحش به در آمد و بر زمينی خانه کرد و ساکن شد در ذهن او وجود داشته است. انسانِ از انزوا و توحش به درآمده و با زندگی جمعی آشنا شده، به ناچار، بايد که جا و مکان و خانه ای برای خود می ساخت؛ خانه ای در کنار خانه ی ديگرانی چون او، تا از امنيت با هم بودن برخوردار باشد. در با جمع زيستن بود که او می توانست از خطر جانواران و يا انسان هايي که هنوز در توحش بسر می بردند يا همسايگانی که چشم طمع به دار و  ندارش داشتند نجات پيدا کند، رويدادهای طبيعی را بهتر تحمل کند، غذای مناسب تری پيدا کند، ابزار مفيدتری بسازد و فشار کاری را که برای زندگی و زنده بودن بر دوش می گذاشت با ديگران تقسيم کند. و اين همه تنها در داشتن خانه و سکونت گاهی، يا وطنی، امکان پذير می شد که مرزهای آن را خانه ها و سکونت گاه های انسان هايي که با او شريک بودند تعيين می کرد. تقريباً در همه ی فرهنگ های جهان «وطن» مترادف است با خانه، زادگاه، اقامت گاهی مستمر، و اهليت.

اين کلمه و اين مفهوم همزمان با مدنيت و شهرسازی، و به دنبالش کشورسازی، معناي عميق تر و گسترده تری پيدا کرد. اگر تا ده هزار سال پيش وطن همان غاری بود که پوست حيوانی کف آن پهن می شد و سنگی بر درش نهاده و ابزاری چدنی بر ديوارش آويزان، در چند هزار سال بعد از آن وطن آبادی و شهری شد که در آن به دنيا آمدی، بابيلوس بود يا بابل، هکمتانه بود يا پارس، روم بود يا قسطنطنيه... و مجموعه ای از اين شهرها بود که نام کشور به خود گرفت و هر مجموعه ای وطن ميليون ها انسان شد.

شايد ايرانيان از نخستين آدميانی بودند که خود را در پيوستگی فرهنگی و اجتماعی تنگاتنگی با وطن خود يافته و مفاهيمی همچون مرز و يگانگی و بيگانگی را در انديشه ی خود پرورش دادند. آن چه از آن انديشه ها در شاهنامه ی فردوسی بزرگ ما راه يافته می تواند راهنمای ما برای درک ديدگاه ايرانيان پيش از اسلام نسبت به وطن شان باشد.

اما، حتی در کشورهای بزرگ جهان و  امپراتوری های نام آور تاريخ، و ايران ويران شده به دست مهاجمين، تا همين قرن هفده و هجدهم، وطن برای اکثر مردمان جهان چيزی بزرگتر از همان دهکده يا حداکثر شهری نبود که در آن زندگی می کردند. چرا که شهرها به طور دايم در خطر جدا شدن از هم و از دست اين حکومت به دست آن حکومت افتادن بسر می بردند و طبعاً هيچ کجايي جز آن محدوده ای که تو در آن زندگی می کردی خانه و وطن تو به حساب نمی آمد. در ادبيات، و از زبان بزرگان سياسی و اجتماعی بعد از اسلام ايران هم، بارها و بارها از وطنی ياد می شود که نه يک امپراتوری بلکه يک شهر کوچک بوده است. حافظ و سعدی خودمان بارها از عشق به شيراز، به عنوان عشق به وطن شان، سخن گفته اند. و همان سعدی که سخن از بنی آدمی می گويد که اعضای يک پيکرند، نيز وقتی چند روزی از شيراز بيرون می رود تا به قول خودش در وطنی که زاده شده به ذلت نميرد به چنان رنج فراقی از وطن  مبتلا می شود که سراسيمه برمی گردد تا مصيبت های موجود را تحمل کند حتی اگر به ذلت بميرد.

در واقع، می شود گفت که «وطن»، در معنای امروزی اش (که با معنای باستانی اش در نزد ما ايرانيان نزديکی های بسيار داشته)، در اروپا و از قرن هجدهم به بعد تعريف تازه ای بخود گرفت؛ يعنی، از آن هنگام که «دولت ـ ملت» های مدرن بوجود آمدند؛ دولت هايي با قوانينی گسترده و تشکيلاتی وسيع در محدوده ی مرزهای مورد قبول بين المللی يک سرزمين. اثر بلافاصله ی تبديل شدن وطن به محدوده ی مرزهای سياسی موجب شد تا دولت های مدرن منطقه ی اروپا نيرومند شده و برای دست اندازی بر کشورهای ضعيف تری مثل سرزمين های آفريقا و آسيا تواناتر شوند. آن ها هريک به شکلی مناطق بسيار دورتر از سرزمين خود را به تصرف درآوده و از منابع طبيعی و انسانی آن ها تا همين قرن بيستم هم سود بردند.

اين دولت های قدرتمند معمولاً فرماندهانی از خود و مجريانی از افراد محلی را برای اداره امور آن کشورها می گماردند و، در فضایی خشونت بار و سرکوبگرانه، به چپاول خود مشغول می شدند. اما ايجاد دستگاه های ديوانسالاری مدرن محلی و اعمال روش های جديد کشورداری موجب شد که کشورهای استعمار زده نيز رفته رفته از صورت ملوک الطوايفی به صورت کشورهايي کوچک و قابل کنترل در آيند و منافع بلند مدت استعمارگران را تضمين کنند؛ نوعی بهره کشی به دست عمال محلی که هنوز هم، با وجود برافتادن اشکال گوناگون استعمار مستقيم، همچنان ادامه دارد.

پيدايش دولت مدرن و مرز سياسی، بهر صورت موجب شد تا مردمان ساکن يک کشور تبديل به اهالی خانه ای بزرگ شوند که دردها و شادی هاشان مشترک باشد، و پيوندشان با وطن معنایی هرچه بيشتر فرهنگی ـ اجتماعی و بر بنياد «منافع ملی» بخود بگيرد. در اين دوران است که مهم ترين ادبيات وطن دوستانه، و حتی وطن پرستانه، در گوشه و کنار جهان زاده می شوند؛ ادبياتی که قهرمانان شان پاسداران وطن اند (درست برخلاف قرون وسطی که قهرمانان همه حافظان مذهب بودند و جنگ هاشان برای مذهب بود و مرزها و شکل مرگ و زندگی شان را مذاهب تعيين می کردند).

با گذشت زمان اروپایی ها که در کشورهای مستعمره ی خود نيز با هم همسايه شده بودند، کوشيدند تا با آفرينش ايدئولوژی هائی که با محوريت «وطن» سکل می گرفتند خود را از بقيه متمايز کرده و برتر بشمارند. اين امر به پيدايش ناسيوناليسم انجاميد. ناسيوناليسم را (که وطن را در قامت «ملت» می بيند و در فارسی نيز می توان آن را به «ملت مداری» تعبير کرد، هرچند که لغت نامه های فارسی از آن به عنوان ملت گرايي يا ملت پرستی ياد می کنند) در تعريف فرهنگ مدرن غرب دارای دو معناست:

1ـ داشتن تعلق قومی، زبانی، و تاريخی مردمانی در سرزمين معينی

2ـ داشتن يک ايدئولوژی خاص که مفهوم دولت - ملت را به عنوان آرمانی سياسی گرامی داشته و خواهان وفاداری شهروندان خود به اين آرمان باشد.

مفهوم ناسيوناليسم، يا ملت مداری، اولين بار به عنوان «اصل مليت» به وسيله ی جوزپه مازينی ايتاليائی تعريف شد. او ملت را واحد عضويت در جامعه ی وسيع جهانی خواند و معتقد بود که اعضای اين جامعه بايد بتوانند با يکديگر در صلح و دوستی به سر برند. در واقع، در آن زمان مفهوم ناسيوناليسم، در کنار مفهوم دموکراسی و ليبراليسم قرار می گرفت. اما درگيری های داخلی کشورهای اروپائی مفهوم ناسيوناليسم را به سوی معناهائی نژاد پرستانه و خودستايانه برد و بزودی به آن شکلی تهاجمی و جهانگيرانه داد که جنگ های بزرگ جهانی مابين قدرت های اروپائی را موجب شد.

اما، همين گرايش به ناسيوناليسم، در قرن هجدهم و دوران اوج استعمار هنگامی که پا به جهان استعمارزده گذاشت، وسيله ای دفاعی شد. مردمان افرادی را که اهل خانه و وطن آن ها نبودند به چشم «بيگانه» نگريسته و آنان را که هموطن شان بشمار می رفتند «خودی و آشنا و دوست» به حساب آوردند و در کشورهای استعمار زده مفاهيم بيگانه و هموطن دو روی سکه ای شدند که نامش مبارزه با استعمار شد.

به عبارت ديگر، فشارهای هر دم فزاينده از سوی متجاوزين يا استعمارگران اروپايي در اواخر قرن نوزدهم، در سرزمين های استعمارزده به ناسيوناليسم معنای مهمی داد که در جهت بيداری سياسی ملت ها در آفريقا  و آسيا عمل کرد و توانست مهمترين جنبش های آزادی خواهانه را بوجود آورده و سبب برافتادن استعمار (حداقل در شکل رسمی و مستقيم آن  شد) شود.

تا اين جا می توان بين وطن دوستی و ناسيوناليسم رابطه ای غير مستقيم پيدا کرد. يعنی هر ملت (نيشن)، با داشتن تعلق های قومی، زبانی، و تاريخی، و زندگی مشترک در داخل مرزهای يک منطقه ی جغرافيای معين، و با نيرو گرفتن از اشتراکات بين اعضای خود، برای به دست آوردن «استقلال» خويش عليه استعمارگران بپا خواست.

به اين ترتيب، لازم است که به تفاوت های اين دو نوع ناسيوناليسم ـ در نزد استعمارگران و استعمار شوندگان ـ توجه کرد. در جهان استعمارگر، ناسيوناليسم از يک سو سبب پيدايش رقابت های نظامی و تجاری و در نتيجه امپرياليسم شد و، از سويي ديگر، در قرن بيستم به يکی از دلايل پيدايش فاشيسم در اروپا تبديل گشت که تحقق دومين بخش از تعريف اروپایی اش بود، مبنی بر: «داشتن يک ايدئولوژی خاص که مفهوم دولت - ملت را به عنوان آرمانی سياسی گرامی داشته و خواهان وفاداری شهروندان خود به اين آرمان باشد». اين گونه بود که ناسيوناليسم اروپایی از مفهوم واقعی وطن دوستی به کلی جدا افتاد و مسيری ديگر را برای خود برگزيد؛ که شرح آن را همه می دانند و هم اکنون نيز اين ناسيوناليسم ـ فاشيستی (با گذاشتن مفهوم «امت» به جای «ملت») پديده ای خطرناک به نام «ناسيوناليسم اسلامی» را دامن می زند که ابزار پيشبردش ترور و تهديد و ارعاب است و اثراتش را ما در وطن خود شاهد بوده و هستيم.

آنگاه، در اواخر قرن نوزدهم، آنتی تز ناسيوناليسمی که از دل آن فاشيسم بيرون آمده بود به وسيله سوسياليست ها به عنوان «انترناسيوناليسم» مطرح شد؛ انترناسيوناليسم يا «بين الملل مداری» که در ايران، به غلط به «جهان وطنی» ترجمه شده و هنوز هم برخی از همين کلمه ی «جهان وطن» برای انترناسيوناليست ها استفاده می کنند، اگرچه موضوع با ارزشی است که برای زمانه ای خاص توانست اثرات بسيار مثبتی در زندگی اجتماعی کشورهای غرب بگذارد تا آنجا که از دل آن نهادهايی همچون سازمان ملل متحد بوجود آمد، اما خود، در عمل و در کشورهايي چون شوروی، تبديل به نوعی ايدئولوژی خاص شد.

در زمانه ی کنونی نيز سخن از «دهکده جهانی» و «جهانی شدن» (گلوباليسم) می رود که اغلب به معنی برداشتن مرزهای اقتصادی ( و حتی سياسی) است. برخی «گلوباليسم» را واکنشی در برابر «انترناسيوناليسم» می دانند.

جدا از اين همه پست و بلندهای نظری و عملی اما، هنوز و همچنان،  مفهوم عزيزی به نام وطن در هر گوشه ای از اين کره خاکی وجود دارد و هيچ کدام از اين ايسم ها و ايدئولوژی ها نتوانسته اند در ذهن مردمان جای مفهوم وطن يا زادگاه را بگيرند. حتی تاريخ قرن بيستم نشان داد که همه ی کسانی که اين مفهوم را پايان يافته می دانستند در عمل مجبور شدند برای حفظ خود و حکومت شان به دامان آن بياويزند. مثلاً، انقلابيون شوروی سوسياليستی که «وطن دوستی» را به تمسخر می گرفتند، مجبور شدند در مقابل حمله ی فاشيست ها دست به دامان وطن شوند تا با کمک عشق مردمان به وطن شان جلوی پيشرفت فاشيسم را بگيرند.

امروز نيز نشان پيوند عميق آدميان با وطن شان در همه ی جلوه های زندگی اجتماعی مشهود است و حتی، در مورد انترناسيوناليست ها و گلوباليست ها نيز استثنایی بر نمی دارد. هم اکنون نيز کمونيست ها، يا سوسياليست های کلاسيک اروپا و آمريکا و ديگر نقاط جهان، که همچنان از انترناسيوناليسم (و برخی هنوز با همان مفهوم غلط «جهان وطنی») سخن می گويند و قرار است با اعتقاد به همين مفهوم برای افغانستان و عراق  و سوريه و پاکستان (و هر کجای گرفتار آمده در خطر و بدبختی و بی عدالتی) به يکسان تلاش کنند، با کوچکترين تلنگری که به زادگاهشان می خورد چنان از جا می پرند و هراسان می شوند که گويي دزد مسلحی پشت خانه ی شخصی  آن ها ايستاده است. به راستی چرا و چگونه است که چنين کسی تصميم نمی گيرد و نمی خواهد که کمونيسم را به افغانستان و عراق و پاکستان ببرد اما روز و شب صدای رسانه ای خود را به سوی ايران گرفته است؟ چرا با اين که وطن دوستی را امری مرتجعانه می شناسد و تا جايي پيش می رود که دوست داشتن و حفظ  نمودهای فرهنگی وطن را هم برنمی تابد، ترجيح می دهد که معتقدات خود را نه به نقاط ديگر جهان که به همان وطن خويش ببرد و حاکم کند.

اين البته امری خاص انترناسيوناليست ها نيست. معتقدان به دنيای سرمايه داری نيز که در زمان های عادی سخن از دهکده ی جهانی و گلوباليسم می گويند و، نشسته در آمريکا و اروپا، اهميتی برای خبرهای مربوط به جنبش های اعتراضی در، مثلاً، افغانستان و آفريقا و عراق قائل نيستند، هنگامی که همان خبرها را در مورد وطن خود می شنوند، پرچم و پلاکارد به دست، به خيابان ها می دوند تا از جنبش رهايي بخش مردمان زادگاهشان دفاع کنند!

به اين ترتيب، می بينيم که اگرچه جهان از يک سو مدرن تر و پيشرفته تر شده و، از سوي ديگر، جابجايي آدم ها بر روی کره ی زمين چنان آسان شده که هر کس می تواند به هر جايي که خوش آيد رفته و زندگی کند، و با اين که ارزش های انسانی (در هر عقيده و مرامی)  در نزد مردمان جهان معناهایی وسيع و «غيرمحلی» يافته است، همچنان جایی به نام زادگاه يا وطن مقام خود را در حد «عشقی بزرگ و والا» در دل انسان ها از دست نداده است.

هنوز در آمريکا و کوبا، چين و لندن، پاريس و مسکو، و تهران، با کوچکترين خطری که از سوی «بيگانه» پيش آيد (يعنی هم از سوی دشمنی که بيرون از مرزهای اين سرزمين ها قرار ددارد و هم دشمنی که در درون است اما با بيگانگان و دشمنان و به زيان مردمان آن سرزمين ها سازش می کند) اين عشق در دل مردمان غوغايي برمی انگيزد، و پرندگان عشق بر فراز آن سرزمين به پرواز در می آيد

حتی وقتی که اين اتفاق در سرزمينی می افتد که ناسيوناليسم مذهبی، با نام ناسيوناليسم اسلامی، و با بيشترين قدرت های مادی و نظامی و نيز تبليغات به ظاهر معنوی، بر آن مسلط است، همچنان مردمان، حتی اگر خود مومنان مسلمان باشند، باز به «دلير»انی تبديل می شوند که از مالکيت «خاکی» که «وطن» اش می نامند، حتی در مقابل آن ناسيوناليسمی که مفهوم وطن را به چالش می گيرد، دفاع می کنند.

به راستی، در دنيای کنونی ما، چه چيزی، چه مفهومی، چه ايسم و ايدئوئولوژِی و مذهب و مرامی می تواند ـ بی آن که کاری به کار عشق شريف و عميق مردمان به وطن داشته باشد ـ مرزهای تبعيض و بی عدالتی را بردارد و جنبه های انسانی و عادلانه اش، يا حتی جنبه های مقدس اش، مردمان را از همه ی رنج ها و مصيبت هايي که بر سرشان افتاده نجات دهد؟ دوست داشتن وطن يکی از جلوه های ناب عشق است  و عشق را نمی توان با هيج ايسم و مذهبی، (چه به صورتی شريف و چه با توپ و تانگ و تفنگ و چوب و چماق) از سينه مردمان بيرون کشید و دور انداخت. 

اين است آن چيزی که بيش از همه ی زندگی ام امروز فکر مرا به خود مشغول کرده است؛ چيزی که در نبود همه ی ايسم ها و مرام هايي که توانسته بودند در لحظه هايي از زمان مردم را از رنج برهانند يا برايشان نويد جهانی به دور از رنج های انسانی را داشته باشند نيز زنده است؛ مفهومی که با زمان و مکان عوض نمی شود، تنها متعلق به آدمی دانشمند، فيلسوفی بزرگ، يا پيامبر و قهرمانی خاص نيست؛ چيزی که هر چه پيش برويم نه تنها بی رنگ تر نمی شود بلکه هر لحظه رنگ های زيباتری به خود می گيرد.

نه! منظورم فقط وطن خاکی و مرزبندی شده نيست. از اين وطن خاکی می توان گاه به تنگ آمد، گاه از آن گريخت، و گاه در غم از دست دادنش گريست. اما آنچه وطن را وطن می کند، دفاعش را گريزناپذير می کند، و موجب می شود هر کجا که صدایی برای آزادی و استقلالش برخاست جان و دل تپنده ی آدمی بيدار و در کار شود، همچنان در پيوند با آدمی است که بر آن خاک زندگی می کند ساخته می شود. اين هموطنان من اند که وطن را برايم وطن می کنند؛ همان آدميانی که در ميان شان زاده شده و رسته ام. اين سعادت و آزادی و رفاه آن ها است که معنای وطن را شيرين می سازد. و اين «حقوق» بشری آن هاست که وطن را وطن می کند. آری، از ديد من، آنچه وطن را معنا می بخشد چيزی جز مفهوم «حقوق بشر» نيست؛ مفهومی که بی آن که کاری به وطن کسی داشته باشد، کاری به عشق کسی داشته باشد، کاری به خوردن و خوابيدن و پوشيدن و مذهب و مرام و عقيده کسی داشته باشد، عدالت را بين بشريت به تساوی قسمت می کند.

نيز فکر می کنم که: بزرگترين دستاورد بشر در قرن بيست و يکم آن خواهد بود که بتواند مفاد حقوق بشر را، نه به صورت توصيه ای به ملت ها (همانگونه که اکنون هست) بلکه به صورت قانونی بين المللی و لازم الاجرا برای همه ی جهان در آورد. آنگاه، زمين صاحب حکومت هايي قانونی می شود که حقوق بشر را رعايت کنند. آنگاه ديگر حقوق بشر برنمی تابد که رهبر يک سرزمين بگويد: «کشتارهای زندان کهريزک و کوی دانشگاه مهم نيست، مهم آن است که آبروی نظام من نرود». آنگاه ديگر آبروی هيچ دولتی در گروی پرده پوشی جناياتی نخواهد بود که خود برای حفظ نظام اش انجام داده است. آنگاه آبرو و شوکت و افتخار ملت ها و دولت ها در گروی احترام آن ها به حقوق بشری است که جهان را زير پوشش کرامت خويش می گيرد؛ کرامتی که در آن خانه و زادگاه و وطن و فرهنگ با هيچ چيز معامله نمی شود، و مرز های وطن من و ما را، بی آن که براندازد و مخدوش کند، به اندازه ی سياره ای  به نام زمين گسترش می دهد

28 آگوست 2009

sh@shokoohmirzadegi.com

 

 

                 

کميته بين المللی نجات پاسارگاد

www.savepasargad.com