در این نوروز سخت ، به یاد «نوروز»سخت 1364
بهروز قاسمی (نارمکی)
آنان آمدند
تند
کُند
پیوسته آمدند…
آنان
همراه شغالان
سگان
کفتاران و پیر کرکسان آمدند…..
پیر چیزی
نمی دانم چه چیز؟
شاید
پیر جادوگری
می گفت: بترسانید شغالانم
نترسیدند
دریده باشید ای سگانم
خُرده باشید کفتارانم
پاک کرده باشید کرکسانم
نمانده باشد، تک های
یا قطره
ای
کنید پاکِ پاکِ پاک
که ما را نیز
پاک سرشت آفرید
پروردگارمان
زِ روزِ نخست!
***
آنان
کودکانمان بردند
زنانمان دریدند و مردانمان کُشتند
که مارا
بر سوگشان، بنشانند
ما
سپید، سُرخ، میپوشیم
بر بالینِ پیکره
هایِ
به خون غرقه
گُلگون و پایکوبان
میرقصیم
که چَشمش
کور باد
جادوگر پیر
خنده، خنده، رقص
عشق، عشق، جنگ
آری
شادِ شادیم شاد
که دیروز
کهن ستمباره روزی بود
و امروز
نو نوروزی
ستم افکن
***
ما که می آییم به جنگ
پس عاشقیم
ما عاشقیم
پس زنده
ایم
ما که جنگنده، عاشق، زنده
ایم
ز بیگانگی
با جهان و خود رسته
ایم
بر پاک سرشتیِ انسان مانده
ایم
انسان
بر سرنوشت خویش خوانده
ایم
بهرِ میهن
بهرِ دنیا
جادوگر پیر
گر در نبُرد زورمان
از دل
خِرد
سفره مان، رانده
ایم
اینچنین
است که خُرسند و شاد مانده
ایم
گرچه با پیکرِ بیجانِ
مادر و فرزند
تنها مانده
ایم...
پس خوانده
ایم
و خوانده
ایم
بیشمار سالمَه:
هر روزمان نوروز
نوروزمان پیروز
” نوروز 1364
زندانِ قزلحصار”