پيوند به صفحه اصلی

شهری در من نفس می کشد

 

پیشکش به یاران پاسارگاد

 

 

محمد عارف

هرم دیوارهای آفتاب خورده به تنش نشت می کرد. تنی که، سرشار از جوانی، عین قلبی در ابریشم نازک شب می تپید.

 

- نه. باور کن. همینکه قول بدی فردا نمی ری اونجا بسمه.

- اگه نـرَم، نمی تونم دیگه تو آینه به خودم نگاه کنم. دلت می خواد یه عمر با آدمی سرافکنده زندگی کنی؟

- ترجیح می دم سرافکنده باشی، تا نعشتو تو بیابون پیدا کنم.

- اونروزا دیگه گذشت که نعشامونو تو سردخونه ها و کنار جاده ها مینداختن. فردا عین اسفندیار تو چشاشون خیره می شم و می گم: « یا با مایین، یا با تاریکی.» و مطمئن باش که سر تکون می دن و اعتراف می کنن که با مان. خواهی دید.

 

و رفت. و یخ انگار توی تن او دوید. عین آب که در زمستان روی شیشۀ ماشین بلور می دواند. قدم هایش بی شتاب بودند، عین حرکت آرام سایۀ شاخه ها روی کمرکش کوچه. دلش نمی خواست دل بکند، برود و تصور کند که از فردا زندگی رنگ و تب و تاب و ریتمی دیگر خواهد داشت. نمی خواست باور کند که ریتم زندگی اش را از فردا اضطراب های همان کسی تعیین خواهند کرد که حالا داشت بی هیچ شتابی از زیر آخرین چراغ کوچه عبور می کرد.

 

و فردا آمد. و فردا چنان بی تخفیف آمد، که او از ترس آمدنش، نمی خواست از رختخواب برخیزد. هرگز تا به آن روز چنین فردایی را تجربه نکرده بود. چقدر سنگین بود این فردا که با همۀ وجودش از در و پنجره و جرس دیوارها گرفته تا بوی ملافه و عرق لای موهای سرش بیرون می زد و روی سینۀ او فشار می آورد.

 

- آخه چیکار کنم؟ کجا برم؟

 

با بی میلی و اندوهی که نفسش را بند می آورد، عین سایه ای ذوب شده خودش را به دستشویی رساند. چندش آب خنک از شانه هایش تا اعماق شکمش تیر کشید. همان شکمی که وزن او را با بی قراری در خود می پذیرفت. همان شکمی که از شوق و بی تابی سرشار می شد، وقتی او دیر می کرد. همان شکمی که حالا پر بود از تلخ، پر بود از گس، پر بود از هیچ.

 

به نشیمن آمد. سی دی باب دیلان را به حلقوم پخش صوت فرو برد. شکاف باریک فلزی، دیسک نقره ای پلاستیکی را بلعید. و ناگهان زخمه های گیتار و نفس های انسانی از آن سوی جهان در ساز دهنی لب تر کردۀ مردی همشانه و همزاد همان مردی که معلوم نبود حالا کجای آن شهر درندشت در کار ساختن سرگذشتی خودخواسته بود، همۀ خانه را فتح کرد.

 

How many roads must a man walk down1
Before you call him a man?
How many seas must a white dove sail
Before she sleeps in the sand?
Yes, 'n'  how many times must the cannon balls fly
Before they're forever banned?
The answer, my friend, is blowin' in the wind,
The answer is blowin' in the wind.
 
Yes, 'n' how many years can a mountain exist
Before it's washed to the sea?
Yes, 'n' how many years can some people exist
Before they're allowed to be free?
Yes, 'n' how many times can a man turn his head,
And pretend that he just doesn't see?
The answer, my friend, is blowin' in the wind,
The answer is blowin' in the wind.
 
Yes, 'n' how many times must a man look up
Before he can see the sky?
Yes, 'n' how many ears must one man have
Before he can hear people cry?
Yes, 'n' how many deaths will it take till he knows
That too many people have died?
The answer, my friend, is blowin' in the wind,
The answer is blowin' in the wind.
 
- نه. نمی تونم تنهاش بذارم. امکان نداره.
 

شماره همراهش را گرفت. جواب نمی داد. پیغام گذاشت. دل توی دلش نبود. توی حیاط قدم می زد. علف های هرز را وجین می کرد. با نک پا روی صورت سایه اش خط می کشید. موزائیک ها را می شمرد. جریان آب چکه کرده از شلنگ را روی شیارهای هزارتوی موزائیک ها به طرف نهال لاله عباسی هدایت می کرد. تلفن همراهش توی دستش عرق کرده بود.

 

زنگ در ممتد و عصبی به صدا در آمد. دوید. در را انگار از جا کند. مهرداد بود. دانشجوی رشتۀ باستانشناسی دانشگاه تهران.

 

- حریفش نشدیم. نشست تو اتوبوس و رفت شیراز. می گفت با بقیه قرار داره اونجا. پس فردا راه می افتن می رن پاسارگاد.

 

- حالا بیا تو یه لیوان آبی چیزی بخور. بعد زنگ می زنیم به همراش می پرسیم جریان چیه.

 

تصاویر 18 تیر جلو چشمش بود. روزهای دلهره و گم و گور بودن شهروز. بی خبری. دلنگرانی. شایعه ها و اضطراب.

 

- اگه ایندفعه بگیرنش دیگه دربیا نیست. آخه هیشکی نیست از اینا بپرسه، چرا به حرف این مردم گوش نمی دین؟ چرا باور نمی کنین که این جوونا جاسوس و مأمور بیگانه نیستن؟ چرا نمی خواین یه لحظه هم که شده این مملکتو از نگاه ما ببینین؟ مگه این مملکت ما نیست؟ مگه فقط شما اجازه دارین در مورد سرنوشتش تصمیم بگیرین؟

 

- مگه ما نمی پرسیم؟ مگه گوش کسی بدهکاره؟

 

مهرداد رفته بود و شب عین مه صبحگاهی نشت کرده بود تو حیاط. تلفن سکوت می کرد. همۀ خطوط ارتباطی با شهروز در تصویر شانه های او خلاصه می شد، وقتی او از زیر چراغ کوچه به دل تاریکی فرو می رفت. به خودش می گفت: « لابد رسیده دیگه شیراز. حالا کجاست؟ چه پیش میاد؟»

 

و چیزی پیش نیامد. جمع دانشجوها و دوستداران میراث فرهنگی رفته بودند پاسارگاد. نامۀ سرگشاده به میراث فرهنگی و وزارت نیرو را خوانده بودند. یکی دو نفر هم خودشان را به ستون ها زنجیر کرده بودند که: «این ستون ها سمبل حافظۀ تاریخی ما ایرانی هاست و ما اجازه نمی دهیم به خطر بیافتند.» بعد هم تا غروب همانجا مانده بودند. عکس و فیلم گرفته بودند. بعدها بازتاب خوبی در دنیا داشت. حالا هم منتظر هستند که وزارت نیرو اعلام کند، سد سیوند را برای همیشه تعطیل کرده اند.

 

اما همۀ این اتفاقات نیفتاده چیزی از دلهره های او نکاستند. از خودش می پرسید: « حالا اگه فردا دوباره فیلشون یاد هندستون کرد و خواستن آبگیری کنن چی؟ مگه من می تونم اینجا بشینم و منتظر بمونم که شهروز بره و برگرده؟ این دفعه دیگه دق می کنم. نمی مونم. باهاش می رم و نمی ذارم.» و همین تصمیم به او نیرو می داد. آرامش می کرد. و او می توانست به درس هایش برسد. به خودش برسد، و به جای نگران شهروز بودن او را بیشتر دوست بدارد. دیگر منتظر شب نمی ماند. ساعت شماری می کرد شب بشود و به خانه بیایند و در هم غرق شوند. این تنها غرقی بود که به نظر او حق داشت در این جهان اتفاق بيافتد.

 

11 ـ 20 اگوست 2006 ـ کلن

 
  _________________________________________________________________________________

1- BLOWIN' IN THE WIND, Words and Music by Bob Dylan, 1962 Warner Bros.

برگرفته از آلبوم:

Bob Dylan, Greatest Hits, published by Sony Music.

و متن حاضر با تطبیق و تغییراتی بر اساس متن ترانۀ باب دیلان، بر گرفته از:

http://orad.dent.kyushu-u.ac.jp/dylan/blowwind.html