Save  Pasargad Committee

 

Link to English Section

 

جامعه و دین ایرانیان و یونانیان باستان

گفتگویی با استاد مرتضی ثاقب فر

 

پیوند به کتاب سرو سهی، یادنامه استاد ثاقب فر

 

از: مسعود لقمان

اشاره

مسعود لقمان- یونان‌محوری مطلق در نوشته‌ها و سخنان برخی روشنفکران ما، گاه آنچنان به افراط می‌گراید که با نفی هویت ایرانی توأم می‌شود. این دست از روشنفکران که شوربختانه از بدیهی‌ترین مبانی تاریخ، آگاهیِ چندانی ندارند، با کوچک‌انگاری و خوارشماری خویشتن، از یونان چنان آرمانشهری می‌سازند که هیچ نوع کژی و کاستی را در آن راهی نیست.

چند سال پیش بود که «مصطفی ملکیان» یکی از همین روشنفکران در میان دانشجویان اصفهانی به بهانه‌ی نقد «سید جواد طباطبایی» چنین گفت: «… یکی از بزرگترین دروغ‌هایی که ما به تاریخ گفته‌ایم این است که ما فرهنگ و تمدن عظیمی داشته‌ایم، آخه عزیز من فرهنگ و تمدن مدرک می‌خواهد اگر یونانی‌ها یک کتاب از افلاتون نداشتند، یک کتاب از ارستو و یا… نداشتند، بنای پانتئن را نیز نداشتند، معماری‌های عظیم را نداشتند و بعد می‌گفتند که ما یونانی‌ها فرهنگی داشتیم که نمی‌دانید چه عظمتی داشت و آب از لب و دهان همه‌ی ما هم راه می‌افتاد، ما انصافاً به آن‌ها نمی‌گفتیم هر چیزی مدرک می‌خواهد؟… ما تمام چیزی که از قبل از اسلام داشته‌ایم سه چیز است. یکی تخت جمشید و معماری‌هایی که در آن قسمت وجود دارد که آن را هم همه مورخان گفته‌اند که رومیان ساختند که حالا فرض کنیم ایرانی‌ها ساخته‌اند. یک مانی نقاش داریم که آن هم نقاشی‌هایش باقی نمانده ولی به تواتر رسیده‌ایم که نقاش بزرگی بوده و ما او را پیامبر نیز تلقی می‌کنیم و یکی هم دانشگاه جُندی‌شاپور… که می‌گفتند در آنجا رشته‌ی پزشکی خیلی قوی بوده است، البته این را هم می‌دانید که وقتی مسیحیان مورد حمله واقع شدند، به طرف شرق عقب‌نشینی کردند و آمدند و جندی شاپور را ساختند و… حالا این‌ها را شما با یونان مقایسه کنید، ما صد ورق نوشته نداریم که با فرهنگ یونان قابل مقایسه باشد، حتی پنج ورق نیز نداریم… .»

آگاهی این دست از روشنفکران ما از بدیهی‌ترین رویدادهای تاریخ چنین است که گمان می‌کنند رومی را که احتمالاً در زمان هخامنشیان روستایی بیش نبوده و ۳۰۰ سال بعد از هخامنشیان پا به عرصه‌ی تاریخ گذاشته است، سازنده‌ی بنای پرشکوه پارسه یا تخت جمشید می‌دانند و با شهامت اخلاقی! ادعا می‌کنند «همه مورخان» به این موضوع که رومی‌ها، تخت جمشید را ساخته‌اند، اذعان دارند! این‌ مسائل ما را بر آن داشت تا گفت‌و‌گویی با «مرتضی ثاقب‌فر» در سه بخش با موضوع‌های «سرشت تاریخ‌نویسی»، «جامعه و دین یونانیان باستان»، «جامعه و دین ایرانیان باستان» انجام دهیم.

کمتر خواننده‌ی حرفه‌ایِ کتاب‌های جامعه‌شناسی و تاریخ و فرهنگ ایران را می‌توان یافت که نام مرتضی ثاقب‌فر را نشنیده باشد. مرتضی ثاقب‌فر در ۹ اَمرداد ۱۳۲۱ در تهران به دنیا آمد. او دارای دانشنامه‌ی کارشناسی ارشدِ جامعه‌شناسی از دانشگاه رنه دکارت فرانسه است. از وی تاکنون حدود ۱۰۰ جلد کتاب، تألیف و ترجمه منتشر شده است که اکثر آن‌ها جزو کتاب‌های مرجع در حوزه‌ی جامعه‌شناسی و تاریخ و فرهنگ ایران به شمار می‌آیند.


ما نیازمند فهمی درست از خود و غربیم

 

مسعود لقمان- به نظر شما تاریخ‌نویسی چه سرشتی دارد؟ ماشاالله آجودانی در کتاب «هدایت، بوف کور و ناسیونالیسم» به نقل از سخن معروف کروچه که می‌گوید: «هر تاریخی، تاریخ معاصر است.» می‌افزاید: «نقش مورخ در گزینش اسناد تاریخ، هر متن تاریخی را به روایتی معاصر و شخصی از تاریخ بدل می‌کند.» آیا شما با این دیدگاه نسبت به تاریخ‌نویسی موافقید؟

مرتضی ثاقب‌فر- «ادوارد‌هالِت کار»(Edward Hallett Car) سیاستمدار، روزنامه‌نگار، استاد دانشگاه کمبریج و نویسنده‌ی کتاب‌های متعدد در زمینه‌ی تاریخ و چیستی آن، درباره‌ی تاریخ می‌گوید: «تاریخ نوین در زمانی آغاز می‌شود که هم گذشته و هم آینده را دربرگیرد… اگر نسبت به آینده آگاهی نداشته باشیم، تاریخ هم نداریم… همین که انسان‌ها دست یافتن به آرزوهایی برای آینده خود را آغاز کردند، تاریخ گذشته‌شان را نیز کشف یا اختراع کردند.»(کار، ۱۳۵۴: ۸) به زبانی دیگر باید حتماً تاریخ را به درون آرزوها و آرمان‌های کنونی‌مان بریزیم و به آن شکل ببخشیم تا دارای تاریخ شویم، و تاریخ‌نویسی بی‌طرفانه عملاً نه ممکن است نه سودمند. با این حال همین نویسنده باز صادقانه می‌گوید: «اگر کوهی از زاویه‌های دید مختلف به شکل‌های متفاوت نمودار می‌شود، این بدان معنا نیست که کوه از لحاظ عینی یا اصلاً فاقد شکل است یا شکل‌های نامحدودی دارد. چون تفسیر در تحقق واقعیات تاریخ نقش ضروری بازی می‌کند، و چون تفسیر هیچ موجودی دارای عینیت کامل نیست، این دلیل نمی‌شود که بگوییم صحت و اعتبار همه تفسیرها به ‌یک اندازه است و اصولاً واقعیات تاریخ پذیرای تفسیر عینی نیست.»(کار، ۱۳۴۹: ۴۰-۳۹) و پیداست که این نیز سخن درستی است. یعنی اگر مورخی یا قومی ‌بخواهد از رویدادهای واقعی تاریخ خود یا دیگری آگاه شود و اسناد دقیق و گزارش‌گونه‌ی درستی نیز در دسترس نداشته باشد، ناچار است از منابعی بهره بگیرد که رویدادها در آن از غربال ذهن نویسنده‌ی دیگری گذشته‌اند که واقعیات را به میل خود تفسیر، تحریف و یا حتی اختراع کرده است، و بنابراین ناگزیر است تا جایی که در توان دارد از اسنادی دیگر و اگر چنین اسنادی نباشند به ‌یاری روش قیاسی در افسانه‌بافی‌های نویسنده و نیز کشف تناقض‌گویی‌های خود او، سره را از ناسره بازشناسد.

لقمان- با این حساب ما باید دسته‌بندی‌ای را برای انواع کتاب‌های تاریخی قائل شویم.

ثاقب‌فر- بله، همین طور است. «هگل» به سه گونه تاریخ‌نویسی باور دارد:

۱. تاریخ‌نویسی اصیل یا دست اول که بدون هیچ گونه دستبردی از سوی نویسنده به چهره رویدادنگاری ناب و راست‌گویانه باشد که به آن «گزارش» می‌گوید.

۲. تاریخ‌نویسی اندیشیده که همین تاریخ‌نویسی مرسوم است که در واقع ادوارد‌هالت کار اشاره کرد و گفت که هر تاریخ‌نویسی به خواست خود و در قالب اندیشه، ایدئولوژی و آرزوی خود، تاریخ را کشف و یا اختراع می‌کند.

۳. و تاریخ فلسفی و در واقع «فلسفه تاریخ».(هگل، ۲۵۳۶: ۹-۴)

لقمان- با توجه به این گونه‌های مختلف تاریخ‌نویسی که از هگل نقل کردید، «تاریخ هردوت» که از نویسنده‌ی آن به عنوان پدر تاریخ یاد می‌شود، در کدام دسته قرار می‌گیرد و در همان زمان، تاریخ‌نگاری در ایران به چه شکل بوده است؟

ثاقب‌فر- تاریخ هرودت در بهترین حالت از نوع دوم باید باشد که نیست و نه تنها آشکارا به افسانه‌پردازی و دروغ‌گویی می‌پردازد، بلکه ادعای نوع سوم را نیز دارد و از همان سطور نخست کتاب، قصد خود را «کشف علل جنگ‌های یونانیان و بربرها» ذکر می‌کند که به قول ‌هالت کار هیچ کس حتی در دوران باستان این سخن او را جدی نگرفت(همان: ۱۳۰).

حیرت‌انگیز است که هگل که از تاریخ دست اول با نام «گزارش» یاد می‌کند از هرودت نیز در کنار توسیدید و گزنفون نام می‌برد، اما گزارش را کسی می‌تواند بنویسد که خود در جریان رویدادها حضور می‌داشته، حال آنکه هرودوت تقریباً در هیچ ‌یک حضور نداشته است(جز دیدار از مصر). بنابراین، «گزارش» به معنای واقعی چیزی نیست جز آنچه در «رویدادنامه‌ها» و «سالنامه‌ها»ی پایتخت‌های ایران وجود داشته است. «گزارش» چنانکه از نام آن برمی‌آید از واقعه‌ای خاص توسط شاهدی عینی برای مقام بالاتر تهیه می‌شده است. بنابراین با کیفیتی که تاریخ هرودوت دارد، نوشته‌های او نه تنها «گزارش» نیست، بلکه دقیقاً «ضد گزارش» است.

ما در دوره‌ی هخامنشی تاریخ‌نویسی از گونه‌ی نخست، «گزارش» داشته‌ایم و از گونه‌ی دوم به شیوه‌ی یونانیان و امروز را نداشته‌ایم.

لقمان- چرا؟

ثاقب‌فر- غربیان دوست دارند، اینگونه به پرسش شما پاسخ دهند که چون تمدن پیشرفته‌ای نداشتید یا فاقد آزادی بودید، بنابراین این دسته از تاریخ‌نگاری را ندارید. حال آنکه به باور من چنین نبود و درست بالعکس بود. علت این بود که چیستی یا ماهیت جامعه ما با جامعه‌ی یونانی تفاوت داشت. در این موردِ ویژه‌ یعنی تاریخ‌نویسی، جامعه‌ی یونانی نه کشوری واحد داشت و نه دولتی یگانه و نه دستگاه بایگانی دولتی منظم که در آن به ثبت و ضبط رویدادها بپردازد و درست از همین روست که هرودوت راستگویانه از همان سطور نخست یکی از دو هدف خود را در نوشتن کتاب «جلوگیری از فراموش شدن کارهای آدمیان و دستاوردهای بزرگ یونانیان و بربرها» ذکر می‌کند، اما می‌دانیم که در شاهنشاهی پهناور و جهانی ایران از همان آغاز به گواهی تورات چنین دستگاه عظیم بایگانی (که به آن‌ها «کتب تواریخ ایام» می‌گویند)(نک: کتاب مقدس. عزرا ۴: ۱۶-۱۲؛ استر: ۱:۶ و ۱:۱۰) به ویژه در دو پایتخت بابل و اکباتان و سپس در شوش وجود داشت و این وضع تا پایان ساسانیان نیز ادامه ‌یافت(به گواهی آگاتیاس، مورخ یونانی‌تبار امپراتوری بیزانس در سده‌ی ششم میلادی. نک. Agathias, The Historie, II. 26). اتفاقاً در زمان ساسانیان بود که چون نیاز به دفاع ایدئولوژیک نیز حس می‌شد، در کنار بایگانی‌های شاهی، تاریخ‌نویسی از نوع «اندیشیده» یعنی «خداینامک»‌ها نیز پدید آمد.

پس هرودوت پدر تاریخ‌نویسی نیست، بلکه پدر تاریخ‌نویسی اندیشیده و ایدئولوژیک است که بهترین نمونه‌های امروزین آن برخی از تاریخ‌های غربی و بدترین نمونه‌های آن جعلیات و تاریخ‌تراشی‌های کشورهای کمونیستی است. تاریخ‌نویسی گزارش‌وار ایرانی، روایت بسیار کوتاه و فشرده و درست و بی‌‌دستبرد رویدادهاست(که سنگ نبشته‌های موجود داریوش، خشایارشا و دیگران شاید نمونه‌ای کوتاه‌تر از آن باشند) و جامعه از سویی به دلیل تفاوت ذاتی با جامعه‌ی فردسالار (Individualist) یونان جامعه‌ای است «جامعه‌سالار» (Socialist) (البته به معنای باستانی‌اش) و از سویی دیگر به دلیل نظام استوار و به سامان دولتی و رفاه و قدرت جهانی نیازی به خیال‌بافی، جعل و ریختن واقعیات در چارچوب آرزوهای خود احساس نمی‌کند. چیزی که پس از اسلام احساس می‌شود و انواع تاریخ‌نویسی فردی رواج می‌یابد که هم از نوع راستگویانه‌اش را داریم(بیهقی) و هم تقریباً آشفته و خیالبافانه و دین گرایانه‌اش و هم به کلی یاوه و دروغ‌گویانه و چاپلوسانه(مانند اکثر تاریخ‌های پس از سده‌ی هفتم هجری تا امروز به استثنای تاریخ مشروطه و تاریخ هجده ساله‌ی احمد کسروی که در کنار تاریخ بیهقی از لحاظ راستگویی و بی‌طرفی همتا ندارد).

لقمان- نخستین کسی که در ایران معاصر متوجه این ناراستی‌ها شد و به نقد مورخان غربی پرداخت که بود؟

ثاقب‌فر- تاکنون گمان می‌کردم نخستین کسی که در ایران به نقد نوشته‌های هرودوت و مورخان امروزی غرب پرداخته، زنده‌یاد «امیرمهدی بدیع» است، اما هنگامی که در اوایل آبان‌ماه ۱۳۸۴ ناشر گرامی و کوشای نشر اساطیر آقای «عبدالکریم جربزه‌دار» به اصرار و به رایگان کتاب «بازگشت ده‌هزار یونانی»، نوشته‌ی گزنفون و ترجمه‌ی «شاهزاده حسین‌قلی‌میرزا سالور»(عماد‌السلطنه) را در اختیارم نهاد و مؤخره‌ی مترجم را خواندم، به راستی به دانش‌دوستی و میهن‌پرستی این شاهزاده قاجاری آفرین گفتم. البته کتاب چندجلدی امیر مهدی بدیع از نظر گستردگی پژوهش، نیروی استدلال و استواری بیان همتا ندارد، به ویژه که به زبان غربیان نوشته شده است تا بخوانند و شاید اندکی به خود آیند که واقعاً تا حدی چنین شده و نمونه‌ی آن تاریخ جدید ۱۴ جلدی هخامنشیان دانشگاه خرونینگن هلند است که چندی پیش کار ترجمه‌اش را به پایان رساندم، اما به هر حال ترجمه و مؤخره شاهزاده سالور بسیار جوان، به دلیل قدمت (ترجمه سال ۱۲۷۱ خورشیدی، یعنی ۱۴ سال پیش از انقلاب مشروطه) با آن‌که مؤخره آن ۵۰ صفحه بیشتر نیست، بسیار زیبا و استوار است و نشان می‌دهد این شاهزاده با فرهنگ و مترجمِ دانش‌دوست، اکثر کتاب‌های کلاسیک یونانی و رومی(هرودوت، توسیدید، پلوتارک، دیودوروس سیسیلی، پائوسانیاس و…) و کتاب‌های معاصر غربیان در ارتباط با تاریخ ایران باستان – آن‌هم در سن ۲۳ سالگی – را مطالعه کرده است و هم از نظر خرده‌گیری بر نوشته‌های یونانیان و هم از نظر اعتقاد به وظیفه مترجم در نقد ترجمه‌های خود بر همه ایرانیان دوره‌ی خود و پس از خود فضل تقدم دارد. از این رو باید از آقای «مسعود سالور» برادرزاده‌ی ایشان که همت کرده و این نسخه را به دست چاپ سپرده است و هم استاد «ایرج افشار» که همچون همیشه بانی خیر بوده‌اند و هم آقای جربزه‌دار که این کتاب را چاپ کرده‌اند، سپاسگزاری کرد.

لقمان- بنابراین تاریخی که با آن سروکار داریم، یک تاریخ دوبنی است؛ تاریخی که‌ یک سوی آن شرقِ بربر قرار دارد و سوی دیگرش غربی که نمادِ جهان آزاد است و سمبل این جهان آزاد هم سرزمینی نیست جز یونان باستان. به نظر شما آیا منشا این نوع تاریخ‌نگاری ایدئولوژیک و اندیشیده شده، همان تاریخ هرودوت است؟

ثاقب‌فر- هالت کار همچنین در کتاب تاریخ چیست؟ می‌نویسد: « تصویری که ما از یونان در قرن پنجم قبل از میلاد داریم ناقص است، اما علت این نقص در درجه‌ی نخست فقدان تصادفی تکه‌های فراوانی از آن نیست، بلکه بیشتر ناشی از گرته‌ای است که گروه کوچکی از اهالی شهر آتن ترسیم کرده‌اند. درباره یونان قرن پنجم(پیش از میلاد) از دریچه‌ی چشم یک آتنی اطلاعات سرشاری داریم، اما این اجتماع از دیدِ یک اسپارتی یا کورینتی یا تِبِسی و بیش از آن به دیده‌ی یک ایرانی یا یک برده ‌یا دیگر ساکنان خارجی آتن چگونه جلوه می‌کرد؟ در این‌باره اطلاعات ما بسیار ناچیز است. تصویر ما پیشاپیش برایمان گزیده و مشخص شده، و در این امر افراد بیش از تصادف دست داشته‌اند: افرادی که آگاهانه ‌یا ناآگاهانه دید خاصی داشتند و وقایعی را شایسته ثبت و ضبط می‌دانستند که تاییدکننده‌ی نظر آنان باشد.»(کار، ۱۳۴۹: ۱۸-۱۷)

یا «کوروش اسپیتاما»، سفیر ایران در آتن عهد پریکلس، در اثر تخیلی زیبای «آفرینش» نوشته‌ی گوردیدال می‌گوید: «من کورم ولی کر نیستم. دیروز از بداقبالی ناچار شدم حدود شش ساعت به سخنان مورخ خودخوانده‌ای(=هرودوت) گوش دهم که گزارشش درباره‌ی آنچه آتنیان دوست دارند «جنگ ایران»(جنگ مدیک) بنامند، چیزی جز یاوه نبود. چقدر دلم می‌خواست از جایم در اودئون برخیزم و با پاسخ به او تمام آتنی‌ها را رسوا سازم، اما من در عوض منشا جنگ‌های یونان را می‌دانم. او نمی‌داند. چگونه می‌توانست بداند؟ چگونه هر یونانی می‌تواند بداند. من بیشتر عمرم را در ایران سپری کرده‌ام و حتی اکنون، در ۷۵ سالگی، هنوز در خدمت شاه بزرگ هستم. چنانکه قبلاً در خدمت پدرش – دوست گرامی‌ام خشایارشا – و پدرش داریوش بزرگ، قهرمانی که حتی یونانیان او را با صفت بزرگ می‌شناسند، بوده‌ام.»(ویز هوفر، ۱۳۷۷: ۹)

این دو گواهی هر دو اثر دو غربی بلندپایه‌ی امروزی است. چنانکه می‌بینید سخن نخست، سخن درست و در عین حال منطقی و ساده‌ای است که هر عقل سلیمی ‌در می‌یابد و می‌پذیرد. چه رسد به این که خواننده ‌یا محقق ببیند یگانه‌ یا مهم‌ترین منبع او در بررسی تاریخ ایران نوشته دشمنان ایران است.

خود من به راستی برای هرودوت به عنوان دشمنی اندیشه‌مند و میهن‌پرست بسیار احترام قائلم و حتی او را دوست دارم و هم جانبداری و گزافه‌گویی‌های او را درک می‌کنم و هم دشمنی او را. اگر ‌یک مورخ دانشمند امروزی بنا به دلایلی که در ذات علوم انسانی است و همین ادوارد کار و دیگران تایید کرده‌اند، نمی‌تواند به تاریخ و به گذشته بدون جانبداری بنگرد، از دشمن برحق ایران در ۲۵۰۰ سال پیش انتظاری جز این داشتن بی‌خردانه و حتی ابلهانه است. «کارل یاسپرس»(۱۹۶۹-۱۸۸۳)، فیلسوف بزرگ معاصر آلمانی می‌نویسد: «راست است که هر تصویر تاریخی همیشه از نظر تجربی بر پایه‌ی انبوهی از وقایع و پیشامدها استوار است، ولی تنها از آن وقایع تشکیل نمی‌یابد. مشاهده و رویت همه‌ی امور معنوی تاریخی… تنها از راه فهمیدن دست می‌دهد… و سرچشمه‌ی فهمیدن ما واقعیت کنونی ماست.»(یاسپرس، ۱۳۶۳: ۲۷) و آنگاه در فصل «شرق و غرب» می‌افزاید: «باختر زمین از ابتدا – از زمان یونانیان – پایه‌ی خود را در تضاد و رویارویی غرب و شرق نهاده است. تضاد باختر و خاور از زمان هرودوت به عنوان تضادی ابدی به خود آگاه شده و همواره به اشکال و صور گوناگون نمایان گردیده است؛ زیرا هر چیز از هنگامی ‌واقعیت معنوی می‌یابد که از وجود خود آگاه شود. یونانیان باختر زمین را بنیان نهاده‌اند، ولی باختر زمین بدین‌ سان که هست، پیوسته چشم به شرق دوخته است و بدان می‌پردازد و درباره‌ی آن می‌اندیشد و آن را می‌فهمد(؟!) و به فرق خود با آن آگاه می‌شود، از آن می‌گیرد و آنچه را می‌گیرد چنان دگرگون می‌کند که مالِ خودش می‌شود و با آن نبرد می‌کند و در این نبرد، گاه قدرت در این سوست و گاه در آن.»(همان: ۹۸-۹۷) سخن راستگویانه و در عین حال فاش‌گرانه‌ای است. چشممان پس از هگل فیلسوف به ‌یاسپرس فیلسوف و عارف معاصر آلمان روشن.

اگر هگل در سده‌های ۱۸ و ۱۹ با الهام از اندیشه تضاد زرتشتی و با نبوغ خاص خود خواست بر تثلیث مسیحیت ماله بکشد و «روح جهانی» را با حرکتی شعبده‌بازانه و جغرافیاگونه از خاور دور به خاور نزدیک و سپس به‌ یونان بکشاند و حرکت نهایی و به ویژه کامل و متعالی آن را در غرب و به ویژه پادشاهی پروس به پایان رساند، یاسپرس در سده بیستم با فلسفه «اصالت وجود» عارفانه خود می‌خواهد به ما بپذیراند که فلسفه در اصل از وجود فردی آدمی ‌سرچشمه می‌گیرد که سپس به فردهای دیگر توجه می‌کند تا به آنان در «فهمیدن» هستی کمک کند و یکی از جلوه‌های این «فهم» نیز پی بردن تضاد جاودانی میان شرق و غرب است!!

لقمان- این نوع تاریخ‌نویسی که از زمان ولتر، منتسکیو، روسو و … به این طرف رواج بیشتری پیدا کرده چه کارکردی برای غربیان داشته است؟ و آیا به راستی غربیان، شرقیان – و به ویژه ما ایرانیان – را فهمیده‌اند؟

ثاقب‌فر- نه! نفهمیده‌اند. ولی نیاز دارند که این گونه «بفهمند» تا وجود خود را بشناسند و هستی خود را با همه‌ی نیکی‌ها و بدی‌هایش توجیه کنند، اما دیالکتیک ایرانی در فلسفه زرتشت راز آفرینش را تنها در نبرد تضادها کشف نکرد، بلکه در عرفان خود در عشق عناصر متضاد نیز برای نخستین بار کشف کرد؛ چنانکه نه تنها دانش دیروزی و امروزی بلکه عقل سلیم نیز راز آفریده شدن هر موجودی را در آمیزش و عشق دو عنصر متضاد نر و ماده آشکارا می‌بیند و تکرار می‌کند.

ما ایرانیان به نبرد کورکورانه و بنابراین طبعاً کژروانه با غرب نیاز نداریم، بلکه افزون بر آن و مقدم بر آن به فهم درست از خود و از غرب دیروز و امروز نیاز داریم.

افسانه یونان

لقمان- به نظر شما برای شناخت خلق‌و­خوی مردم یک جامعه چه چیز را می‌توان زیربنا قرار داد؟

ثاقب‌فر- به باور من برای دریافت راز حرکات اجتماعی، ماهیت دولت‌ها و نهادهای اقتصادی و همانگونه که شما گفتید: برای شناخت خلق‌وخوی مردم یک جامعه، باید به دین مردم آن جامعه رجوع کرد و به طور کلی برای شناخت گوهر هر دین باید به این چهار پرسش بنیادی پاسخ داد:

۱. چیستی یا ماهیت خداوند

۲. فلسفه آفرینش

۳. پیوند میان آدمی و خداوند

۴. نقش آدمی در گیتی

هگل می‌گوید: «هر دولتی بر پایه دین استوار است… و از آن ریشه می‌گیرد… و تا ابد نیز هستی خود را از دین خواهد گرفت.»(هگل، ۲۵۳۶: ۱۴۲) منظور از دین در اینجا نه تنها وجدان درونی و باورهای ماورای طبیعی، بلکه افزون بر آن همان چیزی است که امروز به آن ایدئولوژی و جهان‌بینی می‌گوییم که نه تنها بنیاد دولت را در هر جامعه، بلکه شالوده زندگی و مناسبات اقتصادی، اخلاقی و فرهنگی را نیز بنا می‌نهد. وی در جایی دیگر می‌افزاید: «دین یک قوم، آگاهی یک قوم از هستی خود و از برترین هستی است. این آگاهی نمودار ذات و گوهر کلی آن قوم است‌. یعنی انگاره(تصور) هر قوم از خدا برابر است با انگاره آن قوم از خویشتن و از پیوندش با خدا. از این‌رو دین آن قوم نمودار انگاره‌اش از خویشتن خویش نیز هست.»(همان: ۱۳۸)

لقمان- پس با این وجود برای شناخت جامعه‌ی یونان و ایران باید باورهای دینی آنان را پایه‌ی اصلی گفت‌و­گویمان قرار دهیم.

ثاقب‌فر- بله، باید چنین کنیم.

لقمان- حال یونانیان چه دینی داشتند و از این زاویه، رابطه‌ی آنان با زندگی، هستی و خدا چگونه بود و دولت برآمده از این باور دینی چه ویژگی‌هایی داشت؟

ثاقب‌فر- یونانیان به صدها خدای نرینه و مادینه گوناگون و به اصطلاح «ارباب انواع» باور داشتند. مهم‌ترین آن‌ها «زئوس»(خدای خدایان و فرمانروای آسمان)، «آفرودیت»(خدای عشق، زیبایی و شهوت)، «آتنه»(خدای هوش، جنگ و صلح)، «هرمس»(خدای حامی بازرگانان، مسافران، دزدان! و…)، «آرتمیس»(خدای ماه و…) و «آپولو»(خدای خورشید، موسیقی و…) بودند. این خدایان به یکدیگر و به انسان حسادت می‌کردند و نیرنگ می‌زدند، یکدیگر را فریب می‌دادند و از انسان نیز فریب می‌خوردند! خیانت می‌کردند، با هم می‌جنگیدند. بنا به «دین- استوره» ایشان زئوس خدای خدایان، خود فرزند «کرونوس» یا «زمان» است. این زمان به وارونِ «زروانِ اکرانه»(زمان بیکرانه) ایرانی که دوستدار آفرینش و آن هم فقط آفرینش نیکی است، خواستار هیچ گونه آفرینشی نیست. خدای هولناکی است که پیوسته فرزندان خود را می‌بلعد و از میان برمی‌دارد. زئوس یکی از فرزندان اوست که فقط با ترفند مادرش «رئا» می‌تواند از مرگ رهایی یابد، اما همین زئوسِ جان بدر برده که خود دزدانه و به حیله زاده شده و زنده مانده است، هم خواستار آفرینش نیست و تنها پسر عمویش که غولی است به نام «پرومته» با ترفند و دور از خواست و آگاهی زئوس آدمیان را می‌آفریند که دلیلش بر هیچ کس مشخص نیست. یعنی روزی هوس می‌کند که آدم را از گِل بسازد و می‌سازد. آنگاه برای جان بخشیدن به آن در پنهان، جرقه‌ای از آتش وجودی زئوس را می‌رباید و در او می‌دمد و بدین گونه آدمیزاد آفریده می‌شود.

زئوس که خود با نیرنگ مادر جان بدر برده بود، از این ترفند سخت به خشم می‌آید و کینه‌جویانه پرومته شوربخت و آفریدگار انسان را در ستیغ قفقاز به بند می‌کشد و کرکسی را می‌گمارد تا جگر او را تا جاودان بخورد و سپس برای کین جستن از آدمیانی که به رغم خواست او آفریده شده‌اند، طوفان سهمگینی برمی‌انگیزد تا نژاد و تخمه‌ی آدمی را به کلی از میان بردارد، اما «دوکالیون» پسر پرومته که همانند نوح در قایقی نشسته از مرگ رهایی می‌یابد و پس از فرونشستن طوفان از بالای سرِ خود انبوهی سنگِ ریز و درشت به پایین پرتاب می­کند و از هر سنگی آدمی پدیدار می‌شود.

اگر بخواهیم از درون پوسته خرافی این افسانه، هسته و گوهری ژرف‌تر بیرون بکشیم مگر نه آن است که ناچار به این نتیجه می‌رسیم که این استوره، پنداری نیستی‌گرا و بدبین نسبت به خدا، انسان، آفرینش، گیتی و سرنوشت آدمی است. خدا(زئوس) هستی‌اش میوه‌ی تصادف و حیله است و نیز انسان هستی‌اش هم بهره‌ی ترفند، اتفاق و هوسِ خدای شوربخت و کم‌مرتبه‌ی دیگری(پرومته) است که تا ابد باید کیفر آفرینش او را بچشد. آیا بیش از این می‌توان انسان را نومید، بدبین، بیچاره و بلاتکلیف پنداشت و در جهان رها کرد تا خود نیز همچون خدایانش جز هوس، بی‌منطقی، حیله، جنگ و ستیز و به بردگی کشاندن ضعیف‌تر از خود و افسار گسیختگی نشناسد؟ و این دقیقاً پایه اقتصاد، اجتماع و اخلاق جامعه یونانی را تشکیل می‌دهد. انسانی که نه گذشته‌ای، نه آینده‌ای و نه غایتی می‌شناسد و نه منطقی در هستی و زندگی خویش و سراسر گیتی می‌یابد.

لقمان- و الگوی این انسان نیز شیوه‌ی رفتار خدایانش است.

ثاقب‌فر- بله، همین طور است. اگر دینی، فلسفه‌ی آفرینش گیتی و آدمی را چنین تصادفی، غیرمنطقی، بولهوسانه، بی‌خردانه و برخلاف خواست خدایان بداند، اگر دینی این خدایان گوناگون را نیز با زشت‌ترین ویژگی‌های انسان‌گونه بشناسد که پیوسته در پی سودهای فردی خویشتن‌اند و بر سر خواهش‌های شهوانی یا رشک‌ها و خشم‌ها و جز آن با نبردی جاودانه با یکدیگر به سر می‌برند، و اگر دینی بدین‌گونه هیچ غایتی در اندیشه، کردار، خواست و خرد خدایان خویش و در زندگی زمینی موجودات نشناسد، آشکارا پیداست که باورمندان به آن دین و یکایک افراد جامعه که چنین کیشی داشته باشند، برای زیست خویش الگویی جز خواسته‌ها، کردارها و منش‌های خدایان خویش نمی‌توانند داشته باشند.

این انسان‌ها نومیدانه و ناخواسته به جهان پریشانی فرولغزیده و در آشوبکده‌ای گیر افتاده‌اند که همچون خدایان خویش هیچ منطقی نمی‌شناسند، جز در پی منافع شخصی خود بودن. برای این منافع نیز هیچ حدّ و مرزی تعیین نشده است؛ زیرا جامعه‌ای که دستگاه یزدان‌شناسی و جهان‌شناسی آن هیچ کرانه و منطقی برای خواسته‌ها و کردار خدایان و دستگاه آفرینش نمی‌شناسد، به دشواری می‌تواند برای کردارها و خواسته‌های فرد، کرانه‌ای بشناسد و بر آن‌ها لگام زند. در اینجاست که این جامعه احساس می‌کند، زندگی‌اش رو به تباهی و پایان است. بدیهی است منافع فردی در پهنه‌ی زندگی با یکدیگر برخورد می‌کنند؛ زیرا نه تنها اندازه‌ای برای آن‌ها شناخته نشده است، بلکه کل جامعه از بنیاد، غایتی و فرجامی برای خود نمی‌شناسد تا «خود»های فردی خویش را با آن نزدیک و سازگار کند. همانگونه که خدایان سرکشانه و بی‌کرانه در پی خواست‌های ویژه خویش هستند که هیچ منطقی جز خودپرستی، گرایش به چیرگی، تسلط و برده کردن دیگران در پس آن نهفته نیست، آدمیان نیز یگانه هدفشان برآوردن خواست‌های بیکرانه‌ی فردی است. در این آشوبکده‌ی بی‌قانون، هر که نیرومندتر و نیرنگ‌بازتر باشد، پیروزتر است. پس یگانه ملاک برتری فرد بر دیگران بر دو عامل بنیادی استوار است: یکی نیروی تنی و دیگری اندازه‌ی دارایی. این دو عامل در پیوند دوسویه و بستگی نزدیک با یکدیگرند. یعنی کسی که یکی از آن‌ها را داشته باشد، آن دگر را نیز می‌تواند به نحوی برای خود فراهم سازد. چنین جامعه‌ای هرگز نمی‌تواند با جامعه‌های کوچک همانند خود کنار آید و به یگانگی و دوستی رسد و دولت یگانه و نیرومندی برپا دارد. همانگونه که در این شهرهای مستقل سودهای فردی پیوسته با هم در برخورد و ستیزه‌اند، در چهره‌ی بیرونی این دولت – شهرها هر یک سر خویش گرفته و به راه خویش می‌روند و سود خویش می‌جویند، و از این رو این دولت – شهرها نیز پیوسته با یکدیگر در ستیزند؛ از هم کشتار می‌کنند و مردان و زنان و کودکان همدیگر را به بردگی می‌برند، همانگونه که در درون خودشان نیز اگر بدهکاری، وام خویش را نتواند در زمان تعیین شده بپردازد، خود به خود برده‌ی فرد طلبکار خواهد شد. این مردم هیچگاه با هم کنار نخواهند آمد، مگر آنکه خطری طبیعی یا انسانی، یعنی از سوی مردمان دیگر، آنان را تهدید کند. در حال نخست گروه گروه به پرستشگاه‌ها و بتخانه‌ها روی می‌آورند و به دعا، قربانی، مویه و زاری می‌پردازند، و در حال دوم به ناگزیر و موقتاً تا زمانی که خطر دشمن بیرونی برجاست با هم یگانه می‌شوند و با از میان رفتن خطر باز از هم می‌گسلند و آشوبکده‌ی پیشین جای همبستگی موقتی پسین را می‌گیرد. این دقیقاً برابر با وضع جهان یونانی هنگام روبرو شدن با جهان ایرانی است. جنگ‌های دایمی با یکدیگر، به آسانی مزدور ایرانیان علیه یونانیان دیگر شدن، خیانت و رشوه گرفتن، گروهی خردمندتر سر به فرمان ایران نهادن و از برکت صلح و رونق آرامش برخوردار شدن، گروه دیگر با اتحادی موقتی در برابر ایران ایستادن و به محض رفع خطر دوباره با یکدیگر به جنگ پرداختن (جنگ‌های ۳۰ ساله آتن و اسپارت و متحدانشان علیه یکدیگر، معروف به جنگ‌های پلوپونز) و سپس صلحی پایدارتر به برکت مداخله‌ی ایران و برقراری صلح شاهانه.

چنین جامعه‌ای با آن برداشت و با چنان فلسفه‌ای از زندگی، اگر طبیعت سرزمینی و وضع جغرافیایی‌اش مانند جزیره‌ها و بندرگاه‌های یونانی باشد، شهرهای آن جدا از یکدیگر، نامتحد، دشمن و در نبردهای پیاپی با هم روزگار می‌گذرانند، یا اگر مانند روم طبیعت سرزمینی و وضع جغرافیایی‌اش امکان برپایی دولتی یگانه را به آن بدهد، آن دولت دولتی خونریز، ویرانگر و برده‌ستان خواهد بود، در حالی که وضع درونی‌اش و ارزش‌های اخلاقی و اجتماعی‌اش همانند جامعه نخست است.

آشوبکده‌ای همچون جنگل جانوران -البته از جانوران بیگناه پوزش می‌خواهم، چون آن‌ها تنها برای سیرکردن شکمشان چنین می‌کنند و به محض سیری دست از دریدن یکدیگر بر می‌دارند، حال آنکه آز آدمی سیری‌ناپذیر است- که هر کس نیرومندتر و توانگرتر باشد، پیروزمندتر است و دیگران را برده و خدمتگزار خویش خواهد ساخت. اگر در جامعه‌ی نخست به دلیل کوچکی شهرها و وجود دولت- شهرها امکان برپایی جمهوری آزادان و برده نشده‌ها(که تعدادشان از ۱۰ درصد جمعیت شهر نیز کمتر است) برای زمانی کوتاه و گذرا وجود دارد، در جامعه‌ی دوم چنین امکانی نیز وجود ندارد و آن جمهوری و دمکراسی دروغین به تندی به یک خودکامگی ستمگر تبدیل می‌شود. چنانکه به نوشته‌ی هگل: «سزار، ماهیت آنچه را جمهوری یا دمکراسی روم نامیده می‌شد، خوب می‌شناخت… سزار می‌دانست که جمهوری، دروغی بیش نبود…»(هگل، ۲۵۳۶: ۱۱۵-۱۱۴) و از این‌رو خود «امپراتوری مستبد» شد.

در چنین جامعه‌ای – چه از گونه نخست چه دوم – ستمگری و برده ساختن دیگران نمی‌تواند وجود نداشته باشد و فیلسوفانش نمی‌توانند به درست جلوه‌دادن بردگی نپردازند، همانطور که میراث‌دارانش – مانند هگل، مارکس و … – نیز نمی‌توانند بردگی را بایسته‌ی چنین جامعه‌ای ندانند و از این‌رو به توجیه آن پرداختند و کوشیدند بایستگی آن را با بافته‌های فلسفی خود به سراسر گیتی تعمیم دهند(البته کارل مارکس در اواخر عمر، هوشمندانه دریافت که وضع خاورمیانه و ایران تفاوت دارد و نظریه‌ی ناقص شیوه‌ی تولید آسیایی را به عنوان منشأ استبداد آسیایی مطرح کرد که سپس ویتفوگل در کتاب استبداد شرقی آن را گسترش داد). در چنین جامعه‌ای بخشی از مردمان آزادند، همانگونه که در جنگل بخشی از جانوران که نیرومندتر از دیگرانند، آزادترند.

لقمان- پس چیستی راستین آزادی در جامعه‌های یونان و روم، آزادی بیکرانه‌ی توانگران و زورمندان و بردگی بیشترین بخشِ مردم است!

ثاقب‌فر- بله، مثلاً در آتن روزگاری در برابر ۲۰۰ هزار برده حدود ۲۰ هزار شهروند آزاد وجود داشت و روزگاری دیگر – گویا در عصر معروف به درخشان پریکلس – که از حدود ۵۰۰ هزار جمعیت آتن ۴۵۰ هزار تن آنان برده بودند.

چنین است که در یونان زندگی اخلاقی و اجتماعی به تندی روبه تباهی می‌گذارد. آن زمانی که دولت- شهرهای آن به زیر فرمانروایی شاهنشاهان ایران در می‌آیند و قانونی همگانی و دادگرانه بر آنان فرمان می‌راند، به گفته‌ی هگل: «فروغی که از پیش خود می‌درخشد و ملت‌های زیرِ دست خویش را برمی‌انگیزد که راهِ تکامل در پیش گیرند و فردیت خود را استوار کنند» فرهنگ یونان (در واقع ایونیه) رو به شکوفایی می‌نهد و دانش، فلسفه اهورایی و هستی‌گرا در آن رو به رشد می‌گذارد و فرزانگان هفت‌گانه پدید می‌آیند و تاریخ نویسان و دانشمندان پدیدار می شوند و آنگاه که پرتو این فروغ از یونان رخ برمی‌کشد، جامعه به تندی رو به سراشیب تباهی می‌نهد. فلسفه ابزار دست نیرنگ­بازان سوفسطایی می‌شود، فرزانگانشان نومیدانه می­‌کوشند تا راهی برای رهایی از این تباهی بجویند، افلاتون به عرفان برداشتی خود از اندیشه زرتشت پناه می برد و سرانجام نوعی جامعه‌ی کمونیستی را پیشنهاد می‌کند(کتاب جمهوری)، سقراط جام شوکران این جامعه تبهکار را به اتهام دشمنی با خدایان دیوانه‌اش سرمی‌کشد و اعدام می­‌شود، و تنها در ارستوست که فلسفه و اندیشه می‌بالد و رشد می‌کند؛ چراکه او امید و آرزوی ظهور یک منجی را دارد تا یونان را از این آشوب و تباهی برهاند و از همین روست که اندیشه و دانش خود را در اختیار جوان نیرومند ولی تبهخویی چون اسکندر مقدونی می‌نهد. این اسکندر درست است که نیرومند و جاه‌طلب است، اما او نیز در دامان چنین جامعه و فرهنگی پرورش یافته است. درست است که ماهی بزرگ، ماهی‌های کوچک را می‌بلعد و سودهای خصوصی یکایک شهروندان یونانی در قربانگاه این خدای تازه قربانی می‌شوند، لیک این ماهی بزرگ شاه بزرگ ایران نیست. تا دادی (قانونی) بشناسد و نمودار نیکی باشد. او در دامن دین و فرهنگی پرورش نیافته است تا به قانونی ایزدی و منطقی آسمانی آشنایی داشته باشد که بتواند آن را همچون الگویی برای فرمانروایی زمینی خویش به کار گیرد. او پرورده‌ی همان آشوبکده‌ای است که جز زر و زور چیزی نمی‌شناسد و زاده‌ی دامان مادری است که در هرزگی شهره‌ی شهر است و پرورش یافته دبستان پدری است که جان خود را بر سرِ یکی از آن کینه‌ها و ستیزه‌های همجنس‌بازانه­ی رسوا از دست داده است.

این است آن آزادی دل‌انگیزی که هگل از آن نام می‌برد و این است آن فردگرایی (Individualism) یونانی؛ فردی رها شده در جهانی دشمن‌خو و پرستیز و دربند هوس‌هایی که جز برآوردن آن‌ها غایتی نمی‌شناسد.

لقمان- پس آیا گزافه است اگر بگوییم که دمکراسی یونانی(و البته در درجه‌ی اول آتنی) نه مردم‌سالاری بلکه «دمون‌کراسی» یا همان دیوسالاری است که زورمندان پیوسته ناتوان‌ترها را به بردگی می‌کشانند؟

ثاقب‌فر- برداشت شما درست است. اگر جز این است چرا ارستو این بزرگترین دانشمند یونان، دمکراسی را شکل انحرافی و بد جمهوری می‌داند؟ به نوشته‌ی او «این هر سه نوع حکومت (پادشاهی، آریستوکراسی و جمهوری) گاه از راه راست بیرون می‌افتند و انحراف می پذیرند، پس حکومت پادشاهی به حکومت ستمگر [=تورانی]، آریستوکراسی به الیگارشی و جمهوری به دمکراسی مبدل می‌شود. حکومت ستمگر آن است که فقط به راه تامین منافع فرمانروا کشیده شود، الیگارشی آن است که فقط به صلاح توانگران و ثروتمندان عمل شود(مانند آتن) و دمکراسی حکومتی است که فقط به صلاح تهیدستان نظر دارد.»(ارستو، ۱، ۱۳۵۸: ۱۲۰)

بدین گونه می‌بینیم که حتی ارستو دمکراسی را بنا به تجربه‌ی عینیِ خود در آتن بهترین نوع حکومت نمی‌داند، ولی به خطا آن را حکومتی می‌پندارد که به صلاح تهی­دستان نظر دارد حال آنکه دمکراسی خودخوانده‌ی آتن(و مورد پذیرش و ستایش اکثر غربیان امروزی) نخست آنکه چیزی جز الیگارشی نبود، دیگر اینکه فقط منافع ثروتمندان را در نظر داشت و طبقه‌ی حاکم آن ثروتمندترین افراد جامعه بودند. حتی هنگامی که فردی مانند سولون(۵۵۹-۶۴۰ ق.م) که او را یکی از هفت فرزانه‌ی بزرگ یونان شناخته‌اند(و از قول هرودوت خواهیم دید که چه دیدگاهی نسبت به زندگی انسان دارد) در آتن به مقام «آرخونی» یعنی فرمانروایی شهر رسید و نخستین اقدام بزرگش برانداختن وام‌هایی بود که بر دوش هزاران کشاورز سنگینی می‌کرد و آنان را در معرض خطر برده شدن قرار داده بود، همین سولون جامعه‌ی آتن را بر اساس مالکیت زمین و در واقع براساس میزان دارایی و درآمد به چهار گروه تقیسم کرد:(ارستو، ۲، ۱۳۵۸: ۲۴-۲۲) البته بردگان آدم حساب نمی‌شدند و به آنان «آندروپودون» یعنی آدمی‌پا یا به سخن درست‌تر جانورِ دوپا می‌گفتند.

۱. «پنتاکوس مدیمن‌ها» یعنی ۵۰۰ مدیمن‌ها یعنی کسانی که در سال ۵۰۰ مدیمن(Medimen: واحد پول، سکه‌ی برنزی قدیمِ مصری برابر با یک چهلم پیاستر) یا حدود ۲۶ هزار و ۵۰۰ کیلو گندم یا معادل آن شراب و روغن زیتون درآمد داشتند.

۲. «هیپایس‌ها» یا اسواران که دارای دستِ کم یک اسب و سالانه حدود ۳۰۰ مدیمن(۱۵ هزار و ۸۰۰ کیلو/لیتر) درآمد بودند.

۳. «زئوگیتاها» یا جفت‌داران یعنی دارندگانِ یک جفت گاو شخم‌زن که درآمدشان در سال برابر با حدود ۲۰۰ مدیمن(۷۹۰۰ کیلو/لیتر) بود.

۴. «تِت‌ها» یا مزدبگیران که کمترین درآمد را داشتند.

بنا به قانون سولون، تنها سه طبقه نخست می‌توانستند رای بدهند، اما حق انتخاب ماموران بلندپایه مانند آرخون‌ها تنها متعلق به طبقه‌ی اول بود. اما البته طبقه چهارم حق رای در انجمن مردم یا مجمع عمومی را برای انتخاب ماموران و تصویب قوانین داشتند. این نمونه را فقط از آتن آوردم که نمونه‌ی دمکراسی و الگوی بعدی جوامع غربی شد، حال آنکه اسپارت و اکثر دولت- شهرهای دیگر همین دمکراسی را نیز نداشتند و در عوض همگی مانند آتن اقتصادشان مبتنی بر برده‌داری و حکومت‌هایشان تورانی(استبدادی) بود. مثلاً در اسپارت، یونانیان مردمان بومی سرکوب شده‌ی آنجا را برده کرده و به آنان «هلوت» می‌گفتند، یا در جزیره‌ی کرت طبقه‌ی «منویتس‌ها» و در آرگولیس طبقه‌ی «گومنتس‌ها» و … .

برای آنکه تصوری از میزان درآمدهایی که در پیش اشاره کردم به دست آورید، یادآوری می‌کنم که نوشته‌های متعلق به سال ۴۱۴ ق.م پیدا شده که نشان می‌دهد ۱۶ برده در آتن به قیمت‌هایی میان ۷۰ تا ۳۰۱ دراخما (درهم) به فروش رفته‌اند؛ حال آنکه دستمزد متوسط یک آموزگار در همان شهر آتن در آن زمان یعنی در زمان سقراط (۴۷۰ – ۳۹۹ ق.م) برای یک دوره آموزش فرزند یکی از توانگران ۵۰۰ دراخما بوده است!

 

جامعه و دین ایران؛ شاهنشاهی و جامعه سالاری

 

لقمان- حال نگاهی به ایران بیندازیم. به باور شما هدف از آفرینش در فلسفه ایران باستان چیست؟

ثاقب‌فر- چه به استوره‌هایی دینی نظیر «افسانه‌ی زروانی» یا «بندهش» بازگردیم و چه به «فلسفه زرتشت» در «گاهان» که البته دریافت آن دشوارتر است، به چنین دریافت‌هایی می‌رسیم:

در افسانه‌ زروانی، اهورامزدا و اهریمن دو برادر همزاد هستند که از زهدان زروان اکرانه (زمان بی‌کرانه) زاده شده‌اند. چون زروان خواهان زادن نیکی و هستی یعنی اهورامزدا بوده نه بدی و نیستی یعنی اهریمن، پس خود (زمان) را کرانمند می‌سازد تا این دو نبرد کنند، ولی در پایان این کرانه، نیکی‌ست که بر بدی چیره خواهد شد(بهار، ۱۳۶۲: ۲-۱۲۱).

در کتاب بندهش(فرنبغ دادگی، ۱۳۶۹) که به منزله‌ی یکی از کتاب‌های دینی زرتشتیان است و در اواخر سده‌ی سوم هجری نوشته شده و می‌خواهد زبانی فلسفی-دینی داشته باشد، ولی به‌دامِ استوره فرو می‌لغزد نیز گفته‌ می‌شود: «هرمزدِ(اهورامزدا) فرازپایه با همه‌ – آگاهی(دانش کامل) و بهی، زمانی بی‌کرانه در روشنی می‌بود…

اهریمن در تاریکی به پس‌دانشی و زدارکامگی(نابودی‌خواهی) ژرف‌پایه بود… میان ایشان تهیگی(خلا) بود که وای(باد، جو) است که آمیزش(دو نیروی اهریمنی و اهورایی) به اوست… (همان: ۳۳)

هرمزد به همه – آگاهی دانست که اهریمن هست، برتازد و (جهان را) به رشک کامگی فروگیرد… اهریمن به سبب بی‌دانشی از هستی هرمزد آگاه نبود، سپس از آن ژرف‌‌پایه برخاست، به مرز دیدار روشنان آمد. چون هرمزد و آن روشنایی ناملموس را دید، به سبب زدارکامگی و رشک گوهری فراز تاخت برای میراندن تاخت آورد… بسی دیو آفرید: آن آفریدگان مرگ‌آورِ مناسب برای نبرد (با اهورامزدا) را… پس هرمزد به همه – آگاهی دانست که اگر او را زمان کارزار (تعیین)‌ نکنم، آنگاه تواند کرد در آفریدگانِ من همانگونه که تهدید فراز برد و نبرد و آمیختگی همیشگی (خواهد شد) و او را توانایی (خواهد بود) در آمیختگی آفرینش نشستن و (آن را) از آنِ خویش کردن… (همان: ۳۴)

هرمزد به اهریمن گفت که «زمان کن تا کارزار بدین پیمان به ۹۰۰۰ سال فراز افکنیم»؛ زیرا دانست که بدین زمان کردن (با این محدود کردن زمان) اهریمن را از کار بیفکند… هرمزد این را نیز به همه – آگاهی دانست که در این ۹۰۰۰ سال، ۳۰۰۰ سال همه کامِ هرمزد رود، ۳۰۰۰ سال در آمیختگی، کام هرمزد و اهریمن هر دو رود و بدان فرجامین نبرد اهریمن را ناکار توان کردن… (همان: ۳۵)

آن‌گاه اهورامزدا نخست تمام هستی و موجودات را که می‌دانست برای پیکار با اهریمن بایسته‌اند به حالت مینوی(در اندیشه‌ی انتزاعی خدایی خویش) آفرید و سپس به حالت مادی.

(هرمزد در آفرینش مادی) نخست آسمان را آفرید… (همان: ۳۹)‌ و به یاری آسمان شادی را‌ آفرید. بدان روی شادی را آفرید که اکنون که آمیختگی است(یعنی دوران آمیختگی نیکی‌ها با بدی‌ها و بنابراین همراه با درد و رنج) آفریدگان به شادی درایستند (تا بتوانند در برابر رنج‌ها ایستادگی کنند)… سپس از گوهر آسمان آب را آفرید… سوم از آب زمین را آفرید، گِرد… چهارم گیاه را آفرید… پنجم گاو یکتا آفریده را آفرید… ششم کیومرث (نخستین انسان) را آفرید… (همان: ۴۰-۳۹) و در بخش چهارم «درباره‌ی چگونگی و علت آفرینش آفریدگان برای نبرد» پس از آنکه این چگونگی و علت برای همه‌ی آفریدگان گفته می‌شود، درباره‌ی انسان می‌گوید: «از ایشان [فرزندان کیومرث = انسان‌ها] رونق جهانی و نابودی دیوان و از کارافتادگی اهریمن بود. این نخستین کارزار را کیومرث با اهریمن کرد.»(همان: ۶۶)

لقمان- در این اندیشه‌ی فلسفی، جایگاه انسان و هدف از آفرینش او چیست؟

ثاقب‌فر- چنان‌که به روشنی دیده می‌شود در هر دو برداشت زروانی و زرتشتی (و نه البته گاهانی) که گفتم، اهورامزدا و اهریمن دو گوهر کاملاً جدا از یکدیگر و متضاد با هم هستند که باید طی زمانی محدود با هم پیکار کنند و در این پیکار زمان، آسمان، زمین، انسان، تمام جانوران و همه‌ی موجودات شرکت دارند و اصولاً به همین هدف آفریده شده‌اند تا با «خویشکاری»[وظیفه‌شناسی] خود به اهورامزدا در کارزار با اهریمن یاری رسانند.

«فرّه در تن [انسان] آفریده شد تا خویشکاری [= وظیفه‌شناسی] بیافریند و تن به خویشکاری آفریده شد… روان [=روح] در تن [=جسم] خویشکاری را فرمان دهد.»(همان: ۸۱)

هرمزد به مشی و مشیانه [= آدم و حوا] گفت که «مردم‌اید، پدر و مادر جهانیان‌اید. شما را با برترین خرد کامل [= عقل سلیم] آفریدم، جریان کارها را خردمندانه انجام دهید. اندیشه، گفتار و کردار نیک ورزید، دیوان را مستایید.»(همان: ۸۱)

لقمان- گاهان زرتشت در این‌باره چه دیدگاهی دارد؟

ثاقب‌فر- دریافت گفتار فلسفی خود زرتشت در گاهان البته بسیار دشوارتر است. زرتشت در هات ۳۰ پس از فراخواندن مردم به گوش دادن سخنان خود، سرود بنیادی دین خویش را در بندهای بعدی می‌سراید. در بند ۳۰ گوید: «در آغاز آن دو مینوی همزاد، با نیک‌ترین و بدترین پندار، گفتار و کردار در اندیشه [یا «عالم تصور» یا «خواب»] پدیدار شدند…»

در این‌جا منظور از «اندیشه» برخلاف پندار برخی محققان «اندیشه انسان» نیست؛ زیرا هنوز نه تنها انسان بلکه گیتی و جهان مادی و حتی «اندیشه هستی و نیستی» نیز آفریده نشده است، بلکه منظور اندیشه مجرد و انتزاعی خداوندی یا به تعبیر عارفان «عقل کل» است. چنان‌که در بند بعدی، یعنی بند چهارم می‌افزاید: «و آن‌گاه که این دو مینو به‌هم رسیدند، نخست هستی و نیستی را بنیان نهادند.»

شما می‌توانید برای بحثی مفصل‌تر به صفحات ۱۱۳ تا ۱۵۲ کتاب شاهنامه فردوسی و فلسفه تاریخِ من مراجعه کنید.

لقمان- بنابراین تضاد در اندیشه خود خداوند پدید می‌آید؟

ثاقب‌فر- بله؛ زیرا هر مفهوم انتزاعی بدون ضدّ خود نه معنا دارد و نه وجود. بدی بدون نیکی (و برعکس)، بلندی بدون پستی، روشنایی بدون تاریکی و جز آن… معنایی ندارند.

لقمان- پس در این اندیشه رابطه‌ی میان انسان و اهورامزدا نمی‌تواند یکسویه باشد.

ثاقب‌فر- بله، این رابطه دوسویه است. در دین زرتشت انسان در میان تمام آفریدگان، مهم‌ترین مقام را در یاری به اهورامزدا در نبرد با اهریمن و پیروزی نهایی هستی بر نیستی و نیکی بر بدی و جاودانه کردن «هستی» دارد.

«اهورامزدا به اسپتمان زرتشت گفت: اینک تو را به راستی از زور و نیرو و فرّ و یاری و پشتیبانی فروهرهای توانای پیروزمند پاکان آگاه سازم که چگونه فروهرهای توانای پاکان به یاری من آمدند و چگونه مرا یاری کردند.»

«اگر فروهرهای توانای پاکان مرا یاری نمی‌کردند، هر آینه از برای من در اینجا بهترین جنس جانوران و آدمی باقی نمی‌ماند، دروغ نیرو می‌گرفت… و جهان مادی از آنِ دروغ می‌شد.»(فروردین‌یشت بند ۱ و بند ۱۲)

لقمان- برای اینکه از آنچه گفتیم نتیجه‌ا‌ی دلخواه بگیریم، خواهش می‌کنم به طور فشرده، گوهر دین و فلسفه زرتشت را بیان کنید:

ثاقب‌فر-

  1. دو مینوی هستی و نیستی و نیکی و بدی، در اندیشه خداوندی یکتا با یکدیگر همزادند.

  2. «شدن» یا آفرینش، بالقوه در «هستی» وجود دارد. هستی یا «اهورا» بنا به سرشت خویش هست‌شونده و هست‌کننده است، یعنی گرایش به آفرینش دارد و حتی «ناچار» به آفرینش است تا جنبه‌ی نیست‌کننده درونی خویش را از میان بردارد و هستی را جاودانه کند.

  3. هستی تنها با عینیت بخشیدن و تحقق خویش و سپس کمال (خرداد) خود و نابود کردن کاستی‌ها و نیروهای ویرانگر درونی خویش است که می‌تواند به جاودانگی (امرداد) دست یابد.

  4. پس انگیزه آفرینش همانا وجود نیستی، کارکرد آفرینش همانا پیکار با نیستی و هدف و فرجام آفرینش از میان بردن نیستی و جاودانه کردن هستی است.

  5. بدین ترتیب، خداوند به‌ عنوان نیروی هست‌کننده، با آنکه گراینده به هستی و نیز آگاه به پیروزی فرجامین خویش بر نیستی و راه‌های این پیروزی است، با این حال «قادر مطلق بالفعل» نیست بلکه «قادر مطلق بالقوه» است که این قدرت بالقوه طی فرایند آفرینش و به تدریج در زمانی که چه بسا برای خداوند یک دم و برای آدمی صدها هزار سال است، فعلیت می‌یابد.

  6. خداوند برای تحقق این امر، نخست همه «چیزها» را «می‌اندیشد» یعنی مینوی چیزها را در جهانی «مینویی یا مینوی» می‌آفریند، سپس به تحقق مادی آن‌ها، یعنی آفرینش گیتی(جهان مادی) می‌پردازد؛ زیرا هستی در حال میان‌تهی و مجّرد خویش نمی‌تواند جاودانه شود و این کار تنها با تحقق و مادی‌شدن گام به گام آن شدنی است.

  7. بنابراین، گیتی و هر چه در آن است ابزارهای خداوندند برای تحقق خواست و خرد او، یعنی تکامل بخشیدن به هستی و جاودانه کردن آن.

  8. اما مهم‌ترین یاور خداوند در این امر مقدس، انسان آزادکامی است که می‌تواند به علت آگاهی‌اش، همچون پرتو برین خداوند و نماد و نماینده او در روی زمین، آزادانه میان هستی و نیستی و نیکی و بدی «گزینش» کند.

  9. پس بنیاد و انگیزه نیکوکاری با پرهیزکاری انسان نه برای خوشایند خداوند و «اظهار بندگی» به او، بلکه به ضرورت برای یاوری به او در پیکار اهریمن و پیروزی بر اوست.

۱۰. اما این یاوری دو سویه است. یعنی خداوند نیز یاور و راهنمای انسان در پیکار جاودانه و مقدس اوست. خداوند برای راهنمایی انسان در همه زمینه‌ها، نمونه‌هایی برتر یا «مینو»هایی آفریده است که آدمی آنها را «الگوی» رفتار و زندگی خویش می‌سازد تا خود و جهان را نیکبخت و پیروز گرداند. مهم‌ترین این مینوها «امشاسپندان» هستند.

۱۱. پس «قدرت بالقوه» خداوند تنها به یاری و با نیکوکاری انسان است که می‌تواند «فعلیت» یابد. بدین گونه، ابزار اصلی تحقق خواست و قدرت خداوند در گیتی، همانا انسان است.

۱۲. بنابراین، از آنجایی که هم گیتی و هر چه در آن است و هم زندگانی انسان در گیتی، همگی با هدف پیکار با اهریمن و نیستی و جاودانه کردن خود و هستی آفریده شده‌اند، نه تنها این جهان مادی و زندگی این جهانی بد و زشت و سیاه و قفس تن نیست، بلکه تنها از طریق نیک زیستن در این جهان و تکامل بخشیدن به این جهان است که می‌توان تضاد میان گیتی و مینو، یا این جهان و آن جهان را از میان برداشت، به آن‌ها یگانگی بخشید و به سخن ساده‌تر، بهشت را ساخت.

۱۳. اما جلوه‌ی متحقق و پیکرمند نیکی و نیکوکاری در گیتی چیست؟ معنای نیکی از یک سو «راستی» و از سویی دیگر «آبادگری» است. راستی یعنی در زندگی فردی، اجتماعی و سیاسی خویش، نظام آفرینش و سامان هستی(اَشَ) را مانند الگویی پیش چشم داشتن و مانند آن رفتار کردن. پس مثلاً وظیفه‌‌ناشناسی در زندگی شغلی و اجتماعی، همان اندازه کرداری «دروغ» و بی‌دینی تلقی می‌شود که «دروغ‌گویی» معمولی در رفتار اخلاقی و فردی. و یا کار نکردن و یاوری نکردن به «آبادانی» و پیشرفت جهان از طریق کار فکری (علمی) و جسمی که چون مخالف سامان هستی و نظم گیتی است، به همان اندازه از راستی به‌ دور است که ویران کردن جهان و یاوری به اهریمن.

۱۴. پس پیکار با بدی لزوماً به معنای «جنگ» نیست و مفهوم «جنگ» تنها در دفاع از خویش در برابر یورش‌های اهریمنی اهریمنان محدود نمی‌شود، بلکه مهم‌ترین میدان کارزار با اهریمن، عرصه زندگی و آباد کردن، پیش بردن و تکامل بخشیدن به هستی و گیتی است.

چنان‌که می‌بینیم، به راستی میان آنچه زرتشت با زبانی فلسفی و ژرف بازمی‌گوید، با آنچه در گوهر استوره‌ها و به زبان خرافی وجود دارد، جدایی چندان ژرفی نیست.

لقمان- آیا این اندیشه‌ها و آموزه‌ها، نمونه‌ای عینی هم در تاریخ ایران داشته‌اند؟

ثاقب‌فر- بله، اگر کوروش در یورش به هیچ‌ جا پیشگام نیست(در نبرد با ماد قبلاً از سوی هارپاگ دعوت می‌شود، در پیکار لیدی آغازگر دشمنی کرزوس است(هرودوت، I، ۴۶ تا ۸۶ و ۱۲۳)، در فروگشودن بابل از سوی کاهنان دعوت می‌شود(مردوک در پی فرمانروایی دادگر در سراسر همه کشورها به جست‌و‌جو پرداخت. به جست‌وجوی شاهی خوب که او را یاری دهد… از این‌ رو او کوروش را برانگیخت تا راه بابل را در پیش گیرد، در حالی که خود چونان یاوری راستین دوشادوش او گام برمی‌داشت(استوانه کوروش، بندهای ۱۲ و ۱۵))) ولی در همه‌جا پیروز است و هیچ‌یک از فرمانروایان شکست خورده را نمی‌کشد، بلکه به ایشان مُلک و زمین و مستمری می‌بخشد که بتوانند تا پایان عمر آسوده زندگی کنند. همه جا دین‌ها را گرامی‌ می‌دارد و حتی به رهایی اقلیت‌های دینی می‌شتابد و از آنان نام «مسیح» را می‌گیرد، پایه‌گذار نخستین دولت دادگرانه‌ی جهانی می‌شود و همه جا فرهنگ‌ساز است، نه فرهنگ‌سوز و نخستین منشور حقوق‌‌بشر را انتشار می‌دهد و… هیچ‌یک از این‌ها تصادفی نیست، بلکه به برکت آموزش‌های کیش زرتشت است.

اگر داریوش در همه سنگ‌نبشته‌های خود پیروزی‌هایش را مرهون یاری اهورامزدا می‌داند و در کتیبه تخت جمشید (DPd) نیایش می‌کند که اهورامزدا این کشور را از «دروغ» حفظ کند(بند ۳) و یا در بیشتر کتیبه‌هایش می‌نویسد: «خدای بزرگ است اهورامزدا که این زمین را آفرید، که آسمان را آفرید، که مردم را آفرید، که برای مردم شادی آفرید»(از جمله بند ۱، DSe شوش)، که گویی ۱۴۰۰ سال بعد موبد فرنبغ دادگی هنگام نوشتن بندهش زبان اوستایی را می‌دانسته و حتی کتیبه‌ی داریوش را خوانده بوده است، دلیلی ساده، اما قاطع و استوار و بی‌چون و چرای زرتشتی بودن هخامنشیان است که بانو مری‌بویس پس از ده‌ها سال پژوهش بر آن صحّه می‌گذارد و لابد ما باید از تایید ایشان سپاسگزار باشیم و پیوسته برای اثبات درست بودن نظرمان به ایشان یا دیگر پژوهندگان غربی استناد کنیم وگرنه کسی حرف خودمان را باور نخواهد کرد. چنان‌که سخن درست پ.فیلیپانی رونکونی(Ronconi) در مقاله «مفهوم مقدس پادشاهی در ایران» در Acta Iranica, I, P.96 (که نظایرش کم نیست) دست‌کم برای ما ایرانیان چندان تازگی ندارد، گرچه ارزش نقل کردن دارد که: «گوهر پادشاهی در ایران در یک نیروی ماورای‌طبیعی خلاصه می‌شود، یعنی نیرویی که سامان و نظام جهان را حفظ می‌کند و بدین‌گونه آفرینش اهورایی را استمرار می‌بخشد.»

لقمان- حال که به مفهوم سرشت فرمانروایی در ایران‌ باستان رسیدیم، به نظر شما الگوی آرمانیِ پادشاهی و اساساً ویژگی‌های چنین جامعه‌ای چه بوده است؟

ثاقب‌فر- الگوی فرمانروایی‌اش «شهریور» یا «شهریاری ایزدی» در اوستاست و نمونه واقعی زمینی‌اش که در بهترین شکل کوروش و در بدترین شکل باز بهتر از جامعه‌های سوسیالیستی-کمونیستی سابق سده بیستم است، جز با صفت «جامعه‌سالار» نمی‌توان توصیفش کرد. وقتی هرودوت می‌گوید: «هیچ ایرانی اجازه ندارد هنگام قربانی کردن تنها برای خود خیر و برکت بخواهد بلکه باید برای نیک‌بختی همه ایرانیان و شاه نیایش کند، زیرا خود جزئی از آنان است.»(نک. I، ۱۳۲) در واقع بر یکی از مهم‌ترین نشانه‌های فرهنگ «جامعه‌سالاری» در ایران و در برابر فرهنگ «فردسالاری» یونانی گواهی می‌دهد. البته لطفا‍ً در قالب‌های اندیشه غربی نیندیشید و فوراً به یاد فرمول‌های «سوسیالیسم علمی»!؟ مارکس، لنین و انگلس نیفتید؛ زیرا حتی بدترین نوع پادشاهی باستانی در ایران نیز هیچ‌گاه مستبدانی نظیر استالین نداشت که آشکارا آرمان خود را «دیکتاتوری طبقه‌ای بر طبقات دیگر» اعلام کند، بلکه شاه همیشه فراتر از همه طبقات بود.

در بهترین نوع کمابیش نزدیک به همانی بود که ارستو نیز قبول داشت: «حکومت پادشاهی همان «آرین‌سالاری»(آریستوکراسی) است؛ زیرا مانند آن بر فضیلت تکیه دارد و این فضیلت می‌تواند یا از آنِ فرد باشد و یا از آنِ خانواده، یا به صورت خدمات و کارهایی نمایان باشد یا به گونه‌ی همه‌ی این‌ها و شایستگی و لیاقت؛ زیرا همه کسانی که به پادشاهی رسیده‌اند قبلاً به کشور یا مردم خود خدمتی کرده‌اند. برخی پادشاهان مانند کودروس(Codrus که جان خود را در راه رهایی آتن فدا کرد) خطر شکست در جنگ را از سر مردم خود دور کرده‌اند؛ برخی مانند کوروش کشور خود را از بردگی رهانیده‌اند(منظور ارستو به تقلید از داوری نادرست هرودوت، رهانیدن پارس‌ها از بردگی مادها است. حال آنکه پارس‌ها برده مادها نبوده‌اند، بلکه «بنده» یعنی وابسته و زیردست شاهان ماد بوده‌اند. تفاوت دو واژه و دو ماهیت که از دوره باستان تاکنون هیچ‌یک از محققان – جز یوزف وُلسکی در کتاب شاهنشاهی اشکانی که چند سال پیش آن را ترجمه کردم- درنیافته‌اند، و حتی مترجم ارزشمند زنده‌یاد حمید عنایت نیز همه‌جا به نادرستی «برده» را «بنده» ترجمه کرده است) و برخی مانند شاهان اسپارت و مقدونی و مولوسی زمین‌های تازه برای کشور خود به دست آورده‌اند. هدف و وظیفه پادشاه آن است که نگهبان جامعه باشد، توانگران را از آزار توده مردم و توده مردم را از ستم و اهانت فرمانروایان ایمن دارد.» (ارستو، ۱، ۱۳۵۸: ۲۳۸ [کتاب پنجم، ۸ : ۵])

لقمان- این اندیشه پایه عقاید هگل درباره حکومت پادشاهی بود و اوگوست کُنت نیز همین نظر را داشت.

ثاقب‌فر- بله، ولی با این ‌همه، هگل فیلسوف آلمانی با آن که در مورد نظام پادشاهی ایران به درستی دریافته است که «از ایران است [برخلاف چین و هند] نخستین بار آن فروغی که از پیش خود می‌درخشد و پیرامونش را روشن می‌کند، سر بر می‌زند؛ زیرا روشنایی زرتشت به جهان آگاهی، به روح، به عنوان چیزی جدا از خود تعلق دارد. در جهان ایرانی یگانگی ناب و والایی را می‌یابیم که هستی‌های خاصی را که جزء ذات آنند به حال خود آزاد می‌گذارد – همچون روشنایی که تنها نشان می‌دهد، اجسام به خودی خود چه هستند. این یگانگی از آن رو بر افراد فرمان می‌راند که ایشان را برانگیزد تا خود نیرومند شوند و راه تکامل در پیش گیرند و فردیت خویش را استوار کنند [منظور هم افراد جامعه ایرانی و هم اقوام و حکومت‌ها و فرهنگ‌های زیر دست ایران است.] روشنایی هیچ‌گونه فرقی میان هستی‌ها نمی‌گذارد… روشنایی ضد تاریکی است و این تضاد اصل کوشندگی و زندگی را بر ما آشکار می‌کند. اصل تکامل با تاریخ ایران آغاز می‌شود. پس آغاز تاریخ جهانی به معنای درست از این‌جا است.» و در جایی دیگر می‌افزاید: «[در ایران] وظیفه شاه آن است که نیکی را به کار بندد. ایرانیان مردمان بسیاری را به زیر فرمان خود درآورده‌اند ولی همه‌ی آن‌ها را آزاد گذاشته‌اند تا ویژگی‌های خویش را نگاه دارند و از این رو حکومت آنان را می‌توان همانند امپراتوری دانست… [اما] شاه آنان نه به شیوه فرمانروایان خودکامه‌ی امپراتوری رم بلکه همچون شاه‌پدری [شاهیِ پدرسالارانه] رهبری می‌کند.»(هگل، ۲۵۳۶: ۲۷۱ و ۳۰۱-۳۰۲)

آری همین هگل با چنین داوری درباره فرمانروایی در ایران، برای آنکه تعبیرات و قالب‌های فلسفی‌اش در زمینه‌ی حرکت جغرافیایی!؟ روح جهانی آسیب نبیند و نیز «غرب مقدس» تقدس خود را از دست ندهد، جهان یونانی و غربی را برتر از جهان شرقی و حتی ایرانی می‌پندارد و می‌نویسد: «تاریخ جهانی گزارش کوشش‌های روح برای دانستن این است که در نفس خود چیست. شرقیان نمی‌دانند که روان انسان به طور کلی آزاد است و چون این را نمی‌دانند خود نیز آزاد نیستند. تنها می‌دانند که یک تن [یعنی فرمانروا] آزاد است… یونانیان نخستین قومی بودند که از آزادی آگاه شدند و از همین رو آزاد بودند. لیک یونانیان همچون رومیان تنها می‌دانستند که برخی از افراد آزادند لیک از آزادی انسان به طور کلی آگاه نبودند (و از این رو برده‌داری می‌کردند).»(همان: ۷۰-۶۹ (درس‌هایی درباره فلسفه تاریخ، ترجمه فرانسوی، ص ۲۸))

لقمان- از نظر شما این‌همه داوری نادرست درباره‌ی تاریخ ایران از سوی غربیان از چه روست؟

ثاقب‌فر- در هر دوره‌ای از این تاریخ بلند ۲۵۰۰ ساله، غرب هر بار و هر زمان به دلیل خاصی و بنابر منافع و مصالح ویژه‌ای با ایران مشکل دارد. اکثراً به عمد به داوری نادرست درباره ایران می‌پردازد. بنابراین نه جامعه و نه فرهنگ ایرانی را درست در می‌یابد و نه می‌کوشد که دریابد؛ زیرا به سود خود نمی‌پندارد. زمانی چون ایران را دشمن نیرومند و مستقیم خود می‌انگارد(یونان) که با آن که پیروزی کوچکش بر ارتش ایران از نیش پشه‌ای بر پیلی سترگ فراتر نیست، به بزرگ‌نمایی، گزافه‌گویی و حماسه‌سازی برای آن می‌پردازد، زمانی که به امپراتوری تبدیل می‌شود(روم) ایران را یگانه رقیب و هماورد خود در جهان می‌بیند و پیوسته آغازگر تهاجم است، گرچه در سراسر دوره اشکانی و ساسانی با همه آغازگری در یورش‌ها، نه تنها هیچ‌گاه نمی‌تواند گام به سرزمین اصلی ایران بگذارد، بلکه از صدها نبرد به زحمت شاید یکی دوبار قادر می‌شود از مرز همیشگی فرات عبور کند و در نهایت نیز سرشکسته و مغلوب باز می‌گردد. پس از اسلام نیز که به برکت جنگ‌های صلیبی و تماس با شرق می‌تواند از دانش عظیم ایرانی بهره بگیرد و حتی از طریق ایرانیان با فرهنگ یونان آشنا شود و همین تماس و آشنایی آن را از تاریکی سده‌های میانه [قرون وسطی] می‌رهاند و به نوزایی [رُنسانس] وامی‌دارد، اما طبقه نوپای بورژوازی که می‌خواهد برای خود هویتی و شناسنامه‌ای بتراشد به «دموکراسی» خودخوانده و پنداری یونانیان چنگ می‌زند و از زبان بوسوئه، ولتر، منتسکیو و… برای چند نبرد کوچک یونانیان با ایرانیان حماسه‌ای بزرگ‌تر و چنان خیالی و شکوهمند می‌سازد که گویا اگر در ۴۸۰ ق.م پیروزی سالامیس نبود، غربیان هنوز بربر و زیر سلطه بربرها [ایرانیان] بودند. واژه «بربر» را نیز به نادرستی به معنای «وحشی» به کار می‌برند.

لقمان- اما چرا باز در سده بیستم چنین است؟ غربی که اکنون بر سراسر جهان سلطه‌ی سیاسی، اقتصادی و فرهنگی دارد، چرا باز از تحریف تاریخ ایران و یکسونگری جانبدارانه‌ دست برنمی‌دارد؟

ثاقب‌فر- بانو هلین‌سانسیسی وردنبورخ دانشمند هلندی منصفانه اقرار دارد که با وجود ۲۵ سده فاصله بین قدیم‌ترین و جدیدترین نوشته‌های تاریخی در مورد هخامنشیان، نظر غربیان درباره هخامنشیان و شرق حتی در دوره‌ی معاصر از کتاب پنجمین پادشاهی خاورزمین به قلم «هنری راولینسون» تا جدیدترین آن‌ها درباره‌ی هخامنشیان یعنی کتاب شاهنشاهی هخامنشی نوشته «جان مانوئل کوک»(که سال ۱۳۸۴ ترجمه‌اش را منتشر کردم) دیدگاه غربیان تفاوتی نکرده است. و آنگاه خود نتیجه می‌گیرد که این رویکرد ناشی از یونان‌مداری مطلق در ذهن همه مورخان غربی است.

ولی آیا علت واقعی به راستی همین است؟ یا هراس از رشد احساس میهن‌پرستی در روح ایرانی به عنوان تنها تمدن بازمانده‌ی خاور نزدیک از دوران باستان که «آگاهی ملی» خود را حفظ کرده و پرورانده است که مبادا ارزش‌های مقدس فرهنگ غرب را به چالش بخواند؟ یا هراس از به خطر افتادن منابع اصلی انرژی جهانی که زیرپای ایران و بخش عظیمی از خاورمیانه نهفته است و ایران چون همیشه مدعی نیرومند رهبری این خاورمیانه است و از این‌رو بهتر است از رشد خودباوری و به خویش استواری در آن جلوگیری شود؟ یا  همه این‌ها؟

کتابنامه

ارستو ۱ (۱۳۵۸)؛ سیاست؛ ترجمه­ حمید عنایت؛ جیبی.

ارستو ۲ (۱۳۵۸)؛ اصول حکومت آتن؛ ترجمه­ باستانی پاریزی؛ جیبی.

بهار، مهرداد (۱۳۶۲)؛ پژوهشی در اساطیر ایران؛ تهران: توس.

فرنبغ دادگی (۱۳۶۹)؛ بندهش؛ گزارنده مهرداد بهار؛ تهران: توس.

کار، ادوارد‌هالِت (۱۳۴۹)؛ تاریخ چیست؟؛ ترجمه حسن کامشاد؛ خوارزمی.

کار، ادوارد‌هالِت (۱۳۵۴)؛ جامعه نو؛ ترجمه محسن ثلاثی؛ امیرکبیر.

هگل (۲۵۳۶)؛ عقل در تاریخ؛ ترجمه حمید عنایت؛ دانشگاه آریامهر.

ویز هوفر، یوزف (۱۳۷۷)؛ ایران باستان؛ ترجمه مرتضی ثاقب‌فر؛ ققنوس.

یاسپرس، کارل (۱۳۶۳)؛ آغاز و انجام تاریخ؛ ترجمه‌ محمدحسن لطفی؛ خوارزمی.


* بخش نخست این گفت‌وگو در ۱۷ آبان‌ماه ۱۳۸۶ در روزنامه‌ی «مردم‌سالاری» و چندی بعد بخش نخست و دوم آن در ۲۹ و ۳۰ دی‌ماه ۱۳۸۷ به همراه یادداشتی از «دکتر شروین وکیلی» در این‌باره در روزنامه‌ی «فرهنگ آشتی» و سپس متن کامل آن در بهار ۱۳۸۸ در فصلنامه‌ی «فروزش» منتشر شد.

 

www.savepasargad.com

کمیته بین المللی نجات پاسارگاد