سد سیوند و روند تاریخ زدایی
محمد عارف
متن سخنرانی در تالار گفتگوی پالتاک
22 ماه مه 2006
با درود به دوستانم خانم شکوه میرزادگی و اسماعیل نوری علا نازنین، و عرض ادب خدمت تک تک دوستان پاسارگاد و حاضر در تالار، و تشکر از تالار گفتگو که این فرصت را به من داده اند؛ اجازه بدهید خودم را در کنار مردم سیستان و بلوچستان بدانم که این روزها در وحشت و اضطراب به سر می برند.
در ضمن من به عنوان شاعر و نویسنده ای مستقل و طبعاً نمایندۀ کمیته نجات در آلمان حرف می زنم.
هفتۀ میراث فرهنگی ست، در حالی که تاریخ زادیی بطور سیستماتیک در کشورمان در جریان است. دم خروس را باور کنیم یا قسم ابوالفضل را؟ این درست شباهت دارد به کشتارهای دسته جمعی، زندان و شکنجۀ دگراندیشان و دگرباورمندان زیر پرچم دفاع از حقوق بشر. این معادله، تنها معادلۀ منطقی و ریاضی دنیاست، که مجهولی ندارد. و چه ساده اندیشانه است اگر ما باور کنیم که می توانیم به گوشه ای بنشینیم و توقع داشته باشیم که گردانندگان تاریخ زدایی مسئولین حفظ تاریخ مار ا به عهده بگیرند، همان هایی که تا همین چند ماه پیش ادعا می کردند در «دشت بلاغی» هیچ اثر باستانی دندان گیری وجود ندارد که به حفظش بیارزد، در حالی که این روزها شاهکاری پس از دیگری از زیر آوارهای زمان کشف می شوند، عین «کارآگاه» های میراث فرهنگی بایستی پرسید چه کسانی با گریدر کاخ داریوش در دشت بلاغی را تخریب کرده اند؟ جریان چیست؟ یعنی ملت ما و ساکنین فارس آنقدر دچار گرسنگی شده اند که ما مجبوریم آثار باستانی یی را، که هرگز بازسازی و بازخریدپذیر نیستند، با یک مشت گندم و یک صندوق گوجه فرنگی عوض کنیم؟ سرمایه های مملکت به کجا نشت می کنند که ما مجبوریم بخشی از هویت مان را، یعنی بخشی از خودمان را، بفروشیم تا شکممان سیر شود؟ یعنی خودفروشی تاریخی هم دیگر به غیرت ما بر نمی خورد؟ این ها همه نشان می دهد که دروغی، که فریبی، در کار است. و علتش را بایستی جست. حتی علت کمبود فشار و مقابله با این سیاست های ضد ایرانی و ضد بشری در داخل را بایستی پرسید.
من فکر می کنم که ما ایرانی ها اعتماد به نفس مان را از دست داده ایم. آخر اعتماد به نفس محصول خودآگاهی به هویت است و هویت، همانطور که در مقالات و سخنرانی های ديگرم گفته ام، محصول خودآگاهی به آحاد نَسبی و حقیقی ست، یعنی آگاهی به مفاد شناسنامه، شجره نامه و تعلقات نسبی و، از سوی دیگر، تعلاقات اندیشگی، گروهی و جهانبینانه. تنها در این صورت است که می توان از فرد یا ملتی با شخصیت نام برد. این خود آگاهی، و به عبارت دیگر، اين اعتماد به نفس منتج از آن خودآگاهی، باعث می شود که گردن به زور نگذاریم. مثل معروف «اگر می خواهی ملتی را بشناسی به دولت و ساختار حکومتش دقت کن!» نشاندهندۀ همین زنجیرۀ به هم بافته از حلقه های خودآگاهی به هویت و تاریخ و حافظۀ تاریخی ست.
با توجه به این نکته، طبیعی ست که ملل پیشرفته و متمدن حکومتی دمکرات داشته باشند؛ چون مردمی که دارای حافظۀ تاریخی فراگروهی، یعنی حافظۀ تاریخی پلورالیستی هستند، تن به حاکمیت حافظۀ تاریخی تک پاشنه که تنها متعلق به اقلیت کوچکی باشد، نمی دهند. و با توجه به همین نکته است که می بینیم ما ایرانیان دچار حکومتی هستیم که برای حافظۀ تاریخی بخش های دیگر جامعه ارزشی قائل نیست. و این به دو معنی ست:
1- ما ایرانیان اعتماد به نفس، یعنی خودآگاهی به هویتمان نداریم
2- حکومت تک پاشنۀ ایران سندی ست بر همین عدم اعتماد ما به خود و به تاریخمان
این تردید در هویت و سکون و مات ماندگی سیاسی – فرهنگی نشان می دهد که سیاست های رعب و وحشت و شیوه های روانی هویت زدایی تا حدودی موفق بوده اند. این پیش پا افتاده ترین شیوۀ قدرت، و به ویژه قدرت انحصارطلبانه، است. تاریخ ما سرشار است از جنگ و خون و حکومت هایی که بر ایران حاکم شده اند. نخستین اقدامی هم که کرده اند تاریخ زدایی بوده است. کتابخانه ها را آتش زده اند، خط را تغییر داده اند، حتی سعی کرده ند زبان فارسی را هم بزدایند، کتابهای درسی را تغییر داده اند، و غیره. پس شستشوی مغزی فردی و کلکتیو شگرد قدرت است. پس بی دلیل نیست که ما اعتماد به نفس مان را از دست داده ایم.
حالا راه چاره چیست؟
تنها راه چاره پيدايش يک «رنسانس» (نوزائی ِ) ایرانی ست؛ رنسانسی که بارها در تاریخ ایران توسط بزرگانی چون فردوسی و حافظ و روشنفکران دوران مشروطیت، جمال زاده ها، کسروی ها، هدایت ها، نیماها پیشنهاد شده است و ما به جای پذیرفتن و عمل کردن به آنها، به کژراه هایی رفته ایم که به هدف نرسیده اند. همین اتفاق اما در اروپای قرن 14تا 16 توسط دانته ها، بوگاچیوها، گالیله ها و هنرمندان پس از آنها پیشنهاد شد و به کرسی نشست. مشکل این است که کسانی که از تغییرات بنیادی ساختارهای متحجر اجتماعی می ترسند، رنسانس را به واپس گرایی و بازگشت به گذشته متهم می کنند. رنسانس خودآگاهی به هویت از کف رفته است، به مثابه بستر آینده.
مشکل دیگر این است که ما قادر نیستیم عاطفۀ تاریخی را جایگزین حافظه های تاریخی گروهی کنیم. عاطفۀ تاریخی ست که راهنمای فردوسی و حافظ ها بود. این عاطفۀ تاریخی طیف باریکی ست که فراسوی آن تکثر برداشت از تاریخ می ایستد. حافظۀ تاریخی خصوصی باعث می شود که من ِ نوعی تنها به حافظۀ تاریخی و، به عبارت دیگر، به برداشت خودم از تاریخ ایمان داشته باشم و برداشت های دیگر را یا انکار کنم، یا از آنها چندشم شود. برای نمونه:
من چندشم نمی شود اگر کسی مرا سلطنت طلب، کمونیست، مسلمان، زرتشتی، سنی، بهایی، ارمنی، ترک، عرب، ترکمن، بلوچ، و غیره بنامد؛ اما مریض می شوم اگر کسی مرا طرفدار جمهوری اسلامی خطاب کند. منفجر می شوم اگر کسی مرا در کنار جلادان ملتم قرار بدهد. این مقام و منسب تنها توهینی ست که من می شناسم. چرا که اگر قرار بود سلطنت طلب بودن را توهینی به خود بدانم، اول بایستی پدرم را انکار کنم، چرا که او تنها ایرانی یی بود که در سال 32 در ادارۀ پست خاش تحصن کرد و به تهران تلگراف زد که تا شاه مرا به من برنگردانده اید من از اینجا جم نمی خورم. و او تا روز 22 بهمن عکس مشترکش را با شاه در کاخ سعدآباد از پیشخوان قنادی اش پایین نیاورد. این ما بودیم که از ترس حملۀ به اصطلاح خودی ها آن عکس را برداشتیم. و اگر قرار بود از بهایی بودن چندشم شود، باید کودکی ام را که دیوار به دیوار و در خانه ای متعلق به بهایی ها گذشت، انکار کنم. بلوچ ها دوستان منند و سنی و مرا از مرز عبور دادند. و غیره... پس من اینگونه ام. همینم که هستم. با هیچ گرایشی هم مشکلی ندارم.
فرمول عاطفۀ تاریخی به همین سادگی ست. ما نه تنها دگر اندیشان را باید تحمل کنیم، بلکه آنها را دقیقاً به همین دلیل جالب بیابیم و برایشان احترام و حق آزادی قائلم باشیم. و معتقدم ایران همۀ نیروی تاریخی اش را مدیون همین رنگارنگی طیف های اندیشگی و جهانبینی هایش است.
و دقیقاً به همین دلیل است که من خوشحالم که غالب این طیف ها زیر چتر نجات پاسارگاد گرد آمده اند. و از سوی دیگر مایۀ تأسفم است که چرا ما نمی توانیم به خاطر نجات کشور و مردم مان زیر یک چتر گرد بیاییم. یعنی ارزش ایران و ایرانیان کمتر است؟ یا علتش همان چندش از بیگانه و دگراندیش است که متأسفانه، به قول خالد بن جلون نویسندۀ الجزایر- فرانسوی، ذاتی انسان هایی ست که توانایی پذیرفتن تفاوت ها و حتی تضادها را ندارند؟ این احساس چندش و نفرت که محصول حافظۀ تاریخی خصوصی ست باعث می شود که ما برای نجات آثار باستانی دور هم جمع شویم، اما برای نجات کشور و مردم مان شهامت نداشته باشیم از روی سایۀ خودمان بپریم.
و باز همین نتیجۀ نهایی باری دیگر اهمیت پاسارگاد و کمیتۀ نجات را نشان می دهد. چرا که همۀ ویژگی های یک الگو را دارد. ما می توانیم همین سعۀ صدر و همکاری مشترک بدون در نظر گرفتن تعلقات اندیشگی را الگو قرار دهیم و سعی کنیم عاطفه تاریخی را مبنای عملکرد سیاسی و اجتماعی مان قرار دهیم، نه عقل پراگماتیستی را، عقل منافع جو را.
و به همین دلیل است که ما باید جلوی نابود کردن آثار باستانی مان بایستیم ـ یک صدا و منسجم. چرا که با از دست رفتن هر بخش از تاریخ مان، بخشی از هویت فردی و ملی مان از کف می رود.
پس این هفته و روزهای آینده را به روزهای مقاومت در برابر تاریخ زدایی سیستماتیک بدل کنیم.