بازگشت به صفحه اصلی

آيا شما هم نامه ي سرگشاده را امضا کرده ايد؟ 

 

پاسارگاد

از: نعمت آزرم

پيشکش به استاد پرويز ورجاوند 

 

يعنی که ما را آب خواهد بُرد؟

يعنی که بعد از آن همه گنجينه ها بر باد رفتن

                                                              باد بردن ها،

اين بار، ما را آنچه پنهان مانده زير تپه ها، سيلاب خواهد برد؟

يعنی که چندين فصل ديگر از کتاب هستی تاريخی ِ ما

اين چُنين نابود خواهد شد؟

يعنی درين غوغای بيداری که تنها مردگان در خواب می مانند،

با تـُندر ِ فريادهای فاجعه در بيخ گوش ما،

و اژدهای هول ِ شکلش پيش چشم ما و هوش ما،

يک بار ديگر باز ما را خواب خواهد  برد؟

يعنی که باری نوبت اين بخش باقی مانده از ايران ديرين است؟

يعنی مجالی ـ گر چه اندک ـ

           از برای جلوه های سربلندی های ديرين نياکان نيست؟

يعنی فروغ ايزدی را کرمَک شبتاب خواهد برد؟

*

اين تکّه ای تاريخ

                    اين دشت پاسارگاد است!

ميراث های سی سده فرهنگِ مانا

                                           رو به روی آذرخش و سيل و توفان است

آرامگاه کورش است اينجا

ـ آميزگار قدرت و اخلاق

باری همانا دولت و حکمت ـ

اين تکه ای پاينده از ديروزهای زندۀ تاريخ ايران است

تاريخ ديرينی که با تاريخ کوشش از برای بهره مندی

                                   از زمين و زندگانی می شود آغاز

تاريخ ديرين سال مجروحی که در اندام او زخم فراوان است

اين هاست ميراث نياکانی که ما شرمنده شان هستيم

آنان که در پهناوران سرزمين های ميان «سِند» تا «اَروَند»

از گسترای ساحل دريای گرم پارس تا «آمو» ـ

فراسوی شمال شرق ايرانشهرـ

وز «تيسفون» تا دور دستان شمال غرب

 تا «دربند»

عمر حضور و زيستمان و سرفرازی هايشان

                                                    چندين هزاره يادگاران است

با آنهمه توفان بنيان سوز آبادانی و انديشه و فرهنگ،

سرمايه شان در پی گذاری های فرهنگ جهان سهمی درخشان است.

*

تاريخ با ما بی گمان نامهربان بوده ست

چون آسمان پاک ايرانشهر!

تقدير تاريخی تو گويی مان چنان بوده ست

تا هر به چندی راه های رفته مان تکرار گردد باز

يعنی برآيند تلاش نسل ها و فصل ها را ناگهان ويران کند توفان

و بارها و بارها از نو کنيم آغاز

يعنی که در گستردن فرمان روايی ها

مرد جهانجوئی «گجستک» از ديار غرب

تاريخ را با پرده های کاخ های «پارسه» يکجا زند آتش

وز آن سوی اسطوره تا تاريخ تا امروز

يا شهرياری با خدا پنداشتن خود را،

کاری کند زان سان که مردم اژدهائی را

                                             به جای او به جان خود بيندازند

يا از درون چندان ز هم پاشيده ايم از آز و خونريزی،

و جای تدبير و خرد فرمانروائی کرده بيداد و جنون و جهل،

تا اينکه اقوامی بيابان گرد و بی فرهنگ 

در جستن «جَناّتُ تجری تحتها اَلانهار»

از هر کران بر ما هجوم آرند

با نام يزدان از جنوب و از شمال خاک ايرانشهر

اهريمنی تر کيش و آئين خلافت را

                           به ضرب نيزه و شمشيرشان بر ما روا دارند

و هر چه را يابند يا خواهند برگيرند، بربايند.

و بذر اين هنجار را مثل گياه هرزۀ مسموم در دل ها برويانند.

*

  با اين همه اندام اين فرهنگ بر پالودن سم از درون خويشتن بَُرناست

پالودن از آلودگی را پيشترها آزمون داده ست

با خستگی هائی که او را مانده اما همچنان پوياست

با چشم و جان باز و روشن پنجره ها را،

 بر نور و امواج نسيم تازه بگشوده ست

هنجارها و کيش های ديگران را نيز

                                     با فرهنگ باز ِ خويش سنجيده ست

بی هيچ تسليمی

که آزاده ست

خود آنچه ها را نيک ديده با روال خويش بگزيده ست.

*

جان نهانِ جمعی ما پيشترها با توانی بيکران اعجازها کرده ست

بسيار بار افتاده ايم از پای و ديگر بار چون ققنوس

در قامت فرزندهامان پرتوان باليده ايم از نو

اينک ولی در پيش آن جان نهان: نيروی تاريخی

در پيش آن پيشينيان ما شرمسارانيم

هشياری ما بيشتر می بود، بايد پيشتر از اين

پرسش کنون اينست:

ما اين زمان باری چه می خواهيم کردن با توان خويش؟

در پاسداری از کيان خويش!

ما شرمسار پرسش آيندگان خواهيم بودن باز؟

يا با توانِ هر دم افزونِ جوانان وطن پيروز خواهد شد،

اين جنبش ملی که باری کرده ايم آغاز؟

*

برج بلند ديده بانِ سرزمين مهر

آنک دماوند ايستاده سرگران خاموش

وز آنچه بيند سخت ناخرسند

از باد و ابر و آفتاب او را گزارش هاست

با خاک ايرانشهر دارد گونه گون پيوند

تا همتِ پاک جوانانش چه آرد بار،

وانگه گزارش را برای او چه سان آرند،

از سرنوشت آنهمه گنجينۀ پنهان،

از گسترای «پارسه» تا درۀ «سيوند»

بر چهرِۀ پاک دماوند از گزارش ها

آيا چه طرحی می تواند بود در پايان؟

اندوه

     يا

         لبخند؟ 

 

 

پاريس هفتم دسامبر 2005

هفدهم آذر 1384 خورشيدی