بازگشت به صفحه اصلی

آيا شما هم نامه ي سرگشاده را امضا کرده ايد؟ 

 

زبان و فرهنگ دوسويه

از: گودرز کيوان

 

كنكاش

واژه فرهنگ بيشتر به سه معني به كار برده مي شود: نخست به معني آداب و تربيت، دوم به معني معنويت و معارف، سوم به معني مواريث يا ارزشهاي اجتماعي. اگر بخواهيم تاريخ دگرگوني هاي فرهنگي يك مردم را بررسي كنيم معني سوم كاربرد خواهد داشت كه در واژه نامه وبستر[1] چنين تعريف شده است:

فرهنگ، الگوي كلي رفتار انسان و محصولات آن است كه به صورت فكر، سخن، كنشها و صنايع دستي تجسم مي يابد و به ظرفيت انسان براي آموختن دانش و جابجايي پيگير آن به توليدات، از راه استفاده از ابزار، زبان و دستگاههاي نظري انديشه، وابسته است.

واژه زبان در همين واژه نامه چنين تعريف شده است:

زبان، مجموعه اي است سازمان يافته، براي جابجايي آرا و احساسات، با استفاده از نشانه ها، صداها، ايماها، و علامتهاي قراردادي كه معاني را در بر داشته باشند.

از اين تعريفها چنين بر مي آيد كه از يك سو زبان و فرهنگ پديده هايي پويا هستند نه ايستا و بايستي در درازاي زمان  و با در نظر گرفتن دگرگوني هايشان بررسي شوند و از سوي ديگر، زبان هر مردمي زير مجموعه اي از فرهنگ آن و ابزاري است براي جابجايي و تبادل دست آوردهاي فرهنگي. به همين گونه نيز بخشهاي ديگر فرهنگ را مي توان نام برد از جمله آيينها (آداب و رسوم) ، صنايع دستي، پوشاك، آثار باستاني، معماري، دين، موسيقي و فلسفه و... تا سرانجام برسد به دانش و فن آوري. نيازي به گفتن نيست كه اين بخشها بسيار به هم پيوسته و با هم درگير هستند و بررسي هر يك بدون پرداختن به بخشهاي ديگر جستار كاملي نخواهد بود. ولي در اينجا نه به منظور بررسي كامل فرهنگ، بلكه به منظور بررسي ويژگي هايي از فرهنگ، ناچار از جداسازي اين بخشها و بررسي جداگانه آنها هستيم. از اهميت زبان به عنوان بخشي از فرهنگ و تاثير آن در بخشهاي ديگر همين بس كه به ياد آوريم زبان، در آهنگ و وزن موسيقي، در چگونگي برخورد مردم با يكديگر، در ادبيات و گاهي در آثار باستاني و سنگ نوشته ها چقدر تاثير گذار است. به عنوان نمونه  سيلاب بندي واژه ها در زبان مي تواند در وزن ترانه و سپس در ريتم موسيقي تاثير بگذارد و به همين دليل است كه ريتم چيره ي موسيقي توده ها با يكديگر يكي نيست. مثلاً ريتم چيره در موسيقي كردي چهار ضربي و در موسيقي فارسي شش ضربي است. (ريتم چيره بدين معني است كه آهنگهاي بيشتري با اين ريتم ساخته مي شود) در اينجا به بررسي بخشهاي مختلف فرهنگ مي پردازيم.

زبان

اگر چهار بخش كاركردي زبان يعني گفتار، شنيدار، نوشتار و خواندن و دست آوردهاي اين چهار بخش يعني زبان روزمره، زبان رسانه ها، ادبيات و مطبوعات و ... را در نظر بگيريم، نقش آن در جابجايي دست آوردهاي فرهنگي چه در درون و چه فراتر از مرزهاي زيستگاه يك مردم، و همچنين تأثيري كه كارآيي زبان يعني توانايي جابجايي مفهوم بوسيله آن، در گسترش داد و ستدهاي اجتماعي و به دنبال آن در شكوفايي فرهنگ آن مردم مي تواند بازي كند، بر همگان روشن تر مي گردد. در نگره[2] ي ارتباط ، كارآيي زبان به عنوان يك دستگاه ارتباطي، با تعداد پيامها (واژه ها) ي ساخته شده از ميان تعداد معيني حرف و همچنين مقدار بي قطعيتي پيامها يعني مقدار مفهوم يا اطلاعات جابجا شده به وسيله آن پيام، نسبت درست (مستقيم) دارد[3]. پس هر چه كارآيي زبان به عنوان يك دستگاه ارتباطي بيشتر باشد، از ميان مجموعه نشانه هاي آن يعني حروف، واژه ها و جمله هاي بيشتري ساخته مي شود و گذشته از اين، واژه ها اطلاعات و مفهوم بيشتري را نيز جابجا مي نمايند. البته كارآيي هر زباني در درازاي تاريخ آن دگرگون مي شود و بستگي به ميزان گسترش و پالايش واژه ها در درازاي زمان دارد. اكنون از اين ديدگاه نگاهي به زبان و خط فارسي بيندازيم و چند و چون آنرا تا اندازه اي بررسي كنيم.

خط فارسي با 32 نشانه و دو نشانه فاصله بين آنها و واژه ها (دومي بزرگتر از نخستين) يعني مجموع 34 نشانه ( البته بدون در نطر گرفتن فرمهاي كوچك و بزرگ و فرعي) و خط انگليسي با تنها 28=2+26 نشانه هر دو سعي در جابجايي مفهوم دارند ولي كمتر بودن نشانه هاي انگليسي در برابر خط فارسي، آسيبي در جابجايي مفهوم هاي علمي و ادبي و فلسفي و روزمره به آن وارد نكرده است و اين كم بودن شمار نشانه ها در زبان انگليسي مي تواند به گونه اي بيانگر بالاتر بودن كارآيي آن نيز باشد. با اين هم سنجي، بايستگي واژه سازي براي بالاتر بردن كارآيي زبان و خط فارسي در راستاي جابجايي بهتر مفهوم هاي روز و تازه روشن مي گردد. به نادرست، هر گاه از واژه سازي در فارسي سخن به ميان مي آيد، بيشتر به چند نام لاتين پرداخته مي شود و آخر سر نيز به جايگزين ناپذير بودن و جا افتادگي آنها اشاره مي شود و در بيشتر موارد از كمبودهاي زبان فارسي در ريشه هاي فعل و صفت و قيد ساز و ناهماهنگي دستورهاي واژه سازي، سخني به ميان نمي آيد. در كتاب آيين نگارش دوم دبيرستان در سالهاي گذشته به قلم آقاي ابولحسن نجفي آمده است:

ساختن الفاظ تازه براي مفهوم هاي تازه، بنا به دلايل متعدد زباني و فرهنگي و قومي، در بسياري از موارد ضروري است. اما فرهنگستان ها و همه مؤسسات ديگري كه تا كنون به كار وضع لغت پرداخته اند، همواره گرفتار اين خيال باطل بوده اند كه براي حفظ زبان فارسي، همه همت و نيروي ما فقط بايد صرف واژه سازي شود و حال آنكه بايد گفت خطر بزرگتر از جاي ديگر است. هر زباني بر حسب نيازهاي خود، واژه هايي از زبانهاي بيگانه وام ميگيرد. اين وام گيري نه تنها به خودي خود خطري براي زبان نيست بلكه به غناي آن نيز مي افزايد. با اين همهة اگر ورود واژه هاي بيگانه به انبوه باشد و مهمتر از آن هر واژه نه به تنهايي بلكه همراه مشتقات و تركيبات خود در زبان نفوذ كندة ممكن است ساخت واژگان را تدريجاً تغيير دهد و اشتقاق واژه ها در زبان وام گيرنده، پيرو زبان وام دهنده شود. مثل واژه هاي نزاكت كه از روي نازك فارسي و فلاكت كه به ظاهر از روي فلك زدگي در فارسي ساخته شده اند يا برخي از واژه هاي فارسي مانند كفش و كلاه مُهر كه به پيروي از دستور صرف عربي به صورت كفاش و مكلا و ممهور در آمده است. نفوذ زبانهاي بيگانه بويژه آنجا باعث نگراني است كه دگرگوني هايي ساختي به بار آورد. يعني در دستور زبان نفوذ كند. برخي از قواعد دستوري زبان عربي علاوه بر آنچه گذشت، تأثيرات صرفي ديگري نيز در فارسي داشته است. مثلاً امروزه فارسي زبانان ناچارند در كنار نشانه هاي جمع فارسي يعني ان و ها، نشانه هاي جمع عربي را نيز بياموزند. از جمله ون مانند اجتماعيون، اعتداليون، و ين ، مانند معلمين، مورخين، مسافرين، كه اين شيوه جمع حتي به واژه هاي فارسي نيز سرايت كرده است. مانند بازرسين، داوطلبين. و كاربرد جمع مكسر عربي را نيز در برخي از واژه هاي فارسي مي بينيم، مانند دهاقين، اساتيد، دراويش، فرامين، بنادر. و در مورد جمع به ات مانند دستورات، دهات، سفارشات، فرمايشات، گزارشات، نگارشات، گرايشات.

البته به نمونه هاي بالا در باره به كار گيري واژه هاي فارسي با دستورهاي صرف تازي مي توان نمونه هاي بسياري افزود، از جمله ميادين، خوبيت، منيت، گاهاً و .... پس روشن است كه برخي واژه هاي تازي با ورود انبوه و كوبنده ي خود به زبان فارسي دستورهاي واژه سازي خود را نيز به زبان ما تحميل كرده اند. پي آمد اين تحميل ايجاد نا هماهنگي و چند گونگي در شيوه هاي واژه سازي و همچنين در به كار گيري واژه ها بوده است. اگر اين تحميل در كار نبود چه بسا كه ورود ريشه هاي بيگانه مي توانست به سود زبان فارسي نيز باشد و آن را در راه پيشرفت خود استوارتر سازد. نمونه هاي اندكي مي توان يافت كه واژه هاي بيگانه در چهارچوب دستورهاي زبان فارسي قرار گرفته باشند و از تحميل دستورهاي بيگانه خبري نباشد. ريشه دُور از آن جمله است. كاربرد درست آن در واژه هاي دورادور، دور زدن، دوره كردن، دوره و دوران ديده مي شود.

هر زباني در درازاي زمان دچار دگرگوني مي شود ولي مهم چگونگي اين دگرگوني ها است و اينكه آيا زبان رشد طبيعي خود را داشته است يا اينكه مانند زبان فارسي چنانكه مي دانيم شوربختانه بارها به آن تاخته شده است. چه در زمان يورش و چيرگي بيگانگان و چه امروزه به دست رسانه ها. بنابراين، روند تكامل زبان فارسي بارها زير فشار قرار گرفته و به بيراهه كشيده شده است و ما چنان در اين بيراهه جا افتاده ايم كه ديگر راه اصلي را از ياد برده ايم! چند نمونه  گواه اين امر است. سالهاست كه در كتابهاي درسي از همان نخست، بجاي واژه هاي ساده ي سه گوش، چهار گوش، چند گوش و گوشه، با واژه هاي بيگانه و دير آشناي مثلث، مربع، چند ضلعي و زاويه روبرو مي شويم و بسياري واژه هاي دير آشناي ديگر. ژرفاي اين فراموشي را كساني خوب مي دانند كه با نامه نگاري اداري سروكار دارند. چه بسيار است واژه هايي همچون مقتضي، مبذول، احتراماً، عطف، مذاكرات، لذا، اقدامات، فوق الذكر، مذكور و ... و از اين بدتر اين است كه بسياري از تحصيل كردگان اين كشور گاهي توان خواندن و فهميدن كامل برخي از نوشته هاي قوه قضائيه ي كشور را به دليل كاربرد همين واژگان بيگانه نداشته باشند! شك نيست واژه ها و دستور هايي كه اين چنين جا افتاده اند هيچ گاه به خودي خود در هم آورد با واژه هاي فارسي از ميدان به در نخواهند شد و زبان فارسي بدون كوششي خردمندانه و پر توان، پالوده نخواهند شد. و باز شك نيست كه بهترين كساني كه شايستگي روشن سازي چند و چون و سازماندهي اين فرآيند دشوار پالايش و بازيابي زبان فارسي را دارند خبره هاي فن يعني زبان شناسان هستند. ولي شوم بختانه چنانچه پيداست تا كنون هيچ سازماني با توان و خرد كافي در اين زمينه كار نكرده است. به نظر مي رسد اين كار از دستگاهي توانمند و دانا كه گرد آمده از برگزيدگان زبان شناسي باشد با توان اجرايي بالا بر خواهد آمد كه بازرسي بر كار رسانه ها و دستگاه هاي ارتباطي و آموزشي را به دست گيرند. به هر روي بياييد از ديد فني به بررسي برخي از نارسايي هاي ساختاري زبان فارسي و تاثير آنها در فرهنگ فارسي زبانان بپردازيم، بدون در نظر گرفتن بايستگي دگرگوني در اين ساختهاي نارسا، كه خود سخن جداگانه اي را نياز دارد. اكنون با بررسي برخي دشواري هاي زبان فارسي ببينيم براي اينكه زبان بتواند پا به پاي دانش و فن آوري و ارتباط  پيش برود، با وجود اين دشواريها بر سر واژه سازي در هنگام برخورد با مفهوم هاي تازه، چه خواهد آمد و آيا از اساس مي تواند راه به جايي ببرد؟ گرچه تا كنون هويداست كه تا چه اندازه راه براي واژه سازي باز بوده است! و آيا تا گره ي اين دشواري ها گشوده نشود، اين راه هموارتر مي شود؟

·                 برخي از ريشه هاي فعل ساز با مشتق هاي خود، در پي يورش واژه هاي بيگانه و جاي گرفتن برخي از اين واژه هاي بيگانه بجاي مشتق هاي آن، كارآيي خود را از دست داده اند و يا از كارآيي آنها بسيار كاسته شده است و به دنبال آن ريشه، مشتق هاي آن هم پس از گذشت زمان كم رنگ شده اند و به جاي آنها يك يا چند واژه ي ديگر به كار رفته است كه اين خود باعث پيچيده شدن مفهوم آن ريشه و از بين رفتن ارتباط واقعي بين مشتق هاي آن شده است و از سوي ديگر دستور هاي واژه سازي را دستخوش چند گونگي كرده است. يك نمونه از اين ريشه ها گرا مي باشد. اين ريشه در فارسي با ريشه ي Tend در انگليسي به معني تمايل و كشش به سوي كسي يا چيزي مي باشد. در فارسي بجاي گراييدن واژه ي تمايل داشتن و قصد داشتن به كار مي رود و ريشه ي گرا به هر روي، از دور بيرون رفته است. به گونه اي كه به جاي مشتق هاي آن نيز واژه هايي با ريشه ي تازي و فارسي ديگر مانند توجه به كار رفته است و البته در بسياري موارد واژه هاي به كار رفته به جاي مشتق هاي آن، نتوانسته اند از كارآيي لازم برخوردار باشند و تنها در مورد ويژه اي به كار مي روند مانند واژه هاي ميل داشتن، تمايل، مراقبت و ... شايد تنها واژه ي باز مانده از اين ريشه در زبان روزمره واژه ي گرايش باشد كه كاربرد آن بسته مانده است. البته ريشه ي گرا در فارسي به معني چرخش و دگرگوني راستا نيز در واژه هايي چون همگرايي و واگرايي به كار مي رود. در راستاي اين يورش واژگان بيگانه برخي از ريشه هاي فارسي آنچنان سركوب گرديده اند كه ديگر نا پيدا شده اند. مثلا اكنون در فارسي واژه هاي مختلفي مانند استفاده كردن، مفيد، سودبخش، قابل استفاده، به كار بردن، استعمال، معمولي، عادي، بي استفاده و غير قابل استفاده را به كار مي بريم كه معني همگي آنها گرداگرد ريشه انگليسي Use چرخ مي خورد و هيچ ريشه ي فارسي كه اين معني را برساند و مشتق هاي آن به جاي واژه هاي ياد شده بنشيند يافت نمي شود. چند گونگي دستورهاي واژه سازي در مشتق هاي اين ريشه به روشني هويداست. شايد ريشه هاي بسيار ديگري هم در فارسي بوده اند كه سرنوشت گرا و ريشه گم شده در جاي استفاده را پيدا كرده اند. مثلا براي ريشه هاي انگليسيPly   و  Sense  و  Feel  و  Move  و  Contra و ... كه ريشه هاي پايه اي و روزمره در زبان انگليسي هستند و بي شك در هر زبان هاي هند و اروپايي ديگر نيز اين چنين است، ريشه هاي برابري در زبان فارسي يافت نمي شود. آيا اين ريشه ها از نخست نبوده اند يا در پي فشار هاي وارد شده به زبان از ميان رفته اند؟ آيا كنكاشي در اين زمينه شده است؟ آنگاه كه زبان فارسي در ريشه هاي پايه اي دچار كمبود و چندگونگي دستوري است، فارسي زبانان در به كار گيري دستورهاي واژه سازي هنگام برخورد با مفهوم هاي تازه چگونه مي توانند راه خود را بيابند؟!

·                 از ديگر دشواري هاي زبان فارسي چند جزئي بودن بسياري از فعل ها و در پي آن بسته بودن راه براي ساختن تركيب هاي تازه از ريشه ي آن فعل ها است. مثلا ما فارسي زبانان فعل هاي بسياري را چه فارسي و چه بيگانه، در حالت اسم مصدر به كار مي بريم، مانند دريافت كردن، گذشت كردن، گزارش كردن، برداشت كردن، سرعت گرفتن، راه رفتن، فرياد زدن، عقب نشيني كردن، يورش بردن، هجوم آوردن، نتيجه گرفتن، اختصاص دادن، درس خواندن، مطالعه كردن و بسياري ديگر. فراموش نكنيم كه زبان فارسي تركيبي است. يعني مشتق هاي واژه ها از چسبيدن پيشوند ها و پسوند ها به ريشه ساخته مي شوند. ولي زبان تازي از خانواده زبانهاي سامي و قالبي است و مشتقهاي هر ريشه از ريختن آن ريشه در قالبهاي گوناگون ساخته مي شوند. در اين زمينه نوشتاري از استاد حسابي در باره ي توانايي هاي زبان پارسي كه در تارنماي پارسيمان[4] آمده بسيار رسا است. آيا اين چند بخشي شدن واژه ها به دليل توانمند نبودن ريشه هاي انبوهِ تازيِ به كار گرفته شده در فارسي در تركيب با پيشوندها و پسوندهاي فارسي نبوده است كه شوم بختانه به از هم گسيختگي دستورهاي واژه سازي كشيده شده است؟ اين چند گونگي دستورهاي واژه سازي نه تنها كار همگان بلكه اديب ها و دانشمندان را نيز در ساختن و به كار بردن مشتق هاي تازه بس دشوار ساخته است. اين پديده از سوي ديگر بنا به تعريفي كه از كارآيي زبان پيشتر گفته شد، در جاي يك ابزار جابجايي مفهوم از فرد به فرد و بويژه از انديشمندان به مردم، بسيار كاسته است. چند جزئي بودن بيش از اندازه ي واژه ها در فارسي از جنبه ي ديگري نيز مي توانسته بر زبان تاثير بگذارد. به عنوان نمونه در انگليسي واژه هاي بسياري مانند Iron و Skin و Load و Stone و Dust هم در جاي نام به كار مي روند و هم در جاي فعل (به معني اتو كردن، پوست كندن، بار زدن، سنگ پرتاب كردن و غبار روبي كردن). ولي به هر روي زبان فارسي از به كار گيري نامهاي ذات به جاي فعل ناتوان مانده است.

·                 دشواري ديگر زبان فارسي استفاده از خط تازي با آن نشانه هاي پيچيده و نه چندان بسامان و بدون نشانه هاي صدادار كوتاه است. پيچيده بودن خط تازي موجب شده است تا كاربرد آن دشوار و آموزشش بس دشوارتر گردد. به گونه اي كه براي فارسي زبانان، خط و زيبا نويسي همواره دشواري ساز، و در انجمن ها و مدرسه ها گفتگو ساز بوده است. به بيان ديگر گذشته از جنبه هاي ارثي خط، پيچيدگي خط فارسي، آنقدر اثر گذار بوده است كه مي توان گفت شمار فارسي زبانان بد خط، شايد اگر از خوش خط ها بيشتر نباشد، كمتر هم نيست. اين پديده يعني زيبايي خط خود به عنوان يك هدف، نيرو و توان ما فارسي زبانان را به خود وا داشته است و به جاي اينكه خط در كاربرد روزمره و نه هنري اش، ابزاري براي نگارش و جابجايي مفهوم باشد، به يك هدف بزرگ براي همه ي فارسي زبانان تبديل شده و موجب هرز رفتن بخشي از نيروي فكري آنان. دشواري هاي ديگر خط مانند پيوسته يا جدا نويسي اجزاء واژه ها و نداشتن نشانه هاي صدادار كوتاه نيز كار را سخت تر كرده است. تاثير اين دشواري در كارآيي زبان نيازي به گفتن ندارد. در اين ميان به عنوان نمونه  يادآوري اين نكته بس كه پيوسته يا جدا نويسي گاهي نويسندگان حرفه اي ما را نيز سرگردان كرده است!

·                 دشواري ديگر زبان فارسي انجام نگرفتن مطالعه ي كافي خبره ها در زمينه ي فرهنگ نگاري است. به گونه اي كه هيچ كدام از فرهنگهاي بزرگي كه امروزه در دست ما است، بسته نيستند. يعني همه ي واژه هايي كه در تعريف واژه ها به كار رفته است در ورودي ها يافت نمي شود. ديگر اينكه تعريف ها در بسياري از فرهنگهاي بزرگ از جمله فرهنگ دهخدا به نثر فارسي روان نگاشته نشده و به كار بردن آن براي همه ي فارسي زبانان آسان نيست تا آنجا كه گاهي نگارش آن با نگارش متنهاي قوه ي قضائيه هم آوردي مي كند! دو ديگر اينكه در تعريفهاي واژه ها از ريشه يابي كامل و روند دگرگوني واژه در دورانهاي پي در پي تاريخي، خبري نيست. آنهم با وجود آنهمه دگرگوني پيش آمده در زبان فارسي كه زبانزد همگان است. گويي پژوهش كافي در اين زمينه انجام نشده است. سه ديگر اينكه تعريفها استاندارد نيستند بدين معني كه از جمله هاي گزاره اي كوتاه و ساده كه مفهوم واژه ها را با به كار گيري واژگان ساده و تا اندازه ي ممكن نا انتزاعي بيان كند استفاده نشده است. چهارم اينكه مترادف ها و كاربردشان با يكديگر هم سنجي نشده است. پنجم اينكه فرهنگ ها از روي زبان فارسي زنده نگاشته نشده است. يعني به جاي اينكه واژگان از زبان زنده گرفته شده و حالتهاي كهنه ي آنها نيز آورده شود، تنها به حالت كهنه ي آنها بسنده شده و گويي بر به كار گيري شكل كهن واژه ها پافشاري دارند و آنهم كدام شكل كهن و از كدام دوره؟ با چه سليقه و با چه دلايلي اين شكل هاي كهنه ي واژه ها برگزيده شده اند؟ و باز هم، گويي كه زبان مردم بايستي از روي فرهنگ شكل بگيرد، نه اينكه فرهنگ، آينه اي است كه زبان زنده ي مردم را باز تاب مي دهد.  به كوتاه سخن اينكه ما هنوز واژه نامه اي بر گرفته از زبان زنده ي فارسي با متن روان و كامل و بسته و با ويژگي هاي استاندارد و نو فرهنگ نگاري در دست نداريم. در اين ميان چه چشم داشتي از دانشجو ها و پژوهش گران در زمينه هاي گوناگون فرهنگ و دانش و فن آوري مي باشد؟

همه ي اين دشواريهاي زبان فارسي، كارآيي آنرا به عنوان يك ابزار ارتباطي زاينده، بسته نگاه داشته و اين خود به پيچيده شدن دستور زبان و بسته ماندن ذهن ها به آن قالبها از يك سو و از سوي ديگر به فاصله افتادن بيش از اندازه ميان فرهنگ همگاني و فرهنگ انديشمندان انجاميده است. اين دو عامل در نقش عوامل كند ساز، در روند پيشرفت زبان ما تاثير گذاشته اند. كاركرد دشواري هاي ياد شده يعني چند جزئي بودن فعلها، پيچيدگي خط و نگارش، چند گونگي و پيچيدگي دستورهاي واژه سازي و ... در درازاي تاريخ مي توانسته موجب كشيده شدن بيش از اندازه ي زبان و ادبيات فارسي از مفهوم به قالب شده باشد. به بيان ديگر پيچيدگي قالبها به دليل وجود ساختارهاي پيچيده ي بيگانه و به كار بردن آنها در فارسي آنچنان ذهن فارسي زبانان را به خود واداشته است كه خود به شكل يك هدف در آمده و نقش بنيادين آن به عنوان يك ابزار ارتباطي را زير پوشش خود برده است. در پي آن ادبيات ما بيشتر از آنچه بايسته است وقف به كار گرفتن قالبها گرديده است تا جابجايي مفهوم به مردم و اين خود ادبيات را براي همگان به گونه اي دور از دسترس كرده است. اين پديده از ديد جابجايي مفهوم به ويژه در جهان كنوني با پيچيدگي و سنگيني مفهوم هاي نو، فاصله ي بين زبان ادبي و زبان همگاني را دو چندان كرده است. اگر از ديد نگره ي اطلاعات قالب را روساخت و مفهوم را زير ساخت يك اثر بپنداريم، در يك سخن ادبيات ما بيشتر از آنچه مي بايست به روساخت كشيده شده است. چيزي كه جاي نگراني دارد اين است كه بسياري از انديشمندان ما نيز گاهي در سالهاي اخير به همين روش مي انديشند و مي نگارند. يعني در اثرهاي خود به قالب گرايش بيشتري دارند تا به مفهوم يا به پيچيده گويي و پيچيده نويسي تا به ساده گويي و ساده نويسي. البته در اين ميان نمي توان تاثير فشارهاي تحميل گرانه ي برخي فرمانروايان بيگانه تبار را نديده گرفت كه در دوره هاي ويژه اي از جمله قاجاريان به زبان وارد آمده است. به كار گيري واژگان دشوار و بيگانه را موجب تفاخر نيز مي پنداشته اند و از همين رو واژگان ادبي و اداري و رسانه اي را به سختي زير گامهاي اين تفاخر دروغين گرفته و واژگان فارسي بسياري را با اين روش نادرست له كرده اند. اين نكته از ديد جابجايي مفهوم از انديشمندان به همگان در روند پيشرفت فرهنگي اهميت فراوان دارد. شايد به از همين رو باشد كه زبان فارسي در جابجايي مفهموم هاي روزمره دشواري چنداني ندارد ولي كار به جابجايي مفهوم هاي فلسفي و دانش هاي نظري كه مي رسد با دشواري هاي بسياري روبرو مي شود و ما نيازمند كاوش فراوان براي واژه هاي رسا و به كار گيري نيروي فراوان در اين زمينه مي شويم. به گونه اي كه گزينش واژه ها در دانش، هميشه گفتگو برانگيز بوده است. گويي زبان فارسي در جابجايي مفهوم هاي پيچيده تر و تخصصي تر رشد كافي نكرده است. و چنانچه گفته شد دستورهاي زبان از ساختن واژه هاي تازه در برخورد با مفهوم هاي نو ناكام مانده اند و زبان از حركت باز مانده است.

به يك بيان مي توان گفت زبان فارسي دچار يك دوسويگي شده است. اگر زبان را موجودي زنده و پويا بپنداريم كه خواستگاه و روند پويش ويژه اي را دارد، زبان فارسي از اين ديد دو خواستگاه دارد. ريشه ها و دستورهاي فارسي و ريشه ها و دستورهاي تازي. بنا براين به سختي بتواند خود را در يك راه نگه داشته و به پيش براند و از همين رو طبيعي خواهد بود اگر كند و شكسته و نا پيوسته به پيش برود، يا روشن تر بگوييم در جا بزند. وگر نه چنانچه گفته شد زبان زنده، در روند پيشرفت طبيعي خود در بسياري موارد مي تواند بدون كمك ارادي نخبگان، راه خود را بيابد و پويشش پيگير باشد. ولي آيا اين دو سويگي تنها ويژه ي زبان است يا در بخشهاي ديگر فرهنگ ما نيز جا افتاده است؟

آيين ها

آيين[5] از ديد رفتار شناسي چنين تعريف مي شود:

فرآيندي تكاملي است كه بوسيله ي آن الگوهاي رفتاري براي ايجاد يك كاركرد ارتباطي تعديل مي شوند[6].

به سخن ديگر مهار غريزه هاي آدميان و پايداري پيوندهاي مردم با ارتباط به انجام مي رسد و براي برقراري ارتباط، آدميان نياز به آيين دارند كه خود در بستگي تنگاتنگ با زبان نقش بازي مي كند. از اين ديد مي توان زبان را نيز بخشي از آيين دانست ولي بهتر آنست كه براي روشنتر ماندن بررسي ها و مهمتر از آن، به دليل جوهره ي گوناگون آنها، هر يك را بخشي جدا از فرهنگ بدانيم. پس بر اين پايه، آيين، چهارچوبهاي رفتاري است كه آدميان براي ارتباط به آنها نياز دارند مانند سلام كردن، دست دادن، روبوسي كردن، ديد و باز ديد نوروزي، آداب معاشرت و ...

به گفته ي دكتر لورنس برنده جايزه ي نوبل در كتاب تهاجم، در نبود آيين ها غريزه ي پرخاش مي تواند مردمي را از هم بپاشاند. همانگونه كه يك بيگانه هنگام ورود به يك جامعه اگر با آيين آن آشنا نباشد ممكن است مورد پرخاش قرار گيرد. و چه بسا در جامعه ي پس مانده اي با آيين هاي نخستين ممكن است گاهي جان خويش را بر سر برقراري ارتباط بگذارد. پس هر چه يك جامعه پس مانده تر باشد آيين آن بسته تر و هر چه آن جامعه برخوردها و آميختگي فرهنگي بيشتري را از سر گذرانيده باشد آيين آن همگاني تر و جهاني تر است. چگونه مي توان از اين ديد به جامعه ي خودمان نگريست؟

همه مي دانيم كه ايران در روال تاريخ خود بسيار تاخته شده است. بيگانگاني كه در پي تاخت و تاز بر ايران برتري يافته اند، بر فرهنگ آن تاثير فراوان گذاشته و بخشي از آيينهاي ايرانيان را دستخوش دگرگوني و يا گاهي نابودي كرده است. بنا براين نه فرهنگ ما ديگر فرهنگ مثلا ايرانيان دوران هخامنشي است و نه آيينهاي ما! در ميان تاخ و تاز كننده ها به نظر مي رسد چيرگي تازي ها و سپس مغولها و تاتارها اهميت بيشتري داشته باشد. بويژه از اين ميان تازي ها باز هم تاثير گذارتر بوده اند. چرا كه زمان دراز تري را بر ايران فرمان راندند و تا آنجا پيش رفتند كه زبان رسمي ما براي ساليان درازي تازي بوده است. عاملهاي ديگري را نيز در اين ميان نمي توان ناديده گرفت از جمله ناهمساني بسيار زياد فرهنگ تازي ها كه از نژاد سامي بودند و فرهنگ چيره ي آنها بيابان نشيني و تاراج و سوداگري بوده است با فرهنگ ايران ميانه كه از نژاد هند و اروپايي بودند و فرهنگ چيره ي آنها شهر نشيني و كشاورزي و فن آوري بوده است. اين عامل بي گمان به همراه عامل نخست يعني چيرگي دراز مدت تازي ها بر ايران زمين، موجب تاثير و دگرگوني فراواني در فرهنگ ايران شده است. بنا براين بي گمان تاثير فرهنگ تازي ها بر فرهنگ ايرانيان بيش از ديگر تاخ و تاز كنندگان بوده است. حال اگر تاثير آن ديگران را در برابر اين يكي، ناچيز شمرده و از آن چشم بپوشيم يا دست كم هم اكنون به كناري گذاشته بررسي آنها را به زماني ديگر واگذاريم، پي آمد آميزش اين دو فرهنگ را چگونه خواهيم ديد؟چنانچه گفته شد تازي ها نيز مانند ديگر بيگانگان پس از چيرگي به ايران بخشي از زبان و آيين ها و مذهب و ديگر بخشهاي فرهنگ خود را بجا گذاشته اند. به چند دليل اين آيينهاي بجا مانده بسيار پايدار و جا افتاده شده اند. يكي به دليل تحميل گرانه و سلطه جويانه بودن اين جاي گذاري كه در پي تاخت و تاز هاي پياپي و مقتدرانه و با خشونت وارد ايران شدند[7]. ديگر به دليل دوباره و دوباره زنده شدن اين آيينها در برخي دوره هاي تاريخي از جمله صفويان و قاجاريان. از اينها گذشته همچنين دراز مدت بودن چيرگي تازيان بر ايران را نمي توان ناديده گرفت و به دليل سرخوردگي و افسردگي ايرانيان در پي جنگها و درگيري هاي پي در پي در درازاي تاريخ حتي پس از چيرگي تازيان و سلطه پذير شدن مردم ايران به دليل اين افسردگي. روشن است كه همزماني عامل دوم و پاياني، يعني افسردگي مردم در پي جنگها و دوباره و دوباره تازه شدن اين آيين ها بدست فرمانروايان بيگانه بر جا افتادگي اين آيينها دو چندان افزوده است. به دليل اين جا افتادگي آيينهاي بجا مانده از فرهنگ تازيان آنچنان براي ايرانيان بزرگ و پر رنگ شده كه تا اندازه اي مي تواند با آيينهاي بجا مانده از ايران پيش از تاخت تازيان برابري كند و يا گاهي در بسياري موارد برتري نيز داشته باشد. مثلا از يك سو آيين نوروز و چهار شنبه سوري و سيزده بدر و از سوي ديگر مراسم عاشورا و نيمه ي شعبان از آيين هايي هستند كه ايرانيان خود را ناگزير از برپا داشتن آنها مي دانند.

بسيار است آيينهاي غير ايراني كه تركمنها، عربها، تركها و ديگر مردمان غير فارس برگزار مي كنند ولي اين آيينها بيشتر به صورت محلي برگذار مي شوند و در مردم همان منطقه كه به آن مي پردازند تاثير گذار بوده اند. ولي آيينهاي ياد شده كه برگرفته از فرهنگ ايران باستان و فرهنگ تازيان هستند در بيشتر جاهاي ايران برگذار مي شوند و در فرهنگ بيشتر مردم ايران تاثير گذار بوده اند. حال آيا پرداختن مردم ايران به اين آيينهاي ناهمگون به خودي خود فرهنگ مردم را دچار دوگونگي يا بهتر بگويم چند گونگي كرده است يا اين آيينها با يكديگر در فرهنگ ما جا افتاده و آرام و بدون تنش كنار آمده اند و هيچگونه دوگانگي براي ما به ارمغان نياورده اند؟ در پاسخ نخست بايد چند نكته را شكافت. يكي اينكه جوهره ي اين آيينها يا به ديگر سخن فرهنگ پنهان در آنها با يكديگر هم راستا يا رودررو است. دوم اينكه اين آيينها را دانسته و با آگاهي از تاريخچه و فرهنگ پنهان در آنها برگذار مي گنيم يا تنها به برگذاري ناآگاهانه ي آنها بسنده مي كنيم. سوم اينكه چگونگي برگذاري آنها چه تاثيرهاي ماندگاري در فرهنگ مردم داشته است.

در باز كردن نكته ي نخست كافي است بدانيم گر چه برخي آيينهاي بجا مانده از ايران باستان و ميانه رنگ و بوي ديني دارند ولي بيشتر آنها رنگ و بوي غير ديني و طبيعت گرايانه و مردمي دارند. از آن جمله مي توان به ديد و بازديد هاي نوروزي، گره زدنهاي سبزه در سيزده به در كه نشانگر توجه به پيوند سازنده ميان مردم است و خود آيين سيزده به در كه نشانگر طبيعت گرا بودن فرهنگ ايراني است را نام برد. اين آيينها نه تنها رنگ و بوي طبيعت گرايانه دارند بلكه شادي بخش و اندوه گريز بودن فرهنگ ايران باستان را نيز با خود به همراه دارند. در اين زمينه بجاي گفتار بيشتر بهتر است نگاهي به نوشتار هاي پرفسور منوچهر جمالي در تارنماي خمام[8] و كتاب آيينها و جشن هاي كهن در ايران امروز نوشته ي محمود روح الاميني بياندازيم و ببينيم گر چه موبدان زرتشتي در دوره ي ساسانيان بسيار كوشيده اند تا به اين آيينها رنگ و بوي ديني بدهند ولي با وجود اين جوهره ي طبيعت گرايانه ي آنها كماكان از دست نرفته است. چرا كه بنيان آنها چنين بوده است. ولي از سوي ديگر نيازي به گفتن نيست كه آيينهاي تازي بجا مانده براي ما ايرانيان همگي ديني و بيشتر و نه كاملا رنگ و بوي سوگواري دارند. همه مي دانيم كه گاهي از جشنهاي آن نيز شادي و سرخوشي بر نمي خيزد. ويژگي بارز ديگر اين آيينها كه با نگاهي به تاريخچه ي آنها روشن تر مي شود رنگ وبوي جنگ و خشونت آميز بودن آنها است يا دست كم در رويارويي بودن آدميان را مي رساند. از آنسو دوستي و پيوند آميز بودن آيينهاي ايراني نيازي به گفتن ندارد.

از اينجا به نكته ي دوم مي رسيم و اينكه ما برگذاري اين آيينها را بيشتر بدون انديشه و آگاهي از تاريخچه ي آنها و فلسفه ي آنها بر گذار مي كنيم. كافي است از چند ايراني پرسيده شود تا ببينيم چند درصد از ما تاريخچه ي عاشورا و ديگر آيينها را در منابع معتبر خوانده ايم و آيا از پايه آموزش درستي در اين زمينه ديده ايم يا تنها به چند و چون سوگواري توجه داشته ايم. و آيا چند درصد از ما آيين نوروز و هفت سين و سيزده به در را، به درستي مي دانيم. ناآگاهي ما در اين زمينه به اندازه اي است كه گاهي در برخي نوشتارها و برنامه هاي تلوزيوني ماهواره اي به نادرستي هفت سين را دگرگون شده ي هفت شين مي خوانند و مي گويند به دليل قرار داشتن شراب در هفت شين و در پي سانسور فرهنگي، اين آيين به هفت سين دگرگون شده است! براي روشن تر شدن اين آيين بخشي از نوشتاري را از تارنماي اشا[9]  مي آورم:

در آثارالباقیه آورده است :

" از آداب جشن نوروز این بود که در صحن هر خانه بر هفت ستون، هفت رقم از غلات می کاشتند و هر یک از آنها که بهتر می رویید، دلیل ترقی آن نوع غله در سال نو می دانستند."

همچنین در المحاسن الاضداد آورده است :

"بیست و پنج روز قبل از نوروز در صحن کاخ سلطنتی دوازده ستون از خشت خام بر پا می شد که بر هر یک از آنها یکی از حبوبات را می کاشتند و آنها را نمی چیدند مگر با نغمه سرایی و خواندن آواز. در ششمین روز نوروز این حبوب را می کندند و در مجلس پراکنده می نمودند و تا شانزدهم فروردین که مهر روز نام دارد آنرا جمع نمی کردند . ".....

آنگونه که در میان دیگر هم میهنان ایرانی که زرتشتی نیستند مرسوم شده است، بر سر سفره ی نوروزی از هفت چیز خوردنی بر سر سفره استفاده می کنند که چنین چیزی و اصرار بر هفت بودن آن چیزها و یا شروع شدنشان با حرف س در میان زرتشتیان نمی باشد و تنها می کوشند تا بهترین داده های خداوندی را بر سر سفره ی نوروزی و دیگر مراسمها بگذارند.

بی گمان اینکه اینها هفت چیز هستند، از باور ایرانیان باستان بر مقدس بودن عدد هفت سرچشمه گرفته است؛ چونان باور بر هفت مرحله ی تکامل، هفت امشاسپندان  و ... .

بنا بر باوری، در گذشته این رسم بر هفت ش بوده است و چیزهایی چون شیرینی و شمع و شربت و ... بر سر سفره می نهادند که چنین باوری بنا بر بسیاری اندیشه ها و باورها نمی تواند درست باشد، چرا که از آنجایی که ریشه و پایه ی چنین آیینی ایرانی بوده است بنابراین نمی توانسته است که بخشی از آن غیر ایرانی باشد، چرا که ریشه ی واژه های یاد شده، در چندین مورد عربی است!! این باور شاید به خاطر آن باشد که در دوره ی اشکانیان و ساسانیان، واژه هایی که دارای معانی يكسان بوده اند، در یک دوره با س تلفظ می شده اند (دوره ی ساسانیان) و در دوره ی دیگر (اشکانیان) آن واژه ها با همان چم، با حرف ش آغاز و تلفظ می شده اند.

باور دیگری می گوید، اینها هفت چین بوده است، بدان چم (معنا) که هفت چیز چیدنی بر سر سفره می نهادند و باور دیگری می گوید حرف س و واژه ی سین  از سینی آمده، چرا که در گذشته این سری خوردنی ها را داخل سینی قرار می دادند و هر کدام را در یک سینی.

همانگونه که اشاره شد، اصراری از سوی زرتشتیان بر باور هفت سین نیست ولی بسیاری از هم کیشان نیز چنین رسمی را بر سر سفره ی نوروزی بر پا می دارند و آن چیزی که امروزه به عنوان هفت سین نوروزی هستند، به قرار زیرند که بنا بر باورهایی، اینها نیز هر یک نماد یک امشاسپند هستند :

1 . سیر ؛ که آن را نشانی از اهورامزدا دانند .

2 .  سبزه ؛ نشان سرسبزی و خرمی و نماد اردیبهشت امشاسپند، اردیبهشت، ماه سبزی و خرمی.

3 . سماک ؛ واژه ی سماک از ریشه ی پارسی سَم و به چم ساییده شدن است که بعدها ک در این واژه به خاطر نبودن ک در زبان عربی، به ق تبدیل شده است و امروزه سماق  گویند؛ این گیاه را نماد خورداد امشاسپند دانند، زیرا گیاه سماک در این ماه گل داده و بارور می شود.

4 . سمنو ؛ نشانی است از شهریور امشاسپند، زیرا جوانه های گندم که سمنو از آن به دست می آید، در این ماه شکوفه می دهد؛ ماه سمبله.

5 . سرکه ؛ نماد امرداد امشاسپند، زیرا میوه ی انگور که سرکه از آن است در این ماه مي رسد.

6 . سنجد ؛ نشانی از بهمن امشاسپند، ماهی که در آن میوه ی سنجد می سد.

7 . سیب ؛ نمادی است از سپندارمز (اسفند)، و نمادی از فرشته ی ماده و زن؛ اسفند ماه، ماه امشاسپند سپندارمز که پنجم این ماه را روز پرستار نامیده اند.

و نكته ي سوم اينكه برگذاري اين آيينها چه تاثير ماندگاري در فرهنگ مردم به جا گذاشته است. همين بس كه بدانيم سوگواري چگونه بر فرهنگ مردم تاثير مي گذارد و جشن چگونه. تا چه رسد به اينكه سوگواري با سينه زني، زنجير زني، نمايش قدرت در بلند كردن علم و هنگام رويارويي دسته ها در برابر هم و گاهي نيز با كارهاي خشني چون قمه زني و يا گردن زدن و ريختن خون حيوان همراه باشد (اين كار به هيچ روي در فرهنگ ايران باستان جايي نداشته است). رويارويي اين دو فرهنگ به آنجا كشيده كه بيشتر ايرانيان تنها به برگذاري اين آيينها پرداخته و هيچ يك را به درستي و آگاهانه نياموخته اند. بجز در موارد ويژه اي، نه در مدرسه آموزش درستي از اين آيينها به كودكان داده مي شود و نه پدر و مادران و جامعه بجز برگذاري آنها چيز ديگري از كودكان خود مي خواهند. پس كودك ايراني در روند بزرگ شدن خود با آميخته اي از آيينهاي گوناگون و ناهمگون روبرو است كه بايستي چگونگي برگذاري همه را بدون دانستن چرايي و مفهوم آنها بياموزد.

اكنون كه ما خود، با آيينهايمان اين چنين بيگانه ايم و تاريخ و گذشته مان را نادرست آموخته ايم و نيكي ها و كوشش هاي نياكانمان را پاس نداشته، به فراموشي سپرده ايم، چه چشم داشتي از بيگانگان مي توانيم داشته باشيم؟ چگونه بايد ما را بنگرند و آيينها و داشته هايمان را چه اندازه ارج نهند؟!

ديدگاه

سخن تنها از آيينها نيست. در اين راستا همين بس كه ياآور شويم بخشهاي ديگر فرهنگ ما نيز از جمله ادبيات، مذهب، معماري، موسيقي، اقتصاد، سياست و ... از اين دوگانگي، بارِ بسيار كشيده اند.

شايد بسياري از ما، بارها از خود پرسيده باشيم كه چه شد آن شكوه، سربلندي و بزرگ منشي هخامنشيان با سازمان اداري و ارتباطات كارآمدشان؟ آن دانش زمين شناسي و معماري و فن آوري سازه كه در ساخت تخت جمشيد بكار رفته است؟ چه شد آن دانشگاه گندي شاهپور با چند هزار دانشجو و استاد از سراسر جهان؟ و از همه مهمتر چه شد آن همزيستي و همنوع دوستي ميان مردمان گوناگون در سرتاسر ايران پهناور به دور از رويارويي دينها و نژادهاي آنها؟ و چه شد آن گفتگوي ميان تمدنها كه كورش بزرگ در تخت جمشيد برگزار مي گرد تا مردمان، از گوشه و كنار جهان با آيينهاي يكديگر آشنا شوند و از درگيري و رويارويي با هم دست بردارند؟[10] چرا اكنون اين چنين وامانده ايم؟ از فرهنگ ما چه چيزي كاسته شد يا چه بر آن افزوده گشت؟ اگر چيزي كاسته شد، چه بود كه اينچنين به آن نيازمند بوده ايم؟ و اگر چيزي به آن افزوده گشت، چگونه ما را اين گونه به بيراهه كشيد؟

در پاسخ بايد گفت، شايد با نگاهي درست بين، در يابيم كه هر دو پديده، روي داده است. شك نيست كه امروزه بجز تكه پاره هايي از فرهنگ كهن ما چيزي بر جاي نمانده است. جاي بخش هاي از دست رفته را نيز كه گاهي بسي بنيادين هم بوده اند، بخش هايي از فرهنگ بيگانگان پر نموده است. بنابراين ديگر بايستي آن فرهنگ يكپارچه و همسو در ايران زمين را، از دست رفته دانست. بر اين اساس امروزه مي توان دست كم دو خواستگاه را براي فرهنگ ايرانيان بر شمرد. يكي اجزاء شكل گرفته بدست تازيهاي چيره شده بر ايران كه پس از آن در پي تاخت و تاز و كودتاهاي بيگانگانِ ديگري همچون غزنويان، تاتارها و قاجارها دستخوش دگرگوني هاي ديگري نيز شد و جاي سخن بيشتر در اين باره اينجا نيست، و ديگري تكه پاره هاي فرهنگ بجا مانده از ايران پيش از چيرگي تازيان. پس هر يك از اين دو خواستگاه همواره راه خود را مي پويد. چرا كه دست آورد اجزاء ناهمگون و روابط ميان آنها، چيزي جز ناهمگوني در راستاي پويش نخواهد بود. يا به ديگر سخن فرهنگ ما در روند پيشرفت خود دچار يك دوسويگي گريز ناپذير شده است. اين ناهمگوني در پي برخورد رودرروي عاملهاي سازنده ي آن، در فرهنگ ما، بسان هر دستگاه ديگري دستاوردي جز سردرگمي، كندي و تنش نداشته است. و از سوي ديگر موجب شده است تا عاملهاي تاثير گذار در پيشرفت و شكوفايي فرهنگ از جمله مهاجرت و آميختگي فرهنگي مردم، دو يا چند تاثير گوناگون برجا گذارد و در پي دشوارتر شدن ارتباط، ناهمگوني در فرهنگ ما، باز هم دو چندان گشته است. پس پي آمد اين دوسويگي در روند پيشرفت فرهنگ ما، كندي، و در مردم ما از ديد روانشناختي، تنش بوده است. بنابراين اگر هدف پيشرفت فرهنگ را همگاني تر شدن آيينها و تنگاتنگ تر شدن ارتباط بين مردم و فرهنگهاي خُرد بدانيم، اين دوسويگي مي توانسته در روند همگاني شدن و تعديل آيينها بسيار تاثير بگذارد. همانند چنين شرايطي شايد براي بسياري فرهنگهاي جهان پيش آمده باشد ولي آيا خواستگاه هاي فرهنگهاي تاثير گذار تا اين اندازه از هم دور بوده است؟ و آيا در جاي ديگري از جهان كشوري اينچنين پياپي زير چكمه هاي خشن بيابان نشيناني چون مغولها و تاتارها در نورديده شده است؟ در كجاي جهان بدين شمار، كتاب سوزان و دانشمند كشي روي داده است؟ اينها چيزهايي است كه پي آمد برخورد فرهنگها را روشن مي كند. بدين گونه كه همه ي اين رويدادها، يكي پس از ديگري و در درازاي زمان، تكه پاره هاي بجا مانده از فرهنگ ايران باستان را كوچك و كوچكتر و اجزاء بيگانه را بزرگ و بزرگتر كرده است و رفته رفته اين دوسويگي افزوده شده است. به هر روي خواست من تنها باز كردن شرايط بوده است نه هم سنجي.

سخن ديگر

گر چه شايد اين پديده ي دو سويگي از ديد من بزرگترين تاثير را بر فرهنگ ما گذاشته باشد ولي با اين حال ميدانيم كه تنها فرآيند تاثير گذار بر فرهنگ ما نبوده است. از عاملهاي ديگر مي توان شرايط جغرافيايي طبيعي و سياسي را نام برد كه البته نبايستي كم اهميت شمرده شوند. در اين ميان به بررسي كوتاه شرايط آب و هوايي بپردازيم. كاوشگري در دو حالت مي تواند در آدمي اوج بگيرد. يكي در شرايط نا امني كامل و ترس آلود و ديگر در شرايط امنيت كامل:

اگر نيازهاي زيستگاه بيش از اندازه فشار آورد، به كارهاي محدودي كه به خوبي مي شناسيم مي چسبيم. در چنين شرايطي ما خطر تجربه هاي تازه را نمي پذيريم. چرا كه كاوشگري عدم يقين در بر دارد و عدم يقين ترس آور است. اگر زيستگاه بيش از اندازه تهديد كننده باشد، ما تقريباً بيش از آنكه متأسف باشيم، مطمئنيم كه بايد به سوي امنيت كارهاي روزمره و آزموده شده و قابل اعتماد و آشنا باز گرديم. پيش از آنكه ما براي كاوشگري بيشتر تن به خطر بدهيم، بايد وضع زيستگاه به گونه اي دگرگون شود. تنها دو چيز به ما كمك مي كند تا بر ترسها فائق آييم و آن دو چيز با هم متضاد هستند. يكي فاجعه و ديگري امنيتي بسيار زياد. به بيان ديگر دو گونه ي بنيادين كاوشگري وجود دارد. كاوشگري از روي هراس و كاوشگري از روي امنيت. در هرج و مرج جنگ، شايد جماعتي انساني براي غلبه بر فاجعه اي كه با آن روبرو هستند به سوي نوآوري رانده شوند. از سوي ديگر جامعه اي موفق و پيشرو ممكن است در اثر وضع نيرومند ناشي از افزايش امنيت و آسايش خود، به شدت كاوشگر باشد. جامعه اي كه صرفاً با بخور و نمير گذران مي كند نسبت به كاوشگري كم علاقگي يا بي علاقگي نشان مي دهد.[11]

حال آيا ما ايرانيان در درازاي تاريخ خود در بسياري از بخشهاي كشورمان تا چه اندازه دچار هر يك از اين سه حالت بوده ايم؟ و آيا وضعيت جغرافيايي و آب و هوايي و سياسي كشور، از گذشته هاي دور تا كنون بيشتر كداميك را براي ما به ارمغان مي آورده است؟ بسيار روشن است كه وضعيت بخور و نمير براي مردم ما بسيار پيش آمده است و در اين شرايط، كاوشگري و پيشرفت به كمينه ي (مينيمم) خود خواهد رسيد. مثلاً روستايي را در نظر آوريد كه مردم آن در پي نياز به آب براي زنده ماندن توانسته اند به كمك نوآوري خويش قناتي را بكنند و بسازند. ولي نوآوري آنان از اين فراتر نرفته است. آيا شرايط بخور و نمير راه نوآوري آنان را نبسته است؟

يكي از پي آمدهاي دوسويگي فرهنگي ما گر چه شايد باور نداشته باشيم، سطحي بودن و گسترش فرهنگ دروغ در ما ايرانيان است. به گونه اي كه ما بيش از آنكه با ديگران بر پايه ي اعتماد متقابل و رو راست، ارتباط برقرار كنيم، خود را ناچار از گفتن و شنيدن سخنان فراوان كليشه اي و به كار بردن تعارف ها، سياست بازي ها و ظاهرسازي ها مي دانيم. اين موضوع يعني متظاهر بودن و تعارفهاي بيش از اندازه ي ما ايرانيان بويژه در سالهاي اخير موضوع كتابهاي فراواني بوده است. از همين رو نيازي به گفتن ندارد. روشن است كه دو گرايش فرهنگي ناهمگون، ذهن مردم را از پرداختن و آمايش ژرف هر يك از آنها، تا اندازه اي باز مي دارد. مثلا همانگونه كه پيشتر نيز گفته شد مردم ما بسياري آيينها را بجا مي آورند بدون اينكه مفهوم آنها را بدرستي بدانند. گويي خود را به پيروي از پيشينيان تنها ناچار از برگذاري آنها مي دانند. اين دوسويگي فرهنگي يا پرداختن به آيينهاي ناهمگون و يا گاهي متضاد بدون درك ژرفاي آنها، يكي از چهره هاي روبنايي بودن فرهنگ ما شده است. حال در پي كاسته شدن از پويايندگي، مردم از نظر فرهنگي و ادبي و اقتصادي و .. به ناچار با دشواريهاي بسياري دست و پنجه نرم خواهند كرد كه از جمله سرخوردگي ها و افسردگي هاي فرهنگي را مي توان نام برد كه در پي اين ناپويايي و وامانگي پيش آمده است. جامعه اي كه افسرده شده باشد بيشتر پذيراي ساختاري استبدادي يا از ديد روانشناختي ساديستي- مازوخيستي مي باشد نه ساختاري مردم سالارانه كه نيازمند ارتباطي معتدل و انديشمندانه و پويا بين انسانهاست. بازتاب اين ساختار را مي توان در چگونگي ارتباط كشور ما با كشورهاي ديگر بويژه در سالهاي اخير ديد كه در بسياري موارد سرشار از واماندگي، همراه با برخورد هاي خشن و ناكام بوده است. و در درون كشور نيز دست آوردي جز ناهنجاريهاي فرهنگي و تنش نداشته است. تنشي بين فرهنگ سنتي از يك سو و فرهنگ نوخواه و گاهي نيز بيگانه خواه از سوي ديگر. گويي گاهي برخي از ما براي رهايي از اين دوگانگي و واماندگي ناشي از آن، دست به دامن فرهنگهاي بيگانه مي شويم!

سخن پاياني

سرنوشت هر فرهنگي همگاني تر شدن و تعديل آن بويژه در بخشهايي كه براي پيشرفت و شكوفايي آن دست و پا گير ترند مي باشد. روندي كه به ساده تر و تنگاتنگ تر شدن ارتباط بين فرهنگها و آميزش هر چه بيشتر آنها مي انجامد. معيار شناسايي خوب يا بد بودن عاملهاي تاثير گذار در فرهنگ ها يا فرهنگ ما سخني است اخلاقي نه علمي و نياز به تعريف دارد. ولي از ديد رفتار شناسي، عاملهايي كه به تعديل و همگاني تر شدن بخشهاي گوناگون فرهنگ كمك كند سودمند هستند و عاملهايي كه راه فرهنگ را براي جهاني شدن ببندند زيانبارند. راهي كه به نظر مي رسد گريزي از آن نيست. دگرگوني روستاها به شهرها و شهرها به مادر شهرها، يكپارچه شدن و پيوند كشورها، پيمانهاي اقتصادي و سياسي ميان كشورها، تشكيل سازمانهاي جهاني، ارتباط هاي جهاني، آموزش همگاني و ... همه در همين راستايند. پس ارتباط نياز آدمي است و خود زاينده ي اجتماع هاي بزرگتر. حال سرنوشت يا چيزي كه نامش را سرنوشت مي گذاريم دو راه در برابرمان نهاده است. گوشه گيري يا پيوستن به روند همه گير جهاني شدن. راه نخست نيز گر چه اندكي ديرتر ولي سرانجام به راه دوم خواهد پيوست و از آن گريزي ندارد. چرا كه آدمي را از سرشت خويش يعني ارتباط گريزي نيست! پس يك بار هم كه شده از خود بپرسيم در اين جهان بزرگ، كه گرداگرد ما را كشورها و آدميان گوناگوني با باور هاي گوناگون فراگرفته اند، و همواره در تكاپويند، با اين دوسويگي و سرگرداني چه بايد بكنيم.

نگارش فروردين 74

بازنويسي اسفند 85

 


 

1 Webster

2 Theory

3 واژه نامه وبستر، واژه آنتروپي اطلاعاتي

5 Ritualization

6 Oxford companion of animal behavior- Ritualization

7 فروپاشي شاهنشاهي ساساني نوشته ي دكتر امير حسين خنجي در تارنماي تاريخ ايران  www.irantarikh.com

10 كتاب پارسه نوشته هرودوت

11 دكتر موريس- باغ وحش انساني