|
خانم، آقا، به من بگوئيد کيستم!
از: دکتر اسماعيل نوری علا
اجازه دهيد مطلب ام را با دو حکايت گونه آغاز کنم. سال 1972 سفری داشتم به کشور مراکش. اولين سفر به کشوری عرب زبان. در يکی از شهرهای بسيار کهنهء آن کشور مسجدی قديمی وجود داشت که توريست های فرنگی را به درون آن راه نمی دادند. من که در ناخودآگاهم خود را توريست فرنگی نمی ديدم بطرف در ورودی مسجد رفتم که يکباره شيخی، فينه به سر و داش داشه به تن، سد راهم شد و به عربی گفت: «دخول ممنوع!» فهميدم که سر و وضع و دوربين آويخته به گردنم او را به اين توهم دچار کرده که من هم توريستی آمده از فرنگم. پس لبخندی دوستانه زدم و با عربی دست و پا شکسته به او گفتم که من هم مسلمانم و مانعی برای ورودم به مسجد وجود ندارد. اما او دست بردار نبود و گفت تو چه مسلمانی هستی که عربی را، که زبان خدا و پيامبر مسلمانان است، اينقدر بد حرف می زنی؟ کوشيدم که توضيح دهم که من علاوه بر مسلمان بودن ايرانی هم هستم و، در نتيجه، زبانم عربی نيست، بلکه فارسی خوانده می شود. وضع خراب تر شد. گفت پس تو هم عجمی و هم شيعه! و تازه ادعای مسلمانی هم داری؟ گفتم عجم بودن که عيب نيست، شيعه بودن هم انتخابی نيست، مادر زادی است و بنده مسئوول آن نخواهم بود. و اضافه کردم که مگر نه اينکه «المؤمنون اخوه» (مؤمنان برادرند) و مگر ما قرار نيست «امت واحده» باشيم؟ خنده اش گرفت و گفت «نعم، ولی... شما عجم ها تا زبان خدا را فروهشته و فارسی حرف می زنيد (بيچاره نمی دانست که ما کردی و بلوچی و آذری و ... هم حرف می زنيم اما ملتی واحد هستيم) نه برادر ما می شويد و نه به سلک امت واحده در می آئيد».
آنجا بود که فهميدم هويت من آنگونه ای نيست که خودم درک می کنم، بلکه بگونه ای است که آنکه روبرويم ايستاده مرا در لفافه ای از برداشت های خود از آن می پيچد. فهميدم که هر تکه از هويت من پاسخی است که پرسش آن شخص روبرو حدودش را مشخص می کند. و اکنون، سی و شش ـ هفت سالی از آن سفر به شمال آفريقا گذشته، انبان خاطره هايم پر است از برخوردهائی ديگر در سراسر دنيا که هر کدام مرا در تکه ای از تکه های بی شمار هويتم شناخته و حتی به خودم شناسانده اند.
و يکی از اين برخوردها هم روياروئی غافلگير سی سال چيش با ظهور نهادی به نام حکومت اسلامی بوده است که همچون آينه ای در برابرم ايستاد تا هويت خود را در آن ببينم. اما در آن آينه چون نگريستم رفته رفته دريافتم که نه مسلمانم، نه شيعه، نه گبر، نه زرتشتی، نه کافر، نه مرتد، نه طاغوتی؛ نه دل با «رهبری» دارم، نه از انکرالاصوات قاری و مؤذن لذت می برم، نه دوست دارم جسدم را در کفن اسلامی بپيچند، و نه اينکه در گوشم تلقين بخوانند؛ نه در رمضان روزه گيرم و نه در شام غريبان سينه زن. ديدم در اعماق جانم چيزی به من می گويد که سخت است اينها باشی و «ايرانی» هم بمانی. و چه آسان است تن سپردن به آنچه بيگانگان هجوم آورنده به سرزمين تو در جان فرهنگ تو تزريق کرده اند؛ آنگونه که فرماندهان شان اينک امامزاده های تواند، کتاب شان کتابی است که تو بايد روز و شب «قرائت» کنی و چيزی از اوراد ظاهراً مرموزش نفهمی، و ـ در همان حال ـ حکومت جديد سايه گسترده بر ميهن ات از هرچه به آن بيگانگان تعلق ندارد متنفر است و در محوشان می کوشد.
و، باری، رسيد لحظه ای که در برابر آينه بايستم و از خود بپرسم که پس تو براستی کيستی که در حجاز و يمن و دمشق و قاهره غريبه و بيگانه ای؛ و کوچه ها و خيابان های قم و مشهدت را نيز غريبه می يابی؟ کيستی که با عزاداران محرم بغض فرو خورده نمی گشائی و در جمع به حج رفتگان غريبه ای هستی که نه سعی ات به لهجهء آنان است و نه ضربآهنگ طواف ات با آنان هماهنگی دارد؟ براستی جواب آينه را چه بايد می دادم؟
و قصهء دومی که می خواهم برايتان بگويم به همين پرسش از آينه بر می گردد. دو هفته پيش بود. پشت فرمان اتومبيل نشسته بودم و از کاری به خانه بر می گشتم. راديو باز بود و گوينده خبرها را می خواند. گفت که در ايستگاه اتوبوس کنار يکی از پارک های شهر سياتل آمريکا مرد نيمه سالی سوار اتوبوس شده و به راننده گفته است: «آقا. من نمی دانم کی هستم. آيا ممکن است مرا به بيمارستانی يا ادارهء پليسی برسانيد؟» و در ايستگاه پليس بالاخره موفق شده است به مخاطبان اش بقبولاند که به ياد نمی آورد کيست. و اگرچه انگليسی و فرانسه و آلمانی را به فصاحت تکلم می کند و بياد دارد که رورگاری در چين درس می داده اما هيج نمی داند که کيست، در سياتل چه می کند، و در روزهای اخير کجا بوده است. پليس بالاخره تصميم می گيرد که ماجرا را روی اينترنت منتشر کند، با عکس و تفصيلات آن مرد؛ و از مردم بخواهد که اگر کسی او را می شناسد خبر دهد. يک ساعت بعد اولين ای ـ ميل از چين می رسد: «اين شخص آقای فلانی است که ده سال پيش در دانشگاهی در چين تدريس می کرده است». کسی از دانشگاه کلمبيای نيويورک می نويسد که اين آقا در دانشگاه ما چند سخنرانی داشته و يک سايت اينترنتی هم به فلان آدرس دارد. به سراغ سايت می روند؛ می بينند، بله، وبلاگی است با عکس او، و در آن يادداشت های روزانه اش را می نوشته. او را می برند و جلوی کامپيوتر می نشانند و وبلاگ را نشانش می دهند. اما او هيچ چيز به ياد نمی آورد. خبرنگار راديو گزارش اش را با اين جملات به پايان برد: «حالا می دانيم که در جائی از آمريکا خانه ای هست و در آن خانه کامپيوتری قرار دارد که شخصی به نام فلانی دو سه ماه پيش آخرين يادداشت اش را در آن ثبت کرده است. آن خانه و آن کامپيوتر اکنون مدت ها است در انتظار صاحب شان نشسته اند اما صاحب شان نشانی خانه اش را که هيچ، نام و نشان خودش را هم، از ياد برده است».
خبر که تمام شد حس کردم که گوينده دربارهء من حرف می زده است و من همان هستم که هويتم را در برابر آينه گم کرده ام. نه، آن آدم همهء ما هستيم که در ايستگاه اتوبوسی ايستاده ايم اما مقصدمان را به ياد نمی آوريم. چرا؟ چون نمی دانيم کی هستيم!
برخی اوقات در ذهنمان جرقه ای می زند، جرقه به آتش چهارشنبه سوری تبديل می شود، از آتشدان جلوی داريوش کبير، در سنگ برجسته های تخت جمشيد، شعله بر می کشد و بر ديوار پلکان هائی می چرخد که بر سطوح شان شيری (بعنوان نماد خورشيد) دندان در پشت گاوی (که نماد زمين بارور و پر فراورده است) فرو کرده تا نعمت بر خوان آدمی فراوان شود. و بالا را که می نگريم ستون هائی سنگی را می بينيم که گاه چهرهء گاو و گاه هيبت شير را بخود می گيرند. بر لبهء پلکان ها گل های نيلوفری را می بينيم که با پرهای منظم شان بازسازی خورشيدند.. بعد مهره ای سنگی بر صفحه ای مومی می چرخد و نقش های کنده شده بر خود را بر نطع آن حک می کند. خم می شويم و خيره به آن نقش ها می نگريم. زنی (مادر آدمی، آناهيتا، بانوی آب ها و باروری)، در حلقه ای از خورشيد، بر پشت شيری رونده و گام به پيش نهاده (نماد ميترا، خدای عشق و وفاداری) ايستاده است و هر دو به بی نهايت چشم دوخته اند،.. و باد ديگرباره می وزد، نقش از روی صفحهء مومی کنده می شود، بسوی آسمان می رود، به سوی آنجا که پرچمی، سبز و سفيد و سرخ، بر ميله ای بلند در اهتزاز است؛ و می نشيند وسط سپيدی های موج زن اش. صدای شمشير می آيد، صدای ضجه و فرياد. زن و خورشيد بر کمر شير فرو می روند و دو دانگ بيشتر از ايشان پيدا نمی ماند. باد برمی گردد، شمشيری را از کمر سربازی مغول بر می گيرد و به دست شير می دهد...
ديگران، در جستجوی هويت ما در اينترنت مشغول جستجويند. اولين خبر از جائی در سغديه می رسد. می گويد ما اين آدم ها را به ياد داريم. روزگاری فرمانروای سرزمين هائی از چين تا ميانهء اروپا بودند. زن و مردشان حقوقی يک سان داشتند. نقش باستانی مورد علاقه شان آميزه ای از دو نماد زنی خورشيدآهنگ و شيری خروشنده بود که تعبير منقش تکميل آدمی بحساب می آمد (همچون ین ـ يانگ در چين). ما خبر داريم که اعراب نومسلمانی که خود هنوز نمی دانستند مسلمانی چيست به سرزمين آنان هجوم آورند، مجسمه ها و آتشکده هاشان را شکستند، آناهيتا، در پشت شير پنهان شد و خورشيداش، در پشت ميترا در جائی ميان غروب و طلوع معلق ماند.
ما زمزمه ها می شنويم و به صفحهء کامپيوتر نگاه می کنيم و هيچ باور نمی کنيم که خبرها همه دربارهء ما است. هيچ باور نمی کنيم که در دور دست تاريخ، در ميان ويرانه های پاسارگاد و تخت جمشيد و دشت آبروفتهء بلاغی خانه ای وجود دارد که کليداش در جيب ما است. کليد را می نگريم، بر دسته اش نقش شير و خورشيد را می بينيم اما به ياد نمی آوريم که اين کليد کدام در را خواهد گشود.
بازماندگان اعراب مهاجم اما حافظه ای قوی تر از ما دارند. با نشستن بر تختگاه حاکميت ملی مان نخستين کارشان زدودن شير و خورشيد از پرچم باستانی ما است، بی آنکه حتی از پيروان سرمست خود نظرخواهی کنند. آنگاه چيزی مانند جمع شمشيرها و سبيلی به بالا تابيده را سرهم می کنند، الله اکبرش می خوانند و آن را به رنگ سياه، بجای شير و خورشيد رنگارنگ ما، درست در وسط سفيدی پرچم می نشانند. ما هنوز چيزی به ياد نمی آوريم، اما هر بار که به جانشيد شير و خورشيدمان می نگريم چندش مان می شود...
من البته حکايت سومی هم در دل دارم، اما هنوز بازگويش نمی کنم؛ چرا که از پرچم ما اکنون تنها رنگ سبزش به خروش آمده است و تا طلوع خورشيد ايستاده بر کمر شيرش راهی نه چندان آسان در پيش روی سهراب و ندای ناميرائی است که سربازان عرب در طول تاريخ پرپرشان کرده اند...
و به آينه که می نگرم می بينم چشمانم را برقی از شادی انتظار روشن کرده است.
کميته بين المللی نجات پاسارگاد