در احوالات يک کارگزار بلند مرتبه ی فرهنگی
دکتراسماعيل نوری علا
همين دوشنبه عصری که گذشت، فرهنگ فرهی، دوست قديم من، در گوشه بيمارستانی در لوس آنجلس چشم از جهان بست. می خواستم دربارهء رفتن اش مطلبی بنويسم اما دستم فرمان مغزم را نمی پذيرفت. پس با انتشار مطلبی اکتفا می کنم که شش سال پيش آن را برای مجلس بزرگداشت و سالگشت هشتاد سالگی اش در کاليفرنيا بر پا کرده بودند. يادش هميشه برايم گرامی خواهد بود و در کذشت اش را به فرزندش، پيام فرهی، تسليت می گويم.
نوری علا، 24 سپتامبر 2019
من «فرهنگ فرهی» را هم می شناسم هم نمی شناسم. اولين بار پنجاه سال پيش ديده ام اش اما، در طول اين زمان بلند، ديدارهای ما چندان مکرر نبوده است. اما مگر شخصيت های اجتماعی را بايد حتماً ديد تا دربارهء نقش شان در جامعه قضاوت کرد؟ فرهنگ، که نه سالی از من بزرگ تر است و بر من حکم شيخوخيت دارد، هميشه بوده است؛ از آغاز جوانی نسل من و پيش از من، تا همين ديرهنگام پيری که توفيق آن را داريم که هشتاد سالگی اش را گرامی بداريم.
به ياد می آورم وقتی را که، برای نخستين بار، با محمدعلی سپانلو به چاپخانه ای رفتيم که او نشريهء «نهيب آزادی» را (چه اسم پر هيبتی!) در آن چاپ می کرد. سی ساله بود و شوخ و راحت. نمی دانم سپانلو از کجا با او آشنا شده بود. سمت «سردبير»، آن زمان و هم اکنون هم، مقام پر طمطراقی بود و هست. اما آنجا، پای گارسه های حروفچينی و کنار حروفچينانی که خوانندگان اصلی و درست و حسابی آثار نويسندگان و شاعران و مترجمين محسوب می شدند، و بعدها ديدم که در مقام ارزياب و منتقد هم اظهار لحيه ای می کنند، سردبير «نهيب آزادی» آدمی باريک اندام و با پوستی بسيار سفيد بود؛ آدمی که هيچ از حروفچينان بيشتر نداشت و اگر سفيدی پوست اش نبود می توانستی او را ميان آن همه آدم ايستاده پای گارسه ها گم کنی.
گفت چای بياورند. سپانلو گفت که مرا آورده است تا چند شعرم در «نهيب آزادی» منتشر شود. و شد. عين خدا که می گويد «کن»؛ و «فيکون» اش برو برگرد ندارد. اين اولين تجربهء شعر چاپ کردن من بود. از آن پس تصوير مهربان اش در من ماند تا همين امروز که هشتاد سالگی اش را پاس می داريم و من هم خواسته ام که با نوشتن اين چند خط به اين «کارگزار فرهنگی مادام العمر» احترامکی گذاشته باشم.
فرهنگ، پيش و بيش از هر چيز، يک «کارگزار فرهنگی» است. يعنی وسيله ای است که فرهنگ و نوآوری های هنری و ادبی خلاقان کشورش را از نسلی به نسلی و نسل هائی شناسانده و می شناساند و منتقل کرده و می کند. پنجاه سال پيش هم چنين بود و امروز نيز اين چنين مانده است. حالا پير مردی است با موی درويش وار و سبيل يادگار جوانی های سياست زدگی که از روزگاری رفته حکايت می کنند. هنوز روبروی دوربين تلويزيون که می نشيند، با آن صدای بم و خش دار، برايت شعر و قصه می خواند و از موسيقی سخن می گويد. هنگام شعر خوانی حروف صدادار را کش می دهد و نشيب ها و فرازها را در کلام اش جان می بخشد؛ آن سان که به شنيدن سمفونی واژه ها نشسته باشی.
خانه اش را هم ديده ام. اول بار وقتی که «نيوشا» يش در آتش سوخت و من، که برای تسليت گفتن رفته بودم، ميان کتاب هايش ديدم که نشسته است و از ريختن اشگ خودداری می کند. همسرش را ديده ام که هنوز داغ رفتن اش بر جان فرهنگ نشسته؛ و «پيام» اش را هم می شناسم که، در سايهء پدر، روشنفکری است با خبر از کوچه و پس کوچه های فلسفه و هنر. و اين همه بخاطر وجود اوست که فرزندان اش را در آتش هجرانی هايش با فرهنگ و ادب سرزمين اش آشنا کرده و در گوش شان از نيما و شاملو و درويش خان و شيدا و صدها هنرمند ايرانی و غير ايرانی زمزمه کرده است.
يادم است که آن روز، وقتی از چاپخانه بيرون زديم، به سپانلو گفتم که اين آقای فرهنگ فرهی آميزه ای از پلنگ و گربه است. هم می ترساند و هم جذب می کند؛ هم می تواند بغرد و هم می توان ناز کند و لطيف و باريک شود. هنوز هم اين آميزه در او هست؛ مثل هنرپيشه ای که می تواند نقش های متضاد و ناهمگون را به کمال بازی کند.
در عين حال، حکايت فرهنگ حکايت آن جهان از دسته رفته ای است که توفان انقلاب آن را با خود برده و به دست فراموشی سپرده است. اما من به تجربه يقين کرده ام که در کوچه های تاريخ هيچ کس گم نمی شود و بچه های ما در ايران امروز و آينده می توانند ساعت ها پای سخن ما بنشينند و به خاطره پردازی پيرمردهائی گوش کنند که از جهانی ماقبل کامپيوتر و ماشين رتاتيف حرف می زنند و ميکروفن در کف شان رام و آرام است.
و خوشحالم که فرهنگ هست. هم در آن چاپخانهء گم شده در فراموشی، هم در آن ميخانه ها که می شد کنارش نشست و خندء پر سر و صدايش را رصد کرد، هم در ماهنامهء خوشه ای که يک شماره بيشتر منتشر نشد و اسم مرا هم در کنار هيئت نويسندگانی که به سليقهء فرهنگ انتخاب شده بودند، بر روی جلد داشت. صدايش هم هست؛ مگر نه اينکه فروغ پيامبرانه گفته بود که تنها صدا است که می ماند؟ اما او گوئی چندان خبری از تصوير نداشت هرچند که خودش تصوير پرداز بود. و اکنون که نگاه می کنی انبوهه ای از نوارها و تصويرها و صداها را می بينی که به ثبت زمان رسيده اند و در ميان شان فرهنگ را می بينی، همچون پير خرابات حافظ که «خرم و خندان» در «قدح باده» می نگرد و به ما نمی گويد که «حکيم» آن «جام جهان بين» را کی به او داده است.
کافی است که در همان 21 سالگی هم کمی به گذشته برگردم و فرهنگ را ببينم که در کوچه های جوانی اش در تهران قديم، با گروه همفکران اش، شعار می دهد و، به سودای آزادی و عدالت، سفر ده ساله اش را به سوی انتشار نشريه های متعدد آغاز می کند تا در چهار راه «نهيب آزادی» دست من جوان را بگيرد و با حروف سربی آشنا کند. شوخی نيست؛ فرهنگ فقط حدود 28 سال از مشروطيت جوان تر است و در همان حال و هوائی جوانی اش را زيسته است که نيما و هدايت آن را به نام خود ثبت کرده اند.
پس کلاهم را برايش بر می دارم و برايش عمر نوح آرزو می کنم.
دنور کلرادو ـ 18 بهمن 1392
بنیاد میراث پاسارگاد