آن روزها

November 05, 2005

برگرفته از وب لاگ حضور خلوت انس (عباس معروفی) 

Kurosh 4.jpg

 امروز دوست عزيزی چند کتاب قديمی از کتابخانه‌ی شهر برلين امانت گرفته بود و آورده بود که من هم ببينم. و چنان ذوق‌زده بود که کودک درونش به تمامی در چشم‌هاش می‌درخشيد.
کتاب‌ها را ورق زدم؛ فارسی اول و دوم و سوم دبستان سال‌های سی. ورق زدم و تمامی آن شادی کودکانه بغلم کرد. و بعد وقتی رسيدم به اين صفحه از کتاب سوم دبستان سال 1339 چنان دلم گرفت که يکی دو ساعتی در خيابان‌های پاييزی برلين بی‌مقصد راه رفتم و نمی‌دانم به چی فکر کردم.
کتاب درسی ما مال دهه‌ی چهل بود، و کمی رنگی‌تر شده بود. آن روزها که اين کتاب‌ها را می‌خوانديم، شادیِ امنيت در چشم‌هامان برق می‌زد. زندگی رو به افقی داشت که وقتی به کوه دماوند تکيه می‌داديم احساس می‌کرديم خورشيدمان در غرب به خواب می‌رود. و شب به اميد طلوع همان خورشيد صبح می‌شد.
خورشيد مال ما بود، قصه برای ما بود، دنيا به خاطر ما می‌چرخيد، و همسايه‌ها همه به اندازه‌ی ما حق داشتند. خورشيد به همه می‌رسيد، نان کم نمی‌آمد، مامان حکايت گلستان می‌خواند، باران پنجره را می‌شست و خورشيد طلوع می‌کرد؛ به زيبايی لبخند همه‌ی آدم‌های خاطره.
آن روزها که اين کتاب‌ها را می‌خوانديم، دهه‌ی چهل بود و نمی‌دانستيم در دهه‌ی هشتاد چنان به ته تاريخ سقوط می‌کنيم که جای کورش عده‌ای بيسواد و عقب‌مانده سرنوشت ما را به بازی می‌گيرند. نمی‌دانستيم در دهه‌ی هشتاد سياستمداران و دولتمردان ايران دچار چنان انحطاطی می‌شوند که دنيا مسخره‌شان کند و به ريش‌شان بخندد.
چقدر بايستی جامعه منحط می‌شد که در سرزمين کورش پا به جهان بگذاری و ببينی عقده‌ای‌ترين و  يک‌بعدی‌ترين قشر اجتماع به حکومت رسيده‌اند تا دمار از روزگار ايران درآورند.
آن روزها که اين کتاب‌ها را می‌خوانديم، نمی‌دانستيم سال‌ها بعد به همت عده‌ای ماله‌کش (که اينروزها از سياست کنار کشيده‌اند و همه نويسنده شده‌اند) سرنوشت ايران به دست موجودی تک‌ياخته‌ای‌ می‌افتد. تک‌ياخته‌ای ابلهی که دنيا با هيتلر مقايسه‌اش می‌کند.
آن روزها که اين کتاب‌ها را می‌خوانديم، نمی‌دانستيم روزی همين مقبره‌ها و شاعرها و آثار تاريخی و کتاب‌ها قرار است در پروژه‌ی قتل‌های زنجيره‌ای به سرنوشت بودای افغانستان دچار شوند.
آن روزها که اين کتاب‌ها را می‌خوانديم، نمی‌دانستيم سال‌ها بعد انسانيت و برادری و عشق و زيبايی و شعر و سرفرازی و هنر و پرچم و وطن و مادر و ايران يکجا راهی گورستان می‌شوند. نمی‌دانستيم بايد صبور باشيم تا عمر عقده‌ای‌ها سرآيد و اين کابوس تمام شود.
تمام می‌شود. آنوقت ما می‌مانيم و بازسازی خرابه‌ها و يافتن گور برادری که نفهميديم کجا کشته شد. آنوقت مردم می‌مانند و روحانيت. و آنوقت ديگر شايد نتوان جلو انتقام را گرفت. اين هم غم‌انگيز است.
آن روزها که اين کتاب‌ها را می‌خوانديم، معنای حکومت اسلام ناب محمدی را نمی‌دانستيم. پدر نماز می‌خواند، صدای اذان از گلدسته‌های مسجد به گوش می‌رسيد، زندگی آرام بود، اميد بود، و ما ايرانی‌ها هنوز در همه‌جای دنيا ايرانی بوديم؛ با کوه دماوندمان، با خليج فارس‌مان، با مقبره‌ی کورش و ارک تبريز و تخت جمشيد و حافظيه و مسجد جامع و چهارباغ‌مان.