|
آيا شما هم نامه ي سرگشاده را امضا کرده ايد؟
تاريخ گل می دهد و خار نمی داند
به دکتر پرويز ورجاوند، باستانشناس برجسته ی ايرانزمين
که قبل از همه از خطر آبگيری سد سيوند، به عنوان فاجعه ای ملی،
و به شکلی علنی سخن گفتند
از: شکوه ميرزادگی
دو سال به التهاب و تلاش و دويدن و سرود و آفرينش و اعتراض گذشت. و ده روز پيش سد سيوند را، با باريکه آبی که کشاورزان آن منطقه در ميانه ی بهار بيش از هر زمان ديگری به آن نياز دارند، به اصطلاح «آبگيری» کردند؛ يک آبگيری نمايشی ـ شبيه به تعزيه هايي که در روستاها برای سرگرمی اهالی بازی می کنند. آقای احمدی نژاد در فصل کم شدن آب رودخانه ی پلوار دريچه های سد سيوند را می بندد تا با افتخار به جهانيان اعلام کند که: «من بودم که پايتخت کورش بزرگ را به آب بستم، دفينه های دشت و تنگ بلاغی را غرق کردم و به آب های معصوم پلوار دستور دادم که برگردند و آرامگاه پدر حقوق بشر را، خوابگاه ذوالقرنين قرآن را، و مزار مسايای نجات دهنده ی تورات را و اولين آزاد کننده ی بردگان را در خطر ويرانی قرار دهند.»
آری اين آبگيری نمايشی بی محتوا بيش نبود اما، اين نمايش نيز، همچون هر نمايش ديگری، يک بخش جدی و واقعی دارد که در درون خود لبخند را به اخم و شوخی را به فاجعه مبدل می سازد و خبر از کابوسی می دهد که در تاريخ معاصر ما در حال اتفاق افتادن است: «اراده و اقدام گروهی نشسته در قدرت برای ويرانی بخش مهمی از تاريخ و گنجنينه های ملی و بشری يک سرزمين».
در همين مدت يکی دو هفته ی اخير، واکنش بسياری از مردمان به شکل های مختلفی نمودار شده است. نه تنها از سوی آن هايی که دغدغه های دايم مسايل فرهنگی را دارند بلکه حتی از سوی مردمان ساده ای که معمولاً کمتر درگير مسايلی جز نان و آب و مشکلات ريز و درشت خودشان در آن سرزمين هستند. در اين دو هفته همه ما شنيديم که هزاران هزار صدا بر فراز ايرانزمين پيچيد که: «نبايداين کار را می کردند»، «ديديد چه کردند؟» «چرا کسی کاری نمی کند؟» «چرا سازمان های مسئول جهانی و يونسکو هيچ اقدامی نکرده است؟!»
و در ميان صدا ها ناسزا هم البته بود، صدای گريه هم بود، و نيز صداهای ميان تهی، کودکانه، و بی خردانه ای که، با سروری آکنده از سرزنش، می گفتند: «ديديد بالاخره حرف تان به جايي نرسيد و آب گيری کردند (کرديم) ». صدای نااميدی و ضعف هم بود که: «ای بابا مگر می شود از پس اين ها برآمد؟ اين ها دار و ندارمان را می فروشند و هويت مان را هم نابود می کنند». صدای دردناک سکوت هم بود؛ سکوت از ترس اما نه موافقت و رضايت ـ ترسی انسانی و قابل قبول که تنها آن ها که در سرزمين هاي ديکتاتوری زده زيسته اند و يا آن ها که زندان را تجربه کرده اند می توانند آن را بشنوند و دردش را حس کنند.
اما زشت ترين و تلخ ترين صدا از آن کسانی بود که قرن هاست در تاريخ ما، و البته در هر تاريخ به تمدن نرسيده ی ديگری، حضور داشته اند؛ صدای کسانی که هميشه کنار حاکم پيروز ايستاده اند و برای رسيدن به نفعی، از يک ذره گرفته تا يک کوه، حاضرند همه چيزشان را تاخت بزنند.
در تمام اين روزها که اين همه «صدا» زندگی ام را پر کرده و گاه نفسم را به تنگ آورده اند، يک پرسش لجوج هم مقابلم نشسته است و، در انتظار پاسخی، نگاهم می کند و، مثل حروفی که با نئون نوشته شده باشد، مرتب خاموش و روشن می شود؛ مثل اخطار، مثل يک يادآوری دايمی، مثل يک لجاجت خشم خورده که: «چرا اين کار را کرده اند؟»
در روزهای نخست پس از نمايش آبگيری، و در توفان حيرت و خشمی که بر جان ها فرود آمده بود، پاسخ گفتن به چنين پرسشی البته می توانست بسيار ساده باشد: لجبازی است؛ خيانت است؛ تلاش برای نابودی فرهنگ يک ملت است؛ حماقت است. اما هر لجبازی و خيانت و تلاش مخربی نيز دليلی برای متحقق شدن می طلبد: «چگونه عده ای می توانند عامدانه به چهره ی خود لجن بکشند؟ چرا اين گونه آشکارا خيانت می کنند؟ و چرا به نابودی فرهنگ يک ملت برخاسته اند؟»
و من، در برابر اين پرسش های سمج، اگر چه به نتيجه ی روشنی نرسيده ام اما فکرهايي داشته ام که هم لازم می دانم و هم دوست دارم تا با شما در ميان بگذارم.
من فکر می کنم ما دچار يک مشکل جهانی شده ايم؛ هم از جانب بخشی از خودی ها و قدرتمندان در داخل سرزمين مان که می خواهند ما با جهان متمدن متفاوت باشيم و هم از جانب بخشی از همان جهان متمدن که به خاطر منافع اقتصادی و استعماری خود دوست ندارند ما نيز از دست آوردهای تمدن امروز بهره مند شويم. پس آن که از ما است ريشه های ما را می سوزاند و اين يک در برابر اين فاجعه ی فرهنگی در سرزمين ما سکوت می کند چرا که مجهز به «نظريه» ی هولناکی شده است که «نسبيت فرهنگی» نام دارد.
توضيح می دهم: فرهنگ را می توان به عنوان «دانش ، معرفت، شناخت، تعليم و تربيت، و مجموعه ی آثار ادبی و علمی و تاريخی يک قوم و ملت» در نظر گرفت که، به خاطر همه ی مفاهيمی که در آن نهفته اند، در طول تاريخ همواره به شدت دستخوش تغيير بوده است؛ آن گونه که می توان پذيرفت که تغيير و تحول در گوهر و ريشه ی اين پديده وجود دارد؛ يعنی فرهنگ پديده ای کاملاً زنده و جاندار است که، همچون هر پديده ی زنده ی ديگری، قابليت تغيير و تحول دارد. مثلاً، انسان «بافرهنگ» عهد روم باستان همچون انسان ابتدايي «آدمخوار» نبوده است اما به راحتی و بی هيچ عذاب وجدان و سرزنش اخلاقی«برده داری» می کرده است، چرا که برده داری در آن زمان هنوز دارای مفهومی غير متمدنانه نبوده است و قرن ها بايد می گذشت تا انسان متمدن ديگر نتواند با برده داری موافق باشد. يا انسان در سراسر قرون وسطی اگر که به حقوق زن اهميتی نمی داد «بی فرهنگ» شناخته نمی شد، در حالی که اکنون به کسی که به حقوق زن اعتنايي ندارد نمی شود گفت انسان بافرهنگ. يا روزگاری اگر چوب معلم و حاکم و پدر گل بود الان اين عمل به عنوان يک تنبيه يا شکنجه شناخته می شود، و اگر شوهر می توانست همسرش را بزند ـ چه با شلاق و چه با ساقه ی ريحان ـ در فرهنگ امروز جهان (حداقل در کشورهای متمدن) اين عمل به عنوان نوعی توحش شناخته می شود و آن که دست به چنين توحشی می زند کارش با دادگاه و زندان است. و موارد ديگری که می شود مدت های طولانی را در بيان آنها گذراند.
اما مفهوم «تغيير» که مطرح شد مفهوم «سرعت تغيير» هم همراهش می آيد. همين فرهنگ، که می گويم در کشورهای متمدن متحول و تکامل يافته شده است، در کشورهاي ديگر چنان کم تحرک مانده است که بيشتر شبيه به رکود است.
زمانی، به خصوص از آغاز قرن بيستم تا نيمه ی آن، دست آوردهای فرهنگی غرب ـ از حقوق بشر گرفته تا دموکراسی و سکولاريسم و مسايل مربوط به برابری های جنسی و جنسيتی ـ اموری فرا فرهنگی و عام شناخته می شدند که هر جامعه ای حق داشت که خواستارشان باشد. اما پديده ای که سی چهل سال است عليه آزادی و رهایی انسان غير غربی بکار گرفته شده، اختراع مفهومی به نام «نسبيت فرهنگی» است.
برخی از «متفکرين» غربی معتقدند که: اين شبه رکود فرهنگی فقط از ديدگاه فرهنگ غربی است که چنين می نمايد چرا که دارای يک سلسله «ارزش های متفاوت» است که نگاه غربی آن را درک نمی کند؛ و بر اساس همين تفاوت نيز هست که می توان شرق و غرب را از هم جدا کرده و به آن ارزش های کم حرکت و مقاوم معنا و اعتباری تازه بخشيد. اين برخی از «تئوريسين های سرشناس غربی» (کاری به دنباله روهای شرقی و خودی آن ها ندارم) اخيراً پا را از اين هم فراتر گذاشته و می گويند که ارزش های فرهنگی هر جامعه ای از بقيه ی جوامع مستقل اند و ربطی به مردم ساير جهان ندارند. اين ها معتقدند که از مرزهای مریی يا نا مريي کشيده شده بر گرداگرد فرهنگ ها نمی شود عبور کرد. آنها، بر اساس اين تفاوت، مثلاً، معتقدند که آن چه بر سر زن های ما می آيد مربوط به فرهنگ ما است و کاری با آن نمی شود کرد. آن ها در واقع سرکوب را، از ديدگاه ارزش های فرهنگی جامعه ی ما، حق زنان ما می بييند. و يا وقتی سخن از دموکراسی می رود آن ها معتقدند که «استبداد آسيايي» در ساخت فرهنگ ما وجود دارد و مردم ما با اين استبداد خو کرده اند. از ديد آن ها، و بر اساس اصالت دادن به ارزش های فرهنگی مسلط بر ما، ما حق انتخاب و يا تصميم گيری درباره ی زندگی و سرنوشت خود نداريم. از سکولاريسم که نبايد اصلا حرف بزنيم چون مذهب هم در خون ما است؛ آن هم مذهبی که معتقدينش حتماً بايد زير نظر ولی و فقيه نفس بکشند.
اما اگر کمی در اين نظريه ها دقت کنيم متوجه می شويم که اين تئوريسين ها، دانسته يا ندانسته (که بعيد است همه اش نادانسته باشد) بخشی از فرهنگ جوامع شرقی را به عنوان کل فرهنگ آن ها مورد تجزيه و تحليل قرار می دهند و بقيه ی آن را نديده می گيرند. مثلاً، کسانی که ما ايرانی ها را صاحب فرهنگی می دانند که با فرهنگ های غربی متفاوت است کسانی هستند که از کل فرهنگ ايرانی فقط بخش مذهبی آن را، می بييند.
حالا اگر ما به اين نظريه ها تن دهيم و اين گونه فکر کنيم، يعنی دنبال شرقی ـ غربی کردن ارزش های فرهنگی خود باشيم، لازم است که خودمان را از فرهنگ ايرانی مان، که شباهت های ريشه ای، فلسفی، و انکارناپذيری با فرهنگ های پيشرفته بشری دارد، کاملاً خالی کرده و به دنبال فرهنگی راه بيافتيم که از يکی از مذاهب موجود در سرزمين مان گرفته شده است.
اين مذهب، اگرچه که در حال حاضر مذهب اکثريت مردمان کنونی ايرانزمين است اما پذيرش آن به عنوان محور اصلی ارزش های فرهنگی، بلافاصله همان مشکل شرقی و غربی و مسلمان و غير مسلمان را برای ما به همراه می آورد و ما را از انسان جهانی بودن يا جهانی شدن دور می کند. آنگاه ما می شويم «بنی آدم» ی که با بنی آدم های ديگر «از يک گوهر» نيستيم؛ يکی از اعضای تن بشريت به شمار نمی رويم و، در واقع، زائده ای اضافی هستيم که حتی باور و اعتقاد ما به اين که در نفس خود از حقانيتی برخورداريم نيز چيزی از زائده بودن ما کم نمی کند. در حالی که اگر عضوی از اعضای پيکر بشری باشيم، اگر با ديگران درد مشترک داشته باشيم، اگر روزگاری نامردمانی (بگيريم امپريالسيم، بگيريم آمريکای جهانخوار، بگيريم اروپای استثمارگر، و بگيريم صيهونيسم مکار) بخواهند به ما آزاری رسانند آنگاه «دگر عضو ها را نماند قرار» و از اعضای ديگر جوامع بشری فرياد اعتراض نسبت به رنجی که بر ما می رود برمی خيزد؛ چرا که درد ما آن ها را نيز «به درد آورده» است. اما اگر ما در قالب شرقی بودن خود را از ديگر اعضای خود جدا کنيم آنگاه ديگران به خاطر همين جدایی غم دردهای ما را نخواهند خورد و برای رسيدن ما به حقوق انسانی مان کمک مان نخواهند کرد. يعنی، اگر ما به دست خود آنچه را که داريم از رده ی فرهنگ بشری خارج کنيم، و آن را با مردمان ديگر بيگانه سازيم، آنگاه، درد ما را هيچ سلسله اعصابی بجایی منتقل نخواهد کرد و اگر کرد واکنشی بر نخواهد انگيخت.
فکرش را بکنيد: اگر، مثلاً، در ايتاليا کسی پيدا شود که بخواهد بخشی از پمپئی را به آب ببندند، يا در يونان ستونی از معبد المپ را زخم بزند، از همه ی سازمان های مختلف مربوط به ميراث جهانی، در کل کشورهای جهان، فرياد برمی آيد که «آی! گنجينه های بشری را به آب نبنديد! اين فرهنگ ما است که به آب بسته می شود!» اما اگر که بخواهند تنگه ی بلاغی را به آب ببندند اين امر ربطی به «ديگران» ندارد؛ چرا که برای آن ها اين بخشی از فرهنگ غير غربی است که نابود می شود. حتماً خواهند گفت: «چه می شود کرد؟ شرقی ها عادت کرده اند که آثار تاريخی شان را هر چند گاه به آب ببندند!» يا، به بر اساس مژده ی طنز آلود آقايان مسئول در سازمان ميراث فرهنگی ايران به نماينده يونسکو، «موزه ی آبی» درست می کنند.
تجربه و شواهد زيادی به ما نشان می دهند که اين تئوریسين های غربی و دنباله روی های شرقی شان می کوشند تا اثبات کنند که اساساً فرقی بين «فرهنگ مذهبی» ما و «فرهنگ ملی» مان وجود ندارد. آيا مطرح شدن مساله الواح شيکاگو، حراج آثار جيرفت در انگليس، فيلم سيصد و فيلم اسکندر در آمريکا، عنوان کردن خليج فارس با نامی جعلی در فرانسه و ..، و از سوی ديگر، همه ی اين حوادث با ويران کردن آثار باستانی در ايران، آن هم دقيقاً آن دسته از آثار باستانی که اگر چه از سنگ و خاک مرده اند اما هر کدام شان می تواند نشاندهنده و اثبات کننده ی وجود فرهنگی زنده و پويا اما غيرمذهبی در سرزمين ما باشند ـ همه ـ بی دليل و از سر ناآگاهی و «اتفاقاً» با هم همزمان شده اند؟
از توطئه سخن نمی گويم. فقط می خواهم صادقانه بگويم که پرسشی برايم پيش آمده که هم مطرح کردنش را وظيفه ی انسانی خود می دانم و هم جوابش برايم مهم است.
می بينم که اگر بخواهيم در جهت عکس اين جريان عقب مانده و وحشتناک شنا کنيم و بخواهيم عضو کامل جامعه ی متمدن امروز جهان باشيم (البته با حفظ همه ی داشته های ملی، مذهبی و بومی خودمان) و اگر بخواهيم بگوييم که ما و شما يکی هستيم طبعاً بايد لوازم اثبات حقانيت اين خواست را در دست داشته باشيم تا بتوانيم ادعای خود را بر کرسی بنشانيم: اگر غرب از حقوق بشر می گويد و به آن می بالد و مدام آن را به جريان تاريخ تحول خود از دوران رم باستان گرفته تا انقلاب های استقلال آمريکا و انقلاب فرانسه ارتباط می دهد و، تا اينجای کار، اين تحولات ربطی به ما ندارند، اما آيا ما نمی توانيم ـ در مقابل ـ به ياد همگان بياوريم و اثبات کنيم:
- که ما هم روزگاری دهشی به تاريخ تحولات حقوق بشر داشته ايم و، پس، حق داريم که به آن بباليم و امروز هم سهم مان را از آن دهش بخواهيم و زير پوشش آن قرار بگيريم؟
- که بسيار پيش از آن که اسپارتاکوس شما عليه برده داری برخيزد کوروش ما برده داری را نه تنها در کشور خويش که در کشورهايی که بر آنها غالب شده بود نيز ملغی کرده است؟
- که اگر شما پس از قرون وسطای تاريک تان تازه به آزادی مذهب رسيديد ما قرن ها قبل از شما صاحب تساهل مذهبی بوده ايم؟
- که اگر زنان شما در کنار اسکندرتان تخت جمشيد ما را به آتش کشيدند زنان ما به عنوان مهندس و کارگر و با دستمزدی برابر با مردهامان همان تخت جمشيد را ساخته بودند؟
- و بالاخره اينکه اگر غرب نمی توانسته با تکيه ی بر درهم آميختن دين و دنياي خود به حقوق بشر برسد ما نيز نمی توانيم با تکيه بر اديان مان (حتی اگر آن را دين اکثريت بدانيم و مهم ترين و برحق ترين دين بشمار آوريم) به اموری همچون استقرار حقوق بشر برسيم؟
اين ها را می توان با صدای بلند گفت چرا که ما، برای اثبات حرف مان، دلايل کافی داريم که در سراسر ايران پخش اند و به خصوص در دل و سينه ی دشت پاسارگاد و پارسه و دشت بلاغی حضوری 7000 ساله داشته اند. ما به کمک اين هاست که می توانيم نشان دهيم که ريشه های درخت کهن فرهنگ ما از سرچشمه های حقوق بشری ناب آب خورده اند و اکنون اگر اين درخت شاخ و برگی بی قواره پيدا کرده گناه از «شرقی بودن» ما نيست. و ـ در مقابل ـ آيا برای از بين بردن شواهد تاريخی اثبات کننده ی اين ادعاها و کاستن از قوت «مدارک» ما، راهی جز نابودی اين سرچشمه ها وجود دارد؟
اين پرسش رهايم نمی کند که: چرا، پس از آن همه نکات که از الواح دوران هخامنشی در دانشگاه شيکاگو خوانده شده (و مقدار زيادی از آن ها هم در سال های گذشته بی سر و صدا به ايران رسيد) فقط يک کتاب ـ که آن را يک خانم باستان شناس آلمانی نوشته ـ چيز ديگری منتشر و تحليل نشده و نمی شود؛ در حالی که تعداد قدم های آبراهام لينکلن، قيمت تک تک جواهرات ملکه ويکتوريا، تعداد سخنرانی های ناپلئون و ـ اگر دور تر برويم ـ اخم و خنده های همه ی سزارهای روم، رنگ چشمان سرداران ريز و درشت دوران باستان و جای پای اسب اسکندر در کوچه ها و شهرهای جهان باستان را می شود در هر کتابخانه ای در شرق و غرب پيدا کرد؛ چه برسد به مسايل مهمی مثل روابط اجتماعی، مسايل حقوقی، مسايل اقتصادی ـ از ابتدا تا کنون؛ از دوران ماقبل برده داری گرفته تا اکنون سرمايه داری.
الواح هخامنشی گواه های خاموش و گويای تمدن بزرگ ايرانند. کافی است نيم نگاهی به آنها بيافکنيم تا بينيم که مسايلی همچون امنيت اجتماعی (سوشيال سکيورتی، همان چيزی که در کشورهای غربی هم اکنون به آن می نازند و آرزوی مردمان کشورهايي مثل ما است) از دير باز در سرزمين ما وجود داشته و اجرا می شده است، آنگاه خواهيم دانست که درماندگی ما از کجاست و چرا هرآنچه را هم که داريم از کف مان می ربايند.
نکته ای از اين واضح تر نيست: اگر تنگه بلاغی را به آب نبنديم می توانيم نشانه هايي از زندگی اجتماعی، به خصوص قوانين کار را، در سه هزاره پيش، پيدا کنيم. می توانيم درک کنيم که اين همه کارگاه های سفال سازی و آهن ريزی و شراب کشی را (در همين حدی که تا کنون بدست آمده) با انوار آسمانی اداره نمی کرده اند؛ آن ها همه به دست بشر اداره می شده اند و اين بشر زندگی اجتماعی خلاقی داشته که، به خصوص در ارتباط با کار، يا بايد به صورت برده داری اداره می شده، و يا قوانين و امکانات انسانی خاص خود را می داشته است. همين چند روز پيش، پروفسور ريچارد فرای، بزرگترين باستانشناس و ايرانشناس زنده ی غير ايرانی دنيا، در يک برنامه ی تلويزيونی از فرهنگ انسان گرا و خردمند ايران می گفت و بی رنگ بودن مفهوم برده داری در آن دوران را می ستود؛ يعنی همان فرهنگ زنده ای که دنيای غرب تازه پس از دوران رنسانس به آن رسيده است.
يعنی
- اگر بخواهيم بگوييم که فرقی با غربی ها نداريم، اگر بخواهيم بگوييم که زن های ما هم حق دارند مثل زن های کشورهای شما با مرد برابر باشند و آنچه پيش آمده ناشی از عادت های ما نبوده است، و اين فرهنگ ما نبوده که فرودست باشيم؛
- اگر بخواهيم بگوييم که: حاضريم ثابت کنيم که ما ريشه های برابری را در فرهنگ خودمان داريم و می توانيم بدون حاکم و بزرگتر و ولی هم زندگی خويش را پيش ببريم؛
- اگر بخواهيم بگوييم که ما آزادی مذهب را قرن ها قبل از شما تجربه کرده ايم...
آنگاه بايد که پيوند خودمان با فرهنگ ايرانی مان را محکم کنيم، فرهنگی که نزديکی های انکارناپذيری با فرهنگ پيشرفته ی امروز بشر دارد (منظورم همين فرهنگی است که به نام غربی بودن به حقوق بشرش می بالد).
اگر بخواهيم می توانيم؛ اما وقتی سازمان ميراث فرهنگی کشورمان، با همه ی پولی که از بيت المال مردم در اختيار دارد، نه تنها در خارج از ايران هيچ تلاشی جدی برای شناساندن يا حتی حفظ آن همه اطلاعات و گنجينه هايي که هر روزه به حراج می گذارند، می بخشند و می فروشند نمی کند، بلکه در داخل هم هر چه را که ريشه ای مهم با خود دارد به بهانه ای ويران می کند، يا به آب می بندد، ما چه پاسخی به نظريه پرداز غربی پست مدرن داريم که از نسبيت فرهنگی سخن می گويد. من فکر می کنم که در سراسر جهان اين تنها سازمان حفظ و حراست از ميراث فرهنگی سرزمينی باشد که هدفش به جای حفظ و نگاهداری از ميراث فرهنگی، ملی و بشری مردمان به ويران کردن آن ها مشغول است.
نه، اين پرسش رهايم نمی کند که: چه کسانی می خواهند يا نفع شان است که ما به پيکره ی جهان نپيونديم و در تنهايي و انزوای بومی خود بمانيم؟ چه کسانی می خواهند ما تصويری هميشگی از فيلم 300 باشيم و تمدن واقعی ما در توحشی ساخته شده گم شود؟
اين پرسش ها رهايم نمی کنند اما... و با اين همه در اين تاريکی غمگين تابش خورشيدی جانم را سرشار از شادی و اميد می کند. اکنون به روشنی می بينم و می دانم که ماجرای تنگ بلاغی و سد سيوند، با همه ی دردهايی که آفريده، همچون يک شوک عظيم، بخش وسيعی از جامعه ی ما، و به خصوص جوانان ما را در سراسر جهان، تکان داده و بيدار کرده است.
سخنم از همان هايي است که
- اکنون از فرهنگ ايرانی و هويت خويش می پرسند،
- همان ها که ـ نه از سر گذشته گرايي که از سر امروزی بودن ـ می خواهند به فرهنگ جاندار و زنده ی پدران و مادران واقعی خويش بپيوندند،
- همان ها که، حتی در شخصی ترين وبلاگ های خود، نشانه هايی از تاريخ ايران را به نمايش گذاشته اند؛
- همان ها که نمی خواهند در انزوا باشند،
- همان ها که نه ميل به خشونت دارند و نه ميل به جنگ، اما اهل قانع بودن و زندگی کردن در پيله های بسته ی بومی نيز نيستند؛ حتی اگر اين پيله ها از ابريشم ناب باشند.
بگذاريد در اين تابش خجسته که از همه ی صداها گفته ام از صدای شما نيز بگويم؛ از زيباترين صدا. بله زيباترين صدا از آن شما است که در گوشه ای از جهان نشسته ايد، و در هر ثانيه ای صدها تصوير از تاريخ و فرهنگ ملی و بشری ايرانزمين را در دفتر جهان ثبت می کنيد. تاريخ و فرهنگی که روزگاری با چاپارها و اسب ها و درشکه ها به اين طرف و آن طرف فرستاده می شد و در سر هر گذری تکه ی از آن به غارت رفت، تکه ای از آن گم شد، و تکه ی درخشانی از آن فرو افتاد و شکست...
و شما اکنون شکسته ها را به هم می چسبانيد و در پنجره های روشن خود می نشانید تا به جهان نشاشان دهید.
اکنون، اين ديگر باوری مسلم است که حتی اگر آب از سر تنگ بلاغی هم بگذرد، همه ی آن چه که در آن است در صدای شما زنده و درخشان خواهند نشست و ديگر گم نخواهند شد ـ چون نيلوفری جاويدان که بر سينه ی تاريخ ما نشسته است.
نيلوفر تاريخ ما، تنگ بلاغی، در پنجره های شما و در صدای شما تا ابد مکرر خواهد بود؛ چه مدعيان بخواهند و چه نخواهند.
بيست و هفتم آوريل 2007
shokoohmirzadegi@savepasargad.com