Save  Pasargad Committee

پيوند به خانه

 

 

کوروش آزاده‌کیش و چپ کُهنه‌اندیش

 

مزدک بامدادان

    نزدیک به پانزده سال پیش به پیشنهاد دوستی به یکی از نشست‌های حزب کمونیست کارگری رفتم. سخنران که از رهبران این حزب بود، ساعتی را درباره ستَم بر زحمتکشان و همچنین درباره جنگ های امپریالیستی در سرتاسر تاریخ داد سخن داد. در بخش پرسش و پاسخ دوست من از سخنران پرسید: «نظر شما درباره کوروش کبیر چیست؟ او، هم بردگی را از میان برد و هم به مردمان زیر فرمانش آزادی دینی داد و هم منشور حقوق‌بشر را نوشت!» سخنران لختی خاموش شد و در اندیشه فرورفت و سرانجام گفت:
«با اینهمه با او مخالفم، زیرا او هوادار سلطنت‌ بود!»

 

    نگاهی هرچند کوتاه اگر بر نوشته‌های کُنشگرانی که خود را «چپ» می‌نامند بیافکنیم، خواهیم دید که پاسخ پانزده سال پیش آن رهبر حزب کمونیست کارگری چکیده و جان سخن نگاه کنشگران چپ ایرانی، بویژه آن دسته از آنان که من نام «چپ کهنه‌اندیش» بر ایشان نهاده‌ام را، به نیکی بازگو می‌کند. چپ ایرانی از آن رو که بستر پیدایشش اسلام بوده و مارکسیسم را هم از دریچه نگاه اسلامی فراگرفته است، در گوهر خود ایران‌ستیز است[1].

پیش از هر چیز ناگزیر از گفتنم که من اگرچه ناسیونالیسم انسانگرا و بازگشت به ریشه‌های راستین کیستی     ایرانی را تنها پادزهر کارآمد بنیادگرائی اسلامی میدانم، برآنم که هنوز برای داوری درباره گردهمائی ایرانیان در آرامگاه کوروش هخامنشی زود است و باید دست نگاه‌داشت و دید بر پیشانی این جنبش خودجوش و ناهماهنگ و بی‌رهبر، کدام گرایش مُهر خود را خواهد کوفت و کدام گفتمان سویه و راه آن را از آن خود خواهد کرد. آنچه که می‌خواهم در این جُستار بدان بپردازم، واکنش آن بخش از چپ ایرانی است که هنوز در کوچه‌های پُر گَردوغُبار انترناسیونالیسم پرولتری گام برمی‌دارد و در هوای خانه دائی‌یوسف دم می‌زند. به گمانم نیازی به بازگوئی این نکته نیست که مسلمانان را – از نواندیش گرفته تا بنیادگرا – این گرایش همگانی ایرانیان به تاریخ پیشااسلامی چندان خوش نیاید، مگر آنکه بتوان جای‌پایی از آن در قرآن و حدیث و روایات ائمه معصومین یافت و حتا کوروش را پیام‌آور الله نامید و دختر یزدگرد سوم را به بستر حسین بن‌علی فرستاد. روی و سوی سخنم با آن بخش از سرآمدان و کُنشگران این آب‌وخاک است که جدا از آنچه که خود آن را «شاه و شیخ» می‌نامد، با نگاه مارکسیستی، یا دستکم سوسیالیستی به تاریخ و پدیده‌های آن می‌نگرد و جنبشهای اجتماعی را از این نگرگاه بررسی می‌کند.

    آوردم که چپ ایرانی در گوهر خود ایران‌ستیز است، زیرا بستر پیدایش آن نه یک نبرد دراززمان طبقاتی و یک جنبش ریشه‌دار اندیشگی، که در پیروی کورکورانه از بیگانگان بوده است. چپ کهنه‌اندیش تنها با کوروش و دیگر چهره‌های تاریخ ایران باستان نیست که دشمنی می‌ورزد، او برافراشتن پرچم شیروخورشید را نیز برنمی‌تابد، چرا که هرگونه سخن از بزرگی و شکوه ایران پیش از اسلام برای او نشانی از «سلطنت‌طلبی» است. سخن از اسلام و چهره‌های آن ولی بخشی از فرهنگ توده است، که در کنار دیگر باورهای پوچ و کودکانه دینی باید به آن «احترام گذاشت». چپ ایرانی سرود «ای ایران» را نیز بروی میز کالبُدشکافی طبقاتی-سوسیالیستی می‌افکند تا نشان دهد این سرود در گوهر خود بسیار شوینیستی، برتری‌جویانه و ستاینده خاک‌وخون است.

    تاریخ پیشااسلامی ایران برای چپ کُهنه‌اندیش چیزی جز ستم طبقاتی، سرکوب توده‌ها و چپاول دارائی‌های     رنجبران دیگر کشورها نیست. این تاریخ، تاریخ پیش از اسلام، پُر است از شاهان و فرمانروایان زورگو و آدمکش، که در میانشان نه می‌توان سیاستمداری خردمند یافت و نه رهبری مردم‌دوست، تنها چهره‌ای که در این هزارودویست سال پیش از اسلام می‌توان بر او بالید و نامش را بر پرچم خویش نوشت، همانا «مزدک بامدادان» است، آنهم تنها و تنها از آن رو که بیگانگان، همان بیگانگانی که چپ در یک پیروی کورکورانه از آنان مارکسیسم را فرا گرفته است، مزدک را نخستین سوسیالیست جهان نامیده‌اند[2].

 

    به کوروش بازگردیم و به سراسیمگی و آشفتگی چپ کهنه‌اندیش از گردهمائی گروهی از ایرانیان بر آرامگاه او و بزرگداشتش. این را که مردم هیچ‌کدام از کشورهای گشوده شده بدست ارتش کوروش، از او درخواست اینکار را نکرده بودند، همه ما می‌دانیم، و هم این را که در این جنگها هم بمانند هر جنگ دیگری انسانهای بی‌گناه بر خاک می‌افتادند و جانهای بی‌پناه به شمشیر و ژوبین ستانده می‌شدند. همچنین این نکته که منشور کوروش هیچ پیوندی با اندریافت امروزین ما از حقوق بشر ندارد نیز بر کسی پوشیده نیست. چپ ایران‌ستیز نمی‌تواند مدالِ یافتن این داده‌ها را بر گردن خود بیاویزد. من گام را از این نیز فراتر می‌نهم و برآنم که بسیار پنداشتنی است، که آزادی یهودیان از زندان بابل نه از سر رواداری و مردم‌دوستی این پادشاه یگانه تاریخ، که یک راهبرد دوراندیشانه سیاسی بوده باشد. من نیز اگر بجای کوروش می‌بودم، یهودیان را به اورشلیم بازمی‌گرداندم تا هم نگران شورش آنان در بابل که پایتخت شاهنشاهی پهناور من بود نباشم، و هم با دادن پول به آنان برای بازسازی نیایشگاهشان برای خود همپیمانان وفاداری می‌تراشیدم، که شهرشان در راه لشکرکشی به مودریا (مصر) برای سپاه پر شمار من جایگاه پادگانی انباشته از خوراک و اسبان تازه‌نفس باشد.

    پس می‌بینیم چپ کهنه‌اندیش با یادآوری اینکه جنگهای کوروش نیز برای بدست آوردن دارائی دیگر مردمان آن روزگار بوده‌اند، سخن تازه‌ای بما نمی‌آموزد. یگانگی جایگاه کوروش ولی در این بود که او در روزگار کشتارهای هراسناک و نابودی ملتها در پی لشگرکشیها، راه و آئین نوینی را در کشورگشائی آفرید، که نه پیش و نه پس از او کسی بدان دست نَیاخت. بخشودن بر پادشاه شکست‌خورده و واگذاشتن پادشاهی کشورش بدو، ارج‌نهادن بر دین و آئین و باور (خدایان) مردمان شکست‌خورده و آفریدن یک کشور یگانه که نزدیک به نیمی از مردم جهان آنروز بی‌جنگ و ستیز در آن به کار و آفرینش و انباشت سرمایه می‌پرداختند، شاهکار کوروش بود. چپِ دیگر نه چندان مارکسیست ما بد نیست از خود بپرسد چند سده جنگ و چند میلیون کشته بایسته می‌بود، تا اتحادیه اروپا پدید آید؟

    ولی به گمانم این را نیز می‌توان بر این کنشگران آسیمه‌سَر بخشود. همانگونه که آوردم راه ایشان برای رسیدن به مارکسیسم از دل اسلام گذشته است و آنان بر این گمانند که پادشاهی توانمند می‌تواند بدون هیچ پشتوانه و زمینه تاریخی-فرهنگی-اجتماعی بناگاه همه جهان را دستخوش دگرگونیهای ژرف کند. آنان از آنجا که در گوهر اندیشه خود مسلمانند، تاریخ و رَوَند آن را نیز چیزی چون آفرینش جهان در شش روز می‌دانند. این شاگردان تنبل کلاس مارکسیسم هرگز رنج کاوش تاریخ را از نگرگاه دانشی بر خود هموار نمی‌کنند و بمانند همتایان مسلمانشان دل به افسانه‌های شیرین خوش می‌کنند و بجای بهره جُستن از دیالکتیک و قانونهای برآیش، آفرینش را برمی‌گُزینند.

    آنچه را که بر اینان ولی هرگز نمی‌توان بخشید، شیفتگی آنان بر داشته‌های بیگانگان و ستایش آنان است. برای آنان گِل‌نبشته کوروش به پَشیزی نمی‌ارزد، چرا که حق بیکاری و اعتصاب برای پرولتاریا در آن نیامده است، ولی در اینکه یونانیان برده‌دار جهان باستان بنیانگزار و آفریننده و پرورنده دموکراسی بوده‌اند، گمانی بدل راه نمی‌دهند. اینکه در برابر هر یک شهروند آتن 22 برده در این شهر می‌زیستند که آرستوتلس آنها را «ابزار سخن‌گو» می‌نامید، برای چپ ایران‌ستیز تنها یک داده بی‌ارزش تاریخی است. چپ کهنه‌اندیش نه تنها می‌داند در کمون پاریس چه گذشت و در رزمناو پوتمکین[3] چند ملوان و چند جاشو نشسته بودند، که سربازان اسپارتی را یک‌به‌یک با نام‌ونشان می‌شناسد، ولی از آریوبرزن ایرانی بجز نامی نشنیده است و دشوار بتواند پنج چهره سرنوشت‌ساز سرتاسر تاریخ پیش از اسلام را نام ببرد.

    در نوشتاری دیگر[4] به ریشه‌های ایران‌ستیزی مسلمانان پرداخته بودم. به گمانم آن سخن را بر چپ‌ کهنه‌اندیش نیز می‌توان فراگستراند. بیهوده نیست که بیژن جزنی رهبر و از بنیانگزاران سازمانی که به بزرگترین سازمان چپ خاورمیانه فرارُست، خیزش واپسگرایانه فرومایگان در پانزدهم خرداد 1342 را «تضاد بین دربار و خلق» می‌داند و خسرو گلسرخی علی را مولای خویش و حسین را شهید خلقهای خاورمیانه می‌نامد. بدون یک پیشینه دراززمان تاریخی-فرهنگی، نه حزب توده بزیر عبای ملایان می‌خزید و نه سازمان اکثریت در سوگ حسین بن‌علی سینه می‌زد. اگر مسلمان خاطر خود را با گفتن اینکه «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ» آسوده می‌دارد و از «ملت ایران» درمی‌گذرد و به «امت اسلام» می‌رسد، برای چپ ایرانی «ایران» پدیده ای است که نه تاریخ دارد و نه جغرافیا، و این خلق قهرمان در یک ناکجاآباد آویزان در هپروت تهی از هر چیز زندگی می‌کند و هموندانش تنها و تنها کارگران کشاورزان و زحمتکشان هوادار مارکسیسم لنینیسم هستند و  در آن نه سرمایه‌دار هست و نه زمین‌‌دار و نه بازاری و نه کارمند و نه سرباز و نه پلیس. ما می‌توانیم اندیشه خود را آسوده کنیم و هم کردار چپ ایرانی در پیوند با جمهوری اسلامی را و هم واکنشش به رویکرد بخشی از مردم به کوروش را تنها از سر سودجویی بدانیم، ولی هیچ پدیده‌ای بناگاه و بیرون از یک بستر تاریخی و فرهنگی پای به هستی نمی‌نهد.

    در همین راستا می‌توان رفتارهایِ دیگر چپ ایرانی را واکاوید و دید چرا او که سرسوزنی ناراستی و کژرفتاری را بر شاه نمی‌بخشید، با شیخ اینچنین بر سر مهر است؛ شاه، نماد ایران بود و شیخ نماد همه آن چیزی است که ایران نیست و چپ ایران‌ستیز اگرچه در ناخودآگاه، ولی پی‌گیرانه به سویی گرایش دارد که از ایران و بهتر بگوئیم «ایران‌مَندی» دورتر باشد و بزرگداشت کوروش، آنهم با مردمانی چنین انبوه، گامی بزرگ در راستای ایران‌مندی است. پس چپ ایران‌ستیز هم‌آوا با مسلمان بنیادگرا، با دوستداران ایران، بویژه آن بخش از آنان که چشمی نیز به گذشته تابناک و پرشکوه پیش از اسلامِ این آب‌وخاک دارند، همان رفتاری را در پیش می‌گیرد که مفتیان مسلمان و سلطان غازی با فردوسی بزرگ در پیش گرفتند؛ آنان گفتند فردوسی گَبر و مجوس است و اینان می‌گویند مردمان گردآمده در پاسارگاد عَرب‌ستیز و شوینیست آریائی هستند[5].

    چنین رویکردی را می‌توان در همه زمینه‌ها پی گرفت؛ اگرچه جمهوری اسلامی نه تنها دارائیهای این نسل را، که هست و نیست نسلهای آینده را هم برباد داده و جیب خویش را انباشته است، ولی داغ دل چپ ایران‌ستیز هنوز از جشنهای 2500ساله تازه است (که بخش بزرگی از هزینه آن را بخش خصوصی پرداخت) و هنگامی که بی‌بی‌سی پس از 45 سال به آن رخداد می‌پردازد، از این که شاه بار دیگر رسوا شده‌ است، کودکانه در پوست خود نمی‌گنجد[6]. نماد اعدام برای چپ کهنه‌اندیش نه دههاهزار اعدامی جمهوری اسلامی، که نُه جانباخته تپه‌های اوین هستند. سیاهکل هنوز یک «حماسه» است، ولی سراوان، که در آن درست بمانند سیاهکل چند سرباز کشته‌شدند، یک عمل تروریستی، چرا که آن شاه را نشانه رفته بود و این شیخ را.

    همانگونه که آوردم، این گشاده‌دستی با شیخ و آن سختگیری بر شاه را، و بویژه دشمنی سرسختانه چپ با ناسیونالیسم انسان‌گرای ایرانی را، می‌توان نشان از فرصت‌طلبی چپ دانست. می‌توان پای را از آن نیز فراتر گذاشت و سخن از خردوَرزی راند. ولی پاسخ در نگاه من هم‌سِرشتی چپ کُهنه‌اندیش و مسلمان بنیادگرا است. واگرنه کیست که نداند ما ایرانیان آشنائی با اندریافت‌های مدرن از حقوق بشر و حقوق شهروندی را نیز همچون بخش بزرگی از دستآوردهای جهان نوین وامدار همان اندیشمندانی هستیم که با زنده کردن کیستی ایرانی و بازآفرینی خردورزانه ناسیونالیسم انسان‌گرای ایرانی راه ایران قَجَرزده را به سوی جنبش مشروطه واگشودند؟ آیا جز این است که ایدئولوژی جنبش مشروطه همین ناسیونالیسمی بود که آخوندزاده‌ها و کرمانی‌ها رهبران و بنیانگزارانش بودند؟

    من به تاریخ ایران گاه همچونان پدیده‌ای جاندار می‌نگرم که با زیرکی و تردستی به ما راه‌وچاه را می‌نماید. چنین است که برای نشان‌دادن پیوند چپ کُهنه‌اندیش با اسلام بنیادگرا نیز دست به دامان تاریخ نزدیک این سرزمین می‌شوم، و به سراغ دو چهره نمادین گرایشهای آمده در بالا می‌روم، اگر شیخ فضل‌الله نوری نماد اسلام بنیادگرا است، نورالدین کیانوری نیز نماد چپ کهنه‌اندیش ایرانی است، و چه جای شگفتی که از این دو، یکی نواده آن دیگری است؟

    چپ کهنه اندیش ایرانی گیج و شگفت‌زده از اینکه خواب گرانَش را برآشفته‌اند، خود را می‌پرسد که تاریخ کِی، و در کجا بی‌صدا و آرام از کنار او گذر کرد و او را با چشمان نیمه‌باز برجای گذاشت؟ باری اگر اسلام آبشخور همسان بنیادگرائی دینی و کهنه‌اندیشی مارکسیستی ایرانی است، پُر بیجا نخواهد بود، اگر برای  واگشائی ریشه‌های واکُنشهای چپ ایران‌ستیز به کوروش و رویکرد مردم به او، به سراغ قرآن بروم، به سراغ کتابی که از هزار سال باز در خودآگاه مسلمانان، و از یکسد سال پیش در ناخودآگاه چپ ایرانی خانه کرده است:

    وَلَبِثُوا فِي كَهْفِهِمْ ثَلَاثَ مِائَةٍ سِنِينَ وَازْدَادُوا تِسْعًا 
    و سيسَد سال در غارشان خُفتند و نُه سال نیز بر آن افزودند[7]   

    خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد
mbamdadan.blogspot.com
 

کمیته بین المللی نجات پاسارگاد

www.savepasargad.com