|
يبانيه ها | آرشيو پاسارگاد | آرشيو خبرها | مقالات | آرشيو هنر و ادبيات | آرشيو تاريخ زدايي | ديداري ـ شنيداري | | تماس | جستجو پيوند به صفحه اصلی
گفتمانی در راه
از: محمد عارف
رنگ باخته است مرگ شیوایی شکل خودش شده است آینه پشت فردا را نمی بیند، می خواهد.
یکی پرسید: زبان مادریت چیه؟ گفتم: کوه سنگی تا هیرمند! پرسید: اسمت چیه؟ گفتم: اصفهان ِ تهرانی. پرسید: شناسنامه ت صادرۀ کجاست؟ گفتم: همین زمینی که رویش ایستاده ای! پرسید: میهنت کجاست؟ گفتم: همانجایی که طناب دار و تازیانه را جمع کرده اند.
شیراز شوره زده است کورش نعره می کشد چراغ قرمز در شکم مروارید نطفه بسته بود مروارید فامیل من بود مروارید معتاد به تریاک نبود مروارید رو به آینه مُرد!
پرسید: چرا خفه نمی شوی؟ گفتم: پای بازجویی هایم را با "تا آزادی" امضا می کردم، فکر می کردند اسمم را با خط شکسته می نویسم. پرسید: به کجا می اندیشی؟ گفتم: به مغز تو! پرسید: چرا؟ گفتم: چون روزی در آب های خزر شنا کرده ای، نان لواش خورده ای، شعر شاملو خوانده ای، به سینما کاپری و دربند رفته ای، و از همه مهمتر، به خون می گویی خون، به من می گویی من، و از بلندی نمی ترسی.
دریا ها کف کرده اند شهره که به بندرگاه می رسد تاکسی ها پشت چراغ سبز می ایستند محسن که به محضر می رود اوین را نمی بیند شهریار پشت به دیوار مُرد!
چرا از گمان، کمان، از شکستگی، آهستگی، از آهستگی، انفجار خوشبختی نمی سازی؟ چون خوشبختی خود آهستگی ست، و آهستگی فصل شروع دارد و فصل پایان. پایان.
21 جولای 2008، کلن
|