بازگشت به صفحه اصلی

آيا شما هم نامه ي سرگشاده را امضا کرده ايد؟

گفتمان شاعران بزرگ ایرانزمین از فراسوی قرن ها

در بارۀ آبگیری سد سیوند

 

 

از: محمد عارف

 

مردم شیراز زلزله را هنوز درک نکرده بودند، و اسب و حیوان به حیرت گوش می گردانند، که حافظ بر گنبد حافظیه ایستاد و دست سایۀ چشم گرفت و رو با سعدی که بر سقف ایوان مزارش ایستاده بود، چنین گفت:

 

- دست شاعر از پیالۀ صبوحی خالی می بینم؟ باشد که خمخانه ها از این پس پگاه و بیگاه، برف و بوران، ماهتاب و خورتاب، شرط قل و زنجیر بر دروازه نگیرند، چرا که دوزیستان تشنه لب، آب به گور جهانگشای آبایمان بسته اند. زمین نیز تن می زند از این کردار و بدگمان می دارد جهان را.

 

پس سعدی دست ها بر گوش ها نهاد و ندا سر داد:

 

- اینان همان بازرگان بغدادی را مانند که چون بغداد به آتش می سوخت، خدای خود شکر می گزارد که دکانکش از گزند دور مانده است. باشد تا دجله و فرات و آتش خشم زمین و مردمان کابوس در رگ هاشان بگردانند، کین خاک پاک را هرگز ناکسان حکمراندن نیارستند.

 

حافظ هر واژه نیوشید و سرمست از شاعرانگی جدش انگشت سبابه و شست به زبان تر کرد و دیوان ورق زد:

 

«بده ســـاقی آن می کزو جــــــــام جم     زنــد لاف بینـــایی انــدر عــــدم

بمن ده که گردم به تأیید جـــــــــــــام     چو جــم آگـه از ســر عالم تمــام

دم از سیـــــر این دیــــــر دیرینه زن     صــــلائی بشـــاهان پیشینــه زن

همان منزل است این جهــــان خراب     که دیـــده است ایـوان افــراسیاب

کجــــا رای پیــــران لشگـــــر کشش     کجـــا شیده آن ترک خنجر کشش

نـــه تنها شــد ایوان و قصرش به باد     کـه کس دخمه نیزش ندارد به یاد

همان مرحلـــه است این بیابــان دور     که گم شد در او لشگر سلم و تور

چه خوش گفت جمشید با تاج و گنج      کــــه یک جو نیرزد سرای سپنج

بیـــا ســـاقــی آن آتــــش تـــــابنـاک      که زردشت میجویدش زیر خاک

بمن ده که در کیــــش رنــدان مست     چــه آتش پرست و چه دنیا پرست

بیـــــا ساقی آن بکـــر مسـتور مست     کــه انـــــدر خرابات دارد نشست

بمـــــن ده کــــه بد نام خــواهم شدن     خــــراب می و جـــام خواهم شدن

بیــــــا ســـــاقی آن آب انـدیشه سوز     کــه گر شیر نوشد شود بیشه سوز»1

 

پس ندای پیر طوس همچون تندر بر آسمان گذشت، کو نیز بر قلۀ عمارت خویش ایستاده بود و با همگنش، آرامگاه کورش، نظر می داشت :

 

اگر آب گیرد همی سامــان من    سزد شرم و ننگـــی به دامـــان مــــن

کشم جان خود من دژانه برون     چو تیری رهــا در بــه رزم حیــــون

فلک را ز دوستی نباشد گمان     گرش چشم پوشد بر این کورکژدمان

 

و چون بانگ فردوسی بر آسمان گذشت، ملک الشعرای بهار بر دامن البرز فراآمد و رو با پایتخت جنون چنین سرود:

 

« ای دیو سپید پای در بند

ای گنبد گیتی، ای دماوند

از سیم به سر یکی کله خود

زآهن به میان یکی کمربند

تا چشم بشر نبیندت روی

بنهفته به ابر چهر دلبند

تا وارهی از دم ستوران

وین مردم نحس دیومانند

با شیر سپهر بسته پیمان

با اختر سعد کرده پیمان

چون گشت زمین ز جور گردون

سرد و سیه و خموش و آوند

بنواخت ز خشم بر فلک مشت

آن مشت توئی تو، ای دماوند

تو مشت درشت روزگاری

از گردش قرنها پس افکند

ای مشت زمین بر آسمان شو

بر ری بنواز ضربتی چند »2

 

پس خلق در شگفت آمد از این گفتمان و مشت ها گره کرد در کوی و برزن. و شاعران زمانه قلم به دست گرفتند و سرودند سرودنامه ای چند در رهایی ایران «زین مردم نحس دیومانند». پس شاعران بر بام ها بماندند، چشم انتظار روزگار شادمانی. پس دل ِ من   تو   ما   آرام نگیرد، مگر ایران آزاد شود، از همین قرار.

 

 

27 آوریل 2007، کلن، آلمان

 

 

 

 

___________________________

 

1- بخشی از ساقی نامۀ حافظ.

2- بخشی از دماونديهء دوم ملک الشعرای بهار