International Committee to Save

the Archeological Sites of Pasargad

 

                 يبانيه ها | آرشيو مطالب  پاسارگاد | آرشيوخبرها | مقالات | آرشيو هنر و ادبيات | آرشيوتاريخ زدايي | ديداري ـ شنيداري | و آرشيو هاي ديگر      بازگشت به صفحه اصلی

 

 

 

از: محمد عارف

 

شبح

 

 

کهن گشته این داستانها ز من          همی نــو شود بر سر انجمن

اگـــــــر زندگانی بود دیریاز          بریــــن وین خرّم بمانم دراز

 یکی میوه داری بمانـــد زمن          که نازد همی بار او بر چمن1

 

 

آفتاب تابستان تازه به تُک دیوارها افتاده بود که دل زن ها توی خلوت صبح یکی بعد از یکی هری می ریخت. سر می گردوندن، احساس می کردن یه کسی از پشت سرشون رد شده. بعضی ها فکر می کردن یه نفر زل زده بهشون. بچه ها مو به تنشون سیخ می شد. می دویدن پیش بقیه که:

 

- تو هم دیدیش؟

 

سپورها دست از کار می کشیدن و به دور و بر خیره می شدن:

 

- استغفرالله!

- لعنت بر شیطون!

- پیشته!

- کرم نریز بچه پرو!

 

ولی نه گربه ای نه بچه ای، نه کلاغی، نه موش و گنجشکی.

 

شوفر تاکسی ها میزدن رو ترمز. تازه یه هفت هشتایی هم چراغ خطر شکست و سپر غُر و دبه شد:

 

- دیدی خانوم؟

- چی رو؟

- نمی دونم. انگار یه آدم بود.

- نه آقا! خیالاتی شدین.

 

تو اون یکی تاکسی:

 

- شانس آووردین ها!

- مگه ندیدین چه بی خیال از وسط خیابون رد شد؟

- کی؟ چی؟

- همون آقاهه.

- فیلم کردیمون سر صبحی ها! بابا بزن بریم ظهر شد!

- نه جون بچه م! طرف لباس عجیب و غریبی پوشیده بود.

- ما که چیزی ندیدیم.

 

تو مدرسه و دانشگاه و کتابفروشی، تو قهوه خونه و فرودگاه، تو مسجد و صومعه، حتی تو آتشکده ها و کنیسه ها، تو کوچه ها و سر چهاراه ها همه دیدنش و باورش نکردن. اما شب که شد، صداشو شنیدن. صدایی که انگار توی جمجمه شون طنین مینداخت. صدایی که گرم و خوش بود. صدایی که طعم شراب و شورۀ بیابون رو، بوی بارون و شفافیت برکه های خنک صبحگاهی رو به جونشون می ریخت. صدایی که آشناتر بود از همۀ صدایی هایی که تا به اون لحظه شنیده بودن. هم صدای مادر بود، هم صدای پدر، هم صدای عمو و دایی و خاله و عمه جون، هم صدای گم شدۀ کودکی هاشون، هم صدای رفیق و برادر و اونایی که رفته بودن. صدایی که همجنس مس و زر و زخمۀ تار بود. صدایی که عین طبل تو گوششون صدا می کرد. صدایی که از حلقوم کرنا و نقاره، از خرطوم فیل جنگی و گلوی شیر و پلنگ، از گریبون زن و مرد برمی خاست:

 

- بیدار شین! خوب نگاه کنین! با هم دست بدین، رو بوسی کنین! برین بیرون و چشماتونو باز نگه دارین و منو ببینین که سر هر چهار راه و پیچ کوچه ایستادم. اسممو به همه بگین. نترسین از ظلمت! آتش جاویدو با خودم براتون آووردم. نترسین! این آتیش دیوهارو فراری می ده!

 

و مردم به خیابان رفتند و کوروش بزرگ را دیدند که در لباس شاه شاهان راه را به آنها نشان می داد. روز به ظهر نرسیده بود که کیخسرو و سیاوش و رودابه و تهمینه و یعقوب لیث و نادر و ستار و مصدق و مختاری و پوینده ها را، و جهان پهلوان رستم تاجبخش را نیز در صف او دیدند. و شبح دیروز دیگر شبح نبود، خود خود حقیقتی بود که به واقعیت می پیوست.

 

 

11 یولای 2007، کلن

 

 

________________________

1- شاهنامۀ فردوسی، داستان سیاوش