بازگشت به صفحه اصلی

 

آنوقت که می روند چشم هایم

سام واثقی

یک بار دیگر برای پاسارگاد

  

آنوقت

هر شب

که زیر تن خدا

زانوهایم می شکند

آنوقت

زمینش لب هایم را به گروگان روز که گذشت...

که گذست روی زورخانه اش زیر آفتاب

که گذشت...

می برد...

آنوقت

جوهر از رگ هایم

که می رود از سرمای تن اندیشه های

چرا چرا چرا…

که می رود تا آسمانش

که در دست هایم فشردۀ درد

می شود...

آنوقت

دلم در دالان تنگ عالم بارالاهیش

خمپاره می شود

پاره پاره پاره...

آنوقت

چشم هایم را

با دو کارد تیز،

که مادرم آن روزها که گذشت

ـ گذشت...

به دست هایم داد،

که رگ هاشان گشوده وُ جوهر که می رود

از همین دست ها...

آنوقت

با دو کارد تیز از فولادِ حدقه

می درند

چشم هایم را در مذبح کودکان آدم

که هدیه اش می کنم

که هدیه اش می کنم

تا

از مردمک های آدمیزادیم ببیند

دنیای خداییش را

باز

آنوقت

تنها پرسشم

چرایی بیش نه

نیست

نه مگر

خاک مرا

آب دیدگانش

از چشمهایم خواهد برد؟

آنوقت

بی چرا

باز می گردم از آسمان ِ بی چراییش

میان مردم خاک باز می گردم

بی چشم هایم

 

وحی من این بود.

 

 

۴ شهريور ۱۳۸۵، کپنهاگ