|
|
Save Pasargad Committee
|
یکی داستان پر آب چشم
گفتگویی با استاد ثاقب فر
پیوند به کتاب سرو سهی، یادنامه استاد ثاقب فر
از: مسعود لقمان
در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود
درگذشت استاد زندهیاد «مرتضی ثاقبفر» دریغی بزرگ برای ایرانزمین، علاقهمندان تاریخ و فرهنگ و ایران و همهی خردورزان است. این گفتوگو دربارهی زندگی ایشان، ۶ سال پیش انجام و همان زمان در تارنگار «روزنامک» و سپس در «ایرانشهر» منتشر شد و نهایتا در کتاب «ایران در گذر روزگاران» به همراه گفتوگوهایی دیگر هر چند که سالهاست آماده چاپ شده، اما هنوز رخصت نگرفته است! بازنشر گفتوگو در این هنگام، افزون بر اینکه خوانندگان گرامی را بیشتر با منش و زندگی ایشان آشنا میکند، چیزهای بسیاری را نیز میآموزاند.
صراحت بینظیر و اعتراف عریان به اشتباههای سیاسی از سوی مصاحبهشونده، این گفتوگو را از گفتوشنودهایی از این دست متمایز میکند.
در این گفتوگو، خواننده به همراه راوی، به سالهای پیش از انقلاب و کنشهای سیاسی نیروهای فعالی که سالها بعد در انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ نقشی اساسی ایفا کردند، گریز میزند و به ارزیابی آنان از لابهلای خاطرات راوی مینشیند. به سالهای پس از انقلاب میرود و با تلخیهایی که بر یک پژوهشگر و مترجم نامآشنای ایرانی رفته است، آشنا میشود و برداشتی کلی از فضای سیاسی و اجتماعی سالهای پیش و پس از انقلاب تا سال ۱۳۷۴ به دست میآورد.
به گفتهی دکتر جلیل دوستخواه: «سخن ثاقبفر در این گفتوشنود، تنها حسب حال و روایت زندگی شخصی او نیست؛ بلکه حکایت رنج و شکنج نسل وی و مردم همروزگار او و گونهای تاریخ شفاهی این عصر است. هنگامی که او از رفتار جاهلانه و دُژخویانهی برخی از کار به دستانِ نهادهای اداری و آموزشی با خود میگوید، دورنمای تیره و اندوهبارِ فرسودگی و تباهی زنجیرهای از پویندگان و کوشندگان و فرهیختگان میهنمان در لابلای چرخْدندههای ماشین هیولای دیوانسالاری فرهنگستیز و مردمگریز فرادید میآید و سخنِ دردمندانهی حکیم توس در گوش خواننده میپیچد: یکی داستان است پُرآب ِ چشم! مروری بر چگونگی زندگی و کار و کوشش نستوهانهی ثاقبفر و کارنامهی سرشار و درخشان او، درستی گفتهی گوهرین و حکیمانهی ابوعبدالله جعفر رودکی، پدر شعر پارسی را نشان میدهد که:
اندر بلای سخت پدید آید
فضل و بزرگمردی و سالاری
بنابراین این گفتوگو هرچند دربارهی زندگی «مرتضی ثاقبفر» است، اما دربرداندهی فصول مهمی از تاریخ سیاسی ایران معاصر است که شما را به خواندن آن فرامیخوانیم.
مرتضی ثاقبفر- نهم اَمرداد ۱۳۲۱ خورشیدی در خیابان بلورسازی تهران در خانهای که پیشتر از آنِ مشیرالسلطنه -صدراعظم استبداد صغیر- بود، متولد شدم. تا ۱۰ سالگی که مجموعهی خانه و باغ به فروش رفت، در آنجا زندگی میکردیم.
پدربزرگم-حاج میرزا غلامرضا دلال- از نخستین کارمندان بانک ملی بود که پس از انحلال بانک شاهنشاهی و تأسیس بانک ملی به آنجا منتقل شد و پدرم – عباس ثاقبفر- در هنگام تولدم، نزد عمویش در بازار کار میکرد که سپس به استخدام بانک عمران درآمد. نام مادرم نیز «اقدس مقدم» است.
ثاقبفر- پدربزرگم؛ چون او گاه برایم شاهنامه و گاه قصههایی از مجلههای آن دوران، مانند «ترقی»، «آسیای جوان» را میخواند، به دنیای داستان و ادبیات علاقهمند شدم و پیش از ورود به دبستان، خواندن را کمابیش نزد او آموختم و از همان سالِ نخستِ دبستان، کتابهایی مانند امیر ارسلان، ملک جمشید، حسین کرد را شبی یک قران کرایه میکردم.
مهمترین خاطرهام از دورهی دبستان این بود که یک بار به علت نداشتن پول کافی، پس دادن کتاب چند روز عقب افتاد و من که شرم داشتم از والدینم پول بخواهم، کتاب را نزد خود نگه داشتم تا آنکه کتابفروش به مدرسه شکایت برد و نام مرا از بلندگوی مدرسه خواندند و بسیار شرمندهتر شدم و ماجرا فیصله یافت!
ثاقبفر- تا پنجم ابتدایی به دبستان رازی میرفتم و سال ششم را در دبستان رودکی که در کوچه شیرین، روبهروی دبستان منوچهری -دانشگاه امیرکبیر امروزی- بود، به پایان رساندم که آقای «خسروانی» مدیر آن مدرسه، زرتشتی بود و از ۲۰ شاگرد کلاس ششم، فقط چهار پنج نفر مسلمان و بقیه زرتشتی، مسیحی، یهودی و بهایی بودند که این امر دیدگاه مرا نسبت به مذاهب گوناگون گستردهتر کرد و روحیهی مدارای مذهبی را در من پرورش داد.
سپس در دبیرستان رازی -متعلق به هیئت غیرمذهبی فرانسویان در تهران- به مدیریت موسیو «آندریو» و معاونت آقای «استوانی» و «دکتر اسماعیل رباطی» تحصیل کردم.
در سال اول دبیرستان در «انجمن شیر و خورشید سرخ» و سپس در «سازمان پیشاهنگی» عضو شدم. از سال اول دبیرستان از پول توجیبی خودم خریدار مجلههای «سپید و سیاه» و «تهران مصور» بودم و کتابهای گوناگونی را میخواندم ولی از دوره دوم دبیرستان و به ویژه به خاطر دوستی با «بهمن وثوقی»-پسر «ناصر وثوقی» که سپس پزشک متخصص داخلی شد- خریدار همیشگی «علم و زندگی» خلیل ملکی و «اندیشه و هنر» ناصر وثوقی شدم. چون پول کافی برای خرید کتاب نداشتم، هفتهای سه چهار روز، پس از تعطیلی مدرسه، چند ساعتی را در کتابخانه ملی سپری میکردم و تا گرفتن دیپلم، تقریباً هیچ کتاب تاریخ ترجمهشدهای به فارسی نبود که نخوانده باشم. آشنایی من با بیشتر نویسندگان معاصر ایران از جمله «صادق هدایت»، «صادق چوبک»، «احمد کسروی» و به ویژه «سیر حکمت در اروپا»ی محمدعلی فروغی متعلق به این دوره است.
یادم میآید که در این دوران تحت تاثیر هدایت و گاندی -با کتاب «تجربیات من با راستی»- مدت شش ماه از خوردن گوشت خودداری کردم.
در این زمان در «انستیتو ایران و فرانسه» نام نوشتم و همزمان با گرفتن دیپلم دبیرستان، آن دوره را نیز به پایان رساندم. ضمن این که در دوره آمادگی زبان فرانسه دانشکده ادبیات در سال دوم پذیرفته شدم؛ چنانکه پس از پایان آن -همزمان با دیپلم دبیرستان- میتوانستم بدون کنکور وارد سال دوم رشته زبان فرانسهی دانشکده ادبیات شوم.
ثاقبفر- از سال ۱۳۳۸ با شرکت در تظاهرات بهمنماه دانشآموزان، علیه مصوبه جدید وزارت فرهنگ دکتر مهران که حد نصاب قبولی را از نمره هفت به ۱۲ افزایش داده بود، وارد فعالیتهای سیاسی شدم. ضمن اینکه در کلاسهای آمادگی دانشکده ادبیات با کادرهای بزرگسال حزب ایران آشنایی یافتم و از طریق آنان چند بار در نشستهایی که در خانه «دکتر سنجابی» تشکیل میشد، شرکت کردم.
روزی با «مهندس جهانگیری» که متأسفانه نام کامل ایشان را فراموش کردهام، به خانه «اللهیار صالح» رفتیم تا وی، مرا به ایشان معرفی کند. از آن زمان مسئول دانشآموزی منطقه خودمان -دبیرستانهای رازی، رهنما در خیابان فرهنگ و…- شدم و در پاکسازی خانه ۱۴۳ متعلق به «خانم فخرالدوله» که جبهه ملی برای اجتماعات سیاسی خود اجاره کرده بود، فعالانه شرکت داشتم و به هر حال بدون عضویت رسمی، به جبهه ملی پیوستم و در تمام تظاهرات آن سالها شرکت کردم. از جمله تظاهرات مشهور دانشجویان و بعد تحصن و خوابیدن در دانشگاه و سپس در تظاهرات اول بهمن سال ۱۳۴۰ که پلیس به دانشگاه یورش آورد و عدهی زیادی از دانشجویان زخمی شدند، ولی من گریختم و آسیبی ندیدم.
ثاقبفر- در سال ۱۳۴۱ در رشتهی علوم اجتماعی دانشکده ادبیات دانشگاه تهران پذیرفته شدم. به محض ورود به دانشگاه، در دفتر مرکزی کارخانه «ریسندگی و بافندگی ممتاز» که از آنِ پسرعموی مادرم «حاج میرزاعبدالله مقدم» بود، به کار پرداختم.
در دانشگاه نخست با «ارسلان پوریا» -از رهبران پیشین سازمان جوانان حزب توده که بعدها به ناحق برچسب ساواکی خورد- و سپس با «علیرضا میرسپاسی» و «علیاکبر اکبری[۱]» و توسط آنان با «مصطفی شعاعیان» -که بعدها رهبر مارکسیستهای مستقل شد- آشنایی و دوستی یافتم.
در این هنگام بود که کمکم در من گرایشهای مارکسیستی پدید آمد و پرورش یافت، ولی میخواستم با مطالعه عمیق، بیشتر با این مکتب آشنا شوم و از این رو چند ماهی از ورودم به دانشگاه نگذشته بود که به مطالعه کتاب «سرمایه» (کاپیتال) اثر کارل مارکس به فرانسه که از کتابخانه دانشکده میگرفتم، پرداختم که درک آن برایم بسیار دشوار بود، به ویژه ۱۰۰ صفحه نخست آن که کاملاً نظری است و برای فهم بیشتر، جملهها را ترجمه میکردم و مینوشتم و اشکالاتم را میکوشیدم با پرسش از ارسلان پوریا رفع کنم. در این زمان ارسلان مرا با «پرویز بابایی» یکی از رفقای قدیمیاش آشنا کرد که بعدها فهمیدم از رهبران مارکسیستهای موسوم به «جریان» (پروسه)[۲] در «نیروی سوم» خلیل ملکی به صورت پنهان بوده است و هر دو هفته یک بار، ما سه نفر در خانه ارسلان به بحث درباره مسائل کتاب کاپیتال میپرداختیم. مطالعه این ۱۰۰ صفحه بیش از یک سال وقتم را گرفت.
ثاقبفر- در سال ۱۳۴۲ که شاه، طرح شش مادهای انقلاب سفید را مطرح کرد، جبهه ملی جز اجرای قانون اساسی و آزادی انتخابات هیچگونه برنامه اقتصادی-اجتماعیای نداشت و هرگونه نزدیکی و ائتلاف با دولت «دکتر علی امینی» را که گویا در زندان به رهبران جبهه پیشنهاد شده بود، رد میکرد. هنگامی که کنگره جبهه ملی تشکیل شد، نامهای به کنگره نوشتم و توسط اکبری فرستادم و در آن نامهی ۱۰ صفحهای پس از برشمردن خطاها و سیاستهای انفعالی جبهه ملی، نوشتم که برنامههای اقتصادی-اجتماعی شاه از شما مترقیتر است و بهتر است همهپرسی ششم بهمن را تحریم نکنید و به جایش شعار «اصلاحات ارضی آری، دیکتاتوری نه» را مطرح کنید که در آن صورت هم آرای مثبت به حساب جبهه ملی گذاشته خواهد شد و هم شاه در بازی خود مات خواهد شد. ولی به نامهی من اعتنایی نشد و من نیز به عنوان اعتراض، جبهه ملی را ترک کردم و به یاد دارم که در روز ششم بهمن، آشکارا به نشانه اعتراض به جبهه ملی، همراه ارسلان پوریا و گمان کنم با دوست دیگری که شاید علیرضا میرسپاسی بود، به همهپرسی رای مثبت دادیم.
در همان سال نیز دانشجویان نامهای به «دکتر محمد مصدق» نوشتند و رهبری جبهه را مورد انتقاد قرار دادند و مصدق نیز در پاسخ کوتاهی نوشت: «در میان رهبران جبهه ملی از ما بهتران رخنه کردهاند» که ما همگی این را اشاره به وجود «دکتر خنجی» و «حجازی» در شورای رهبری تعبیر کردیم و پاسخ مصدق را به در و دیوار دانشکدهها نصب کردیم و با استعفای مردانه «دکتر غلامحسین صدیقی» از جبهه ملی، این جبهه عملاً خود را منحل کرد! و به گفتهی اللهیار صالح، «سیاست صبر و انتظار» در پیش گرفت؛ چراکه با این حوادث و نیز کشته شدن «جان اف کندی» در سال ۱۳۴۲، دیگر راهی جز این برای جبهه ملی باقی نمانده بود که به «انتظار» کندی دیگری بنشیند!
ثاقبفر- در سال ۱۳۴۳ که سال آخر رشته علوم اجتماعی بودم (در آن زمان دورهی کارشناسی سه ساله بود) برخی از رهبران جبهه بازداشت شده بودند و «کمیته دانشگاه» که اعضای آن کمابیش همگی از اعضای چپ و به اصطلاح مارکسیست جبهه بودند، حالت مخفی به خود گرفته بود و از این رو، من که گرایشهای مارکسیستیام افزایش یافته و به ویژه رخوت جبهه مرا بیشتر به این سو رانده بود، از طرف کمیته، مامور ایجاد آشوب در دانشگاه شدم.
در نشستی که با حضور «بیژن جزنی»، «حسن ضیاظریفی»، علی اکبر اکبری، و «پرویز (هارون) یشایایی» در خانه ما تشکیل شد، در پایان بحثهای رسمی، ضمن گپ زدنهای آزاد، اظهار کردم که دورههایی که مارکس دربارهی تاریخ جهان میگوید -در آن زمان از نظریه «شیوه تولید آسیایی» مارکس خبر نداشتیم- مانند بردگی و فئودالیسم در ایران وجود نداشته و بهتر است کتاب سرمایهی مارکس و آثار دست اول مطالعه شود؛ همچنین نوشتههای مارکس که وحی مُنزل نیستند بلکه راهنمای اندیشه و عملاند و… . همگی هوشیارانه سکوت کردند، جز آقای یشایایی که فرمود: «جوان! -ایشان احتمالاً سه چهار سال از من بزرگتر بود- این حرفها را ساواک در دهن شما گذاشته است و خودتان نمیدانید، الان موقع انقلاب است نه این حرفها!» به هر حال من سکوت کردم و مرعوب شدم و در برابر، جوانی و غرور نشان دادم و پیشنهاد رهبران کمیته دانشگاه را دربست پذیرفتم. نتیجه آن شد که در مهرماه ۱۳۴۳ با کمک «منوچهر محمدیشجاع» تظاهراتی در دانشگاه به بهانه اعتراض به پرداخت شهریه و درخواست کمک هزینه تحصیلی به راه انداختیم و به عنوان نمایندهی دانشجویان، نخست با اعضای «اتاق بازرگانی تهران» و سپس با رئیس دفتر نخست وزیر (علی منصور) که «امیرپاشا بهادری» بود به همراه دو دانشجوی دیگر که نامشان را فراموش کردهام، دیدار کردیم و قول مساعدت گرفتیم. به هر روی اعتراضها پایان یافت.
دو ماه بعد در ۱۶ آذر ۱۳۴۳، رهبری تعطیل کردن دانشکده ادبیات -یگانه دانشکدهی دانشگاه تهران که در آن روز تعطیل شد- را بر عهده گرفتم که در نتیجه در همان روز دستگیر شدم و همراه با دوستان دیگرم ارسلان پوریا، «جمشید مصباحیپور (ایرانیان)»، «محسن ثلاثی» و «برزو شکیبی» به زندان قزلقلعه فرستاده شدیم.
چند هفته پس از ورود به زندان، یادگیری زبان انگلیسی را نزد «مجید امینموید» که محکوم به حبس ابد بود، آغاز کردم و شش ماهی که در زندان قزلقلعه و قصر بودم، سه کتاب اسنشل را با همهی تمرینهای آن آموختم. این دوره زندان البته با حوادث خونبار در بیرون از زندان همراه بود که طبعاً با شدت عمل بیشتری نسبت به زندانیان بازتاب مییافت. مهمترین این حوادث، ترور «حسنعلی منصور» نخستوزیر، تغییر ریاست ساواک از «پاکروان» به «نصیری» و بالاخره سوءقصد به جان شاه در فروردین ۱۳۴۴ بود.
ثاقبفر- در اواخر اردیبهشت ۱۳۴۴ بود که همراه ارسلان پوریا و برزو شکیبی محاکمه و به سه ماه زندان -حداکثر مجازات برای اقدام علیه امنیت کشور- محکوم شدیم، در نتیجه پس از چند روز آزادی خود را بازیافتیم.
اکنون هم دانشجوی اخراجی بودم و هم پنج سال محروم از حقوق اجتماعی. به توصیه «فریدون عمیدی» با «احسان نراقی» رئیس وقت مؤسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی ملاقات کردم تا شاید گرهی از کارم گشوده شود و به دانشگاه بازگردم. او شماره تلفنی به من داد، بیآنکه بگوید، حدس زدم باید مربوط به ساواک باشد. پس از چند روز تردید وقتی شماره را گرفتم و بلافاصله شنیدم که بدون معرفی کردن خود، طرف مقابل نامم را گفت، بسیار یکه خوردم و ناراحت شدم و تلفن را قطع کردم. سپس به ملاقات «مرعشی» رئیس وقت روابط عمومی دانشگاه رفتم و او گفت هیچ راهی نداری جز آنکه به سربازی بروی، شاید بعد از آن، دوباره بتوانی وارد دانشگاه شوی.
در چند ماهی که منتظر شروع قرعهکشی برای خدمت سربازی بودم، کتاب غیرقابل انتشار «اصول فلسفه» نوشتهی «آفاناسییف» روسی را از فرانسه ترجمه کردم که سالها بعد عین آن ترجمه را با نام فرد ناآشنای دیگری در یک کتابفروشی کمونیستی در بغداد دیدم!
در اسفند همان سال (۱۳۴۴) به حکم قرعه به «سپاه بهداشت» پیوستم و پس از چهار ماه دوره آموزشی با درجه گروهبان دومی به روستای «دارابکلا» در نزدیکی ساری رفتم و تا پایان خدمت ۱۸ ماهه آنجا بودم.
ثاقبفر- بله، دوباره در سال ۱۳۴۶ در دانشگاه نامنویسی کردم، ولی با تبدیل دوره سه ساله کارشناسی به چهار سال و با توجه به این که واحدهای سال سوم را نیز به علت زندانی بودن نگذرانده بودم، محاسبه واحدهای باقی مانده به ترتیبی از آب درآمد که میبایست سه سال دیگر تحصیل کنم.
دنبال کار بودم و گهگاه و آن هم با بیعلاقگی در برخی کلاسها شرکت میکردم و چند واحدی را میگذراندم. در همین زمان بود که در بخش رایانه شرکت «تولیدارو» که مدیر آن «کاظم خسروشاهی» از اقوامم بود به عنوان «اپراتور» به کار پرداختم، ولی بیش از شش ماه ماندگار نشدم.
سال ۱۳۴۷ در «طرح تقسیمات کشوری» سازمان برنامه که با کمک وزارت کشور انجام میشد به توصیه دوستانم به کار پرداختم که البته موقت بود. در آنجا با برخی از رهبران بعدی سازمانهای مجاهدین خلق، چریکهای فدایی خلق و چریکها و سیاسیون مستقل (مانند «احمد رضایی»، «حبیب رهبری»، «شکرالله پاکنژاد»، «صدرایی» و … که همهی آنان، بعدها یا در درگیری با پلیس کشته یا پس از انقلاب اعدام شدند) و نیز «ناصر کاخساز»، «داریوش محققزاده» و «علی میرزایی» و چند تن دیگر که نامشان را فراموش کردهام، آشنا شدم.
در اسفندماه همان سال، شکرالله پاکنژاد به من پیشنهاد کرد که با هم از راه عراق به فلسطین برویم که نپذیرفتم و او خود رفت که در مرز دستگیر و بعدها معلوم شد رهبر گروهی به نام «فلسطین» بوده است و مقاومت و دفاعیات او در دادگاه نام او را بلندآوازه و محبوب جوانان کرد. گویا همان زمان بود که شاه در سخنانی -نقل به مضمون- گفت: «این آقای پاکنژاد اگر نژادش پاک است چرا به فلسطین میرود و به ملت خودش خدمت نمیکند؟» پاکنژاد پس از انقلاب اسلامی گویا سازمانی به نام دفاع از زندانیان سیاسی تأسیس کرد که همین به اعدام او انجامید.
ثاقبفر- در سال ۱۳۴۸، انتشار نخستین مقاله از سلسله مقالاتم درباره فردوسی را در فصلنامه «جهان نو» آغاز کردم که همراه با چند ترجمه تا سال ۱۳۵۰ ادامه یافت. در واقع اندرزهای مکرر دوست زندهیادم ارسلان پوریا در این مورد که تا جایی که امکان دارد «اصل آثار هر متفکر یا فیلسوفی را بخوانم نه دربارهی او را» با توجه به زمینهی مساعدی که از پیش در من وجود داشت، باعث شد که تقریباً نه تنها همهی آثار ترجمه شده مارکس، انگلس، لنین، پلخانف و دیگران را بارها مطالعه کنم -که به این مطالعه، هگل، افلاتون، کانت و دیگران را هم باید افزود- بلکه رفتهرفته بر دشواریهای کتاب ترجمه نشدهی کاپیتال نیز غلبه کردم- حدود همین سالها، نخستین ترجمه «ایرج اسکندری» از کاپیتال نیز انتشار یافت- و در واقع به یک کارشناس جدی مکتب مارکسیسم-لنینیسم تبدیل شدم، منتها هر چه بیشتر مطالعه میکردم و آنها را از سویی با تاریخ و فرهنگ ایران و از سوی دیگر با اقدامات اصلاحی سریع شاه مقایسه میکردم، تردیدهای من نسبت به درستی این مسلک افزایش مییافت. البته بیآنکه به رفقایم بروز دهم؛ در عوض به سوی مطالعه هر چه بیشتر و دقیقتر تاریخ اجتماعی و فرهنگی ایران کشیده شدم که نخستین میوهی آن نوشتن مقالاتی درباره شاهنامه بود که با شگفتی رفقای مارکسیستم همراه شد. منتها آنان مرا چنان در مارکسیسم مسلط میدیدند که کمترین احتمال خطر انحراف ایدئولوژیک را نمیدادند و از همین رو زندهیاد علیاکبر اکبری، شخصاً نخستین مقاله مرا به دفتر جهان نو برد و این آغاز همکاری من با آن نشریه نه تنها در زمینه شاهنامه بلکه ترجمه مقالات جامعهشناسی و سیاسی بود.
ثاقبفر- چون طرح سازمان برنامه پایان یافته بود -البته هنوز که هنوز است عملی نشده است- پس از آشنایی با «دکتر باقر ساروخانی» در کلاس درس، در موسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی در بخش روانشناسی اجتماعی که سرپرستی آن را ایشان و خانم «دکتر طوبا» -که امریکایی بود- به عهده داشتند، به کار مشغول شدم.
در همین زمان (اسفند ۱۳۴۸) بود که با همسر کنونیام «فرحناز خمسهای» در مهمانی جشن تولد خواهرم آشنا شدم و به رغم احساس علاقه به او چون هنوز تصمیم قطعی به ترک فعالیت سیاسی نگرفته بودم، مطلبی اظهار نکردم.
همچنین گفتنی است در پی علنی شدن جنبش چریکی سیاهکل، عدهی زیادی دستگیر شدند که دو تن از دوستان من، علیاکبر اکبری و عظیم رهین نیز در گروه آنان بودند و احتمال میدادم که من هم بازداشت شوم که نشدم.
در شهریور ۱۳۵۰ نیز در دومین کنگره ایرانی در مشهد شرکت کردم و مباحثاتی نرم با «دکتر علی شریعتی» داشتم و اعتراض به این که چرا اصل اوستا را به درستی مطالعه نکرده و مطالبی نادرست درباره زرتشت در کتاب «اسلامشناسی» خود نوشته است، ضمن اینکه در جلسهای به اظهار عقیدههای «دکتر سیدحسین نصر» در مورد اینکه در ایران پیش از اسلام، علم وجود نداشته و علم خاص یونانیان بوده است، به شدت تاختم. همچنین در این زمان از سویی جشنهای ۲۵۰۰ ساله برگزار شد و از سویی دیگر با یورش ناگهانی و غافلگیرکننده پلیس، حدود ۷۵ تا ۱۰۰ تن از رهبران و اعضای سازمان مجاهدین دستگیر شدند.
در مهر ۱۳۵۰ نیز مصطفی شعاعیان در نشستی که به دعوت او در خانه ما تشکیل شد، از من و علیاکبر اکبری دعوت به شرکت در فعالیتهای چریکی کرد؛ چون اعتقاد داشت انقلاب آغاز شده است و ما هم باید در کنار آن باشیم، ولی هر دوی ما پیشنهاد او را رد کردیم و دوستانه جدا شدیم.
در همین زمان که پیرو این نشست، تصمیم قاطعانه خود را در مورد ترک فعالیت سیاسی گرفته بودم، از همسر کنونیام تقاضای ازدواج کردم که با برگزاری مهمانی کوچکی با حضور دوستان و خویشان، پیوند زناشوییمان در آذرماه ۱۳۵۰ بسته شد. در این زمان ایشان کارمند بخش رایانه «گروه صنعتی بهشهر» بود و من هنوز کارمند موسسه تحقیقات اجتماعی بودم.
در همین سال دو کار پژوهشی یکی از خودم با نام «شناسایی مسائل کارمندان سازمانهای کودکان و نوجوانان در ایران» و دیگری با همکاری من و دکتر ساروخانی و «علی پورطایی» درباره «بررسی وضع معاودان ایرانی در عراق» از سوی مؤسسه منتشر شد.
در اسفندماه ۱۳۵۰ نیز در سمینار بررسی مسائل جوانان که در سازمان برنامه برگزار شد، دعوت شدم و برای این سمینار جزوه «اهمیت شناخت عقاید و تلقیات جوانان در بررسی مسائل آنان» را ارائه کردم که همراه با سخنرانیام بسیار مورد توجه شرکتکنندگان و به ویژه برپاکنندگان اصلی سمینار قرار گرفت؛ به طوری که در همین سمینار بلافاصله از سوی «دکتر علیاکبر اعتماد» رئیس موسسه تحقیقات و برنامهریزی علمی و آموزشی و رئیس بعدی سازمان انرژی اتمی ایران و همچنین «فیروز شیروانلو» معاون کانون پرورش فکری به کار دعوت شدم، ولی به علت انتقاد در سمینار از سخنرانی و گزارش خانم دکتر طوبا که مانند من از موسسه تحقیقات اجتماعی آمده بود، «دکتر فیروز توفیق» -رئیس موسسه- از من رنجیدهخاطر شد و من ترجیح دادم موسسه را ترک کنم.
ثاقبفر- من آری، ولی سیاست مرا رها نکرد! در بهمن سال ۱۳۵۰، یکی از آشنایان چپگرایم به نام «ولیالله ج» که در شاخهای از گروه فداییان فعالیت داشت، به خانهام آمد و گفت که فراری است و از من خواست به او پناه دهم. من با آنکه برایش توضیح دادم که رفیقم مصطفی شعاعیان پیشنهاد کار چریکی به من داده است و من رد کردهام و به این گونه فعالیتها عقیدهای ندارم، به علت وجود پدیده زیانبخشی که خود رودربایستی یا کمرویی میدانم، ولی شاید دیگران انساندوستی بنامند و بدون اعتنا به این امر مهم که برای ساواک جرم پناهدادن به یک چریک کمتر از فعالیت چریکی نیست، به او پناه دادم. او ۱۸ روز در خانه من بود و از من خواست میان او و مصطفی شعاعیان ارتباط برقرار کنم. من گفتم قول دادهام به سراغ مصطفی نروم، ولی سرانجام به اصرار او به دیدن مصطفی که خانهی مخروبهی کوچکی در کوچه «آبانبار معیر» نزدیک پاچنار اجاره کرده بود، رفتم. مصطفی گفت که نشانی او را به ولیالله ندهم و هرگاه خودش صلاح بداند او را میتواند پیدا کند و من دست خالی بازگشتم.
از آنجا که من و همسرم هر دو کار میکردیم، ولیالله طبعاً روزها در خانه تنها بود، ولی متأسفانه در هیچ کار مربوط به خودش مانند تهیه خوراک و شستن لباسهای زیر و ظرفهای خود شرکت نمیکرد و این سخت ما را به تعجب واداشته بود که چگونه یک چریک میتواند چنین روحیهای داشته باشد! به هر روی کمکم نگران شدم و سرانجام به او توصیه کردم که مدت زیادی در یکجا ماندن برای یک چریک، کار خطرناکی است و بهتر است خانه مرا ترک کند.
حدود دو ماه بعد، شبی در اردیبهشتماه ۱۳۵۱، حبیب رهبری از سازمان مجاهدین خلق که در سال ۱۳۴۷ ضمن کار در سازمان برنامه با او آشنا شده بودم، سرزده به خانه من آمد و فردایش رفت. او نیز پس از یورش پلیس به سازمانشان، متواری شده بود. متأسفانه چند روز بعد، با ناراحتی در روزنامهای خواندم که در پی یک تعقیب و گریز همراه با یکی از رفقایش در خیابان کشته شده است و این نیز بر هراس من افزود، ضمن اینکه در اواخر فروردینماه این سال، نخستین گروه مجاهدین نیز اعدام شدند.
در این هنگام در زمینهی کاری نیز به لطف بانو «گیتی شامبیاتی» یکی از دوستان و همکارانم در سازمان برنامه که اکنون معاون برنامهریزی «کمیته پیکار با بیسوادی» بود، به سمت کارشناس برنامهریزی در آن کمیته مشغول کار شدم و برای نزدیکی به محل کارم خانهمان را نیز عوض و از قلهک به نزدیکی میدان ۲۵ شهریور (۷ تیر) نقل مکان کردیم.
در این خانه هر از چندگاهی مصطفی شعاعیان که گویا او نیز زندگی نیمهمخفی پیدا کرده بود بیخبر به ما سر میزد و شبی میماند و میرفت. چون در این زمان مشغول نوشتن کتاب «شورش» (انقلاب) بود و در خانه ما هم به این کار ادامه میداد، گاه دستنویسهایش را برای مطالعه و اظهار نظر در اختیارم میگذاشت.
به خاطر دارم که در امرداد ۱۳۵۱ که همسرم به علت ناراحتی خاصی برای چند روز در بیمارستان بستری شده بود، ناگهان یکی از دوستانم به بیمارستان آمد و خبر داد که دیشب ولیالله در اصفهان دستگیر شده است. من وحشتزده شدم؛ چون با شناختی که از او داشتم، به علاوه اینکه در گروه آنان (فداییان) نیز نبودم، احتمال میدادم نام من جزو نخستین کسانی باشد که وی در صورت اجبار یا احساس خطر فاش خواهد کرد. بنابراین بلافاصله به همسرم گفتم قصد مخفیشدن دارم و بهتر است فعلاً هر کدام به سوی سرنوشت خود برویم، ولی او با وفاداری حیرتانگیزی پاسخ داد: من همسر تو هستم و در سرنوشت تو باید شریک باشم. بنابراین در همان روز بیمارستان را ترک کردیم و با یافتن خانهای محقر در دروس قلهک -که معمولاً چریکها در چنین جاهایی سکونت اختیار نمیکردند و به خطا به محلهای فقیرنشین میرفتند- در فردای آن روز نقل مکان کردیم و گمان کنم در دهم امرداد زندگی مخفی ما آغاز شد.
حال که ناخواسته زندگی مخفی را برگزیده بودم، ناچار به راهی افتادم که پایان خوشی نمیتوانست داشته باشد. پس از یکی دو ماه با رفقای پیشینم -در هر کدام که گرایشهای چریکی سراغ داشتم- تماس گرفتم. در این مرحله مهمترین هدف من تماس با مصطفی شعاعیان رهبر اصلی گروه بود تا دریابم برنامهی او چیست؟ و چه باید بکنم؟ ولی چون او کاملاً و همزمان با این حادثه فراری شده بود و من هم خانهی پیشینم را خالی کرده بودم، امکان تماس از بین رفته بود. بنابراین به سراغ رفیق قدیمی و مشترکمان، اکبری رفتم و خواهش کردم اگر مصطفی با او تماس گرفت، خواسته مرا با او در میان بگذارد تا شاید راهی برای تماس پیدا شود. به هر روی از نظر مالی در فشار بودم و هیچ یک از کسانی که با آنها تماس داشتم، امکان کمک به مرا نداشتند، ولی به هر حال میگذراندیم.
از پاییز ۱۳۵۲ پس از دو بار سفر به عراق -۱۳ روز در دیماه ۱۳۵۱ و دو ماه در بهار ۱۳۵۲- و نتیجه نگرفتن و داشتن فرصت زیاد برای تفکر و مطالعه، سرانجام آغاز به نوشتن رسالهای ۲۰۰ صفحهای به نام «کوششی در شناخت» در مخالفت با اقدامات چریکی و برخی عقاید مارکسیستی کردم که نوشتن و تایپ آن تا پایان سال طول کشید و چهار پنج نسخه از آن تهیه کردم و در اختیار رفقایم گذاشتم. در همین هنگام قاطعانه در درونم به این نتیجه رسیده بودم که با توجه به بیاعتقادیام به مارکسیسم و نیز کار چریکی، اقدامات دو سال اخیرم کار نادرستی بوده است، ولی نمیدانستم چه باید بکنم.
در این جا پوزش میخواهم که از رفقای چریکم نام نمیبرم، چون ممکن است آنان نیز مانند من از گذشته خود پشیمان باشند. تنها از یک نفر نام میبرم که به هنگام بازگشت از سفر دوم عراق در اروندرود غرق شد و او زندهیاد «حسن اردهالی» بود.
در تابستان ۱۳۵۳، یکی از رفقا دستگیر شد و به همراه او برخی افرادی که او میشناخت، راهی زندان شدند. از سوی دیگر در تماسهایی که گهگاه با دوستان غیرچریکم مانند میرسپاسی، پوریا و اکبری میگرفتم، همگی به کار من انتقاد داشتند و توصیه میکردند به این وضع خاتمه دهم. یکی از ایشان پیشنهاد کرد به سفارتخانه یک کشور غیر ذینفع، مثلاً سوئد پناهنده شوم، ولی من پناه بردن به خارجیان را دوست نداشتم. از سوی دیگر هنگامی که رفقای چریکم رسالهام را خوانده بودند، شرافتمندانه و بدون آسیبرساندن به من، ارتباطشان را قطع کردند. در نتیجه یگانه راه چاره را در آن دیدم که راستگویانه و آشکارا به اشتباهاتم اعتراف کنم و به این بلاتکلیفی پایان دهم. بنابراین در بهمن ۱۳۵۴ پس از حدود سه سال و نیم زندگی مخفی به همراه همسرم، خود را به شهربانی مرکز معرفی کردیم. در آنجا ما را نخست به «کمیته مشترک» که در همان محوطه شهربانی بود، بردند و افرادی مانند «دکتر عضدی» -بعدها فهمیدم نام او «ناصری» بوده است- و «رسولی» و «دکتر تهرانی» مشترکاً حدود یک ساعت از ما بازجویی مقدماتی کردند و سپس به زندان اوین منتقل شدیم.
در اوین بدون کمترین فشاری تمام رویدادهای این سه ساله و سفر عراق را به تفصیل و با آب و تاب نوشتم و نام رفقای چریکم را که یا قبلاً دستگیر شده بودند یا زندگی مخفی داشتند، فاش کردم، ولی البته از کسانی که زندگی آزاد داشتند و چند بار با آنان تماس گرفته بودم، نامی نبردم. رفتار آنان با من و همسرم با خشونتی غیرعادی همراه نبود و ظاهراً از بیشتر چیزهایی که اقرار کردم، خودشان اطلاع داشتند و حتی رساله مرا نیز خوانده بودند! با این همه با توجه به چیزهایی که قبلاً شنیده بودم -و بعدها نیز دیگران تأیید کردند- رفتار آنان با ما بسیار ملایم بود که علت آن را نمیفهمیدم و آن را سادهانگارانه در درونم به خویشاوندی خود با «تیمسار ناصر مقدم» -نوهی عمهی مادرم که در سال ۱۳۵۷ رئیس ساواک شد- مربوط میدانستم (چون در بازجویی کتبی اولیه، نام هر خویشاوند مشهور یا صاحبمقامی را میپرسند).
پیشبینیام آن بود که به من حدود ۱۵ سال زندانی بدهند و همسرم را پس از مدت کوتاهی آزاد کنند، ولی ناگهان پس از ۱۰ روز بازداشت، به ما که طبعاً در سلولهای جداگانهای بودیم، خبر دادند که آزاد هستیم. من به کلی غافلگیر و حتی وحشتزده شدم، چون از واکنش مردم و دوستانم نگران بودم.
دو سه روز پس از آزادی، رسولی با چند نفر دیگر به سراغم آمدند و شناسنامه عکسداری را نشانم دادند که شناسایی کنم. نام، طبعاً جعلی بود و عکس را نیز نشناختم. او گفت: این عکس مصطفی شعاعیان است که دیروز هنگام دستگیری در درگیری با مأموران کشته شده است. وقتی خوب به چشمهای عکس دقت کردم دیدم درست میگوید. علت نشناختن من آن بود که مصطفی، همیشه سبیل درویشی کلفتی داشت و موهایش را نیز از عقب به جلو به صورت چتری و به سبک لوطیان شانه میکرد. ولی در این عکس با فرد طاسی روبهرو بودم که سبیل هم نداشت، افزون بر اینکه بسیار دستپاچه و ناراحت بودم. به هر روی از حالت چشمها، او را شناختم و لازم به گفتن نیست که چه حالی یافتم.
مرا به بیمارستان شهربانی بردند تا جسد را شناسایی کنم. بازشناختن او برایم دشوار بود، ولی به هر حال تأیید کردم. نکته عجیب برای من آن بود که درست در وسط پیشانی او یک سوراخ که ظاهراً جای گلوله کوچکی مانند اثر کوبیدن میخ بر جسمی جامد بود، وجود داشت که نفهمیدم چطور ممکن است او را از فاصلهای به این نزدیکی و آن هم با این دقت در وسط پیشانی، زده باشند و در عین حال کمترین آسیبی به ظاهر چهرهی او وارد نشده باشد! به هر روی سالها بعد از انقلاب، از دوستان سابقم شنیدم که اولاً ساواک از محل زندگی او خبر داشته است؛ زیرا بلافاصله پس از مرگ او به خانهاش ریختهاند و دوم اینکه گلوله نخورده بلکه با سیانور خودکشی کرده است، اما هیچگاه معنای این صحنهسازی را درنیافتم؛ شاید ساواک میخواسته با این کار قدرتنمایی کند.
ثاقبفر- ببینید عجیب نیست؛ همهی چریکها مانندِ خود من سیانور به همراه داشتند. هنگامی که احساس خطر میکردند، وظیفه داشتند این قرص را مصرف کنند تا گرفتار ساواک و رنجهای احتمالی نشوند.
ثاقبفر- حدود یکی دو ماه بعد از این قضیه در اثر فشار شدید روحی، کمردرد سختی گرفتم که مرا از پا انداخت و مجبور به استراحت مطلق شدم.
در اردیبهشت ۱۳۵۵ به صورت قراردادی پنج ماهه، در «دفتر مطالعات ناحیهای» سازمان برنامه که ریاست آن با «دکتر علی حاجیوسفی» از دوستان قدیمیام بود به سمت «سرپرست انتشارات و مرکز اسناد» به کار پرداختم و در تیرماه آن سال نیز در سمینار عشایری که این دفتر در کرمانشاه ترتیب داده بود، شرکت کردم و در آنجا به دوست قدیمیام «محمود زندمقدم» برخوردم که در آن زمان معاون دانشگاه بلوچستان و رئیس «مرکز پژوهش خلیج فارس و دریای عمان» بود. او به من پیشنهاد کرد چون قصد دارد به زودی برای دریافت دکترا به انگلستان برود، اگر موقت سرپرستی مرکز را به عهده بگیرم و در عین حال به مطالعه دربارهی «ایل کردی بلوچستان» بپردازم، خوشحال خواهد شد. من که چیزی به پایان قرارداد پنج ماههام نمانده بود و از کمی حقوق نیز ناراضی بودم، پیشنهاد او را با حقوق دو برابر پذیرفتم. ضمن اینکه دوست همیشگیام اکبری نیز در آنجا مشغول به کار بود.
در طول یک سالی که در آنجا کار کردم مطالعات مربوط به ایل کردی را همراه با اکبری و بقیهی گروه پژوهش که چند بار به بلوچستان سفر کردیم، به پایان رساندیم و ضمن آنکه استخراج پرسشنامهها، نتیجه، محاسبات و جدولهای لازم توسط من انجام گفت. در پایان، رسالهی پژوهشی مفصلی به ضمیمه حدود ۲۰۰ جدول با نام «مطالعهای در مسائل اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی ایل کردی« نوشتم و بدون تهیه رونوشت یا زیراکسی از آن، برای چاپ و انتشار، تحویل زندمقدم دادم و از کار در آنجا دوستانه کنارهگیری کردم.
آنگاه اواسط ۱۳۵۶ و پس از ملاقات با دکتر احسان نراقی رئیس وقت «موسسه تحقیقات و برنامهریزی علمی و آموزشی» با موافقت ایشان در آنجا به کار مشغول شدم.
در بهار ۱۳۵۷ کتاب «جامعهشناسی و فلسفه» امیل دورکیم را ترجمه کردم؛ چون تصمیم داشتم از آن پس فقط به کار پژوهش و تدریس بپردازم؛ غافل از آنکه چه طوفانی برای کشور در راه است. برای ادامه تحصیل و دریافت دکترا موفق به کسب بورسی از آن مؤسسه شدم و با پذیرشی که از «پرفسور رمیشوون» (R.Chauvin) در دانشگاه سوربون (رنه دکارت) دریافت کردم در تیرماه ۱۳۵۷ به پاریس رفتم. پیش از رفتن به کمک دوستم علیرضا میرسپاسی قرارداد ترجمه کتاب «امریکای پیش از کلمب» را با «مرکز مطالعه فرهنگها» امضا کردم.
در پاریس پس از نامنویسی در دانشگاه و ملاقات با پرفسور شوون، آپارتمانی کوچک در محلهی هجدهم اجاره کردم و یک ماه بعد، همسر و دو پسر کوچکم «منوگ» و «مهربد» نیز به من پیوستند.
کار ترجمه، درس دانشگاه، مرتب پای رادیو نشستنها و مطالعهی هر روزهی روزنامه «لوموند» دربارهی حوادث ایران، چنان مرا به کار شبانهروزی همراه با اضطراب واداشت که وضع اعصابم به کلی مختل شد. در دیماه ۵۷ به خاطر مشکلات روحی ناشی از حوادثی که برای مملکت در شرف وقوع بود، تصمیم به خودکشی گرفتم ولی خوشبختانه آن را عملی نکردم و به کار ترجمه ادامه دادم. از آن بورس کذایی (ماهانه ۲۵۰۰ تومان) نیز فقط شش ماه دریافت کردم و دیگر امیدی برای آن وجود نداشت؛ چون پس از پیروزی انقلاب همهی بورسها قطع شده بود، مدتی با پساندازها و مبالغی که خانوادههایمان گاهی میفرستادند، زندگی میکردیم.
بعد از چندی، بههامبورگ نزد داییام که حدود ۳۰ سال بود، در آلمان اقامت داشت و مردی ثروتمند و دارای شرکتهای مختلف بازرگانی و نیز مؤسس و صاحب اصلی «بانک ایران و آلمان» بود، رفتم. به او پیشنهاد کردم به خرج خودم شش ماه در هامبورگ اقامت کنم و زبان آلمانی یاد بگیرم و آنگاه او در یکی از مؤسسههایش به من کار دهد، ولی او عذر خواست و گفت: همه چیز را حزباللهیها مصادره کردهاند!
دست از پا درازتر به پاریس برگشتم. گهگاه به رایگان مقالهای برای نشریهی تازه تأسیس «ایران آزاد» به سردبیری «آزاده شفیق» ترجمه میکردم تا آنکه سرانجام در روزنامه «نامهی روز» که هر روز در پاریس توسط «جواد علامیر» منتشر میشد و من به غلط تصور میکردم از یاران «شاپور بختیار» است، کاری فراهم کردم. در واقع تمام کارهای نشریه -به جز تایپ کردن اوراق، استنسیل و چاپ- با من بود، اما رفتهرفته از توهم بیرون آمدم و از عقاید و رفتار علامیر که تلویحاً میخواست به من وانمود کند با همهی سازمانهای مخفی و مقتدر جهانی رابطه دارد! به تنگ آمدم و به رغم نیاز شدید مالی پس از نوشتن نامهای تند به او، استعفا کردم.
ثاقبفر- وقتی در پایان شهریورماه ۱۳۵۹ عراق به ایران حمله کرد، طاقت از کف دادم و تصمیم گرفتم به فوقلیسانس قناعت کنم و بدون گرفتن دکترا به ایران برگردم و به رغم مخالفت به حق همسرم که میگفت: اکنون که انقلاب و جنگ شده است، همه دارند ایران را ترک میکنند؛ چرا ما باید برگردیم! و همچنین نامههای هشداردهندهی دوستان که خبر میدادند کسانی که روزگاری به آنان پناه داده بودم و مسبب چند سال زندگی مخفی من بودهاند، نام مرا به عنوان ساواکی، به کمیتههای انقلاب دادهاند! در آبان ۱۳۵۹ به ایران بازگشتیم. در تهران در منزل مادر همسرم اقامت کردیم و مدت دو سال بیکار و میهمان بزرگواری ایشان بودیم.
در فروردین ۱۳۶۰، روزی اتفاقی با یکی از دوستان قدیمی زندهیاد «منوچهر مسعودی» در خیابان برخورد کردم که مشاور «ابوالحسن بنیصدر» رئیسجمهور وقت بود و وقتی وضع مرا دانست، پیشنهاد کرد در دفتر رئیسجمهور در کنار آشنای مشترک دیگرمان «هوشنگ کشاورزصدر» به کار بپردازم که رد کردم و او را نیز از کار در آنجا برحذر داشتم که متأسفانه نتیجهای نداد و بعدها شنیدم، اعدام شده است.
از اسفند سال ۱۳۵۹، نوشتن کتاب «آگاهی آریایی» را با خشم و خروش و در عین حال شوری دیوانهوار به شیوهی نیچه و به پارسی سره آغاز کردم و تا اواخر امرداد ۱۳۶۰ آن را به پایان رساندم. در این کتاب، آگاهی آریایی به گونهی شاهینی تصور میشود که پس از هزار سال ترک سرزمین اصلی خود و رفتن به اروپا دوباره بازمیگردد و بر ستیغ دماوند مینشیند و با دیدن وضع اندوهبار ایران، نخست میگرید و سپس به یادآوری افتخارات گذشتهاش میپردازد، ولی سرانجام به خود نهیب میزند و نبرد با کرکسهای مادّی، تازی و هگلی را آغاز میکند. این نبردها، گفتوگوهایی جدلی هستند، میان شاهین آگاهی و کرکسهای دژآگاهی.
به هر حال ۵۰۰ صفحه کتاب را خودم یک ماهه تایپ کردم و در دو نسخه تکثیر کردم و برای جلد کردن به صحافی ارمنی، که مورد اطمینان بود، سپردم. یکی از این دو نسخه را به آدرس نشریه «ایران آزاد» به پاریس فرستادم، ولی هیچگاه نفهمیدم به گیرنده رسیده است یا نه.
ثاقبفر- اردیبهشت ۱۳۶۰ بود که به خانه محمود زندمقدم رئیس پیشین مرکز پژوهش خلیج فارس رفتم و سراغ آن کتاب را گرفتم. او پاسخ داد: مثل اینکه تو نمیدانی انقلاب شده است! وقتی با تعجب پرسیدم: انقلاب چه ربطی به کتاب من دارد؟ ایشان با خندهای تمسخرآمیز گفت: من چه میدانم. حتماً در حوادث انقلاب گم و گور شده است!
ثاقبفر- همان سال در اداره اشتغال فارغالتحصیلان وزارت کار برای کاریابی نامنویسی کردم. در خردادماه با تلفن آنان که گویا در وزارت ارشاد به من نیاز دارند، مراجعه کردم و برای ترجمه امتحان دادم. امتحانگیرنده از قضا استاد ارجمندم در دبیرستان، «برزو فرامرزی» بود که در دبیرستان یک نسخه از ترجمه خود از اشعار حافظ به زبان فرانسه را به من هدیه کرده بود. در آن آزمون قبول شدم، ولی چند روز بعد در امتحان گزینش که توسط دو پسربچه ریشوی نعلین به پا انجام شد، رد شدم.
مدتی بعد نیز به چند جای دیگر از جمله «مؤسسه تحقیقات فرهنگی» و «مرکز آمار ایران» برای کار مراجعه کردم. مؤسسه تحقیقات که مدیرش «نسرین حکمی» بود، عذر خواست و در مرکز آمار از من آزمونی گرفتند، بدین صورت که جزوهای به نام «برنامه ۲۰ سالهی آینده ایران» را برای مطالعه و اظهارنظر به من دادند. پس از خواندن خندهام گرفت؛ چون کشوری در حال جنگ، که بودجه سالانه اش را بلد نیست درست تنظیم کند و همه چیزش به بهای نفتی بستگی دارد که آن هم همراه با خیلی چیزهای دیگر از جمله نیازهای جنگی تحریم شده است و باید آنها را به چند برابر بها از بازار سیاه تهیه کند، برنامه ۲۰ ساله نوشته است! همین چیزها را نوشتم، ولی با نهایت تعجب قبول شدم، اما هنگامی که برای کار مراجعه کردم، گفتند: همین چند روز پیش رئیس آنجا عوض شده و او از خواندن نقد من عصبانی شده است و بنابراین رد شدم.
پس از مدتی با کمک برادرم که کارمند کارخانه نساجی ایران پوپلین بود در «سندیکای صنایع نساجی» استخدام شدم و همچنین در کانون زبان ایران برای تدریس فرانسه به کار پرداختم. در این زمان که من و همسرم هر دو کار پیدا کردیم، خانهای اجاره و از خانه مادر همسرم رفع زحمت کردیم.
در سندیکا نیز رئیس بانک اطلاعات شدم و نشریهای داخلی را به نام «بولتن صنایع نساجی ایران« به کمک همکاری به نام «خطیبی» راه انداختم که چندین مقاله تحقیقی آماری در زمینه صنایع نساجی در آن نوشتم، ولی پس از مدتی به خاطر اختلاف با رئیس سندیکا استعفا دادم. پیش از آن نیز به خاطر حقوق بسیار پایین از تدریس زبان نیز دست کشیدم و به ویرایشِ ترجمهی «باد شرق، باد غرب» از پرل باک که همسرم فرحناز ترجمه کرده بود، پرداختم که چند ماه بعد انتشارات مروارید آن را چاپ کرد.
از بخت خوش در اوایل سال ۱۳۶۲، روزی دو تن از دوستان قدیمی، فریدون عمیدی و علی میرزایی به خانه من آمدند. آقای میرزایی که در آن زمان، مدیریت دفتر سازمان برنامه را به عهده داشت، از من دعوت به کار کرد. بنابراین از خرداد همان سال به عنوان ویراستار مرکز انتشارات سازمان برنامه شروع به کار کردم. در این بین نیز به ترجمه رمان «عصر عطش» از آرتور کویستلر و ویرایش «خانواده از هم پاشیده» پرل باک که فرحناز ترجمه کرده بود، پرداختم.
سال ۱۳۶۴ بود که کار نوشتن کتاب «شاهنامه و فلسفه تاریخ ایران» به پایان رسید و کتاب را برای چاپ به انتشارات فروهر دادم که چندین ماه بعد به عذر نبود کاغذ و این که «دکتر ع.م.ب» با چاپ آن موافق نیست و نظریاتی دارد که میخواهد با شما مطرح کند از چاپ کتاب خودداری کردند و هر چه تلاش کردم ایشان را پیدا کنم و از نظریاتش بهرهمند شوم، موفق نشدم! این کتاب ۱۴ سال بعد از سوی نشر قطره و معین چاپ شد.
در این بین در سازمان برنامه، گزارشی برای ویرایش که درباره حلبیآبادها و حاشیهنشینهای اطراف تهران که سر تا پا دروغ و یاوه بود، به دستم رسید. نامهای به دفتر مربوطه نوشتم، مبنی بر اینکه گزارشهای سازمان برنامه که برای وزیران و کارشناسان تهیه میشود، جای شعار دادن نیست و این کار را به اندازه کافی در نشریات روزانه انجام میدهید و بنابراین تنها حقایق باید در اختیار مدیران کشور قرار گیرد تا درست تصمیمگیری کنند و این مسئله به اقرار نویسنده در زمان شاه اهمیت چندانی نداشته بلکه اکنون است که باید بررسی و راهحلهایی ارائه شود. از این رو اجازه انتشار آن را ندادم. پیرو این نامه و مخالفت من، رئیس دفتر مربوطه، نامهای به قائممقام وزیر نوشت و مرا متهم به سلطنتطلب بودن کرد. سپس هیأتی سه نفره از وزارت اطلاعات برای گزینش من به سازمان برنامه آمدند و چند ساعت از من بازجویی کردند و پس از مدتی از سازمان اخراج شدم و هسرم را هم از آی.بی.ام اخراج کردند.
پس از چندی در شرکت «مهاب قدس» به عنوان ویراستار مشغول به کار شدم.
در دی ماه ۱۳۶۵ مرا به اوین احضار کردند. وقتی به آنجا رفتم، چیزهایی گفتند که سر در نیاوردم. میگفتند مجاهدی پس از دستگیری اقرار کرده که در سال ۱۳۶۰ در خانه من پنهان بوده و سپس به آنجا حمله مسلحانه کرده است! من برایشان توضیح دادم اصلاً در آن زمان، من در آنجا ساکن نبودهام و آنها نیز بلافاصله از من عذر خواستند و آزادم کردند.
ثاقبفر- شاید!
در فروردین ۱۳۶۶ نیز پس از شش ماه کار، از شرکت مهاب، عذر مرا خواستند (شاید در اثر فشار وزارت اطلاعات یا هراس مدیران شرکت بود). در مهرماه همان سال، دوباره مرا به اوین خواستند که چند ساعت با چشمبند و رو به دیوار از سوی کسی که خارج از اتاق بود و پرسشها را با یادداشت به اتاق میفرستاد و برایم میخواندند، بازجوییام کردند و سپس دو پیشنهاد زشت و وحشتناک به من دادند که نه موافق و نه قادر به انجام آن بودم. به پیشنهاد نخست بلافاصله پاسخ منفی دادم و برای پاسخ دوم مهلت خواستم که بتوانم آزاد شوم و ماجرا را به فرد مهمی که احتمالاً جانش در خطر بود، اطلاع دهم این کار را کردم و سپس با خیال آسوده و بیاعتنا، به آن پیشنهاد نیز پاسخ منفی دادم.
در این میان نیز چند کتاب کوچک درباره ی کشورهای سنگال، آنگولا، فیلیپین و… برای سازمان صنایع ملی ایران ترجمه کردم.
در اردیبهشت ۱۳۶۶ به این نتیجه رسیدم که در مطالعاتم نیاز به دانستن زبانهای پهلوی و اوستایی دارم. بنابراین در امتحان کارشناسیارشد رشته زبانهای باستانی دانشگاه تهران شرکت کردم و پذیرفته شدم که آزمون شفاهی را زندهیاد «دکتر احمد تفضلی» و «دکتر ژاله آموزگار» انجام دادند، ولی بعدها که به اداره آموزش رجوع کردم از من خواهان تعهد وفاداری به جمهوری اسلامی شدند که خودداری کردم. بنابراین این قضیه نیز منتفی شد.
پس از مدتی به کمک دوست قدیمیام «فریبرز مجیدی» که در انتشارات علمی و فرهنگی با آقای «احمد بیرشک» در ویرایش و ترجمه «زندگینامه علمی دانشوران» همکاری داشت، قرارداد ترجمهی یک جلد از مجلدات کتاب «تاریخ افریقا» را بستم.
کمکم کارم را با احمد بیرشک گسترش دادم و قرارداد ترجمه و تهیه فهرست «زندگینامه علمی دانشوران» را به صورت هفتهای سه روز کار، با آن دفتر امضا کردم و همچنین ترجمه «سرزمین مجارستان» را برای انتشارات علمی و فرهنگی به پایان رساندم و نیز در مجلهی دانشمند به مدیریت آقای علی میرزایی، با نوشتن مقالههای پیاپی در ۹ ماه با عنوان «آمار به زبان ساده» همکاریام را آغاز کردم.
در شهریور ۱۳۶۷ بود که با کمک فریبرز مجیدی و «کامران فانی» به عنوان یکی از هفت مترجم «خلاصهی زندگینامهی علمی دانشمندان» انتخاب شدم، ضمن این که گهگاه برای انتشارات «سمت» و جاهای دیگر نیز به ویرایش میپرداختم.
کمکم کمردرد مزمن، مرا خانهنشین کرد و درازکشیده، ترجمهی جلد هفتم تاریخ آفریقا را ادامه دادم، ضمن آن که یادداشتهای خود را برای تألیف کتاب «جامعهشناسی و ریاضیات» سر و سامان دادم که در اسفند ۱۳۶۷ انتشارات علمی و فرهنگی چاپ آن را تصویب کرد که سپس به دلایل نامعلومی منصرف شد.
در سال ۱۳۷۲ نیز با کمک همکارانی به مدیریت احمد بیرشک در «دانشنامه بزرگ فارسی» به ترجمهی تاریخ هشت جلدی پزشکی که به زبان فرانسه بود، پرداختیم که سه پنجم کار با من بود، ولی این اثر مهم هنوز چاپ نشده است.
کارهایی نیز در دهه ۷۰ برای مجله آگاهینامه معماری، انتشارات سروش و ققنوس انجام دادم، اما با این همه کار و قرارداد، اوضاع مالیام به چنان فلاکتی رسیده بود که مجبور به فروش اثاثیه منزل و حتی فرش زیر پای خود شدم.
ثاقبفر- خیر، در نامهی سرگشادهای که در فروردین ۱۳۶۹ برای رئیسجمهور آقای «اکبر هاشمیرفسنجانی» نوشتم. ضمن انتقاد شدید به تمام سیاستهای نظامی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی نظام، پیشنهاد همهپرسی را دادم و آن را برای همهی نشریات مهم داخلی و خبرگزاریها فرستادم.
یک ماه بعد ۹۰ نفر از وزیران پیشین، افسران ارتش و در رأس آنان «مهندس مهدی بازرگان» نامهای سرگشاده به رئیسجمهور نوشتند انتقادهای آنان به نظام، کمابیش شبیه نامهی من بود که این همزمانی و شباهت مرا به تعجب واداشت.
در خرداد ۱۳۷۲ نیز نامهای به وزیر اطلاعات نوشتم و درخواست پروانهای برای تشکیل حزب کردم.
ثاقبفر- آقای علی میرزایی -سردبیر نگاه نو- در فروردین ۱۳۷۰ از من دعوت کرد تا در شورای نویسندگان آن مجلهی در حال تأسیس شرکت کنم. چنین شد که همکاریام را با نگاه نو آغاز کردم و در مجله دانشمند نیز به عنوان جانشین سردبیر و سرویراستار به همکاری ادامه دادم، اما نام من به گفتهی خودشان «بنا به دلایلی» به عنوان جانشین سردبیر در نشریه درج نمیشد. در شمارهای از مجله دانشمند گفتوگویی با «علی صالحی» رئیس دانشگاه شریف انجام گرفته بود که وی در آن گفتوگو اظهار کرده بود: ایرانیان پیش از اسلام علم نداشتهاند و علم مخصوص یونانیان بوده است. من در مقالهای به نام «علم یونانی، جهل ایرانی، عدل عباسی» در همان مجله پاسخش را دادم و چند ماه بعد شنیدم که دانشجویان دانشگاه شریف، کپی مقاله مرا به در و دیوار دانشگاه چسباندهاند.
در مهر ۱۳۷۰ در نخستین شماره نگاه نو مقاله «بنبستهای جامعهشناسی» از من منتشر شد که برخلاف قرار قبلی، دبیر شورای نویسندگان به جای میرزایی، «خشایار دیهیمی» بود که فردی میهنپرست و باسواد به نظر میرسید. این مقاله با استقبال اهل فن روبرو شد و دوستم ارسلان پوریا، آن مقاله را برابر یک عمر دوستی ما در گذشته و آینده دانست و «عبدالکریم سروش» نیز مقاله مرا ستود و آن را جزو متون درسی دانشجویانش قرار داد و دانشکدهای ۲۰۰ نسخه از مجله را به خاطر این مقاله خریداری کرد.
در شماره چهارم نگاه نو، مقالهی «ناسیونالیسم ایرانی و “مسئله ملیتها” در ایران» از من چاپ شد که مورد استقبال میهنپرستان واقع و همچنین نامههایی سرشار از ناسزا به دفتر مجله فرستاده شد.
ثاقبفر- «مهدی نصیری» طلبهای که سردبیر کیهان بود، سرمقالهای با نام «این درد را باید به کجا برد؟» نوشت و به «محمدتقی بانکی» مدیرمسئول نگاه نو و مجله او به شدت حمله کرد. به گمانم آقای بانکی ترسید و اختلافات او با دیهیمی بالا گرفت و دیهیمی نیز که بارها استعفا کرده بود، بالاخره از کار کنارهگیری کرد. من نیز به این نتیجه رسیدم که کار با نگاه نو به صورت سطح بالای کنونی رو به پایان است و خودم به فکر راهاندازی نشریهای به نام «شهریور» افتادم که درخواست پروانه آن را دادم، ولی چندین ماه بعد به استناد قانون ۱۱ مطبوعات که نمیدانم چیست، تقاضایم رد شد.
ثاقبفر- علیاکبر اکبری در پی سکته مغزی که عوارض ناراحتکنندهای برای وی در پی داشت، در سال ۱۳۷۱ در آلمان به مینو پیوست و با کمک تنی چند از دوستان در مسجد جواد، مجلس یادبودی برایش گرفتیم.
ارسلان پوریا نیز در کلبهای که در روستایی نزدیک شهسوار به دست خودش ساخته بود، در خرداد ۱۳۷۳ در سن ۶۵ سالگی درگذشت و نشست یادبودی در تیر آن سال در خانهام برای ارسلان عزیز برگزار کردم.
در مورد این سالها از شرح فشار وحشتناک مالی نیز میگذرم که زندگی را برایمان جهنم کرده بود.
***
[۱]. علیاکبر اکبری در سال ۱۳۱۶ در یکی از روستاهای نزدیک مشهد زاده شد. او ضمن کار در دکان نانوایی برادرش، دیپلم خود را در مشهد گرفت و آموزگار دبستان شد. سپس همزمان با تحصیل در رشته علوم اجتماعی دانشگاه تهران، فعالیت خود را در جبهه ملی دوم آغاز کرد. او پس از آن به تدریس در دبیرستانها پرداخت. اکبری از دانشجویان سیاسی بسیار فعال دانشگاه و جزو گروه مارکسیستهایی بود که به خود «جریان»(پروسه) نیز میگفتند. او فعالانه تظاهرات دانشجویی را رهبری میکرد.
در تظاهرات معلمان در ۱۲ اردیبهشتماه ۱۳۴۰ در میدان بهارستان که «دکتر خانعلی» کشته شد، او با شجاعت به سخنرانی پرداخت. پس از تظاهرات اول بهمن همان سال در دانشگاه، روزنامه کیهان در صفحه اول با حروف بسیار درشت نام او را همراه با دو دانشجوی فعال دیگر (احمد سلامتیان و مهرداد ارفعزاده) جزو محرکان آن تظاهرات که پلیس در پی دستگیری آنان بود، چاپ کرد.
اکبری گهگاه در روزنامهها و مجلات روشنفکری، مانند «جهان نو» مینوشت. دو کتاب «بررسی چند مسأله اجتماعی» در انتقاد به کتاب «اسلام شناسی» دکتر علی شریعتی و «لمپنیسم» در نقد قشر لمپن در فیلمهای فارسی، از اوست.
اکبری در اواسط دهه ۱۳۶۰ هنگام رانندگی در راه مشهد دچار سکته مغزی شد که به نیمهفلج شدن او انجامید. وی چند ماه بعد برای درمان به آلمان رفت و در امردادماه ۱۳۷۱ در همانجا درگذشت. از او یک پسر و یک دختر باقی مانده است که نام پسرش را به یاد مصطفی شعاعیان، «مصطفی» نهاده بود.
[۲]. گروه بیژن جزنی به تلافی لقبِ «توده نفتی» که به حزب توده داده شده بود، به مارکسیستهای جریان، لقب «مارکسیستهای آمریکایی» داده بود. بیژن جزنی با وجود همه دشمنیها و خطاهایی که در مورد افراد این گروه داشت و اینکه گروه آنان را هم یک گروه پلیسی میدانست و هم با گروه معروف به «تربت حیدریه» یا «گروه دامغانی-راد» یکی میانگاشت، اما جوهر اندیشههای آنان را درست ارزیابی میکرد. او در کتاب «تاریخ سیساله ایران»(بینا، بیتا، ج ۲، ص ۵۸) تحت عنوان «پروسه مارکسیست-لنینیست ایران» مینویسد: «این محفل بین سالهای ۱۳۳۶ تا ۱۳۳۸ تشکیل شد. مؤسسان آن، عدهای از انشعابیون حزب توده، فرقه دموکرات آذربایجان و تنی چند از مخالفان حزب پس از شکست آن بودند. این محفل کار خود را در سال ۱۳۳۸ با انتشار اثری به نام «تحلیل حزب توده ایران» در انتقاد از این حزب آغاز کرد. کتاب دیگر و معروفترِ آنها، «چه باید کرد؟»، نوشته محمود توکلی بود. در این کتاب شرایط اجتماعی ایران مورد بحث قرار گرفته و نتیجهگیری شده بود که اولاً در ایران نظام فئودالی حاکم است و بورژوازی، بهخصوص بورژوازی کمپرادور علیه آن مبارزه میکند. ثانیاً در ایران امپریالیسم انگلیس حاکم و متحد فئودالیسم است. حال آنکه امپریالیسم آمریکا متکی به بورژوازی کمپرادور و دگرگونی در نظام ایران را خواستار است. ثالثاً نیروهای مترقی از جمله طبقه کارگر، در این تضاد باید جانب بورژوازی کمپرادور را بگیرند و بر ضد فئودالیسم مبارزه کنند… . اگر نگوییم زندهباد امپریالیسم امریکا، باید بگوییم زندهباد بورژوازی کمپرادور.» جزنی در ادامه، دربارهی نام افراد این گروه مینویسد: «از مؤسسان آن، [سیروس] پیروزجو (از یاران سابق امامی)، محمود توکلی (عضو سابق فرقه دموکرات) و پرویز بابایی را میتوان نام برد و برخی از فعالان و افرادی که بعدها به این جریانها پیوستند، سلیمانی، علیاکبر اکبری، [هوشنگ] فیلسوف، مصطفی شعاعیان، دامغانی، راد، عظیم رحیم (عظیم رهین)، محمدعلی فرزانه، ایروانی و امیرحسین آریانپور بودند.
[۳]. شش اصل انقلاب سفید عبارت بودند از:
الغای رژیم ارباب رعیتی،
ملی کردن جنگلها،
فروش کارخانههای دولتی به عنوان پشتوانه اصلاحات ارضی،
سهیم کردن کارگران در سود کارخانهها،
اصلاح قانون انتخابات و اعطای حقوق سیاسی به زنان،
تشکیل سپاه دانش.(م.ل)
این مطلب در تاریخ 11 دی ماه 1391 در نشریه ایرانشهر منتشر شده است.
کمیته بین المللی نجات پاسارگاد