بازگشت به صفحه اصلی

آيا شما هم نامه ي سرگشاده را امضا کرده ايد؟ 

دريغ که مادر وطن از غفلت من فرسوده گشت

 

 

بخشی از مطلب «دوباره می سازمت وطن» از وبلاگ نان و پنير

هنوز سخن گفتن نمی‌دانستم که پدر «عشق ایران» در دلم نهاد. آن روزهای نخستین، جنگ بود و ما در خیال کودکانه خود مرزهای ایران را پاس می‌داشتیم. «صدام» نامی بود که مفهوم دشمن را به ما آموخت، غافل از این که هزاران بدتر از صدام در خانه‌مان لانه کرده است.

یادش به خیر روزهای کودکی؛ ایران عشق‌مان بود و افتخارمان. چه شادی‌ها که با پیروزی در فوتبال و کشتی سر می‌گرفت و چه اشک‌ها که از پس شکست روانه می‌شد؛ عشق‌مان بود آخر، ایران بود آخر...

سال‌های کودکی گذشت؛ زشتی‌های روزگار عجب نقش خشونتی بر چهره‌ام گذاشت. چنان خشم بر دنیا گرفتم که مهر وطن از خاطرم رفت. روزی چشم باز کردم و دیدم که هیچ ندارم؛ نه یاری برای عشق ورزیدن، نه دیاری برای پناه جستن. سرگشته و حیران، هراسناک از انسان‌ها؛ نه می‌دانستم هموطن کیست و نه می‌فهمیدم وطن چیست. گویی در شب کوهستان زندگی، بی همراه و راهنمایی گم شده بودم.

خدای را سپاس می‌گویم که غریزه کودکی بوی مام وطن را در ذهنم زنده کرد. یادم آمد که بودم: من پسر ایرانم! یادم آمد و تصویر جهان پیش چشمانم روشن شد. ای دریغ که مادر از غفلت من فرسوده گشت، اهرمن به کمین من نشسته بود و مادر نگاهبانی‌ام می‌داد. شرمسارم از این همه بی تفاوتی، ندیدم ایران را، چه خالصانه ارزش‌هایش را سپر بلایم کرده بود. ..........

شعر سیمین بهبهانی را با هم بخوانیم:

دوباره می‌سازمت وطن اگر چه با خشت جان خویش

ستون به سقف تو می‌زنم دوباره با استخوان خــــویش

دوباره می‌بویم از تو گل به میل نسل جوان تو

دوباره می‌شویم از توخون به سیل اشک روان خویش

دوباره یک روز آشنا سیاهی از خانه می‌رود

به شـــعر خود رنگ می‌زنم به آبـــی آســــمان خویــش

اگر چه صد ساله مرده‌ام به گور خود خواهم ایستاد

که بردرم قلــــب اهـرمن به نعره آنچــــنان خــــویــــش

کسی که "عظیم رمیم" را دوباره انشا کند به لطف

چو کوه می‌بخشدم شکوه به عرصه امتحان خویـــش

اگر چه پیرم ولی هنوز مجال تعلیم اگربود

جــوانــی آغـاز می‌کنم کــــنار نـــوبـــاوگـــان خــویــش

حدیث "حب الوطن" زشوق بدان روش ساز می‌کنم

که جان شود هر کلام دل چو بر گشایم دهان خویش

هنوز در سینه آتشی به جاست کز تاب شعله‌اش

گمــان ندارم به کاهشی ز گـــرمی دودمــان خـــویـش

دوباره می‌بخشیم توان اگر چه شعرم به خون نشست

دوباره می‌سازمت به جان اگر چه بیش از توان خویش