آینهای که فالاچی در برابر ما گرفت..
آرمین لنگرودی
پانزدهم سپتامبر سالروز درگذشت روزنامهنگار پرآوازهی ایتالیایی اوریانا فالاچی را مناسبتی یافتم تا بر پایهی درونمایهی مصاحبهی پر ارزشی که او در سال ۱۹۷۹ با خمینی انجام داد، بار دیگر میزان درک عمومی فعالان سیاسی ایران را در کفهی ارزیابی گذارده و اینبار بر پایهی یک سنجهی قابل قبول جهانی به آن بنگرم.
برای این کار تنها لازم بود در آینهای بنگرم که اوریانا در بیش از چهل سال پیش در برابرمان گرفت تا چهرهی زشت و ناتراشیدهمان را در آن تماشا کنیم. او این آینه را در برابر کسی گرفت که سمبل و چهرهی پلیدی و عقبماندگی و پیکرهی توحش و بربریت مذهبی بود. کسی که با صلوات «عوام» و تحلیلهای کارشناسانهی «خواص» راست و چپ همراهی میشد و به راستی درک سیاسی جامعهی ایرانی را- از نواب صفوی گرفته تا جلال آلاحمد و حتا خسرو گلسرخی- آنگونه که سیاوش کسرایی آن را توصیف کرد، به گونهای شایسته «به زیر عبای وحدت» خود گرفته بود.
هنوز هم با دیدن تصویرهایی که در آن زمان از این مصاحبه(۱) منتشر شدند، احساس دوگانهای دارم: اول آنکه از دیدن زنی که سرافراز در مقابل سمبل و نماد مقدس یک دیکتاتوری نشسته و افکارش را بیپروا همچون سیلیهای پی در پی بر گونهی وی مینوازد؛ و احساس دوم احساس زبونی و خفّت است که بیاراده با دیدن چهرهی ریاکارانهی اطرافیان خمینی در من زنده میگردد. و این همزمان احساس سرافکندگی است چرا که این چهرهها، چهرهی همگی ماست؛ از راست تا چپ، از مذهبی تا به اصطلاح سکولار.
زمانی فیلسوف برجستهی اتریشی، کارل پوپر، در یک سخنرانی تحت عنوان «دربارهی معنی تاریخ»(۲) گفت:
«همانطور که تقاضا (برای یک کالا) میتواند بطرز بسیار سادهای به تولید و عرضه (آن) بیانجامد، به همین منوال هم تقاضا برای آمدنِ پیامبران، به یک تولیدِ انبوه از آنان (در تاریخ) انجامید».
به راستی خمینی کسی نبود، جز برآیشِ درک اجتماعی بازار تقاضای واپسگرایی ایرانی در پوششِ مدرن روشنفکرانه.
مصاحبهی اوریانا فالاچی با خمینی، تلاشی بود در راه از هم دریدن این پوشش ریاکارانه و زمانی انجام شد که هنوز خون اعدامهای خودسرانه و بیدادگرایانه بر پشتبام همان ساختمان کاملاً خشک نشده بود. این گفتگو در هنگامی انجام گرفت که در کنج همان خانه، نقشهی سرکوب زنان، دانشگاهیان و دگراندیشان کشیده میشد و در حضور و با مشارکت همان کسانی که بعدها پرچمداران و سردمداران این سرکوبها شدند. در چنین هنگامی یک زنـ که خود خاطرهی تازیانهی فاشیسم در کشور خود را هنوز در یاد داشتـ در برابر کسی نشست که نه تنها با افکار فاشیستی خود، مسلمانان آگاه و ناآگاه را محسور خود کرده بود بلکه دل روشنفکران به اصطلاح «مدرن، ملی و دمکرات» را نیز به تپش انداخته بود. اوریانا فالاچی که با دیدن جمعیت لگامگسیخته در خیابان به وحشت افتاده بود، نمیتوانست آرام بماند و از بیان آشکار پریشانی خود به خمینی خودداری کند. خمینی در اینباره پاسخی دارد که هنوز هم زبان حال اکثریت روشنفکران ماست:
«نه، به فاشیسم ربطی ندارد. به فاناتیسم ربطی ندارد. من تکرار میکنم که ملت فریاد میکشد به خاطر اینکه به من محبت دارند و مرا دوست دارند، به خاطر اینکه ملت حس میکند من خوبی آنها را میخواهم و برای خوبی آنها کار میکنم [...] اسلام عدالت است. در اسلام دیکتاتوری بزرگترین گناه است. فاشیسم و اسلام دو تضاد غیرقابل سازشاند. فاشیسم در غرب در پیش شما تحقق مییابد، نه در بین مردمی با فرهنگ اسلامی!»
از این بهتر نمیتوانست کسی این پاسخ را فرموله کند: نه بنیصدر، نه یزدی، نه تودهای، نه فدایی، نه مجاهد و نه سایر چاپلوسان (همیشه) حاضر در صحنه. هیچکس! چرا که از دیدگاه اسلامگرایان و ضدامپریالیستها، فاشیسم یک نام است و نه درونمایه. حکومتی که به نام اسلام و یا مبارزهی ضدامپریالیستی به مردم خود دیکته میکند که چگونه بیاندیشند، چه بخوانند، چه بخورند، چه بنوشند، چه بشنوند، چه بگویند، به کجا بروند، چگونه همآغوشی کنند، چگونه به مستراح قدم بگذارند یا جهت نشستنشان در آنجا به کدامین سمت باشد، چه اتومبیلی سوار شوند، چه بر سر گذارند، چه در دست بگیرند، چه حیوانی را نوازش کنند، چگونه دوچرخهسواری کنند، وقت آزاد خود را چگونه سپری کنند، چگونه به دیگران نگاه کنند، به کدام سو بنگرند، با زنان خود چگونه رفتار کنند، چه کسانی را در خیابان بزنند، بگیرند، شکنجه کنند، بیدادگرانه بکُشند وهزاران باید و نباید دیگر، نمیتواند فاشیستی باشد، چرا که فاشیسم یک پدیدهی غربی است!
اینکه فاشیسم یک جنبش متکی بر فریاد مردم است را گویا کسی تجربه نکرده بود. کسی از تجربه رژیمهای موسولینی، هیتلر، استالین، مائو، خِمِرهای سرخ و... با آن پایگاههای مردمیشان چیزی نمیدانست. هربرت کرولی(۳) که در آغاز یکی از تحسینکنندگان موسولینی بود، فاشیسم را به عنوان یک تجربه سیاسی تحسین میکرد که «انرژی اخلاقی رو به رشدی را در کل یک ملت برمیانگیزد و کنشهای آنان را با ارائه یک هدف مشترک- که همگی خود را مطیع آن میکنند- ارج مینهد».
به راستی ملتی که چنین روشنفکرانی داشته باشد، دیگر به دشمن نیاز ندارد. روشنفکرانی که بجز تأیید کورکورانهی «نادانی عمومی» به زیر نام «ایدئولوژی، دین، امت، ملت و یا خلق» چیزی در چنته ندارند.
شاید اوریانا فالاچی از پاسخها و واکنش اطرافیان و مترجمان خمینی- که احتمالاً در چهرهی ریاکارانهشان به صورت لبخندی شیطانی نمایان گشته بود- بیشتر شوکه شده بود تا آنچه واقعاً در خیابان اتفاق میافتاد. شاید هم گمان میکرد که این حضار، یا بنا بر پیروی از آیهی صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لَا یَرْجِعُون قرآنی هیچ چیز نمیدانند و یا آنگونه که شاید از چهرهی آنها برمیآمد همین دیروز از «پشت کوه» آمدهاند و تا کنون در اینباره چیزی نشنیده و یا نفهمیدهاند! هرچه باشد، اوریانا فالاچی یک زن متمدن است و از دیدگاه او ندانستن عیب نیست. اینگونه بود که او با صبری شگفتانگیز به توضیح دربارهی پدیدهی «فاشیسم» میپردازد:
«شاید یکدیگر را در مورد مفهوم کلمه فاشیسم نفهمیدهایم. من از فاشیسم به عنوان یک پدیده تودهای صحبت میکنم. همانکه ما در ایتالیا داشتیم، وقتی که مردم برای موسولینی ابراز احساسات میکردند، همانطور که برای شما میکنند، و از او اطاعت میکردند، همانطور که از شما اطاعت میکنند».
تو گویی اوریانا فالاچی این پدیده را برای یک بچهی دبستانی توضیح میدهد و یا برای کسی که پس از دورهی ابتدایی به حوزه علمیه رفته و یا آن «ضدامپریالیستی» که در طول زندگیاش در خانههای تیمی و یا در دوران تحصیل دانشگاهیاش بجز چند شعار چیز دیگری نیاموخته است. به راستی دلیل اینکه در آن زمان کسی این گفتهها را نفهمید چه بود؟! و آیا واقعاً چند درصد از روشنفکران امروزی این کلمات را، حتا پس از چهار دهه، فهمیدهاند؟! و این تفاوت سطح فهم بین یک ژورنالیست اروپایی و روشنفکران ایرانی (اکثراً تحصیلکرده خارج) واقعاً در چه نهفته است؟ کسانی که هنوز هم حکومت اسلامی در ایران را برآمده از آرای مردم مینمایانند و این واقعیت را کتمان میکنند که این حکومت حتی از روز نخست هم با وجود داشتن بیشتر از ۹۰ درصد آرای «مردم» نمیتوانست یک حکومت مردمی یا ملی باشد چرا که این رژیم خود را تنها به خرافات «اسلام شیعه»، به عنوان تنها مخرج مشترک موهوم «مردم» ایران، محدود میکرد. این حکومت، همانطور که خود، خویش را مینامید، همواره یک «حکومت اسلامی» بوده است: نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر:
«کلمهی اسلام احتیاج به صفتی مثل صفت دموکراتیک ندارد، به خاطر اینکه اسلام همه چیز است، اسلام همه معنایی را در بر دارد. برای ما تأسفآور است کلمه دیگری را در کنار کلمه اسلام بگذاریم. چونکه اسلام کامل است.»
نوشتن یک پاسخ در مورد بسیاری از فرازهای این مصاحبه شاید ضرورت خود را دیگر از دست داده باشد: دربارهی اینکه «دیکتاتوری از دیدگاه اسلام بزرگترین گناه است» (همانگونه که دروغ گفتن و یا ساختن بمب اتمی هم گناه هستند) و یا اینکه «عشق به خمینی به معنی عشق به دمکراسی است» و یا «فاشیسم و اسلام دو متضاد غیرقابل سازشاند» و غیره. اگر کسی یک آگاهی پایهای از گذشتهی ایران میداشت، میدانست که این سخنان را تنها میتوان در آرشیو «چرندیات تاریخی» بایگانی کرد.
ولی در اینجا این پرسش باقی میماند، که چرا کمونیستها این پیام خمینی را، که نه در لفافه بود و نه رمزگذاری شده، دریافت نکرده و نفهمیدند؟! زمانی آناستاس ایوانوویچ میکویان (Anastas Mikojan) یکی از بلندپایهترین سیاستمداران دوران استالین و خروشچف، تعریف میکرد که والنتین برِشکُف (Valentin Breshkow) مترجم استالین یکبار در یک میزگرد گفت(۴): «به نظر من اگرچه استالین و هیتلر هرگز یکدیگر را ندیدند، ولی بین آنها یک رابطه شخصی وجود داشت. زمانی که در آلمان فجایع (قتلعام مخالفین) معروف به «شب دشنههای بلند»(۵) اتفاق اُفتادند، استالین در اولین نشست کمیته مرکزی حزب پرسید «شنیدید که چه اتفاقی افتاده؟ این هیتلر آدم با حالی است(۶). اینطور باید با مخالفین خود رفتار کرد»!
این خاطره شاید پاسخ کافی به پرسش بالا باشد. آنها از چه چیزی میبایستی انتقاد میکردند؟ از محتوای ایدئولوژی خود؟!
خمینی در این گفتگوی فالاچی با وی، با تعریف یک داستان از دوران ساختگی حکومت علی، مبنی بر اینکه چگونه «علی» در برابر یک «یهودی» کوتاه میآید، نگاه شوینیستی و تحقیرگرانهی اسلامی خود را نسبت به سایر ادیان نمایان میکند! و زمانی که فالاچی به او یادآور میشود که «دموکراسی مفهومی خیلی بیش از این دارد»، پرخاشگرانه میگوید: «اصلاً ین موضوع به شما مربوط نیست!»
خمینی در همین مصاحبه (و همیشه در برابر اعتراض فالاچی) گفت که مجازات «زنا، فحشا و یا لواط» اعدام است. اینکه اگر «زن آبستن ۱۸ سالهای به جرم زنا اعدام میشود»، «حقش» بوده و میخواست که اوریانا فالاچی از ادامهی این بحث پرهیز کرده و دیگر از ماجرای «مردی که با او (زن آبستن ۱۸ ساله) زنا کرده تنها با خوردن صد ضربه شلاق آزاد میشود» صحبت نکند.
به راستی چه کسی میتواند امروزه ادعا کند، که او در آن زمان از «سرشت واقعی» و اهداف حکومتی خمینی شناختی نداشته است؟ این روزنامهنگار ایتالیایی که در اینجا خمینی را به نشان دادن چهرهی شیطانی، خشن، سنگدل خود مجبور کرده از او میپرسد:
«آیا هرگز کسی را بخشیدهاید؟ آیا گاهی در خود ترحم احساس میکنید؟»
خشم خمینی در این گفتگو به حدی بالا گرفت که به وی حملهور میشود و میگوید:
«زنانی که انقلاب کردهاند، زنانی هستند که پوشش اسلامی داشتهاند و یا دارند، نه زنان شیکپوش بزککرده مثل شما، اینور و آنور میروند بدون پوشش و یک دوجین مرد را دنبال خود میکشند. عروسکانی که بزک میکنند و به خیابانها میآیند و سر و سینه و موی و فرم بدن خود را نشان میدهند، بر ضد شاه قیام نکردند، هیچ کار مفیدی انجام ندادند، نمیدانند خود را چگونه مفید قرار دهند. نه به صورت اجتماعی، نه به صورت سیاسی و نه حتی به صورت حرفهای و تخصصی و این به این دلیل است که خود را به نمایش میگذارند...»
پرسش اکنون این است که جایگاه کسانی که هنوز در رویای دوران خمینی زندگی میکنند در تعیین آیندهی ایران کجاست؟ افرادی که در اینجا و آنجا از او به عنوان «باسوادترین» رهبر «ایران» سخن میگویند، کسانی که هنوز هم با تقسیم حکومت به جناحهای «خوب و بد» در بین مردم امید «اصلاح» در این سیستم سراپا فاسد را میپرورانند و یا با هر انتخابات فرمایشی، با انگیزهی «مبارزه علیه امپریالیسم» آنان را به سوی صندوقهای رأی میفرستند(۷)؛ همان کسانی که در سرشت رسالتشان برای بقای حکومت اسلامی- بخوان داعشی- هیچ تغییری ایجاد نشده است، جایگاهشان کجاست؟!
گفتههای خمینی در این مصاحبه مانیفست عریان فاشیسم اسلامی است. اعلامیهی ضد حقوق پایهای انسانی است. کتابچهی راهنمای حکومت او بر پایهی قوانین توحش و بردگی است. کتابچهای که بعدها توسط طالبان و داعش نیز مورد استفاده قرار گرفت و با آن نه تنها «جهان اسلام» بلکه تمامی جهان به آتش و خون کشیده شد. چگونه میتوان با اینهمه هنوز هم از برتری رژیم اسلامی در ایران بر دیگر رژیمهای قبل از آن و یا منطقه صحبت کرد؟
ولی اوریانا فالاچی نمیتوانست در برابر یک دژخیم پا پس بکشد و کنار رود. نه! این خمینی بود که پس از کشف حجاب اوریانا فالاچی در همان مصاحبه میدان را خالی کرد و رفت. توانایی این زن در این بود که به خمینی اجازهی تکرار اراجیف «انقلابی»اش را که آن زمان تحسین چپ و راست را برانگیخته بود، نداد. حرفهای او را که در آن زمان و به نشانهی نمود «بیخردی جمعی» در هر کوچه و خیابان و بر تمامی دیوارها نقش بسته بود از نمای عدالتطلبانهشان عریان کرد و بدینوسیله تلاش کرد به ما چهرهی واقعی حکومت اسلامی را- در همان آغازش- بنمایاند و آن را با نامی خطاب کرد که به راستی شایستهاش بود: فاشیسم! او به ما نشان داد که چگونه میتوان از روبنا عبور کرد و ماهیت واقعی شعارهای عدالتخواهانه و ضدامپریالیستی، صرف نظر از اینکه از کجا سرچشمه گرفته باشند، را شناخت. این امتیاز یک ژورنالیست دههی هفتاد سدهی بیستم اروپایی است بر روشنفکران ملی- مذهبی و یا ضدامپریالیست سدهی بیست و یکم ایران!
اوریانا فالاچی آینهاش را در برابر ما گرفت، به این امید که وحشت دیدن تصویر داخل آن ما را از خواب نادانی بیدار کند تا درسهایی از تاریخ جهان بیاموزیم. غافل از آنکه مردم جلوی آن آینه نه تنها نابینا بودند بلکه خود را نیز از این جهان نمیدانستند: درسهایی از جستار دمکراسی همچون گِردَکانی بر گنبد پر زرق و برق افسانههای شیرین فرهنگ ما بود. ما ترجیح دادیم با این افسانههای خودساختهی ایرانی به خواب رویم تا اینکه از خواب ناآگاهانهی خود بجهیم. خوابی که هنوز هم ادامه و ادامه و ادامه دارد...
برگرفته کیهان لندن
بنیاد میراث پاسارگاد