|
آن لحظه ی شیرین بیداری... در این دو هفته روزهای غریبی بر ما (من و شکوه میرزادگی) گذشته است ـ روزهای سفر مکاشفه در روح، در خودشناسی، در آینه ی گذشته به خویشتن نگریستن. درآخرین روز ماه اگوست، شکوه به من گفت «باید فکری کنیم؛ این ها مثل اینکه واقعاً می خواهند پاسارگاد را زیر آب ببرند.» بقیه اش را خوانندگان نشريه «ايرانیان» بهتر می دانند: ما دو نفر، همان روز، طی نامه ای سرگشاده از همگان خواستيم تا خطر ويران شدن آثار باستانی دشت پاسارگاد را به اطلاع مردم جهان و سازمان های بین المللی برسانند؛ و به همين منظور همه را به امضاء طوماری که بر روی اینترنت قرار گرفته بود فراخواندیم؛ نیز از تشکيل «کمیته بین المللی برای نجات آثار باستانی دشت پاسارگاد» خبر داديم. این ها همه را شما، بواسطه گزارش مفصل نشریه ایرانیان، می دانید، اما من باید اینجا از سفر مکاشفه ای که گغتم برایتان بنویسم و شما را از شمه ای از آن با خبر کنم. کاروان سفر ما از منازل مختلفی گذشت. ما ابتدا از مسیر گردآوری اطلاعات گذشتیم، نام های ظاهراً بی ارتباط با هم ـ مثل تنگه بلاغی و دهکده سیوند و دشت پاسارگاد ـ را بهم ربط دادیم، از چند و چون و سابقه کار ساختن سد سیوند خبر گرفتیم، و حاصل این همه ایجاد یک پایگاه اینترنتی کامل شد که همه مقالات و گزارشات و عکس ها و بحث ها و مکاتبات مربوط به سد سیوند و دشت پاسارگاد را به مراجعه کننده ارائه می دهد. اما آنچه ما را بشدت غافلگیر کرد واکنشی بود که مردم نسبت به این خبر از خود نشان دادند. سرعت امضاء ها بسیار بالاتر از توقع ما بود. سایت های خبری، روزنامه ها، رادیوها و تلویزیون ها موضوع نامه سرگشاده را به وسعت پوشش دادند. و آمدن فکس ها و ای ـ میل ها آغاز شد. همه می پرسيدند چه باید بکنیم؟ آیا واقعا این خبر راست است؟ آیا حکومت اسلامی جرأت این را دارد که قبر کورش کبير و آثار باستانی پاسارگاد و تخت جمشید را به آب ببندد؟ یعنی شش ماه دیگر، وقتی که بهار فارس از راه رسید و سیلاب ها رودخانه های آن منطقه را پر کردند و بسوی تنگه بلاغی روانه شدند، حکومت دریچه های سد را خواهد بست و آبگیری را آغاز خواهد کرد؟ آیا امکان دارد که دریاچه پشت سد، 2500 سال تاریخ ما را یکجا در خود ببلعد و برای همیشه نابود کند؟ پرسش کردن همیشه آغاز کنجکاوی و درد است. 26 سال است همه چیزمان را رفته رفته از ما گرفته اند ـ گرفتنی به شکل کشتن و سوختن و ویران کردن. علت این ویرانگری همه آن بوده که داستان اسلام آوردن اجباری ايرانیان بین دو پرانتز بسیار دور از هم قرار دارد. يک سویش ایران پیش از اسلام است با لااقل 2000 سال دوران تاریخی ثبت شده و، در سوی دیگرش، همین صد ساله اخیر که ناظم الاسلام کرمانی آن را «تاریخ بیداری ایرانیان» نامیده است. حکومت اسلامی کنونی با هر دو سوی این پرانتز طرف بوده است: اول سینماها را، بعنوان مظاهر ضد دین مبین آتش زده است، بعد مشروطیت را به نفع مشروعیت مصادره کرده است، سپس قبر رضا شاه را، که به حق بانی ایران نوین خوانده شده، خراب کرده است، آنگاه سینه هزاران جوان سروناز خواستار انسان محوری را به گلوله بسته است و عاقبت زنان آزاده ی ایران را با تو سری به زیر رو سری برده است. و حالا هم نوبت آن سوی پرانتز است: لاريجانی اعلام می دارد که ایرانیان پیش از اسلام مردمی بی تمدن و وحشی بوده اند و ـ لابد برای اثبات این امر ـ لازم آمده است که آثار هر نوع تمدن و فرهنگی ایرانی پیش از اسلام را از میان بردارند. این آثار که نبودند چیزی برای اثبات غیر آنچه آنان می گویند وجود نخواهد داشت. گفتم که: پرسش کردن همیشه آغاز درد است. و ما 26 سال است که درد کشیده ایم. اما آيا آغاز درد پایان کار هم هست؟ و چگونه است که گهگاه این درد به فریاد و خشم و خواستاری تغییر ترجمه می شود؟ آن کدام درد است که به «بیداری» می انجامد؟ در آن نخستین روز، شکوه حرفی دیگری هم داشت. به من گفت: «داریم مثل آدمی می شویم که با اتومبیل تصادف می کند، جسم بیهوشش را به بیمارستان می برند، و چون چشم می گشاید هیچ چیز از خود و اطرافیانش را بیاد نمی آورد. نمی داند کیست، از کجا آمده، و به چه کسان و چه چیزهائی تعلق دارد. این ها می خواهند با ما چنین کنند. می خواهند در یک چشم زدن گذشته و هویت ما را از ما بگيرند.» برای من این آغاز درد بود؛ دردی که اکنون در فضای مجازی اینترنت پژواکی بلند یافته است و هر کس که زير طومار پاسارگاد را امضاء می کند درد و هراس خویش را از احتمال این هویت گم کردگی اعلام می دارد. اما اوج و لحظه ی انکشاف برای من آن زمان بود که هفته پیش در برابر دوست شریفم، نادر صدیقی، در استودیوی «رادیو پدر» نشسته بودم و او با ما (جدا جدا) درباره نامه سرگشاده و ماجرای پاسارگاد مصاحبه می کرد. من، در نوبت خود، گزارشی دادم راجع به سابقه کار ساختن سد سیوند و آثاری که در معرض خطر قرار گرفته اند. صديقی، در پایان این قسمت از سخنانم، لحظه ای مکث کرد و بعد گفت: «آقای نوری علاء، بنظر شما اهمیت این آثار برای ما در چیست؟» پرسش او چيزی در این حدود بود. و من هم بصورتی عادی پاسخم را آغاز کردم. اما بلافاصله حس کردم که ذهنم، در میان هیاهوی کلماتی که از دهانم خارج می شد، در چاهی عمیق فرو افتاده و به سرعت بسوی چیزی در اعماق ضمیرم سقوط می کند. کسی در من از من می پرسید: «کورش کبیر به تو چه ربطی دارد؟ نظام اداری برساخته ی داریوش هخامنشی چرا باید برای تو مهم باشد؟...» و صدای ضمیرم را می شنیدم که از اعماق مرا صدا می کرد: «مگر نه اینکه اگر کورش نبود تو کس دیگری بودی؟ آدمی بی تاریخ، بی ریشه، بی هویت...» همانجا بود که یاد بچه هایم افتادم ـ آنها که من دستشان را گرفته و از زیر ظلم حکومت اسلامی به بیرون کشانده بودم. ياد روزی افتادم که پسرم از مدرسه به خانه آمد و بناگهانه از من پرسید: «بابا، ایرانی بودن یعنی چی؟» پرسش اش لحظه ای گیجم کرد. برای فرار شاید، پرسش را با پرسشی دیگر پاسخ دادم: «تو به من بگو، انگلیسی بودن یعنی چه؟ یا یونانی بودن، یا ایتالیائی بودن...» و برایش از آنچه هائی گفتم که ما را از سایر مردمان کره خاکی مشخص (اگر نگویم ممتاز) می کند. و حالا، در آن استودیوی کوچک خودم معنای پاسخ بیست سال پیشم را در اعماق جانم در می یافتم. نگاهی به چهره ی مهربان و آرام نادر صدیقی کردم و گفتم: «تابلوهای میرزاده ی عشقی یادتان هست؟ درست، در آغاز عهد برقراری مشروطیت، او صحنه نمایشش را تخت جمشید قرار می دهد و مادر میهن را در کفن سپید از میان خرابه های آن بیرون می آورد تا به حیرت بپرسد: این خرابه ایران نیست، پس ایران کجاست؟» می خواستم بگویم که سرآغاز تاریخ بیداری ما ایرانیان در صد سال پیش چیزی جز بازگشتنمان به گذشته های دور نبوده است. بیداری متضاد خواب است. ما از کدام خواب سنگین بیدار می شدیم و خود را و گذشته خود را و هویت از دست رفته خویشتن را رفته رفته بیاد می آوردیم؟ چرا آدمی همچون صادق هدایت، در همان سال ها که بوف کور اش را می نوشت، به ترجمه «کارنامه اردشیر بابکان» نیز اقدام می کرد؟ آری، ما برای بر جهیدن بسوی آینده به گذشته ی پیش از خواب اصحاب کهف مان نیازمند بودیم. همین ستون های شکسته، همان مقبره ساخته شده از چند تکه سنگ که بر لوحش نوشته ای است که می گوید: «ای که از اینجا می گذری، من کورش ام، يک هخامنشی، یک ایرانی...»، همین ها به ما کمک کرده اند تا از اغمای تاریخی مان بدر آئیم و بیدار شویم و دوره تازه ای را در زندگی خویش آغاز کنیم که، با اتکاء به گذشته، بسوی آینده ای نوین راه می سپارد. پریشان می گفتم اما از چهره ی هر دم گشاینده ی نادر صدیقی می خواندم که او هم در این مکاشفه با من همراه شده است. از پشت شیشه بچه های اطاق فرمان را دیدم که برایم، به تشویق، دست تکان می دادند. در آن لحظات ما همگی به ریشه هامان بازگشته بودیم، از خوابی گران بیدار شده بودیم و فکر اینکه حکومت اسلامی بخواهد تاریخ ما را به آب ببندد جائی از روح ما را سخت به درد آورده بود. دانسته بودیم که برای ماندن باید این شناسنامه های سنگی را نگاه داشت و آن گنجینه های خفته در خاک دشت پاسارگاد را بدست آب نسپرد. آيا این دانستن به کمک خواهد کرد تا حمله جدیدی را که به هویت ملی ما شده دفع کنیم؟ آینده نشان خواهد داد. و بیرون استودیو شکوه ایستاده بود، با لبخندی از سر رضایت، و می دانست که تعبیر «فراموشی» اش اکنون در من نیز نشسته است. جمعه 25 شهريور 1384 ـ برابر با 16 سپتامبر 2005 برگرفته از سايت «پويشگران» |