|
||
ميراث بران نور |
||
دنا زياری |
||
ای ساخته ی طرد شدگی ويرانم می کنی تا ديگرم بياد نياورند، مرا فرو می شکنی چون فکر می کنی آنها فراموشم می کنند.
تو از خاک فروتنی متنفری که بازمانده های مرا پوشانده و با نيتی پليد می خواهی رازهای ناگشوده ی مرا غرق کنی.
غرق راز ها، غرق نام ما.
اما زندگی من از ميان همين نام ها می گذرد و همواره بسوی آينده ريشه می زند.
ريشه هايم آفتاب را در دهان می گيرند و بر هرچه ناشناخته ست نور می پاشند بر هرچه که ناگفته است و گفته خواهد شد و هر فردائی بازگويشان خواهد کرد.
خورشيد ما آب های شما را می خشکاند تا آن روز و زمين را برگرداند،
نوری که در دهان هاست بر شعله های فردا بوسه خواهد زد تا همواره بياد داشته باشند تا هيچگاه فراموش نکنند.
آنگاه، او (شاعر)، رهسپار ديدار نياکان خويش می شود و نگران نام خويشتن است؛ آنها راز شان را به او می گويند داستان مرموز جائی را که او از آن می آيد با هر خاطره، هر پيوند، و با هر رشته نوری که در دهان داريم.
ما ميراث بران نوريم و از نور خواهيم بود.
|