پرويز كلانتري:

 

در رُم يا پاريس يك سنگ را نمي‌شود تكان داد

 

اثر برگزيده‌ي امسال از سوي برنامه‌ي اسكان بشر ملل متحد، كاري بود از پرويز كلانتري، نقاش معاصر ايراني و با نام "شهر ايراني از نگاه نقاش ايراني." مقر اصلي برنامه‌ي اسكان بشر وابسته به سازمان ملل متحد، در كشور نايروبي قرار دارد و روز هفتم اكتبر برابر با 15 مهرماه، از اثر يك‌و‌نيم متر در سه متري پرويز كلانتري، رسماً توسط خانم "آنا تيبا جوكا"، رييس برنامه‌ي اسكان بشر ملل متحد و معاون آقاي "كوفي‌عنان"، طي مراسمي رسمي و با حضور خبرنگاران رسانه‌هاي بين‌المللي پرده‌برداري شد. شاهرخ تويسركاني، روزنامه‌نگار با سابقه و سردبير ماهنامه‌‌ي لغو امتياز شده‌ي دنياي سخن، گفت‌و‌گويي با او انجام داده است كه بخشی از آن به مسائل شهرسازی و تخريب فضاهای تاريخی بر می گردد که خواندنی است. در اينجا آن قسمت از سخنان کلانتری از نشريه «نامه» نفل می شود.


 

         در روز هفتم اجلاس «اسكان بشر» در نايروبی، بخش هم به زيباسازي شهرها و استراتژي هنر در شهر اختصاص داده شده بود. اين‌ها مسايل خيلي پيچيده‌اي است. من اين‌جا درباره‌ي آن حرف نمي‌زنم و اين يكي از سياست‌هايي است كه اين مركز مي‌بايست به آن بپردازد، چون شهردارهاي ما فقط به كالبد شهر مي‌پردازند و شهر از نظر آن‌ها يعني بزرگراه، كوچه، خيابان، زباله، آن‌ها فيزيكي مي‌بينند؛ درحالي‌كه شما خبر داريد كه من هميشه فريادم بلند بودچرا تا زماني كه شاعر شهر ما زنده است، نمي‌رويم از او بپرسيم كوچه‌اي كه در شعر "بي‌تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم" به آن اشاره كرده‌اي، شعري كه نسل ما با آن خاطره دارد، كجاي شهر بوده؟ اگر هست يك پلاك بزنيم آن‌جا و يك كوچه هم بدهيم به شاعر. ببينيد! شهر كه فقط هتل و اين چيزها نيست. شهر، روح شهر، آدم‌هايش هستند. اگر به اين موضوع توجه نشود، خوب! خيلي بي‌معني است، اين‌كه فقط به فيزيك شهر بها بدهند و برخوردشان با شهروندان عين حيواناتي باشد كه آغل آن‌ها را درست كنند و خوراكشان را بدهند. شهر نيازهاي ديگري هم دارد، شهر را برخورد انسان با انسان مي‌سازد. شهر را آدم‌هايش مي‌سازند، شهر را شاعرش مي‌سازد.
         بعد از انقلاب، همه‌ي ما به مسأله‌ي هويت فكر مي‌كنيم. اين هويت چيست؟ ما چگونه مي‌توانيم از اين هويت در يك اثر هنري استفاده بكنيم؟ هويت دوره‌ي تيموري، مثلاً معماري، نقاشي و هنرهاي تجسمي را عرض مي‌كنم، نقاشي‌هاي دوره‌ي تيموري، دوره‌ي سلجوقي، دوره‌ي‌صفوي، دوره‌ي قاجار همه‌شان بسيار زيبا هستند؛ ولي هويت يك چيز مشخصي نيست و به اصطلاح هويت، ساكن نيست. هويت يك پديده‌ي متغير و شناور است. وقتي به اين موضوع فكر مي‌كردم كه اگر بخواهيم دنبال يك چيزي باشيم كه وجه اشتراك باشد و روح ايراني را معرفي بكند، آن چيز چه مي‌تواند باشد؟ به اين نتيجه رسيدم كه روح ايراني، شعر است، ايراني اصلاً شاعر است. وقتي ما از شعر حرف مي‌زنيم، بلافاصله شعر فاخر كلاسيك ما و شاعراني مثل سعدي و فردوسي و حافظ و خيام و ... رديف مي‌شوند. اما نه، من مي‌خواهم راجع به مردم حرف بزنم. همين مردم كوچه و بازار، اين مردم شاعرند! يعني‌چه؟ ديرزماني است من به اين موضوع فكر مي‌كنم؛ مي‌بينم پشت وانت نوشته است "سرنوشت را نتوان از سر نوشت." خوب، اين را همان راننده‌ي وانت با معماري زيباي كلام خلق كرده است. چه‌برخورد ميني‌ماليستي با كلام داشته‌است.
 
         البته من در اين زمينه صاحب‌نظر نيستم اما، به‌عنوان يك نفر، عقيده‌ي شخصي‌ام را مي‌گويم. من فكر مي‌كنم از روزي كه ما گرفتار بسازوبفروش‌ها شديم، فاتحه‌ي اين شهر خوانده شد؛ نه اين شهر، هر شهري كه دست بسازوبفروش‌ها رسيد، در بازار سود و سرمايه فاتحه‌اش خوانده شد. ما معمارهاي باسواد و موجهي داريم، ولي چيزي كه دارد در عرصه‌ي معادلات سرمايه و سود و ... اتفاق مي‌افتد، در واقع اين مصيبت را به بار آورده است. اين چيزي است كه از جانب بسازوبفروش‌ها دارد اتفاق مي‌افتد.

       من برايتان يكي از مصيبت‌ها را به‌عنوان نمونه مي‌آورم، مثلاً ميراث فرهنگي تلاش مي‌كند كه بافت‌هايي را كه ارزش تاريخي - فرهنگي دارند، حفظ بكند. ببينيد چه مشكلي است اين و چه بلايي سرش مي‌آيد. ميراث فرهنگي، منطقه‌اي در سنندج را منطقه‌ي تاريخي و متعلق به ميراث فرهنگي دانست. ميراث فرهنگي پول نداشت آن را بخرد، ولي آن‌جا به‌گونه‌اي ترمزي گذاشت و آن اين‌كه ساكنان خانه نه مي‌توانستند بفروشند، نه مي‌توانستند خانه‌شان را تعمير كنند و همين‌طور با اين موضوع درگير بودند. بعد مي‌دانيد چه‌كار كردند؟ آب را بستند پاي پي‌هاي خانه، خانه خوابيد و موضوع تمام شد. بعد وسط آن بافت تاريخي يك‌دفعه يك ساختمان پنج طبقه‌ي رشد كرد و بالا آمد و ديگر آن بافت تاريخي به‌هم خورد.

       خوب، اين يك واقعيت است. در همين تهران چه‌قدر درخت‌هاي صد ساله را بريدند جايش تيرآهن كاشتند، بعداً هم شهرداري آمد تا شهر را خوشگل كند و جاهايي كه درخت‌ها را بريده بودند، نخل‌هاي پلاستيكي كاشتند، توجه مي‌كنيد؟ اين نخل‌هاي رنگي پلاستيكي، نخل هم نيستند، نمي‌دانم نارگيل‌اند، چه هستند؟ چه ربطي دارد اصلاً؟ اين‌ها بيماري‌هايي است كه ما درگير آن هستيم، همان‌طور كه فرموديد اگر به شهردارها آموزش درست داده مي‌شد، شايد اين وضعيت تغيير مي‌كرد.

در اين مورد سنگاپور تجربه‌ي بسيار خوبي داشت. وقتي كه ناگهان گرفتار منطقه‌اي شد كه حاشيه‌نشين‌ها آمدند و آلونك‌هاي عجيب و غريب و زشت ساختند، شهرداري، مسأله را به‌شور گذاشت. آدم‌هاي صاحب‌نظر بحث كردند كه با اين معضل چه كنيم؟ يك راهش اين بود كه لودر بيندازند و خراب كنند. آن‌ها اين كار را نكردند، بلكه آمدند و با اين مـعضـل مقابله‌ي ديگري كردند؛ به تمام نقاش‌هاي بزرگ جهان پيشنهاد كردند كه چنين محله‌اي هست، بيايند و دروديوار آن را نقاشي كنند. عجيب اين‌كه همه‌ي آن نقاش‌هاي بزرگ پذيرفتند. بعد آن‌جا را از اهالي خالي كردند و گفتند كه ما به شما شغل مي‌دهيم، كار مي‌دهيم. پول مي‌دهيم، بياييد بيرون و بگذاريد ‌كار كنيم؟ از گرفتاري‌هاي حاشيه‌نشيني، يكي اين است كه آدم‌هايي كه آلونك‌ها را ساختند كار نداشتند. مثلاً شانه را آب مي‌كردند و با آن تسبيح درست مي‌كردند. خلاصه كارهاي عجيب و غريب مي‌كردند و گرفتار مواد مخدر هم مي‌شدند. اصلاً اين محله‌ها مركز فساد مي‌شود و در چرخه‌ي اقتصادي شهر جا نمي‌افتد و اين يك مصيبت است. آن محله را خالي كردند و در يك روز يا هفته‌ي معين، از سرتاسر جهان نقاش‌ها آمدند و هر كسي، جايي را انتخاب كرد و آلونك‌ها را نقاشي كردند. آدم‌هاي صاحب امضايي هم بودند. بعداً اين‌جا شد يك مركز توريستي و به اين ترتيب به همان آدم‌هايي كه آن‌جا ساكن بـودند، شغل دادند كه مثلاً تو اين‌جا يك كافي‌شاپ داري حالا اين كار و بيا و زندگي كن. حالا اين محله تبديل شده است به يك جاي ديدني كه توريست‌هايي كه به سنگاپور مي‌روند از آن‌جا هم بازديد مي‌كنند. مسأله را اين‌طوري حل كردند.
          خوشبختانه مركز پژوهش‌هاي هنر و معماري، كلاس‌هاي فشرده‌اي گذاشته است و دارد شهردارها و افراد مرتبط با مسايل شهري را مجبور مي‌كند كه اين دوره‌ها را ببينند و يك تصور آكادميك از شهر داشته باشند. در رُم يا پاريس يك سنگ را نمي‌شود تكان داد و عجيب است كه ما هر سابقه‌ي تاريخي كه داريم از بين مي‌بريم. ميدان توپخانه، به آن زيبايي، ببينيد به چه روزي افتاده است؟ در اين شهر جاهايي داريم كه پشتش تاريخ است، نه‌تنها در مورد ميراث فرهنگي‌مان، بلكه در مورد آدم‌هامان هم خيلي زود هزينه مي‌كنيم، خرجشان مي‌كنيم، باطلشان مي‌كنيم. درحالي‌كه فكر نمي‌كنيم اين آدم بالاخره يك كسي است. كارهايي كرده است همين‌طور مفت و مجاني يك مهر باطل شد رويش مي‌زنيم و اين هم جزو گرفتاري‌هاي ماست.
        اما من بدبين نيستم. يك‌روز فريدون مشيري به من زنگ‌زد، و گفت كه تو بالاخره به ما يك كوچه بخشيدي. من خوشحال شدم كه صحبت‌هاي من در جا چاپ شده بود و تأثير گذاشته بود. من نمي‌دانم آيا به‌دليل سياست است كه مي‌ترسند از اين كه يك كوچه را به نام يك شاعر نام‌گذاري كنند يا به دلايلي ديگر، ولي اگر زياد بحث بشود بالاخره يك روزي بايد اين اتفاقات بيفتد.
         مشکل اين است که با اين مسائل متأسفانه ايدئولوژيك برخورد مي‌شود. حتي به مدنيت ايراني هم ايدئولوژيك نگاه مي‌شود. در حالي كه مدنيت و فرهنگ ما خودش ايدئولوژي‌ساز است، نه اين‌كه ايدئولوژي بخواهد بر آن حكومت بكند. شما ببينيد! اگر ما انقلاب صنعتي را اول در انگليس ببينيم و بعد در ژاپن، فلسفه را در آلمان ببينيم، ايدئولوژي را غرب و روسيه در هشتاد سال اخير، صادر كرده‌اند، ولي ملت ما در اين سه‌هزار سال همواره با الفبا و زبان هنر با جهان برخورد كرده و همواره با زبان هنر گفت‌و‌گو كرده است.

تنها چيزي را كه ملت ما توانست صادر بكند، هنرش بود و متأسفانه بزرگ‌ترين ضربه‌اي كه ما خورديم، به‌ويژه در اين پنجاه سال اخير، مدفون كردن چيزي است كه ميراث واقعي اين ملت است يعني هنر و انديشه. هم در حوزه‌ي شعر و هم در حوزه‌ي نقاشي مي‌بينيم كه چهره‌هامان روبه‌روز كوچك‌تر مي‌شوند و قدها كوتاه‌تر مي‌شود. نمي‌خواهم به كسي توهين بكنم، اما الان يك جامعه‌ي كوتاه‌قد پيش روي ماست. آن منظري را كه ما نگاه مي‌كنيم و مأيوس كننده هم هست، گرايش به‌سوي نوعي ابتذال كاملاً وارداتي است كه دارد جانشين عظمت فردوسي‌وار مي‌شود.