Save  Pasargad Committee

 

Link to English Section

پيوند به خانه  

 

پاسخی به سخنان داریوش آشوری در ارتباط با زبان فارسی و شاهنامه

ما زیاران چشم یاری داشتیم‌ ‌ ‌ خود غلط بود آنچه می‌پنداشتیم

سخنان داریوش آشوری  گاه چنان در تولید بدفهمی و در تناقض‌گویی و به ویژه در زدن زخم‌زبان‌های کین‌توزانه نسبت به تداوم تاریخی ملت و کشوری که خود را “خادم” زبانش می‌شمارد شگفت‌آورند که جایی برای سکوت از روی اغماضِ آمیخته به احترام نمی‌گذارند.

از: فرخنده مدرس

بخش اول

در شرایط سختی که ایران گرفتار آن است، گشودن زبان اعتراض بر فرزندان این مرزبوم که گوشه‌ای از پیکر آسیب دیده این سرزمین را در این گرداب پربلا نگه داشته‌اند تا پایین نرود، هیچ شرط انصاف نیست. اما سکوت در برابر گفتارها و رفتارهایی که نیشی به این پیکر می‌رسانند، نه شرط عقل است و نه نشانه آگاهی بر آنچه می‌کنیم.

در دهه 70هنگامی که داریوش آشوری، نخستین نقد خود را آرام و خالی از خشم و ناسزاگویی به احمد فردید منتشر نمود، نافذترین تأثیر آن نوشته بر این خواننده، از این برداشت برخاست که فردی ـ به قول خودش ـ از «نسلِ روشنفکری دارای وجدان آزرده‌ی “جهان سومی”»، یعنی روشنفکری از نسل “گفتمان‌ساز” و کارپرداز رخداد بزرگ انقلاب اسلامی، پس از مشاهده‌ی حاصل کار ویرانگر و پیامدهای حمایتش از انقلاب، به نقد گذشته، و هر چند تلویحی و نه صریح و روشن، اما به نقد افکار و عمل گذشته خویش نیز پرداخته است.

انتشار “زبان باز ـ پژوهشی در باره ی زبان و مدرنیت” به قلم آشوری و مطالعه حرف‌ها و خطوط کلی افکار تازه‌ی وی در این کتاب و مقایسه آنها با یک یک مصاحبه و مقاله‌هایش در کتاب «ما و مدرنیت» ـ مجموعه‌ای گردآمده طی ۲۵ سال از 1345 تا 1370 ـ این تصور تقویت شد که نویسنده آن دو اثر راه خویش را یافته است. حال داریوش آشوری پس از پشت سرگذاردن دوران آزردگی وجدان کین‌توز “جهان سومی” و با دریافتی نو و درست‌ از عنصر درونی پویایی و توسعه جامعه‌ها، از شبه تئوری‌های گذشته نظیر غرب‌زدگی ناشی از “توطئه” شرق‌سناسانه غربی‌ها و حقنه آن به “روشنفکران شرقی‌” دست برداشته و از این پس با روانی آرام و وجدانی آزاد از “گرفتاری پر حقارت و حسرت روشنفکری جهان سومی”، به وظیفه‌ی داوطلبانه‌ای که بر دوش گرفته خواهد پرداخت: وظیفه بیرون آوردن زبان فارسی از تگنای گنگی “علمی و فلسفی”، آن هم از روی الگوی جامعه‌های “زبانی مدرنِ فراخ‌زیست” و به یاری “دانش زبانشناسی خودآموخته” و در چهارچوب “کار تخصصی” به گفته خودش “در حوزه‌ی لغت‌شناسیِ فارسی و به کار گرفتن سرمایه‌های آن برای گسترش واژگان فنی، علمی و فلسفی مدرن در قلمرو این زبان”. او از این پس در سایه آرامشی که یافته خواهد کوشید زبان فارسی را در مسیر “مدرن‌سازی” تقویت نماید. این کار در نظر من به عنوان خواننده‌ی “حاصل پژوهش‌های” داریوش آشوری، تا همین اندازه که زبان فارسی را بلند نگه می‌دارد؛ زبانی که به گفته بسیاری پژوهشگران تا کنون سهم بزرگی از ماندگاری مردمان و سرزمینی به نام ملت و کشور ایران را در سخت‌ترین شرایط با خود و در خود حفظ کرده است، در خور احترام و ترغیب و تشویق و بعضاً ترجیح بوده و بازدهی آن به عنوان پیامدی، خواسته یا ناخواسته برای داریوش آشوری، در تقویت کوشش‌های ارزشمند بسیاری از ایرانیان دیگر ـ با نام و بی‌نام ـ شایسته تقدیر است؛ شایسته تقدیر از او و در کنار همه کسانی که همت خویش را گِرد کرده‌اند تا ایران، در زیر بار نتایج سنگین آن انقلاب و در بطن سرشت مخرب و انهدامی آن، به چاه فروپاشی در نغلتد.

اما سخنان داریوش آشوری اینجا و آنجا، به ویژه در بیشتر مصاحبه‌های چند سال گذشته، و خاصه مصاحبه‌ی اخیرش با عنوان «دولت- ملت و یکپارچگی ملی!»۱ و در پاسخ‌ به پرسش‌های سردبیر نشریه اینترنتی «میهن» ـ علی کشتگر ـ نه تنها آن تصور و برداشت را برهم می‌زنند، بلکه گاه چنان در تولید بدفهمی و در تناقض‌گویی و به ویژه در زدن زخم‌زبان‌های کین‌توزانه نسبت به تداوم تاریخی ملت و کشوری که خود را “خادم” زبانش می‌شمارد شگفت‌آورند که جایی برای سکوت از روی اغماضِ آمیخته به احترام نمی‌گذارند.

پرسش‌های تردید‌آمیز خود از سخنان پر تناقض‌ داریوش آشوری را در زمینه کار “تخصصی” وی آغاز کنیم؛ یعنی از زبان فارسی، رابطه آن با ساخته شدن هویت تاریخی ایرانیان و از ارزیابی‌های وی در باره یکی از مهمترین سرمایه‌های آن یعنی شاهنامه فردوسی‌، که هیچ پژوهشگر جدی در ایرانشناسی و زبان فارسی شناسی، پایه‌ای بودن آن را نه تنها در احیا و ابقای این زبان مورد تردید قرار نداده است، بلکه بر جایگاه ویژه و نسبت آن با هویت ایرانی یا به قولی “نسب‌نامه” یا “مکان” تکوین و تبلور نوعی “آگاهی ملی ایرانیان” تکیه نموده‌اند. کمترین انتظار از یک “پژوهشگر زبان‌دان و زبان‌شناس” ایرانی و مدعی آشنایی با فکر و فلسفه در این امر، شناسایی قدر و مقام شاهنامه فردوسی از منظر تاریخی و پدیدار شدن آگاهی قومی از خود و از گذشته خویش است. نکته اخیر در بحث مربوط به مضمون نظری و فلسفی زبان یعنی آن چه که هر زبانی با خود دارد و ارائه می‌نماید اهمیت و جایگاه خاصی دارد. در شناخت این مقام برای این که از خود حرفی نزده باشیم، نمونه‌هایی از نظر دانشمندان و پژوهشگران و چهره‌های برجسته اهل نظر، اندیشه سیاسی و تاریخی میهن‌مان را می‌آوریم:

 

از پیشگفتار “منتخب شاهنامه” به اهتمام محمدعلی فروغی و حبیب یغمائی

 

“کمتر قومی است که از تاریخ ملی خود چنین روایت کامل و زیبایی داشته باشد.”

“نخستین منت بزرگی که فردوسی بر ما دارد احیا و ابقای تاریخ ملی ماست. هر چند جمع آوری این تاریخ را فردوسی نکرده و عمل او تنها این بوده است که کتابی را که پیش از او فراهم آمده، به نظم آورده است ولیکن همین امر کافیست که او را زنده کننده ی آثار گذشته‌ی ایرانیان به شمار آورد…”

“… هر ایرانی موظف است که خود با شاهنامه مانوس شود ، ثانیا ابناء وطن را بموانست این کتاب ترغیب نماید و اسبابش را فراهم آورد. مختصر، فردوسی قباله و سند نجابت ملت ایران را تنظیم فرموده، و همین کلمه مرا بی نیاز می‌کند از این که در توضیح مطلب و پافشاری در اثبات مقام فردوسی از این جهت به طول کلام بپردازم…”

“یک منت دیگر فردوسی بر ما احیا و ابقای زبان فارسی است…”

“مداحی ما و نقادی از فردوسی و کلام او داستان مگس و سیمرغ است.”

 

از “تاریخ مردم ایران از ساسانیان تا پایان آل بوییه” عبدالحسین زرکوب

 

“نیل به نوعی وحدت البته که گه گاه آرمان مدعیان قدرت و بهانه هیجان‌انگیزی آنها می‌شد. اما آنها این آرمان را جز به مقیاس شخصی نمی‌توانستند ارزیابی کنند. فقط اندیشه گویندگانی مثل رودکی و فردوسی یا خردمندانی مانند ابوریحان بیرونی و عنصرالمعالی بود که در این پراکندگی بی‌سرانجام از مرز شهر و ولایت فراتر می‌رفت و زندگی مردم ایران را در تمام گوشه و کنار آن شامل می‌گشت.”

 

از “فردوسی و شعر او” مجتبی مینوی

 

“[شاهنامه فردوسی] تاریخ داستانی و حکایات نیاکان ملت ایران را شامل است و در حکم نسب‌نامه این قوم است. زبان آن فارسی است و فارسی محکم‌ترین زنجیر علقه و ارتباط طوایفی است که در خاک ایران ساکنند…. فردوسی طوسی کتاب یا کتبی به نثر فارسی بدست آورده بود ـ از جمله سیرالملوک ابن مقفع، ابوالمؤید بلخی، شاهنامه ابومنصوری به نثر و… ـ شاهنامه مشتمل بر داستان‌های ایرانیان یا تاریخ داستانی ایران؛ و از روی این کتاب یا کتب بود که شاهنامه را به نظم آورد…. برخی حاکمان طوس و نیشابور در عهد سامانیان خود را از نژاد بزرگان عهد ساسانیان می‌دانستند. به یاری ابومنصور معمری با چهار زرتشتی دانا و آگاه از بلاد هرات، سیستان و نیشابور و طوس تاریخ شاهان ایران از عهد کیومرث تا یزدگرد سوم از کتب تاریخ پهلوی، عربی و فارسی که در آن زمان موجود بود گرد آوردند و نامش را شاهنامه گذاشتند…. مردمان جویای آن شاهنامه‌ها و داستان‌های تاریخ ایران بودند و مشوقان نویسندگان آن….فردوسی ایده ایران پاک را می‌پرورید و می‌سرود از روی زندگی شاهان، بزرگان و دلیران…”

 

از پیشگفتار “امتناع تفکر در فرهنگ دینی” آرامش دوستدار

 

“پیشتر به شعر کلاسیکمان اشاره کردم که در برابرش هنر و موسیقی‌مان باعث سرافکندگی‌اند. ما یک هزاره پشتوانه شعری داریم…. و البته فردوسی که مقوله‌ای کاملاً جداست و شالوده سخن و زبان فارسی را ریخته طبعاً نمی‌توانسته این میان فراموش شده باشد. به سبب اهمیت منحصر به فرد فردوسی و نگرش شگفت‌انگیز او در مقایسه اسلام با ایران باستان، بخش پایانی این کتاب، به او اختصاص داده شده است.”

 

آرامش دوستدار برای بیان و تدوین این قیاس از نگاه فردوسی، در بخش پایانی کتاب، بررسی سخن و شهادت فکری فردوسی را در قالب “نامه‌های رستم فرخزاد” برمی‌گزیند و می‌گوید:

 

“اکنون باید ببینیم در این نامه‌ها که به مراتب اساسی‌تر از شرح کارزارند چه اندیشیده شده، چرا اندیشیده شده است. در نامه رستم [سپهدار ایرانی] به برادرش، در نامه او به سعد، در نامه سعد به رستم، همچنین در اظهار شَعبه به رستم و سرانجام در پیام نهایی رستم به سعد. چه در این نامه‌هاست که فردوسی جابه‌جا با ورزیدگی و چیره‌دستی منحصر به فردش اسلام و ایران را در برابر هم می‌نهد و بدینگونه در نهاد اسلام و ایران می‌نگرد.”

 

نویسنده کتاب “امتناع تفکر در فرهنگ دینی” در بررسی رویداد “مواجهه میان سعدبن ابی‌وقاص از سوی اسلام و رستم فرخزاد از سوی ایران” از زبان و دید فردوسی، آگاهانه از نقل سخن و شعر سخنسرای ایران و آوردن اشعار مربوط، مگر “در مواردی که اندیشه‌های اساسی او [فردوسی] چرخش‌ها و پیچش‌های این رویداد را در برمی‌گیرند”، را نمی‌آورد، زیرا از جمله نمی‌خواهد “با شعر آهنگین و زورمند فردوسی” احساس خواننده ایرانی را برانگیزد و “امکان اندیشیدن با فردوسی را از پیش” از آنان بگیرد. و این که می‌خواهد؛ “اندیشه فردوسی را از خلال سخنش بیرون” کشیده و “با زور و برد آن در نهاد اسلام” بنگرد.

 

از “زوال اندیشه سیاسی در ایران” دکتر جواد طباطبایی

 

“با برآمدن بوییان عصری نو در تاریخ ایران آغاز شد و دیری نپائید که با تبدیل شدن خرد به ضابطه همه امور، در قلمرو تاریخ اندیشه، در زیر لوای نظامی از اندیشه ایرانی، ترکیبی از عناصر ایرانشهری و یونانی به نظام فکری رایج تبدیل شد و با گذشت زمان نیز عنصر ایرانی بر دیگر عناصر فرهنگ این دوره چربید: در حوزه تمدن و فرهنگ ایران، در قلمرو ادب، ابوالقاسم فردوسی، با به نظم کشیدن حماسه ملی، خرد و فرزانگی ایرانیان باستان را بار دیگر زنده کرد….”

 

“در عصر زرین فرهنگ ایران که مبنای عقل عامل تعادل میان عنصر فرهنگ ایران بود، به عنوان مثال در آغاز سده پنجم هجری شعر فردوسی، فلسفه اخلاق مسکویه رازی، فلسفه ابن سینا و تاریخ نویسی مسکویه و بیهقی، به یکسان مکان آگاهی “ملی” ایرانیان بود.”

 

 

و حال ارزیابی و نظرات آشوری در باره زبان فارسی و شاهنامه فردوسی:

 

داریوش آشوری در مصاحبه نشریه میهن در برابر پرسشی اساسی که علی کشتگر در صورت‌های گوناگونی طرح و بر آن پامی‌فشارد، قرار گرفته و سخنانی را در مقام پاسخ بیان می‌کند که ما بخش بزرگتر آنها را در کنار هم و به منظور ارائه تصویری کامل از سخنان وی می‌آوریم. اما پیش از آن توجه را به خلاصه پرسش‌هایی اساسی جلب می‌کنیم که در بطن خود، پیوند میان ملت شدن ایرانیان، سرمنشأ پیدایش نطفه‌های آگاهی ملی و هویت ایرانی بر بستر تاریخ، نقش زبان فارسی بر این بستر و خاصه جایگاه شعر شاهنامه به عنوان حامل این بار و این مضمون، را در آن مصاحبه طرح کرده‌اند. پرسش‌های پیگیرانه‌ای نظیر این که:

۱) آیا می‌شود مدعی شد که ایرانیان به عنوان یک ملت وجود داشته اند؟ ۲)پیش از آن که ایرانیان بخواهند به دولت-ملتِ مدرن تبدیل شوند این حافظه‌ی تاریخی و مفهومِ ایرانیّت در شاهنامه هست. ۳) آیا نمی‌توانیم بگوییم که هویت ایرانی از زمان سامانیان از طریق زبان فارسی شکل خاصی پیدا کرده و ماندگار شده است؟

 

آشوری: در باره‌ی زبان فارسی

 

“…ببینید، چنان که پیش از این گفتم، امپراتوری‌هایی که زمان درازی فرمان‌روا باشند، در فرهنگ و زبانِ قوم‌هایِ فرمان‌بر نه تنها دگرگونی که چه‌بسا دگردیسی‌هایِ بنیادی پدید می‌آورند. یکی از بنیادی‌ترین‌شان این است که معمولا زبانِ قومِ کانونی در ساختارِ قدرت زبان رسمی و اصلیِ امپراتوری، یا زبانِ دولت، می‌شود و آرام-آرام جایِ زبان‌هایِ بومی را می‌گیرد. با تمرکز قدرت و ثروت در کانونِ امپراتوری، زبانِ آن نسبت به زبان‌ها و گویش‌هایِ پراکنده در امپراتوری بختِ آن را دارد که به زبانِ اصلیِ فرهنگ و ادبیات و در کل زبانِ نوشتاری بدل شود و از راهِ دین و دولت و ادبیات فراگیر شود. زبانِ فارسی در تاریخِ دورانِ پس از چیرگیِ اسلام چنین بختی داشته است.

…زبان فارسی به همتِ پادشاهانِ سامانی و وزیرانِ کاردان‌شان، پس از حمله‌ی عربان و چیرگیِ دو-سه قرنه‌یِ آنان بر سرزمین‌هایِ امپراتوریِ ساسانی، نخست به زبانِ رسمی دولتی و در پیِ آن، با قلمِ شاعران و نویسندگانِ با ذوق و توانا، به یک زبانِ ادبی و به‌ویژه زبانِ شاعرانه‌یِ نیرومند، بدل شد. با شعرِ رودکی و فردوسی تا سعدی و حافظ این زبان در پهنه‌یِ قاره‌یِ آسیا امپراتوریِ فرهنگیِ و زبانیِ بسیار پهناوری را زیرِ چترِ خود گرفت.

…در دورانِ شکل‌گیریِ دولت-ملتِ مدرن، با انقلابِ مشروطه، در جایگاهِ زبانِ ملی، از نظرِ ملت‌باورانِ تندرو فارسی‌زبانی با هویّتِ ایرانی یکی انگاشته شد.

…عرب‌ها توانستند زبانِ خود را به عنوانِ زبانِ دین و دولتِ اسلامی کمابیش در تمامِ امپراتوریِ خود مسلط کنند، امّا به‌درستی نمی‌دانیم چرا در فضایِ جهانِ ایرانی چنین کاری نتوانستند وگرنه ما هم امروز بخشی از جهانِ عربی بودیم و با غیرتِ عربیّت، نه ایرانیّت، در میدانِ سیاستِ ملی و بین‌المللی حضور می‌داشتیم. از سویِ دیگر، با فراآمدنِ جهانِ مدرن و جهان‌بینی و مفهوم‌هایِ آن، از جمله مهم‌ترین و پرزورترینِ آن‌ها، یعنی ایدئولوژیِ ملت‌باوری یا ناسیونالیسم، مفهومِ ایران و ایرانیّت و «هویّتِ ایرانی»، در قالبِ آن‌ مفهوم‌هایِ مدرنِ اروپایی، معناهایِ تازه‌ای پیدا کرده و احساس‌هایِ تازه‌ای را نسبت به خود پرورانده که عمرِ آن‌ها از حدودِ یک قرن و نیم بیش‌تر نیست.

…می‌شود گفت که «هویتِ ایرانی»، به معنایی که امروز از چشم‌اندازِ ناسیونالیسمِ مدرن می‌فهمیم، با زبان فارسی نسبتِ کمابیش سرراستی دارد. زیرا این زبان در مقامِ زبانِ نوشتاریِ دیوانی و بالاتر از آن ــ بسیار بالاتر از آن ــ زبانی ست که این بختِ بلند را داشته که چنین پیکره‌یِ کم‌مانندی از آثارِ ادبی، به‌ویژه شعر، در آن پدید آید.”

 

آن چه در این ابراز نظرات آمده است، هیچ برداشتی نمی‌دهد جز سرگشتگی برای خواننده و تناقض‌گویی از سوی نویسنده. و بیش از همه فضاسازیی مبنی بر این که گویا رابطه میان تداوم ایرانیان به عنوان یک کشور و یک ملت، و آگاهی که ایرانیان از خود یافته‌اند، نقش زبان فارسی و رابطه آن با هویت ایرانی ساخته‌ و پرداخته “ناسیونالیسم” دوران مدرن و ناشی از نظرات “ملت‌باوران تندرو” است که سابقه‌ای جز یک قرن و اندی ندارد.

اما موضوع با همه‌ کنایه‌ها و نیش‌ها به همین جا خاتمه نمی‌یابد. و خوانندگان، از جمله با همه احساس تلقینی “ملت‌باوری”، باید بدانند که بالاخره آن “بخت بلند” زبان فارسی چه بوده است؛ زور و پول یک امپراتوری قدرتمند و چیره‌گر که زبان فارسی، زبان “قوم کانونی” آن بوده و به پشتوانه زور حکومتی و تمرکز ثروت و قدرت پذیرش آن زبان را در چشم “اقوام فرمانبر” اجتناب‌ناپذیر کرده است، یا پیکره فرهنگی تنومند آن؟

البته پاسخ به این پرسش می‌تواند هر دو امکان را هم‌زمان به صورت مثبت شامل شود، اما طرح این پرسش در باره زبان فارسی که احیا، بقا و گسترشش با وقایع تاریخی معینی، از جمله احیای حکومت‌های ایرانی یا پدیدار شدن نظام‌های فرمانروایی به تقلیدی از نظام فرمانروایی باستانی ایرانیان ـ همراه است که آنها را نمی‌توان انکار یا دستکاری کرد، مسئله‌ را ژرف‌تر و درخور تأمل بیشتری می‌کند. در این میان چنگ انداختن به تئوری امپراتوری و پول و زور آن برای توضیح زنده شدن زبان فارسی از طریق همان وقایع تاریخی بی‌ربط جلوه می‌کند. نخست آن که به هنگام گردآوری اسناد و کتب تاریخی گذشته ایران و بازنویسی تاریخی این سرزمین در متون فرهنگی و ادبی و تاریخی و فلسفی و جان گرفتن زبان فارسی از درون آنها، دیگر آن امپراتوری وجود نداشت و چهار قرنی از فروپاشی آن می‌گذشت. علاوه بر این زور شمشیر اسلامی ـ عربی و سلطه بی‌معارض و ثروت و ملک و مکنت باد‌آورده امپراتوری اسلامی ـ عربی کجا، زور ایران از هم پاشیده کجا! با وجود آن همه زور و پول به اضافه اراده و “غیرت عربیت”، ایرانی عرب زبان نشد و در دین عرب هم دستکاری‌های بسیاری کرد و چیزی آفرید که گناهش تا امروز هم در چشم اسلام‌گرایان عرب بخشوده نشد.

به نظر می‌آید که ایرانیان با همه ناتوانی نظامی و آشفتگی و فروپاشی، چیزی داشتند، به نام تجربه و صورتی بیاد مانده از حافظه تاریخی که عرب‌ها، ترک‌ها و مغول‌ها آن را یا از اساس نداشتند یا عقل‌شان بدان دست نیافته بود. این موضوع اساسی است و همچون خاریست در گلوی کسانی که با مسئله وجود “هویت تاریخی” ایرانیان و “تکوین نوعی آگاهی تاریخی” از خود و متون فرهنگی مانند شاهنامه به عنوان “مکان” تبلور آن، نمی‌توانند کنار آیند و در این ناآرامی ناسازگار، در هر دوره‌ای، از گوشه‌ای تازه به این وجود و به این مکان حمله‌ور می‌شوند. دشنام‌های شاملو به شاهنامه هنوز از یاد نرفته است و کسانی هنوز سنت دشنام‌گویی وی را ادامه می‌دهند. داریوش آشوری البته ظاهراً ـ برخلاف برخی پیروان قدیم و جدید مارکسیست یا اسلام‌گرایان نو و کهنه ـ به صراحت ناسزاگویی آشکار را پیشه نمی‌کند، قدر زبان فارسی و “پیکره کم‌مانند” شعر و ادب آن را باید منطقاً، به عنوان ماده کار خود برای ساختن واژه نگه دارد، اما در برابر پرسش از علت تداوم کشور و ملت ایران، خود را به ندانستن می‌زند و می‌گوید: “عرب‌ها توانستند زبانِ خود را به عنوانِ زبانِ دین و دولتِ اسلامی کمابیش در تمامِ امپراتوریِ خود مسلط کنند، امّا به‌ درستی نمی‌دانیم چرا در فضایِ جهانِ ایرانی چنین کاری نتوانستند”، و با این سخن خواننده را دچار سردرگمی می‌کند.

اگر این اقرار به “ندانستن” واقعی باشد، ناگزیر با تئوری‌بافی‌های آمده در پاسخ‌ها در تناقض‌ قرار می‌گیرد؛ از جمله با تئوری فارسی به عنوان زبان قوم کانونی یک امپراتوری با پول و زور، یا قلمداد کردن رابطه آن زبان با هویت تاریخی ایرانیان، به عنوان پرداخته ذهنی “ملت‌باوران تند رو” و نقطه آغاز آن با و از منظر “ناسیونالیسم مدرن” و… پس یا آن پاسخ‌ها را نباید جدی گرفت و تئوری‌ها را باید برخاسته از چیزی دانست که جز موجب سرگرمی نیست یا اقرار به آن “ندانستن” را نباید صادق شمرد و صورتی از جلوه فروشی‌های “فروتنانه” دانست.

اما اگر داریوش آشوری واقعاً نمی‌داند که چرا عرب‌ها یا ترک‌ها با وجود برقراری سلطه امپراتوری خود نتوانستند از عهده از میان بردن ایران برآیند، مردمانی که خود را نه عرب نه ترک و یا هر قوم دیگری ندانسته و جز ایرانی نمی‌شناسند، به رغم این که عناصری از فرهنگِ دینی، زبانی آنانی را که به ایران پا گذاشتند پذیرفته و با آنان درآمیخته، اما خود را همچنان ایرانی می‌دانند و به عنوان ملت ایران همچنان باقی مانده‌اند ، آیا پسندیده‌تر نیست، به جای انکار وجود “هویت تاریخی” و به جای این همه طعنه و نیش زبان به “ملت‌باوران تندرو” به رفع کاستی‌های دانش خود بپردازد و با پرسش‌هایی که روان ایرانی را در نشان دادن ایرانی ماندنش آرام نمی‌گذارند، به جد درگیر شود؟ از جمله این تازه‌ترین پرسشی که در نقل بلند از سخنان دکتر طباطبایی می‌آوریم:

 

“می‌دانید که ایران شناسان با شگفتی توضیح داده‌اند که ایران، که در همسایگی عربستان قرار داشت، به خلاف بسیاری از کشورهای دور دیگر عرب زبان نشد ـ البته همین امر در سده‌های متأخر نیز جالب توجه است که ترکان سلجوقی از ایران گذشتند و روم شرقی را ترک زبان کردند در حالی که ایران ترک زبان نشد ـ و ایرانیان توانستند زبان ملی خود را حفظ کنند. ایران شناسان و بسیاری از اهل ادب ایرانی سبب این تداوم ایران را پایداری زبان فارسی در برابر چیرگی زبان عربی دانسته‌اند، اما مشکل این است که اگر زبانی حامل اندیشه‌ای نباشد نمی‌تواند تداوم داشته باشد. به نظر من زبان فارسی از این حیث در دوره اسلامی تجدید شد و باقی ماند که حامل اندیشۀ ایرانشهری بود و در واقع آن چه در برابر عربی‌مآبی دستگاه خلافت پایداری کرد اندیشۀ ایرانشهری بود که در قالب زبان فارسی بیان می‌شد. زبانی که اندیشه‌ای را بیان نمی‌کند، یعنی بیان فرهنگی گسترده و پیچیده نیست، حتی اگر بتواند در برابر زبان مهاجمان مقاومت کند نمی‌تواند پایدار بماند و اهمیت پیدا کند. دو زبانی که از آن پس در مرزهای شرقی و غربی ایران پیدا شدند چنین وضعی دارند. بخش مهمی از ادب زبان اردو، اگر از نوشته‌های شرعی صرف‌نظر کنیم، از فرآورده‌های نه چندان جالب ادب فارسی فراهم آمده است. ترکی عثمانی نیز چنین وضعی دارد. اگرچه زبان ترکی به زبان‌های روم شرقی چیره شد اما چون حامل فرهنگ نوشته نبود ناچار با درآمدن به قالب ادب فارسی به زبان امپراتوری عثمانی تبدیل شد. زبان فارسی نقشی شگفت‌انگیز در بقای ایران ایفاء کرد. هویت همه اقوام ایرانی به عنوان ملت واحد در عین کثرت آن مدیون زبان فارسی است و همه ایرانیان، به رغم تنوع زبان‌ها و فرهنگ‌های محلی، در زبان فارسی و با زبان فارسی هویت باستانی خود را حفظ کرده‌اند. مصر، سوریه ـ یعنی شامات ـ و کشورهای شمال آفریقا همه خود را اقوام عرب می‌دانند و آگاهی باستانی قبطی، سریانی و… را از دست داده‌اند. توجه آنان به افتخارات باستانی به سبب مزایای ارزی است که از گردشگری حاصل می‌شود و هیچ مصری خود را از اخلاف فرعون‌ها نمی‌داند چنان که ایرانیان خود را به نوعی به کورش منتسب می‌کنند. مصریان با گرویدن به اسلام و تکلم به زبان عربی ناچار می‌بایست فرعون‌ها را نفی می‌کردند. ایرانیان کورش را با ذوالقرنین درآمیخته ـ البته در سده‌های اخیر ـ و او را وارد قرآن کرده‌اند، هم چنانکه دین باستانی خود را در شمار ادیان توحیدی و مؤمنان آن را در شمار اهل کتاب آورده‌اند و برابر حدیثی از پیامبر اسلام تولد او را با زمان فرمانروایی ملک عادل انوشیروان تاریخ‌گذاری کرده‌اند … به هر حال زبان فارسی عامل مهمی در بقای ایران بود اما نباید از آن چه در این زبان بیان شده غافل شد. زبان فارسی صِرفِ زبانی ـ مانند دیگر زبان‌ها ـ نبود که با اسلام آوردن ایرانیان، با مهاجرت اقوام ترک به ایران و یورش مغولان، در صورتی که می‌توانست در برابر زبان‌های مهاجمان مقاومت کند، به زبان فرهنگ عربی، ترکی و مغولی تبدیل شود. زبان فارسی ـ به خلاف اردو که با اسلام آوردن بخش‌هایی از شبه جزیره هند از مضمون فرهنگی آن تهی شد و زبان ترکی که مضمون فرهنگی بااهمیتی نداشت ـ به لحاظ زبانی چنان با اندیشه ایرانشهری آمیخته بود که جدا کردن قالب و مضمون امکان پذیر نبود و هر فرهنگی که از بیرون می‌آمد ناچار می‌بایست خود را با آن سازگار می‌کرد، یعنی به رنگ ایرانی درمی‌آمد. اقوام ایرانی در طول تاریخ به زبان‌های گوناگونی سخن گفته‌اند و هنوز می‌گویند، اما همگان همیشه به فارسی اندیشیده‌اند. سهم غیرفارسی زبانان در تحول ادب فارسی و غنای آن چنان است که به هیچ وجه نمی‌توان نادیده گرفت. بسیاری از آنان زبان محل‌هایی را که در آن تولد یافته بودند بسیار نیک می‌دانستند و حتی در مواردی به آن زبان شعر می‌گفتند، اما این مانع از آن نبود که از طریق زبانی که از آنِ همۀ مردم ایران است سهمی در آفرینش فرهنگ ملی داشته باشند.”۲

 

نمی‌دانم که آیا “از پشت شیشه کبود” ایدئولوژی و اَدای “ضد ناسیونالیستی” و تاختن و ستیزه‌جستن علیه “ملت‌باوران” ایرانی، که دیربازیست ـ به استناد تاریخ مقالات و مصاحبه‌های “ما و مدرنیت” ـ در دیدگاه‌های داریوش آشوری لانه کرده و همچنان دوام دارد، می‌توان به پرسش‌های درونی نقل قول فوق توجه کرد؟ از آشوری که در وصف خود چنین می‌گوید:

 

“به دلیل تماسی که همیشه با شعر و ادبیات و دل‌بستگی‌ای که به فلسفه و جامعه‌شناسی داشتم، بعد فرهنگی مسأله ذهن مرا به خود مشغول کرد. دست زدن به ترجمه سبب شد که بُعدِ زبانیِ آن، یعنی توسعه‌نیافتگیِ زبانی، در ذهن من شکفت و پروردن و بارور کردنِ زبانِ فارسی در حوزه‌ی علومِ اجتماعی از اندیشه‌گری‌های اصلی‌ام شد.

 

با این همه داعیه در فلسفه‌دانی و جامعه‌شناسی و این همه تماس با ادب و شعر به زبان فارسی و خودستایی اندیشه‌گری، از داریوش آشوری می‌پرسیم؛ آیا واقعاً اگر زبانی حامل، ایده، آرمان و اندیشه‌ای نباشد می‌تواند تداوم داشته باشد؟ آیا زبان پایدار بدون اندیشه می‌شود؟ راستی رابطه زبان فارسی و هویت ایرانی که تبیین آن بر عهده عقل همه آنانی‌ست که آن را می‌نویسند، می‌گویند و بن‌مایه‌های باوری، خاطره‌ها، تجربه‌ها، تأثیرات و محفوظات خود را در آن می‌ریزند، با این عقل چیست که هزاره‌هاست خود را نه ترک نه عرب، نه انگلیسی نه فرانسوی و نه آمریکایی و نه ….. بلکه ایرانی میداند؟

در اینجا، بدون کوچکترین قصد قضاوت یا نیت جدلی، این جمله رضا داوری که به تازگی گفته است: “ما اگر زبان نداشتیم عقل هم نداشتیم، نه این که ما از ابتدا دارای عقل بودیم و سپس به جعل زبان پرداختیم.”۳، تنها به عنوان شاهدی و برای طرح این پرسش نقل می‌کنم که بلافاصله از دل آن عبارت رخ می‌نماید، این که؛ این زبان چیست؟ راستی در این زبان فارسی چه رازی نهفته و چیست که این استاد فلسفه و رییس مسلمان و مؤمن فرهنگستان علوم ایران نه تنها با آن می‌اندیشد، به آن می‌نویسد و در دانشگاه‌های ایران تدریس می‌کند، بلکه به همان زبان با جمعی از استادان باستان‌شناسی، فلسفه و تاریخ و صاحب‌نظران دانشگاهای ایران هم‌صدا شده و در نامه‌ای سرگشاده، نسبت به اقدامات سازمان میراث فرهنگی و انتقال بخش‌هایی از این سازمان به شهرهای دیگر انتقاد و تأکید کرده و در مورد وضعیت میراث فرهنگی ایران به رهبر جمهوری اسلامی هشدار داده و می‌گوید:

 

“…چندپاره کردن این سازمان و انتصاب مدیران غیرمتخصص از جمله آفت‌هایی است که خصوصاً طی سال‌های اخیر گریبانگیر مدیریت میراث فرهنگی کشور شده و آسیب‌هایی را به آن وارد آورده است که ابعاد و زوایای خسارت‌بار آن در شرایط کنونی قابل ارزیابی نیست.”

“…تصمیمات جدیدی بر مبنای استدلال های ناصواب در عرصه میراث فرهنگی ایران به مرحله اجرا گذاشته شده که تبعات آن نه تنها رسیدگی به وضعیت مواریث مدنی و معنوی و محوطه های باستانی و یادمان های تاریخی ما را در کوتاه مدت بیش از این تضعیف یا مختل خواهد نمود، بلکه در دراز مدت چه بسا تمامیت ارضی و هویت ملی کشور را در معرض تهدید قرار خواهد داد”. (بیانیه “هشدار در مورد وضعیت میراث فرهنگی ایران به رهبر جمهوری اسلامی” به نقل از جرس ـ ۲۸ دسامبر ۲۰۱۰)۴

 

راستی آقای آشوری، چرا این استاد فلسفه اسلامی به الازهر مصر نمی‌رود یا به دانشگاه‌های تازه تأسیس امارات و قطر، چرا در برابر ویرانی ابنیه و آثار باستانی بغداد و سوریه یا حتا افعانستان که برخی بسیار اسلامی‌تر و بعضی بسیار کهن‌تر از تاریخ ایرانند، فریاد و فغان سرنمی‌دهد. آقای آشوری انگلیسی‌دان و نشسته در لندن و آشنا به فلسفه و علم غرب، چرا خود را در خدمت تحقیقات یکی از قدیمی‌ترین ملت‌های “شرق‌شناس” جهان قرار نمی‌دهد، چرا به فارسی و چرا برای این ملت و این مردمان؟ ملت و مردمانی که جز قدرشناختن فرزندان خادم خود فعلاً از زور و پول و جاه ومقام هیچ ندارند که در سفره اخلاص بگذارند. به قول داریوش همایون از خوی این ملت است که قدر سرآمدان فرهنگی خود را می‌شناسد. و سخن مجتبی مینوی را شاهد می‌گیریم که در توضیح علت خلق و اقبال شاهنامه گفت: “مردمان جویای آن شاهنامه‌ها و داستان‌های تاریخ ایران بودند و مشوقان نویسندگان آن” و این خواستن برخلاف آن چه آشوری در باره سرنوشت شاهنامه در سال‌های نقالی آن در کوی و برزن و در روستاهای لرستان و خورستان و…. می‌گوید، نمی‌توانسته از سر مزاح و تفنن و سرگرمی و سکر لحظه باشد. در بخش بعدی به نیش‌های داریوش آشوری در باره شاهنامه و تئوری “ملت ـ دولت” وی خواهم پرداخت.

 

 

۱ http://news.gooya.com/politics/archives/2013/11/171297.php

2 – http://bonyadhomayoun.com/?p=11510

3 – http://bonyadhomayoun.com/?p=11472

4 – http://www.rahesabz.net/story/29839

 

 

بخش دوم

 

“مداحی ما و نقادی از فردوسی و کلام او داستان مگس و سیمرغ است.”

 

محمدعلی فروغی 

 

 

آشوری: در باره شاهنامه فردوسی

 

در بخش نخست این نوشته، به زبان تنی چند از چهره‌های شاخص و برجسته نظری، سیاسی، پژوهشی و ادبی کشورمان گفته شد؛ یکی از میراث‌های فرهنگی و عضو اساسی “پیکره کم‌مانند ادب و شعر” ایرانی و از مهمترین “مکان‌های تبلور آگاهی از تاریخ ملی ایرانیان”  شاهنامه فردوسی‌ست. در این بخش توجه را به ارزیابی داریوش آشوری از شاهنامه و پاسخ‌های وی به پرسش نشریه اینترنتی میهن در باره آن چه که به عنوان “هویت ایرانی” در شعر فردوسی آمده است، جلب می‌کنم. آشوری در برابر پرسش و در برابر تأکید پرسشگر بر برخی ابیات شاهنامه با معنای وجود آگاهی و درکی از  کشور و ضرورت دفاع از آن در برابر دشمن می‌گوید:

 

“داستانِ فردوسی خیلی جای درنگ دارد. یعنی آن چیزهایی که او می‌گوید، اگر که این بیت‌ها به‌درستی همین گونه بوده باشد که خود گفته و بعدها بر متن نیفزوده باشند، هویتی که به نامِ ایرانی در آن نمودار می‌شود به همان معنایی نیست که ما امروز می‌فهمیم. در روزگارِ فردوسی و در هزاره‌یِ پیش از آن و پس از آن، تا دورانِ برخورد با جهانِ مدرن و عالمِ مفهومیِ آن در نیمه‌یِ دوّمِ قرنِ نوزدهم، مفهومی به نامِ «ملت»، به معنایی که امروز می‌شناسیم، وجود نداشته، اما مفهومِ قومیّت،

 (ethnicity)به معنایِ نژادی و فرهنگی، در کار بوده است. پژوهشگرانِ اروپایی و ایرانی درباره‌یِ سرچشمه‌هایِ داستان‌هایی که فردوسی سروده سخن گفته‌اند. بنا بر همین پژوهش‌ها، برخوردهایِ «ایرانیان» و «تورانیان» جنگ‌هایی میانِ دو شاخه‌یِ قومی از یک ریشه‌یِ آریایی بوده است. هویت‌هایِ دو طرف فبیله‌ای و قومی ست نه ملّی به معنایِ مدرن.

 

سخن داریوش آشوری در این گفته بدین معناست که تا زمانی که “در عالم مفهومی” در جهان مدرن  “مفهومی به نام ملت” ساخته نشده و پرونده نظریه‌پردازی در تعریف این مفهوم و تعیین رابطه آن با سرزمین و دولت در “نیمه دوم قرن نوزدهم” در جهان مدرن بسته نشد، و پیش از آن اساساً قائل شدن به وجود ماهیتی به عنوان  هویت ملی ایرانی، “به معنایی که امروز می‌شناسیم”  چه در شعر فردوسی یا هر جای دیگری درست نیست. به عبارت دیگر تا زمانی که با مته “مفهومی” روزنه‌ی “ملت” به دست غربی‌ها گشوده نشده بود، ما هیچ نمی‌توانستیم بدانیم که ما هم “ملتی” هستیم! حال که چنین است، پس همه آنچه که در شعر فردوسی زیر عنوان ایرانی، ایرانیان، کشور، ایرانزمین، جنگ با دشمن ایران، لشگر و سپهداری سپاه ایران،  نمایه‌های رفتار به دادگری و بیداد در اخلاق و روش فرمانروایی شاهان ایران، دفتر و نظام خسروانی ایران، آیین کشورداری و از جان گذشتن در برابر خواری تسلیم به دشمن، نظیر آن بیتی که علی کشتگر آن را شاهد وجود نوعی “هویت ایرانی” می‌آورد (همه سر به سر تن به کشتن دهیم / از آن به که کشور به دشمن دهیم) و داریوش آشوری در راستی‌‌اش تردید می‌پراکند، و یا این بیت‌های هم‌معنا و همتراز در پیام رستم فرخزاد سپهدار ایران به سعدبن وقاص فرمانده عربان و مأمور حمله به ایران:

 

تو اکنون بدین خرمی بازگرد

که جای سخن نیست روز نبرد

بگویش که در جنگ مردن به نام

به از زنده دشمن بر او شادکام

 

و خلاصه همه ابیات و واژگانی همانند این‌ها که کرور کرور در به روایتی شصت‌هزار بیت شاهنامه فردوسی یافت می‌شوند و اشاره‌هایی دارند که می‌توانند گوش و چشم ایرانی آن روز و امروز را برخود بگشایند و او را تکانی داده تا از خود و میهن و مردمان خود غافل نشود یا نگاه پرسشگرانه‌ای به وضع امروز خود بی‌اندازد، را باید به تَبَع نظر آشوری یا دروغ بپنداریم و یا به زور متد “تاریخ و متن خوانی هرمنوتیکی” مد روز، باید طور دیگری تعبیر و تفسیر کنیم. چون غربی‌ها هنوز راه را باز نکرده‌ بودند! عجبا! چنین سخنی از سوی یکی از پروپا قرص‌ترین مدافعان “نظریه حقنه شرق‌شناسی” غربی‌ها و از نکوهشگران “پدران مشروطه” و “ملت‌باوران تندرو”ی مبتلا به آن حقنه، که امروز خود از آن چاه افراط به چاله تفریط افتاده و جز از دریچه‌های مجاز مفاهیم تاریخ غربی عبور و مرور نمی‌کند!

 

البته سوء تعبیر نشود قصد در اینجا بی‌اعتنایی به اهمیت مفاهیم به عنوان ابزار شناخت علمی نیست که ما بازهم آن را از زبان اندیشمندانمان از غرب مدرن آموخته‌ایم. اما همچنین آن گونه که ما فهمیده‌ایم، به زبان ساده؛ مفاهیم از واقعیت‌های مشابه‌ای انتزاع شده و به کار شناخت علمی واقعیت‌های مشابه دیگر می‌آیند. اما این دانسته را هم آموخته‌ایم که واقعیت‌ها می‌توانند تفاوت‌هایی با هم داشته یا از اساس چیز دیگری باشند. برای دریافت و فهم بهتر و نیالوده به کاستی‌های احتمالی درک علمی و نیاموختگی فلسفی این قلم، از رابطه میان وافعیت و مفاهیم، نظر خواننده علاقمند را به مقاله “دانش چیست و روال علمی کدام است؟” در کتاب “خویشاوندی‌های پنهان” اثر آرامش دوستدار به کوشش بهرام محیی، جلب می‌کنم.

 

حال با دانستن نکات فوق، نخستین پرسشی که از آن گفته آشوری برمی‌خیزد این است که حتا اگر بپذیریم که مفهوم ساخته شده “ملت” در جهان مدرن مبنا و منشأ شناسایی اجتماعات بشری و حتا به تبع آن نقطه آغاز حیات ملت‌هایی بوده است که پدیدار شدن و موجودیت‌شان در یک همزمانی با جعل مفهوم ملت و نظریه‌پردازی در باره آن قرار داشته است، پس موضوع و چگونگی شناخت ما از آن اجتماعات بشری با ساختار و نظام فرمانروایی شناخته و شناسایی شده که زمان‌هایی بسیار دورتر و در سده‌هایی بسیار پیش‌تر از “عالم مفهومی نیمه دوم قرن نوزدهم جهان مدرن”، پدیدار شده و وجود داشته‌اند، چه می‌شود، همان ملت‌ها و اجتماعاتی که اندیشمندان غربی، به واسطه و به استناد اسناد، یافته‌ها و فاکت‌های تاریخی از آنها تحت عنوان “ملت‌های تاریخی” یاد می‌کنند؟ اساساً معنای “ملت تاریخی” چیست، که از قضا به صراحت در باره ملت ایران بکار رفته است؟ اگر پروسه پدیداری و تداوم و بودوباش هزاران ساله و از میانِ فروپاشی‌های مکرر و سربرآوردن‌های دوباره‌ی آن، با قالب‌های مفهومی ساخته شده و سرراست جهان مدرن در دوهزار سال بعد نخواند و مفهوم دولت ـ ملت‌های اروپایی یا جهان مدرن همه وجوه آن ملت تاریخی را از “سپیده دم” تاریخ اجتماعات بشری، توضیح ندهد، چه باید کرد؟ آیا باید توسط روشنفکرانی که این همه ادعای “اندیشه‌گری” دارند، آن موجودیت نفی یا قلب ماهیت شود؟ در این زمینه، به منظور تأملی بیشتر بر این پرسش‌ها ضمن توصیه به خوانندگان علاقمند، به بازخوانی فصل دوم “طرحی از نظریه دولت در ایران” از کتاب “تأملی در باره ایران ـ دیباچه‌ای بر نظریه انحطاط ایران” دکتر جواد طباطبایی، فرازی از آن فصل را به عنوان توضیحی روشن از موضوع چگونگی “پیدایش ملت ایران” در اینجا می‌آورم؛ توضیح پیدایش آن “اجتماعی سیاسی” را که به رغم همه زیر و زبرهای روزگار توانست “عامل اساسی وحدت و هویت خود را حفظ کند” و تا “نیمه دوم قرن نوزدهم” و ظهور “عالم مفهومی” دوام آورد و آنگاه نام “ملت تاریخی” را نه تنها ارزانی بلکه حق خود بداند. دکتر طباطبایی در این باره در آن فصل کتاب می‌گوید:

 

«پدیداری که زودتر از موعد و زمانی ظاهر شود که نمی‌بایست ظاهر می‌شد، به این خطر تن در داده است که از نظرها پنهان ماند. تبیین پدیدار “جدیدی” کهنه، نیازمند دستگاهی از مفاهیم و مقولات است که بتوان مضمونِ پدیدارِ “نوِ کهنه” را در قالب آن مفاهیم ریخت. نگارنده این سطور بر آن است که پیدایش هویت ملی ایرانی یکی از همین پدیدارهاست و به سبب همین وضعیت پرتعارض مورد توجه قرار نگرفته است. وانگهی برابر نظریه‌های جدید، تا زمانی که دولتی ملی ایجاد نشده باشد، پیدایش ملت را نمی‌توان توضیح داد، زیرا اصل در دولت ملی، دولت است و نه ملت. از آن‌جا که در ایران، قانون، خلاف آمدِ عادت بودن است، در تبیین بسیاری از پدیدارهای تاریخ آن نیز باید تیغ منطق و قانون‌مندی را در کوره خلاف آمدِ عادت بودن آب داد. و ملت واحد ایران، در مکان و زمانی تکوین پیدا کرده است که تدوین مفهومی آن برای آن امکان پذیر نبود، اما امتناع تدوین مفهوم را نباید به معنای عدم مضمون آن فهمید.»

 

آقای آشوری، توضیح ماهیتی را نتوانستن، نافی آن ماهیت نیست!

 

و اما پاسخ منفی به وجود “هویت ملی ایرانیان” توسط داریوش آشوری به این اعتبار که در زمان خلق شاهنامه هنوز مفهوم ملت ـ دولت ساخته نشده بود، حکایت از مشکلی دیگری دارد که گریبان روشنفکری ما و از جمله وی را در چنگ دارد و آن عبارتست از نادیده گرفتن واقعیت‌ها و اصالت وجودی آنها در برابر مفاهیم ساخته شده. این نوع برخورد به موضوعِ پدیدار شدن هویت ملی ایرانیان و ندیدن پروسه تاریخی شکل‌گیری آن مرا به یاد سخن توصیفی و تمثیل طرب‌ناک زنده‌یاد داریوش همایون می‌اندازد که بیش از بیست سال پیش در مورد تلقی روشنفکران ایرانی از ملت نبودن خود در سمینار “کمیته همبستگی ملی” در شهر هامبورگ  (۱۹۹۲) بیان کرد و آن را در زمانی دیگر در رابطه‌ی دیگری از نوع تلقی همین دسته در “سخنرانی در سه نشست دوستان تلاش ۲۰۰۸″ تکرار نمود که آن را برای شاداب شدن فضای اعتراض به آشوری، از کتاب “مشروطه نوین ـ نوآوری‌ها وپیکارها”ی وی  می‌آورم:

 

“ما ایرانیان، روشنفکران، سیاستگران و علاقمندان به امور عمومی، حال آن قهرمان نمایشنامه مولیر (بورژوا ژانتیوم) را داریم. یک آدم تازه به دوران رسیده که می‌خواهد وارد سطح‌های اشرافیت بشود و احساس نیاز می‌کند که زبان بهتری داشته باشد و با سواد بشود. یک معلم ادبیات می‌آورد و در نخستین جلسه، معلم ادبیات به او می‌گوید ادبیات دو گونه است: نظم و نثر. نثر همین صحبت‌هایی است که ما با هم داریم می‌کنیم. بورژوا ژانتیوم می‌گوید: عجب! پس من همه عمر نثر می‌گفتم و خبر نداشتم.”

 

باری داریوش آشوری ـ برخلاف داریوش همایون که می‌گفت؛ هربار خواندن شاهنامه‌اش بی‌گره‌ای در گلو نمی‌شود ـ نه تنها به آن چه در شاهنامه آمده به دید سوء ظن و تردید و دروغ و دستکاری می‌نگرد و موضوع تأثیر اشعار فردوسی بر ایرانیان و برداشت آنان از شاهنامه به عنوان مکان پیدایش آگاهی به هویت ملی خویش را باطل شمرده و نفی می‌کند، بلکه  قدر آن اثر را به حد وسیله سرگرمی و لذت‌جویی و خوشباشی فرو کشیده و نازل جلوه داده و با زبانی پُر نیش از این اثر بزرگ فرهنگی، تاریخی و زبانی ایرانی یاد می‌کند. اما پیش از آن که بیشتر به “فضل کلام” و “اندیشه‌گری‌های” وی در باره شاهنامه بپردازم، لازم می‌دانم سخن یکی از شاهنامه‌شناسان ارجمند همروزگارمان که در چشم دانایان، دانشمندان و اندیشمندان همروزگارش اعتبار و مقامی بلند یافته است، بیاورم تا شاید بتوانیم زهر کلام آشوری نسبت به شاهنامه فردوسی را رقیق‌تر از آن یابیم که تاب خواندن و شنید آن کلام تلخ را نیابیم، یا زیر تأثیر به “جد” گرفتنش از نیوشیدن و عمل به توصیه محمدعلی فروغی سرباز زنیم که گفته است: “… هر ایرانی موظف است که خود با شاهنامه مانوس شود، ثانیا ابناء وطن را بموانست این کتاب ترغیب نماید و اسبابش را فراهم آورد.”

 

داریوش آشوری خود در جای دیگری ـ هفت مقاله “پی‌جوییِ معنا و ریشه‌یِ چند لغت در شاهنامه” سایت جستارـ خالقی مطلق را با عنوان و “در مقامِ برجسته‌ترین و پُرکارترین شاهنامه‌شناسِ ایرانی” شاهد می‌آورد که ما در اینجا سخن وی یعنی در اصل “پیام ویژه استاد خالقی مطلق بمناسبت همایش بزرگ باشگاه شاهنامه پژوهان ایران ( بیست و پنج اردیبهشت نود و یک ) را نقل می‌کنیم:

 


“بنام پروردگار بزرگ


با عرض سلام خدمت حضار محترم و تشکر از بانیان این مجلس عزیز که بمناسبت بزرگداشت شاعر ملی ما ابوالقاسم فردوسی برگزار می‌گردد . آن چه این حقیر در یک پیام کوتاه می‌توانم درباره اهمیت شاهنامه عرض کنم این است که شاهنامه یک کتاب نیست بلکه یک کتابخانه است. اگر بپرسند از شاهنامه چه می‌توان آموخت پاسخ من اینست که بی اغراق از هر صفحه از شاهنامه می‌توان نکته‌ای آموخت. از شاهنامه تاریخ و فرهنگ باستانی را آموخته‌اند . از شاهنامه آداب و رسوم و آیینهای نیاکان ما را آموخته‌اند. از شاهنامه ادبیات باستان ما را آموخته‌اند. از شاهنامه شاعری آموخته‌اند. از شاهنامه اخلاق نیکو اموخته‌اند. از شاهنامه کشورداری آموخته‌اند. از شاهنامه هویت تاریخی فرهنگی و ملی ایرانیان را آموخته‌اند و از شاهنامه زبان فارسی را آموخته‌اند. امروز اهمیت زبان فارسی در کنار اهمیت هویت تاریخی فرهنگی و ملی مهمترین آموزه‌ی این کتاب است و این دو آموزه از یکدیگر جدا نیستند. در تاریخ اسلامی ما پیش از فردوسی چندین رویداد برای برقراری و گسترش زبان فارسی انجام گرفت بویژه آنچه در زمان فرمانروایی صفاریان و سامانیان رخ داد. ولی تثبیت زبان فارسی بدست فردوسی همیشگی شد. از آنزمان تا زمان صفویه که ایران بمانند بغچه چهل تکه‌ای به فرمانروایی‌های متعدد تقسیم شده بود میهن اصلی ایرانیان زبان فارسی بود تا باز ایران از زمان صفویه به وحدت باستانی خود را توفیق یافت ولی البته نه بدان وسعت و پس از آن نیز زبان فارسی همچنان زبان رسمی ایران باقی ماند. به طور خلاصه شاهنامه کتابیست در محتوا یک حماسه اسطوره ای ـ پهلوانی ـ عشقی ـ اندرزی و تاریخی و در جزییات مطالب پر است از آگاهی‌های گوناگون از زندگی مادی و معنوی ـ تشکیلات اداری و لشکری و درباری و آیین‌های خانوادگی و اجتماعی ایرانیان باستان. در ساختار در مجموع یک حماسه تراژیک دراماتیک است. در شیوه بیان دارای زبانی کهن و فاخر و لحنی غالبا اخطار کننده است. در کارکرد مهم‌ترین حلقه‌ی پیوند دو بخش تاریخ و فرهنگ ایران پیش از اسلام و پس از اسلام به یکدیگر و استوارترین ستون زبان و ادب فارسی و بزرگترین شاخص هویت و ملیت ایرانیست. شاعرانی هستند که از یک زمانند و شاعرانی هستند که از یک ملتند و شاعرانی که متعلق به همه ملت‌ها. شاعرانی مثل فردوسی ـ نظامی ـ مولوی ـ سعدی ـ حافظ و خیام متعلق به همه زمان‌ها و همه ملت‌ها هستند. ولی در مورد شاهنامه باز حقیقتی هست که بیش از این‌هاست. هر کشتی نیاز به ساحل و لنگر دارد و گرنه در اقیانوس مدتی سرگردان می‌راند تا سرانجام بدست طوفانی نابود گردد. ملت‌ها نیز در اقیانوس حوادث مانند کشتیند دیر زمانیست که تنها ساحل هویت ملت ایران زبان و ادب فارسی و لنگر او شاهنامه است. از خداوند بزرگ برای همه بانیان و دست‌درکاران این بزرگداشت و سخنرانان و شرکت کنندگان به ویژه جوانان شاهنامه دوست کشور تندرستی و توفیق هرچه بیشتر آرزومندم.”

 

 

اما بازهم پیش از آن که به بقیه نیش‌زبان‌های آشوری به شاهنامه و فردوسی بپردازم، شِکوِه و عریضه‌ی دیگری را پیش آورم؛ در مورد مضمون نازیدن به خود و تازیدن علیه فرهنگ لغت‌نویسان نامی میهن‌مان چون عمید و دهخدا که ما دهه‌ها، تا بیرون آمدن فرهنگ‌ لغت‌های جدید در این دو دهه اخیر، در تلاش برای فهمیدن واژه‌ها و عبارت‌های همان پیکره تنومند ادب و شعرمان وامدار آنها بودیم. تردید ندارم دل بسیاری، همچون نویسنده این سطور، از خواندن آن هفت مقاله (“پی‌جوییِ معنا و ریشه‌یِ چند لغت در شاهنامه” سایت جستار) و از زبان تحقیر آشوری نسبت به آن فرهیختگان دانا بسیار بدرد آمده و خون‌جگر شده‌اند، حتا اگر مانند این قلم در برابر معادل معنایی”شرمگاه” یا “مکان روییدن موی در اطراف آلت تناسلی” به زبان عمید یا فرهنگ‌نویسان دیگر، تفسیر آشوری از واژه‌های “آهیخته” و “زهار”  در شاهنامه را ارجح شمرده باشند که می‌گوید:

 

“همچنین ستودگی‌های نری و نرینگی و مردی و مردانگی را در آن فرهنگ (که فردوسی، از جمله، برایِ اژدها می‌آورد)، به‌ویژه در یک متنِ حماسی مانندِ شاهنامه، چرا اختگی می‌باید به عنوانِ یک صفتِ برجسته، در جوارِ صفت‌هایِ ستوده‌یِ دیگر، برایِ اسبِ جنگی بیاید؟….نکته‌یِ اساسی‌تری که مسأله را دشوار‌تر می‌کرد این بود که در شاهنامه همواره سخن از اسبِ جنگی ست یا، به عبارتِ خودِ او، «اسبِ نبرد». آیا اسبِ پرورده برایِ جنگ را هم اخته می‌کرده‌اند؟”

 

با خواندن چنین تفسیرهایی، آن هم از و برای فقط دو لغت شاهنامه، ظن‌ نسبت به این که احتمالاً آشوری خود نمی‌داند که چه می‌کند و چه می‌گوید، بیشتر می‌شود. یا این شک به دل می‌افتد که موضوع کوبیدن هر سری در میان سرهاست تا نیمه‌سری، سری جلوه کند و یا به حساب آید.

 

حال ببینیم که داریوش آشوری در باره فردوسی که نه سر بلکه سرستان و شاهنامه که به قول خالقی مطلق نه کتاب بلکه کتابخانه است، بار دیگر در همان مصاحبه در برابر به خود پیچیدن‌های پرسشگر و پافشاری‌های وی بر وجود ماهیتی تاریخی به نام هویت جمعی یا آگاهی ایرانی به ملت بودنش با استناد به شاهنامه چه می‌گوید:

 

“این جا می‌خواهم گریزی به یک مسأله‌یِ اساسی در باره‌یِ جایگاهِ تاریخیِ فردوسی بزنم. فردوسی شاه‌نامه را در زمانی می‌سرود که از آمدنِ اسلام و چیرگیِ عربان چهار قرن بیش‌تر نگذشته و خاطره‌یِ ایرانِ پیش از اسلام و شکوهِ امپراتوریِ ساسانی در ذهنِ دهقانانی مانندِ او هنوز زنده بود و فضایِ پادشاهیِ سامانیان هم آن را زنده می‌داشت. ولی در همین دوران اسلام، در جایگاهِ دین رسمی، رفته-رفته شکل گرفته بود و فردوسی نیز، با آن که شعوبی‌وار خوارداشتی نسبت به عربان دارد، به مسلمانیِ خود می‌نازد. نظام‌الملکِ طوسی، وزیرِ توانایِ سلجوقیان، یکی-دو نسل بعد از فرودسی، مدرسه‌هایِ نظامیه را در شهرهایِ بزرگِ امپراتوری برپا می‌کند تا معارفِ دینی را بپرورانند و آخوندِ شافعی یا حنبلی تربیت کنند.

 

از همین روزگار فرهنگِ تصوف، از نوعِ ایرانیِ آن و در بسترِ زبانِ فارسی، با پیشکسوتانی همچون خواجه عبدالله انصاری و ابوسعید ابوالخیر به سرعت رو به رشد می‌گذارد و ادبیاتِ کلانی تولید می‌کند. با رشدِ جهشیِ شعرِ صوفیانه و فرهنگِ آن از سده‌یِ ششم، و نیز فرهنگِ دینیِ متشرعانه، شاه‌نامه و، به همراهِ آن، فرهنگِ خوش‌باشیِ شاعرانه‌یِ دورانِ سامانی و غزنوی به حاشیه می رود. می‌توان گفت که شاه‌نامه در دلِ فرهنگِ نقّالی جا می‌افتد و جزو فولکلور می‌شود و آن را بیشتر برای سرگرمی می‌خواندند. گفتنی ست که شاهانِ ترک، و سپس مغول، که ترکانِ شاه‌نامه را نیاکانِ خود می‌پنداشتند، در رواجِ شاهنامه و نسخه‌نویسی از روی آن نقشِ بزرگی داشته‌اند.

 

برای پرهیز از طول کلام دستی بر اعتراض و انتقاد بیشتر نمی‌برم تا بگویم خطاب و خواندن شاهنامه به عنوان تبارنامه شاهان ترک یا وسیله خوشباشی‌های فرمانروایان و ابزار جمعی فولکلوریست لذت‌جو، یعنی چه! فقط از آشوری می‌پرسم: با همه این “هرمنوتیک گویی‌های تاریخی” و تفسیرهای “مفهومی” از روی الگوی جامعه‌های “زبانی مدرنِ فراخ‌زیست”، بالاخره این ملت چرا دوام آورد؟ تعبیر سنگ خارای گوبینو، آن فرستاده فرانسوی، از رفتار این مردمان، از رفتار آن خدمه و حشمه‌ای که پس از خلاصی از رنج خدمتکاری روزانه یکسر سر بر بالین فلاکت نگذاشته و خود و روزگار خویش را دائماً با آن چه در شاهنامه آمده، که گوش جان به “داستان‌های تاریخی‌اش” یا تاریخ داستانی‌اش” سپرده، قیاس کرده و شرمنده و ناآرام شده‌اند، چه معنایی داشته است؟ در آن تاریخ هزاران ساله و در آن شاهنامه هزار ساله چه آمده که به این ملت یاری می‌دهد که به پارگین ناامیدی از خود سقوط نکند و از صحنه روزگار محو نشود؟ پاسخ این پرسش را در سخن و در گوشه‌ای از کتابخانه فردوسی بجوییم و بیابیم که گفت:

 

بدین نامه بر عمرها بگذرد

همی خواند آن کس که دارد خرد

 

در خاتمه این گشوده زبان گستاخِ اعتراض و انتقاد بر آشوری را بسته و در پایان به سخن بهرام بیضایی، این هنرمند بزرگ و دلبسته ایران و کوشا در مسیر تداوم و غنای فرهنگی و هنری این کشور و با تعلق خاطری دیرینه به شاهنامه  فردوسی‌، می‌آویزم که در برابر بی‌مِهران و نان‌خورهای نمکدان‌شکن از سفره گسترده شاهنامه در «دیباچه نوین شاهنامه / فیلمنامه / انتشارات روشنگران و مطالعات زنان» می‌گوید:

 

بزنید مرا، سنگ پاره ها و تازیانه های شما بر من هیچ نیست، من شما را نستوده ام و پدران شما را از گمنامی به در نیاورده ام، من نژاد شما را که برخاک افتاده بود دست نگرفتم و تا سپهر نرساندم، شما را گنگ می خواندند، من شما را از هوش و هنر سر بر نیفزادم و فارسی پدرانتان را که خوارترین می انگاشتند زبان اندیشه نساختم، من چهره شما را که میان تازی و توری گم شده بود آشکار نکردم، سرزمین از دست رفته شما را به جادوی واژه ها بازپس نگرفتم و در پای شما نیفکندم، بزنید که تیغ دشمنم گواراتر پیش دشنام مردمی که برایشان پشتم خمید، مویم به سپیدی زد، دندانم ریخت، چشمم ندید، گوشم نشنید.

برگرفته از سایت بنیاد داریوش همایون

 

کمیته بین المللی نجات پاسارگاد

www.savepasargad.com