Save Pasargad Committee

      سایت رسمی بنیاد میراث پاسارگاد

 

پيوند به خانه

 

 

مشروطه و افسانه‌هایش

پیوند به بخش های: 1 - 2 - 3 - 4- 5- 6 7

از: مزدک بامدادان

 

این نوشته پیشکش ناچیزی است به دکتر ماشاءالله آجودانی، به پاس تلاش پیگیر و سترگش در واکاوی و بازنگری تاریخ نوین ایران، به‌ویژه در کتاب «مشروطه ایرانی»، که چشمان مرا به جهانی نو در تاریخ ‌پژوهی واگشود.

مشروطه و افسانه‌هایش

بخش یک


زمان برای خواندن: ۱۱ دقیقه

به‌جای دیباچه: در نگاه به تاریخ، ما ایرانیان را باید که نبیرگان راستین ابن‌هشام دانست. نه تنها تاریخ آغازین اسلام و فروپاشی شاهنشاهی ساسانیان، که تاریخ نزدیک ما نیز با همان جهان‌بینی ابن‌هشامی نگاشته شده و در یادمان همگانی ما خانه گُزیده است. از این رو بر آن شدم در کنار و پابه‌پای پژوهش در تاریخ اسلام آغازین اندکی نیز به تاریخ نزدیک، به‌ویژه برجسته‌ترین رویداد آن که انقلاب مشروطه باشد بپردازم و در را بر گفتگویی همگانی بگشایم تا مگر لایه‌های ستبر دروغ و افسانه از گرداگرد این رویداد پراکنده شوند و ما بتوانیم اندکی به هسته راستین آن نزدیک شویم. پس نوشته پیش‌رو را تلاشی - و تنها یک تلاش – بدانید، در بدست دادن چهره‌ای دیگر از جنبشی که ایران را از ژرفای نادانی و واپسماندگی به‌درآورد و گذاشت که اندیشه ایرانی برای لَختی هم که شده اندکی در هوای آزاد از دین و خرافه‌هایش دم زند و دیوانسالاری ایرانی به همان کاری بپردازد که از روزگار سومریان بدان سرگرم بوده و تنها برای همان ساخته شده بوده است؛ سازندگی و سازماندهی.

****

نمای کلی جنبش و انقلاب مشروطه در یادگاه همگانی ما ایرانیان چنین نقش بسته است:

با مرگ ناصرالدین شاه و بر تخت نشستن پسر پیر و بیمارش تلاش‌های آزادی‌خواهان ایرانی سرانجام به بار نشست و در پی زنجیره‌ای از رخدادها هنگامی که علاءالدوله هفده بازرگان و دو سید را در مسجد شاه تهران تازیانه زد، اینان با درخواست «عدالتخانه» به بست‌نشینی رفتند و پای‌فشاری و ایستادگی آنان و سپس همراهی علما ره به فرمان مشروطه در ۱۴ امرداد ۱۲۸۵ برد. با مرگ مظفرالدین شاه در دی‌ماه همان سال پسرش محمدعلی شاه بر تخت نشست و آغاز به خودکامگی کرد و سرانجام نیز مجلس را به‌دست لیاخوف به توپ بست. مشروطه به‌جز در کوی امیرخیز تبریز از سرتاسر ایران برچیده شد و با ایستادگی مجاهدان به فرماندهی ستارخان این جنبش بار دیگر جان گرفت و با خیزش بختیاریان و گیلانیان نیروی دولت درهم شکسته ‌شد و تهران در ۲۸ مرداد 8821 بدست آزادی‌خواهان افتاد. سال‌های پس از آن سالهای آزادی و «مشروطه» بودند، تا آنکه کودتای ۱۲۹۹ رضاخان میرپنج مُهر پایانی بر این آزادی‌ها کوبید. و اگر بخواهیم به زبان نبیرگان ابن‌هشام سخن بگوییم؛

«نهال نورسته مشروطه در زیر چکمه‌های یک قزاق خُرد و نابود شد»

بررسی همه‌سویه انقلاب مشروطه نیازمند چندین کتاب است و من در اینجا تنها سر آن دارم  پرسش‌هایی چند را در میانه بیفکنم و با صدای بلند بیندیشم و این اندیشیده‌ها را با خوانندگان در میان بگذارم. اگر این انگاشت را بپذیریم که ۱۱ سال پس از سرنگونی محمدعلی شاه تا کودتای سوم اسفند روزگار آزادی و برخورداری از دست‌آوردهای مشروطه بوده‌اند، باید نخست چند گام بازپس رویم و به این بپردازیم که بذر این گل زیبا که مشروطه می‌نامیمش بر کدام خاک افتاد و روزگار جامعه ایرانی پیش از، و همزمان با آن انقلاب چگونه بود؟ آیا مشروطه را می‌توان یک جنبش فراگیر توده‌ای نامید؟ یا باید آن را جنبشی بسیار سرآمدگرا (Elitist) دانست، که تنها با بازی در میدان سیاست آن روزگار می‌توانست به پیروزی‌هایی هرچند اندک دست یابد؟

حکومت: پنداشت شاهی که فرمانش فرمان خدا بود، پنداشتی نادرست است. شاهان قاجار برای ماندن بر تخت خود چنان وابسته به نیروهای دیگر جامعه بودند، که حتا می‌توان گفت بی پروانه آنان (بویژه روحانیان) آب نمی‌یارستند خورد: «شاهان قاجار ظِل‌الله‌هایی بودند که حوزه اقتدارشان فقط به پایتخت محدود می‌شد [...] شاهانی که بر خلاف ادعای خود [...] با صلاحدید و به وسیله “شاهان کوچکی” مانند رؤسای قبایل، بزرگان محلی و رهبران مذهبی حکومت می‌کردند»[۱].

دیوان‌سالاری: راز پیوستار فرهنگی، سیاسی و تاریخیِ آرمانی به‌نام ایران در دیوانسالاری بی‌گسست آن نهفته است که می‌توان گفت از روزگار سومریان‌[۲] تا به‌روزگار قاجار یک کارآئی کمابیش پیوسته داشته بوده است. قاجاریان در بازسازی و گسترش این دستگاه کهن شکست خوردند:  «تلاش برای ایجاد یک بوروکراسی گسترده به شکست انجامید. شاهان قاجار زبان و واژگان مبهم کاتبان ایرانی را آموختند [...] اما علی‌رغم این موفقیت‌ها نتوانستند موانع و مشکلات مالی ایجاد یک نهاد اداری گسترده و توانا را از میان بردارند»[۳].

بافتار اجتماعی و اقتصاد: درباره بافتار و ساختار اجتماعی داده‌های بسیار اندکی در دست هستند، چرا که چیزی به‌نام آمارگیری در آن روزگار هنوز شناخته شده نبود و سرشماری اگر هم انجام می‌گرفت برای دریافت مالیات بود که می‌توانست ناراست و دروغ باشد. با این‌همه شمار زیوندگان ایرانی را در آستانه انقلاب مشروطه ۹ تا ۱۲ میلیون (۱۵درسد شهرنشین،۵۰درسد روستایی و ۳۵درسد کوچ‌نشین) برآورد کرده‌اند. در اقتصاد فراورده‌های کشاورزی ۷۷،۹درسد و فرآورده‌های صنعتی ۹،۸درسد برآورد شده‌اند[۴]. در پی شکست‌های پی‌درپی دوره‌ای آغاز شد که آن را «عصر شکار امتیاز» نامیده‌اند و کرزن (Lord Curzon) به‌درستی بر آن نام “«شبیخون بین‌المللی» نهاده است. به گفته آبراهامیان این امتیازها شیرازه اقتصاد کم‌جان و ناتوان بومی را از هم گسستند و به ناداری و تنگدستی بازرگانان و پیشه‌وران ایرانی انجامیدند[۵]. از نشانه‌های این فروپاشی اقتصادی و ملی یکی داستان اندوهبار فروش دختران در قوچان است. نجم‌آبادی همچنین می‌نویسد: «بنده حاجب ملا حسن ذاکر خایرودی [...] از یک نقطه از خراسان اطلاع دارم که دره‌جز باشد [...] از سه سال قبل تا حال که منصورالملک حاکم دره‌جز می‌باشد یکصدوشصت‌وسه زن و دختر به جهت تعدی منصورالملک و اجحاف و جریمه او بیچاره‌های رعیت به ترکمان و ارامنه و غیره فروخته‌اند»[۶].

ارتش: ایران قاجاری تا آستانه کودتای سوم اسفند چیزی به‌نام ارتش نداشت. اگرچه ایران یکی از پیشروان پایه‌گذاری یک «ارتش آماده»[۷] به‌روزگار خسرو انوشه‌روان بود، نیروهای رزمی ایران قاجاری را دسته‌های تفنگدار و سوارکار ایل‌ها و قبیله‌ها می‌ساختند، که به هنگام جنگ از سوی شاه فراخوانده می‌شدند و بود و نبودشان بستگی به این داشت که خان‌ها و سران ایل‌ها تا چه اندازه گوش‌به‌فرمان شاه باشند. تلاش‌های عباس‌میرزا برای بنیانگذاری یک ارتش آماده (پس از شکستهای سهمگین از روسیه) راه به‌جایی نبرد. بدینگونه در آستانه انقلاب مشروطه تنها نیروی آزموده دولتی بریگاد قزاق بود که تازه همان هم زیر فرمان روس‌ها بود. هنگ ژاندارمری نیز سال ۱۲۹۰ به این نیرو افزوده شد. آبراهامیان شمار «همه» نیروهای رزمی ایران در آستانه انقلاب مشروطه را ۷۰۰۰ تَن می‌داند[۸].

بی‌سوادی: در این‌باره نیز دانسته‌های ما بسیار اندکند و تنها می‌توانیم به داده‌های کناری و همسنجی آنها تکیه کنیم. همین اندازه می‌دانیم که در ایران قجری آموزش همگانی درکار نبود و اندیشه آموزشگاه‌های نوین تازه با امیرکبیر پدید آمدند و پیش از آن دانش‌آموختگان (باسوادان) ایرانی، یا بزرگ‌زادگان و توان‌گرانی بودند که در خانه آموزگار داشتند و یا کسانی که به مکتبخانه‌ها می‌رفتند تا عمّ‌جزء و یاسین‌جزء و گلستان سعدی بیاموزند. در پائین بودن نرخ باسوادی همین بس که در نخستین سال گشایش دارالفنون (که تازه بیشتر آموزش‌های آن هم دانش‌های رزمی و جنگی بودند) تنها ۱۰۵ تن نام‌نویسی کردند و شمار آنان در سال ۱۲۷۰ به ۳۸۷ تن رسید[۹]. در سرگذشت میرزا حسن رشدیه گفت‌آوردی از روزنامه ثریا آمده است که: «در اروپا در هر ۱۰۰ نفر، یک نفر بی‌سواد است و در ایران در هر هزار نفر یک نفر باسواد و این از ضعف اصول تعلیم است». از آنجا که روحانیان شیعه آموزش‌وپرورش را برای زنان روا نمی‌دانستند، می‌توان پنداشت که شمار زنان باسواد چند تن بوده است. آبراهامیان نرخ باسوادی را در این سالها (۱۲۸۰ تا ۱۲۸۶) نیم‌درسد آورده است[۱۰].

کیستی ملی: کیستی ملی ایرانی تا پیش از انقلاب اسلامی در پیروی از سنت‌های هخامنشی-ساسانی بر دو پایه شاه و دیوانسالاری استوار شده بود. این برداشت از شهروندی نه به دین بازمی‌گشت و نه به نژاد[۱۱]، ایرانی یا شهروند ایران هرکسی بود که به قانون شاه گردن می‌نهاد، قانونی که دیوانسالاری آن را به زبان مردم کوچه و بازار باز می‌گفت و نگهبانش بود. در کشوری که فرمان شاه چنانکه پیشتر رفت بیرون از دیوارهای پایتخت خریداری نداشت و کمر دیوانسالاری کهن نیز شکسته بود، حس ملی نمی‌توانست ریشه‌ای چندان ژرف داشته باشد. از آن گذشته پراکندگی و درگیری‌های دینی و فرقه‌ای به شهرها چهره‌ای چون پارچه چهل‌تکّه داده بودند و این خود به گسست اجتماعی دامن می‌زد[۱۲]. شاید بتوان با گفت‌آوردی از عارف قزوینی سخن در این‌باره را کوتاه‌تر کرد:

«وقتی من شروع به ساختن تصنیف و سرودهای ملی‌وطنی کردم، مردم خیال می‌کردند که باید تصنیف برای جنده‌های دربار یا ببری‌خان گربه شاه شهید یا تصنیفی از زبان گناهکاری به گناهکاری باشد [...] اگر من هیچ خدمتی دیگر به موسیقی و ادبیات ایران نکرده باشم، وقتی تصنیف وطنی ساخته‌ام که ایرانی از ده‌هزار، یک نفرَش نمی‌دانست وطن یعنی چه، تنها تصور می‌کردند وطن، شهر یا دهی است که انسان در آن زاییده شده باشد.»

تنش‌های دینی: ایران سده نوزدهم صحنه درگیری‌های دامنه‌دار دینی بود. گذشته از درگیری‌های درون‌دینی میان شیعیان اصولی و اخباری و ستیز با دگردینانی چون مسیحیان، یهودیان‌ و زرتشتیان[۱۳] در نیمه نخست سده نوزدهم درگیری‌های شیخیان و متشرعان و در پی آن ستیز با پیروان باب و سپس بهائیان نیز آتش گسست اجتماعی و ملی را در ایران تیزتر کردند. این دو گروه واپسین همچنین نقش بسیار بزرگی در پیدایش آرمان‌های مشروطه و نوخواهی و نوگرائی بازی کردند، تا جایی که برآنم اگر کسی تاریخ پیدایش و برآیش بابیان و بهائیان و به‌ویژه ازلیان را نشناسد، هرگز مشروطه ایرانی را به درستی درنخواهد یافت.

آنچه آمد، نگاهی گذرا بود به چهره ایران از نگرگاه‌های گوناگون؛ اقتصاد کشور ورشکسته بود و مردم در تنگدستی و ناداری هراسناکی دست‌وپا می‌زدند، تا جایی که گروهی از آنان ناگزیر از فروختن زنان و دختران خود بودند. چیزی به‌نام حکومت مرکزی تنها بر روی کاغذ هستی داشت، سخن شاه حتا در تهران هم گوش شنوایی نمی‌یافت، دیوانسالاری فروپاشیده بود و گسست ملی چهره ویرانگر خود را در تنش‌های دینی و فرقه‌ای به خوبی نشان می‌داد. ۹۹،۵ درسد مردم بی‌سواد بودند و بیشینه آنان بر کیستی ملی خویش آگاه نبودند.

فرمان مشروطه در چنین جامعه‌ ویران از هم گسیخته‌ای نگاشته شد.

------------------------


[۱]  ایران بین دو انقلاب، یرواند آبراهامیان،چاپ نهم، نشر نی، ۵۲
[
۲]  واژه دبیر می‌تواند برگرفته از واژه “dipī” سومری باشد که خود نام گِل‌نوشته سفالین است.
[
۳] ایران بین دو انقلاب، یرواند آبراهامیان،چاپ نهم، نشر نی، ۴۸
[4] 
Industrialization in Iran, Wilhelm Floor, 1984, University of Durham, 4
[
۵]  ایران بین دو انقلاب، یرواند آبراهامیان،چاپ نهم، نشر نی، ۷۱ تا ۷۳
[
۶]  حکایت دختران قوچان، افسانه نجم‌آبادی، نشر باران، ۱۹۹۵، برگ ۱۸
[7] 
Standing Army/stehendes Heer
[
۸]  تاریخ مدرن ایران، یرواند آبراهامیان، نشر نی، ۱۳۸۹، برگ ۲۵
[
۹]  نظام آموزشی و ساختن ایران مدرن، دیوید مناشری، نشر سینا، ۱۳۹۶، برگ ۹۶
[
۱۰]  تاریخ ایران مدرن، یرواند آبراهامیان، نشر نی، ۱۳۸۹، برگ ۲۵
[
۱۱]  بوارونه آنچه که در تاریخنگاری سنتی آمده است، ایران ساسانی بسیار ناهمگون و رنگارنگ بود، چه از نگرگاه دینی و چه از نگرگاه نژادی.
[
۱۲]  ایران بین دو انقلاب، یرواند آبراهامیان،چاپ نهم، نشر نی، ۲۴
[
۱۳]  اینان هر از گاه با فتوای ملّایان قربانی چپاول و کشتار می‌شدند. در اینباره بنگرید به فرزندان اِستِر، هومن سرشار، نشر کارنگ، ۱۳۸۴
و همچنین تعامل اقلیتهای مذهبی و انقلاب مشروطه، تورج امینی، شرکت کتاب،

 

مشروطه و افسانه‌هایش

بخش دوم

 

زمان برای خواندن 12 دقیقه

اگر برآمدن یک جنبش را به ساختن یک ساختمان مانند کنیم، آنچه که در بخش نخست این جستار آوردم، «مصالح» این ساختمان بودند. از نگاه پسینی پارلمانتاریسم و آزادی و حقوق بشر و برابری شهروندان می‌بایست از درون جامعه‌ای بدر می‌آمد که تنها نیم‌درسد آن باسواد[۱] و پانزده درسدش شهرنشین بودند. به این نکته که آیا می‌توان در چنین جامعه‌ای از «جنبش آزادیخواهی» سخن گفت یانه در بخشهای آینده بازخواهم گشت. همین اندازه ناچار از گفتنم که پاسخ به پرسش «جنبش فراگیر توده‌ای، یا گرایشی سرآمدگرا؟» با نگاه به آماری که در بخش یکُم آمد، بخودی‌خود داده شده است و هرگونه پنداشت اینکه چنان مردمانی یک‌شبه جامه رعیتی را از تن بدرآوردند و به شهروندانی آگاه از حقوق خود فرارُستند، برداشتی رمانتیک و نخستین افسانه درباره جنبش مشروطه است.

برای دریافتن اینکه جامعه ایرانی سده نوزدهم چگونه تکان خورد و از خواب ژرف خود برخاست، باید تا جنگهای ایران و روسیه بازپس رفت. ایران اگرچه از سرنگونی صفویان در سال ۱۱۰۱ (۱۷۲۲) تا روی کارآمدن آغامحمدخان در سال ۱۱۷۵ (۱۷۹۶) دستخوش درگیریهای درونی و نااستواری سیاسی بود، ولی هنوز در جایگاهی بود که بروزگار نخستین پادشاه قاجار به قفقاز و گرجستان و داغستان لشگر بکشد و کامیاب گردد. بازتاب روانی این پیروزی چنان بود که ارتش روسیه که در همان سال کرانه باختری دریای مازندران را فروگرفته و از ارس نیز گذر کرده بود، با نزدیک شدن ارتش ایران بدون جنگ و درگیری به روسیه بازگشت[۲]. تنها ۱۷ سال پس از این گریز ارتش روسیه، عباس‌میرزا و فرماندهانش تن به پیمان گلستان دادند (۱۱۹۲/۱۸۱۳). به دیگر سخن برخی از سربازانی که پیروزیهای ارتش ایران در قفقاز و اران و گرجستان و بخارا و بلخ را به چشم دیده بودند، گواه شکست ایران از همان روسیانی بودند که هفده سال پیش از برابر آغا محمدخان گریخته بودند. با اینهمه این شکست هنوز نتوانسته بود خواب از سر ایرانیان بپراند. رخدادی که چون پتک بر سر جامعه ایرانی فروآمد و آن را گیج و منگ برجای گذاشت، شکست دوم عباس‌میرزا و پیمان ترکمانچای (۱۲۰۶/۱۸۲۸) بود. ایران و ارتش آن در پایان این جنگ چنان خوار و زبون شدند که دیگر راهی جز سربرکردن از خواب ژرف برجای نمانده بود.

بارها از خود پرسیده بودم با اینکه در سالیان پس از آن سرزمین‌هایی فراخ‌تر از قفقاز و اران در پیمانهایی دیگر از ایران جدا شدند، چرا واژه ترکمانچای این‌چنین در اندیشه و یاد ما همخانه «ننگ» شده است و چرا بیشتر ایرانیان نه از پیمان آخال چیزی شنیده‌اند و نه از پیمان پاریس و نه از پیمان مک‌مهون و نه از پیما‌ن‌نامه‌های گلدسمیت یک و دو؟ چرا از دست رفتن بخارا و خیوه و سرزمینهای فرارود و همچنین هرات و بلوچستان خاوری در ما حس خواری زبونی برنمی‌انگیزد؟ به گمانم پاسخ در این نکته نهفته است که شکست ایران از روسیه تزاری پدیده‌ای نو بود. روسها بوارونه دیگر مردمانی که ایران شیعه تا بدان روز با آنها جنگیده بود، «بیگانه» بودند. آنان هم مسیحی بودند و هم اروپایی بشمار می‌آمدند. دو شکست سهمگین ارتش ایران در پانزده سال و از دست رفتن بخشهایی از خاک این سرزمین و بدتر از هرچیز خواری و زبونی مردم مسلمان و شیعه در برابر «کفار اجنبی» همچون سیلی سختی ایرانیان را از خواب سدها ساله پراند. آنان بیکباره در خویش نگریستند و ناداشته‌های و ناتوانیهای خود را آشکار و بی‌پرده دیدند و «ترکمانچای» به فَن‌واژه‌ای سیاسی فرارُست برای ناتوانی و خواری و زبونی. آنچه که پس از آن آمد، باران مشت بر سروروی مشت‌زنی بود که هنوز از گیجی ضربه نخست رها نشده بود.

با اینهمه توده مردم تنها  این را می‌دانستند که شکست خورده‌اند و از چرائی آن آگاه نمی‌بودند. آنکه خود را می‌پرسید: «ای ایران، کو آن شوکت و سعادت تو که در عهد کیومرث و جمشید و گشتاسب و انوشیروان و خسروپرویز می‌بود؟»[۳] گروه اندک و انگشت‌شمار سرآمدان ایرانی بود که بخش بسیار بزرگ آن تنها در سایه تزار و بدور از تکفیر ملایان می‌توانست به خود دلیری اندیشیدن بدهد. همچنین همین گروه اندک به چشم خود دیده‌ بودند که شکست سهمگین ایران گذشته از ناتوانیهای رزمی، ریشه در فتواهای ملایان نیز داشت و این شکست برای روشنفکران نقش ویرانگر اسلام و روحانیت را نیز آشکار کرده بود، چیزی که دیرتر در جنبش مشروطه بازتاب خود را یافت.

بدینگونه گام نخست که آگاهی بر ناتوانی خویش بود، با ترکمانچای برداشته شد. جامعه ولی از درون نیز دستخوش جوشش و تنش بود.  ایرانیان هنوز از سرگیجه آن شکست رها نشده بودند که روحانی جوانی آرامش دینی آنان را نیز برهم زد. هزار سال [قمری] پس از مرگ امام حسن عسگری و آغاز امامت مهدی صاحب‌زمان و در پی هزاره‌ای که دستکم برای شیعیان دوازده‌امامی همه چیز بر سر جای خود بود، کسی آمده بود که بر «دوره امامت» مهر پایان می‌کوبید و آغاز دورانی نوین را مژده می‌داد (۱۲۲۳/۱۸۴۴). اگرچه از سالهای پایانی سده هژدهم شیخیان شکافی نه چندان کوچک در میان شیعیان پدید آورده بودند، ولی این میرزا علیمحمد باب بود که سرانجام اندیشه شیعیان ایرانی را دچار تکانه‌های سترگ کرد و همچون توفانی تند بر آنها وزید.

سخن اینجا ولی بر سر این نیست که مردم بناگاه ار روزی به روز دیگر دست از باورهای کهن برداشته بودند و به یکباره نواندیش و آزادیخواه شده بودند. بازتاب اندیشه‌های بابیان بر مردمانی تا ژرفای جان پایبند به باورهای شیعی، این بود که آنان ناگهان می‌دیدند مردی دم از «نسخ اسلام و شریعت آن» می‌زند و زنی نقاب از چهره برمی‌گیرد[۴]، بی‌آنکه آسمان به زمین افتد و جهان کن‌فیکون شود. به گمان من نقش ویژه بابیان در آن سالهای آغازین در این بود که دلیری دگراندیشی و دگرباوری را نه تنها نشان دادند که زیستند و برای این زیست دیگرگونه بهایی گزاف پرداختند.

در اینجا این را نیز ناگفته نباید گذاشت که هم پیروان باب که دیرتر خود را بهائی و ازلی نامیدند در باره نقش خود در جنبش مشروطه راه گزافه پیش گرفته‌اند و هم بخشی از تاریخ‌نگاران که این نقش را یکسر نادیده می‌گیرند. من در این جستار کوتاه سر واگشائی بیشتر بازتاب اندیشه‌های باب در جنبش مشروطه را ندارم  و تنها برآنم نگاهی گذرا بر آن داشته باشم. نادیده گرفتن جنبش فکری سترگی که نام برخی از پیشروان اندیشه آزادیخواهی چون میرزا آقاخان کرمانی ومیرزا یحیا دولت‌آبادی با آن پیوند خورده است، از دادگری بدور خواهد بود. از آن گذشته پیروان باب را باید پیشگامان جنبش آموزش نوین دانست[۵].

مشت نمونه خروار برخورد با موسیقی است. در جایی که در سال ۱۳۹۸ تلویزیون رژیم اسلامی از نشان دادن سازهای موسیقی خودداری می‌کند و «غنا» هنوز که هنوز است حرام است[۶]، باب هنگامی که در اصفهان بود (۱۲۲۵/۱۸۴۶، یکسدوهفتاد‌وسه سال پیش از این) در نوشته‌ای بنام «رساله فی تشخیص غنا» حرام بودن بنیادین موسیقی را به چالش گرفت و نوشت: «... هرگاه علت معاصی نگردد و از جهت شجره انیّت خارج نگردد، منعی در شریعت وارد نشده ...». و عبدالبهاء چند سالی دیرتر نوشت: «در میان بعضی از ملل شرق نغمه و آهنگ مذموم بود، ولی در این دور بدیع نور مبین در الواح مقدس تصریح فرمود که آهنگ و آواز رزق روحانی قلوب و ارواح است. فن موسیقی از فنون ممدوحه است و سبب رقّت قلوب مغمومه. پس ای شهناز، به آواز جان‌افزا، آیات و کلمات الهیه را در مجامع و محافل به آهنگی بدیع بنواز ...»[۷].

درباره اندیشه‌های پیشروان مشروطه سخن بسیار رفته کتابها فراوان نگاشته شده‌اند و من در اینجا سر دوباره‌گویی آنها را ندارم، بویژه که دکتر آجودانی در کتاب پرارج خود «مشروطه ایرانی» جان سخن را گفته است[۸]. می‌خواهم در اینجا به یکی از پیشگامان جنبش آزادیخواهی بپردازم که در کتاب پیش‌گفته کمتر به او پرداخته شده است، به میرزا عبدالرحیم طالبوف تبریزی، که هم نوشته‌هایش چون آئینه‌ای بی‌غبار سپهر روشنفکری روزگار مشروطه را بازتاب می‌دهند و هم تنها چهره برجسته نسل نخست اندیشمندان ایرانی است که مشروطه را به چشم دید.

میرزا عبدالرحیم طالبوف تبریزی در سال ۱۲۱۳/۱۸۳۴ (۷ سال پس از ترکمانچای) در تبریز زاده شد. او در سال ۱۲۲۹/۱۸۵۰ به تفلیس رفت در کنار آموزش زبان روسی و دانشهای مدرن با اندیشه‌های سوسیال دموکراسی آشنا شد و سرانجام در شوره (تمرخان/Buinaksk) همسر گزید و ماندگار شد. نوشته‌های آگاهی‌بخش او چنان بازتابی در میان آزادیخواهان یافتند، که در سال ۱۲۸۵/۱۹۰۶ تبریزیان او را به نمایندگی شهر خویش در مجلس شورای ملی برگزیدند، اگرچه او هرگز پای به مجلس ننهاد[۹]. طالبوف در سال ۱۲۹۰/۱۹۱۱ در تمرخان-شوره جهان را واگذاشت.

کتابهای طالبوف نقش بزرگی در آگاه‌سازی باسوادان آن روزگار داشتند و بویژه «کتاب احمد» و «مسالک‌المحسنین» از چنان جایگاهی برخوردار شدند که از سوی روحانیان (گویا شیخ فضل‌الله) و شاهزاده کامران میرزا «کتب ضالّه» شناخته شدند[۱۰]. طالبوف اگر نگوییم تنها، دستکم یکی از انگشت‌شمار اندیشمندانی بود که به گفتمانهای بنیادین روشنگری همچون «آزادی»، «قانون» و «ملی‌گرایی» در پیوند با یکدیگر پرداخت. او در کتاب احمد چنین می‌نویسد: «... گفت خوب قانون یعنی چه؟ گفتم قانون یعنی فصول مرتب احکام مشخص حقوق و حدود مدنی و سیاسی متعلق به فرد و جماعت و نوع را می‌گویند [...] گفت مگر احکام شرعی ما حقوق و حدود را مشخص نکرده؟ گفتم چرا برای هزار سال قبل بسیار خوب و بجا درست کرد، [...] ولی به عصر ما که هیچ، [حتا] نسبت به صدسال قبل [هم] ندارد [...] آنچه در عصر خلفای عباسی لازم بود در این عصر ترقی از حیز انتفاع افتاده»[۱۱].

ایرج افشار در کتاب آزادی و سیاست[۱۲] نوشته‌های او را «در تحقیق معنای آزادی»، «در بیان مجلس شورای ملی»، «در فوائد مجلس شورای ملی»، «در تکلیف وکلای ملت»، «در بیان تکلیف ملت»، «در بیان قوانین آتیه ایران»، «در باب مالیات»، «در بیان قانون اساسی» و چند نوشته دیگر چون «سیاست  طالبی» و همچنین نامه‌های او را گردآورده است. من در اینجا از واگشائی بیشتر اندیشه‌های او درمی‌گذرم و خوانندگان کنجکاو را به خواندن کتابهای نامبرده فرامی‌خوانم.

جایگاه  طالبوف از آن رو ویژه است که او تنها پیشگام جنبش روشنگری ایرانی بود که به بار نشستن بذر اندیشه‌های خود را به چشم دید و از این رو داوری او درباره دستآوردهای مشروطه و روزگار ایرانیان پس از دستیابی به پادشاهی پارلمانی بی‌گمان می‌تواند برای ما راهگشا باشد.

--------------------------

 

[۱]  اگر آمار آبراهامیان را که شمار ایرانیان را ۱۲میلیون و امید به زندگی را ۳۰ سال می‌داند بپذیریم، می‌توان با بهره‌گیری از فرمولهای جمعیت‌شناسی شمار «همه» ایرانیان باسواد را با خوشبینی بسیار ۳۰هزار تَن برآورد کرد.
[
۲]  اگرچه گفته می‌شود این بازپس‌نشینی ریشه در مرگ کاترین دوم و ناروشنی سیاست جانشین او داشت، برآنم که برآورد روسیه از توان رزمی ایران باید نقش برجسته‌ای در این میان بازی کرده باشد. برای همسنجی می‌توان به جنگ نخست ایران و روسیه (۱۸۱۳-۱۸۰۴) نگریست و دید که تزار الکساندر با اینکه درگیر جنگی خانمانسوز با ناپلئون بود (۱۱۹۱/۱۸۱۲)، باز هم هراسی از جنگ با ایران نداشت.
[
۳]  میرزافتحعلی آخوندزاده، مکتوبات
[
۴]  همین سخن نیز به چم این نیست که پیروان باب تافته‌ای جدابافته بودند. در «قرن بدیع» آمده است که چون قرةالعین نقاب از چهره برداشت: «یکی از اصحاب بنام عبدالخالق اصفهانی با مشاهده آن صحنه با دست خود گلوی خویش را برید و فریاد زنان ازمقابل طاهره فرار کرد»
[
۵]  بنگرید به کارنامه و تأثیر دگراندیشان ازلی در ایران، منوچهر بختیاری، نشر فروغ ۲۰۱۶، برگ ۲۷۹
[
۶]  «موسیقی را حذف کنید. نترسید از اینکه به شما بگویند که ما موسیقی را که حذف کردیم کهنه‌پرست شدیم! باشد ما کهنه‌پرستیم!» صحیفه امام، پوشینه ۹، برگ ۲۰۴
[
۷]  گنجینه حدود و احکام، ۱۹۴/ شهناز نام ایرانی بانویی امریکائی بنام لوئیز وایت است که در سال ۱۹۰۲ به آئین بهائی گروید.
[
۸]  با خواندن این کتاب ارزشمند برای نخستین بار با یک شیوه نوین تاریخ‌نگاری آشنا شدم که در پی زدودن افسانه‌ها و رسیدن به حقیقت رخدادها بود.
[
۹]  ریشه این رفتار او را در کهنسالی یا در دوستی‌اش با اتابک دیده‌اند. ولی تکفیر او از سوی ملایان برای نوشته‌های آگاهی‌بخشش می‌تواند دلیل این خودداری او بوده باشد.
[
۱۰]  اندیشه‌های طالبوف تبریزی، فریدون آدمیت، برگ ۱۰
[
۱۱]  مسالک‌المحسنین، طالبوف، شرکت سهامی کتابهای جیبی، ۱۳۴۷، برگ ۹۴
[
۱۲]  آزادی و سیاست، عبدالرحیم طالبوف، ایرج افشار، انتشارات سحر، ۱۳۵۷

 

مشروطه و افسانه‌هایش

بخش سوم

 

زمان برای خواندن 13 دقیقه

نگاه ابن‌هشامی به تاریخ نگاهی رمانتیک است. نگاه رمانتیک آدمی را دچار افسون می‌کند و پژوهشگر افسون‌زده به‌ناگزیر افسانه می‌بافد. از دیگرسو نگاه مانوی ما ایرانیان به پدیده‌ها نگاهی «یا رومیِ روم، یا زنگیِ زنگ» است و آن جهان‌بینی دوگانه‌گرا که با بخش کردن پیرامون خویش به نور و تاریکی می‌آغازد، به‌ناچار نمی‌تواند بپذیرد که در دل هر رخداد نیکی، بدیهایی چند نیز می‌توانند نهان شوند، یا به‌دیگر سخن نور و تاریکی، نیکی و بدی، و راست و دروغ در هم بیامیزند. نگاه رمانتیک به تاریخ همانگونه که رفت ما را افسون‌زده می‌کند و نمی‌گذارد رخدادها و پدیده‌ها را آنگونه که براستی هستند و بودند، ببینیم. جنبش ملی شدن نفت نیز پر از چنین افسانه‌هایی است که شاید روزی بدانها هم بپردازم. ولی راه دور اگر نرویم، دلباختگان انقلاب اسلامی، یعنی رخدادی که هنوز به تاریخ نپیوسته و بسیاری از ما گواهان زنده آن هستیم نیز با نگاهی سرشار از شور و دلدادگی درباره آماج‌های آن بهمن ویرانگر افسانه می‌سرایند و سخن از خیزش مردم برای آزادی و دموکراسی می‌رانند، تا فراموش شود که ما مردمان ایران در نیمه دوم سده بیستم در ستیز با آزادی زنان و دیگر ارزشهای سکولار بود که بپاخاستیم و جمهوری اسلامی را بر سر کار آوردیم. از سوی دیگر و در پی ویرانگریها و تبه‌کاریهای رژیم اسلامی گروهی از هم‌میهنان نیز پنج دهه پادشاهی خاندان پهلوی را با همین نگاه رمانتیک می‌نگرند و برآنند که ایران بدان روزگار بهشتی برین بوده است. افسانه‌های مشروطه نیز همینگونه پدید آمدند و تا که سخن کوتاه شود، بشنوید گفتگوی دو تن از پژوهندگان جنبش مشروطه، بهرام مشیری و محمد امینی را، تا ببینید رویکرد رمانتیک تا بکجا می‌تواند چشم خرَد سنجنده و خُرده‌گیر را کور کند[۱].

آوردم که در دنباله این جستار به داوری طالبوف درباره مشروطه خواهم پرداخت، چرا که او خود نه تنها مشروطه‌خواه، که از اندیشه‌پردازان و یکی از چهره‌های برجسته آن جنبش بسیار سرآمدگرا بود. گذشته از آن و از آنجایی که یکی دیگر از افسانه‌های مشروطه «آزادیهای پیش از کودتای سوم اسفند» است، باید در نگر داشت که طالبوف تنها یک آزادیخواه نبود، او یک اندیشه‌پرداز آزادی، و درونمایه و گونه‌های آن بود و در کتاب احمد نوشته بود: «آزادی به سه منبع اصلی قسمت می‌شود؛ آزادی هویت، آزادی عقاید، آزادی قول. از این سه چند فرع مشتق است؛ از آن جمله آزادی انتخاب، آزادی مطبوعات، آزادی اجتماع»[۲].

باری و به هر روی در روز سیزدهم[۳] امرداد ماه ۱۲۸۵فرمان مشروطه فرونوشته شد و شاه فرمان به گشودن یک مجلس شورا داد. من از بازگوئی روند رخدادهایی که بدین فرمان راه بردند خودداری می‌کنم و به داوری طالبوف در اینباره می‌پردازم. نگاه رمانتیک، مردم ایران را چنان آگاه و آزادیخواه و دارای اندیشه‌های مدرن می‌‌بیند که دستیابی به مجلس شورای ملی را بی چون‌وچرا برازنده آنان می‌داند. طالبوف ولی در یکسدوسیزده سال پیش نگاهی بسیار روشنتر به مردم ایران و ساختار جامعه آن دارد. او در نامه‌ای به علی‌اکبر دهخدا چنین می‌نویسد[۴]:

«ملتی که مجلس را برای وضع قانون تشکیل نموده بود، قبل از وضع اجرا، و قبل از اجرا مسئولیت را دست‌آویز کرد. عدل می‌خواست، هر روز و هر دقیقه مباشر ظلمهای فاحش چشم‌انداز گردید [..] یاد دارید مکتوب مرا که از شما سؤال کرده بودم طهران کدام جانور است که در یک شب صدوبیست انجمن زائید؟ [...] من‌ ایران را پنجاه سال است میشناسم و هفتادویکمیِ من تمام‌ شده. کدام دیوانه در دنیا بی‌ بنّا عمارت میسازد؟»[۵].

او به وارونه برخی از تاریخ‌نگاران ما دچار نگاه آفرینشی نیست و به اینکه مردمان کشوری از روزی به دیگر روز و ناگهان دگرگون شوند باور ندارد. این درست است که فرمان مشروطه زمینه‌ها را برای پدید آمدن دگرگونیهای بزرگ آماده کرده بود، ولی خود آن دگرگونیها بمانند هر پدیده تاریخی دیگری نیازمند زمان بودند و انگاشت اینکه مردم ایران در روز ۱۴ امرداد دیگر همان مردم ۱۲ امرداد نبودند، برخاسته از نگاه رمانتیک و برداشت ابن‌هشامی است. پس طالبوف بر آن است آنچه که راه به ساختن رژیمی نوین می‌برد، «وقت! وقت! وقت!» است و از آنهمه شتابی که رهبران مشروطه داشتند در خشم می‌شود:

«کدام مجنون‌ تغییرِ رژیمِ ایران را خلق‌السّاعه حساب می‌کند؟ کدام بی‌انصاف نظم مملکتی را که‌ قانون ندارد و ده‌یکش بیکار و بیعار و وبال گردن فقرا است زودتر از پنجسال می‌توانست‌ براه بیندازد؟ کدام پیغمبر می‌توانست این عوایق را زودتر از ده سال از میان بردارد و راه‌ ترقّی را عراده‌رو بکند، که حسین بزّاز یا محسن خیّاط یا فلان آدم می‌خواست بکند؟»[۶]

ارزش این سخنان گفته شده در سال ۱۲۸۵ هنگامی آشکار می‌شود، که آن را در کنار سخنان یک دانش‌آموخته تروتسکیست دانشگاههای اروپایی در سال ۱۳۵۷ بگذاریم که برآن بود دشواریهای جامعه ایرانی را می‌توان «دوشبه» از میان برداشت[۷]. از آن گذشته طالبوف (شاید بر پایه همان آماری که من در بخش نخست این جستار آوردم) با همه مهری که به ایران و سرنوشت آن دارد، از افسانه‌پردازی می‌پرهیزد و می‌داند آن «مصالحی» که باید با آنها ساختمان نوین ساخته می‌شد، چه بوده است:

«هر ایرانی که ملّت خود را عبارت از آن سه هزار نفر که دیده‌اید بداند و ایرانی را بیدار شده حساب نماید و با ریسمانِ پوسیده‌ی آنها هیزم بچیند دیوانه است. ما وجودِ اکسیر را قائل نیستیم، خواه پیش علی علیه‌السلام خواه نزدِ معاویه. [...] مزه اینجا است از هر ایرانی بپرسی: دانه را امروز بکاری فردا سنبل میشود؟ بعقل‌ گوینده می‌خندد»[۸]

آنچه که طالبوف در جایگاه یک اندیشه‌پرداز جنبش مشروطه، (که ایران را بی‌گمان کمتر از بهرام مشیری و محمد امینی و همه دلباختگان و شیفتگان مشروطه دوست نمی‌داشته) درباره «آزادی» و «آزادیخواهی» نوشته است، دریچه‌ای دیگر را در برابر چشمان ما وامی‌گشاید:

«عجیب این است که در ایران سر آزادی عقاید جنگ می‌کنند. ولی هیچکس به عقیده دیگری وقعی نمی‌گذارد. سهل است! اگر کسی اظهار رای و عقیده نماید متهم، واجب‌القتل، مستبد، اعیان‌پرست، خودپسند، نمی‌دانم چه و چه نامیده می‌شود. و این نام را کسی می‌دهد که در هفت آسیا یک مثقال آرد ندارد، یعنی نه روح دارد نه علم نه تجربه. فقط ششلول دارد، مشت و چماق دارد»[۹].

باری، پس از کش‌وواکشی چند در روز ۲۶ مهر ۱۲۸۵ نخستین قانون اساسی ایران به مجلس داده شد، ولی نمایندگان آن را نپسندیدند و بازپس دادند[۱۰]. در پی آن و با کارشکنیهای محمدعلی‌میرزا و رفت‌وآمد چندباره قانون اساسی میان دربار و مجلس سرانجام در ۸ دی‌ماه ۱۲۸۵ مظفرالدین شاه بر این قانون دستینه نهاد. داوری طالبوف در اینجا هم بدور از هرگونه شیفتگی و خوشبینی است. او که هم فرهنگ همگانی ایران را می‌شناسد و هم از ژرفای اندک اندیشه آزادیخواهی در میان مردم آگاه است و بویژه روند رسیدن ایرانیان به مشروطه را هم بسیار خوب می‌داند، چنین می‌نویسد:

«ایران را خداوند بلااستحقاق قانون اساسی داد! اینکه چرا بلااستحقاق است و این جهل و ظلمت و بی‌علمی و بیسوادی را باعث که [=چه کسی] بود، در اینجا باید دو نفر از سلاطین ماضیه و ده نفر ملاهای صاحب‌نفوذ ایران را از قبر درآورد [...] ولی باز این خدای رئوف درِ مرحمتی بر روی ما گشود و داد آنچه [را که] هیچ‌کس نمی‌داد و مردم گرفت، آنچه [را که] هنوز قادر به حفظ آن نیستند»[۱۱].

ولی همین قانون اساسی نیز دچار چنان کاستیهای سترگی بود که اندکی دیرتر نمایندگان ناچار از نگاشتن افزونه‌هایی بنام «متمم قانون اساسی» شدند. طالبوف در دی‌ماه ۱۲۸۵ و پس از آنکه شاه بیمار بر قانون اساسی دستینه نهاد چنین نوشت:

«ایرانی تا کنون اسیر یک گاو دوشاخه استبداد بود، اما بعد از این اگر اداره خود را قادر نشود، به گاو هزارشاخه رجاله دچار گردد. آن وقت مستبدین به نابالغی ما می‌خندند و دشمنان اطراف شادی‌کنان لاحول گویند. فاش می‌گویم که من این مسئله [را] بی چون‌وچرا می‌بینم»[۱۲].

آیا طالبوف در این سخن خود ره به گزافه برده بود؟ رخدادهای سالهای دیرتر نشان دادند که او بسیار دوراندیش بوده و جامعه ایران، نیروهای آن و توان آنها را به نیکی می‌شناخته است، چنانکه دیدیم آن «بی چون‌وچرا» چون آواری بر سر مردم نگونبخت ایران فروآمد و ملتی باستانی را تا لبه پرتگاه نیستی و نابودی بدنبال خود کشاند. طالبوف همانگونه که گفتم نیروهای درون جامعه، توانمندیها و کاستیهای آنان و همچنین پیوندشان با یکدیگر را بخوبی می‌شناخته است. چهره‌ای که او از مشروطه ایرانی می‌پردازد، درست در روبروی آن تصویری است که تاریخ‌نگاران شیفته و رمانیک ما از این جنبش نقش کرده‌اند:

«ایران ما الان در حالتی است که تاریخ قاجاریه چنین حال را یاد ندارد [...] علماء بیشتر ملاک و محتکر و جاه‌طلب، مدعی استقرار شریعت مصنوعی خودشان و مانع هرگونه ترتیبات و تنظیمات. خوانین ما ارباب تیول مفتخور بی‌ناموس و شرف برای خوردن خون ضعفا و فقرا، مطیع هیچ شرع و قانونی نمی‌باشند [...] در این میان از سی‌کرور [=پانزده میلیون] ایرانی صدهزار نفر طرفدار حقیقی عدل و نظم و رفاهیت فقرا و ترقی ملت و تعالی دولت است که این عدد نسبت به سی‌کرور بدیهی است که صفر بی‌رقم یا شیر علم محسوب است»[۱۳].

او حتا هم به مجلس و برگزیدگان آن، و هم به روزنامه‌های آن روزگار با نگاهی دیگر می‌نگرد. اگر بخش بزرگی از تاریخ‌نگاران ما - این نبیرگان راستین ابن‌هشام - در برابر این دو نهاد برجسته مشروطه سرتابه‌پا کرنش و ستایشند، او نه خوشبین است و نه ساده‌باور:

«... در مجلس شورا وکلای طوطی‌وار ما که چند کلمه نوظهور یاد گرفته‌اند و جراید ما که هیچ کدام معنی جریده را نفهمیده‌اند و فقط این را وسیله جلب اشتهار و منفعت نموده‌اند ...»[۱۴].

و سرانجام:

«ایرانی و مجلس حکایت گاوِ دهل‌زن[۱۵] است [...] دست‌زدن و پاکوفتن علی‌الحساب زود است [...] ایرانی باید بفهمد این هیجان مختصر و این مرحمت بزرگ برای آنها چه تکالیف شاقه را داعی و موجب است و چه مخارج گراف در پیش است»[۱۶].

آنچه در این بخش آمد نه از برای آن است که کار سترگ پیشروان اندیشه آزادیخواهی در ایران خوار و بی‌ارج شود، و نه به چم آنکه هرچه طالبوف گفته درست است. به گمان من رخدادی بنام مشروطه خود چنان ستُرگ و بزرگ بود، که ما را نیازی به افسانه‌بافی و شکوه‌بخشی[۱۷] در پیرامون آن نیست. داوری طالبوف را از آن رو ارجمند و پرارزش یافتم، که در آن نشانی از شیفتگی و دلدادگی نیست و ما را یاری می‌کند پیرایه‌های ناراستی را که گرداگرد این رخداد را چون پوسته‌ای ستبر فراگرفته‌اند بزدائیم و به هسته سخت و راستین آن برسیم. همچنین خواستم نشان دهم که بیرون از میدان ستایندگان، صداهای دیگری هم هستند که باید شنیده شوند. واگرنه کیست که نداند به‌مانند همیشه تاریخ، راستی آن جنبش را نیز باید جایی در میانه میدان فراخی یافت که در یک سویش ستایشگران، و در سوی دیگرش نکوهشگران ایستاده‌اند.

--------------------

 

[۱] گفتاری پیرامون فراز و فرود مشروطیت محمد امینی: «وزیر مختار بریتانیا می‌گوید این مجلس از مجلس ما هم متمدن‌تر است!»
[
۲] کتاب احمد، عبدالرحیم طالبوف، نشر شبگیر، تابستان ۲۵۳۶، برگ ۱۸۷
[
۳] تاریخ مشروطه ایران، پوشینه یکم، نشر امیرکبیر، ۱۳۶۳، برگ ۱۱۹
[
۴] همه گفتآوردهای نامه‌های طالبوف از کتاب ارزشمند آزادی و سیاست، نوشته ایرج افشار است. من برای همسنجی بهتر بنمایه‌های آن کتاب را همانگونه که افشار نوشته در اینجا آورده‌ام.
[
۵] مجله بهار، سال نخست، شماره ۹ و ۱۰
[
۶] همان
[
۷] «می‌گفتند چرا من گفته‌ام بعضی از این مسایل را دوشبه می‌شود حل کرد. این جا می‌خواهم پیشنهاد کنم که مساله استقلال کشور هم دوشبه حل شدنی است. مساله کشاورزی را که قبلا مطرح کردیم، مساله رابطه بین دهقان و زمین‌دار، دو شب کافی است که همه زمین‌ها به دست دهقانان سپرده شود، در رابطه با کارخانجات هم همین جور، دو شب زیاد است، یک شب کافی است که همه کارخانجات کشور تحت کنترل کارگران درآید» بابک زهرائی در مناظره ‌با ابوالحسن بنی‌صدر خرداد ۱۳۵۸
[
۸] همان
[
۹] همان
[
۱۰] مذاکرات مجلس اول، غلامحسین میرزاصالح، نشر مازیار، برگ ۴۹
[
۱۱] مکتوب به ابوالقاسم مرتضوی آذر، اوراق پریشان، برگ ۳۲-۳۱
[
۱۲] جریده ملی، شماره ۳۳، سال نخست،
[
۱۳] اسناد سیاسی دوران قاجاریه، ابراهیم صفائی، ۴۱۷-۴۱۳
[
۱۴] روزنامه زمان، شماره ۱۷، سال نخست
[
۱۵] پیشینیان ما گاو را جانوری سنگین‌گوش می‌دانستند و طالبوف با بهره‌گیری از این استعاره سعدی می‌گوید مجلس دهلی است که صدایش را مردم سنگین‌گوش ایران نمی‌شنوند.
[
۱۶] مجله محیط، دوره دوم، شماره ۴، برگ ۲۱
[
۱۷] Glorification

 

مشروطه و افسانه‌هایش

بخش چهارم

زمان برای خواندن: 14 دقیقه

اینکه در بزنگاههایی ویژه شورِ همراهی و همگامی همگان را درمی‌گیرد، نشان از آگاهی مردم نیست. نمونه این همدلی ملی را ما در انقلاب اسلامی نیز دیدیم، آنهم در میان همان مردمانی که ژرفای آگاهیشان را از دیدن عکس امام در ماه می‌توان سنجید. اکنون باید گام‌بگام با رخدادهای مشروطه و نقش‌آفرینان و قهرمانان آن پیش برویم، تا ببینیم این بیداری ژرفی که یک‌شبه پدید آمده بود، چه رنگ‌وبویی داشت. چیستی و چگونگی این دستآوردها را دکتر آجودانی در کتاب پرارج خود «مشروطه ایرانی» به نیکی واگشاده است و من خوانندگان کنجکاو را به خواندن دوباره و چندین‌باره آن فرامی‌خوانم و خود در اینجا نمونه‌وار به برخی رخدادهای ویژه می‌پردازم. اگر طالبوف توده مردم را تهی از آن خودآگاهی ژرف بر گفتمانهایی چون حق شهروندی و آزادی و مشروطه می‌دانست، کسروی نیز نوشته بود:

«جستجویی هم از حال مردم بکنیم. چنانکه دیدیم جنبش مشروطه‌خواهی را در ایران دسته اندکی پدید آوردند و توده انبوه معنی مشروطه را نمی‌دانستند و پیداست که خواهان آن نمی‌بودند»[۱]

باری، محمدعلی شاه از همان آغاز پادشاهی خود با مشروطه سر ناسازگاری داشت. این ستیز ولی چنان نبود که راه را بر مشروطه‌خواهان بربندد. او حتا توان آن را نداشت که بمانند پدر و پدربزرگش زبان رعیت گستاخ را از پس سر بیرون بکشد و بجای آن دست بدامان دادگاه شد:

«سید محمدرضا [شیرازی، سردبیر روزنامه مساوات] چون در یکی از شماره‌های روزنامه‌اش پرده‌دری بسیار کرده بود محمدعلی میرزا از عدلیه دادخواهی کرد، ولی سید محمدرضا گردن‌کشی کرده بدادگاه نرفت، بلکه یک شماره از روزنامه خود را (شماره ۲۲) ویژه ریشخند و بدنویسی به دادگاه گردانید. سپس به یک رفتار بیشرمانه‌تری برخاسته بدکاریهایی بنام محمدعلی میرزا و مادرش ام‌الخاقان بروی چلوار بزرگی نوشته ببازار فرستاد که مردم گواهی خود را در پای آن بنویسند و مُهر کنند»[۲].

اینجا یکی از آن بزنگاههایی است که می‌توانیم داوری طالبوف را بهتر دریابیم، آنجا که «بیداری ایرانیان» را افسانه می‌خواند. از یاد نبریم که سید محمدرضا شیرازی خود از بست‌نشینان شاه عبدالعظیم و پیشگامان همان جنبشی بود که نخست با درخواست «عدلیه» آغاز شد و به مشروطه و مجلس انجامید، ولی هنگامی که سروکار خودش به همان عدلیه نوپا افتاد، آن را به هیچ گرفت و زبان به ریشخندش گشاد. او همچنین از سران حزب دموکرات عامیون و حزب سوسیالیست و نماینده مجلس دوم تا پنجم بود.

نمونه دیگر رشدیه است. میرزا حسن رشدیه از کسانی است که من او را بسیار ارج می‌نهم و تلاشهای پیگیرش برای بنیانگذاری آموزش‌وپرورش نوین در ایران را بسیار ارزشمند می‌دانم. ولی تا که ژرفای اندیشه آزادیخواهانه و انسان‌گرایانه را در نزد چنین کسی که او را شاید بتوان یکی از انگشت‌شمار پیشروان جامعه ایرانی بشمار آورد بسنجیم، گفتاورد زیر شایان ارجی بس بزرگ است. در دی‌ماه ۱۲۸۶ فریدون فارسی کشته شد. او پیشتر بیشترین بها را برای خرید یکی از روستاهای سالارالدوله یشنهاد کرده بود و رشدیه می‌بایست به نمایندگی از سالارالدوله آن روستا را به این ایرانی زرتشتی می‌فروخت:

«دوشب قبل [دو شب پیش از قتل فریدون] از شدت اضطراب خواب نکرده، با روح مقدس نبوی، ... در مناجات بودم که یا رسول الله ... فردای قیامت این مواخذه را از من خواهید کرد که من هر یک ذرع مربع خاک ایران را، اقلا یک مسلمان به کشتن داده، این خاک را از زرتشتیان گرفته به دست شما دادم. و تو به چه دلیل این همه اراضی را به دست زرتشتیان دادی؟ پس شرّ این آدم را از سر من رفع کن. بحمدالله صبح آن شب، خبر در شهر پیچید که فریدون ..... بدان تفصیل که می‌گویند، مقتول شده است. ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی[۳]»[۴]

روز هشتم شهریور ۱۲۸۶ امین‌السلطان (اتابک) نخست‌وزیر مشروطه پس از پایان نشستی در مجلس در برابر درب خانه ملت بدست عباس‌آقا تبریزی و به فرمان حیدرخان عمواغلی کشته شد. اینکه اتابک که بود و چه کرد و آیا براستی دل با مجلس داشت یا در کار فریب بود، پرسش این جستار نیست. نگاه من در اینجا به رفتاری شگفت از کسانی است که ما همیشه پنداشته‌ایم خواهان آن «یک کلمه» جادویی بودند و می‌خواستند با آفریدن مشروطه و مجلس پیش و بیش از هر چیزی قانون، مهر پایانی بر خودسریها و خودکامگیها بکوبند. جای افسوس بسیار است که کسروی بزرگ، در جایگاه یکی از درخشانترین چهره‌های روشنگری ایرانی که کمابیش یک سده از همگنان خود جلوتر بود و اندیشه‌ای بس پیشرو داشت، چنین می‌نویسد:

«اتابک چنانکه از رفتارش پیدا شد، پافشاری به برانداختن مشروطه می‌نمود [...] این به بسیاری از آزادیخواهان سخت می‌افتاد و این بود که آرزوی کشتن او را می‌کشیدند [...] کشتن اتابک یک شاهکاری بشمار است، و چنانکه خواهیم دید این شاهکار دلهای درباریان را پر از بیم و ترس گردانید»[۵]

کسروی در دنباله گزارش خود از اینکه مجلس «نمی‌خواست به این جانبازی گرانبهای آن جوان ارجی گزارد»[۶] در شگفت می‌شود. به گفته او ولی پس از سردرگمی نخست، مشروطه‌خواهان دست به بزرگداشت کُشنده نخست‌وزیر مشروطه می‌زنند و گورش را به گُل می‌آرایند و بازاریان به شادمانی مرگ نخست‌وزیر چراغ برمی‌افروزند. این رفتار از سوی توده مردم بود، که کارشان با نگاه به آنچه که در بخش یکم آمد، چندان مایه شگفتی نیست. ولی مجلس شورای ملی، یعنی همان نهادی که می‌بایست پیش‌زمینه‌ای برای «عدالتخانه» می‌بود تا هیچکس دیگری را خودسرانه کیفر ندهد نیز به همین موج پیوست و به گفته کسروی «کم‌کم در مجلس نیز این گفتگو بمیان آمد و نتیجه این شد که شهربانی دیگر کسی را نگرفت و داستان در اینجا پایان یافت»[۷].

این نمونه شایانِ درنگی هرچند کوتاه است. آنچه که پدران مشروطه در آن روز – بی‌گمان از سر دلسوزی و نیک‌خواهی – به انجام رساندند، با کُشتن اتابک و بخشودگی کُشندگان او پایان نیافت و سایه خود را چون سنتی شوم بر رخدادهای پس از خود نیز افکند. ۴۳ سال پس از آن، در سال ۱۳۲۹ هنگامی که شاه کمابیش هیچ‌کاره و مجلس، مجلسی راستین و برگزیده ملت بود، محمد مصدق در سخنرانی خود رو به حاج‌علی رزم‌آرا (نخست‌وزیر) چنین گفت:

«خدا شاهد است اگر ما را بکشند. پارچه پارچه بکنند، زیربار حکومت این جور اشخاص نمی‌رویم وحدانیت نیت حق خون می‌کنیم، خون می‌کنیم، می‌ریزیم، و کشته می‌شویم اگر شما نظامی هستید من از شما نظامی‌ترم، می‌کشم، همینجا شما را می‌کشم»[۸]

کشتن رزم‌آرا را ولی نه محمد مصدق در آن روز، که خلیل طهماسبی در شانزدهم اسفند ۱۳۲۹ به انجام رسانید و کارش آنگونه که آبراهامیان می‌نویسد، شادی همگانی را برانگیخت[۹]. ولی رفتار شرم‌آوری که سنت زشت پدران مشروطه را در یاد آورد، «ماده واحده» مجلس هفدهم در روز ۱۶ امرداد ۱۳۳۱ بود:

«ماده واحده - چون خیانت حاج علی رزم آرا برملت ایران ثابت گردیده هرگاه قاتل او استاد خلیل طهماسبی باشد به موجب این قانون مورد عفو قرارمی‌گیرد و آزاد می‌شود»[۱۰]

بدبنگونه در دو بزنگاه بسیار پرآشوب، دو نخست‌وزیر قربانی ترور و آدمکشی شدند و هر دوبار مجلسی که می‌بایست همه شهروندان را در برابر قانون برابر می‌دانست، قانونی نوشت که بر پایه آن یک آدمکش بخشوده و خون قربانیان «هدر»[۱۱] می‌شد. باری، داستان ترور در آغاز مشروطه ولی با اتابک پایان نیافت. پدران «چپ» ایران چون حیدرخان عمواغلی که از واکنش مجلس به ترور نخست‌وزیر دلیر شده بودند، روز هشتم اسفند ۱۲۸۶ دست به ترور نافرجام محمدعلی شاه زدند. این ترور که به هنگام نزدیکترین همکاری محمدعلی شاه با مجلس رخ داد، کاری بس بیهوده بود و نشان از این داشت که انجام‌دهندگانش تنها درپی آشوب‌افکنی هستند و نه پیشرفت مشروطه، چنانکه کسروی در بخش «رخداد هشتم اسفند» می‌نویسد:

«محمدعلی میرزا همچنان با مجلس رفتار نیکو می‌نمود، و می‌توان پنداشت که این هنگام از نبرد با مجلس نومید گردیده و خواه‌وناخواه گردن به نگهداری آن گزارده بود»[۱۲].

ولی جای هزار افسوس است که کسروی، یعنی یکی از کسانی که من در زندگانی خود از او بسیار آموخته‌ام و در نزدم از ارجی سترگ برخوردار است، در اینجا هم دست به ستایش کسی می‌زند که الگوی آشوبگران دهه بیست چون حزب توده، و پیشگام تروریستهای دهه پنجاه خورشیدی چون مجاهدین و فدائیان خلق بود و درست به مانند آنها آب به آسیاب دشمنان آزادی می‌ریخت[۱۳].

رخدادهای پس از این ترور را می‌توان در کتابهای گوناگون خواند و من در اینجا بدنبال دوباره‌گوئی آنچه که دیگران گفته‌اند نیستم. در روز ۲ تیر ۱۲۸۷محمدعلی شاه مجلس ملی را بدانگونه که همگی می‌دانیم به توپ بست و به کردار پدران خویش بازگشت. درپی آن مشروطه‌خواهان پس از گیجی و سردرگمی آغازین، به بازسازی و گردآوری نیروهای خود پرداختند، تا پس از یک سال مجلس و مشروطه را از پادشاه خودکامه و پشتیبانان روسی او بازپس ستانند. اگرچه ایستادگی در برابر محمد‌علی شاه در سرتاسر ایران به چشم می‌خورد، ولی آذربایجان و قهرمان آن ستارخان قرجه‌داغی از جایگاهی ویژه برخوردارند، با اینهمه در اینجا باید یادآور شوم که کسروی در کتاب برجسته خود بنا بر همشهریگری، این جایگاه را فرازتر از آن نقش کرده است که باید. همچنین ناگزیر از گفتنم که آنچه در زیر می‌ید برای کوچک کردن کار بزرگ و پرارج مشروطه‌خواهان نیست و این نوشته همانگونه که از نامش برمی‌آید، در پی افسانه‌زدایی از تاریخ نزدیک کشورمان و رخداد برجسته آن، جنبش مشروطه است[۱۴]. باری در یکی از کتابهای بهائیان درباره ستارخان چنین می‌خوانیم:

«چنانکه در پيش انقلابيّون ببهتان عظيم شهرت دادند که بهائيان جميعاً از اعتداليّون‌اند و دشمن انقلابيّون، لهذا ستّارخان گفته بود که فتوای علما را در حقّ بهائيان بايد مجری داشت تا حزب ما قوّت گيرد»[۱۵].

این گفته از آن رو که از زبان یک نویسنده بهائی است و بی‌یکسویه نیست، شاید که درست نباشد. این ولی همه داستان نبود. ستارخان و باقرخان همزمان با درگیری میان تقی‌زاده و حزب دموکرات با اعتدالیون و بهبهانی و «حکم فساد مسلک سیاسی» او، به نایب‌السلطنه چنین نوشتند:

«وجود این چند نفر که اسباب اختلال شرف و ناموس و امنیت و انتظام و آسایش مردم هستند برای استقلال و حفظ مشروطیت مخل می‌باشند. بدواً به حضور مبارک عرضه می‌داریم و استدعا می‌نماییم حتماً باید این چند نفر از این مملکت تبعید بشوند والا از طرف چاکران بر طرد و نفی این چند نفر اقدامی‌شده است»[۱۶]

داستان قهرمان مشروطه ولی پایانی ‌اندوهبار داشت. ستارخان که با پایمردی و دلیری آن ایستادگی شگفت‌انگیز را از خود نشان داده و پابپای دیگر رزمندگان، مجلس و مشروطه را به ایرانیان بازگردانده بود، از فرمان همان مجلس برای بازدادن تفنگش سرباززد و در هنگامه یک برادرکشی نابرابر در پارک اتابک به تیر بی‌خردی دچار گشت و از میدان مشروطه بیرون شد.

این سرگذشت مجاهدان آذربایجان و بویژه تبریز بود که برای مشروطه و مجلس جانفشانیها کرده بودند، ولی سخن همان مجلس را برنمی‌تافتند. اکنون دوباره به رخدادهای پیش از سرنگونی محمدعلی ‌شاه بازمی‌گردیم و می‌خوانیم که در جنوب ایران سواران بختیاری – که هم‌ایلی‌هایشان در تبریز سرگرم نبرد با ستارخان بودند - به فرماندهی صمصام‌السلطنه به اصفهان درآمدند و شهر را از دولتیان پرداختند و بدینگونه دومین شهر ایران پس از تبریز که هنوز ایستادگی می‌کرد، از دست دولتیان بیرون شد. فروگرفتن اصفهان بدست این ارتش رهائی‌بخش ولی لکه ننگی هم برجای گذاشت، که تاریخ‌نگاران افسون‌زده نگاه رمانتیک خود را از آن برگرفته و از آن یاد نکرده‌اند:

«در اصفهان بختیاریها که جزو مشروطه‌خواهان بودند، شروع به تجاوز به یهودیان را می‌نمایند و در دکان ساسون قریب به دوهزار تومان اسباب نجاری و فرنگی‌سازی سوخته می‌شود. دولت شاه در اصفهان قدرتی برای جلوگیری نداشت و بختیاریها جزو انقلابیون بودند»[۱۷].

اگر این گزارش راست باشد، باید بپذیریم که رزمندگان آن ارتش آزادیبخشی که برای رهائی از نابرابری و خودکامگی رهسپار پایتخت شده بود، در سر راه خود نخست دست به چپاول کوی یهودیان گشودند. ولی از دادگری بدور خواهد بود اگر که گزارش حبیب لوی را دربست بپذیریم، چرا که او خود یهودی بوده و دور نیست که سخن به سود همکیشان خود گفته باشد.

از شمال نیز مجاهدان به همراهی فدائیان ارمنی به فرماندهی یپرم‌خان رو بسوی پایتخت نهادند و شهری پس از شهر دیگر را از دست دولتیان بدرآورده و سنگر به سنگر راه خود را با دلیری و جانفشانی فراوان بسوی تختگاه پادشاه خودکامه گشودند. اگر در دو نمونه پیشین گزارش را کسانی نوشته بودند که خود از دسته قربانیان بودند و بیم بزرگنمائی ایشان می‌رفت، در اینجا دیگر هیچ بهانه‌ای پذیرفته نیست، چرا که نویسنده کتاب علی دیوسالار (سردار فاتح) خود از رزمندگان ارتش آزادیبخش شمال بود و کمتر بتوان گمان برد که او درباره همرزمان خود سخن به دروغ آلوده باشد:

«جنگ نیکویه: در هر حال داخل شدیم دیدیم مجاهدین به احدی ابقاء نمی‌کنند هر کس بدستشان می‌رسد کارش را با گلوله می‌سازند. هرچه آنها را از کشتار منع می‌کنیم ابدا به خرج نمی‌رود»[۱۸].

«موقع حرکت از ساری میرزا غفارخان و منتصرالدوله و گریگور تقریبا چهارصد بار غارتی با خود داشتند و من مجبور بودم ساکت بمانم و حالا هم قلم خود را نگاه می‌دارم از ذکر معایب همراهانم خودداری می‌کنم [...] خلاصه غارت و چپاول آنها که خود را طرفدار رنجبر می‌شمردند بقدری بود که قلم از ذکرش شرم دارد [...] حقیقتا باید منتظر بود که از این راه و با این کارهای پرمفسده ترقیاتی برای ما دست دهد؟»[۱۹].

بدینگونه تهران بدست مشروطه‌خواهان افتاد و دوران خُرده‌خودکامگی (استبداد صغیر) پایان یافت و مشروطه راستین آغاز شد. ولی آنچه که در این بخش آمد، برای برهم زدن آن افسانه شیرینی است که بر پایه آن اگر در یک سوی میدان دولتی سرکوبگر و شاهی خودکامه سپاه آراسته بود، ولی در سوی دیگرش ملتی دلیر و آزاده و آگاه پرچم نبرد برای پارلمانتاریسم، پلورالیسم، حقوق شهروندی و برابری دینی را برافراشته بود.
-------------------------

[۱] تاریخ مشروطه ایران، احمد کسروی، نشر امیرکبیر ، پوشینه یکم، نشر امیرکبیر، ۱۳۶۳، برگ ۲۵۹
[
۲] همان، برگ ۵۹۴
[
۳] و چون [ريگ به سوى آنان] افكندى تو نيفكندى بلكه خدا افكند. سوره انفال، ۱۷
[
۴] مشروطه ایرانی، ماشاءالله آجودانی، نشر اختران، چاپ ششم، برگ ۱۴۹
[
۵] تاریخ مشروطه ایران، احمد کسروی، نشر امیرکبیر ، پوشینه یکم و دوم، نشر امیرکبیر، ۱۳۶۳، برگهای ۴۴۸ و ۴۵۱
[۶] همان
[
۷] همان ۴۵۴
[
۸] مذاکرات مجلس شورای ملی ۸ تیر ۱۳۲۹ نشست ۴۲
[
۹] ایران بین دو انقلاب، یرواند آبراهامیان،چاپ نهم، نشر نی، ۳۲۷
[
۱۰] مذاکرات مجلس شورای ملی ۱۶ مرداد ۱۳۳۱ نشست ۲۴
[
۱۱] واژه «مهدورالدمّ» از همین ریشه است. «مهدورالدم یعنی کسی که خونش باطل است و در برابر آن قصاص یا دیه‌ای نیست» قانون مجازات اسلامی
[
۱۲] تاریخ مشروطه ایران، احمد کسروی، نشر امیرکبیر ، پوشینه دوم، نشر امیرکبیر، ۱۳۶۳، برگ ۵۴۲
[
۱۳] همان، ۵۴۳

[۱۴] نگاه « یا خوبِ خوب، یا بدِ بد» در میان ما ایرانیان مرا وامی‌دارد که بارها و بارها این سخن را بازبگویم، تا دانسته افتد که خرده گرفتن بر قهرمانان، به چم شکستن اورنگ پهلوانی آنان نیست.
[
۱۵] مائده آسمانی، اشراق خاوری، پوشینه پنجم، ۲۲۴
[
۱۶] نهضت مشروطه و نقش تقی‌زاده، منوچهر بختیاری، نشر پگاه، ۱۳۹۳، پیوست ۹
[
۱۷] تاریخ یهود ایران، حبیب لوی، ۱۳۳۴، پوشینه سوم، برگ ۸۴۰
[
۱۸] بخشی از تاریخ مشروطیت، فتح تهران و اردوی برق، علی دیوسالار، نشر ابن‌سینا ۱۳۳۶، برگ ۶۸
[
۱۹] همان، برگ ۱۳۶

مشروطه و افسانه‌هایش

بخش پنجم

 

زمان برای خواندن: 13 دقیقه

بدینگونه مشروطه‌خواهان پس از شکستی زودگذر چنانکه که رفت بر پادشاه خودکامه پیروز شدند، کار کشور ولی هنوز بسامان نشده بود. خودکامگی اگر برافتاده بود، ولی آشوبی که ریشه در همان یک سال نبرد مردم با شاه داشت، روزگار مردم را سیاه کرده بود. کسروی درباره رخدادهای فروردین همان سال (پیش از گشودن تهران) می‌نویسد:

«ناامنی راهها را گرفته [...] در کرمانشاهان مسلمانان جهودان را کشتار می‌نمودند. در بوشهر سید مرتضی نامی با تفنگچیان تنگستانی به شهر دست یافته در گمرک کسان خود را گماشته بود»[۱]

«... ایران در حال شگفتی بود. محمدعلی‌میرزا ناچار شده سر به مشروطه‌ فرود آورده ولی از درون خرسندی به آن نمی‌داد، از این سوی آزادیخواهان نمی‌دانستند چه باید کرد»[۲]

مشروطه‌خواهان در روز ۲۸ تیرماه ۱۲۸۸ با گشایش مجلس عالی محمدعلی شاه را برکنار و پسر نوجوانش احمدمیرزا را جانشین او کردند. همچنین ولی‌خان سپهدار تنکابنی (فرمانده مجاهدان گیلان) وزیر جنگ و حاج علی‌قلی‌خان سردار اسعد (فرمانده مجاهدان بختیاری) وزیر داخله شدند. یک کار پسندیده این مجلس دادن چهار کرسی به نمایندگان اقلیتهای دینی بود، اگرچه ناظم‌الاسلام کرمانی آن را با رشوه کلانی که ارباب جمشید به بهبهانی پرداخت، در پیوند می‌بیند[۳].

باری، اگرچه تهران در دست مشروطه‌خواهان بود، ولی در سرتاسر ایران هر سرکرده‌ای ساز خود را می‌نواخت و فرمان شاه مشروطه و قانون مجلس ملی به سختی در همان پایتخت هم گوش شنوا می‌یافت. روسیان که پیشتر به بهانه گرسنگی مردم تبریز و برای رساند گندم و دیگر کالاها به آن شهر به آذربایجان لشگر کشیده بودند، بر بدرفتاری خود با مردم بی‌نوای تازه از جنگ آسوده شده افزودند. در تبریز رحیم‌خان دیه‌های قرا‌داغ را می‌چاپید و در اردبیل شاهسونها دست به چپاول گشوده بودند و این دو نمونه را باید مشتی از خرواری دانست که سرتاسر ایران را درگرفته بود. کسروی تصویر گویایی از آشفتگی کشور بدست می‌دهد که هرا‌س‌انگیز است:

«افسوس که در چنان هنگامی کسانیکه رشته کارها را در دست داشتند کمتر این شایستگی را دارا بودند [...] کسانیکه از میان آزادیخواهان با ایشان بودند اینان نیز بیشتر مردمان بی‌ارج و ترسویی بودند و جانهای خود را بیشتر از ایران دوست می‌داشتند [...] هر یکی مشروطه را خوان یغمایی پنداشته در جستجوی رسد خود بودند [...] از یکسو نیز ملایان در هرکجا دست باز کرده بگمان خود «اجرای حدود» می‌کردند. چنانکه یکی در تبریز به پسر حاجی میرزا هادی‌خان چوب زد. دیگری در قوچان زنی را سنگسار کرد»[۴]

بر آشفتگی کارها روزبروز افزوده می‌شد، از سویی ملایان دسته‌ای پدید آورده به ستیز با پیشروان مشروطه‌خواهی برخاسته بودند و می‌گفتند علمای نجف فتوا به بی‌دینی تقی‌زاده داده‌اند، و از دیگر سو کسانی به خانه سید عبدالله بهبهانی ریخته او را یکسال پس از گشودن تهران کشتند[۵]. آشوبی که سرتاسر کشور را فراگرفته بود ولی همچنان پابرجا بود و اگر نگاهی به تاریخ هجده‌ساله آذربایجان بیاندازیم، خواهیم دید که در گزارشهای کسروی شورشی از پی شورش دیگر و بلوایی از پی بلوایی دیگر رخ می‌دهد و دولت مشروطه آرمان برباد رفته‌ای است که نشانش را تنها می‌توان در اینجا و آنجای تهران یافت.

آوردن موبموی رخدادهای یازده ساله میان برکناری محمد‌علی‌ شاه و کودتای سوم اسفند سخن را بیهوده بدرازا خواهد کشید. پس در اینجا فهرست گاهشمارانه‌ای از رویدادهای ارجدار این سالها خواهم آورد تا دانسته افتد آن «دستآوردهای شگرف» مشروطه که یکسدواندی سال است سینه‌به‌سینه بازگو می‌شوند چه‌ها بودند.

بزرگترین دستآورد ساختاری مشروطه بی‌گمان مجلس شورای ملی بوده است. این نهاد قانون‌گذاری ولی تا چه اندازه توانست مُهر خود را بر سرنوشت ایرانیانِ رَسته از بند خودکامگی فروکوبد؟

مجلس دوم در آبان ۱۲۸۸ آغاز به کار کرد و در آذر ۱۲۹۰ (۲۴ ماه) با اولتیماتوم روسیه به کار خود پایان داد. مجلس سوم در آذر ۱۲۹۳ گشوده شد و در آبان ۱۲۹۴ (۱۲ ماه) با سرازیر شدن ارتشهای عثمانی و روس و بریتانیا به ایران، بسته شد. بدینگونه در یازده سال و هشت ماه پس از پیروزی مشروطه، مجلس شورا تنها سه سال (%۲۵،۷) براه بود.

روزگار دولتها از این نیز آشفته‌تر بود. از تیرماه ۱۲۸۸ تا اسفندماه ۱۲۹۹ (یازده سال و هشت ماه) بیست کابینه سرنوشت کشور را بدست گرفتند (میانگین = ۷ ماه). چهار کابینه در این میان دو ماه بیشتر نپائیدند[۶] و پایدارترینشان از آن وثوق‌الدوله بود که از ۱۱ مرداد ۱۲۹۷ تا ۳ تیرماه ۱۲۹۹ ( ۲۳ ماه) فرمان راند. نکته پُرارج دیگر این است که رهبری این بیست دولت میان نُه تن دست‌بدست می‌شد[۷]. تازه همین نُه تن نیز گاهی در یک دوره نخست‌وزیری چند کابینه می‌پرداختند، برای نمونه مستوفی‌الممالک از مرداد تا دی ۱۲۸۹ (۶ ماه) با سه کابینه گوناگون کار کرد.

آنچه که درباره مجلسها و دولتها آوردم، برای هر پژوهشگری نشانی آشکار و بی‌چون‌وچرا از ناپایداری و نااستواری یک جامعه است، چیزی که می‌توان آن را با آشوب یکسان گرفت. از آن گذشته بیشتر اینان از اشراف قاجاری بودند و دستکم یکی از آنان (عین‌الدوله) دشمن سوگندخورده مشروطه بود:

«وقتی دیدم عین‌الدوله وزیر داخله شده است سرم گیج رفت. به خود گفتم خداوندا! ما چه ملت بدبختی هستیم؟ آیا تمام زحمات ما برای این بود که دوباره عین‌الدوله و فرمانفرما زمام امور ملت را در دست گرفته به ما آزادیخواهان نیشخند بزنند؟»[۸]

دو سال پس از برافتادن پادشاه خودکامه شیرازه کشور چنان از هم گسیخته بود، که احمد کسروی از آن سال با «سال پُراندوه ۱۲۹۰» یاد می‌کند. از یکسو همان آشوبگریهای پیش‌گفته هنوز فروکش نکرده بودند و هرگاه یپرم‌خان و سالار ارفع و دیگران آتش آشوبی را در گوشه‌ای فرومی‌نشاندند، آتش بلوای بزرگتری در جای دیگر شراره می‌کشید، از دیگرسو محمدعلی شاه به پشتیبانی ترکمانان استرآباد دست به تلاش برای بازگشت به تاج و تخت از دست رفته خود زد و برادرش سالارالدوله نیزلشگری از سواران کلهر و جاف و سنجابی آراست و شهرهای باختری ایران را فروگرفت. این ولی همه داستان نبود، روسها که پیشتر هم به بهانه‌های گوناگون لشگر به خاک ایران کشیده بودند، آشکارا به دولت و مجلس ایران فرمان می‌راندند که برجسته‌ترین نمونه آن داستان اولتیماتوم بود.

باری در این هنگامه آشوب و بلوا و از هم گسیختگی ملی، جنگ جهانگیر نخست نیز در سال ۱۲۹۳ آغاز شد و در پی آن ارتشهای سه امپراتوری همسایه ایران پای در خاک میهن ما نهادند. روسها که پیشتر نیز آذربایجان را در دست داشتند، بر شمار سربازان خود افزودند، از آن سو بریتانیا به بهانه «حفظ امنیت» میدانهای نفتی جنوب ایران را اشغال کرد و عثمانی نیز در دی‌ماه همان سال بسوی آذربایجان لشگر انگیخت و تبریز و ارومیه را فروگرفت. در بهمن ماه همان سال ارتشهای روسیه و عثمانی در این دو شهر با یکدیگر درگیر شدند و سپاه عثمانی شکست خورد و سرتاسر آذربایجان را به روسیه واگذاشت. در جنوب تنگستانیها به فرماندهی رئیس‌علی دلواری پرچم ایستادگی در برابر ارتش بریتانیا را برافراشتند و در پی شکست آنان بوشهر و دلوار بدست انگلستان افتادند. بدینگونه ارتشهای دو امپراتوری آن روزگار که با یک قربانی دست‌وپا بسته روبرو می‌بودند، از شمال و جنوب آهنگ پایتخت را کردند. در این میان مشروطه‌خواهان نیز به چاره برخاستند و بخشی از آنان که کسروی از ایشان با نام کوچنگان یاد می‌کند، در نبود مجلس ستادی بنام «کمیته دفاع ملی» پدید آورده و به باختر ایران کوچیدند، تا در سایه دو ابرقدرت دیگر درگیر در جنگ (آلمان و عثمانی) بتوانند در برابر روس و انگلیس ایستادگی کنند.

بدینگونه در بهار سال ۱۲۹۵ ایرانی که نه ارتش داشت و نه مجلس و خاکش در اشغال سه کشور بیگانه بود، بناگاه دارای دو دولت شد؛ یکی دولت سپهسالار اعظم که در تهران بود و دیگری دولت کوچندگان به رهبری رضاقلی خان نظام‌السلطنه مافی در کرمانشاه.

جنگ جهانی نخست اگر برای همه کشورها خانمانسوز بود، برای ایران یک بدبختی بزرگ دیگر نیز افزون بر آن به ارمغان آورد. در کشوری که نه از دولت و ارتش نامی مانده بود و نه از دفتر و دیوان نشانی، خرید انبوه دانه‌های خوراکی بویژه گندم از سوی اشغالگران راه به نایاب شدن نان برد و اندک‌اندک واژه «قحطی» پژواک هراس‌انگیز خود را به گوش همگان رسانید. درباره این قحطی که در سالهای ۱۲۹۶ تا ۱۲۹۸ جان میلیونها ایرانی را گرفت، گزارشهای بسیاری به چاپ رسیده‌اند که اگرچه درباره شمار درگذشتگان و ریشه‌های آن رخداد همسخن نیستند، ولی در اینکه مرگ‌ومیر بسیار گسترده بوده است، جایی برای بگومگو نمی‌گذارند. برای نمونه آبراهامیان می‌نویسد:

«بین سالهای ۱۲۹۶/۱۹۱۷ تا ۱۳۰۰/۱۹۲۱ در مجموع بیش از دو میلیون نفر از جمعیت ایران از جمله یک‌چهارم جمعیت روستائی کشور بر اثر جنگ، بیماری و گرسنگی جان خود را از دست دادند [...] شایع بود دهقانان گرسنه در مواردی به آدم‌خواری روی آوردند»[۹]

«آدمخواری» را رحیم نامور نیز – که گواه آن قحطی بوده - در رمان خود «سایه‌های گذشته» آورده است. محمدقلی مجد در یک همسنجی آماری از سالهای پیش و پس از این قحطی شمار قربانیان را نزدیک به ۴۰درسد مردم ایران می‌داند[۱۰]. افزون بر آن بیماریهایی چون وبا و طاعون و تیفوس و آنفولانزا نیز دسته‌دسته مردم بی‌پناه را کشتار می‌کردند.

این‌همه گویا برای مردم بخت‌برگشته ایران بس نمی‌بود. در سال ۱۲۹۳ عثمانی‌ها دست به کشتار مسیحیان گشودند و در این میانه جیلوهای آسوری به رهبری مار بنیامین شیمون به ایران گریختند و در سلماس و ارومیه نشیمن گزیدند. این از مرگ رَستگان اندک‌اندک به سازماندهی نیروهای خود پرداخته و در آن بخش از خاک ایران خودسری آغاز کردند. پیامد این خودسریها برای مردم شهرهای باختری آذربایجان بویژه سلماس و ارومیه چیزی جز مرگ و نابودی، در سالهای ۱۲۹۳ تا ۱۲۹۷ که در آن مار شیمون به‌دست اسماعیل‌آقا سیمیتقو کشته شد، نبود. تاوان کشته شدن او را نیز مردم این دو شهر با جان و کاچال خود دادند.

«روز دوشنبه بیست‌وهفتم اسفند [...] جیلوها سخت شوریده و از سران خود پرگ خواستند که کینه جویند و خون پیشوای خود خواهند. سران مسیحی پرگ دادند که ۱۲ ساعت کشتار شود [/] در این قتل عام قریب دَه‌هزار نفر از مسلمان و کلیمی کشته [شدند]»[۱۱]

ولی آیا این همه داستان آن «دستآورد»های مشروطه بود؟ هرگز! سرنوشت سر آن نداشت که پس از ده سال مرگ و آشوب و گرسنگی و ویرانی و جنگ و برادرکشی و قحطی و بیماری با ایرانیان از در مهر و بخشش درآید. همانگونه که پیشتر نیز آوردم، در سالهای پایانی سده سیزدهم و بویژه پس از پایان جنگ چیزی بنام «دولت ایران» در میان نبود، تا چه رسد به اینکه خوکامه، مشروطه یا مشروعه باشد. شاه در کاخ خود نشسته و بر سر حقوق بازنشستگی‌اش با نمایندگان بریتانیا چانه می‌زد و مجلس هم که از سال ۱۲۹۳ بسته بود. سایه‌ای کمرنگ از دستگاه دیوانی با نام «دولت» با وزیرانی بیکاره و ناتوان برجای مانده بود و اگر آن واژه کهن «قلمرو / قلم+رو» را که برای نامیدن مرزهای یک سرزمین بکار می‌رفت به چم این بگیریم که «تا جایی که قلم دیوانیان می‌رود» آنگاه خواهیم دید قلمرو ایران در آن سالها حتا تا دیوارهای تهران نیز نمی‌رفت. پس جای شگفتی نیست که در چهارسوی کشور جنگ‌سالاران و خودسران سر از فرمان پایتخت بپیچند و ساز خود بنوازند. چنین بود که در سیستان بهرام خان بارکزایی پس از پیروزی بر طایفه نارویی خودسرانه به فرمانروایی پرداخت و در سال ۱۲۹۹ برادرزاده‌اش دوست‌محمد خان جانشین او شد. در خوزستان شیخ خزعل پاک از پایتخت بریده و با نشان Knight commander بر آن بخش ایران فرمان می‌راند. در گیلان میرزا کوچک‌خان که نخست در سال ۱۲۹۳ با پدیدآوردن «هیئت اتحاد اسلام» و در همکاری با عثمانی و آلمان یک جنبش ایستادگی سراسری را در برابر بیگانگان سامان داده بود، در سال ۱۲۹۸ و در پی از هم‌گسیختگی کارهای دولت بار دیگر به جنبش آمد تا با اینبار با پشتیبانی ارتش سرخ در خردادماه ۱۲۹۹ جمهوری شوروی ایران را بنیان گذارَد. در آذربایجان نیز از یکسو اسماعیل‌آقا سیمیتقو بخشهای باختری آذربایجان را پهنه تاخت‌وتاز تفنگچیان خود کرده و دست به چپاول شهرها و روستاها گشوده بود، و از دیگر سو شیخ محمد خیابانی در تبریز دولت آزادیستان را برپا کرده بود و «با تهران در گفتگو چنین می‌گفت: باید دولت آزادیستان را برسمیت بشناسد»[۱۲]. در خراسان نیز افسر میهن‌پرستی بنام کلنل محمدتقی‌خان پسیان کارها را در دست خود گرفته بود و دیدیم که او نیز پس از کودتای سوم اسفند و در مردادماه ۱۳۰۰ به رویاروئی با تهران برخاست و

«... تلگرافخانه را تحت سانسور قرار داد و برخی از افراد را که احتمال می‌داد با حکومت مرکزی همکاری کنند [...] بازداشت کرد»[۱۳]

آوردن نام این مردان در یکجا، به چم آن نیست که اینان همگی از یک سرشت و یک گوهر بودند و آماجهایی یکسان داشتند، اگر سیمیتقو کردان شکاک را به گرد خود آورده بود و سودای این را در دل می‌پرورد که از راه چپاول مردم روزی شاه کردستان شود، به میهن‌دوستی پسیان و خیابانی با همه کژرفتاریهایشان کمتر بتوان بدگمان شد. از دیگر سو و در پیوند با میرزا کوچک‌خان سخت بتوان پذیرفت که یک روحانی شیعه با همدستی کمونیستهای ایرانی و با پشتیبانی ارتش سرخ شوروی در دل یک کشور پادشاهی یک حکومت جمهوری پدید آورد و آماجش تنها و تنها سربلندی ایران بوده باشد[۱۴]. باری من از آشوبگریهای گروههای تروری مانند کمیته مجازات درگذشتم و این فهرست را که بیگمان چند تن دیگر را نیز بدان می‌توان افزود تنها از آنرو آوردم که چهره ازهم‌گسیختگی ملی را با همه زشتی و هراسناکی‌اش دربرابر چشمان خوانندگان بگیرم، تا از خود بپرسیم آن «مشروطه» کدام گیاه شگفت‌انگیز و جادویی بوده است، که «نهال نورسته»اش در چنین شوره‌زار ویرانی به بار نشسته بوده است، تا قزاقی از گرد راه برسد و آن را زیر چکمه خود نابود کند؟

باری، اکنون که دورنمایی از روزگار مردم ایران در یازده سال مشروطه نشان داده شد، گاهِ آن است که به دو افسانه بزرگ مشروطه، یعنی «آزادی» و «احمد شاه دموکرات» بپردازیم.

----------------


[
۱]
تاریخ هجده‌ساله آذربایجان، احمد کسروی، نشر امیرکبیر، ۲۵۳۷، پوشینه یکم، برگ ۱۶
[
۲] همان، برگ ۱۸
[
۳] درد اهل ذمه، یوسف شریفی، شرکت کتاب، ۱۳۸۷، برگ ۳۹۴
[
۴] تاریخ هجده‌ساله آذربایجان، احمد کسروی، نشر امیرکبیر، ۲۵۳۷، پوشینه یکم، برگ ۱۲۷
[
۵] همان، برگ ۱۳۰
[
۶] مشیرالدوله، عین‌الدوله (دوبار)، فرمانفرما
[
۷] مستوفی‌الممالک چهار بار، سپهسالار اعظم سه بار، صمصام‌السلطنه دو بار، وثوق‌الدوله دوبار، مشیرالدوله دو بار، علاءالسلطنه دو بار، عین‌الدوله دو بار، فرمانفرما یک بار، فتح‌الله سپهدار اعظم یک بار. نخستین کابینه نیز نخست‌وزیر نداشت.
[
۸] بخشی از تاریخ مشروطیت، فتح تهران و اردوی برق، علی دیوسالار، نشر ابن‌سینا ۱۳۳۶، برگ ۱۱۰
[
۹] تاریخ ایران مدرن، یرواند آبراهامیان، نشر نی، ۱۳۸۹، برگ ۱۱۸ تا ۱۱۹
[
۱۰] Majd, Mohammad Gholi (۲۰۱۲). The Great Famine & Genocide in Iran, ۱۹۱۷-۱۹۱۹
[
۱۱] تاریخ هجده‌ساله آذربایجان، احمد کسروی، نشر امیرکبیر، ۲۵۳۷، پوشینه دوم، ۷۲۸ و ۷۳۰
[
۱۲] همان، ۸۷۲
[
۱۳] کلنل پسیان و ناسیونالیسم انقلابی در ایران، استفانی کرونین، نشر ماهی، تهران ۱۳۹۴، برگ ۳۸
[
۱۴] همین را می‌توان درباره جمهوری مهاباد در سال ۱۳۲۵ گفت. گذشته از اینکه در مهاباد چه گذشت، پدیدآوردن یک جمهوری در دل یک کشور پادشاهی چیزی جز جدائی‌خواهی یا همان «تجزیه‌طلبی» نیست.

 

مشروطه و افسانه‌هایش

بخش ششم

زمان برای خواندن: 13 دقیقه

“آزادی” را شاید بتوان بزرگترین افسانه مشروطه دانست. کسانی حتا تا بدانجا پیش می‌روند که آن یازده سال را آزادترین دوران تاریخ ایران می‌دانند و فراوانی روزنامه‌ها را گواه خود می‌گیرند[۱]. اگر آزادی را به چم این بگیریم که «هر کس هرچه می‌خواست می‌کرد و هراسی از حکومت نداشت» باید گفت این سالها براستی آزادترین سالهای تاریخ نزدیک کشور ما بودند. ولی آزادی در اندریافت نوین و مدرن آن براستی چیست؟

آزادی از نگاه من یک ایستار یا وضعیت کنشگرانه است، در ساختاری که برخوردار از نهادهای استوار باشد. این سخن به چم این است که شهروند آزاد شهروندی است که هم حق خود را بشناسد و هم برای بدست آوردن آن به تلاش برخیزد و با دیگرگون کردن ساختار جامعه خویش، نهادهایی را بسازد که از این حق او پاسداری کنند و بدینگونه آزادی را بخشی از ساختار کُنشگری در جامعه یا آنگونه که امروزه می‌گوییم، “نهادینه” کند. بی‌گمان یکی از پُرارجترین نهادهای نگاهبان آزادی مجلسی است که برگزیده همین شهروندان باشد، تا به نمایندگی از آنان قانون بگذارد. آنچه که تا کنون آمد، به نیکی نشان می‌دهد که نه شهروندان بر حقوق خود آگاه بودند و نه نهادی که از این حقوق پاسداری کند پدیدار شده بود. آزادی شهروند، همیشه در برابر قدرت دولت جای می‌گیرد و اندازه آزادی در یک کشور برآیند اندَرکنش میان این دو است، چرا که شهروند در گام نخست تنها در سودای سود خویش (آزادیهای خویش) است، ولی دولت/حکومت دستکم بروی کاغذ سودای سود همگان (آزادیهای همگانی) را دارد و باید از آزادی تک‌تک شهروندان بسود حق همگانی بکاهد. بدیگر سخن، اگر حکومتی توان و ابزار همه‌سویه سرکوب آزادی شهروندان را داشت و در جامعه نهادهای استواری برای پاسدار از آزادی بودند که بر این توان او لگام نهادند، آنگاه ما می‌توانیم از آزادی سخن بگوییم. واگرنه سخن از “آزادی” در حکومتی که نه پول داشت و نه گزمه و نه سرباز و نه داغ و نه درفش و هزینه دربار پادشاهش را نیز بیگانگان می‌پرداختند، تنها یک شوخی تلخ است.

آنچه که در یازده سال پس از سرنگونی محمدعلی شاه “آزادی” نامیده می‌شود، چیزی نیست جز ناتوانی حکومت از سرکوب آزادیها، و این هرگز به چم آزادی نیست. چنانکه دو سال‌ونیم نخست پس از انقلاب اسلامی نیز همه چیز بود جز “بهار آزادی”. در آن سالها ساختار پیشین (شاهنشاهی پهلوی) برافتاده بود و ساختار نوین (رژیم اسلامی) هنوز پا نگرفته بود، پس در اینجا هم ناتوانی حکومت از سرکوب مردم، بنادرست با آزادی یکی گرفته می‌شود. بدیگر سخن در آن یازده سال پس از برافتادن محمدعلی شاه حکومت در پی از هم‌گسیختگی بنیادین نهادهای خود که یکی از آنها هم نهاد سرکوب بود، از ستاندن آزادیهای شهروندان ناتوان بود و اگر کسانی آزاد بودند تا انبوهی از روزنامه‌ها را به چاپ برسانند، کسانی دیگر نیز آزاد بودند که روستاها را بچاپند و مردم را بکشند و راهزنی کنند و دسته‌ای تفنگچی بر سر خود گردآورند و در گوشه‌ای از ایران به خودسری بپردازند. کسی که این ایستار را “آزادی” می‌نامد، به گمان من سرسوزنی از اندیافت مدرن واژه آزادی آگاه نیست. در کنار آن  این نگاه ساده‌انگارانه به پیوند جامعه با دولت راه بدین می‌برد که پژوهشگر در داوری خود دچار گژاندیشی‌های سترگ شود، پس اگر گروهی از چپ‌نمایان پیشین که بتازگی ایران‌دوست شده‌اند این چنین در برابر جنبش مشروطه سرتابه‌پا کرنش و ستایش‌اند، جای شگفتی نیست. یکی از برجسته‌ترین کمونیستهای ایران بنام آوتیس میکائیلیان (سلطانزاده) درباره آن بازه تاریخی که در پنج بخش گذشته چهره راستینش را نشان دادم گفته بود:

«ایران انقلاب بورژوازی را تکمیل کرده بود و اکنون برای انقلاب کارگری دهقانی آمادگی داشت»[۲]

ولی این آزادی پس از مشروطه که همگان شیفته و واله آنند خود را چگونه نشان می‌داد؟ یکی از نمودهای آن همان آشوب و هرج‌ومرجی بود که سرتاسر کشور را فراگرفته بود و حکومت از فرونشاندن آن ناتوان بود. در هرکجای کشور هرکسی که می‌توانست چند تفنگدار گرد خود آورد، خود را آزاد می‌دید که مردم را بچاپد و سر از فرمان حکومت بپیچد. ولی یکی از نمونه‌های نمادین این “آزادی” در سال ۱۲۹۰ در یزد رخ داد که در آن فرخی یزدی در آئین نوروزی بجای یک ستایشنامه، چکامه‌ای برای ضیغم‌الدوله حاکم یزد سرود و او که از گستاخی این چامه‌سرای جوان در خشم شده بود، خود را “آزاد” دید که او را به زندان افکند و از آن بترساند که اگر زبان در کام درنکشد، لبانش را فرمان به دوختن دهد[۳]. ولی برداشت خود همین شاعر آزادیخواه هم از واژه “آزادی” چیزی جز دستی گشاده در کشتار توانگران و دشمنان “صنف رنجبر” نیست[۴].

نمونه‌ای دیگر از برداشت پیشروان مشروطه از واژه آزادی را پیشتر آوردم، آنجا که سید محمدرضای شیرازی (مساوات) نه تنها آزادی را در این می‌دید که مادر محمدعلی شاه (امّ‌الخاقان) را روسپی و زشتکار بخواند، که خود را آزاد می‌دانست عدلیه‌ای را که آنهمه تلاش برای برپا شدنش انجام گرفته بود، به باد ریشخند و افسوس بگیرد. چنین نگاهی به آزادی چهار دهه پس از آنهم دگرگون نشد، آنجا که محمد مسعود نوشت: «من یک میلیون ریال جایزه از بین بردن قوام‌السلطنه را به خود یا وارث معدوم کننده او می‌پردازم»[۵] و نشان داد این تنها مجلسهای نخست و هفدهم نبودند که ترور را کاری شایسته و بجا می‌دانستند و فرمان به بخشودگی تروریستها می‌دادند، سرآمدان آن جامعه نیز فرخوان به ترور را بخشی از آزادیهای شهروندی می‌شمردند.

این سخن ولی به چم این نیست که همگان چنین بودند، اگر من در اینجا بیشتر به نمونه‌های آزاردهنده و ناشایست می‌پردازم، از آن رو که ما پنداشتی یکسویه از رویدادهای آن روزگار نداشته باشیم و هسته راستین آن جنبش را همانگونه که بوده ‌است و بدور از شکوه‌بخشیهای رمانتیک ببینیم. باری، “آزادیهای پس از مشروطه” چیزی جز خودسری و گردنکشی شهروندان (از روزنامه‌نگار و اندیشمند و سیاستمدار گرفته تا باجگیر و دزد و یاغی) نبود، در برابر حکومتی ناتوان و از هم‌گسیخته که تنها بر روی کاغذ هستی داشت. “آزادیهای پس از مشروطه” چیزی جز یک افسانه شیرین و رمانتیک نیست.

افسانه دیگری که با شوری بی‌مانند پرداخته و بازگویی می‌شود، افسانه “احمد شاه، پادشاه مشروطه‌خواه و دموکرات” است. نخست باید گفت در پیوند با آنچه که در بالا آمد، یک پادشاه یا یک حکومت تنها هنگامی دموکرات و پاسدار آزادی است، که توان سرکوب را داشته باشد، ولی از آن خودداری کند. حکومتی را که نه سرباز دارد، نه پلیس و پیش از هر چیزی نه پول، که هزینه سرکوب را بپردازد، نمی‌توان دموکراتیک خواند. احمد شاه قاجار (زاده ۱۲۷۵) در سال ۱۲۸۸ و پس از سرنگونی پدرش در ۱۲ سالگی به پادشاهی برگزیده شد و بدینگونه در آغاز بازه یازده‌ساله مشروطه کودکی بیش نبود. او در سال ۱۲۹۳ هجده‌ساله شد و تاجگذاری کرد. این درست همان سالی بود که در آن جنگ جهانی آغاز شد و ایران به اشغال سه امپراتوری بزرگ آن روزگار درآمد (بنگرید به بخش پیشین). از اینکه از دست یک نوجوان هجده‌ساله، در جایگاه پادشاه کشوری که در آن هیچ سنگی بروی سنگ دیگر بند نیست چه برمی‌آید اگر بگذریم، درافتادن با مشروطه و آزادیهای اجتماعی نیاز به نیروی سرکوب و هزینه پولی فراوان داشت که شاه از هردوی آنها بی‌بهره بود. از سویی کارآمدترین فرمانده جنگی او یپرم‌خان که در پدافند از آرمانهای مشروطه و دستآوردهایش چنانکه در رخداد پارک اتابک نشان داد، دوست و دشمن نمی‌شناخت در سال ۱۲۹۱ کشته شده بود و از دیگر سو خزانه کشور چنان تهی شده بود که شاه برای هزینه‌های روزانه خود نیز باید دست دریوزگی بسوی بریتانیا دراز می‌کرد.

راستی را چنین است که این پادشاه مشروطه پیش از آنکه پروای آزادیهای شهروندی را داشته باشد، در اندیشه انباشتن جیبهای خود تا پایان زندگانی بود و در این راستا هراسی از دادوستد با بیگانگان نداشت:

«هنگامی که مارلینگ در ماه مِی ۱۹۱۸ دوباره برای گرفتن پشتیبانی شاه از نخست‌وزیری وثوق [الدوله] به شاه روی آورد، او تلاش کرد از این بزنگاه سود بجوید و پول هرچه بیشتری برای خود بگیرد. او به مارلینگ یادآوری کرد که دولت ایران هنگام تبعید پدرش با تاوان‌داری تزار روسیه پذیرفته بود به او [محمدعلی شاه] یک بازنشستگی ماهانه بپردازد. از این رو او [احمد شاه] آماده بود وثوق را به نخست‌وزیری برگزیند، اگر برای او یک حقوق ماهانه بازنشستگی ۷۵۰۰۰ تومانی در نگر گرفته شود، هرگاه که ناگزیر شود از ایران برود. همچنین او درخواست کرد یک حقوق ماهیانه ۲۰۰۰۰ تومانی تا زمانی که بر تخت نشسته است، به او پرداخته شود [...] حقوق ماهانه ۱۵۰۰۰ تومانی پذیرفته و از ماه آگست ۱۹۱۸ (همان ماهی که وثوق [از سوی شاه] نامزد نخست‌وزیری شد) پرداخته شد [...] در دسامبر ۱۹۱۸ احمد شاه با وثوق سر ناسازگاری گذاشت و فرستادگان بریتانیا او را از قطع پرداختیها ترساندند»[۶]

جلال متینی با آوردن نامه‌ها و تلگرامهای بیشتری نشان می‌دهد که احمد شاه هم از پیمان شرم‌آور ۱۹۱۹ پشتیبانی کرد و هم برای آن پولهای هنگفت دریافت کرد[۷]. این ولی همه داستان پادشاه مشروطه‌خواه نبود. در گیرودار قحطی بزرگ سالهای ۱۲۹۶ تا ۱۲۹۸ گندم چنان نایاب شد که مردم پایتخت نیز بمانند شهرستانها دسته‌دسته به کام مرگ فرومی‌افتادند. سودجویان آزمند پیشتر گندم خریده و در انبارهای خود انباشته بودند تا از رنج و گرسنگی مردم پولهای کلان به جیب بزنند. یکی از این سودجویان همین “پادشاه مشروطه” بود:

«ساوثرد قضیه احمدشاه و بار گندمش را ضمن ماجرایی این گونه توصیف می‌کند:

این مرد [ارباب کیخسرو] یکی از اعضای کمیسیون امداد تهران است که در زمستان گذشته ارقام درشتی از کمکهای مالی امریکائیها را هزینه کرد. او مأمور بود برای این کمیته گندم بخرد و می‌دانست که شاه حجم قابل توجهی گندم دارد. از این رو با مباشر شاه تماس گرفت [...] مباشر گفت که شاه مقداری گندم دارد که خرواری نود تومان می‌فروشد (یک تومان برابر ۲ دلار، یک خروار برابر ۶۵۰ پوند). آقای کیخسرو گفت که چند خروار را به این قیمت خواهد خرید [...] نماینده شاه تماس گرفت و گفت [...] شاه تصمیم گرفته است این گندمها را خرواری ۹۵ تومان بفروشد [...] بار دیگر نماینده شاه با او تماس گرفته و می‌گوید [...] تصمیم گرفته که گندمها را خرواری ۱۰۰ تومان کمتر نفروشد و شاه در تمام این مدت می‌دانست که بنا بود این گندم برای تغذیه رعایای گرسنه خود او به مصرف برسد و احتمالا کمیته آن را به هر قیمتی می‌خرد.

این قضیه در خاطرات عمیدی نوری نیز آمده است. او می‌نویسد تهران در آتش قحطی می‌سوخت [...] گندم خرواری ۲۰۰ تومان بود و همه می‌دانستند که احمد شاه محصول گندم خود را انبار کرده و خرواری ۲۰۰ تومان می‌فروشد. مردم او را “احمد کاسب” نام نهاده بودند»[۸]

آیا باید باور کرد که چنین پادشاهی دل در گرو مشروطه، مجلس، حاکمیت مردم و آزادیهای اجتماعی داشته است؟ به گمان من افسانه‌هایی که در راستای شکوه‌بخشی به سالهای ۱۲۸۸ تا ۱۲۹۹ سروده شده‌اند، بیشتر از آنکه از سر مهر به مشروطه باشند، از سر کینه به پروژه پهلوی هستند. هرچه آزادیهای این دوران بیشتر و روزگار مردم بهتر و آسایش و رفاه بیشتر نشان‌داده شود، چهره رضا خان سال ۱۲۹۹ و رضا شاه سالهای پس از ۱۳۰۴ بیشتر به تیرگی خواهد گرائید. از آنجا که به برآمدن رضا شاه در بخش هفتم (پایانی) این جستار خواهم پرداخت، به همین اندک در اینباره بسنده می‌کنم و این بخش را با گفتاوردی از یک تاریخ‌نگار همروزگار خودمان، که گرایش نیرومندی نیز به آرمانهای چپ دارد و شوخی خواهد بود اگرکه او را هواخواه پهلویها بدانیم، به پایان می‌برم:

«بر اساس ترمینولوژی مدرن، ایران تا سال ۱۹۲۰/۱۲۹۹ یک دولت “شکست‌خورده” کلاسیک بوده است. حضور وزرا در مناطق خارج از پایتخت اندک بود. دولت نه تنها بر اثر رقابتهای بین متنفذین و برجستگان سنتی و همچنین میان احزب سیاسی جدید، بلکه به دلیل موافقت‌نامه سال ۱۹۱۸/۱۲۹۷ ایران-انگلیس کاملا فلج شده و از کار افتاده بود. برخی ایالات در اختیار “جنگ سالاران” و برخی دیگر زیر سلطه شورشیان مسلح بود. ارتش سرخ گیلان را به تصرف خود درآورده بود و تهدید می‌کرد که بسوی تهران حرکت خواهد کرد. به گفته انگلیسیها شاه دیگر “در برابر عقل و منطق نفوذناپذیر” شده و به منظور فرار از کشور در حال بسته‌بندی جواهرات سلطنتی خود بود»[۹].

این چهره راستین مشروطه ایرانی و پادشاه دموکراتش در سال ۱۲۹۹ بود. ولی از آنجا که پرسمانهای تاریخی و اجتماعی در میان ما ایرانیان برکنار از نگاه دین‌واره “حلال/حرام - حق/باطل” نیستند، در اینجا و با این شمار بزرگ از نمونه‌هایی که آوردم، باز هم کسانی بر افسانه “ایران آزاد و شاه دموکرات تا پیش از کودتای ۳ اسفند ۱۲۹۹” پای خواهند فشرد.

----------------------------


[
۱]  ناگفته پیدا است که شمار روزنامه‌های آن روزگار همان اندازه می‌تواند نماد آزادی باشد، که شمار دانشگاهها در رژیم اسلامی نماد دانش‌پروری این رژیم است. از یاد نبریم که اگر گروه باسوادان در سال ۱۲۸۵ تنها نیم‌درسد مردم ایران را دربرمی‌گرفت، با آنچه که در سالهای پس از آن بر این آب‌وخاک رفت، بیگمان از شمار آنان کاسته هم شده بود، چه رسد به اینکه افزوده شده باشد. آنگاه بی‌آنکه خواسته باشم از ارزش کار سترگ روزنامه‌نگاران آزادیخواه آن روزگار بکاهم،  دانسته نیست که این نود و اندی روزنامه را چه کسانی در ایران می‌خواندند؟
[
۲]  ایران بین دو انقلاب، یرواند آبراهامیان، چاپ نهم، نشر نی، ۹۹
[
۳]  گویا همین نام “شاعر لب‌دوخته” نیز از افسانه‌های مشروطه است. انور خامه‌ای می‌نویسد: «پرسیدم: آقای فرخی لبهای شما را چطور دوختند؟ جواب داد: مگر لبهای من کرباس بود که بدوزند؟» بنگرید به:
دو سال با فرخی یزدی در زندان قصر، انور خامه‌ای، مجله گزارش، شماره
۱۱۱، اردیبهشت ۱۳۷۹
[
۴] 
https://www.youtube.com/watch?v=u2MBo5RPhf0
[
۵]  مرد امروز، شماره ۱۲۷، ۲۵ مهر ماه ۱۳۲۶ / ترور محمد مسعود نخست به دربار چسبانده شد، ولی دیرتر دانسته شد خسرو روزبه (حزب توده) در کشتن او دست داشته بوده است.
[
۶]  Iran and the Rise of Reza Shah, from Qajar collaps to Pahlawi Power, Cyrus Ghani,
Tauris publicher, Sept.2000, P 26
[
۷]  نگاهی به کارنامه سیاسی دکتر محمد مصدق، جلال متینی، شرکت کتاب، چاپ دوم ۲۰۰۹، برگ ۴۱۴ تا ۴۱۶
[
۸]  قحطی بزرگ، محمد قلی مجد، ترجمه محمد کریمی، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، ۱۳۸۷، برگ ۲۰۱ تا ۲۰۲
[
۹]  تاریخ ایران مدرن، یرواند آبراهامیان، نشر نی، چاپ چهارم، ۱۳۸۹، برگ ۱۲۲

 

مشروطه و افسانه هایش

بخش هفتم

زمان برای خواندن: ۱۴ دقیقه

سرانجام و در این بخش پایانی به بزرگترین افسانه مشروطه می رسیم، به  رضا‌شاه، مردی که خود و سرگذشت و سرنوشتش در نگاه ایرانیان، چه دوست و دشمن به افسانه فرارسته‌اند. این افسانه‌پردازی پی‌آمد نگاه ابن‌هشامی است که می‌پندارد یک تن می‌تواند به تنهائی بر اسب سرکش تاریخ زین گذارد و بر دهانش لگام نهد. اگر بپذیریم که رخدادهای تاریخی – همه رخدادهای تاریخی – بی‌پیشینه و زمینه نمی‌توانند بود، آنگاه خواهیم دید که رضا‌شاه نیز در بهترین گمان ما، تکه کوچکی از جورچین یا پازلی است که زمینه آن روزگار ایران در سال دهه ۱۲۹۰ و پیشینه‌اش خواسته‌های سرآمدان جنبش مشروطه بوده است، نه کمتر، و نه بیشتر. و تا که از پیش راه بر سخن کَج‌گمانان بسته باشم، دست بدامان بزرگمرد جهان اندیشه ایرانی، احمد کسروی می‌آزم که نوشته بود:

به زندگی رضا‌شاه بسیار پرداخته شده است، گروهی از سر ستایش و برخی از ره نکوهش بدین می‌پردازند که او “شاگرد مهتری”[۲] بود که توانست بر تخت طاووس بنشیند، و از یاد می‌برند که امیرکبیر، برجسته‌ترین چهره‌ تاریخ نزدیک ایران که نامش با “اصلاحات” پیوند جاودانه خورده است نیز، خود در آغاز یک “شاگرد آشپز” بود. همچنین درباره اینکه او با بریتانیا برای کودتا و برانداختن قاجار ساخت‌وپاخت کرده بود افسانه‌های بسیاری سروده می‌شوند. نکته ارجدار این داستانها در این است که سرایندگانشان از یاد می‌برند که حتا اگر این سخنان درست باشند، چیزی دگرگون نمی‌شود. آبراهامیان گذشته از اینکه انگلیسی بودن رضاشاه را یک “پرسش انحرافی، کامله کهنه و قدیمی”[۳] می‌داند، در این باره می‌نویسد:

از آن گذشته یکی از برجسته‌ترین شاهزادگان گذشته نزدیک ایران که نام او نیز با مدرن‌سازی ایران پیوند خورده است، نخست در پی شکست نخست از روسیه از تزار خواسته بود «هر گاه محتاج به اعانت و امدادی از دولت روسیه باشد مضایقه ننماید، تا از خارج کسی نتواند دخل در مملکت ایران نماید و به امداد و اعانت روس دولت ایران مستقر و محکم گردد»[۵] و چند سالی دیرتر پای را از این نیز فراتر نهاد و در پیمان ترکمان‌چای نویساند که تزار از او برای رسیدن به تخت شاهی پشتیبانی کند[۶]. شگفتی در این است که عباس‌میرزا برای ما ایرانیان همچنان یک قهرمان ناکام است[۷].

باری، اگر گفته‌های دلباختگان و ستایندگان انقلاب مشروطه را باور کنیم، ناگزیر باید بپذیریم که ما در آن روزگار کشوری آزاد، آباد، قانونمند و دارای نهادهای پیشرفته دموکراسی با پادشاهی آزادیخواه و مجلسی کارآمد داشتیم، تا که قزاق زورگویی از راه رسید و به فرمان بریتانیا در این کشور آزاد و آباد و بسامان یک دیکتاتوری سرکوبگر برپا کرد. آنچه که تا کنون آوردم، چهره دیگری از ایران در آستانه کودتای سوم اسفند نشان می‌دهد:

نیک اگر بنگریم، در این سال سرنوشت‌ساز ۱۲۹۹ ایران می‌رفت که برای همیشه با تاریخ بدرود بگوید و همچون ۹۰۰ سال پس از فروپاشی شاهنشاهی ساسانیان به یک آرمان یا یک آرزو فروکاسته شود. رضا‌شاه در چنین روزگاری برآمد و با گفتن «حکم می‌کنم» بازه‌ای نوین را در تاریخ این سرزمین گشود. من در پی دوباره‌گوئی آنچه که دیگران نوشته‌اند نیستم. از این رو بدانچه که آبراهامیان در کتاب خود آورده است بسنده می‌کنم، تا دانسته آید که برآمدن چهره‌ای چون رضا‌شاه نه یک تصادف، نه دسیسه بیگانگان و نه دستآورد خواست و هوش و توانائی خود او، که فرجام ایستاری نااستوار و لرزان در سال ۱۲۹۹ و پیشینه‌ای پانزده‌ساله در آرزوی دولتی مدرن از سال ۱۲۸۵ تا بدان روز بود[۸].

این “پشتیبانی چشمگیر مردمی” بیش از هر چیز خود را در همکاری و همراهی سرآمدان مشروطه با چهره تازه برآمده نشان می‌داد. اگر می‌بینیم برخی از این سرآمدان که دیرتر از او روی برگرداندند در آغاز چنین شیفته این قزاق اخموی گذشت‌ناپذیر شده بودند، ریشه در نادانی یا ناآگاهی آنان نداشت. پنداشت اینکه ما مردمان آغاز سده بیست‌ویکم “همه چیز” را می‌دانیم و پیشینیانمان در آغاز سده بیستم “هیچ چیز” نمی‌دانستند، بسی خودپسندانه و خودبزرگ‌بینانه است. راستی را چنین است که پیشروان مشروطه‌خواهی خود در کوران رخدادهای پس از فرمان مشروطه بودند و نابودی گام‌بگام میهنشان را به چشم می‌دیدند، آنان که همه آن ویرانیها و کشتارها و مرگ هم‌میهنانشان در قحطی و بیماری را دیده‌ بودند، به روزگار خود با چشمانی باز می‌نگریستند و پروای این نداشتند که سد و اندی سال دیرتر تاریخ‌نگارانی با نگاهی رمانتیک به آن سالیان پرآشوب بنگرند و درباره آنان بنادرست داوری کنند، آنان بدنبال رهائی میهنشان از مرگ بودند و داروی این بیماری بدخیم را در دستان آن قزاق بلندبالای اخمو می‌دیدند. پس خرده گرفتن بر داور و بهار و تیمورتاش و فروغی و ایرانشهر و فروغی و دهخدا و تقی‌زاده و کسروی و آن انبوه دیگر از سرآمدان کشور رو به مرگ ایران برای همراهی و همکاریهایشان با رضاشاه اگر ناآگاهی از روند تاریخ نباشد، بی‌گمان نشان نگاه از بالا به پیشینیان است.

باری رضاشاه همچون بولدوزری که راه پیشرفت را گاه بر دیوانسالاری ایرانی می‌گشود و گاه بر آن می‌بست، چون ابزاری در دست این سرآمدان بود، اگرچه دیرتر خود آنان را نیز به کناری راند و پشتیبانان پیشینش را از پیرامون خود پراکند. با این همه همانگونه که دکتر آجودانی نیز در کتاب پرارج خود آورده است، رضاشاه توانست زمینه‌های دستیابی به بخش بزرگی از آرمانهای مشروطه را فراهم کند. برای نمونه همان دیوانسالاری کهنی که در آستانه فرمان مشروطه دیگر از تک‌وتا افتاده بود[۱۰]، در پایان فرمانروائی او به دستگاهی بزرگ و فراگیر فرارسته بود. همچنین درسد باسوادان کشور جهشی چشمگیر داشت و از سال ۱۳۰۲ تا ۱۳۱۹ شمار دبستانها از ۸۳ به ۲۲۲۶ و شمار دانش‌آموزان ابتدائی از ۷۰۰۰ به ۲۱۰۰۰ افزایش یافته بود (دبیرستانها: از ۸۵ به ۲۴۱ / شمار دانش‌آموزان دبیرستانها: از ۵۰۰۰ به ۲۱۰۰۰)[۱۱]. ایران دارای ارتشی آماده شده بود، آموزش‌وپرورش به شیوه‌ نوین انجام می‌یافت، زنان از زندان هزاران ساله حجاب رها شده بودند[۱۲] و در زمینه بهداشت، ورزش، هنر، صنعت، ترابری و راهسازی، راه‌آهن، اقتصاد، مالیات و ... گامهای بلندی برداشته شده بود.

پرارجترین بخش دگرگونیهای ساختاری دیوانسالاری ایرانی بروزگار فرمانروائی رضاشاه را ولی در برخورد او با نهاد روحانیت باید دید. به گمان من شاید همین رویکرد او و دستگاه دیوانی‌اش بود که توانست بخش بزرگی از سرآمدان مشروطه و اندیشه‌پردازان جامعه ایرانی را با او همراه کند، اگرچه همه آنان می‌دانستند با چه کسی سروکار دارند و کدام خطرها را در این همراهی بجان می‌خرند. درست پس از پیروزی مشروطه‌خواهان بر محمدعلی‌شاه یکی از بزرگترین رهبران دینی ایران به چوبه دار سپرده شد. این اعدام به گمان من کاری نمادین بود برای درهم‌شکستن اورنگ تقدس روحانیان شیعه و در پی آن جامعه ایرانی دید می‌توان مجتهد بلندپایه‌ای را به همین آسانی به بالای دار برد، بی‌آنکه آسمان به زمین افتد. در سالهای پرآشوب دهه ۱۲۹۰ ایران‌گرایان و دلسوزان میهن به چشم دیده بودند که چگونه ملایان در نبود یک دولت توانمند بساط شریعت را پهن می‌کنند و به حد و سنگسار می‌پردازند. همچنین همه آنان از نقش ویرانگر این نیروی هراسناک که از روزگار صفویان ایران را به قهقرا برده بود آگاه بودند. پس همانگونه که پیشتر آوردم، پنداری بس ناپخته و برخاسته از نگاه ابن‌هشامی خواهد بود، اگر که گمان کنیم سران و پیشروان مشروطه رضاخان سردارسپه و رضاشاه سالهای پسین را نمی‌شناختند و از سر ناآگاهی به او پیوسته بودند.  به گمان من پذیرفتگی گسترده رضاشاه شاید نخستین نمونه راستین “گزینش میان بد و بدتر” در تاریخ نوین ایران بوده باشد. به دیگر سخن روشنفکران آغاز سده چهاردهم در برابر خود از یک سو دیو هولناک روحانیت شیعه را می‌دیدند و از دیگر سو نمایندگان نوین‌گرایی آمرانه و از بالا را. آنان با شناخت درست برای نگاهبانی از ایران، در برابر نیروی ویرانگر دین با چشمان باز در کنار آن دستگاه دیوانسالاری بی‌گذشت و فرمانده زورگویش ایستادند، تا ایران حتا به بهای نابودی خود آنان از میان نرود. از یاد نبریم که نیروی اسلام و روحانیت چنان ویرانگر بود که ۴۲ سال پس از کودتای سوم اسفند توانست بر سر حق رای زنان کشور را چند روزی به آشوب بکشد.

ولی چنین گزینه‌ای را تاریخ یکبار دیگر و در سال ۱۳۵۷ نیز در برابر سرآمدان جامعه ایرانی نهاد: در آن سال نیز در یکسوی میدان نمایندگان نهاد ویرانگر و ایران‌ستیز روحانیت شیعه به رهبری روح‌الله خمینی، و در سوی دیگر دیوانسالاری میهن‌دوست و سکولار ایرانی به رهبری شاپور بختیار ایستاده بودند. اینبار روشنفکران ایرانی نه تنها با چشمان بسته به درون مرداب بنیادگرائی دینی پریدند، که رهبر آن را نیز در ماه دیدند و بر شانه‌های خود گرفتند و بر تخت نشاندند، تا دود از استخوان ایرانیان برآرد. برای داوری تاریخ هم که شده بد نیست بار دیگر آنهمه ستایشنامه‌های چهره‌های برجسته ایرانی در باره روح‌الله خمینی را بیاد بیاوریم و آنگاه با سری افکنده و چشمانی شرمگین بخوانیم که یکسد سال پیش از این، یحیی دولت‌آبادی، یکی از همان کسانی که می‌گویند از سر ناآگاهی به رضاشاه پیوسته بوده، چه نوشته است:

دکتر آجودانی می‌گوید: « برخلاف آنانی که می‌گويند، رضاشاه ضدِّقهرمان انقلاب مشروطه است. من براين باورم که رضاشاه قهرمانِ انقلاب مشروطه است»[۱۵]. و من این جستار را با این پرسش به پایان می‌برم که در پیشِ روی آنچه که در این هفت بخش آمد و با ارزیابی توان و ابزارهای نیروهای هوادار مشروطه در همسنجی با دشمنانشان در پایان سال ۱۲۹۹،

اگر کودتای سوم اسفند رخ نداده بود، سرنوشت ایران و مشروطه آن به کجا می‌انجامید؟

——————————-
[۱]  احمد کسروی، سرنوشت ایران چه خواهد بود؟ نشر اردیبهشت تهران، ۱۲۲۴، برگ ۲۰
[۲]  آبراهامیان همین را هم یک “شایعه” می‌داند: تاریخ ایران مدرن، نشر نی، چاپ چهارم، ۱۳۸۹، برگ ۱۲۴
[۳]  همان، ۱۲۸
[۴]  همان، ۱۲۶
[۵]  پیمان گلستان، بند چهارم
[۶]  پیمان ترکمان‌چای، بند هفتم
[۷]  قهرمان ناکام رویه دیگر سکه “شهید مظلوم” است. اندیشه شیعه‌زده ایرانی در هر ناکامی، بویژه اگر با تنهائی و بی‌یاوری و ستمدیدگی همراه باشد، گوهری قهرمانانه می‌بیند. در اینجا آنچه که از یک چهره تاریخی یک قهرمان می‌سازد، نه دستآوردهای او، که رنجهای اویند. اگر رضا شاه در شهریور ۱۳۲۰ ایستادگی می‌کرد و هم خود را و هم سدهاهزار ایرانی را در برابر ارتشهای دو ابرقدرت آن روزگار به کشتن می‌داد و می‌گذاشت که بمب‌افکنهای بریتانیا و شوروی خاک ایران را از ارس تا هیرمند شخم بزنند، ای بسا که ایرانیان درباره او داوری دیگری می‌داشتند و او نیز در جایگاه یک قهرمان ناکام به لشگر انبوه شهیدان این آب‌وخاک افزوده می‌شد.
[۸]  همانگونه که آوردم، این آرمانها و آرزوها تنها در میان بخش بسیار کوچکی از مردم که همان سرآمدان باشند یافت می‌شد و فراگیر و توده‌ای نبودند. آن بیشینه ۹۹،۵ درسدی چیزی از این آرمانها نمی‌دانستند که خواهان آنها باشند. ریشه شکست فرجامین مشروطه در سال ۱۳۵۷ را نیز درست در همینجا باید جُست.
[۹]  ایران بین دو انقلاب، یرواند آبراهامیان، چاپ نهم، نشر نی، ۱۵۰
[۱۰]  بنگرید به بخش نخست
[۱۱]  تاریخ ایران مدرن، نشر نی، چاپ چهارم، ۱۳۸۹، برگ
[۱۲]  کسانی که کشف حجاب را پی‌آمد تصمیم یک‌شبه رضاشاه و پیروی کورکورانه او از آتاتورک می‌دانند، گذشته از اینکه نگاه ابن‌هشامی خود را به نمایش می‌گذارند، ناجوانمردانه بر تلاشهای چندین دهه زنان ایرانی همچون  هموندان انجمن مخدرات وطن چشم می‌بندند.
[۱۳]  حیات یحیی، یحیی دولت‌آبادی، شرکت کتاب، پوشینه چهارم، ۴۱۹
[۱۴]  همان ۴۲۰
[۱۵]
رضاشاه قهرمان انقلاب مشروطه است

 

مزدک بامدادان

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد
m.bamdadan@gmail.com

 

پایان

برگرفته از سایت : هَمِـستَگان

 

بنیاد میراث پاسارگاد

www.savepasargad.com