فهرست صفحات ادبيات و هنر پاسارگاد
|
||
محمد عارف |
||
ميهن سرود «از دماوند تا پاسارگاد» |
||
به همۀ کوشندگان راه اتحاد عاطفۀ ملی و به برادر هنرمندم، عباس عارف
تاج ِ برف بر سر ايستاده قلۀ فرخندۀ دماوند و رگ ِ زلال زندگی گشوده است به دشت و شهر و باغ؛
اسب های ابر و سايه و تندر بر دشت های رگبار و گردباد و شب سرکش و نارام بر تپه ماهورهای آغاز سرزمين من تو ما در چهار نعلی ابدي جگر سنگ و صخره می درند به تيغ برق و به نعل آذرخش؛
سپاهی تاريک مفرغ و آهن در خون ِ مار و کلپاسه می گدازد!
قلم و چکش در دست نقش در نقش می نگارد بر گردۀ کوه و بر پيشانی فراموشي کردار جهان را صورتگر بی جانب زمان؛
مردان ِ تنهايی با کمان ِ کشيدۀ هول چشم در چشم شير و گرگ و پرتگاه رو با آسمانی اهورايی و تن در بند ِ خاک در کار شکار ِ خيال و پرهيب ِ گيتي زانو زده در حلقۀ آتش ِ چخماق و بوته و خيال ِ مهر دل با افسانۀ نيک بختی انسان سپرده؛
لشگری از قماش ماسۀ روان بر دشت ها فراز می شود!
واژه بر تن رخام و گِل ِ خام نطفه می بندد!
و زنان و دختران ِ نقش و نوازش الهگان ِ خوشبختی پوست و جان آدمی را از سفال و استخوان و خون ِ لحظات می ورزند می سرايند می پرستند و بر رف فراوانی و شگون می نشانند؛
مزدوران دشنه و جگر و تبرزين به سرزمين آتش جاويد می شتابند! خدايان دد و ديو و ذغال شهر و کوچه و کتابخانه را زير بال حريق بلعندۀ جهل می خواهند می پندارند برجای می گذارند؛
تاج و شکوهمندی جان از دهان دريدۀ جانور می ربايند پسران دلير افسانه و اسطوره و تاريخ؛
جمعيت خشم و آرمان ِ مرگ در خفای جنگل و غار و سنگ گوشت بريان شدۀ آرزوهای مرا استخوان خنده های دختران زاگرس را دندان های مادران هگمتانه را و پوست زندۀ پدران پگاه و شب را بر آتش زهرخند و شعلۀ ترديد به روده های بی حافظۀ دروغ می سپارند؛
و مردي، مرداني، مردمانی از جنس خيال از شکل بيداري از تبار گوهر و لبخند و مهر به بابل گشاده رويی و پاييز قدم می گذارند و نام نخستين نوزاد آزادۀ جهان را برابری می گذارند؛
سنگ بر سنگ مقبرۀ زمينی ِ نخستين شهروند آسمان به آبی می پيوندد در سايۀ ستون و سقف تنهايی و درد و ملتی در ابديت ريشه می دواند؛
مادران اروند دختران سپيدرود پسران هيرمند پدران البرز و حنجره های زاگرس می دانند که کدام فضيلت در هيئت آيه ای انساني به کوچه ها و پنجره های جهان پيوسته است؛
هيچ دريا و باران و توفاني اين ترانۀ شفاف را غرق نخواهد کرد تا تو در حنجرۀ دختران رودبار در ماهيچۀ ماهيگيران خليج در دست گچی معلمی گمنام در چشم های سياوش و مهری و محمود و فريده و فرهاد نفس می کشي!
هيچ سيلابي تو را نخواهد زدود تا وقتی عاطفۀ من تو ما از خزر تا هرمز در جنبش هر برگ و وزش هر نسيم ِ صبح در قدم های ِ بيگاهانۀ هر زن و مرد می تپد!
کلن، 19 و 22 نوامبر 2005 |