پيوند به خانه

 

بریدن سر فروغی در انجمن آثار و مفاخر فرهنگی


سایه اقتصادی نیا
اگر تا حال گذارتان به محل انجمن آثار و مفاخر فرهنگی افتاده باشد ممکن است هم ساختمان تاریخی آن (منزل امیربهادر، وزیر دربار مظفرالدین شاه) نظرتان را جلب کرده باشد و هم مجسمۀ بزرگ علامه دهخدا. لابد پیش خود اندیشیده‌اید چه نیکو! عجب که ساختمانی قاجاری را حفظ کرده‌اند و فاضلی چون دهخدا را با نصب مجسمه‌اش پیش چشم عابران زنده نگاه داشته‌اند! ولی افسوس که اگر دهخدا زنده می‌شد و می‌دانست پس از انقلاب با سر مبارکش چه کرده‌اند، لابد فریاد از گلوی برنزی تندیسش‌ برمی‌خاست.
آن مجسمه مجسمۀ دهخدا نیست؛ مجسمۀ ذکاءالملک فروغی است که پس از انقلاب ۵۷ سرش را بریده‌اند و به جایش سر دهخدا را چسبانده‌اند. حد و نهایت ندارد تاریخ غم‌انگیزی که در فلز سرد آن تندیس سنگین دو و نیم متری جاگیر شده است. بریدن حلق فروغی، وانگاه جاسازی سر دهخدا به جای آن؛ دهخدایی که خود از ستم استبداد ناله‌ها زده و دربه‌دری‌ها کشیده بود. انسان نمی‌داند به حال و یاد کدام اشک بریزد: برای فروغی که خود شمع کافوری این سرا بود؟ برای دهخدا که مستبدان و دزدان و مفسدان روزگار را با قلم تند و تیزش رسوا می‌کرد و حضرات به روی خودشان نمی‌آورند که او اصلاً آزادیخواهی ملی‌گرا، و نه صرفاً علامه‌ای گوشه‌نشین و لغت‌نویس بوده است؟ یا برای فرامرز پیلارام، هنرمند مجسمه‌ساز، که اثرش را، بی‌تعارف و تشبیه و استعاره، سر بریده‌اند؟

به گزارش حبیب یغمایی در مجلۀ یغما، فرامرز پیلارام در روز ۲۹ آذر ۱۳۵۶ قرارداد ساخت تندیس مفرغی شادروان محمدعلی فروغی را امضا می‌کند. قرار است این مجسمه نزدیک به سه متر بلندی داشته باشد و در میدان مناسبی در شهر تهران نصب شود. او نمونۀ کوچکی از آن را هم تهیه می‌کند و ارائه می‌دهد. سرانجام مجسمۀ اصلی در فروردین ۱۳۵۷ در محوطۀ انجمن آثار ملی، که فروغی خود از بانیان آن بود، نصب می‌شود. پس از انقلاب، مجسمه را نه در زیرزمین و پستوخانه‌ها، که کم نداشتند و ندارند، گم‌وگور می‌کنند و نه لابد زورشان می‌رسد که از بیخ‌وبن جاکنش کنند. سرش را می‌برند و می‌گردند دنبال سری ساکت‌تر که به آن تنه بیاید! سری که روی آن تن بنشیند، ناچار باید مثل فروغی لباس پوشیده باشد تا خط گردنش در یقه و کراوات جاگیر شود. پس می‌گردند دنبال سری که تنش کت‌وشلوار و جلیقه و زنجیر ساعت و کفش واکس‌زده داشته باشد نه فی‌المثل عبا و عمامه و سرداری و کلاه قاجاری و قبا و ردا. از میان معاصران، این دهخداست که عکس‌هایی با همین طرز لباس دارد، اما رفیق صور اسرافیل و حامی مصدق هم چندان ساکت نبوده است. انقلابیون باهوش اینجایش را هم می‌توانند ماستمالی کنند: او لغتنامه‌نویس بوده، و ما هم همین را می‌چسبیم: می‌نشسته روی تشکچه، یک چراغ پیزوری برِ دستش پت‌پت می‌کرده و او هم لغت می‌نوشته. باقی فریادهایش در باغشاه و نیش قلم آزاده‌اش را زیر خاک تاریخ دفن می‌کنیم. اما دفن نمی‌شود. خط چسبی که با آن سر دهخدا را به جای سر فروغی چسبانده‌اید پاک نمی‌شود. ننگ با رنگ پاک نمی‌شود.
این مجسمه اکنون هویتی نو دارد. تخریب و دستکاری انقلابیون بدان تاریخی نو بخشیده است و مسیر نگرندگان به آن را از پس پردۀ تاریخ جهتی دیگر داده است. این مجسمه دیگر نه فروغی است و نه دهخدا، و نه سازنده‌اش دیگر پیلارام است و نه دارنده‌اش انجمن آثار و مفاخر فرهنگی. این مجسمه هویتی بس نمادین و متناقض‌نما یافته است: در انجمنی نگهداری می‌شود که، طبق هر دو اساسنامۀ قبل و بعد از انقلابش، وظیفۀ ساخت و حفظ و نگهداری تندیس بزرگان را بر عهده دارد! تنش همچنان کار پیلارام است و سازندۀ سرش نامعلوم! نه می‌توان آن را شکست و معدوم ساخت، نه می‌توان آن را نمایش داد و بدان مفتخر بود! و بیشترین تناقض اینجا رخ می‌نماید: سرانجام، دو ملی‌گرای وطن‌خواه سر و تن یکی شده‌اند: دهخدا و فروغی. باشد که این ترکیب نمادین پیام نجات وطن را به کودکان دورۀ طلایی برساند:
چون گشت ز نو زمانه آباد
ای کودک دورۀ طلایی
وز طاعت بندگان خود شاد
بگرفت ز سر خدا خدایی
نه رسم ارم، نه اسم شداد
گل بست زبان ژاژخایی
زان کس که ز نوک تیغ جلاد
مأخوذ به جرم حق‌ستایی
تسنیم وصال خورده یادآر
-----------------------------------
برگرفته از فیس بوک

 

بنیاد میراث پاسارگاد

www.savepasargad.com