بازگشت به

صفحه اصلی

بازگشت به

فهرست صفحات ادبيات و هنر پاسارگاد

 

موج و گرداب

اصغر واقدی

از کوچه باغ خاطرات کودکی

                        تا دشت های خلوت غربت

با کوله باری از غرور و خشم

با مرزهای ميهنم بدرود می گويم.

****

من، بوته ی سر سبز کوهستان

با دست بی رحمی که از ريشه مرا بر کند

از سرزمين خود جدا ماندم ــ

****

از «بيستون» پير و مغرور:

 

بر سينه اش نقش خدايان و ابر مردان

با يادگار روزهای

پر شکوه و فخر

از عمق تاريک زمان

پيغام تاريخ

بنشسته بر پيشانی پاک و بلندش... 

****

از «تاق بستان»:

 

اين داستان پرداز پير روزگاران

با هاله ای از نور

بر نقش های سنگی امشاسپندان

و تک سواری پر صلابت

بنشسته بر تنديس «شبديز»

و انعکاس کوه

          در آئينه ی درياچه ی آبی...

****

از «قصر شيرين»:

 

اين يادگار شوکت ديرين

که در هجوم تازيان با خاک يکسان شد

****

از «هگمتانه»

 می دهم پيغام

از قله ی پر برف الوند

از «گنبد گيتی، دماوند»

****

اينک چراغی بر می افروزم

از ارتفاع «قافلانکوه»

تا همرهان و همگرايانم

ـ همواره هم پيمان و هم پيوند ـ

اهريمنان را دور گردانند

از «دشت مرغاب»

از دره ی «سيوند»

****

ای رهگذر، هشدار!

 

اينجا نماد روح تاريخ است

کز عمق تاريک قرون

                 ما را به سوی خويش می خواند:

 

اينک «پاسارگاد»

چون کشتی توفانزده،

                 حيران و سرگردان

در انتظار موج و گرداب است

 

افسوس!

آن ناخدای پير و بی تدبير

                        در خواب است!

 

دنور ـ آذرماه 1384