گزارش برنامۀ سخنرانی و شعرخوانی در کلن ـ سوم ماه مه 2006
برای اعلام پشتیبانی از تعطیل کردن پروژۀ سد سیوند
محمد عارف
در برنامۀ پالتالک 27 مه، در اتاق فرهنگ گفتگو، خانمی جوان به نام ناناز که در خارج از کشور فارسی آموخته است، با چنان شوری از ایران و حفظ آثار باستانی اش حرف می زد و اتاق را اداره می کرد، که امید به نسل های فرامرز صدچندان می شد. همو پرسید: «برای نجات پاسارگاد چه می توان کرد؟ فقط جلسات پالتالک و نوشتن هایی اینترنتی؟» و البته که کمیته همیشه فعال بوده است، از آکسیون های خیابانی گرفته، تا برگزاری جشن ها و غیره ...
همین پرسش شوری در من ایجاد کرد تا در کلن دیگرباره دوستانی را گرد آورم و پیش از برگزاری جلسۀ مشترک وزارت نیرو و سازمان میراث فرهنگی و تصمیمی گیری در مورد آبگیری یا چشم پوشی همیشگی از آن، برای اعلام پشتیبانی از تعطیل کردن پروژۀ سد سیوند برنامه ای برگزار کنیم.
دوستان ایران و فرهنگ مان گرد آمدند و دست به کار شدیم. فرصت تنگ بود و هر کسی دستی برآورد به کاری. و خانم «راوم» از مرکز «کاریتاس شتولتسه اشتراسه» هم با تمام دوستی و محبت و ابراز خرسندی از همکاری با ایرانیان، همۀ قرارهای پیشین را جابه جا کرد تا سالنی درخور در اختیارمان بگذارد.
برنامه با سرود ای ایران آغاز شد. من به دوستان خوش آمد گفتم و آقای صادق محمودی که دلش برای ایران می تپد و هرگز از کمکی دریغ نمی کند، با فروتنی تمام از برگزاری مجلس و گرد آمدن دوستان تشکر کرد. او گفت: « به همت کميته نجات پاسارگاد، چراغی روشن شده است، نگذاریم خاموش شود.» پس از او من سخنانی گفتم که متن آن در پايان اين گزارش آمده است. و پس از آن دو شعری را که برای پاسارگاد سروده ام خواندم، که در صفحات هنر و ادبیات پاسارگاد در دسترس اند.
فرحناز عارف، شاعر و مورخ ادبیات آلمان و هنر غرب، و از پشتیبانان همیشگی کمیته، شعر «پاسارگاد» اثر نعمت آزرم را خواند. پس از او خانم سهیلا ستاری دوستدار ایران که در زمینۀ پشتیبانی از جنبش زنان در ایران نیرو می گذارد، شعر « به امضای دل» خانم سیمین بهبهانی را به شکلی حرفه ای و توانا خواند. خانم مینا رفیعی نژاد که فارسی را در کلاس های فارسی آقای کامبیز اسپاه انگیزی آموخته است، «ترانۀ پاسارگاد» فرحناز عارف را خواند.
پس از استراحت، گروه خوش ذوق و توانای موسیقی، مرکب از آقایان احمد انوشه استاد دلدادۀ نی، آقای محمد هاشمی نوازندۀ چیره دست تمبک، و حنجرۀ پرشور لرستانی مهرداد هدایتی صحنه گردان زمان خود بودند. و هیچکس در کارشان دخالت نکرد، مگر صورتگر بی جانب زمان. و آنچه از آن بر آمد شور شنوندگان بود و آتشی که نوای نی و حنجرۀ پر قدرت هدایتی به جان حاضرین انداخت.
پس از آن من دوشعر دیگر از صفحات ادبیات پاسارگاد را خواندم. شعر « آه، پسارگاد ... کبوتر زرد من!» اثر خانم شکوه میرزادگی و «روز مبادا» اثر اسماعیل نوری علا را.
و بعد گفت و شنودی پر شور داشتیم با دوستان حاضر در جلسه که بسیاری شان از امضا کنندگان نامۀ سرگشادۀ کمیته هستند. آقای محمد امیری خبرنگار رادیو اسرائیل نیز در این بحث فعالانه شرکت کرد. بحث بر سر تاریخ زدایی آگاهانه یا ندانسته بود. در مورد سد سیوند بیشتر نظر بر ندانم کاری و اشتباهات نابخشودنی وزرات نیرو و عدم هماهنگی آنان با میراث فرهنگی و باستانشناسان بود.
جلسه صميمی کلن با آرزوی روزهای بهتری برای وطنمان ايران پايان گرفت.
***
متن سخنان محمد عارف
در تاریخ بیداری ایرانیان حکایتی خواندم در بارۀ امیر کبیر. به این ترتیب:
« آقا سید احمد پسر عمو، وقتی که در عتبات بود نقل کرد از امیر نظام اتابک مرحوم، که خدایش رحمت کند، حیف آن اسم و لقب که به دیگران داده اند، این ها کفش پای او حساب نمی شوند. باری سید عموزاده در سامره منزلش در بنده منزل بود. تعریف می کرد که: یکی از آقازاده های تبریز در خیال مسافرت به وطن خویش بود، پول برای مخارج سفر نداشت. آمد نزد من پول معتدبه از من قرض کرد و رفت. بعد از مدتی که دیدم پول را نفرستاد، رفتم تبریز، آنچه کردم پول وصول نشد، به مسامحه و مماطله می گذرانید. آخرش به انکار کشید، خداوندا، چه بکنم، به کی درد دل خود را اظهار نمایم، با امام جمعه که نمی شود طرف شد، عدلیه و محکمه و حاکمی که به او اظهار و تظلم کنم نیست؛ دوستی داشتم، رفتم نزد او، مطلب را به او گفته از او استمداد خواستم گفت: می روی در فلان مکان و سه مرتبه به آواز بلند می گوئی: ای امیر کبیر، ای اتابک اعظم، به فریاد من برس. من گفتم: این امری است محال، امیر کبیر در طهران، من در تبریز، دست من کوتاه و خرما بر نخیل. و آنگهی طرف شدن من غریب، با کسی که امروز رئیس این شهر است، خارج از عقل است. دوست من گفت: من آنچه شرط بلاغ است با تو می گویم، جز این راه، راهی برای وصول طلب خود نداری. لاعلاج و ناچار روزی به آن محل رفته، دیدم تلی در آن جا واقع است و شخص آجیل فروشی طبق آجیل خود را آن جا گذارده و خود محض رفع خستگی آن جا خوابیده است، چون او را در خواب پنداشته سه مرتبه به آواز بلند گفتم: ای امیر کبیر، ای اتابک اعظم، به فریاد من برس و طلب مرا از این آقا ... وصول کن. اسم آقای مدیون را بردم، بعد دیدم اشخاصی که برای گردش و بیکاری گردش می کنند، دو سه نفری آن جا جمع شدند. محض این که کسی بر حال من مطلع نشود و نگوید این سید دیوانه است برخاسته به منزل خویش مراجعت نمودم. بعد از مدتی یعنی به قدری که چاپار تبریز برود به طهران و مراجعت کند، یک روز آقا فرستاد عقب من، رفتم نزد او. به التماس و اصرار گفت: نصف پول تو را نقد می دهم و نصف دیگر را شش ماه دیگر می دهم. گفتم: من حرفی ندارم ولی نمی توانم شش ماه در تبریز بمانم؛ باید بروم طهران. گفت: حوالۀ تاجر می دهم به فرجۀ شش ماهه که در طهران بپردازد. قبول کرده، نصف پول را نقد و نصف دیگر را حوالۀ طهران گرفته به طرف طهران حرکت کردم.
روزی در کوچه ای از کوچه های طهران گردش می کردم کوکبۀ امیر نمودار شد، محض تماشای امیر گوشه ای ایستاده امیر اتابک رسید، سلامی کردم جواب شنیدم فرمود: آقا سید احمد شما باشید، عرض کردم بلی، فرمود: چرا راضی شدی که نصف پول را شش ماه دیگر بگیری؟ می بایست تمام را نقد بگیری، گفتم: من از این پول مأیوس بودم. فرمود: بعد از آن که مرا به فریادرسی طلب کردی و صدا زدی البته به فریادت می رسیدم، دیگر یأس و حرمان چه بوده. خیلی تعجب کردم و اظهار تشکر و دعاگوئی نمودم. فرمود: تعجب و تشکری ندارد، تکلیف من دادرسی و رسیدگی به عرایض و اعانت مظلومین است، من به تکلیف خود عمل نمودم، بر کسی منتی ندارم.» در سطرهای دیگر مشخص می شود که همان آجیل فروش، خفیه نویس و راپورت نویس امیرکبیر بوده است. [ص 452-451.] حالا این کمیتۀ ما هم همان مکانی ست که می توان از آنجا به آواز بلند فریاد کرد. مظلوم هم فرهنگ و حافظۀ تاریخی ماست که تکه تکه بر باد می رود. امیر کبیر هم ملت ایران است و خونش در قلم دویده است. حالا یا این منسب نشینان بویی از ندای امیر کبیر از اعماق تاریخ به مشامشان خورده است و یا جدأ کفش پای او هم حساب نمی شوند. از سویی، دقیقأ همین انتخاب هاست که بیوگرافی فرد و تاریخ اجتماعی- سیاسی ملتی را می سازند. از آن سوی دیگر وقتی به لیست میراث فرهنگی ثبت شده در یونسکو دقت می کنم، می بینم نه تنها از امیر کبیرهای ما خبری نیست، بلکه لنگ کفشش هم انگار زیر آوار آثار باستانی دفن شده است. از خودم می پرسم: چگونه است که چینی ها توانسته اند 31 اثر باستانی را، فرانسه 30، آلمان 31، هند 26، ایتالیا 40، مصر با این قدمت تمدن، و از همه مهمتر ایران نیز 7 و عراق، آنهم به عنوان مهد تمدن جهان، یعنی تمدن میاندوآب، تنها 2 اثر باستانی را به ثبت رساننده اند، در حالی که آمریکا 20 و کانادا 13 اثر باستانی و طبیعی را در لیست میراث جهانی فرهنگ ثبت کرده اند، با اینکه بسیاری از این آثار تنها به بخشی کوچک، آن هم بخشی شاید منقرض شده، تعلق دارند. چرا آمریکایی ها و کانادایی ها به تمدن سرخپوستان بیشتر اهمیت می دهند تا دولت های ما به تاریخ و تمدن خودمان؟ مگر نه این که فرا و فرو شدن تمدن ها محصول تاخت و تازهای تاریخی ست؟ پس چگونه است که سفیدپوستان به این عملکرد ضد بشری خود واقفند و حکام کنونی کشور ما که دلایل فرو شد تمدن ایرانی را، حداقل بعد از حملۀ اعراب و ورود اسلام به خوبی می شناسند، تلاش نمی کنند، ذره ای از آن زشتی ها بکاهند؟ و اما از سویی دیگر بحث بر سر فرهنگ است که تکلیف جامعه را روشن می کند. ایران کشوری ست مرکب و پیچیده، با ساختارهایی از نظر تاریخی و فرهنگی موازی و هم زمان. گوتیک و باروک، حتی کوبیسم و سوررئالیسم و هنر آبستره در غرب به پایان رسیده اند. اگر امروز کسی با سبک پیکاسو نقاشی کند، او را کپی کاری قرون وسطایی می خوانند. در فرهنگ ما اما، ساختارها و قالب های سنتی همچان حی و حاضرند و عمل می کنند. مینیاتور سبک مغول و صفوی، غالب های کلاسیک شعرفارسی هنوز هم کاربردی مؤثر در جامعۀ ما دارند.
پس جامعۀ ما راهی ندارد به جز از این که به همۀ آحاد تاریخی اش احترام بگذارد. در هم شکستن ساختارهای راکد اما که مایۀ رکود همین آحاد هستند، بحث نقد جامعه است. جامعۀ ما درست شبیه همین عکس الکترونیکی امیر کبیر است. هر نقطه ای که به این تصویر بیافزاییم، عکس به اصل نزدیکتر می شود. و با حذف هر نقطه ای، از اصل خود دور می افتیم. دوست و همکار عزیزم، و استاد فن، آقای اسماعیل نوری علا به درستی مقبرۀ کورش بزرگ در پاسارگاد را با مقبرۀ فردوسی مقایسه می کند. این دو نماد ارتباط تاریخی فرهنگ ما را نشان می دهند. به همین دلیل لازم است که پاسارگاد و آثار باستانی دشت بلاغی محفوظ بمانند.
و باز هم از سویی دیگر، تا چارسو تکمیل شود، این کمیتۀ پاسارگاد است، که برای حفظ و افزودن تکه های مفقود شدۀ حافظۀ تاریخی ما ایرانیان می کوشد. اینجاست که همۀ آحاد ملت ایران گرد آمده اند. این جاست که تفاوتی بین چپ و راست، زن و مرد، کرد و بلوچ و آذری وجود ندارد. از همه مهمتر نقش نیمی از جامعۀ ما یعنی زنان همین جاست که پر رنگ می شود، یعنی عکس به اصل نزدیک می شود. پس درود به خانم بهبهانی ژاندارک معاصر ایران و درودی گرمتر به خانم شکوه میرزادگی عزیزم که در عرصۀ بین المللی فعال است. هشت مارس امسال تکلیف سیاسی- فرهنگی ایران را روشن کرد. پس درود به نیمۀ مسکوت ماندۀ ایران.