Save  Pasargad Committee

 

Link to English Section

پيوند به خانه  

 

حکیم عمر خیام و اندیشه خیامی

از: محمد اسلامی ندوشن

مي دانيد که خيام شخصيت خاصي است در ادبيات پارسي; خاص از اين جهت که هم شاعر است. هم نيست. بيشتر عالم شناخته شده. در زمان خود به اين عنوان معروف بوده است. گذشته از آن درست روشن نيست که چه تعداد رباعي گفته و يا اصلا اين رباعي هاي منسوب به او تا چه مقدار به او مربوطند. چنانکه مي بينيم چند سوال و ابهام در برابر نامش هست.
نخست به عنوان عالم يعني رياضيدان، متفکر، فيلسوف و کسي که در ستاره شناسي کار مي کرده معروف شده است. ولي بعد موضوع شاعريش مطرح گرديده. مي دانيد که وي تا حدود صد سال پيش در ايران شاعر معروفي نبود. نام او به عنوان شاعر در ميان بود، ولي کسي او را به عنوان يک گوينده صاحب ديوان به شمار نمي آورد. بيشتر شعر به سبک "خيامي" رواج داشت، که ديگران به تقليد او مي سرودند.
واقعيت آنست که شهرتش از زماني بالا گرفت که فيتز جرالد انگليسي تعدادي رباعي ها را به اسم او ترجمه کرد و انتشار داد و بعد از اين، شهرت او از انگلستان شروع شد و به سراسر جهان سرايت کرد.
از نظر خود ما هم، بايد اعتراف کرد که فيتز جرالد ما را متوجه اهميت شاعري خيام کرد و اين از عجايب است که کسي که از همه کمتر در زبان فارسي شعر گفته، در جهان معروف ترين شاعر ايران شود. الا ن تقريبا خيام به همه زبان هاي مهم دنيا ترجمه شده، نه تنها به زبانهاي متعدد بلکه بعضي از زبانها چند بار به فرانسوي، آلماني...، در زبان هاي بزرگ هر کدام چند ترجمه از او هست ولي با اين همه هنوز در مقابل اين سوال قرار دارد که چگونه کسي است؟ نه تنها از لحاظ نوع کار، يعني اينکه آيا شاعر بوده يا نه و چه تعداد شعر گفته، بلکه از جهت اينکه اصولا چه مي خواسته است بگويد و چگونه آدمي است؟ دو سوال متناقض در برابرش هست که بعضي او را به عنوان يک شاعر بي اعتقاد به همه چيز و بعضي ديگر به عنوان يک شاعر حکيم معرفي مي کنند.
خيام، پرده پوشي خاصي که گويندگان ديگر مثل عطار و سنايي و مولوي و حافظ داشتند را نداشته، يعني کنايه گويي، استعاره گويي و اين پوشش هاي معمول ادب فارسي در او نيست يا کم است، و به همين علت باز يک حالت استثنايي پيدا مي کند، که نسبتا صريح حرف زده. با اين حال، باز هم ايراني ها بعد از او، آنها که قضاوت درباره اش داشتند دست بردار نبوده اند. باز خواستند که تعبيرهاي مختلفي بکنند. اين است که بعضي خواستند حتي او را يک شاعر عارف منش قلمداد کنند. بعضي خواستند او را يک مادي انديش محض بشناسند.
ما نظرمان به سوي شاعري خيام جلب شد، آنگاه که نجم الدين رازي به عنوان نخستين فرد، عبارت مهمي درباره او به کار برد. در حدود 70 ، 80 سال بعد از خيام، کتاب "مرصادالعباد" را نوشت، در بحبوحه حمله مغول که او را فرار داده و رانده بود به آسياي صغير. در اين کتاب او اشاره هاي بسيار تند نسبت به خيام دارد، و مي گويد که اين آدمي بوده است مادي ماب و داراي انحراف فکري، و دو رباعي از او نقل مي کند به عنوان شاهد، و اين نخستين بار است که ما برمي خوريم به يک نوع اظهارنظر صريح درباره خيام که با تلخي بيان مي شود.
اين دو رباعي اي که نقل مي کند مي گويد که اينها شعرهايي است حاکي از بي اعتقادي نسبت به مباني ديني و يکي از آنها اين است:
دارنده چو ترکيب طبايع آراست
از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست
گر نيک آمد، فکندن از بهر چه بود
ور نيک نيامد اين صور عيب که راست
مي بينيد که خيلي روشن مي گويد که خدا ما را خلق کرد. اگر يک ترکيب خوبي از آفرينش هستيم، پس چرا ما را در "کم و کاست" يعني رنج و محنت انداخت؟ اگر هم ترکيب بدي هستيم، پس تقصير کيست؟ کسي که ما را خلق کرده در واقع اين طور خلق کرده، ما که خود به اراده خود نيامديم، به اراده خود ساخته نشديم، پس تقصيري نداريم و مجازات هم درباره ما و عذاب ما معني پيدا نمي کند. رباعي ديگري هم نظير همين از خيام مي آورد و از اين جاست که نظرها در تاريخ ايران به جانب خيام جلب مي شود.علاوه بر نجم الدين رازي، دو سه نفر ديگر هم بودند که همين اظهارنظر منفي را درباره خيام بکنند. در مقابل، کساني ديگر در صدد تبرئه او برآمدند و رباعياتي از قول او ساختند، که حاکي از پشيماني و توبه او باشد. کساني هم- بيشتر در دوره معاصر- درصدد برآمدند که بگويند اصلا اين رباعي ها از خيام نيست، و از شخص ديگري به همين نام است.سوال اولي که عنوان شد اين بود که اصولا حکيم عمر خيام نيشابوري، شعر مي گفته يا نمي گفته؟ اين شک ناشي از روايات نظامي عروضي است. نظامي عروضي در کتاب معروف خود، "چهارمقاله"، اشاره دارد که در آخر عمر خيام او را ديده، ملاقاتي با او در بلخ داشته است، در يک مجلس، که حکايت خيلي شيريني در اين باره نقل مي کند و مي گويد که ما در مجلس "عشرت" نشسته بوديم، در بلخ، و حجت الحق حکيم ابوالفتح عمر خيام در مجلس بود و او گفت که بعد از مردن، گور من در جايي خواهد بود که هر بهار طبيعت بر آن گل افشاني کند، يعني گل بريزد بر گور من; و آنگاه که پس از سالها نظامي مي رود و ديدار مي کند از مقبره خيام در نيشابور، مي نويسد که: من رفتم و همين را ديدم. بهار بود و مقدار زيادي گل و شکوفه از بالا ريخته شده بود بر خاک، و آنگاه مي گويد که او چه مرد روشن بيني بود که پيش بيني گور خود را کرده بود. نتيجه گيري از اين عبارت اين بود، که اگر خيام شعر گفته بود، چگونه است که مردي کنجکاو چون نظامي که در کشف شاعرها بوده، از شاعري او ياد نکرده است؟ و اين را دليل مي گيرند، که رباعي هاي منسوب به خيام از آن او نيست.
خوب، پس اين رباعي هاي گفته شده از کيست؟ مي گويند از فرد ديگري. پس چرا نام خيام بر آنها گذارده اند؟ مي گويند: او هم نام خيام بر خود داشته است. به هر حال، کوشش بر آن بوده که آنها را از خيام منجم و رياضيدان و حکيم، دور نگه دارند. چرا اين اصرار بوده است؟ براي آنکه نمي خواهند باور کنند، يا دوست ندارند که باور کنند که فرد محترمي که لقب حجت الحق بر خود داشته، کسي که با حکومت نسبتا متعصب و دين ماب سلجوقي ارتباط داشته، يک چنين کسي حرفي بر زبان آورد، که بوي بي اعتقادي از آن بيايد و مورد بازخواست قرار نگيرد؟ پس او نبوده است.
همه اينها اکنون بازمي گردد به اين سوال که واقعيت امر چه بوده؟ آيا فرد صاحب مقام و صاحب عنواني چون خيام، در بحبوحه دين فروشي حکومت، به خود اجازه مي داده است که اين رباعي ها را به نام خود بگويد و يا اصلا خود را شاعر بخواند؟ مي شود گفت که اظهارنظري که نجم الدين رازي کرده و صريحا اين دو رباعي را به نام خيام منجم و عالم کرده، از سر بي اطلاعي بوده و يا منظوري داشته؟ دو سه تن ديگر هم نظير نظر او را آورده اند. پس با قرينه همين دو رباعي "مرصاد العباد"، دليل معقولي براي شک کردن در هويت گوينده رباعي ها نمي رود. اکنون سوال دوم پيش مي آيد که پس چرا او در زمان خود به شاعري شهرت نداشته؟ حدسي که مي توان داشت آن است که آنها را در لحظه هاي خاصي به صورت تفنن مي گفته و پنهان نگه مي داشته، يا تنها براي بعضي از دوستان نزديک خود مي خوانده. دليلش معلوم است. با موقعيتي که خيام داشته، اگر اين رباعي ها منعکس مي شد، گذشته از همه چيز، به اعتبار اجتماعي او لطمه مي زد. چه دليلي هست که همان استنباطي که نجم الدين رازي داشت، ديگران از آنها نمي داشتند؟ ولي از سوي ديگر، حرفهايي هم در درونش داشته است که نمي توانسته نزند. بنابراين آنها را بر پاره اي کاغذ يا در حاشيه کتاب يادداشت مي کرده که بعدها برملا گرديده. به اين علت است که انتشار آنها خيلي دير و به کندي صورت گرفته. 
بايد گفت که آنچه در همين تعداد رباعي ها آمده هيچ مضمون تازه اي ندارد; يکي از کهنه ترين انديشه هايي است که بشر در سر خود پرورانده، يعني در قديمي ترين آثار بر جاي مانده است، از اين تمدن هاي کهن مصر و سومر که جزو باستاني ترين تمدنها هستند. قطعه هايي که از آنها بر جاي مانده اند، ما همين انديشه ها را در آنها مي بينيم، يعني چهارهزار سال پيش، پنج هزار سال پيش، همين دل مشغولي در انسان بوده. اين کنجکاوي در انسان بوده است که زندگي از کجا آمده و به کجا خواهد رفت و چرا آمده و بشر عمر خود را چگونه بايد بگذراند و چه چيز رواست و چه چيز ناروا، و چه کاره است و تا چه اندازه زمام زندگي خودش در اختيارش هست. اينها سوالهاي خيلي کهني هستند که در ذهن بشر آمد و رفت مي کرده، و البته يک منبع بزرگش خود "شاهنامه" است. "شاهنامه" همين انديشه ها را در درونش گذشته و تکرار شده است.
قبل از خيام هم نزد رودکي و شاعران دوره ساماني باز نظير همين انديشه ها را مي بينيم، يعني فکري است که نه در جهان و نه در ايران تازگي ندارد. اما تازگي حرف خيام را در دو مورد مي شود ذکر کرد: يکي اينکه اينها را به صورت خيلي شفاف و کوتاه بيان کرده و بدون کنايه به طرز روشن و دوم آنکه اين تعداد رباعي که به نظر مي آيد که اصالت بيشتر دارند و مربوط به خيام باشند، بسيار زيبا ادا شده اند. اين است که تمام اين فکر که صدها نفر درباره اش حرف زده اند، سرچشمه اش از خيام دانسته شده، در حالي که گويندگان مختلف همان مضمون را گفته اند. ما آن را اصطلاحا مي ناميم "انديشه خيامي"، يعني به  روش خيام; براي آنکه بعد هم در ادبيات فارسي تکرار مي شوند. سعدي هم همان مفهوم را مقداري دارد، حافظ هم مقدار زيادي دارد، شاعرهاي ديگري هم دارند، عطار هم به همچنين. انديشه اي است که در واقع کلي بوده; ولي نماينده اصليش خيام شناخته شده، زيرا او از همه کوتاهتر و زيباتر بيان کرده است.
اين تعداد رباعي که الان خيام در جهان به عنوان معروف ترين شاعر ايران شناسانده، يک علتش آن است که مسائلي که در آنها آمده يعني مسئله سرنوشت انسان، مسئله چگونگي کار، همواره مطرح بوده، ولي در دوران جديد بيشتر، زيرا زماني که فيتز جرالد اينها را ترجمه کرد، درست موقعي بود که يک بحران فکري در اروپا ايجاد شده بود، يعني برخورد صنعت با سنت در قرن نوزدهم انگلستان، و نيز در خود اروپا ايجاد شده بود، يعني مي خواست بداند که چگونه بر اين بحران فائق شود. البته اکنون هم بحران ادامه دارد، ولي در آن زمان چون آغاز کار بود نگراني درباره آن بيشتر بود. از اين رو رباعي ها توانست جا براي خود باز کند. فيتز جرالد، البته خدمتي کرد به ادبيات فارسي، با شناساندن خيام، اما در عين حال يک جنبه منفي هم در کار او هست و آن اينست که تعدادي از رباعي هاي بسيار سست، رباعي هايي که با شان خيام تناسب نداشتند با اصلي ترها مخلوط کرد، و تصويري به خيام بخشيد که با او فاصله بسيار دارد. آنچه از آميزه فيتز جرالد بيرون مي آيد از خيام علم انديش نمي تواند بود، خيامي که بايد انسجام فکري داشته باشد و انتظار نمي رود از او که چند گونه حرف بزند و از اين شاخ به آن شاخ بپرد. ترجمه فيتز جرالد يک قيافه نامشخص و آشفته اي به خيام بخشيده و از اين رو گفتيم که هم خدمت کرده و هم ناخدمت. خيام او يک متفکر وقت پرست و مي خواره است. کسي است که مي گويد همه چيز بر باد است، همه چيز  بيهوده است بايد خوش بود، بايد مست بود، و وقت را به اين شيوه گذراند، در حالي که خيام از اينها عميق تر است، سرنوشت بشريت را مي سرايد. گرچه بعدها، ترجمه هاي دقيق تر از رباعي ها به بازار آمد، ترجمه فيتز جرالد عاميت خود را از دست نداده است. چنانکه مي دانيم، تعدادي از ميخانه ها، نام خيام را بر خود نهاده اند، براي آنکه بتوانند جلب مشتري کنند، چه در آمريکا، چه در انگلستان و چه در بعضي کشورهاي ديگر. يک چنين قيافه اي بخشيده شده به خيام، در حالي که واقعيت امر اين نيست. منظور او اين نيست که مردم بنشينند پاي سبزه و گل و آب تماشا بکنند و شراب بخورند و مست بشوند. شکايت او اين است که عمق زندگي را بر وفق مراد انسان نمي بيند. يک نوع واکنش در برابر تاريخ ايران هم هست. در واقع جواب به اين تاريخ است. اگر در وضع زمان خيام توجه بکنيم، يعني عصر سلجوقي که بعد از غزنوي ها آمدند و ترک ها حاکم شدند بر کشور، ايران دو فرهنگي شد يا سه فرهنگي شد. برخورد فرهنگ بومي ايران با فرهنگ ترک، با فرهنگ عرب عباسي و اين اتحاد ميان عباسي هاي بغداد و حکومت ترک ها، در واقع وضعي ايجاد کرده است که يک بحران رواني به همراه داشته باشد، و اين خواه ناخواه فرد روشن بين و هوشمندي مثل خيام را در مقابل سوال هايي قرار مي داد که اين چه زندگي است؟ به کجا مي خواهد برسد؟ بنابراين تاثير زمان را نبايد از نظر دور داشت. اين است که مي بينيد که در اين زمان سه نوع و سه تيره از انديشه سياسي، اجتماعي نمود پيدا مي کند; در سه فردي که مردان شاخص زمان هستند: يکي در اين جريان الموت يعني طغيان حسن صباح و الموتي ها که مي دانيد در طي مدتي دراز نزديک دو قرن کشور را ناآرام نگاه داشتند. اين يک طغيان بزرگ معني دار بوده بر ضد خلافت عباسي، و حکومت ترک هاي سلجوقي. بنابراين کم و بيش در همين زمان خيام است که قلعه الموت و طغيان حسن صباح روي مي نمايد، و به نوعي نمودار عکس العمل ايراني ها در برابر اوضاع و احوالي است که در واقع باب طبعشان نيست. نوع دوم نمود پيدا مي کند در تيره سازش که نظام الملک نماينده اش قرار مي گيرد، يعني ايراني مي بيند که چاره نيست، بايد به نحوي مماشات کرد و ساخت با حکومت وقت و درواقع سعي کرد که آنها هرچه بيشتر به طرف فرهنگ ايران کشيده شوند، آنها را هرچه بيشتر اهلي کرد. اين تيره تبلورش و نمودارش در نظام الملک است، بعد در خانواده وزرا که اکثرشان کشته مي شوند، براي اينکه اين برخورد، برخورد کوچکي نبوده است. کشمکشي است ميان تيره ايراني و تيره ترک که مسلط شده اند. در اين صف کساني هستند چون نظام الملک و پسرهايش و کساني چون عميدالملک و ديگران. اينان غالبا سر سالم به گور نمي برند، چون اختلاف عميق است. خود نظام الملک هم مي دانيد به آن صورت کشته شد. اين هم يک تيره فکر است، يک کوشش تا حدي نوميدانه تا بلکه بتواند آشتي بدهد بين حکومت و فرهنگ ايراني. ولي قضيه با تشنج هاي بزرگ همراه است و همان طور که گفتيم با جنگهاي داخلي، وزيرکشي و غيره.
اما يک تيره سومي هم هست که انديشه متفکران را بازتاب مي دهد. آنها مي خواهند راه چاره اي پيدا کنند، دريچه نفس کشي بيابند، براي آنکه بشود زندگي کرد. اين است که يک شاخه آن مي رود به عرفان، شاخه ديگرش در انديشه خيامي نمود مي کند. سنايي نخستين گوينده عرفاني در ايران مي شود. بعد نوبت مي رسد به عطار و کسان ديگر، تا در مولوي به اوج برسد. چون نمي شود چيزي را عوض کرد، و اوضاع زمانه نيرومندتر از آن است که بشود در مقابلش ايستاد، يا مي بايست روش حسن صباح را در پيش گرفت، يا سياست نظام الملک که دوات را در کنار شمشير مي نهد، و يا از کلام بيرون ريخت، چون خيام و عارفان. شايد از اين طريق بشود قدري آرامش به دست آورد. چه، انساني که در اجتماع زندگي مي کند، انتظار مشروعش اين است که نوعي سامان اجتماعي و گشايش همگاني در کار آيد و حکومت آسايش نسبي به مردم ارزاني دارد. ولي وقتي اين اعتقاد سلب شد، امکانش از دست داده شد، نجات فردي مطرح مي گردد. هر کسي براي خودش در چهار ديواري خودش و در درون ضمير خويش يک فضاي قابل تحمل جستجو مي کند. دلخوشي خيالي و معنوي، جاي دلخوشي عملي را مي گيرد. راه حل معنوي نيز دو شاخه مي شود، يکي مي رود به طرف سنايي که عرفاني مي شود، ديگري مي رود به طرف خيام، که استدلالي است.
داستان "سه يار دبستاني" ولو با واقعيت تاريخي تطبيق نکند، باز هم معني دار است. اين سه تن که سه يار دبستاني خوانده مي شوند، يعني حسن صباح، نظام الملک و خيام، هرکدام طريقي در پيش مي گيرند، و هر سه چاره اي مي جويند و هر سه هم فرد شاخص زمان خود مي شوند. اشاره داشتيم که حسرت دوران ايران باستان همين طور در ذهن اين شاعران بعد از اسلام جنجال داشته که به عنوان يک دوره بر باد رفته سپري شده است. مي خواهند از آن نتيجه گيري کنند که دنيا چقدر بي اعتبار است.
در پايان تکرار کنيم که اين تصور عوامانه اي که درباره خيام پيدا شده، بايد به دور افکنده شود. از غم دنيا خارج شدن، مسئوليت انساني را از خود دور کردن، به عيش و نوش هاي سبک گذراندن، به هيچ وجه حرف خيام اين نيست، بلکه يک اندوه عميق در اوست. مي خواهد که نوعي نوشداروي ضد تاريخ، ضد مصائب بيابد. بار زندگي را سبک کند. گذران زندگي بشر در واقع درخشان نبوده است. مي خواهد بداند چرا چنين است. مي خواهد آن را بکاود. هدف، روشن بيني است. انسان بداند که کي هست و چه هست. تمام اينها را به عنوان سمبل، به عنوان کنايه به کار مي برده. آنهمه تکرار به خوش گذراندن و شراب و بهره وري از زندگي تا حد زيادي جنبه نمادي دارند. نه اينکه واقعا بگويد شما تمام عمر برويد بنشينيد در گوشه اي و به اين روش عمر بگذرانيد.

 

کمیته بین المللی نجات پاسارگاد

www.savepasargad.com