پيوند به خانه

روان زمین می گرید

شکوه میرزادگی

ماکسیم نشسته است، کنار پنجره ی رو به باغ. صدای رودخانه ای که برف های آب شده، دوباره زنده اش کرده اند، به شکلی هنرمندانه رقص بهارِ شاد و بی خیال را همراهی می کند.

ماکسیم غمگین به نظر می رسد. امروز درست چهارده روز می شود که از خانه بیرون نرفته ایم، چهارده روز است که از دویدن های کنار رودخانه، بوئیدن عطر علف های تازه رسته و خنده ی شکوفه های مست سیب خبری نیست.

چهارده روز است که ماکسیم از صبح کنار پنجره می نشیند و چشم به باغی می دوزد که چهارده روز می شود هیچ کس از آن عبور نکرده است. می دانم چقدر دلش می خواهد مثل همیشه برای برخی از آدم ها بهمهربانی دم تکان دهد، و یا با عوعوی خود به برخی اخطار کند که پایشان  را به این طرف نرده، که خانه ی ماست، نگذارند.

سال هاست فکر می کنم که چه می شد ما هم حس و شناخت سگ ها را داشتیم و با دیدن هر کسی، از جانور گرفته تا انسان، می فهمیدم که او از شهر نیکان است یا از قبیله ی بدان.  اسب ها هم همین حس و شناخت را دارند، به راحتی آدم های نیک را می شناسند و سر بر شانه اش می گذارند، و به دیدن آن هایی که حس امنیت بهشان نمی دهند پای بر زمین می کوبند. آن ها غم ها و شادی ها را هم خوب می فهمند و برای آرام کردن کسانی که دوست دارند، هر کاری از دست شان برآید می کنند.

دلم برای «راهوان» تنگ شده، او که هر گاه غمگین بودم، بی آن که هدایتش کنم،  می دانست که باید مرا از شهر و شلوغی دور کند و به تاخت تا بلندی های تپه ای ببرد که آفتابگردان های عاشق، طلایی رنگ شان کرده بودند.

دیشب به ماکسیم گفتم: فردا دیگر آزادیم! چهارده روزمان تمام می شود و می توانیم برویم به باغ. اما امروز صبح وقتی دوباره چهارده روز دیگر به قرنطینه مان اضافه کردند، او به شدت جا خورد و به سرعت رفت در جایش نشست و ژست کسی را گرفت که خوابش می آید و دوست ندارد کسی مزاحم اش شود.

چهارده روز دیگر، برای پنهان شدن از چنگال لشگریان «کرونا» در راه است.

چرا امسال به فکرشان رسیده که ما را قرنطینه کنند؟ نمی دانم چرا تمام سال های گذشته که کرونا به سرزمین ما حمله می کرد، هیچ کسی به فکر قرنطینه ما برنیامد. آن کروناها که هم خطرناکتر از این ها بودند و هم بزرگتر و قابل دیدتر.

چرا وقتی در دهه شصت کرونا چندین برابر این روزها کشت، کسی به ما فکر نکرد، چرا وقتی سال 88 دوباره پیدایش شد، بعد سال 96، 97، و همین آبان ماه گذشته این همه قتل عام کرد، هیچ کسی در دنیا به این فکر نکرد که ما را قرنطینه کنند، یا برای مبارزه با کرونا این گونه بسیج شوند؟ با این که در همه ی آن حمله های کرونایی، برخلاف این حمله اخیر، این جوان ها بودند که می مردند. جوان های زیبا، با ریه هایی سالم، قلب هایی تپنده و مغزهایی هوشیار.

«روان زمین می گرید و به تو گله می کند

چرا مرا آفریدی؟

چه کسی مرا این گونه ساخت

و چه کسی این همه خشم، سنگدلی و گستاخی را بر من چیره کرد»

به سوی میز تحریرم می روم. ماکسیم مثل تمام چهارده روز گذشته ملامت بار و پرسشگرانه نگاهم می کند. از نگاهش می گریزم و پشت میزم می نشینم تا از پنجره ی همیشگی ام به جهان نگاه کنم. صدای تپش های  قلب زمین را می شنوم، نفس جهان تنگ و هوا راکد شده است؛ گویی هیچ کس به فکر بهارِ نجات دهنده نیست. همه زیر ماسک های هراس انگیز و تن پوش هایی که هیچ نسیمی نمی تواند از آن عبور کند، راه های بهار را بر خود بسته اند.

حسی چون حس زندانی شدن پیدا کرده ام، حسی که هیچوقت سنگینی و تلخی اش کم نمی شود. به خیابان می دوم، و ماکسیم، خودش را به من می رساند.

خیابان در تنهایی سنگین خویش به شب می رسد. با این که ماکسیم با من است، می ترسم، از درهای بسته، و از دروغگویانی که بر زخم های ما نمک می پاشند.   

یکی دیگر از قرنطینه گریخته و چون من به خیابان می دود، چشمانش به رنگ صبح است. به من نزدیک می شود. می گوید: نترس، «ما همه با هم هستیم». چشم به هم زنیم، این روزها تمام می شود

«تا پایان هستی چنین باشد که

بدترین زندگی از آن دروغگویان

و بهترین زندگی

از آن پیروان راستی خواهد بود.»

 

آی.. عشق! از راستی و مهربانی که می گویی، دلم برایت تنگ می شود، برای سرودهای افسانه ای که می خوانی، و برای روزهایی که در پردیس های باستانی قدم خواهیم زد.  دست مرا بگیر! می ترسم از روان زمین دور افتم.  

«روان زمین باز خروشید و گفت

به راستی مرا نیاز به سرداری تواناست

آه ... چه وقت چنین کسی پیدا خواهد شد؟

و چه کسی دست های توانای خود را به سوی من دراز خواهد کرد.»

از یادداشت های آخر هفته

چهارم آوریل 2020

---------------------------------

*سرود گونه ها برگرفته از گات های زرتشت است

 

بنیاد میراث پاسارگاد

www.savepasargad.com