معنی و جایگاه رای در فرهنگ ایران کهن
از: جواد مفرد کهلان
پژوهشگر استوره های ایرانی
واژۀ رای فارسی (داوری درست) با واژۀ رأی عربی (دیدن) مشتبه شده است
نظر به تبدیل پذیری حرف "ز" اوستایی به وساطت حرف ذ به حرف ی (نظیر راذ: رای) واژۀ اوستایی رَز (رَاذ، داوری درست کردن به) همانست که امروز رای گوییم و در شاهنامه به کرّات آمده است. اصلاً در پهلوی راذ/رای به معانی رای و فهم و هوش و عقل آمده است. ولی کلمۀ رأی در قاموس قرآن به معنی دیدن و دانستن و نگاه کردن است.
رأی در قرآن:
ديدن. دانستن. نگاه كردن [انعام:76]. يعنى چون شب او را فرا گرفت ستاره اى ديد گفت: اين پروردگار من است. [يوسف:28]. ارباب ادب گفته اند: چون رأى به دو مفعول متعدى شود به معنى علم آيد نحو[سباء:6]. «اَلَّذى اُنزِلَ» مفعول اول و «هُوَ الْحَقَّ» مفعول دوم «يَرَى» است يعنى: آنان كه دانش داده شده اند میدانند آنچه به تو نتزل شده حق است و مثل [كهف:39]. ياء محذوف، مفعول اول و «اَقَلَّ...» مفعول دوم آن است يعنى: اگر مرا از خودت در مال و ولد كمتر مىدانى. و چون با الى متعدى شود معنى نگاه كردن میدهد كه موجب عبرت باشد (مفردات) نحو [بقره:243]. طبرسى فرمده رؤيت در اينجا به معنى علم است ولى بهتر است به معنى نگاه كردن باشد زيرا در آن صورت معناى «اِلَى» درست خواهد بود يعنى: آيا آنان كه هزاران نفر بودند از ديارشان خارج شدند نگاه نكردى؟ منظور نگاه عبرت است گر چه منظور اليهم در وقت نزول آيه نبودند ولى نگاه عبرت با شنيدن اخبار آنها نيز صحيح است على هذا هر كجا كه رأى با الى متعدى باشد معنى نگاه كردن درست است. مگر در بعضى از آيات ***. «أَرَأَيْتَ» جارى مجراى «اخبرنى» آمده و به آن كاف خطاب براى تأكيد ضمير داخل مىشود نحو [اسراء:62] يعنى: به من خبر ده كه از من برترى دادى. طبرسى تصحيح كرده كه اين كاف فقط براى تأكيد خطاب و نيز حرف خطاب است و اسم نيست كه مفعول أرأيت باشد. در اقرب نيز چنين است. همچنين است «أرأيتم و «أرأيتكم» به معنى: خبر دهيد است [يونس:50]، [انعام:47]. رأى چون به باب افعال رود پيوسته دو مفعول خواهد داشت مثل [انفال:43] يعنى اگر آنها را به تو در حال كثرت نشان مىداد البته سست و متفرق می شديد ظاهر آنست كه «كَثيراً» حال است از ضمير «هم». «تَرائى» ديدن يكديگر است نحو [شعراء:61]. چون دو جمع (فرعونيان و ياران موسى) گفتند: ما گرفتار شدگانيم. «رثاء» به كسر اول به معنى تظاهر و نشان دادن به غير است (اقرب) و آن اين است كه كار خوبى انجام دهد و قصدش تظاهر و نشان دادن به مردم باشد نه براى تقرّب به خدا [بقره:264]. صدقات خود را با منّت و اذيت باطل نكنيد مثل آن كسى كه مال خويش براى تظاهر به مردم خرج مىكند كه خرج چنين شخص نيز باطل است. [ماعون:6]. آنان كه تظاهر و ريا مىكنند همچنين است آيه 142 نساء و 47 انفال. رِئْىْ (بر وزن علْمْ): منظر و قيافه [مريم:74]. چه بسيار كسانى پيش از آنها هلاك ساختيم كه اثاث و منظرشان از اينها بهتر بود. * [ماعون:1]. أرأيت در آيه شريفه به معنى اخبرنى نيست بلكه معنى آن چنين است: آيا ديدى و شناختى آن كه را جزا را تكذيب مىكند او كسى است كه يتيم را طرد مىنمايد. * [علق:9-13]. «أرأيت» در هر سه مورد براى افاده تعجب است و تكرار آن براى تأكيد آمده و جواب اذا در آيه اول و جواب هر دو «ان» در آيات بعدى محذوف است و فاعل «كّذب و توّلى» همان نهى كننده است كه در آيه اول مذكور مىباشد يعنى: آيا ديدى آن كس را كه نماز گزار را از نماز نهى میكند حال چنين كسى در پيش خدا چگونه خواهد بود؟! بگو به بينم اگر ناهى مكّذب و رو گردان از حق باشد پيش خدا چه وضعى خواهد داشت؟! هر سه «أرأيت» معناى خبر بده دارند. * [هود:27]. رأى به معنى ديدن و نيز به معنى نظريّه و آن چه به فكر مىرسد آمده است. در اين آيه ظاهراً رأى مشهور كه جمع آن آراء است مراد مىباشد زمخشرى گفته: نصب بادى الرأى براى ظرفيت است و اصل آن «وقت حدوث اول رأيهم» يا «وقت حدوث ظاهر رأيهم» است يعنى مردم به نوح گفتند كه فقط اشخاص پست به تو گرويده اند آن هم در ابتداى رأى و بدون تدّبر و تفكّر. در آيه [نساء:105] گفته اند مراد رأى و نظر است نه تعليم احكام از جانب خدا. در گذشته گفتيم: رأى چون بدو مفعول متعددى شود به معنى علم آيد و ارباب ادب به آن تصريح كردهاند مثلاً جوهرى در صحاح گويد: رأى با چشم به يك مفعول، و رأى به معنى علم بدو مفعول متعددى مىشود. راغب مىگويد: رأى آن گاه كه دو مفعول گيرد معنى علم میدهد. امام در بعضى جاها ملاحظه مىشود با آنكه يك مفعول دارد به معنى علم آمده نظير اين آيه [انبياء:30]. و آيات ديگر از اين قبيل كه زياد است. در اقرب الموارد مىگويد رأى و ديدن اعم است از آن كه با چشم باشد يا با قلب. لذا بايد در اين گونه آيات بگوئيم: ديدن با قلب مراد است كه همان دانستن و درك كردن است و هر جا كه مناسب باشد میتوان آنرا علم يعنى ديدن با قلب معنى كرد و لازم نيست در اين باره در جستجوى دو مفعول باشيم." (قاموس قرآن، تبیان)
اهل رای و امام ایرانی الاصل آن:
ابوحنیفه یا ابوحنیفه النعمان بن ثابت بن زوطا بن مرزبان (80 - 150 هجری قمری/699-767 میلادی) فقیه و متکلم نامدار کوفه و پایهگذار مذهب حنفی از مذاهب چهارگانهٔ اهل سنت ، ایرانی الاصل بود. اهل سنت او را «امام اعظم» و «سراج الائمه» لقب دادهاند.
ابوحنیفه را یکی از فقهای اصلاحگر میدانند. وی در راه استخراج احکام فقهی روشی غیر از دیگر فقها در پیش گرفت. نقل است که میگفت: «اگر رسولالله در زمان ما میزیست همینها را میگفت که من میگویم». پیروان ابوحنیفه، مذهب و روش او را اهل رأی مینامند زیرا ابوحنیفه قائل به رأی است چنان که بعد از صدور هر فتوایی و حکمی عنوان میکرد «این سخن ما رأی است و بهترین سخنی است که بر آن دست یافتهایم، پس هر که بهتر از سخن ما آورد، او از ما به صواب نزدیکتر است».
شرح
و تفسیر واژۀ رای در لغت نامۀ دهخدا:
رای . (اِ) رأی. (ناظم الاطباء). فکر. (آنندراج) (غیاث اللغات) (بهار عجم) (ارمغان آصفی) (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 16) (مجموعهٔ مترادفات). اندیشه. (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (ارمغان آصفی) (بهار عجم) (مجموعهٔ مترادفات). در عربی به معنای تدبیر و مقتضای عقل. (برهان). پنداشتی. تأمل. (ناظم الاطباء). نقشه. طرح. (ولف). تدبیر. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر، نسخهٔ خطی متعلق به کتابخانهٔ مؤلف) (از شعوری ج 2 ورق 16 ) (از برهان). آنچه پیش دل آید. (از شرفنامهٔ منیری) :
مرا گفت خوب آمد این رای تو
به نیکی گراید همه پای تو.
فردوسی
.
به آواز گفتند ما کهتریم
ز رای و ز فرمان تو نگذریم
.
فردوسی
.
کنون شهر ایران سرای تو است
مرا ره نماینده رای تو است
.
فردوسی
.
که جز کشتن و خواری و درد و رنج
ز کهتر نهان کردن رای و گنج
.
فردوسی
.
رزبان گفت چه رای است و چه تدبیر همی
مادر این بچگکان را ندهد شیر همی
.
منوچهری.
در خواست [خواجه احمد حسن] تا ایشان [اریارق و غازی] را بتازگی دلگرمی بوده باشد آنگاه رای، رای خداوند است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 223). امیر گفت :من همه ٔ شغلها بدو خواهم داد، و بر رای و دیدار وی هیچ اعتراض نخواهد بود. (تاریخ بیهقی ). چه رای امام مرحوم القادرباﷲ... ستاره ای بود درخشنده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). نامهٔ توقیعی رفته است تا... احمدبن الحسن ... به بلخ آید... تا تمامی دست محنت از وی کوتاه آید و دولت ما با رای و تدبیر وی آراسته گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685). پدر ما هرچند ما را ولیعهد کرده بود... در این آخرها... سستی بر اصالت رای بدان بزرگی ... دست یافت ... ما را به ری ماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 73).
چنان کرد مهراج کو رای دید
که رایش سپهر دلارای دید.
اسدی
.
رای سلطان معظم خسرو خسرونشان
معجزات فتح را بنمود در مشرق عیان
.
امیرمعزی
.
قضا ز وهمش پیوسته پیشرو گردد
قدر ز رایش پیوسته راهبر دارد.
مسعودسعد.
کلیله گفت چیست این رای که اندیشیده ای؟ (کلیله و دمنه). رای هر یک برین مقرر که من
مصیبم. (کلیله و دمنه ص 174).
آنچه به رای و حیلت توان کرد بزور و قوت دست ندهد. (کلیله و دمنه).
ملک را رای تو چون شب را طلوع مشتری
خصم را عزم تو چون مه را بنان مصطفی
.
عبدالواسع جبلی
.
شهاب رای ترا آسمان فخر مسیر
سحاب جود ترابوستان فضل مسیل
.
عبدالواسع جبلی
.
از رای تو صیقلی فلک را
هفت آینه در دکان ببینم
.
خاقانی
.
رای تو به آسمان ندا کرد
کای طفل معاملت تعلم
حقی که نه از وفاست بگذار
رایی که نه از وفاست مگزین
.
خاقانی
.
رای آن زد که از کفایت و رای
خصم را چون بسر درآرد پای
.
نظامی
.
دختر رای را به عقل و به رای
خواست و آورد کام خویش بجای
.
نظامی
.
تا مگر از روشنی رای تو
سر نهم آنجا که بود پای تو.
نظامی
.
و گر من با توام چون سایه با تاج
بدین اندرز رایت نیست محتاج
.
نظامی
.
گفت جوان رای تو زین غافلست
بی خبری زآنچه مرا در دل است
.
نظامی
.
روی تو بدید عقل را رای برفت
قدت بچمید و سرو از جای برفت
.
کمال الدین اسماعیل
.
درآرند بنیاد روئین ز پای
جوانان بنیروی و پیران به رای
.
سعدی
.
اگر جز تو داند که رای تو چیست
بر آن رای و دانش بباید گریست
.
سعدی
.
طریقی بیندیش و رایی بزن
که رای تو روشن تر از رای من
.
سعدی
.
فکر خود و رای خود، در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
.
حافظ.
چو پیش رایت رایت بدید و سایه نمود
ز چه ز پیروی آفتاب بیزاری
.
رفیع الدین لنبانی (از شعوری).
وآنکس که شد متابع رای تو قد نجی
وآنکو خلاف امر تو ورزید قد هلک
.
(از مجموعهٔ مترادفات) ؟.
عقد؛ رای و فکر. نجیح؛ مرد رای درست. (منتهی الارب)
-بد
رای ؛
بداندیشه . ناصواب اندیش . مقابل نیک رای و نکورای:
بگفت این و رخ سوی جاماسب کرد
که ای شوم بدکیش و بدرای مرد.
فردوسی
.
نیک بدرایی با خلق جهان
که بدی نیک سوی جانت رساد.
خاقانی
.
مرد بدرای گفت او نشنید
گوهر زشت خویش کرد پدید.
نظامی
.
و وزیر او [دارا] بد سیرت و بد رای و همه لشکر و رعیت از وی نفور. (فارسنامهٔ ابن
بلخی ص 57).
-پاک
رای؛
پاکیزه رای. پاک اندیش. نیک اندیش. که اندیشه ٔ پاک و خوب داشته باشد:
بفرمان پیغمبر پاک رای
گشادند زنجیرش از دست و پای
.
سعدی
.
و رجوع به پاکیزه رای شود.
- پاکیزه
رای؛
پاک اندیش. نیک اندیش. که اندیشهٔ نیکو دارد:
بپرهیزگاران پاکیزه رای
بباریک بینان مشکل گشای
.
نظامی
.
چنین شد در آن داوری رهنمای
که مردی هنرمند و پاکیزه رای
.
نظامی
.
بنیاد میراث پاسارگاد