بازگشت به صفحه اصلی

آيا شما هم نامه ي سرگشاده را امضا کرده ايد؟ 

حقايقی در آن سوی فيلم 300

از: سيروس کار،

 کارگردان فيلم «در جستجوی کوروش بزرگ»

ترجمه برای سايت نجات پاسارگاد

فيلم 300 ممکن است برای بسياری از ايرانيان تکان دهنده باشد اما برای کسانی که در سيستم آموزش و پرورش آمريکايي بزرگ شده اند «جنگ ترموپيل»، که فيلم 300 براساس آن ساخته شده، به اندازه ی داستان «درخت گيلاس و جرج واشنگتن» آشنا است.

داستان «جنگ ترموپيل» را هرودوت، نويسنده باستانی، که در شهر ايرانی «هالی کارناسوس» زندگی می کرد نوشته است و کتاب او، که «تاريخ ها» نام دارد، ديرزمانی نيست که جزيي از ادبيات عاميانه غربی شده است. يعنی تنها از 1850 ببعد بود که آمريکا هرودوت را به عنوان منبع مراجعه ی اصلی درباره ی تاريخ ايران پذيرفت.

قبل از 1850، مغرب زمين نظر نيکويي نسبت به امپراتوری ايران داشت چرا که تا آن زمان منبع مراجعه اصلی برای تاريخ ايران کتاب «تورات» و کتاب «پرورش کوروش»، اثر مولف يونانی ديگر يعنی گزنفون بود.

کتاب «پرورش کوروش» به برجسته کردن پادشاهی کوروش بزرگ می پرداخت اما، در اواسط قرن نوزدهم مغرب زمين درگير دو انقلاب خونين آمريکا و فرانسه برای رهايي از دست رژيم های پادشاهی خود شد و، طبعاً، از همان زمان کارزار تبليغاتی خاصی در سراسر اروپا آغاز شد که مبلغ دموکراسی بود و از هرودوت به عنوان ابزار کامل تبليغی خود استفاده می کرد.

هرودوت جزو دموکراسی خواهان محسوب می شد و به زودی عنوان «پدر تاريخ» را گرفت و از حدود سال 1850 ببعد گزارش او از «جنگ ترموپيل» تبديل به نماد کوشش مغرب زمين برای حفظ دموکراسی خود در برابر نيروهای قدرتمند پادشاهی ايران شد.

اين داستان شکلی جذاب دارد: سيصد اسپارتايي شجاع دموکراسی غربی را از دست دو ميليون و هفتصد هزار ايرانی بدنهاد نجات می دهند. اما جدا از اين اعداد خيالی، که بايد با تغيير محل مميز تصحيح شوند، اين داستان ساختگی بسيار بيش از يک شرح جانبدارانه تاريخی دارای نتايج گوناگون است.

در دو هزار ساله ی اخير «جنگ ترموپيل» قدرتمندترين وسيله ی جداسازی شرق و غرب بوده است.  و اکنون، درست در لحظه ای که شرق و غرب بايد اختلافات خود را کنار بگذارند، فيلم 300 از راه رسيده است تا شکاف بين آن ها را عميق تر سازد.

آنچه اين فيلم را نگران کننده می سازد وفور اشتباهات تاريخی در آن نيست؛ اين هم نگرانی آور نيست که خشايار، نوه ی کوروش بزرگ و عاشق همسر خويش، استر، به صورت مردی با حرکات زنانه نشان داده شده است؛ حتی اين هم مهم نيست که فيلم از کليشه ی نژادپرستانه ای استفاده می کند که در آن نقش ايرانی ها را افريقايي ها بازی می کنند و اسپارتی ها سپيد و چشم آبی و شبيه مردان رقصنده در سالن های استريپ تيز هستند. حال آنکه اين نقش ها را می توان به راحتی برعکس کرد.

نکته ی نگران کننده در اين فيلم واقف شدن به قدرت هولناک هاليوود در تغيير دادن هويت مردمان است، درست همان کابوسی که سرخپوستان آمريکايي در دوران ساختن فيلم های کابويي دچار آن بودند.

در واقع آنانی که در مقابل فيلم 300 بی اعتنايي پيشه کرده و آن را خيال بازی گذرائی می دانند که مردان 17 تا 24 ساله ی معتاد بازی های کامپيوتری را مورد خطاب قرار می دهد بايد در تفکر خود تجديد نظر کنند. اول فيلم اسکندر از راه رسيد، حالا فيلم 300 را داريم و لابد به زودی شاهد فيلم «نبرد ماراتن» خواهيم شد که يکی ديگر از ساخته های هرودوت درباره ی ايران باستان است.

مردم غرب سخن هرودوت را کورکورانه می پذيرند و حتی نيويورک تايمز نيز از اين نابينايي مصون نيست. و ويليام. جی. راد  در تاريخ 20 آوريل 2004 درباره ی «نبرد ماراتن» در اين روزنامه چنين نوشته است:

«نبرد ماراتن شکست دولت بيرحم ايران بود که بيشتر سرزمين های جهان، از بالکان تا هيماليا، را برده ی خود ساخته بود.... يونانيان باستان هجوم آورندگان آسيايي را شکست دادند و اروپا را نجات دادند؛ امری که محققان آن را نخستين پيروزی آزادی بر ظلم خوانده اند».

آنچه حدود اين فريبکاری را از حد می گذراند آن است که حتی يک تکه سند باستانشناختی وجود ندارد که نشان دهد ايرانيان برده دار بوده اند؛ حال آن که می دانيم بنای جامعه ی يونان بر پايه برده داری کار گذاشته شده بود و حتی ارسطو هم اين کار را مجاز می دانست. ايران در آنزمان پناهنگاه بردگان گريخته از مصر، يونان، و بعدها روم بود. و اکنون فرهنگ هايي که بر بنياد برده داری ساخته شده اند ايران را امپراتوری برده دار می خوانند.

آنچه خنثی کردن تبليغات هرودوت را مشکل می سازد آن است که کتاب او مملو از واقعيت های تاريخی هم هست که عامدا با زخم زبان بيان شده اند. شايد مهم ترين مغلطه ی او عبارت باشد از کوشش برای مساوی گرفتن دموکراسی و آزادی، به طوری که در سراسر کتاب او اين دو واژه همواره معادل هم هستند؛ و مغرب زمين هم اين مطلب را به راحتی پذيرفته است.

اما دانش بنيان گزاران آمريکا بيش از اين ها بود و فريب هرودوت را نخوردند و کوشيدند با ايجاد تضمين هائی گوناگون آزادی را در مقابل دامچاله های دموکراسی آتنی محافظت کنند. حتی وينستون چرچيل گفته است که «دموکراسی بدترين شکل حکومت است اما از آن بهتر هنوز چيزی ساخته نشده».

به راستی هم که دموکراسی می تواند بهترين شکل حکومت باشد؛ اما آنچه امريکا را بزرگ کرده است بيش از آن که وجود دموکراسی باشد به «سند حقوق شهروندان» آن مربوط می شود. و اين درست همان چيزی است که به ايران باستان نيز عظمت می بخشد. دموکراسی اغلب می تواند به ديکتاتوری اکثريت ختم شود همانگونه که در آتن صاحب دموکراسی پيش آمد. يعنی جايي که در آن زنان، بردگان، و بيگانگان حق رای نداشتند.

حال آن که در ايران باستان، زنان از تساوی حقوقی بيشتر از حتی امروز برخوردار بودند، و از برده داری هم خبری نبود. و حقيقت آن که پادشاهی ايران باستان از دموکراسی آتن باستان بسا آزادتر بود چرا که ايران هم دارای «سند حقوق شهروندان» بود.

هيچ کس بهتر از خود هرودوت آزادی موجود در ايران را توضيح نمی دهد. چرا که او اگرچه آتن را مرکز آزادی می داند اما خود ايران را برای زندگی کردن انتخاب می کند؛ حال آن که گزنفون که در آتن می زيست در حسرت پادشاهی کوروش بزرگ بود.

هرودوت ادعا می کند که ايران بخش عمده ی جهان را به بردگی کشيده است حال آن که خود هرودوت نه تنها برده نبود، بلکه آزادانه در سراسر امپراتوری ايران حرکت می کرد و آشکارا آن را به نقد می کشيد.

به راستی چرا هرودوت در يونان زندگی نمی کرد؟ زيرا ايران، همان امپراتوری که او اهريمنی اش می خواند، به او آزادی می داد تا گزارش های مخدوش خود را منتشر کند. مردم خواستار آنند که در جايي زندگی کنند که حقوق خدادادشان محفوظ باشد و اين ربطی به دموکراسی و پادشاهی ندارد.

و اين کوروش بزرگ بود که برای نخستين بار اين حقوق خداداد را به صورت قانون مکتوب درآورد و امپراتوری ايران را بر پايه ی آن بنا نهاد. به همين دليل است که ايران باستان راهنمای پيدايش اعلاميه حقوق شهروندی آمريکا هم هست. هم توماس جفرسون و هم جيمزمدیسون، معماران قانون اساسی آمريکا، از تحسين کنندگان کتاب «پروروش کوروش» بودند و نسخه های متعددی از آن را با خود داشتند.

امروزه هم هيچ کشوری به اندازه ی ايالات متحده آمريکا شبيه ايران باستان نيست؛ و اگر کشوری بايد درگيری ايران در يونان را درک کند و قدر بداند همين آمريکا است، چرا که کمتر حادثه ای در تاريخ جهان اين قدر با جنگ آمريکا عليه تروريسم مشابهت دارد.

يونانيان سال ها مشغول انجام عمليات تروريستی عليه سرزمين های متعلق به ايران بودند، به شهرهای ايران هحوم می آوردند، معابد ايرانی را آتش می زدند، راه های اصلی تجارتی را می بستند، و به کشتی های عبورکننده از تنگه بسفور می تاختند؛ و حتی در داخل ايالات ايرانی مردمان را به شورش تشويق می کردند. اما آنچه بيش از همه ايرانيان را می آزرد آن بود که يونانيان به راحتی زير قراردادهای خود با ايران می زدند و به صورتی خائنانه از اعتماد ايران سوء استفاده می کردند.

با اين همه، به جای دست زدن به خشونت، ايران می کوشيد تا با کمک کردن مالی به آن دسته از سياستمداران يونانی که طرفدار ايران بودند يونانی ها را کنترل کند؛ درست همان کاری که امريکا امروزه انجام می دهد. اما آنچه که عاقبت خشم ايرانيان را برانگيخت حادثه ای بود که اگرچه هرودوت خود آن را به دقت مستند ساخته است اما مغرب زمين کمتر به آن اشاره می کند؛ حادثه ای که می توان آن را يازده سپتامبر ايرانی ناميد.

هردودت می نويسد که در 498 سال قبل از ميلاد، آتنی ها دست به حمله ای تروريستی عليه يکی از شهرهای بزرگ ايران به نام «سارديس» زدند؛ حمله ای که حادثه ی 11 سپتامبر در مقابل آن عملی کودکانه می نمايد. يک آتنی به نام «آريستو گوراس» دور تا دور شهر سارديس را آتش زد و، در نتيجه، اکثريت جمعيت اين شهر را در حلقه ی محاصره ای از آتش گرفت.

تعداد شهروندان معصوم سارديس که به دست آريستو گوراس کشته شدند بيش از حدی بود که اسامه بن لادن بتواند آرزو کند. و همانگونه که همه ی جهان اقدام آمريکا عليه القاعده را پشتيبانی کردند مردمان جهان آن روز نيز پشتيبان حمله ايران به آتن بودند.

اما در اين ميان اسپارت ها آماج حمله ايران نبودند، تا آن زمان که با زيرپا نهادن يک توافق عمومی دست به کشتن قاصد ايران زدند. هرودوت مدعی است که قاصد مزبور آمده بود تا از اسپارت ها بخواهد تا تسليم ايران شوند؛ اما احتمالاً حقيقت آن بوده است که خشايارشاه همان پيامی را به اسپارت ها فرستاده بود که آمريکا پس از واقعه 11 سپتامبر به جهان فرستاد: شما يا با ما هستيد يا بر ما.

در واقع اسپارتايي ها همان «جهاديست» های يونانی بودند که برای مردن زندگی می کردند. از هر نظر که نگاه کنيم در می يابيم که آنها وحشيان بيرحمی بودند که برای سرگرمی خود بردگان يونان را ـ که «هلوت» خوانده می شدند ـ می کشتند، مبلغ فرهنگی مبتنی بر دزدی و تجاوز بودند، دست به کشتار کودکان می زدند، و اتفاقاً همين نکات، به درستی، در صحنه های آغازين فيلم 300 نشان داده شده است. اسپارت ها حتی دارای جامعه ای دموکراتيک هم نبودند و حداکثر می شد نظام  آن را نوعی نخبه سالاری دانست. اما غربی ها عليرغم دانستن اين مطالب همچنان اسپارت ها را نجات دهنده ی دموکراسی غربی می خوانند.

بله، درست است که اسپارتايي ها بخاطر مبارزه با بيگانگان مهاجم جان خود را از دست دادند اما تروريست های بي شماری نيز جان خود را از دست می دهند، بی آن که کسی از آنها به نيکی ياد کند. کسانی هم که چنين کنند تفاوتی با غربی هايي که برای اسپارتايي ها هورا می کشند ندارند.

ايرانيان به جنگی طولانی عليه تروريسم کشيده شدند؛ درست به همان صورت که آمريکا به اين کار وادار شد. اين که برای اسپارتايي ها به آن خاطر دل بسوزانيم که طرف ضعيف تر دعوا بودند درست شبيه آن است که امروزه برای اسامه بن لادن دلسوزی کنيم.

 

نيروی فيلم:

تاريخ را ديگر فاتحان نمی نويسند بلکه اکنون فيلمسازان نويسنده ی آنند؛ و فرزندان ايران کی به پا خواهند خواست تا با استفاده از همين سلاحی که هاليوود سال هاست برای تحقير ميراث پدران آن ها استفاده می کند به مبارزه بپردازد؟ ما کی دست از حالت دفاعی خ کشيده و به نوشتن تاريخ خويش آغاز خواهيم کرد؟

شايد فيلم 300 ضربه ی لازم بيدار کننده ای بوده باشد. اما تحقير ايران هرگز به خودی خود از بين نخواهد رفت چرا که اکنون در افسانه های غربی دشمن اصلی ايران محسوب می شود؛ و تنها راه تغيير اين تصوير هم استفاده از قدرت فيلم است.

فيلم حماسی کوروش کبير ساخته الکس جووی می توانست در ايجاد تصوير مطلوبی از ايرانيان معجزه کند. اغلب گروه های قومی در آمريکا متوجه اين قدرت فيلم شده و بسرعت به کمک کردن مالی به فيلم هائی که داستان واقعی آنان را برای بقيه ی دنيا باز می گويند پرداخته اند. اما فيلم الکس جووی بعلت فقدان منابع مالی به گوشه ای افتاده و فيلم مستند من درباره ی کورش بزرگ هم به همين گونه دلايل ناتمام رها شده است

نوروزتان پيروز

سيروس کار